هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ یکشنبه ۷ دی ۱۳۹۹

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
سر کادوگان
V.S.

آموس دیگوری

فرصت!


فنریر گری بک، صبح خروسخوان در راهروی منتهی به در قلعه حرکت می‌کرد. از همینجا باید بتوانید حدس بزنید که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بود، چرا که در حالت معمول، تا لنگ ظهر زیر لحاف کپیده بود. با وسواس عجیبی، هر چند قدم یک بار، پشت سرش را نگاه می‌کرد و هیکل نخراشیده اش را مثل نینجاها از پشت به دیوارهای قلعه می‌چسباند، البته شکم قلمبه‌اش طبق معمول توی آفساید بود و اگر کسی از راهرو رد می‌شد، امکان نداشت متوجه برآمدگی کنار دیوار نشود. اما تا آنجا بخت با فنریر یار بود، چرا که به جز چند دست زره‌های جنگی که همیشه بالای آن راهرو می‌ایستادند، هیچ احدالناسی سر راهش سبز نشده بود.
بلاخره به در قلعه رسید، دستگیره را پیچاند و به سرعت در جنگل ممنوعه گم و گور شد. بله، نویسنده گذاشت تا در برود و علی‌رغم مذبوحانه بودن تلاش‌هایش و گنده بودن شکمش، هیچ‌کس فنریر را در حین رفتن از قلعه ندید. کادوگان آن روز اصلاً در هاگوارتز نبود که بخواهد فنریر را ببیند، دیگر کلیشه شده دشمنی کادوگان و آن گرگینه‌ی خبیث روباه صفت، نویسنده به دنبال سوژه متهورانه تری بود. به دنبال دشمن قدرتری بود، دشمن تمام محفلی‌ها! فنریر که مرگخوار پلاستیکی‌ای بیش نبود!

همان‌روز لرد ولدمورت صبح خروسخوان از خواب پا شد. از ساعات خواب و بیداری معمول افراد در خانه‌ی ریدل‌ها، اطلاعات موثقی برای نویسنده موجود نیست، فلذا نمی‌توانیم نظر بدهیم که در اینجا هم واضح بود که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است یا نه، اما با توجه به وقایع بعدی، برایتان اسپویل می‌کنیم، کاسه‌ی گنده‌ای زیر نیم کاسه بود!

لرد ولدمورت ردای بلند سیاهش را تنش کرد. همیشه فکر می‌کرد که در این ردا ترسناک‌تر می‌شود. چوبدستی‌اش را توی جیبش گذاشت و از پله‌های خانه ریدل پایین آمد و به سمت آشپزخانه رفت. وقتی دنبال یک مشت مرگخوار می‌گردید کجا را باید بگردید؟ آشپزخانه.

مرگخوارها با دیدن اربابشان خودشان را جمع و جور کردند و دست از صبحانه خوردن کشیدند.
- یاران همیشه نخورده‌ی ما! ما داریم امروز تنهایی می‌ریم به شهر مشنگ‌ها...
- ارباب میشه منم بیام؟
- گفتیم تنهایی می‌ریم! اگه برگردیم ببینیم هرکدومتون پشت سر مایید، یک آوادای آب نکشیده می‌خورید که دیگه هیچ‌وقت پشت سر هیچ‌کس نباشید! متوجه شدید؟

مرگخواران نیاز به تکرار نداشتند. مثل چند مرگخوار خوب در خانه‌ی ریدل‌ها نشستند و لرد ولدمورت به تنهایی عازم شهر مشنگ‌ها شد.

ولدمورت می‌توانست بدون جادو پرواز کند. تازه آپارت کردن هم برایش از آدم کشتن راحت‌تر بود، ولی آن‌روز عشقش کشیده بود مثل مشنگ‌ها پیاده روی کند. ابتدا به سینما رفت و یک بسته پف فیل خرید و فیلمی را دید که در آن، هیولایی همه‌ی بچه‌های دبیرستانی را می‌خورد. ولدمورت که حسابی دلش خنک شده بود، در تاریکی سینما باقی مانده پف فیل هایش را با ضربه‌ی ناخن به سمت چش و چال چند بچه دبیرستانی پرتاب کرد و از سینما بیرون آمد و به یک مرکز خرید مشنگی رفت.

وارد فروشگاه البسه بزرگی شد. گاری چرخداری را برداشت و شروع به پر کردن آن با انواع و اقسام چیزهای بلند کمربند داری کرد که شبیه رداهای توی خانه بودند، سپس به سمت اتاق پرو به راه افتاد.

مامور اتاق پرو می‌خواست به لرد ولدمورت توضیح بدهد که چیزهایی که در گاریش برداشته، همه مانتو هستند، ولی چیزی در صورت لرد ولدمورت باعث شد تا حرفش را فرو بخورد و با دست، او را به سمت اتاق پروهای مردانه هدایت کند. شاید اینکه مردمک چشم‌هایش دوتا خط بودند و صورتش دماغ نداشت، در تصمیم مامور اتاق پرو بی‌تاثیر نبود.

به محض رسیدن داخل اتاق پرو، لرد ولدمورت با دقت قفل در اتاقک را انداخت و محض احتیاط کولوپورتوسی هم به آن زد. سپس با بی‌توجهی همه‌ی آن ردا مانند‌ها را کنار زد تا چیز اصلی‌ای که برای آن به داخل اتاق پرو آمده بود پیدا شود: چند جفت کلاه‌گیس اعلا!
ولدمورت با هیجان دور و بر خودش در اتاقک را نگاه کرد و چون چیز مشکوکی ندید، اولین کلاه‌گیس را روی سرش گذاشت. کلاه‌گیس موهای سیاه موج داری داشت.
- بهمان می‌آید ولی متاسفانه شبیه سیریوس بلک ملعون شدیم!

سپس کلاه‌گیس بعدی را که موهای طلایی تحسین برانگیزی داشت را روی سرش گذاشت و کنجکاوانه خودش را در آینه برانداز کرد:
- الحق که اگر بور می‌بودیم هم جذاب و با ابهت می‌بودیم! ولی شبیه مرتیکه جلف مزلف، گیلدوری لاکهارت شدیم اندکی!

با ناراحتی کلاه‌گیس طلایی را برداشت و آخرین کلاه‌گیس را که مو‌های جوگندمی پیچ خورده شبیه کلاه‌گیس قضات داشت را بر سر گذاشت. در اینجا کسی که شاهد همه‌ی این‌ها بود دیگر نتوانست خودش را کنترل کند:
- شبیه گوسفند شدی!

لرد شیش متر به هوا پرتاب شد و سرش به سقف اتاق پرو برخورد کرد. از آخرین باری که از ترس به هوا پرتاب شده بود، هفتاد و هفت سال می‌گذشت. وقتی به زمین برگشت، سریعاً بر خودش مسلط شد و با عصبانیت به دنبال منبع صدا گشت. چشمش به پوستر تبلیغاتی چسبیده به در اتاق پرو افتاد. در نگاه اول، پوستر عکس دو مدل را در لباس‌های عجق وجق و در منظره‌ای ابسترکت نشان می‌داد. لرد ولدمورت به حساب مشنگی بودن تصویر، زیاد به آن توجه نکرده بود، ولی حالا که بیشتر دقت می‌کرد، شوالیه زره‌پوشی در منظره‌ی پشت دو مدل به چشم می‌خورد.
- کادوگان!

کادوگان که هنوز نمی‌توانست جلوی ریسه رفتنش را بگیرد، سعی کرد چیزی بگوید، ولی نفسش بالا نمی‌آمد. ولدمورت کلاه‌گیس را از روی کله‌اش برداشت.
- عیب نداره، الآن می‌کشیمت خنده‌ات بند می‌آد! آوادا...
- من قبلاً مردم!

لرد ولدمورت متوجه شد که حتی مرگ هم نتوانسته بود این پیرمرد مزاحم را ساکت کند.
- خوب الآن پاره‌ات می‌کنیم!

لرد ولدمورت دست انداخت و عکس تبلیغاتی را پاره کرد. اما در آخرین لحظه، کادوگان از قاب تصویر خارج شد و سپس صدایش از اتاق پرو بغلی آمد:
- پاره کردن هم فایده نداره، همیشه می‌تونیم بریم تو تابلوی بغلی!
- همه‌ی تابلو‌های دنیا را پاره خواهیم کرد!
- از تونستنش که می‌تونی! ولی به نظرت چند درصد احتمال داره قبل از اینکه موفق این‌کار رو بکنی، ما یکی از یارانت رو پیدا کنیم و همه‌چیز رو براش تعریف کنیم؟ یا از اونا بدتر، ریتا اسکیتر...
- ما رو تهدید می‌کنی مردک بی‌خاصیت؟

ولدمورت حسابی جوش آورده بود ولی کادوگان هنوز به طرز بسیار آزاردهنده‌ای هر و کر می‌کرد. اگر دست ولدمورت بود، به کادوگان می‌گفت که برود به قبر پدرش بخندد، ولی تصور اینکه کسی بفهمد او عادت دارد کلاه‌گیس‌های مختلف را روی سرش امتحان کند، از مرگ ‌هم برایش ترسناک تر بود! سرانجام گفت:
- چی می‌خوای از جون ما کادوگان؟


خانه ریدل‌ها

- یاران ما، ما برگشتیم!

مرگخواران آخرین لقمه‌ها را در دهانشان چپاندند و سراسیمه از آشپزخانه به سمت در ورودی حرکت کردند. لبخندی که از دیدن اربابشان به لبشان آمده بود، با دیدن چیزی که در دست اربابشان بود درجا خشکید.
- این رو امروز از بازار خریدیم، ببرین بزنینش هر جا که دوست داشت، فقط ترجیحاً تا جایی که میشه از جلوی چشم‌ ما دورش کنید!

