هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹

12752897381


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۸ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
از قصر الفینالیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
تصویر 5
سلام من هریانا هستم دختری ریز نقش بسیار باهوش و همچنین زیبا پدرم سوروس اسنیپ معلم معجون سازی هاگوارتز خودم رویای رفتن به هاگوارتز رو توی سرم میپرورونم با تمام وجودم دوست دارم اون کلاه قدیمی گروهبندی رو ببینم من تمام عمرم رو با دراکو زندگی کردم / همبازی بچگی هایم / پس اون دوست و همیار من در هاگوارتز خواهد بود پدرم من رو مثل یک بلور شیشه ای میبینه که واقعا طریف / خودم از این حرفش متنفرم دختری چابکم با باهایی لاغر و فرز / زبونی تیز دارم حتی بزرگ تر هاهم نمیتونند رو حرفم حرف بزنند روزی که با دراکو سوار قطار نه و سه چهارم شدیم / با تمام وجود تعجب کردم و پدرم رو دیوانه فرض کردم چون اخه کی تا حالا سکوی نه و سه چهارم دیده ؟/ وقتی که رسیدیم از دراکو جغدم رو خواستم اون هم با پوزخند گفت نترس اونجا میبینیش . تمام سعیم رو کردم دختری باوقار بنظر بیایم و شخصیت پدرم رو زیر سوال نبرم اخرش هم دم تالار با سر روی زمین فرود امدم که باعث خنده یعضی ها شد / دراکو حسابشان را رسید / دراکو داشت اسمان ریسمان به هم میبافت ما خانداد مالفوی همه در اسلیترین هستیم با خونی اصیل / میدانست پدرم دورگس ولی باز هم من را روده بر کرد / ان غذا های هیجان انگیز سال بالایی های باحال و کلی چیز دیگه من رو به وجد اورده بود وقتی پروفسور مگ گوناگال من رو صدا کرد نشستن روی اون صندلی چوبی حس جالبی داشت دوستش داشتم وقتی کلاه روی سرم قرار گرفت صدایی در سرم گفت تو یک اصیلی میدونستی ؟ با وحشت و تعجب به دراکو نگاه کردم ولی چیزی نفهمید در سرم گفتم واقعا؟ گفت تو یک اصیل زاده ای قدرتت بی نهایت از اون ها به نحو شایسته استفاده کن حالا چه گروهی؟ با تمام وجود جوابش رو میدونستم گفتم اسلیترین کلاه هم بلند اعلام کرد هریانا اسنیپ در گروه ..............................


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۷ ۱۵:۲۵:۴۵
ویرایش شده توسط 12752897381 در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۷ ۱۷:۳۷:۵۱

Isn't it lovely, all alone?
Heart made of glass, my mind of stone
Tear me to pieces, skin to bone
Hello, welcome home


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۹

2631388


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱ شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۰ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹
از نیویورک،خانه ی پاترها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره یک کارگاه داستان نویسی
از پشت مجسمه به دامبلدور و ولدمورت نگاه میکنم.هر دو در حال دوئل هستند و با چوب هایشان با یکدیگر می جنگند. دامبلدور داد می زند" برو کنار هری!" و من را با دستش به طرف پشت مجسمه هل می دهد. در همین موقع ولدمورت با چوب جادو اش آتشی بلند و بزرگ برپا میکند که تا سقف وزارت خانه را آتش میگیرد. دامبلدور با چوبش به آب های فواره ای که وسط سالن اصلی وزارت خانه است اشاره می کند و همه را به سمت آتش ها و ولدمورت میگیرد، آتش خاموش میشود و ولدمورت عصبانی و خشمگین با نفس نفس می گوید"نه دامبلدور! تو اجازه همچین کاری را نداری!" و جیغ بنفش بلندی میکشد. دامبلدور می گوید"تو نباید این کارهارو بکنی.اصلا برای چی اون زمان از اون چوب دستی استفاده کردی و با اون کارهای بد و ناپسندی انجام دادی که همه از تو بترسن و ازت متنفر شن!" ولدمورت داد می زند"من نیاز به توجه داشتم!.هیچکس من را نمی دید!ولی حالا هم از کارم راضی ام،چون حالا مرگخواران خودم رو دارم و خیلی ها از سرتاسر دنیا عاشق منن!منو میپرستن" دامبلدور می گوید" پس چرا نیمه ای از قدرت هات به سوی هری رفت؟ چرا هری؟چرا کس دیگه ای نبود؟تو لیلی و جیمز رو میشناختی! پس چرا اونا رو کشتی؟چرا بهشون حمله کردی؟"ولدمورت می گوید"مگه من دیوونم که بیام نصف قدرتم رو به یه بچه دیوونه عینکی درس خون بدم؟که مخالف جنگ و دعواست؟من خودم این رو نمیدونستم وگرنه عمرا پام به اون لونه موش باز میشد!" حس خیلی بدی دارم.سنگی به سرم میخورد و بیهوش می شوم. صدا های دوروبرم را میشنوم. صدای پروفسور دامبلدور که می گوید"هری!هری نه!کار اونه!کار ولدمورته!" و ناگهان همه ی شیشه های وزارت خانه به پایین می ریزد!



