جادوفلیکس
صدای بارون شدید به گوش میرسه. ارکستر شروع به نواختن Prologue to Dark Shadows - Danny Elfman میکنه. دوربین وسط ابرهای سیاه شب ظاهر میشه؛ لوگوی وارنر برادرز وسط ابرها پدیدار میشه. نور رعد و برق صفحه رو پر میکنه و روی لوگو منعکس میشه تا لحظهای بعد دوربین از میونش رد شه. ارتفاع دوربین کمتر میشه و از ابرها پایین میاد.
فرودگاه دوربین دریایی از خونه. از گوشه و کنار دریا خرابههایی سنگی بیرون اومده که شاید زمانی دیوار و ستون و سقف بوده باشن. دوربین پایینتر میاد تا جزییات دریا رو نشون بده: تیکههای مغز و گوش و دست و پا و روده و قفسه سینه و دندون روی دریا شناور شده. از دور نور آتیش کمسویی دیده میشه. دوربین از روی دریا به سمت آتیش پرواز میکنه. همینطور که به منبع نور نزدیک میشه، خرابههای سنگی جاشونو به زغال و خاکستر میدن. تصویر اشباح خونههای سوخته روی دریای سرخ تاب میخوره.
منبع آتیش، شاخههای عظیم درختی طلایی ان.
صدای راوی به گوش میرسه.
And in the death,
As the last few corpses lay rotting on the slimy thoroughfare,
The shutters lifted in inches in Valhalla,
High in Asgard.
And red mutant eyes gaze down on Midgard.
No more rounded shields.
Fleas the size of rats sucked on rats the size of cats,
And ten thousand peoploids split into small tribes,
Coveting the highest branches of Yggdrasil,
Like packs of dogs assaulting the glass fronts of Gladsheim.
Ripping and rewrapping mink and shiny silver fox, now leg-warmers.
Family badge of sapphire and cracked emerald.
Any day now,
The year of the Diamond Dogs.
"This ain't Rock'n'Roll
This is Genocide"
تلویزیون خاموش میشه. پدر خونواده کنترل رو میندازه رو مبل و از جاش بلند میشه.
-تلویزیوناشون هم مناسب خونواده نیست دیگه.
ماجراهای اوپسکده
نویسندگان، کارگردانان، مسئولان موسیقی متن، تدوین و باقی:
وینکی
فنریر گری بک
فصل دوم
اپیزود دوم: پانک راک
اکت اول
اینکی، جوهر غلیظ، به همراه ویرسینوس، سینوس متناوب، توی فضا شناور شده و برای خودشان میان تاریکی نامتناهای فضای لاکران میلولیدند و میچرخیدند و میلغزیدند و میرقصیدند و غل میخوردند. خلاء که از این وضعیت راضی نبود بعد از چند ساعت تماشا دیگر صبرش طاق شد. کمربندش را برداشت و چند دور در گردوغبار کیهانی پیچ داد و دور شلوارش بست و بدو بدو به خدمت پروتاگونیستهای شجاع قصه ما رسید که «این چه وضعی است و مگر اینجا خانه خاله پدرمُردهتان است که سر انداختهاید و غل میخورید و اصلا بیخود میکنید که هنوز یخ نزدهاید و فشار درونتان از فشار بیرونتان بیرون نزده. یا موجود زندهاید و باید حرمت بیوزنی و فشار صفر را نگه دارید و بمیرید؛ یا هم که موجود زنده نیستید که در آنصورت مادرزاد مُردهاید و اینجا کاری ندارید و خودتان توپتان را جمع میکنید و میروید دم خانه خودتان بازی میکنید. :
ی بدون صدا: »
اینکی و ویرسینوس اما صدای خلاء را نشنیدند چون در فضا صدا وجود ندارد. (بله! کشتیهای فضایی هم در فضا ویراژ نداد و
پیو پیو کنان همو آتیش نزد و دث استارها هم با دوتا شلیک و
فورس نترکید و آناکین اسکایواکر هم بابای کسی نبود و لیا هم واقعا پرنسس نبود و اصلا راستشو خواست فورس هم وجود نداشت و شاید حتی جادو هم وجود نداشت و شاید وقایع این سریال هیچوقت اتفاق نیفتاد و اصلا خود وینکی هم نبود. وینکی، جن اسکپتیک!
)
نتیجه این شد که اینکی و ویرسینوس دماغ گرد و قرمز خلاء را فشار دادند و
boink گویان دور شدند.