مرگخواران با تعجب به تابلوی کادوگان که با بیخیالی به درختی لم داده بود و این لنگش را انداخته بود روی آن لنگش، خیره شدند. کادوگان به رودلف نگاه کرد و با دست اشاره کرد:
- بیا ما رو آویزون کن بالای شومینه، پفتل!
- به من گفتی پفتل؟ الان می‌اندازمت توی شومینه!
- تااااامی!

قیافه‌ی لرد ولدمورت طوری شد که وقتی هری پاتر نیش باسیسلیک را در جلد دفترچه خاطراتش فروکرده بود نشده بود! با این حال از سر ناچاری به رودلف گفت:
- ما بالای این تابلوی بی‌قواره گالیون دادیم! گالیون‌های ما رو می‌خوای بریزی تو آتیش شومینه رودلف؟
- نه من غلط بکنم ارباب!
- پس بیا برش دار آویزونش کن بالای شومینه‌. مطمئن شو تو یه زاویه‌ای باشه که دود بره تو چشمش!

مرگخواران نگاه‌های پر از سوالی بین خودشان رد و بدل کردند و رودلف تابلوی کادوگان را بالای شومینه آویزان کرد. چند ساعت بعدی بدون هیچ حادثه خاصی گذشت و لرد ولدمورت داشت کم کم امیدوار می‌شد که کادوگان بالای شومینه بر اثر استنشاق دود خفه شده باشد که موقع شام، دوباره صدایش بلند شد:
- ما تنهاییم! با ما شام بخورید!

لرد ولدمورت آه از ته دلی کشید.
- میز نهارخوری دیگه دمده شده یاران من. جمع کنید بریم سفره پهن کنیم جلوی شومینه شام بخوریم که بیشتر صفا داره!

مرگخواران باز هم نگاه‌های هاج‌ و واجی به یکدیگر انداختند ولی چیزی نگفتند. شام را از روی میز جمع کردند، سفره‌ای جلوی شومینه پهن کردند و همه چهارزانو دور آتیش شومینه نشستند. کادوگان با نیشخند و قیافه‌ی از خود راضی، به همه‌ی آنها نگاه می‌کرد.

اولین قاشق سوپ لرد ولدمورت داشت به دهنش نزدیک می‌شد که:
- حس می‌کنیم تابلومون زیاد جلال و شکوه نداره! یه چیز خال خال پشمی بندازید دور ما!

لرد قاشقش را پایین آورد:
- محض رضای سالازار کادوگان! هیپوگریف، هیپوگریفه، پالونش عوض میشه! تابلوی با شکوه و جلال می‌خوای چیکار؟
- دیگه هر کس دلش یه چیزی می‌خواد دیگه، یکی دلش شکوه جلال می‌خواد، یکی دلش کلاه‌گیس...
- نجینی، برو آویزون شو دور قابش!
- فیسسس!
- همینی که گفتیم، خودت رو هم فس نکن واسه ما، اعصاب معصاب نداریم می‌زنیم دق دلیمونو رو سر تو خالی می‌کنیم!

کادوگان با رضایت به نقش و نگار‌های مار دور تابلویش نگاه کرد و گفت:
- خیلی به منظره‌ی تابلوی ما میاد! حالا فقط یک گردنبند قاب آویز شیک دور تابلومون کم داریم تا حسابی لاکچری بشیم!
- جانپیچ ما؟!
- ای بابا تامی، تو که دیگه همه چیز رو از دست دادی، مثلاً موهات، حالا یه گردنبند جان‌پیچ هم روش چه اشکال داره؟

عضلاتی در صورت لرد ولدمورت می‌پریدند که سال‌ها بود از وجود آنها خبر نداشت. لب‌هایش بین حالت «باشه» گویان و «برو گورت رو گم کن» گویان در نوسان بود، ابرو‌هایش مثل مرحوم شان کانری بالا و پایین می‌رفتند، گونه‌هایش کشیده می‌شدند، کم مانده بود دماغ در بیاورد! در آخر آهی کشید و گفت:
- بلا، اون گردنبند جانپیچ ما رو بیار!
- بلا قربون دستت حالا که داری می‌ری سمت قفسه‌ی جانپیچ‌ها، اون دیهم ریونکلاو و اون فنجون هلگا رو هم برامون بیار بچین بالای شومینه، دور تابلومون!

بلاتریکس به اربابش نگاه کرد. لرد ولدمورت با سر به او اشاره کرد تا همین کار را بکند. ترجیح داد چیزی نگوید چون می‌ترسید اگر دهانش را باز کند، بی‌اختیار به سمت تابلو بپرد و خرخره‌ی کادوگان را بجود!
بلاخره کادوگان نگاهی به دور و بر تابلویش که حالا به جز نجینی، با سایر جانپیچ‌های لرد هم مزین شده بود، انداخت و رضایت داد به زیر سایه درخت برگردد و لم بدهد. سوپ اما حسابی سرد شده بود و از دهن افتاده بود.

مرگخواران در سکوت شام را تمام کردند و سفره را جمع کردند و یکی یکی رفتند تا بخوابند.
- تامی! تو نرو! بمون برایمان قصه بگو!
- واقعاً که خیلی رو داری پیرمرد! فقط یک قصه‌ است که دلمون می‌خواد برات تعریف کنیم، اونم قصه‌ی تک تک بلاهاییه که به سرت میاریم، وقتی که بلاخره بفهمیم چطور!
- عیب نداره، برامون تعریف کن! تو خودت نریز، بریز بیرون خودت را تخلیه کن!
-
- تازه فردا هم باید ببریمون پرواز! از اون پرواز بدون جارو و هیپوگریف و این قرتی بازی‌ها! همیشه می‌خواستیم ببینیم چه حالی داره!

لرد دوباره حسابی جوش آورده بود، ولی این‌بار در پشت چهره‌ی از عصبانیت قرمز شده‌اش، مغزش با سرعت سرسام آوری در حال کار بود. باید یک راهی وجود می‌داشت و او، لرد سیاه، باید قبل از آنکه بیشتر از این جلوی یارانش تحقیر شود، آنرا پیدا می‌کرد! هرچه باشد او یکی از باهوش‌ترین جادوگران عصر خودش بود! در دوران تحصیلش، همیشه شاگرد اول بود و ارشد شده بود، البته بیشتر ارشد شده بود تا بتواند به حمام ارشد‌ها برود و در آنجا به دید زدن...

خودش بود! لرد ولدمورت با احتیاط دور و برش را نگاه کرد تا مطمئن شود هیچ‌کدام از مرگخوارهایش توی اتاق نیستند. این‌بار ریسک نکرد و داخل همه‌ی تابلوها را هم نگاه کرد تا مطمئن شود به جز کادوگان، ننه‌ی سگ اخلاق سیریوسی و یا هیچ ننه قمر دیگری آنجا نباشد!
- همین الآن به فکرمون رسید که خودت دقیقاً توی اتاق پرو مردونه‌ی مغازه مشنگی چیکار می‌کردی؟

کادوگان با همان لحن موذیانه‌ی روی مخش شروع به صحبت کرد، ولی رنگش به صورت محسوسی دو درجه روشن‌تر شده بود:
- مهم نیست تامی، مهم اینه که ما اونجا بودیم و تو رو اونجا در حال کلاه‌گیس سر کردن دیدیم!
- نه اتفاقاً خیلی هم مهمه دوگی! چون‌که ما فکر می‌کنیم توی بی‌ناموس خودت رو پشت اون پوستر مسخره قایم کرده بودی تا مردهایی که میان اتاق پرو رو دید بزنی!
- اصلاً نمی‌دونیم داری راجع به چی حرف می‌زنی!

حالا دیگر رنگ کادوگان تقریباً همرنگ یال سفید اسب کوتوله‌اش شده بود و زره‌اش در اثر لرزش، جیلینگ جیلینگ صدا می‌کرد. لرد در حالی که پوزخندی به شدت شبیه پوزخند قبلی کادوگان روی صورتش نقش بسته بود ادامه داد:
- نچ نچ نچ! شوالیه‌ی شریف گریفی! دلاور راه سفیدی! محفلی ها چی فکر می‌کنن وقتی بشنون؟ دامبلدور چه فکری می‌کنه وقتی بشنوه؟
- تو که چیزی بهشون نمی‌گی؟ مگه نه تامی؟
- بیا اینجوری قضیه رو تموم کنیم، امروز صبح نه تو ما رو دیدی، نه ما ریخت منحوس و منحرف تو رو!

لرد این را گفت و به سمت اتاق خوابش به راه افتاد



تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۹

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
اما ونیتی vs آموس پیر


اما کیک چهل و هفتم را از آشپزخانه برداشت و به سمت پذیرایی خانه رفت. چند قدم مانده به پذیرایی با شنیدن صدای خوردن شدن چیزی ایستاد و آهی کشید. سعی کرد به اینکه این بار چه چیزی را ازدست داده است فکر نکند و با لبخند مصنوعی وارد پذیرایی شد.

-ایوا! ببین برات چی آوردم عزیزم!

ایوا که روی یکی از مبل های پذیرایی نشسته بود با شنیدن صدای اما برگشت و او توانست نوک شمعدانی گران قیمت ویکتورایی اش را ببیند که داشت به محتویات شکم ایوا می پیوست.

- وات د....! اونو از خود ملکه دزدیده بودم!... آخه چرا؟ ... من که همش یه دیقه نبودم! گفتم که کیک داریم....این...

اما به ظرف خالی کیک در دستش نگاه کرد. به نظر میرسید ایوا اصلا حرف های او را نشنیده و مشغول ناپدید کردن کیک بوده است چون داشت با قیافه بیخیال و آرام به اما نگاه میکرد. این معده ی متحرک، تا آن لحظه چهل و هفت کیک شکلاتی، نصف کتابخانه، یک سری از وسایل خانه اما و باغبان خانه بغلی به همراه یک درخت سیب که در حال هرس اش بود را بلعید بود. اما واقعا سعی کرده بود که در این حین ، اطالاعاتی که میخواست را از زیر زبان ایوا بیرون بکشد ولی انگار مغز ایوا هم درگیر هضم غذا شده بود چون اصلا به سوالات اما توجهی نمیکرد.

