هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۳۲ دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالی


- خیلی خب...

نفس عمیقی کشید و انگشتانش را روی چوبدستی و باسنش را روی نیمکت جا به جا کرد تا راحت تر باشد و بعد با حالتی نمایشی دستش را بالا آورده و توده طلایی برگ‌های خشک را نشانه گرفت.

- اندِسکو.

بخش قابل توجهی از برگ‌ها به یک چشم بر هم زدن محو شدند و چندتای باقیمنده زیر نور ماه دنبال هم گذاشتند و رفتند و حالا تنها یک جعبه بزرگ و سیاه باقی مانده بود؛ مکعب مستطیلی دراز بدون هیچ قفل یا جای کلید و دستگیره، صافِ صاف.
چوبدستی مرد هنوز هم به سوی آن نشانه رفته بود.

- آلوهومورا.

صدای دلنگ دلنگ؛ سنگین و کند از درون جعبه بلند شد. فارغ از صدا اگر تغییری هم روی سطح آن در حال وقوع بود، سایه عظیم درختان آن را پنهان کرده بودند.
مرد دست بدون چوبدستیش را به سمت صورتش برد و چشم هایش را زیر عینک مالید.
- چرا دارم این کار رو می‌کنم؟

دو انگشتش را با قدرت روی چشم‌هایش می کشید، بدش نمی‌آمد اگر اتفاقی آن‌ها را از کاسه در می‌آورد. با خودش فکر کرد «اونجوری هم اونا از دستم راحت می‌شن و هم من از دستشون.» اما پیش از آن که این کار را بکند، ضمیر ناخودآگاه دستش را عقب کشید. حالا مجبور بود دوباره به آن منظره تیره و تار چشم بدوزد.
در تمام این مدّت قفل جعبه به سختی مشغول باز شدن بود.

دلنگ

بالاخره باز شده بود.

- به خدا قسم من یه ابله‌م.

قبل از آن که جمله‌اش تمام شود، هجوم هوای سرد را احساس کرد. در طول شب بارها نسیم پاییزی را روی پوستش احساس کرده بود، اما چنین چیزی را... نه. سرمایی بود که وحشیانه از کفش‌ها و جوراب‌های پشمیش گذشته، سیخ از ستون فقراتش بالا رفته و قلبش را منجمد کرد.
به سینه‌اش چنگ زد و چند سرفه خشک کرد.
- می‌دونستم آ...

ابروهایش را بالا داد و چهره در هم رفته‌اش را از هم باز کرد. گوش‌هایش به واسطه شوک زنگ می‌زدند، با این حال می‌توانست صدای «ها» ممتدی را در پس زمینه بشنود. شبیه به گروه کُری که آخرین نواهای یک مرثیه را ادا می‌کردند.

- باباجان چیزی گفتی؟ بیا... بیا.

مخاطبش کهنه پارچه‌ای بود خاکستری که حالا از لبه کناری جعبه بیرون زده بود.
در جوابش چند انگشت چروکیده، لزج و کوچک بیرون خزید و به دنبالش پیکری شنل پوش که بین زمین و هوا معلق بود.
مرد انگشتانش را در هم قلاب کرد و چانه‌اش را روی آن‌ها قرار داد.
- سلام.

سعی کرد بهترین لبخندش را تحویل مهمانش بدهد.
- نظرت با یک وعده شام چیه؟

ادامه دارد...



...Io sempre per te


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۹

مارکوس فنویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
از صومعه ی سند رینگ رومانی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
دفتر خاطرات مارکوس فنویک سال 1921
---------------------------------------------------------------

من اون موقع دنبال جادوی سیاه بودم . آره دنبال جادوی سیاه بودم که فهمیدم یه شخصی که لباس سیاه می پوشه فقط شب و روز کلا منو دید میزد یعنی کلا روی اعصابم بود آخه من چیکار با کسی داشتم که شکل عزرائیل لباس میپوشه و دنبال آدم میکنه .

بالاخره تصمیم گرفتم که برم پیشش ازش بپرسم که چرا مثل یه سایه چسبیده بهم ؟

-سلام(یعنی خیلی دلم میخواست بگیرمش زیر بار کتک)
-سلام.
-ببخشید من یه سوال داشتم چرا همش شب و روز دنبالم میاین؟
-خب من نمیدونم چی میگی اما الان که تو اومدی با من حرف میزنی.