اینکی و ویرسینوس در جستجوی تلکفیموس پرایم در فضا گشت زدند و هلک هولککنان رفتند و رفتند تا سر از یک پل رنگینکمانی قشنگی درآوردند که رویش هزاران جادوگر با رداها و کلاههای رنگینکمانی
پراید مارش میرفتند و شعار میدادند و خوشحال بودند. اینکی و ویرسینوس خوشحال از این خوشحالی، تصمیم گرفتند بروند همانجایی که اینها میروند. پس رفتند و دیدند یک سالن بزرگی است که راست و چپش فشفشههای آتشبازی میترکد. چهار ستون دارد که سه تای اینورش معلوم است و چهارمی را تنه درخت عظیمی قایم کرده که چوبش طلاست و شاخههایش میرود بالای سالن و سقفش میشود. روی شاخهها هم یک گوزن است و یک بز که برگ میخورند.
اینکی و ویرسینوس بیشتر خوشحال شدند و در خیابان بزرگ کنار کاخ فرود آمدند ببینند چه خبر است.
دو طرف خیابان بزرگ پر بود از خانههای قدیمی و قهوهای و گاثیک که روی خیابان خم شده بودند تا زیر خودشان -دور از نور ماه- سایهها درست کنند و تویشان صدجور دسیسه بچینند. اما مردم شهر بو برده و توی سایهها کلی لامپهای کوچک به هم وصل کرده و رشته لامپها را همه طرف کشیده و پیچانده بودند تا ترکیب مهتاب و لامپ امکان هر دسیسه و نقشه خبیثانهای را از هر خبیثی بگیرد.
مردم خوشحال سوار بر سبدهای چرخدارشان میدویدند و میخوردند توی ستونها و هرهر میخندیدند. آنطرفتر بید کتکزن توی خیابان راه میرفت و مردم را کتک میزد. بالای سرش، جیهای رولینگ سوار بر بویینگ در آسمان رنگینکمان میکشیدند. زیرشان هم جان ویلیامز با ارکسترش تم هریپاتر مینواخت. دمنتورها هم جلویش دور خود شخص شخیص هری پاتر حلقه زده بودند و برایش دست میزدند و میخواندند:
-هریِ بندری... آره آره والا!
و هری هم وسطشان روی کلهاش میچرخید. این وسط سوباسا هم هرچندوقت یک بار از یک سمت کادر در میآمد و مردم را شوت میکرد و در سمت دیگر فرو میرفت.
اینکی و ویرسینوس هم تصمیم گرفتند از قافله مردمِ مشعوف عقب نمانند. اول رفتند مغازه الیواندر و کلی چوبدستی امتحان کردند و چندبار مغازه را آتش زدند تا یکیشان به مذاق هرکدام خوش آمد. بعد هم رفتند کوچه ناکترن، سراغ مغازه بورگین و بارکس و پریدند توی کمدهایش و از توی هاگوارتز بیرون آمدند و دامبلدور را کشتند و رفتند کلبه هاگرید را آتش زدند که یهو هاگرید از خانهش بیرون پرید و داد و هوارش بلند شد.
-د آخه صد بار گوفتم برین تو خونه خودتون دامبلدور بکشید. یه شب نشد سرمونو بذاریم رو بالش، ریشی، مویی، پشمی آتیش نگیره. :
با ریش آتشگرفته:
و یک هیپوگریف از جیبش درآورد و به جانشان افتاد. اینکی و ویرسینوس هم که دیدند هوا پس است، فلنگشان را بستند و چندتا گره بالایش محکم کرده، برگشتند به زیر همان آسمان مهتابی که رولینگ با رنگینکمان تزیین میکرد.
بعد از اینکه چند جای دیگر هم سرشان را کشیدند، بالاخره خسته شدند و نشستند یک گوشه.
-اینکی دونست اومد کوچه دیاگون! اینکی، جوهر جادوگر! :
ِ جادویی:
-منطقیه. :
ِ منطقی:
-ولی زمان اینکی اینجوری نبود که. چرا درخت طلایی گذاشت اونجا؟ سالنه چی بود؟ چرا وسط فضا بود؟ چرا ورودیش رنگینکمون بود؟ :
ِ چراگونه:
-چرا واقعا؟ :
ِ چراگونه:
-اینکی باید تحقیق کرد! اینکی، جوهر کاراگاه! :
ِ کاراگاهی:
همین که اینکی و ویرسینوس تصمیم گرفتند پرده از راز نهفته و تاریک دیاگون بردارند، یک یاروی جادوگر که سوار جاروی جادوگریاش بود، یورتمه کنان از سمت دیگر خیابان، سمتشان دوید.
-روز بخیر. لطف میکنید مدارک شناسایی و بلیتتون رو؟
-اینکی شناسایی نشد. اینکی، جوهر ناشناس، باد پشت پرده، نیروی نهان، زمزمه شبان، پیدای پنهان، میتیِ کومان! :
ٖ مخفیانه:
-دقیقا. بکنیم از این کارا. :
ِ ریلکس:
یاروی جادوگر از جارویش پایین آمد.
-صحیح. لطف کنید با من بیاید پس.