اگر فقط به 200 نفر قول نداده بود که فرم عضویت مرگخورای را برایشان جور کند، همین الان ایوا را از پنجره به بیرون پرت میکرد....ولی قرار بود که نصف پول را بعد از تحویل فرم ها بگیرد و برای جبران ضرری که ایوا به زندگی اش زده بود به آن پول ها نیاز داشت...

اما که در افکارش غرق شده بود،ناگهان متوجه شد که ایوا به سمت ویترین عتیقه های محبوبش میرود.

- دیگه نه!...منو ببین ایوا !....برم یه کیک دیگه بیارم؟

-اینو میخوام!

-دایره الامعارف مصری؟؟ ناموسا چرا؟ ... لرد چطور تو رو سیر میکنه؟

-مصری دوست دارم! مصری خوشمزه....

اما که دست ایوا را میکشید که او را از حمله به ویترین منصرف کند، سعی کرد برای آخرین بار شانس اش را امتحان کند.
-ایوا! ...مصری خوشمزه رو میخوای دیگه؟

- آره....بیا تو شکمم خوشمزه!

-ببین من اینو به میدم به شرطی که بگی لرد این فرم عضویت و مهر تایید رو کجا میذاره....گفتم که من فقط کنجکاوم که ببینم چه شکلی ان...همین...

-اخه...اخه ارباب ناراحت میشه....

- نه بابا! یه نگاه میکنم و میذارم سر جاش دیگه!.... ببین مصری خوشمزه منتظرته! میتونی بهش کچابم بزنی! مصری و کچاب!

-مصری و کچاب!.... خب بهت میگم!...ارباب مهر و فرم ها رو میذاره زیر بالشش! تو اتاق خوابش!....مصری میخوام!
اما در دلش از دایره المعارف خداحافظی کرد و دست ایوا را ول کرد که به سمت کتاب بیچاره شیرجه بزند.

- سس کچاب میخوام!

اما سعی کرد در مقابل وسوسه خفه کردن ایوا مقاومت کند و با خودش گفت با پول هایی که به دست میآورد همه چیز را جبران میکند....البت به جز باغبان بیچاره خانه ی همسایه....

خانه ریدل ها

اما به آهستگی و در حالی که سعی میکرد صدایی ایجاد نکند به در خانه نزدیک شد. چند روزی بود که خانه ریدل ها تحت نظر داشت که چه موقع خانه خلوت میشود. میتوانست خودش را نامرئی کند ولی از بس خانه شلوغ بود ممکن بود باز هم به یک نفر برخورد کند. آن روز به طرز عجیبی دیده بود که رودولف همه افراد را مجبور کرده بود بود که به باغچه ی پشت خانه بروند و مشغول مرتب کردن آنجا شوند. این بهترین موقعیت بود. دیگر حتی لازم نبود خودش را نامرئی کند.

به آرامی در خانه را باز کرد و داخل شد و دنبال اتاق خواب ولدمورت گشت. بعد کمی جستجو چشمش به در بزرگی خورد که نوشته بود که رویش نوشته بود" ورود ممنوع! اتاق خصوصی ارباب! خطر مرگ!".
اما چوبدستی اش را درآورد و به در نزدیک شد. خودش برای سخت ترین و پیچیده ترین طلسم ها آماده کردن بود. همین که خواست افسون را بخواند متوجه شد لای در باز است. در را به آرامی هل داد و منتظر شد که چیزی بیرون بپرد یا منفجر شود و....

ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد....

اما چوبدستی اش را با تعجب پایین آورد.همین بود؟ به همین سادگی به اتاق خواب رسیده بود؟ ....خب کارش از چیزی که فکر میکرد بسیار ساده تر بود....ساده تر از دزدیدن یک آبنبات ....

شانه ایی بالا انداخت و وارد اتاق خواب شد. همه چیز اتاق سیاه بود و وسایل کمی در آن به چشم میخورد. در واقع به جز یک تخت و صندلی و یک قفسه شامل تعدادی کتاب و چند ظرف معجون عجیب چیزی در اتاق نبود. اما مستقیما به سمت تخت رفت و بالشت را برداشت. فرم های ثبت نام و مهر تایید هان جا بود. انگار فقط منتظر بود که اما ان را بردارد. ولی به محض اینکه دستش ورقه ها و مهر را لمس کرد صدایی شنید.

-به به اینجا چی داریم؟.... یه موش کوچولوی دزد!

اما با وحشت برگشت ولی کسی در اتاق نبود.

-کجا رو نگاه میکنی جوجه؟ من اینجام!

اما با تعجب متوجه شد که صدا از خود در می آید. در واقع صورت کوچکی در آورده بود و داشت با پوزخند او را تماشا میکرد.

- در سخنگو؟ چه گوگولی!

صدای دیگری گفت:
-گوگولی؟ اوه....من همچین فکری نمیکنم عزیزم!

این بار صدا از دیوار بود. او هم مانند در صورت درآورده بود و به اما نگاه میکرد.

در گفت:
-جوجه فکلی ! حتما با خودت گفتی اینجا چقدر بی صاحبه نه؟...حتما گفتی چرا هیچ نگهبانی نداره؟ خب الان بهت میگم... ما خودمون مواظب خودمون هستیم... پس دیگه نیازی به کسی نداریم...

-خودمون؟؟ .... راستش من گم شده بودم که سر از اینجا در آوردم...اصلا قصد بدی نداشتم...
دیوار گفت:
-اخی! آره حتما همین طوره....حالا کاری میکنیم پیدا بشی.... گازش بگیر !

اما وقتی برای واکنش نشان دادن نداشت. چون در همان لحظه بالشت رو تخت که جان گرفته بود به او حمله کرد و با دندان های تیز اش لبه ی ردای او را گرفت. اما که جا خورده بود، روی زمین افتاد و صدای خنده های متعددی را شنید و وقتی سرش را بلند کرد دید تمام وسایل اتاق به او میخندند. حالا معنی حرف در را میفهمید. همه ی خانه زنده بود برای همین هم به طلسم یا نگهبانی نیاز نداشت.

-ببینین من پشیمون شدم اصلا! ... بیایین اینارم پس میدم!

- دیگه دیر شده عزیزم! قراره بمیری!... فرش! قورتش بده!

- نه!

نگهان فرشی که کف اتاق بود مانند ماهی عظیمی دهانش را باز کرد و اما را بلعید. چند لحظه همه جا تاریک شد و اما حس کرد در لوله ی تنگی پایین میرود. بعد چند لحظه ترسناک، ناگهان اما از جایی پایین افتاد و بعد از اینکه به خودش آمد دید که در قفسی افتاده است. سرش را که کمی درد میکرد به اطراف گرداند که ببیند کجاست و اولین چیزی که دید لرد بود که روی یک صندلی نشسته بود و رودولف با یک تکه پلاستیک که چند مو به آن چسبیده بود بالای سرش ایستاده بود.

- تو که گفتی هیچکی نمیاد! این کیه پس؟

-من نمیدونم ارباب!....من همه رو فرستادم بیرون تو باغچه دنبال نخود سیاه!

-چرا به حرفت گوش کردیم و خودمون رو به دست تو سپردیم که موهای اضافه مبارکمون رو اصلاح کنی؟
- اربابا! من فقط...

اما به بقیه مکالمه گوش نکرد چون توجه اش به بقیه اتاق جلب شده بود. در حقیقت دیگر در اتاق لرد نبود و انگار اتاق او را به زیر زمین فرستاده بود و فرم ها و مهر تایید بیرون از قفس روی زمین افتاده بود و چوبدستی اش هم بین فرم ها قرار داشت. کنار قفس او قفس های دیگری هم بود که توی بعضی از آنها چند اسکلت دیده میشد. اما آب دهانش را قورت داد، اتاق لرد همه آنها کشته بود؟

صدای رودولف توجه او را جلب کرد:
- هی با توام! تو کی هستی؟ واسه چی اومدی اینجا؟ حتما یه کاری کردی که خونه قورتت داده...

-چی؟من....نه من......من اومدم مرگ خوار بشم! فقط دیدم کسی خونه نیست! ییهو رفتم تو یه اتاقی و نفهمید چی شد اومدم اینجا!

- اومدی به ما خدمت کنی؟
- بله ارباب!
- پس میکشیمت!

-باشه....چی؟ اخه چرا؟

- خب تو دیدی که داشتیم صورتمان را از موهای مزاحم پاک میکردیم و.... برایمان افت دارد....نگران نباش... در آخر که قرار بود در راه اربابات که ما باشیم بمیری....حالا هم در راه حفظ اسرار اربابت میمیری...
- نه اخه میخوام اول چند تا محلفی رو نفله کنم و بعد بمیرم!

- نمیشود! موهای اضافه ما خط قرمز ماست!

- من که به کسی نمیگم ارباب!

-معلوم است! چون قرار است تو را بکشیم! ما دوست داریم مطمعن باشیم!

قبل ازاینکه اما حرفی بزند، رودولف گفت:
-میگم ارباب ! یه چیزی بگم؟
-عرض کن!

- صورتتون قرمز شده! میگم میخوایین قبل کشتن این صورتتون رو بشورین!

-چی؟ صورت عزیزمان! به بلا میگوییم تو را حسابی کروشیو کند! همین جا باشید الان برمیگردیم!

همین که لرد ولدمورت بیرون رفت، رودولف گفت:
- ببین تو که میخوای بمیری قبلش چند تا انگشتتو میکنم واسه تام! یه چند تا اضافه نیاز داشت!

اما بلافاصله جواب نداد. ذهنش درگیر حرفهای پراکنده ایوا از اخلاق اعضای محفل بود.رودولف....در مورد رودولف چه گفته بود؟...یادش آمد...

- چی گفتی؟ حواسم به صدات بود....حرفاتو نشنیدم!

-چی میگی؟

- وایی خیلی خوشحالم که قبل مردنم دیدمت....جذاب لعنتی!