------------------


پاسخ:
ازت میخوام یه نمایشنامه دیگه بنویسی...ولی قبل از اون توصیه میکنم چندتا از نمایشنامه های دیگه ای که تاییدشون کردم، به همراه توضیحاتم زیر پست‌شون رو بخونی و بعد اقدام به نوشتن نمایشنامه جدید کنی...یادت نره که یکی از مهمترین بخش های یک داستان خوب، رعایت منطق داستان هست...رعایت کن این نکته رو در نمایشنامه بعدیت!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۷ ۰:۲۱:۴۸

ELioT RiMBA


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۳۴ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹

NICOLAS


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۵ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۳۳ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره ی 5

پرفسور مک گونگال اسم من رو صدا زد " نیکلاس استبنز "
در حالی که چشم به کف چوبی سالن دوخته بودم سمت چهارپایه رفتم
دل توی دلم نبود تا بدونم توی کدوم گروه میافتم
تموم خاندان ما ریونکلاوی بودن البته اگر مادربزرگ پیرم رو حساب نمیکردیم...
مادر و پدر دوست داشتن من هم مثل باقی بچه ها توی ریونکلاو بیافتم
ولی خب من هیچوقت مثل بقیه اونها نبودم
همه ی اونها موهای لخت کاهی رنگی دارن و چشم های سبز فوق العاده زیبا و همچنین هوش سرشاری که معلوم نیست از کجا آوردنش احتمالا وقتی که هوش رو تقسیم میکردن اون ها اول صف وایستاده بودن
اما من چی؟ من هیچکدوم از صفت های مامان و بابام رو به ارث نبردم
موهای قرمز رنگ فرفری ای دارم که میگن از مادربزرگم به ارث بردم و متاسفانه انگار من موقع تقسیم کردن هوش اول صف شیطنت بودم!!!
همیشه مجبور بودم ده برابر باقی اعضای خونواده تلاش کنم تا به اندازه ی باقییشون عالی باشم و البته باز هم به پای اون ها نمیرسیدم
در حالیکه این فکر ها توی سرم بود و به کف پوش چوبی خیره شده بودم آروم آروم سمت چهارپایه رفتم لبخندی به پروفسور زدم و بعد نشستم

وقتی کلاه قدیمی روی سرم قرار گرفت صدایی رو توی سرم حس کردم که میگفت: ترسیدی؟ فکر کردم یکم اما چیزی نگفتم
کلاه مکثی کرد و گفت باهوش به نظر میای والبته کمی بی پروا اما از همه بیشتر مهربون و با پشت کاری
از تعاریف کلاه کمی سرخ شده بودم اینکه بهم گفت باهوشی باعث شد تا آروم شم
با ذوق فراوون گفتم ممنون
کلاه گفت: لازم نیست بلند جواب بدی میتونم ذهنت رو بخونم
بعد هم گفت خودت میخوای توی کدوم گروه باشی؟ آخه هم به ریونکلا میخوری و هم به هافلپاف
فکر کردم: واقعیتش درست نمیدونم اما حالا که فکر میکنم چندان هم نمیخوام توی ریونکلاو باشم
کلاه زمزمه کرد: اوه تو درست شبیه مادربزرگتی روزی که اون رو گروهبندی کردم درست یادم میاد بانوی جوان
و ثانیه بعد کلاه فریاد کشید هافلپاااف
مادربزرگ هم توی همین گروه بود
پرفسور کلاه رو از روی سرم برداشت و به لیستش نگاه کرد تا اسم نفر بعدی رو بخونه
در همین حین من هم از روی چهارپایه بلند شدم
صدای تشویق اعضای تیم هافلپاف تموم سالن رو فرا گرفته بود
و من سمت میز هافلپاف رفتم تا در کنار خونواده ی جدیدم بشینم...



------------------


پاسخ:
یک داستان دیگه بنویس و بفرست!

تایید نشد!
[/quote]


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۴ ۳:۱۱:۲۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹

Ali.Shahruei2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۵ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۸ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر کوچک شده


ساعت تقریبا دوازده شب بود، و تمام قلعه تاریک بود، صدای وحشتناک رعد و برق و رگبار باران به راحتی قابل شنیدن بود، در همین حین دانش آموزان در خوابگاهایشان به راحتی در آسایش تمام خواب بودند.