یعنی نمیدونین چقدر اعصابم خرد شد دلم می خواستم که واقعا خفش بکنم . خیلی شبیه من حرف میزد. یعنی نمیدونستم چقدر اعصاب خرد کنم . وای گلوشو گرفتم از زمین بلندش کردم صورتش قرمز شد بعد سیاه شد . چقدر کیف داد بهم بعد جسدشو بلند کردم بردم آتیش زدم.

این اولین قتل من بود.


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵ یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
ورقی قایمکی کنده شده از دفترچه خاطرات کتی بل:

- هی، روزگار، میبینی؟ من امروز با اون منگل دعوام شد. خب، تقصیر من بدبخت چی بود؟ خیلی حقش بود یک سیلی کشیده تو گوشش بزنم، آخرش هم زدم. باید دوتا سیلی بهش میزدم. اون رونالد خل و چل بدون غذا، اون گشنه، کتاب دارو سازی رو که تازه خریده بودم و یک دونه بیشتر ازش نبود میخواست کش بره. به قول خودش میخواست قرض بگیره اما میدونستم که دیگه بهم پسش نمیده. پروپرو اومد سر میز من و گفت:
- کتی اجازه میدی کتابت رو برای یک روز قرض بگیرم؟

منم بلند شدم و یک کشیده توی گوشش خوابودنم.
- چطور جرعت میکنی این کار رو بکنی؟

و پس از اون بود که پروفسور مگ گونگال من رو به دفترش دعوت کرد.

- کتی تو متهم شدی به اینکه یک سیلی به گوش رونالد ویزلی زدی. راسته؟

و با امیدواری به من چشم دوخت. خب؟ میخواست بازی کنه و من هم دوست داشتم بازی کنم. پس به چشم هاش خیره شدم. راستش بنظرم عجیبه هر وقت یک نفر به چشمام زل میزنه دیگه نمیتونه برشون داره و باید برای این کار با درونش بجنگه. پدرم میگه چشمات حس عجیبی داره. بگذریم من از این بازی های خاله زنکی خوشم نمیاد. بنظرم چشمام یک سلاحه. ولی هر چی بود آخرش به پروفسور گفتم:
- بله من تمام سعیم رو کردم یک کشیده محکم در گوش رونالد بزنم.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲:۴۶ یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۹

رز وکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۳ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۰
از وقتایی که حوصله ندارم یه سر میام اینجا حالم جا میاد :)))
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
« بسم الله الرحمن الرحیم »
« برگی از نوشته های رز وکس »
۲۱ دسامبر
_بازم یه شب تیره که تمومی نداره ..
حرص و نفرت رز رو تو اتاق بی پنجره ای که ازش نور نمیاد گیر انداخته بود ..
با خودش مدام تکرار میکرد:
_ وقتی که ناراحت بودم تونستم جوری تظاهر کنم که انگار شادم ..
افکارش خشمگینانه و در عین حال گیج شونده بود، احساسات متناقض تمام وجودش رو پر کرده بود .. سکوت سنگین شب رو دوست نداشت بخاطر همین شب ها هیچوقت آرامش نداشت .. ولی حداقلش از این شبای تیره ممنون بود که الان می تونست برای دل خودش زندگی کنه !!
تیک تاک .. تیک تاک ..
صدای عقربه های ساعت داشت عذابش میداد !!
ساعت حدود3نصفه شب بود ..
چطور همه چی میتونست دل آدمو بزنه ؟!
شبیه دیوونه هایی شده بود که کاری از کسی براش بر نمیاد !!
نمیدونست باید به کی حرفاشو بزنه تا خالی بشه .. از دست همه شاکی بود پس ناچاراً دفتر خاطراتش رو از زیر بالشش بیرون آورد و سیل احساساتش رو بر روی کاغذ روان کرد.