- با منی؟

-آره دیگه.... اصلا میخواستم به خاطر تو مرگخوار بشم!
-واقعا؟....نمیدونم چی بگم من هیچوقت این طرف قضیه نبودم.....بلاخره یکی جذابیت منو دید!

- میشه یه آرزوی قبل از مرگمو برآورده کنی؟

-آره... من همیشه با طرفدارام خوبم!

- این کاغذ رو میبینی رو زمینه.... اینو آوردم بهم امضا بدی... میشه تا ارباب نیومده امضا بدی؟

-این؟....چی هست؟...

- هیچی هیچی منو نیگا.... میخوام فقط نگاهت رو من باشه!

رودولف با لبخند احمقانه ایی خم شد و کاغذ را از لای میله های قفس به اما داد. اما به سرعت چوبدستی اش را بیرون کشید و اول رودولف را بیهوش کرد و سپس در قفس را باز کرد.

در حالی که از روی رودولف بیهوش رد میشد گفت:
-اه! اه! چندش!
بعد سریع از پله های زیر زمین بالا رفت و به سمت در خروجی دوید.

در آخری لحظه ایی که داشت از خانه خارج میشد صدای لرد را شنید که فریاد میزد:
- رودولف! احمق! آن ماده چه بود به صورتمان زدی! صورت مبارکمان دارد ورم میکند!





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
اما Vs آموس


اولین اشعه های خورشید، از پنجره خونه دیگوری ها، وارد خونه شد. آموس دیگوری، چشماشو باز کرد و روی تختش نشست. کش و قوسی به بدنش داد، دمپایی خرگوشی هاشو پوشید و از اتاق بیرون رفت. باغچه ها رو آب داد، برای جغدا غذا گذاشت لب پنجره، به خونه برگشت و روی صندلی راکیش نشست، استکان چاییش رو توی دستش گرفت. لیوان رو بالا آورد که چاییش رو سر بکشه و طلوع دل انگیز آفتاب رو تماشا کنه که...

تق تق تق

هر چی نگاه کرد، کسی رو دور و برش ندید. سمت در رفت و اونو باز کرد. کسی نبود. صدا از پشت در نمیومد... پس از کجا بود؟

تق تق تق

به پنجره نگاه کرد. پشت پنجره، جغدا داشتن غذا میخوردن. هیچکدوم صدای تق تق ایجاد نمیکردن.
با صدای تق بعدی، کمر آموس به شدت درد گرفت و اون از درد چشماشو بست، و با صدای تق بعدی، چشماشو باز کرد.

صبح نبود. هیچ جغدی هم لب پنجره نبود. اثری از صندلیش هم نبود... حتی آموس هم جایی که فکر میکرد، نبود.
خورشید دیگه داشت آخرین اشعه هاشو پرتاب میکرد و آموس روی مبل رو به روی پنجره، همچنان که دراز کشیده بود، دستشو جلوی چشماش گرفت. چشمش به ساعت افتاد که دوازده ظهر رو نشون میداد. به سختی بلند شد و نشست و با هر کش و قوسی که به بدنش میداد، صدای قرچ قروچ یکی از استخوناشو میشنید.
با اخم به اطرافش نگاه کرد. خونه خالی ای که فقط یه مبل، یه تلویزیون سیاه و سفید و یه یخچال که اندازه نصف قد آموس بود، توش دیده میشد.

- حالا خوب شد به این بچه گفتم ساعت چهار صبح که پا شد درس بخونه منو هم بیدار کنه ها. کجاست این بچه؟

همچنان که اطرافشو، به امید پیدا کردن سدریک رصد میکرد، چشمش افتاد به تنها اتاق خونه که اثاثیه داشت و به جز مواقعی که سدریک خونه بود، درش به هیچ وجه باز نمی شد. چون هر وقت آموس، بدون سدریک، وارد اتاق شده بود، راه برگشتشو پیدا نکرده بود.
از لای در نیمه باز اتاق، سدریک رو دید که روی کتابش، خوابش برده بود.
- ببین بچم چقدر درس خونه، غرق درس شده اصلا... برم ببینم خفه نشده باشه بچم.

با این فکر، بعد از چیزی حدود ربع ساعت تلاش، تونست سر پا بایسته و تلو تلو خوران، به سمت اتاق رفت.

تق تق تق

با باز شدن در، جغدی که روی سر سدریک نشسته بود و نوک میزد، بال بال زد، اما نتونست بلند شه. از شب تا الان سعی کرده بود سدریک رو بیدار کنه و آثار تلاشش، روی میز چوبی مخدوش شده سدریک، روی لباسای پاره پوره ش و روی انگشتای زخمی و موهای به هم ریخته ش، پیدا بود. آموس از اینکه منبع صدای تق تق رو کشف کرده بود، خوشحال بود، ولی از کاری که کرده بود، نه. سریع با تکون دستش، جغد رو فراری داد، اما جغد خسته، قبل از رفتن، نامه ای رو توی بغل آموس انداخت و چند تا نوک هم برای خنک شدن دلش، بهش زد.

نامه، حاوی لیست وسایلی بود که سدریک، اون سال توی مدرسه لازمش میشد. آموس دلش نمیومد پسرشو بیدار کنه، برای همین، خودش آماده شد که بره و وسایلشو بخره.

چند ساعت بعد - کوچه دیاگون

کوچه دیاگون طبق معمول، شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود. برای همین، راننده جاکسی، مسافرشو توی یکی از مغازه ها پیاده کرد. پیرمرد جیباشو گشت و بی توجه به صاحب مغازه که غر غر میکرد، یه مشت سکه در آورد و به راننده داد.
- بفرما. بقيش هم باشه پیشت.

راننده به پیرمرد نگاه کرد که از مغازه بیرون رفت، بعد به صاحب مغازه که بیخیال غر زدن شد و رفت سراغ مشتری، بعد به سکه های توی دستش.
- زمان سالازار بیشتر از کرایه پول میدادن، بعد میگفتن بقیش باشه پیشت. دیگه هیچکس برای اصالت، تره هم خورد نمیکنه.

***

آموس یه مشت بال پری توی کیسه ریخت و به مغازه دار داد تا وزن کنه، بعد کیسه های خرید رو زمین گذاشت و یه آیتم دیگه از نامه رو خط زد.
- خب، اینم از پر هیپوگریف. فقط میمونه... هوم؟

هر چقدر تلاش کرد، نتونست آخرین مورد رو بخونه؛ نامه رو جلوی چشمش عقب و جلو کرد، بالا و پایین کرد، خودشو هم عقب و جلو و بالا پایین کرد... ولی بی فایده بود. از این کار متنفر بود، ولی نامه رو به خانم فروشنده داد تا براش بخونه. خانم فروشنده، نگاهی به نامه و به خریدای توی دست آموس انداخت.
- ام... آقا... مطمئنید چیزایی که توی نامه نوشته خریدین؟
- آره دیگه. درسته خیلی بد خط مینویسن، ولی من که تو خرید وسایل پسرم کوتاهی نمیکنم. میکنم؟

زن میخواست بگه که تا حالا خط به اون قشنگی و خوانایی ندیده. ميخواست بگه که یه دونه از چیزایی که توی لیست نوشته، حتی بصورت اتفاقی هم، با چیزایی که پیرمرد خریده، مطابقت ندارن، اما دیده بود که چند دقیقه قبل، توی مغازه بغلی چه قشقرقی به پا کرده بود. بخاطر کسب و کارش هم که شده، فقط به خوندن نامه اکتفا کرد.
- نوشته یک عدد تلسکوپ برنجی.
- پس یکی از اونا هم بدین بی زحمت.
- اینا گلدونه.
- خب... خودم میدونم گلدونه. میخوام گلدون بذارم توی خونه م. مشکلیه؟

آموس اینو گفت و در حالیکه سعی میکرد طبیعی جلوه کنه، چند گالیون روی پیشخوان گذاشت، گلدون و کیسه بال پری رو برداشت و راه افتاد که بره.

- پیست پیست.

پیرمرد وسایل رو توی دستاش گرفت و راه افتاد.

- پیست پیست.

پیرمرد به راه رفتنش ادامه داد. حتی روشو بر نگردوند که منبع صدا رو پیدا کنه. منبع صدا هم فهمید برای جلب توجه پیرمرد، باید سر و صدای بیشتری تولید کنه.

- پیست پیست!

این دفعه فقط پیرمرد نبود که برگشت. کل کوچه به گلدون توی دست پیرمرد خیره شده بودن.

- چیه؟ تا حالا گلدون سخنگو ندیدین؟

نه، ندیده بودن. آموس که خودش هم تعجب کرده بود، با تمام سرعتی که داشت خودشو به یه کوچه خلوت، که دو متر جلو تر بود، رسوند. این پروسه، حدود ده دقیقه طول کشید.
پیرمرد نفس نفس زنان به دیوار تکیه زد. بعد، گلدون رو بیرون آورد و توش رو نگاه کرد.
- گلدونه بود حرف زد؟
- نه، من بودم.

آموس گلدون رو بر انداز کرد. داخلش، بیرونش، حتی وسایل دیگه ای که خریده بود رو هم نگاه کرد، اما صدا از گلدون میومد. با کلافگی گلدون رو تکون تکون داد ولی بازم چیزی نمیدید... البته حق داشت؛ حتی اگه عینکشو زده بود هم، نمیتونست تَرَک میکرو متری توی کف گلدونو ببینه، و طبیعتا، دختری که توش قایم شده بود.
- تو کجایی؟
- اینجام.
- اینجا کجاست؟ بیا بیرون!
- تا از این کوچه ترسناک نریم بیرون، نمیام.

پیرمرد هنوز ریکاوری نشده بود. چند دقیقه نشست تا کمی انرژی بگیره. تو همون حین، رو کرد به گلدون.
- چیکارم داشتی؟
- دنبال تلسکوپ میگردی دیگه؟ من که نمیتونم تو این کوچه وحشتناک دنبال تلسکوپ بگردم، شما هم با این سنت نمیتونی بگردی. من یه جایی میشناسم که افسانه ها میگن تلسکوپ به جای گیاه رشد میکنه. میخوای یه سر بریم اونجا. فقط یه چیزی... ما باید تلسکوپا رو بدزدیم.