در خوابگاه گریفیندور، پسری 13 ساله که در سال سوم خود در هاگوارتز بود تنها بر روی صندلی نشسته بود، البته او هر دانش آموز معمولی نبود، او هری پاتر مشهور بود،
پسری که زنده ماند.

به نظر می آمد که چیزی اذیتش می کند و او را به طرف خود فرا میخواند، از وقتی که او نقشه غارتگر را از دوستانش فرد و جورج ویزلی گرفته بود، زندگیش عوض شده بود، دو
هفته بعد از گرفتن نقشه در حالی که در قلعه قدم میزد، خیلی اتفاقی به اتاقی رسید که آینه نفاق انگیز در آن قرار داشت، طبق گفته دامبلدور آن آیینه خطرناک بود، برای همین هم او قصد نزدیک شدن به آیینه ر نداشت، در واقع او اصلا خبر نداشت که آیینه در آن اتاق است و فقط میخواست در آن اتاق بگردد و ببیند در آن چه خبر است، او خیلی اتفاقی خود را جلوی آینه پیدا کرد و محو دیدن آن شد، آنقدر که دیگر نمیتوانست از آن دور بماند، او هر روز به دیدن و تماشای آیینه می رفت، به طوری که مسحور آن شده بود.

یک ماه بود که این جریان ادامه داشت، تا اینکه او بالاخره تصمیمی گرفت، او یک سنگ براشت و منتظرماند تا با آن آیینه را بشکند، اما به مدت 5 روز هر بار برای شکستن آن می رفت، موفق به انجام اینکار نمی شد، و لین شب ششمی بود که میخواست تلاش کند آیینه را بشکند، او تا نیمه شب صبر کرد، و با خودش کلنجار می رفت.
بالاخره در ساعت دوازده او شنل نامرئی اش و نقشه غارتگر را برداشت، و به آرامی از خوابگاه بیرون رفت، او شنل را روی خود انداختف و به سمت اتاقی که آیینه در آن بود حرکت کرد.

بعد از پنج دقیقه راه رفتن، احساس کرد که کسی پشت سرش است، او به آرامی سرش را برگردانند و گربه آرگوس فیلچ خانم نوریس را دید، که ظاهرا متوجه شده بود که هری زیر شنل در حال حرکت است، فیلچ صدای گربه را شنید و به سوی هری آمد، هری تمام شجاعتش را جمع کرد، و طلسمی را که در کتابی خوانده بود را روی گربه اجرا کرد، گربه بیهوش شد و فیلچ در جا خشکش زد، هری می دانست که فیلچ احتمالا صدای او را شناسایی خواهد کردّ، به همین دلیل با تمام سرعت شروع به دویدن کرد تا به اتاقی که آیینه در آن بود رسید، وقتی به آنجا رسید، فیلچ او را گم کرده بود.

او با طلسم لازم وارد اتاق شد، و با سرعت به سوی آیینه رفت، سنگ را بالا برد تا با آن آیینه را بشکند، اما نمی توانست، او خانواده اش را در آیینه می دید، که پیشش هستند و دستشان را روی شانه اش گذاشته اند، هری چشم هایش را بست، و با تمام قدرتش سنگ را به آیینه کوبید، صدای شکستن آیینه در اتاق اکو شد، و قطرات اشک از چشمان او سرازیر شد، او بعد از چند دقیقه از آنجا خارج شد و به سوی اتاقش حرکت کرد.


پی نوشت: من قبلا با آدرس ایمیل دیگری شخصیت دراکو مالفوی رو کنترل می کردم، الان خیلی وقت بود که فعالیت نداشتم و یه آدرس ایمیل جدید درست کردم، ایا میتونم با یه شخصیت دیگه وارد نقش آفرینی شم ؟

با تشکر

----

سلام.
لطفا لینک شناسه دراکوتون رو با بلیت ارسال کنید، و بعد برید برای معرفی شخصیت.
موفق باشید.


ویرایش شده توسط Ali.Shahruei2 در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۰ ۱۵:۲۸:۴۸
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۸ ۱۹:۵۱:۱۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹

r.m


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۳۱ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره دهدهده




هوا سرد و بهاری بود برای اکثریت مردم این موضوع تعجب آور بود .
چون در لندن همیشه روز اول بهار روز گرم و مر طوبی بود .
روزی که مردم کاپشن و ژاکت های خود را در می آوردند و به جای آنها لباس های روشن و( ) می پوشیدند ولی امروز بر خلاف روز های اول سال گذشته هوا سرد بود و مردم باید همان لباس های قبلی خودشان را می پوشیدند .
امروز به علاوه آب و هوای عجیبش و سردی روز خوبی برای هری پاتر بود .
امروز اولین ماموریتش از طرف دامبلدور بود و خودش می دانست باید در این ماموریت توجه دامبلدور را به خود جلب کند تا دامبلدور بفهمد او ضعیف نیست .