به زرق و برق تاج من نگاه کن حالا یه نگاهی به خودت بنداز ..
روزهایی که پشت سر گذاشتیم رو به یاد بیار و منو با خودت مقایسه
کن ..
پیشرفت من و پیشرفت خودت ..
من تو آسمونا با جت شخصیم مدام در حال پروازم، تو چطور ؟!
دوباره یه نگاه به خودم و خودت بنداز ، کی قراره بیشتر عذاب بکشه؟ من؟!
کی عاقله؟ تو عاقلی؟
کی پشیمونه؟ تو پشیمونی؟
کی رییسه؟ تو رییسی؟
نه ..
درسته وقتی به دنیا اومدم یه برده بودم ولی الان پادشاهم و دارم
مثل لرد سیاه قوی و شجاع پیش میرم ..
باز اینم درسته که تو یه گودال بدنیا اومدم و بیچاره ای بیش نبودم و بخاطر سرگذشت بدی که داشتم باید الان یه عوضیه غمگین می شدم ولی نه !! کور خوندی .. الان مثل یه اژدها رشد کردم !! کی فکرشو میکرد که اون اتفاقا میتونه منو به یه وحشی تبدیل کنه؟!
پس آهای تویی که منو بچه سوسول و نازک نارنجی بیچاره خطاب میکنی لطفا شات آپ !! من به دنیا اومدم که یه ببر باشم نه که بشم یه آدم مفنگی ضعیف مثل تو که همش در حال مصرفه .. آدمای درب و داغونی مثل تو مثلا دارن استعدادشون رو به نمایش میزارن ولی دروغ چرا ، اجراهاتون خیلی چرته .. درسته خجالتیم ولی حتی اگه خجالتی هم باشم، تو ایفام بهترینم ..
میدونی اینو آویزه گوشت کن .. من دنبال ادعا و تظاهر نیستم،دخلتو میارم و رحمی برات قائل نمیشم و سقوط تو رو تماشا میکنم !! همه ی اون آدمای چرندی مثل تو که حرفی برای گفتن نداشتنو سرشون رو از تنشون جدا کردم ..
من انعطاف پذیری تو کارم ندارم چون لزومی بهش نمیبینم ..
تصمیم اینه که خیلی زود آدمای کم رنگ زندگیمو خط بزنم برن پی کارشون .. چیزای زیادی هم برای از دست دادن دارم برا همین ناراحتم ولی اصلا جای نگرانی نیست چون من گذشته رو چپوندم تو یه صندوق بزرگ ..
اصلا میدونی چیه؟! چیزی نمونده تا به جایی که میدونم حقمه برسم چون من هرچی که میخوام دارم .. برای خودم تمام چیزهای دوست داشتمو خریدم آره .. دیگه چی میتونه خوشحالم کنه ؟!
من تا الان همش نگاهم به بالا و اوج گرفتن بوده حالا میخوام یکم به پایین نگاه کنم و به آرامش برسم ..
آره سبک زندگیه من اینجوریه ..
اگه عصبی شدی همینجوری عصبی بمون چون ما بهم نمیخوریم !!
دیگه حرفی نمونده که بهت بگم !!
فقط اینکه ..
سقف این کشور برای آرزوهای من خیلی کوتاهه ..


ویرایش شده توسط رز وکس در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۵ ۱۸:۳۹:۴۶

Quand je te regarde et la lune, je sens
...la lune diminuer face à ta beauté


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
تا حالا شده با یک نابغه کله خراب سر و کار داشته باشید؟
کتی یکی از همون نابغه های کله خراب بود و البته بد بخت خیلی هم شاد میشد که کمک کنه. کلش برخلاف ایوا پر از عدد و رقم و فرمول بود،فقط یک جا لازم داشت که خالیشون کنه و البته، کی رو دیدید که بخواد کمک کنه و در عین حال دوست داشته باشه در مرگخواران باشه؟ مطمئنن کتی این شکلی نبود ولی چون قلبش رو شکستن، ( آهنگ گریه دار پخش کنید) اونم رفت تا جواب بعضی هارو بده و صد البته به خاطر 100 ها خراب کاری که کرده بود هنوز تایید نشده بود در مرگخواران! ایده هایش خوب بود ولی به نظر خودش بقیه نمیفهمیدند. در واقعیت ایده هایش خوب بود.(50 درصد) ولی هیچ وقت عمل نمیکرد البته وقتی آتشی میشد کلا قاطی میکرد و اگر نابود نمیشدی کم بود برای همین همه مراعات میکردن. البته کتی مثل آن کله خراب ها نبود که عینک ته استکانی و لباس های عجیب و غریب بپوشد. اگر او را میدیدید اصلا متوجه کله خراب بودن او نمیشدید! تنها کسی که او را حمایت میکرد پلاکس بود چون پلاکس میفهمید کتی چی میگوید و میدانست باید جه کار کند تا ایده های کتی عمل کند. یکی از موارد را مشاهده کنید:

- به مشکل برخوردیم ارباب به کسی نیاز داریم بهمون ایده بده.