آموس فکر کرد. احتمالا این بهترین راه بود. نمیخواست اعتراف کنه، ولی دیگه تقریبا کمری براش نمونده بود. هوا هم دیگه کم کم تاریک میشد و برای کسی مثل اون که توی روز روشن هم راهشو گم میکرد، این یه مشکل بود. پس قبول کرد.

***

- وای، بالاخره!

دختر توی گلدون اینو گفت و بیرون اومد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- بالاخره... یه جای امن!

آموس اطراف رو برانداز کرد؛ به هیچ وجه امن به نظر نمی رسید؛ جنگل تاریک بود. شاخه های درختا، ظاهر جمجمه و شبح به خودشون گرفته بودن. صدای جغد ها و غرش موجودات وحشی، فضا رو پر کرده بود. پیرمرد، دستشو روی قلبش گذاشت.
- دختر جون...
- رکسان.
- رکسان... بچه من قلبم ضعیف... چیز... روحیه م لطیفه. میشه لطفا بریم یه جایی که کمتر ترسناک باشه؟
- ترسناک؟ اینجا که اصلا ترسناک نیست! اینو ببین... چه نازه!

پیرمرد به "این" نگاه کرد، ولی "این" به هیچ وجه ناز نبود. قلبش با دیدن حشره غول پیکری که از بالای درختی به شکل هیولا، بهشون خیره شده بود، تیر کشید. سریع کیسه ها رو روی دوشش انداخت و جلو رفت.
- خب، کجا باید دنبال این تلسکوپا بگردیم؟
- نمیدونم.
- پس از کجا باید پیداشون کنیم؟
- از اینجا.

آموس به جایی که رکسان اشاره کرده بود، نگاه کرد و یه تابلوی راهنما دید که به جاده اشاره میکرد. تا الان متوجه جاده نشده بود. توی طول جاده، تابلو های دیگه ای هم به چشم میخوردن. آموس نمیخواست حتی یه لحظه دیگه هم اونجا بمونه.
به رکسان که با چشمای قلبی، به حشره نگاه میکرد، اشاره کرد که راه بیفته.
رکسان دلش نمیخواست دست از تماشای این همه زیبایی بکشه، ولی اون خودش از تابلو ها میترسید و نمیتونست بخونشون. برای همین، به ناچار دنبال پیرمرد رفت.

پیدا کردن یه باغ تلسکوپ، توی این جنگل مرموز، به طرز مشکوکی راحت بود. جاده مستقیما از ورودی جنگل، به باغ کشیده شده بود و تابلو های راهنمایی هم قدم به قدم راهنماییشون میکردن.

هر چقدر جلوتر میرفتن، جنگل تاریک روشن تر میشد و جرئت پیرمرد، برای ادامه راه بیشتر. اما حوصله ش کم کم داشت سر میرفت و کمر دردش، هر لحظه شدیدتر میشد. با خودش فکر کرد که احتمالا کسی از جونش سیر نشده که اون اطراف پرسه بزنه، برای همین، وسایل روی کولشو، توی حفره درخت غول پیکری گذاشت.

- آخیش، سبک شدم. بریم.

سکوت ناخوشایندی بر فضا حاکم شده بود. آموس متوجه شد که نه تنها خیلی سبک نشده، بلکه رکسان هم همراهش نیست! تنها چیزی که باعث شده بود قلبش تا اینجا کار کنه، دلگرمیش به همراهی یه نفر بود؛ حتی اگه اون یه نفر، یه دختر عجیب و غریب باشه... همراهی که توی نیمه راه، تنهاش گذاشته بود...

- من تنهات نذاشتم. من همینجام. عجیب و غریبم خودتی.
- تو... تو کجایی؟
- درونت. نور دیدم، از گوشت اومدم تو. وجدانت خیلی جامو تنگ کرده. میشه بهش بگی یکم جمع و جور تر بخوابه؟

آموس نفس راحتی کشید. هر چند تحمل وزن وجدانش که چند سالی بود به خواب عمیقی فرو رفته بود، و رکسان، اصلا راحت نبود، ولی حداقل میدونست تنها نیست. با این فکر، به سمت هاله نوری که از بین شاخه های آویزون درختا میدید، رفت و شاخه ها رو کنار زد...

شگفت انگیز بود؛ مثل این بود که آسمون اینجا، همه ستاره های آسمون جنگلو گرفته. درختای این قسمت، خیلی نرمال تر از درختای جنگل بودن. از همه جالب تر، یه زمین، درست مثل زمینای کشاورزی بود که توش، بجای گل و گیاه، تلسکوپ رشد کرده بود.

- آخ!

رکسان با دیدن این صحنه، از گوش پیرمرد بیرون اومد و با دهن باز، تماشا کرد. آموس درحالیکه گوشش رو با یه دستش نگه داشته بود، یه قدم به جلو برداشت.
- منتظر چی هستیم پس؟ بری...

هنوز قدم دومشو بر نداشته بود که طناب سیاهی، از زیر زمین، دورش پیچید و از درخت کناریش، آویزونش کرد. تا به خودش بیاد، متوجه رکسان شد که کنارش آویزون بود.

- میبینی؟ هیچوقت به روشنایی اعتماد نکن.
- ای دخترک! تو کیستی که به روشنایی توهین میکنی؟ بدم کیهان ها منهدمت کنن؟ هان؟

رکسان با شنیدن صدای گوینده، به خودش لرزید. آموس به سختی سرشو چرخوند تا چهره دخترو، که روی شاخه درخت ایستاده بود، ببینه.
دختر، لباسای سفید پاره پوره و موهای قهوه ای ژولیده داشت. رنگ موها و لباس هاش به سختی زیر گرد و خاکی که روشون نشسته بود، قابل تشخیص بود. با یه دستش، یه طناب و با دست دیگه ش، تلسکوپشو نگه داشته بود.
دختر یه نگاه دیگه به شکارش کرد و بعد، با عصبانیت شروع کرد به داد و بیداد کرد.
- کی بهتون اجازه داد بیاین تلسکوپای منو بدزدین؟ اصلا شما چجوری از تله های من رد شدین، ها؟ مگه اون تابلو هارو ندیدین؟
- چرا اتفاقا. دنبال همون تابلو ها اومدیم.
- تابلو ها که میبردنتون اون ور جنگل! چجوری شما اومدين اینور؟

رکسان به آموس نگاه کرد که سوت زنان، سعی میکرد از تماس چشمی با رکسان، خودداری کنه.

- راستی بچه، اسمتو بهمون نگفتی.
- اسمم؟... اسمم؟... اسمم؟ یعنی اسممو نمیدونی؟ منو نمیشناسی؟!

حالا این رکسان بود که سعی میکرد از تماس چشمی با دختر خودداری کنه. خودشو تاب میداد تا طوری وارونه بشه که صورتش در معرض دید دختر نباشه، ولی دیر شده بود.

- خیلی وقته همدیگرو ندیدیم، نه ویزلی؟ آملیا فیتلوورتم، یادت میاد؟
- ویزلی؟ حتما منو با کسی اشتباه گرفتی. من رکسان خالیم. خالی خالی. بدون ویزلی.
- حالا هر چی. این خال خالی دلیل اینه که الان شما منو نمیشناسین.

آملیا اینو گفت و از روی شاخه روبرو، با تلسکوپش به رکسان ضربه ای زد که باعث شد رکسان چند دور دور خودش بچرخه. شاخه ای که آموس و رکسان ازش آویزون بودن، به طرز تهدید آمیزی تکون خورد. همین الانش تحمل این وضعیت برای پیرمرد سخت بود. سعی کرد با مذاکره، احتمال وقوع اتفاقات بدتر رو کاهش بده.
- خب حالا آملیا، به اعصابت مسلط باش...
- مسلط باشم؟ مسلط باشم؟ هیچ میدونی چند وقته من اینجا گیر افتادم؟ هیچ میدونی مدتها یه کاربر عضو ساده بودن چه حسی داره؟ من حتی به جزایر بالاک هم فرستاده نشدم. میدونی تو این سن کم، اولد شدن یعنی چی؟ میدونی اینجا گیر افتادن بدون حرف زدن با ستاره ها یعنی چی؟ آنتن ندادن تلسکوپا یعنی چی؟ با تو دارم حرف میزنما.

رکسان با این فریاد از جا پرید.
- به من چه خب؟ مگه من پرسیدم؟
- نه، ولی تو باید جوابگو باشی. حرف جواب شد، به لطف شماها، من باید برم از اون ور جنگل تله مو بیارم.
- مگه این تله نیست؟
- چرا، ولی جذاب نیست.

آملیا اینو گفت و طنابی که از جنس شاخ و برگ درختا بود رو، گرفت و پرید.
- عا عا عا عا!

آموس منتظر موند تا آملیا، تاب خوران، از نظر ناپدید شد، بعد رو کرد به رکسان رنگ پریده و زمزمه کرد:
- چیکار کردی با این؟
- جاشو گرفتم. چیه خب؟ اخلاقشو دیدی؟ ریخت و قیافه شو؟ آخه آدم عاقل تلسکوپ میکاره؟

رکسان به امید اینکه حرفاش مورد تایید پیرمرد قرار بگیره، با ذوق بهش نگاه کرد، ولی تو چهره پیرمرد، نشونه ای از تایید، یا حتی تفهیم دیده نمیشد. ظاهرا اصلا حرفاشو نشنیده بود، ولی با دیدن رکسان، سعی کرد خودشو جمع و جور کنه.
- آره، منم همینطور.

رکسان آهی از سر تاسف کشید و چشماشو چرخوند، ولی آرزو کرد کاش این کار رو نکرده بود. از جاییکه خیلی باهاشون فاصله نداشت، آملیا رو دید که داره چاله ای رو روی زمین میکشه و به سمتشون میاره.
- بیا، میگم این آدم مشکل داره. مگه آدم میتونه چاله رو جا به جا کنه؟
- درکت میکنم.
- منم همينطور.