اینکی و ویرسینوس دنبال محتسبِ جادو افتادند و همراهش رفتند و از این یکی پیچ گذشتند و افتادند توی آن خیابان و ته آن خیابان هم پیچیدند و رفتند توی خیابان دیگری و از جلوی مغازهها رد شدند و جادوگر دیدند و آخرش به یک جاهایی رسیدند که جاهای عجیبی بود.
سرانجام، محتسب یخه جفتشان را گرفت و از یک سری پله پایین برد و انداختشان توی اتاقی و درش را بست و
هلوهومورا گفت که خیلی ورد خفنی بود و درها را جوری قفل میکرد که
آلوهومورا که هیچ، مادرش هم نمیتوانست بازشان کند.
اینکی و ویرسینوس، راه زیادی آمده بودند. خسته بودند. نشستند. خستگی در کردند. بلند شدند. متوجه شدند اتاقشان خیلی تاریک است.
-چرا تاریک بود؟ :تاریک:
-واقعا چرا؟ ::تاریک:
-اومد از این آقاهه پرسید. :تاریک:
-آقاهه کجاست دیگه؟ :تاریک:
-اینکی ندونست که. اینکی چشم نداشت. اینکی، جوهر بود. :تاریک:
-منطقیه. ::تاریکٖ: منطقی:
اینکی روی زمین لولید و رفت سراغ یک آقاههی پیرمردی که گوشه اتاق نشسته بود.
-آقاهه، اینکی کجا بود؟ چرا تاریک بود؟ چرا آقاهه اینجا بود؟ اینکی چرا زندانی بود؟
ٖ تاریک:
آقاهه از جا پرید و بعد، از اینکه توانسته بود از حالت نشسته یکراست بپرد کلی خوشحال شد و تصمیم گرفت حالا که اینقدر ورزشکار است و
بپر بپر بلد است، سال بعد حتما در المپیک شرکت کند و بپرد.
-ارجو که عما قریب وجه حبس به وضوح پیوندد و البته بای نحو کان عاجلا و چه احلا بسامع ما برسد. علیالعاجله در حین انتظار، اصبر ان الصبر مفتاح الفرج و علی کل حال نعمالاشتغال است. و فی حین حاشا که نفس عاصی قاصر را قاضی نکنی که مایه تقصیر عمل باشد.
اینکی رو به ویرسینوس کرد.
-چی گفت؟ :
تاریک:
-میفرماد که «لعل که علت توقیف لمصلحه یا اصلا لاجل ذلک رجای مطمئنه باشد که لوالابداء عما قریب انتها پذیرد، مزید امتنان شود و لعل هم احقر را کان لم یکن پنداشته و بلاشک به مصداق من جد و جد به حصول مسئول موفق و مقتضیالمرام مستخلص شده.»
-راست گفت. :
تاریک:
اینکی و ویرسینوس از آقاهه تشکر کردند و به سمت دیگر اتاق رفتند که تاریکتر بود و یک پیرزنهای تویش نشسته بود. اما پیرزنه فرق داشت: نصف تنش از سوختگی سیاه شده بود و نصف دیگرش از کبودی بنفش. موهایش با ماده لزجی به هم چسبیده و لباسهایش زیر زرهِ پوشیده، نخنما شده بودند.
-پیرزنه چه وضع اسفناکی داشت. ویزلی بود؟ عهههههههههههههه! :
تاریکتر:
پیرزنه با شنیدن صدای جوهر، سرش را بلند کرد. مخاطبش را نمیدید ولی هرچه توان داشت توی صدایش گذاشت و به سمت قهرمانان شجاع ما پرتاب کرد.
-عاااااااگاااااااااافهههععععععععرررررررنااااااااااااام! :
پیرزنانه:
اینکی از ویرسینوس ترجمه خواست. به هرحال ویرسینوس چندین مدرک ترجمه به و از چندین زبان زنده و مُرده دنیا نداشت و دکترا پشت دکترا بود که روی رزومهاش نچسبانده بود.
-میفرماد که اینجا سرزمین آزگارده که جادوگرا با دسیسه والراون بهش حمله کردن و گویا والراون -که خدای توهمه- با همکاریشون تونسته هرچی اودین و ثور و هایمدال و فریر و تیر وجود داره رو متقاعد کنه که رگناروک اومده و وقتشه برن با لوکی و فنریر و یورمانگاندر و غولها بجنگن و کشته بشن و جهان نابود شه. ولی جهان نابود نشده و جادوگرا با استفاده از هرج و مرج و خوشحال از اینکه دشمناشون همدیگه رو میخورن، حکومت آزگارد رو غصب کردن.
-اینکی ندونست چی شد. ولی اینکی همه جادوگرا رو کشت و انتقام کریس همسورث و تام هیدلستون رو ازشون گرفت. :
انتقامجویانه:
-موافقم. :
انتقامجویانه:
در همین لحظه در باز میشه و سیلی از نور میپاشه توی اتاق و به سر و صورت همه مالیده میشه.