سنت مانگو
گادفری به سختی چشمانش را باز کرد و چراغ های گرد و کم نوری را دید که بالای سرش روشن بودند. خواست تکان بخورد، ولی نتوانست. دست ها و پاهایش را محکم به تختی که رویش دراز کشیده بود، بسته بودند. در همین لحظه صدای باز شدن در آمد. قدم هایی به گوش رسید و بعد یک زن سفیدپوش با موهای صورتی کوتاه و لبخندی حجیم بالای سر گادفری ظاهر شد.
- چه قدر خوب که به هوش اومدید، آقای میدهرست.
با دیدن زن لرزه ای بر اندام گادفری افتاد، رنگ صورتی او را وحشت زده می کرد، مخصوصا این صورتی جیغ. با صدایی ترسان گفت:
- من کجام؟
- شما توی سنت مانگو هستین.
- سنت مانگو؟! ولی چرا؟
زن سفیدپوش با صدایی دلسوزانه پاسخ داد:
- آخی! یادتون نمیاد آقای میدهرست؟ شما خودتونو به یه میله تو خیابون بسته بودین و منتظر بودین تا خورشید طلوع کنه و بسوزونتون و بمیرین.
چشمان گادفری گشاد شد.
- اصلا همچین چیزی یادم نمیاد. بعدشم من اصلا افکار خودکشی و ازین چیزا تو مغزم نیست.
زن سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
- بله، درسته، شما قصد خودکشی نداشتین. فکر می کردین بعد از مرگ مثل ققنوس دوباره از خاکسترتون متولد میشین.
گادفری شروع کرد به خندیدن.
- چه حرفا! حتما یکی یه چیزی تو نوشیدنیم ریخته بوده که یه همچین حرکتی زدم. بهتون اطمینان میدم که اون چیز هر چی بوده دیگه اثرش کاملا از بین رفته و من الان فکر نمی کنم که ققنوس یا یه چیزی تو این مایه هام. لطفا دست و پامو باز کنین.
زن سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نمی تونم این کارو بکنم. اول شفابخش باید بیاد معاینه تون کنه.
در همین لحظه در دوباره باز شد و این بار هکتور دگورث گرنجر وارد اتاق شد. گادفری با نگاه اول او را نشناخت، چون معجون ساز چهره ی آرام و معقولی به خود گرفته بود و آن حالت دیوانه وار و سادیستیک همیشگی در چهره اش به چشم نمی خورد. گادفری با تعجب گفت:
- هکتور؟! از کی تا حالا تو شفابخش شدی؟
زن گفت:
- اوه، چه جالب! شفابخش گرنجر، شما همدیگه رو میشناسین؟
هکتور سرش را به نشانه ی نفی تکان داد و با تاثر گفت:
- آقای میدهرست بیچاره منو با یکی دیگه اشتباهی گرفته.
گادفری فریاد زد:
- نخیر! تو خودتی، هکتور، معجون ساز دیوونه ی سادیسمی مرگخوار... جلو نیا، جلو نیا... لعنتیا، دست و پامو باز کنین.
هکتور با لحنی آرام و مقتدرانه گفت:
- خانم، شما بفرمایین بیرون. من خودم به این مریض رسیدگی می کنم.
زن سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و به سمت در رفت.
گادفری فریادزنان صدایش کرد:
- نه، نه، منو با این دیوونه تنها نذار، خواهش می کنم!
به محض آن که زن بیرون رفت، حالت چهره ی هکتور تغییر کرد و همان شکل دیوانه وار همیشگی را به خود گرفت. او در حالی که دستانش را به هم می مالید، با صدایی که شرارت از آن می بارید، گفت:
- میدهرست، میدهرست! ما قراره کلی با هم خوش بگذرونیم.
رنگ از صورت گادفری پرید.
- چی تو مغزته؟
هکتور یک جعبه را از زیر تخت بیرون کشید و روی میز کناری گذاشت و درش را باز کرد. نفس گادفری با دیدن محتویات آن بند آمد. داخل جعبه پر از ابزار بود، ابزار پزشکی و نجاری ماگلی.