آملیا به زیر درخت رسیده بود. چاله رو به طرز نامساوی زیر آموس و رکسان گذاشت، به طوریکه قسمت اعظمش، زیر رکسان بود. وقتی که کار جابجایی چاله تموم شد، آملیا از درخت بالا رفت، و روی شاخه ای که شکارش آویزون بود، نشست.
- معرفی میکنم. بزرگ ستاره ها، قدر قدرتا، سیاهچاله!

به محض خروج این کلمات از دهن آملیا، چاله زیر پاشون، شروع کرد به دور خودش چرخیدن و سریع، هر چیزی که دور و برش بود رو داخل کشید. اگه رکسان و آموس به درخت بسته نبودن، مطمئنا تا الان، خوراک سیاهچاله شده بودن.
بعد از چند ثانیه پر دلهره، سیاهچاله مکششو تموم کرد و در کمال تعجب آموس و رکسان، شروع کرد به باز و بسته شدن.
- وای که چه خوابی بود. مدتها بود چنین نخوابیده بودیم. عجب خمیازه ای بود. ریست شدیم. چرا ما را بیدار کردی، ای فیتیل؟
- فیتلوورتم سروروم. پیشکشی آوردم سرورم.

سیاهچاله به دو هیکلی که از درخت آویزون بودن نگاه کرد.
- نمیخوایم.
- چ... چرا سرورم؟
- این یکی خیلی فرتوته. ما استخون خورد کردن دوست داریم. این خودش استخون نداره. این یکی هم خیلی قرمزش پررنگه. ما قرمز پررنگ دوست نداریم.

آموس نفسی از سر راحتی کشید. براش سخت بود در مقابل توهینی که به استخون هاش شده بود سکوت کنه، ولی توی این شرایط، ترجیح میداد خورده نشه تا اینکه از حقوق استخونا دفاع کنه.
توی همین فکرا بود که متوجه شد از وقتی سیاهچاله بیدار شده، صدایی از رکسان در نیومده. شاید با دیدن هیبت سیاهچاله، لای پرز های طناب قایم شده بود؟ ولی این فرضیه ش، با نیم نگاهی به رکسان، رد شد.

رکسان تکون نمیخورد. با دهن باز به سیاهچاله خیره شده بود. ضربان قلبش تند تر شده بود و این، از لرزش شاخه ای که دوتاشون ازش آویزون بودن، مشهود بود. آموس فقط یه بار این حالتو تجربه کرده بود، ولی همچنان یادش بود... میدونست چه اتفاقی افتاده؛ رکسان، عاشق شده بود!

آملیا که روی شاخه نشسته بود، با مشاهده این صحنه، سریع پرید روی زمین و سعی کرد توجه سیاهچاله رو به خودش جلب کنه.
- اهم، سرورم؟ اینا دوتا دزدن که اومده بودن تلسکوپای منو بدزدن. میشه با خوردنشون، تنبیهشون کرده و یه لطفی به این بنده حقیرتون بکنین؟
- ما تازه با خمیازه مون، نصف این جنگلو قورت دادیم. همچین سیاهچالک قدرتمندی هستیم ما... جای دو نفر رو نداریم.

خودش بود؛ همون چیزی که آملیا میخواست. فقط یه نفر کافی بود. یه نفر که اون همه درد و رنج رو بهش تحمیل کرده بود...

- آقای سیاهچاله؟ میشه منو بخورین؟ تا حالا یه سیاهچاله منو نخورده بود.

نگاه همه به سمت رکسان برگشت. توی چهره ش، هیچ نشونه ای از ترس و پشیمونی نبود. فقط عشق بود.
آملیا چندشش شد... ولی توی چشماش، چیزی بیشتر از چندش شدن، جلب توجه میکرد؛ توی چشمای آملیا، حسادت موج میزد!
- به حرفای این گوش ندین سرورم. این دغل باز ترین کسیه که میشناسم. رفته بین مرگخوارا خودشو یه خالی معرفی کرده. درحالی که یه ویزلیه... یه ویزلی!

وقتی از سیاهچاله جوابی نشنید، به سمتش برگشت، ولی آرزو کرد کاش بر نمیگشت. صحنه ای که دید، بد ترین صحنه عمرش بود. نگاه های سیاهچاله و رکسان، توی هم گره خورده بود. سعی و تلاش های آملیا توی این چند سال، برای جلب توجه سیاهچاله، یه شبه توسط رکسان، به باد رفته بود.

- ما... ما از شجاعت این دختره خوشمان آمد. ما میخواهیم با این دختر ازدواج کنیم. فیتیل، سریع ترتیب مراسم خواستگاری را بده. این فرتوت را هم به یک سیاهچاله دیگر بینداز.

سیاهچاله با یه حرکت، رکسان رو توی خودش کشید و با هم دور شدن. آملیا رفتنشونو تماشا کرد و وقتی کاملا از نظر ناپدید شدن، روی زمین زانو زد.
- وقتی من آوردمش روی زمین، سیاه حفره ای بیش نبود. خودم بزرگش کردم. ای کهکشان، این بود جواب اینهمه زحمت من؟

کهکشان راه شیری، با شنیدن این حرف، سریع به کهکشان راه بُزی تغییر شکل داد!
آملیا با دیدن این حالت، آهی از ته دل کشید و سعی کرد سر پا بایسته.
- خب، انگار نمیشه کاریش کرد... پیری؟... هوی پیری، با توام.

پیری با دهنی که به شاخه ای که ازش آویزون بود، میرسید، به جاییکه چند دقیقه قبل، رکسان و سیاهچاله بودن، خیره مونده بود. آملیا سعی کرد با بشکن زدن، دست تکون دادن جلوی صورتش و حتی بالا و پایین پریدن، توجهشو جلب کنه، اما اون همچنان به همون نقطه خیره شده بود. آملیا، غر غر کنان، شیشه جلوی تلسکوپشو درآورد و مشغول پاره کردن طناب شد. طولی نکشید که طناب پاره شد و آموس، با صورت زمین خورد.
- چی شده؟
- هیچی نشده. یه ذره دماغت رفته تو. انگشتتو کنی دهنت فوت کنی میاد بیرون. فقط یه تلسکوپ بچین و از جنگلم برو بیرون.
- تلسکوپ بچینم؟ تلسکوپ برای چی؟
-

آملیا به آموس نگاه کرد که بلند شد و لباسشو تکوند، نگاه تحسین آمیزی به اطراف کرد و از همون راهی که وارد جنگل شده بود، برگشت. آملیا چند ثانیه همونجا موند، بعد با ضربه تلسکوپ، به زندگی خودش پایان داد.

کمی دورتر، آموس به درختی رسید که چند وقت پیش، وسایل و نامه سدریک رو توش گذاشته بود. چند ثانیه به درخت خیره شد...
- چرا احساس میکنم اینجا یه کاری داشتم؟ خب... وقتی یادم نمیاد، حتما مهم نیست.

آموس اینو گفت و سوت زنان، از جنگل خارج شد.


ویرایش شده توسط آموس دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۳ ۱۸:۴۹:۲۲
ویرایش شده توسط آموس دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۳ ۱۸:۵۳:۱۸

گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۰۶ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
Vs


وسط پارک، مردی روی تیکه پارچه ای دراز کشیده و هدفونشو روی گوشش گذاشته بود. سرش رو با ریتم آهنگ تکون میداد و چشماش رو بسته بود، به همین خاطر متوجه دختری نشد که آروم آروم و نفس نفس زنان نزدیکش میشد.

- ببخشید... آقا...

مرد جوابی نداد. همچنان با چشمای بسته سرشو با ریتم خاصی تکون میداد.
- آقای محترم؟... آقا!

مرد با وحشت از جا پرید و هدفون رو از روی سرش برداشت.
- چیه خانوم؟ چرا داد میزنی؟ آروم میگفتی، جواب میدادم.

گابریل خواست یه چیزی بگه، ولی کاری که داشت، مهم تر از جرو بحث روی موضوع کم شنوایی مرد بود. با عجله کاغذی که توی جیبش بود رو بیرون آورد که ازش آب میچکید.
- ببخشید، میشه بگین این آدرس کجاست؟ من از خیابون گریمولد تا اینجا دنبالتون اومدم تا اینو بپرسم.
- خب چرا از یکی دیگه نپرسیدی؟
- چون شما لباساتون اتو کشیده ست.

مرد آهی از ته دل کشید که یه "عجب غلطی کردم امروز لباسمو اتو کردم" خاصی توش بود. کاغذ رو از دست گابریل گرفت و نگاهش کرد.
- عه، این که نوشته هاش پاک شده.
- میدونم. وقتی داشتم با وایتکس میشستمش اینجوری شد.
-

مرد خیلی سعی کرد از بین حرف های باقیمونده روی کاغذ چیزی بفهمه، ولی نتونست. وقتی خواست کاغذ رو به گابریل پس بده، با صحنه وحشتناکی مواجه شد.
- داری چیکار میکنی؟!
- نترس، چیزی نیست، دارم برات تمیزش ...

هنوز حرف گابریل تموم نشده بود که مرد هدفونش رو از دست گابریل قاپید که حالا اشعه های برق ازش خارج میشدن. گابریل دید اگه دیر بجنبه، ممکنه جونشو از دست بده، در حالی که مرد برای هدفونش عزا داری میکرد، آروم آروم دور شد.

===

هوا تاریک شده بود و خیابون ها خلوت. فقط یه دختر خسته دیده میشد با کاغذی که توی دستش گرفته بود. کم کم با خودش فکر میکرد که اصلا ارزششو داره؟ اصلا هدفش از پیوستن به محفل چیه؟ با خودش گفت، آدماش تمیزن! ولی این فکر، هیچ انرژی ای برای ادامه دادن بهش نمیداد. درست توی همون موقع، صدای صحبت یه زن رو شنید:
- اینو هم برای عسل طبیعی مامان ببر خونه ریدل ها.