و پلاکس بدون فکر حرف زد:
- بنظرم به کتی...

بلاتریکس با وحشت دم دهن پلاکس رو گرفت.

- پلاکس من رو گفتی؟ خب من یک ایده دارم...

و باید ایده اش را میگفت و گرنه یکی آن وسط نابود میشد.
لرد سر تکان داد تا بفهمد همیشه پلاکس چه میکند که ایده های کتی درست از آب در می آید و البته معلوم بود که پلاکس میفهمید. شما کدام نقاش را دیدید که احساس نفهمد؟

- خب برای اینکه از سیلاب خراب نشه خانه ریدل ها باید...

و در آخر به جای اینکه خانه ریدل ها را سیلاب نابود نکند، آتش نابود کرد! خب چی کار میکرد؟ نمیگذاشتند پلاکس حرف بزند تا نقشه درست از آب دربیاید!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۴ ۱۸:۳۹:۵۵
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۴ ۱۸:۴۳:۳۰

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
خیلی سخت است بین دو دوست باشی که باهم اختلاف دارند. تازه، از جبهه مخالف!

- خیلی مغروری!
- تو بیشتر!

دعوای علی و پلاکس از دوشنبه شروع شده بود و تا جمعه ادامه داشت و خواب را از چشم کتی برده بود!

- ساکت شو احمق!
- توساکت شو!

داشت منفجر میشد، شب بود نمیتوانستند بس کنند و بگیرند بخوابند؟
- بسه دیگه! خسته شدم از دست هر دوتاتون بسه دیگه مگه چه اتفاقی افتاده؟
- دیدی؟ دیدی کتی رو ناراحت کردی؟ بیچاره کتی از دست تو.
- نه بیچاره کتی از دست تو!

دعوا شان سر یک سال اولی بود. دوست بودند ولی از 3 گروه مختلف یک سال اولی بود که کلاه میگفت خاص است آن موقع بود که کلاه گفت خودت انتخاب کن!
و پس از آن جنگ و جدال پلاکس و علی شروع شد.

- اون باید توی اسلیترین بیفته!
- نه! باید توی هافلپاف بیفته!

آنجا بود که کتی را دیگر راحت نگذاشتند. و معلوم نبود که تا کی ادامه میدهند شاید تا دیوانه شدن کتی!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲:۳۳ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
"هالووین در کافه"

قهوه سرد و تلخ لب هایش را گزید.
استکان کوچک قهوه خوری را به آرامی روی میز چوبی و تیره کافه گذاشت. نگاهی به پنجره های کافه انداخت. قهوه حق داشت سرد باشد! هر چیزی که بماند و بی اعتنایی ببیند سرد میشود البته بجز عشق! از تاریکی هوا میتوانست مطمئن شود ساعت هاست به بهانه سفارش این قهوه، در کافه نشسته بود. به خوبی به یاد می آورد پایش را که در دره گذاشت هنوز خورشید نیش های سوزانش را مانند شلاقی بر چشم هایش میزد اما حالا از خورشید که هیچ حتی دیگر صدای سور وسات و سر و صدای دلقک های خیابان گرد شب هالووین هم به گوش نمیرسید. نگاهی به ساعت مثلثی شکل جادوییه روی دیوار کافه انداخت، ساعت از دو بعد از نیمه شب هم گذشته بود اما این شب بی پروا، قصد رفتن نداشت.
دستی به صورت رنگ پریده اش کشید تا افکارش که مانند کرم های جونده روحش را متلاشی میکردند، لحظه ای او را به حال خودش بگذارند.
با حرکاتی آرام و محتاتانه خطوطی نامفهوم با انگشت اشاره بر روی میز رسم میکرد. با هر چرخش دستش بیشتر در گرداب افکار غوطه ور و یا حتی مغروق میشد!
این دلقک ها در شب هالووین آواز میخوانند و میزنند و میرقصند و نوشیدنی کره ای یا حتی مشروب داغ زنجبیلی میخوردند، لباس مردگان به تن میکردند تا رعب آور باشند، اما او... او مرگ را در هر لحظه از این شب کذایی ، از اعماق جان طلب میکرد اما هر لحظه اش با نیش های گزنده خاطرات و درد نداشتن ها به هزار سال مبدل میشد و مرگ او را ترد کرده بود. انگار مجرمی بود که مجازاتش هر لحظه بوسیده شدن توسط دمنتور ها بود. مرگی ناتمام و بی انتها.
هرکه او را میدید از سکوتش بیشتر میترسید تا ظاهر آشفته ولی بی حرکتش! ناگهان عربده ای زد.
:نــــــــــــه لیلـــــــــــــے!