- هکتور... تو که نمی خوای از اون کارا بکنی، مگه نه؟
هکتور چند لحظه با حالتی شیطانی به گادفری خیره شد و لبخندش به قدری حجیم شد که چیزی نمانده بود از کادر صورتش خارج شود. او دستش را داخل جعبه برد و یک قیچی بیرون آورد و آن را به سمت موهای گادفری برد. گادفری با دو دست موهایش را چسبید و فریاد زد:
- نه، موهام نه، خواهش می کنم!
هکتور یک شاخه از موهای گادفری را چید و گادفری طوری فریاد زد که انگار بخشی از گوشتش را با قیچی بریده اند، یک فریاد سوزناک و جگرخراش. هکتور قیچی را پایین آورد و در حالی که یک حالت دلسوزانه ی تصنعی به چهره اش داده بود، گفت:
- آخی! گادفری بیچاره!
بعد دست آزادش را بالا آورد و سر گادفری را نوازش کرد. گادفری داشت می لرزید و هق هق می کرد.
- نه، نه، اگه این طوری کنی که دیگه خوش نمیگذره. شاید بهتر باشه یه چیز لطیف ترو امتحان کنیم. نظرت چیه که من ناخن کشو بهت بدم و تو ناخنای دستتو یکی یکی باهاش بکشی؟ این جوری منم دیگه کاری با موهات ندارم.
گادفری که با شنیدن این حرف هکتور خوشحال شده بود، سرش را به شدت به نشانه ی تایید تکان داد. هکتور دستان گادفری را باز کرد، ناخن کش را از داخل جعبه درآورد و آن را به دست گادفری داد. گادفری نیم خیز شد، به ناخن کش خیره شد و حرکت دیگری نکرد. هکتور که حوصله اش داشت سر می رفت، گفت:
- ای بابا! پس معطل چی هستی؟ نکنه باید بریم سر همون بازی قبلیمون؟
و دوباره قیچی را به موهای گادفری نزدیک کرد. گادفری وحشت زده گفت:
- نه، نه، الان شروع می کنم.
ناخن انگشت کوچکش را بین دو لبه ی ناخن کش قرار داد، آب دهانش را قورت داد، با یک حرت سریع ناخنش را کشید و صدای نعره اش اتاق را پر کرد.
*
گادفری با چشمانی اشک آلود و صورتی در هم رفته روی تخت دراز کشیده بود و دستانش را دوباره به تخت بسته بودند. انگشتانش باندپیچی شده بود و لکه های سرخ خون روی باند سفید دیده می شد. در همین لحظه در اتاق باز شد و سیریوس بلک داخل شد. گادفری با دیدن او فریادی از خوشحالی کشید و گفت:
- رفیق عزیزم! تو اومدی نجاتم بدی؟ خواهش می کنم سریع دستا و پاهامو باز کن.
سیریوس فقط با حالتی متاثر به گادفری نگاه کرد. گادفری ماتش برد.
- سیریوس! چرا همین جوری وایسادی؟ بیا بازم کن تا سریع از این جا بریم. الان اون هکتور دیوونه دوباره برمی گرده. ببین چه بلایی سرم اورده!
و با نگاهش به انگشتانش اشاره کرد. سیریوس با ناراحتی گفت:
- دوست بیچاره ام! تو خودت این بلا رو سر خودت اوردی.
- خب، آره، ولی اون مجبورم کرد. اگه این کارو نمی کردم، همه ی موهامو قیچی می کرد.
سیریوس با جدیت به او خیره شد.
- گادفری! هکتور اصلا این جا نبوده. تو ام همین طور. تو خودت این بلا رو تو خونه ی گریمولد سر خودت اوردی و بعدم ما مجبور شدیم بیاریمت این جا.
گادفری با بی قراری سرش را تکان داد.
- نه، نه، لطفا این جوری نگو سیریوس. نگو که من عقلمو از دست دادم و دیوونه شدم.
سیریوس یک بطری کوچک از داخل جیب کتش درآورد و با لحنی آرام گفت:
- بیا این خونو بخور، توش خواب آور ریختم. یه کم استراحت حالتو بهتر می کنه.
و آن را به سمت دهان گادفری گرفت. گادفری با حالتی درمانده خون را سرکشید و بلافاصله پلک هایش سنگین شدند و به خواب فرو رفت.
سیریوس همان جا ایستاد و مدتی به او خیره شد تا این که کم کم چهره اش تغییر کرد و به شکل هکتور درآمد، هکتوری که با لبخندی شیطانی و چشمانی شرارت بار به گادفری خیره شده بود.