یه چیزی توی ذهن گابریل جرقه خورد؛ فوری به کاغذ نگاه کرد. خـ.. ن... ر...ی..د... ممکن بود همون خونه ریدل ها باشه؟ ولی اون شماره 12 چی بود؟
به هر حال اون تا الان هر چیزی رو امتحان کرده بود، دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت. پس دنبال پسری که خمیازه میکشید، و کیسه ای که از خودش بزرگتر بود رو توی بغلش گرفته بود، رفت.

===

در عمارت با صدای بلندی باز شد و صدای بلندتری از سایه پشت در به گوش رسید.
- چطور جرئت کردی ارباب رو منتظر بذاری؟! میدونی چقدر از وقت شام ارباب گذشته؟! دو دقیقه! دو دقیقه ارزشمند... اصلا گوش میدی؟!

پسر با جیغ آخری از خواب پرید و کیسه از دستش افتاد. زمین پر شد از میوه و سبزیجات. زنی که جیغ و داد کرده بود، از سایه بیرون اومد.
- کی بهت گفت میوه بیاری؟ ارباب دلشون هوس پیتزا و ذرت مکزیکی با پنیر زیاد کرده! اینا چیه؟
- آخه بانو مروپ گفتن.

ولی گابریل دیگه نمیشنید. اون فقط به زن خیره شده بود... به موهای زن! و با خودش فکر کرد: این موها خیلی اوضاعشون خرابه! با این فکر، دستاشو دور شونه و آب پاشش حلقه کرد، اما وقتی زن در رو باز تر کرد تا پسر خواب الود، میوه هایی که جمع کرده بود رو ببره داخل، گابریل نا خودآگاه از پشت بوته ها بیرون اومد و به سمت ورودی رفت.

- آهای، کجا؟

گابریل مطمئن نبود، ولی با دیدن موهای زن و فضای داخل عمارت، و همچنین قیافه تهدید آمیز زن، گفت:
- او... اومدم عضو بشم دیگه!

این محفلی نبود که در باره ش شنیده بود... شاید هم بود؟ محفلیا معمولا عادت داشتن همدیگه رو خوب جلوه بدن. شاید هم فقط خواهرش، فلور اینطور بود. به هر حال، به زودی میفهمید.

===

و فهمید! خیلی زودتر از چیزی که فکر میکرد. درست وقتی که پذیرفته شد و فکر کرد که شماره دوازده احتمالا شماره اتاقشه، سراغ اتاق شماره دوازده رفت و به محض این که بازش کرد...
بووووووووووم

گابریل خوش شانس بود که تونست از پاتیل کوچیکی که به سمتش پرتاب شد، جاخالی بده. توی اتاق، یه حشره و مردی که میلرزید، دیده میشدن.

- هر چقد میخوای جاخالی بده! آخرش میزنم بهت!
- نمیتونی.
- میتونم.
- نمیتون...

بوووووووووووووم!

ایندفعه گابریل خوش شانس نبود. پاتیل بزرگ، محکم اونو به دیوار زد. بی اختیار، با صدای بلند گفت:
- این واقعا محفل ققنوسه؟!

مرد ویبره زن با تعجب رو به حشره کرد.
- تو هم شنیدی لینی؟ این فکر میکنه اینجا محفل ققنوسه.
- آره. ولی نیست. اینجا مقر مرگخواراست.
- پس بگیر.

گابریل با تمام سرعت از اون اتاق دور شد. هنوز خیلی نرفته بود که محکم با چیزی که فکر میکرد دیواره برخورد کرد؛ ولی دیوار نبود.
- خانوم با کمالاتی مثل شما از چی فرار میکنه؟
- از کروشیو.
- عه، بلا، تویی؟ همسر عزیزم؟

گابریل با خودش فکر کرد؛ چجوری باید از اونجا خارج بشه؟ اصلا چطور تونست اینجا رو با محفل ققنوس اشتباه بگیره؟ آرزو کرد کاش اینقدر به تمیزی حساس نبود و کاغذ رو خراب نمیکرد...
یه چیزی دوباره توی ذهنش جرقه خورد؛ یاد تجربه های گذشته ش افتاد. باید خودش، خودش رو از این مخمصه خلاص میکرد. آستیناشو بالا زد و دست به کار شد.

===

- کی میخواست معجونای منو بشوره؟ آخه مگه معجونو میشه شست؟ همه معجونام وایتکسی شدن!
- من...

گابریل از دیشب تا الان منتظر این لحظه بود؛ با اینکه فقط یه شب رو اونجا گذرونده بود، اونقدر تو فکر بود که همون یه شب براش مثل ماهها گذشت. داشت کم کم خودش رو دوباره آزاد و رها تصور میکرد که...
- اربابا! پاتیلای منم شسته! چند سالی بود نشسته بودمشون! چقد عالی!

گابریل با کف دست به پیشونی خودش زد؛ یکی از نقشه هاش، نقشه برآب شده بود، ولی هنوز دیر نشده بود. چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای داد و بیداد رودولف بلند شد.
- آهای! کی قمه های منو شسته؟ همشون زنگ زدن!
- من!

- حالا که کار خانوم با کمالاتی مثل شما بوده اشکالی نداره.
- خانوم چی چی؟
- چیزه بلا...

اما بلاتریکس، این دفعه، کاری با رودولف نداشت. در عوض، به طرز تهدید آمیزی به سمت گابریل رفت. گابریل میدونست الان اخراج میشه، ولی نمیدونست این قرار بود اخراج از گروه مرگخوارا باشه، یا اخراج روحش از جسمش. ولی درست توی همین لحظه، صدای تحسین آمیز مرگخوارا بلند شد.
- آره، نیش منم تمیز کرده.
- بالش و پتوی منو هم تمیز کرده.
- ظرفای مامانو هم شسته.

با حرفایی که زده شد، بلاتریکس کمی آروم شد و گفت:
- اتاق اربابو هم تمیز کردی. برای همین کاری باهات...
- کی اتاق ما رو تمیز کرد؟

سر همه به طرف در برگشت. لرد، تنها، دم در ایستاده بود... بدون نجینی!
- ارباب، بانو نجینی کجان؟
- ایناهش، دور گردنمه. زحمت نکشین، چیزی نمیبینین؛ چون یه نفر خواسته تر و تمیزش کنه، و خیلی تر و تمیزش کرده.

سر همه این بار به طرف گابریلی برگشت، که میدونست حتما اخراج میشه، و اینکه این اخراج، قطعا اخراج روحش از جسمشه!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
زلزله
VS
خالی

عضویت اجباری!


- معتادا نمی‌گیرن.
اینو مورفین گانت گفت. قبل مرگش وقتی جای خون تو رگ‌هاش نیکوتین جریان داشت و اگه ازش تست می گرفتن، تست به عنوان یک درصد مورفین گانت و نود و نه درصد مورفینِ خالیِ بدونِ گانت معرفیش می‌کرد. درسته که مورفین آخرش مرد. نه از کرونا بلکه از مورفین. چونکه مورفین یکم بی‌مورد بود. یعنی خوب بود ولی مورفینش زیاد بود. ولی در آخر با اینکه در کل خوب بود مرد.
معتادا و نه گرگینه ها.

***


دامبلدور ساعات زیادی رو تو دستشویی می‌گذروند. به ذهن تسترال زده‌ی تام جاگسن هم نمی‌رسید تو دستشویی دنبال دامبلدور بگرده و برای همینم بود که پیرمرد برای رهایی از هیاهوی خونه‌ی گریمولد به اونجا فرار می‌کرد و از روی مجله‌های بافتی که از مشنگ‌های همسایه‌ خونه‌ی شماره‌ی 13 کش رفته بود، رو گوشی می‌بافت. اگه یه بار پسر برگزیده رو دیده باشین می‌فهمین چرا. اگه هم ندیدین...به خاطر سلامت گوش‌هاتون بهتون حسودیم می‌شه.

- وایتکس بد.

پشت درهای بسته‌ی دستشویی اما نبرد کریچر و ارباب پاتر با پاپ کورن‌های پیازی روی آنتن بود. کریچر وایتکس به دست با نودسال سن و رماتیسم پا روی مبل ها می‌‌پرید و از فرشینه‌ی دیواری به دنبال ارباب پاتر بالا می‌رفت تا با وایتکس پاک سازی و ارباب ریگولوس رو احیا کنه.

- ارباب پاتر ارباب ریگولوس رو خورده. باید تفش کنه بیرون. عخه.
- ریگولوس مرد. به عدم پیوست. تبدیل به پیاز شد و خورده شد. اون وایتکس رو دور از من بگیر.
- ارباب پاتر باید ارباب ریگولوس رو پس بده.

این قضیه چند ساعتی بود که ادامه داشت و هری کم کم داست دچار شکاف شخصیتی می‌شد. اینقد کریچر اصرار کرده بود که ریگولوسه که کم کم داشت باورش می‌شد. مگه نه که او بهترین ریگولوس سال بود؟

- ارباب ریگولوس زنده‌س ارباب پاتر تسخیرش کرده. ارباب پاتر باید بره پلاکس رو تسخیر کنه و ارباب ریگولوس رو پس بده.

هری دم تابلوی خانم بلک توقف کرد.
- پلاکس کریچر؟ پلاکس؟

کریچر هم از فرصت به دست آماده برای آزاد سازی ارباب قدیمی‌ش استفاده کرد و ظرف وایتکس رو به طرف ارباب پاتر پرت کرد. هری جاخالی داد و وایتکس پشت سرش به نگون بختی که در رو باز کرده بود برخورد کرد.
بدون هماهنگی به خونه‌ی گریمولد نیاین وگرنه مورد اصابت وایتکس یا در بهترین حالت پیاز گندیده قرار می‌گیرین.