هوای کافه دیگر برایش خفه کننده و آزار دهنده بود.
در سکوت شب قدم زنان خود را به قبرستان رساند.
همیشه همه چیز برایش از اعماق قلب و احساسش بود پس شاخه گلی که با هزار وسواس از گلفروشی گرفته بود را روی سنگ سرد گذاشت، رزی مشکی!
هیچ جادوگر و یا ساحره ای تا وقتی چوب دستی داشته باشد سری به گلفروشی نمیزند اما سیوروس....
همیشه همه چیز برایش از اعماق قلب و احساساتش بود، دوست داشتن، از دست دادن، حسرت، نداشتن و یا حتی انتخاب گلی برای جوشش و غلیان حسرت و دلتنگی از سرچشمه افسوس!


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
پاترونس شیر سفید:

کتی یک هفته بود داشت تمرین میکرد! با تمام وجود میخواست که عضو محفل بشود ولی تا پاترونسش را یاد نمیگرفت نمیتوانست عضو بشود! هر روز در اتاقی نمور در هاگوارتز میرفتند و تمرین میکردند! اتاق پر از گرد و خاک بود برای همین هر روز کتی یک بسته دستمال کاغذی همراهش میبرد. او دختر شادی بود و واقعا اینطور بود! ولی در این مسئله به مشکل خورده بودند!
- آه... ببین کتی توباید تمام خاطرات یا احساسات شادت رو یکجا جمع کنی و روشون فکر کنی... تو همیشه شاد و خندونی انتظار نداشتم، یک هفته طول بکشه! تازه هنوزم نتونستی یک ضعیفشو درست کنی!
- پروفسور لوپین... خودتون من رو میشناسید... اخه من که تمام خوشحالی های اون لحظه رو توی ذهنم نگه میدارم... ولی هیچ اتفاقی نمی افته! حالا اگر یاد نگیرم طوری...
- اره کتی طوریه اگر میخوای عضو محفل بشی باید یادش بگیری!
- پروفسور مثلا ممکن نیست با یک احساس دیگه...
- نه کتی! نمیشه!
ولی کتی راستش را به لوپین نگفته بود! او تابه حال تونسته بود قوی ترین پاترونس رو بسازه... ولی... با حس خشم.
هر وقت با تمام وجود خشم گین میشد میتوانست قوی ترین پاترونسی که دیده بودید را بسازد!
حتی ماگل ها هم میدانستند... خشم مال خوب ها نیست! مال جبهه خوب ها نیست!
ولی کتی بیچاره چه کار میتوانست بکند؟
- ببین کتی تو نمی دونم چرا...
کتی فریادی کشید:
-من میتونم بسازم، میفهمی؟

دود از سرش بلند شده بود!

- اکسپکتو پاترونم...

ناگهان شیری سفید و ماده از نوک چوبش بیرون جهید!
رو به لوپین غرشی کرد و ناپدید شد!
صورت لوپین سفید شده بود!
- کت... کتی... تو... تو... با خشمت؟

او چه کار کرده بود؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۳ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ جمعه ۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
پاتریشیا، نگاهی به اطرافش انداخت. سال‌اولی‌ها با شادمانی به اطراف می‌دویدند و با شوق و ذوق فراوانی وسایل جادویی‌شان را به یکدیگر نشان می‌دادند.
سرش را به زیر انداخت. نگاهی به سر و ضعش خودش انداخت.
ساده، عجیب و متغییر.
هرگز نظر دیگران برایش مهم نبود تا اینکه صدایی از پشت سرش شنید.
-واقعا؟ مگه میشه دانش‌آموزای سال اولی 13سالشون باشه؟!
-میگن این دختره استثناست. دقیقا مثل موهاش!