ماموریت آنها از این قرار بود که امروز باید همراه هاگرید و ماموران غیر محسوس به کوچه دیاگون برود و شی با ارزش و خطرناک را از مغازه ای جا به جا کنند .

ژاکت سرخ رنگش را که خانم مالی ویزلی مادر بهترین دوستش رون به او داده بود پوشید چوب دستی اش را در جیبش گذاشت کوله پشتی را روی کولش و شنل نامریی را در جیب چپش قرار داد احساس ماموران سی ای ای مشنگی را کرد که در تلوزیون خانه دادلی دیده بود کرد .

در همین حال هاگرید با م و سیگار کوبا یی اش و موتوری که سیریوس به آن داده بود مشغول انواع حرکات جادویی و غیر جادویی شد .
کلاچ کشیدن های روبیوس و اونوع حرکات هایش مشت محکمی بر افکار هری زد و مانند و لگد او را از فکرش بیرون کرد .

لحضه ای هری درنگ کرد نکند دشمنانش دارند این کار را میکنند اما با یادآوری اینکه دشمنانش به گفته دامبلدور نامحسوس آنها را کنترل می کنند پس به نظر هری این فکرش غیر ممکن و غیر منطقی به نظر می رسید .

پرده را کنار زد و با دیدن هاگرید نفس عمیقی کشید با احتیاط از پله ها پایین آمد و آماده شد تا در را باز کند که ...

بوممممم با صدای شترقی و بوم همزمان با در باز کردن هری در با سرعت موتور های گاز سوز ایرانی باز شد و هری عین شیر جه دروازه های کوییدیچ افتاد و با سلام هاگرید متوقف شد .

- سلام هری چت شده ؟ چرا افتادی ؟ مرد که نباید بیفته!

هری لحضه ای مردد ماند سپس بلند شد و خاک خود را تکاند و به هاگرید گفت برای ماموریت آماده ای ...

- هاگرید گفت : هری ببخشید اما دامبلدور دستور داده قبل ماموریت یه آزمون بدی النم گفته باید بریم دیاگون!

شوک عظیمی به هری وارد شده بود . دامبلدور به اون اعتماد نداشت بهترین کسی که بهش اعتماد داشت برای اعتماد به اون شرط آزمون گذاشته بود .

چند لحضه با قدم های بازیگران هالیوودی مشنگی به راه افتادند .

ساعت بعد هاگرید و هری با موتو و سیگار کوبایی اش و زیر گرفتن چندین نفر مشنگ و با کلاچ به کوچه دیاگون رسیدند و حجت را بر همه تمام کردند .

- هاگرید چرا با اپارات نیومدیم؟
- هری ما تحت نظریم حرف دامبلدور رو که فراموش نکردی !؟

هری حرفی که که توسط هاگرید در ذهنش بازگو شده بود رو در ذهنش تکرار کرد .



نقل قول:
همه ی ما تحت نظریم مهم اینه چطوری باهاش مبارزه کنیم .


ناگهان هری با هاگرید به ساختمانی نزدیک شدند به نام

ساختمان خصوصی هنر های تجسمی و امتحان خصوصی با احتیاط وارد شوید .


هری وارد ساختمان ساختمان پر نقش و نگار بود دیوار هایی از جنس سفال قرمز با طرح علامت دفتر و قلمی در بین دایره و سقفی از بلور که فضای خاصی به آن داده بود .

هاگرید نزدیک خانومی شد و سپس برگه ای را به او داد و سپس پیش هری آمد و با او روی صندلی نشست.
خانوم بعد از خوانده نامه به این () درامد و به طبقه بالا رفت .

- خوب هری حالا باید صبر کنیم تا اون خانوم بیاد .

مدتی خانم ناشناس به پیش هاگرید و هری مقداری بادام در دهانش گذاشت انگار که الان بود از گرسنگی بمیرد و سپس نامه را به هاگرید داد .




--------


پاسخ:
اگه قبلا توی سایت شناسه‌ای داشتی، نیاز به گروهبندی نداری و ضمن ذکر شناسه قبلی، مستقیما معرفی شخصیت کن در معرفی شخصیت...

اگر هم که نه، این شناسه اولتون هست پس...

تایید شد.

مرحله بعد:کلاه گروهبندی!


ویرایش شده توسط r.m در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۰ ۱۴:۵۱:۱۱
ویرایش شده توسط r.m در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۰ ۱۵:۰۲:۴۵
ویرایش شده توسط r.m در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۰ ۱۵:۴۰:۴۳
ویرایش شده توسط r.m در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۰ ۱۵:۴۸:۵۴
ویرایش شده توسط r.m در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۰ ۱۶:۴۲:۰۶
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۰ ۱۷:۲۶:۵۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹

علی بشیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲:۱۸ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱
از قلعه آغشت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 41
آفلاین
تصویر کوچک شده


قطار شلوغ تر از همیشه بود . انکار روز مهمی تو راه بود !ریموس پسری با موهای مشکی و چشمانی زاغ در راهرو راه می‌رفت و لوستر وسط سالن خیلی به چشم میومد و کل قطار رو روشن کرده بود .
سرشو هی بالا پایین میبرد و بدنبال دوستاش بود.

-اینجا ! اینجا ! ری !

ریموس متوجه دوتا دست شد که بالا پایین می‌رفت .
و نیشش باز شد و به طرف جیمز و سیریوس رفت.

-سلام جیمز! سلام سیریوس !
-سلام ری چطوری ؟
-مرسی جیمز اتاق کجاست؟
-اینجا این واگن بریم !

هر سه تاشون به داخل واگن رفتند و ریموس سر صحبت رو باز کرد .
-امروز چخبره؟ چرا شلوغه ؟
-والا میگن راه های ارتباطی به مدرسه ریخته بهم و چند نفر که رفتند سر راه از الکترون هاشون سوخته و یا دست ندارن یا پا ندارن و ازین مورد ها!
-ای بابا برا همینه همه با قطار میرن!
-خب بدم نشده ! برا فروشنده این روزا ، روزای پر گالیونیه!
-آره خب!

قطار حرکت کرد و صدای بوق قطار به صدا درومد.
چند ساعتی از حرکت گذشت و ناگهان قطار ایستاد. و سر جیمز خورد به جایی و خون اومد .ریموس به خون حساسیت داشت عجیب بود اون یک گرگ نماس ولی به خون حساسیت داشت و با دیدن خون جیغ میکشید و غش میکرد .

-
-آخ ! جیمز ! ریموس چتون شد!

سیریوس و علاوه بر تمام آدم ها در واگن ها با این ترمز ناگهانی بهم ریخته بودن . جیمز سرشو گرفته بود و عینکش شکسته بود .

-آآآآخ ! من سرم زخم شد ! این چرا غش کرد .
-نمیدونم ! ولی شد! من برم ببینم چی شده!

سیریوس به سمت بیرون رفت و پیگیر قضیه شد تا به یکی از مامور های قطار رسید .
-سلام آقا چیشد یکدفعه فکر کنم باید توضیح بدی !
-بله آقا بزار اینطور بگم. اهوم اهوم .

و ادامه داد.
-برادر بنزین لیتری سه هزارگالیون شده که دوهزار هشتصد گالیونش آبه.

ناگهان از تعجب شاخ درآورد و فقط تعجب میکرد .
-مگه قطار بنزین داره؟
-بخاطر شما ها رفتیم بنزین سوزش کردیم .
-عجب.
-دلیل دو: لاستیک اینا وارِزِ تا بارز ! هنوز دوساعت راه رفته ترکیده !
-آخه مگه قطار لاستیک داره!
-نخیر ولی زنحیر چرخاش خراب شد لاستیک انداختیم .
-آخه قطار زنجیر چرخه نداره!
-درسته ولی چه کنیم دسته فرقون هامون همه شکسته شده بودن دیگه دسته ایی نبود هول بدیم ! رفتیم رکاب گذاشتیم زنجیر چرخ گذاشتیم ! ولی خب با این تعداد مسافر زنجیر جواب نبود ! موتور گذاشتیم لاستیک گذاشتیم حالا هم ترکیده میگی چه کنم هااااااا بگو دیگه هااا.
-
-چیه نگاه می‌کنی ؟
-هیچی آرام باش بیا این شکلات رو بخور آرامش پیدا کنی .
-ممنون ! حالا برو تو واگنت تا بریم ارابه هارو راه بندازیم تستسرال هامون از صبحه یونجه نخوردن همش عر عر میکنن مجبوریم از شتر استفاده کنیم ! پس تا راه افتادن صبر کنید .
-صبر ! شتر؟
- آره آخه .....