سرش را برگرداند و به آنها نگاه کرد. دخترهای سال سومی وقتی متوجه حضور پاتریشیا شدند، نفسشان را حبس کردند. دخترها نگاهی به موها، مژه‌ها و ابروهای سفید پاتریشیا انداختند. پاتریشیا صورت سفید و رنگ پریده‌ای داشت که باعث می‌شد چشمان قرمزش را بزرگ‌تر و ترسناک‌تر جلوه دهد.
-وای خدای من! چشماش... قرمزه.
-بیا... بیا بریم. خیلی ترسناکه.

با اینکه کنار گوش یکدیگر زمزمه می‌کردند، اما پاتریشیا به وضوع صدایشان را می‌شنید.
دخترها وقتی نگاه پاتریشیا را دور دیدند، به سمت سرسرا به راه افتادند و رفتند. پاتریشیا داشت با خودش فکر می‌کرد و ذهنش درگیر خودش بود.
-من عجیبه‌م؟ من... ترسناکم؟ کجام ترسناکه؟ نکنه... نکنه اینکه میگن مو سفیدا طلسم شدن، واقعیه؟ البته... من که طلسم شده هستم، ولی این طلسمی که اونا می‌گن ترسناک‌تره.

پاتریشیا سرش را محکم تکان داد تا افکارش را از خودش دور کند. بغضش را قورت داد و سعی کرد عادی جلوه کند.
بالاخره یک روزی، باید با این حرف‌ها کنار می‌آمد.


Dico debere eum multum


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۶ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۱۴:۰۰ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین



چشم‌هایش را که باز کرد، تنهای تنها در اتاق خوابیده بود. تخت‌های دیگر خالی بودند. جوزفین، دروئلا، شیلا... همه رفته بودند.

تیک تیک.

سرش را برگرداند. شب‌تاب بود که با بی‌قراری خودش را به پنجره ی بالای سر دختر می‌کوبید. دوتا بودند... پشت سرشان دوتای دیگر هم سر رسیدند. لونا پنجره را باز کرد و نور و هوای خنک لابه‌لای موهایش پیچیدند.
- آخه مگه شماها چند روز زنده‌این که اینطوری هدرش می‌دین؟ مگه نه اینکه با نور، عشقتون رو نشون می‌دین بهم؟ اینجا چیکار دارین؟ نکنه می‌خواین... منم ببرین گردش؟


لونا دختری نبود که بیشتر از این صبر کند؛ پشت سر شب‌تاب‌ها از پنجره بیرون پرید. بعد از چند قدم، مردد شد و برگشت. پنجره را با صدای "تق" آرامی پشت سرش بست. چه می‌شد اگر بقیه برمی‌گشتند و سرما می‌خوردند؟ خنده‌اش از تصور یک لینی سرماخورده را قورت داد و کف کفش‌هایش را بر روی سقف خوابگاه گذاشت. مراقب بود پایش را روی گل‌هایی که با ویلبرت کاشته بودند، نگذارد. گل‌های مینا بزرگ شده بودند. عطر میخک‌ها با عطر شب درآمیخته بود ولی پیچک‌ها هنوز به اندازه کافی بزرگ نشده بودند.

قرار بود وقتی پیچک‌ها بزرگ و محکم شدند، همگی با طناب پیچکی از روی پشت بام هاگوارتز بپرند و کوتوله‌های ابری را از نزدیک ببینند. شاید ویلبرت فراموش کرده بود اما لونا هرگز. هرچیزی که دیگران فراموش می‌کردند، لونا به خاطر می‌آورد.

مثلا مادرش را به یاد می‌آورد که چقدر دوستش داشت. مادر بدون لونا تنها بود؟
خب... شاید این را به کسی نمی‌گفت اما لونا بدون مادر تنها بود.

تکه ای سنگ زیر پایش لغزید و لونا پرید. روی نوک انگشتانش فرود آمد و موهایش دور صورتش پریشان شدند. کمی بیشتر از همیشه نپریده بود؟ نمی‌توانست بیشتر بپرد؟اگر بیشتر می‌پرید، فراموش می‌کرد؟ چه چیزی را می‌خواست فراموش کند؟ خیلی نزدیک بود. چیزهای زیادی شنیده بود. از خوب نبودنش، کافی نبودنش، قوی نبودنش، رها نکردنش و حتی رها کردنش. کسی می‌توانست هردوی این اشتباه انجام بدهد؟ خب... به او گفته بودند که موفق بوده. حسابی در خراب کردن موفق بوده.

سقوط از صخره‌های بلندتر، بیشتر آزارش داده بود. صخره‌های بلندی که انگار از جنس کریستال و آبنبات‌های کریسمس بودند. ولی نبودند. برای لونا، مزه ی تلخ را شکست داشتند.
دختری که هرگز کافی نبود.
همه ی تلاش‌هایش مثل گل‌های قاصدک پراکنده می‌شدند.

یک قدم دیگر برمی‌داشت و بعد... می‌توانست بپرد. با کفش‌های کهنه اش فرود بیاید روی یکی از چاله‌های ماه و در نور نقره‌ای رنگش آب‌تنی کند. گرد و خاک زمین، شوری اشک‌ها و خون زخم‌هایش را برای همیشه بشوید. لونا دوست داشت پرواز کند. دوست داشت جایی فرود بیاید که تنها چیزی که شب‌ها بیدارش نگه می‌داشت، لبخند درخشان ستاره‌ها باشد و صبح‌ها، درلحظه ی میان خواب و بیداری، عطر پای کدو و دارچین را حس کند.

"راستی لونا، ببخشید من همش از تو می‌پرسم..."

- ها؟ چی شد؟

" بیا خودمون بریم تسترال رول بزنیم، به اونم ندیم."

پاهایش بی‌توجه به تصمیمی که گرفته بود، به زمین چسبیده بودند.

" چونکه... لونا هست."

- اصلا نمی‌فهمم.

" باس بریم چن تا دوئل خیابونی ببینیم."

- می‌خوام. می‌خوام بازم با خود موقرمزت یه چیزی ببینم.


صحنه‌ای در ذهنش جرقه زد. لحظه ی آغاز، لحظه‌ای که با جسارت پا پیش گذاشته بود:
- اینو اشتباه نوشتی. این هفته باید یکی دیگه رو می‌نوشتی.

و دستی را گرفت که هرگز تنهایش نگذاشت... خب... با ارفاق هرگز.

"پشم زرین که تو افسانه‌های یونان می‌گن، همینه ها!"

بی اختیار قهقهه ی زنگ‌دارش را رها کرد.

"هوی، پس این نقد من چی شد؟"

دوست داشت بازوهایش را باز کند و با ستاره‌ها یکی شود ولی... شاید هنوز کارهایی داشت که باید انجام می‌داد. کسانی که رویش حساب کرده بودند. کسانی که از آن‌ها یاد می‌گرفت، کسانی که همراه با آن‌ها یاد می‌گرفت. رویاهایی که هنوز نساخته بود و بعد از آن...؟

- اینجایی پس بچه جون! زیر و رو کردم تالارو. باس ببینی چه عیشیه! دروئلا هات چامپکین درست کرده و ویلبرت داره ساز می‌زنه! دستش درست! گفتم دست... دست و پای تام رو هم انداختیم تو شومینه داریم می‌خندیم! تو... کفش پاته؟ هی! لونی؟!

دختر موقرمز به لونا نزدیکتر شد و با احتیاط دستانش را مقابل چشمان نیم‌بسته‌اش تکان داد.
- دوباره تو خواب راه می‌رفتی؟ باس پنجره رو قفل کنیم!
- بیدارم الان! بریم به بچه‌ها برسیم؟

جوزفین با نارضایتی به چهره بیخیال لونا خیره شد.

- واقعا که! انگار نه انگار که اگه افتاده بودی، تیکه بزرگت گوشت بود!
- نمی‌افتادم جو... پرواز می‌کردم. قول می‌دم.




پ ن: - یه چیزی هست که می‌خوام فراموش کنم... اما نمی‌تونم.
- پس این‌قدر براش تلاش نکن. فراموشی واقعی، تلاشی لازم نداره. درد گاهی اوقات به نفعته! (BIG FISH AND BEGONIA)

پ ن2: ممنونم.


تصویر کوچک شده


You can laugh! But people used to believe there were no such things as the Blibbering Humdinger or the Crumple-Horned Snorkack!


و درنهایت، به یکدیگر می‌پیوندند...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.