و همانطور که داشت توضیح های عجیب میداد اونو به حال خودش تنها گذاشت .و به سمت واگن خودشون رفت .ریموس به حال اومده بود و جیمز داشت خونشو با دستمال خشک میکرد و هر بار دیدن خون ریموس غش میکرد .راستش اونا سال تحصیلی خودشون رو تو قطار گذروندن. آخه یکسالی طول کشید چون شتر ها اسبی بودند که قوز داشتند و طاقت کشیدن قطار رو نداشتند و یکی یکی از بین می‌رفتند که آخر مجبور شدند قطارو هل بدن.



--------


پاسخ:
کافی بود.

تایید شد.

مرحله‌ی بعد: کلاه گروهبندی



ویرایش شده توسط Ali.Bashir در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۲۳:۰۶:۲۷
ویرایش شده توسط Ali.Bashir در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۲۳:۰۷:۳۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۰ ۱:۱۲:۲۴


If you are not willing to risk the usual you will have to settle for the ordinary. ~Jim Rohn




تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹

شهروند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۸ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۱۲ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3
آفلاین
تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده

هفته سردی برای اهالی لندن و کسانی که قرار بود با قطار سرخ رنگ به هاگوارز بود .
روزی که سابقه قبلی نداشت و طبیعتا تعجب زیادی را به ارمغان میاورد چه برای ادم های معمولی چه برای جادوگران و ساحران ها .

و بدتر از همه اینکه انسان های نسبتا با فرهنگ این واقع را تقصیر جادوگران میدانستند . و به خاطر همین واقع صدای زیادی در لندن ایجاد شده بود و هفته ی شلوغی هم بود .

در همین هنگام در این هفته شلوغ جادوگران خردسال باید به هاگوارز می رفتند و این وضع را خطرناک تر و حساس تر می کرد . ولی با زهم این جادوگران بودند که بهتر عمل می کردند .


- لطفا همه سوار شن الاناست که بخوایم حرکت کنیم .

- مامان چقدر نصیحتم میکنی ؟! گفتی زود غذام رو بخورم شیطونی نکنم به حرف معلم هام گوش کنم ، هر روز براتون نامه بفرستم !

- مامان سعی میکنم همه حرفات رو گوش کنم فقط بزار برم نمیخوای که از قطار جا بمونم ؟!

سپس اشک از چشمان مادر جیمز سرازیر می شود .

- پسرم میخواد از پیشم بره اینهمه بزرگش کردم که بعدش بره یه جای دیگه ! پسرم بیا پیش خودمون برات بهترین معلم ها رو استخدام میکنم .

- بچه رو اینقدر لوس نکن بزار بره تا ببینه چه جای خوبیه من که هنوز مزه غذای ها زیر زبونمه بهترین چیز ها رو ...
سپس با دیدن چشم غره همسرش بقیه حرفش را می خورد .

-باشه مامان بابا قول میدم همه کار هایی رو که گفتید انجام بدم .
- زود بیاین قطار میخواد حرکت کنه .

جیمز چمدانش و حیوانش را ورداشت و به سمت قطار سرخ رنگ هاگوارز حرکت کرد . و در حین سوار شدن به قولش فکر کرد ولی چندان از بابت آن مطمعن نبود .

- خوب حالا باید یه کوپه برای خودم پیدا کنم ولی همه ی کوپه ها که پرن!

سپس چمدانش را ور می دارد و با فکر به دنبال کوپه می گردد که ناگهان ...
با دختری زیبا روبرو می شود

- ا... سلام!
- سلام !
و سپس دختر از کنار او رد میشود تا بخواهد و بیاید با او حرف بزندکه صدایی او را به خود آورد میتونی اینجا بشینی.
- ممنون !

- شما هم عین من سال اولی هستید اسم من جیمزه و اسم شما چیه ؟!

- اسم من سیریوس و اسم این ریموس هست امیدوارم با هم دوستای خوبی باشیم .



--------


پاسخ:
خوب شد...آفرین...ولی ترجیح میدادم که یک داستانی با یک عکس دیگه یا حداقل یک داستان دیگه در مورد این عکس بنویسی...ولی خب... با ارفاق...

تایید شد.

مرحله‌ی بعد: کلاه گروهبندی



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۸ ۰:۱۰:۳۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۳:۰۳ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹

ربکا مک دو ویلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۳ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۲
از ــــ٨ـﮩ۸ﮩـــــسرزمینــ عدمــﮩﮩـــ٨ـﮩ۸ﮩـــ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
تصویر شماره 4
جینی در کتابخانه مشغول مطالعه بود..کمی بعد کلاس تاریخ جادوگری داشت و او حتی لای کتاب را هم باز نکرده بود.
خوشبختانه او و دوستش لزلی همیشه نمره خوبی از این درس گرفته بودند نه اینکه این درس را دوست داشتند،نه! بلکه آنها در کلاس به درس گوش داده بودند که متاسفانه این امر در دیگر کلاس ها زیاد اتفاق نمی افتاد.
جینی با بی حوصلگی سرش را بلند کرده و چشمش به دراکو مالفوی افتاد ...اگر از جینی میپرسیدند 'از چه کسی در هاگوارتز بیشتر بدت می آید؟' اسم مالفوی در صدر جدول میدرخشید زیرا او بارها با سخنانش جینی را گزیده بود ...
یاد حرف دوستش لزلی افتاد که عقیده داشت مالفوی شبیه سنجاب است(البته که این عقیده لزلی بود و از نظر جینی مالفوی اصلا شباهتی با سنجاب نداشت)...او حتی سنجاب هایی که در درختان اطراف خانه هاگرید زندگی میکردند هم دراکو مالفوی صدا میکرد و هر بار سنجابی از کنار آنها میگذشت میگفت""اوه...اون دراکو مالفوی چاق و بداخلاق و ببین""با یادآوری سخنان لزلی لبخندی روی لبهای جینی نشست ""اوی ویزلی...فکر نمیکنی من برای تو یکمی زیادیم!؟""
صدای مالفوی جینی را با لگدی از رویاهایش به بیرون پرت کرد و جینی نفهمید که کی مالفوی روبه روی او روی صندلی نشسته و دستهایش را روی میز به هم قفل کرده و با تمسخر به او نگاه میکرد...""هان...""از آنجایی که هنوز متوجه حرفهای مالفوی نشده بود این تنها کلمه ای بود که از دهانش خارج شد مالفوی پوزخندی زد و جینی تازه متوجه شد که چه اتفاقی افتاده او در حالی در افکارش قوطه ور بوده به مالفوی زل زده..و از آن بدتر به او لبخند زده بود...
جینی خود را دل لعنت میکرد که صدای مالفوی باز هم بلند شد ""هویج خانم میبینم که گوشاتم مشکل پیدا کرده...من اومدم کتابخونه که تمرکز داشته باشم ولی نگاهای تو غیر قابل تحمله...حداقل تلاش کن خودتو کنترل کنی""
جینی با حیرت به او نگاه کرد این حجم از خودشیفتگی چگونه در یک آدم جمع شده بود البته جای تعجبی هم نداشت جینی یادش آمد که این رفتار در مالفوی ها ارثی است زیرا که قبلا پدر دراکو را دیده بود و میتوانست بگویید دراکو کاملا به پدرش رفته است و پدر دارکو لوسیوس مالفوی همچین تعریفی هم ندارد و صد برابر خوده دراکو گوشت تلختر و خودشیفته تر است...
جینی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خشمش را نسبت به این آدم نچسب کنترل کند چون میدانست قصد مالفوی عصبانی کردن اوست پس با خونسردی گفت""تو باید تا حالا بهش عادت کرده باشی مالفوی! چون خیلیا مثل من میخوان بدونند چطور این حجم از نچسبی و خودشیفتگی تو یه نفر جا شده...""
مالفوی سریع رنگ عوض کرده از عصبانیت قرمز شد و جینی فکر کرد او مانند گوجه ای شده است که با پا لهش کرده باشند"" چطور جرات میکنی میکنی با من اینطور حرف بزنی ویزلی...تو یه دختر بدقیافه ی گدایی""
اگر قصد مالفوی عصبانی کردن جینی بود پس...کاملا موفق شده بود چون جینی در اعماق وجودش حس میکرد نیاز دارد با دستانش این پسرک از خود متشکر و گوشت تلخ را خفه کرده و بعد تیکه تیکه اش کند هر چند که برای اینکه مالفوی متوجه نشود که به قصدش رسیده عصبانیتش را بروز نداد و فقط با لحنی که کمی خشن شده بود با صدای بلندتر نسبت به قبل به مالفوی تشر زد ""بهتره حرف دهنتو بفهمی مالفوی... من واقعا خوشحالم که مثله تو یه عقده ای متظاهر نیستم...و به عقیده من باید یه مجسمه از تو به عنوان نمادی از بیشعوری جلوی تالار بزرگ بزارن چون خیلی بهت میاد""
از چشمان مالفوی آتش میبارید و تا دهان باز کرد که جواب جینی را با تند ترین لحن ممکن بدهند صدای ستیزجویانه خانم پینس(کتابدار)بلند شد و دهان مالفوی بسته شد""آقای مالفوی و خانم ویزلی اینجا کتابخانه است اگر میخواید دعوا کنید بهتره سریعا اینجارو ترک کنید..""
مالفوی در حالی که آتش های موجود در نگاهش را روانه خانم پینس میکرد خطاب به جینی گفت""به هم میرسیم ویزلی ""جینی توجهی به او نکرد و کتابش را از روی میز قاپید و با سرعت از مالفوی دور شده و از کتابخانه خارج شد حتی اینکه نتوانسته بود درسش را بخواند و ممکن است در کلاس دچار مشکل شود هم نتوانست احساس رضایتی را که نسبت به خودش داشت را از بین ببرد چون با تشکر از خانم پینس که به موقع وسط بحث آنها پریده بود تا حدودی میتوان گفت برنده بحث او بود.
جینی لبخندی زد و مخاطب این لبخند هم لزلی بود که به سمت او می آمد تا باهم به کلاس تاریخ جادوگری بروند.



-----------


پاسخ:
خیلی خیلی خوب و سرگرم کننده بود...آفرین...چیز دیگه ای ندارم بگم، طبعتا برای ورود کافی هست!

تایید شد.

مرحله‌ی بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط Keneriya_Idel در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۷ ۳:۰۷:۱۲
ویرایش شده توسط Keneriya_Idel در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۷ ۳:۲۶:۴۹
ویرایش شده توسط Keneriya_Idel در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۷ ۳:۲۷:۵۵
ویرایش شده توسط Keneriya_Idel در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۷ ۳:۲۹:۴۴
ویرایش شده توسط Keneriya_Idel در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۷ ۳:۳۳:۵۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۸ ۰:۰۷:۵۴

}Ʀ૯βєटटǞ 𝕄𝐜Ɗ♡ѠΞℓℓƐŔ{


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۹

شهروند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۸ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۱۲ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3
آفلاین
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


- لطفا همه سوار شن الاناست که بخوایم حرکت کنیم .

- مامان چقدر نصیحتم میکنی ؟! گفتی زود غذام رو بخورم شیطونی نکنم به حرف معلم هام گوش کنم ، هر روز براتون نامه بفرستم !

- مامان سعی میکنم همه حرفات رو گوش کنم فقط بزار برم نمیخوای که از قطار جا بمونم ؟!

سپس اشک از چشمان مادر جیمز سرازیر می شود .

- پسرم میخواد از پیشم بره اینهمه بزرگش کردم که بعدش بره یه جای دیگه ! پسرم بیا پیش خودمون باش خودم همه معلم هارو برات استخدام میکنم .

- بچه رو اینقدر لوس نکن بزار بره تا ببینه چه جای خوبیه من که هنوز مزه غذای ها زیر زبونمه بهترین چیز ها رو ...
سپس با دیدن چشم غره همسرش بقیه حرفش را می خورد .

-باشه مامان بابا قول میدم همه کار هایی رو که گفتید انجام بدم .
- زود بیاین قطار میخواد حرکت کنه .

جیمز چمدانش و حیوانش را ورداشت و به سمت قطار سرخ رنگ هاگوارز حرکت کرد . و در حین سوار شدن به قولش فکر کرد ولی چندان از بابت آن مطمعن نبود .

- خوب حالا باید یه کوپه برای خودم پیدا کنم ولی همه ی کوپه ها که خالین!

که ناگهان صدایی او را به خود آورد میتونی اینجا بشینی.
- ممنون !

- شما هم عین من سال اولی هستید اسم من جیمزه و اسم شما چیه ؟!



------------------


پاسخ:
بد نبود..یه چنتا اشکال کوچیک داشت که در صورت رفع اون ها حتما دفعه بعد موفق میشی..اول ظاهر پستت هست...طبیعتا توقع ندارم بی نقص باشه، ولی یکیم باید بهتر از این باشه برای ورود...به پست هایی تایید شده قبلی و توضیحاتی که من توی ویرایش دادم دقت کن.
همچنین شاید بزرگترین اشکال این داستان، ناقص بودن پردازشش بود..تو یه عکس انتخاب کردی و داستانی که براش نوشتی یک سری دیالوگ بودن که آخر هم نداشت..یه سری اشکالات دیگه هم هستن که اصلا پست رو بی معنی میکنه، مثلا یه جا نوشتی که همه کوپه ها خالی هستن و این جیمز کجا بشینه! احتمالا منظورت پُر بودن، ولی همین اشتباه سهوی باعث میشه پست کاملا نامفهوم بشه!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط شهروند در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۶ ۱۸:۳۴:۴۰
ویرایش شده توسط شهروند در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۶ ۱۸:۳۷:۰۱
ویرایش شده توسط شهروند در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۶ ۱۸:۳۹:۴۲
ویرایش شده توسط شهروند در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۶ ۱۸:۴۴:۴۱
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۷ ۲:۰۷:۴۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

اروین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
ا


تصویر کوچک شده

چهره ای جذاب و دل ربا


تصویر کوچک شده

گروه جذاب و دل ربا







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.