کریچر فحشی نثار هری که جا خالی داده بود کرد. هری خودش برگشت تا بخت برگشته‌ی پشت در رو شناسایی کنه و رز پاکت پاپ‌کورن ویلبرت رو از دستش کشید چون مال خودش تموم شده بود و صحنه خیلی حساس بود. پشت در، خرس سفید خسته ایستاده بود.

- ببینین کی اومده اینجا! فنرِ بابا. بیا تو باباجان، دم در سرده.
- سوسیس!

فنریر مسافت زیادی رو پیموده بود. درست بود که چون حس بویایی‌ش در اثر ویروس مشنگی‌ای که معتادا نمی‌گیرن ولی گرگینه‌ها می‌گیرن تعطیل شده بود و به جای خونه‌ی ریدل از خونه‌ی گریمولد سر در آورده بود، اما غذا اشتها و حس بویایی‌ش رو برگردوند. حالا هم که سفید شده بود دسترسی‌ش به غذای لذیذش رز، راحتتر می‌شد. البته شاید زیر پشم‌های وایتکسی‌ش هنوز سیاه بود اما از بیرون سفید بود. در کل سفید بود. و این کافی بود تا وارد الف دال بشه.

دامبلدور با لبخند گرگینه رو به داخل هدایت کرد و در رو پشتش بست تا علیرضا سرما نخوره. البته شاید هم به این دلیل در رو نبست ولی رز دوست داشت اینطور فکر کنه. دامبلدور روگوشی تازه بافته شده رو روی گوش‌های سفید و پشمالوی گرگینه گذاشت.

به چشم فنریر رز سوسیس بود. یه سوسیس می‌اومد، می‌رفت، سوسیس گورکن بغل می‌کرد، سوسیس با لونا جدول حل می‌کرد و سوسیس باید خورده می‌شد.
-
- سوسیس سوسیس خوشمزه. سوسیس با سس. سوسیس با آب لیمو. سوسیس پنیری و سوسیس دودی.

رز خیلی حرف زد. خودش رو معرفی کرد، اهداف الف دال رو ترسیم کرد، آرمان های محفل رو معرفی کرد ولی اونچه فنر شنید سوسیس بود. همون طور که رز حرف می‌زد، با پنجه بهش حمله کرد تا سرخ نکرده بذارتش لای نون با سس بخوره ولی رز تکون خورد و دستش دقیقا وسط بشقاب غذا فرود اومد و پیازش از ظرف بیرون پرید، سه دور زد تا سیریوس رو پیدا کنه و بخوره بش.

- شما مرگخوار باهوشی هستی. این‌ها باهوش نیستن حرفای منو نمی‌فهمن ولی شما حیوان باشعوری هستی. شما می‌فهمی که پیاز رو تو سر بنده نباید بزنی البته شاید موقع مناسبی براش گفتنش نبود.
-

توجه رز همچنان به پیاز مذکور بود که حالا هدفش رو از سیریوس به خانم بلک تغییر داده بود و با سماجت خودش رو به تابلو می‌کوفت. پیازِ سیاه پسندی بود. گرگینه از این فرصت استفاده کرد و این بار با دندون نیش حمله کرد. بازهم بخت و اقبال باهاش همراه نبود و به جای رز، دمپایی خانم ویزلی که با سرعت به سمتشون می‌اومد رو گاز گرفت.
اینبار بار آخر بود، فنریر به خودش قول داد. نون هم نمی‌خواست همونطور خام خام می‌خوردش...

- بغل؟ موافقم. بغل دوست دارم. خیلی زود می‌تونیم دوستای خوبی بشیم خرس عزیز.

نه دیگه، این یکی زیادی بود. یه گرگینه بغل نمی‌کرد. دوست هم نمی‌شد. فقط می‌خورد. و قطعا خرس صدا نمی‌شد. خیلی چیزها ممکن بود صدا بشه ولی خرس؟ خرس زیاده روی بود. خرس عزیزِ رز از خیر غذا گذشت. غذایی که خرس صداش کنه اصلا خوشمزه نبود. اربابش با کمال میل جاگسن رو می‌داد که بخوره. اونم بلاخره گوشت بود و گوشت خوشمزه‌س.

- کجا می‌ری فَنرِ بابا؟

توجه کل محفل از قدیم تا جدید در کسری از ثانیه به گرگینه جلب شد. بلاخره محفلی بودن و یه محفلی نمونه، صدای آلبوس دامبلدور یادش می‌مونه.

- خونه‌ی ریدل.
- باباجان دیر اومدی نخواه زود بری. تازه عضو الف دال شدی. رز هم خیلی ازت راضی بوده، مگه نه رزِ بابا؟
- پروف واقعا پوست سفیدی داره و من اطمینان دارم با وایتکس‌های کریچر ذره‌ ذره تاریکی رو از می‌شه شست از قلبش. ولی پوستش خوب سفیده، می‌شه پالتوش کنم؟
- نه دخترم.
- لطفا پروف.

فنریر پاورچین پاورچین به سمت در رفت. اگه رز تا دو دقیقه‌ی دیگه لفتش می‌داد می‌تونست در بره...البته رز لفتش داد. سه برابرم وقت کشی کرد و آخرش وقتی پروفسور قول ژاکت بافتنی بش داد بیخیال معامله شد. اما فنر نتونست در بره.

- داشتم می‌گفتم. شما مرگخوار باهوشی هستی. البته فقط یه مرگخواری ولی باهوشی. و من اطمنیان دارم با کمک هم می‌تونیم از این دعواهای سطحی فراتر بریم و راس هرم رو هدف بگیریم. الان که خودمون دوتاییم وقت خوبیه برای گفتنش. من یه نقشه دارم و باهمدیگه می‌تونیم اجراش کنیم.
- سوسیس!
- گفتم که حیوون باهوشی هستی. آفرین! ولی سلطان سوسیس یه سهامدار خرده پاست. ما با بزرگتر ایناش کار داریم.

گرگینه‌ی کرونایی خیلی چیزی از حرفا‌های سیریوس دستگیرش نشد، فقط فهمید که ته‌ش سوسیس نیست. ولی دیگه دیر بود. بحث دامبلدور با رز تموم شده و دوباره توجه‌ش به فنریر جلب شده بود.

- باباجان اگه راحتتری مربی‌ت رو عوض کنم. با کادوگان چه طوری؟

قبل اینکه فنریر بتونه نظری بده و بگه که نه رز، نه کادوگان و نه هیچ سگ و تسترالی رو به عنوان مربی نمی‌خواد و اصلا از عضو شدن منصرف شده، کادوگان به فراخوان دامبلدور لبیک گفت:
- برای نبرد آماده شو همرزم!
- نه.
- در جنگ نه مقبول نیست همرزم. پنجه‌های تیزت رو بلند کن و کنار ما بجنگ.
- نه دیگه، من می‌خوام برم.
- یه محفلی هیچ وقت عقب نشینی نمی‌کنه همرزم. توهم از وقتی وارد خونه‌ی گریمولد شدی یکی از مایی و نباید عثب نشینی کنی، زره به تن کن و آماده‌ی نبرد شو.

کادوگان دست بردار نبود. فنریر بالا رفت، پایین اومد. رز رو خورد، رز رو تف کرد بیرون چون گوشتش تلخ بود. هری رو خورد، داعاش هری، از حلقش بیرونش کشید. ولی بازهم نه کادوگان بیخیال شد نه آلبوس دامبلدور و نه حتی هری و رز خورده شده. فنریر کم آورد. زندگی‌ش همینجا تموم می‌شد، در عطر پیاز. در دل هرچی چینی و ویروس و مشنگ بود رو نفرین کرد که باعث از کار افتادن بینی‌ش و سر در آوردنش از اینجا به جای خونه‌ی ریدل شدن. تف تسترال های جاگسن بر قبرشون.

- بیا فنرِ بابا. از تو انباری پیداش کردم. ماسک قدیمته.

فنریر ماسک آرسنینوس جیگر رو از دست دامبلدور گرفت. با خودش، خاطراتش، سوسیس‌های خوشمزه‌ای که خورده بود و خونه‌ی ریدل خداحافظی کرد و ماسک رو به صورت زد. آرسینوس جیگر اولد برگشته بود.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۷ ۰:۱۱:۱۷
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۷ ۰:۲۰:۰۸



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
گابریل تیتvs کتی بل


سوژه: دروغ!

چند روزی بود کتی در خودش بود و سرکلاس ها به موقع حاضر نمیشد و مثل همیشه دستش برای جواب دادن سوال ها بالا نبود. حتی اون که همیشه عاشق معجون سازی بود و همیشه کارش رو عالی تحویل میداد، دوشنبه برای ساختن معجون کوچک کننده به موقع حاضر نشد و نتونست معجون آبی رنگی رو که پروفسور اسنیپ میخواست رو تحویل بده. پروفسور اسنیپ با تاسف نگاهی به کتی کرد و آخر کلاس نگهش داشت.
- کتی بل چند روزه توی خودتی و مثل همیشه نیستی چیزی شده؟

کتی مثل کسانی که تازه از خواب بیدار شدند سرش رو متعجب بالا آورد و زمزمه کنان گفت:
-آهان، بله... ام...پروفسور، یکم سرما خوردم حالم خوب نیست.
- خب کتی، اگر اینطوره بیا این داروی سرماخوردگی رو بگیر.
- چی؟ هان... نه مرسی خودش خوب میشه... ام یکم دیرم شد. فعلا!
و مثل فشفشه از کلاس بیرون رفت!
هری، رون و هرمیون با تعجب به هم نگاه کردند. کتی آدمی اجتماعی بود و همیشه حرفی برای زدن داشت. اون همیشه آدمی پرجنب و جوش بود، ولی حالا...

- هی هرمیون کتی چش شده؟
- نمیدونم هری... امروز میرم یکم باهاش حرف میزنم... البته اگر گیرش بیارم.


فردا اوضاع عجیب تر شد!کتی که همیشه چکمه های زیبا، دامنی کوتاه و پیراهنی ابریشمی تمیز به تن میکرد، حالا ظاهری آشفته و به هم ریخته داشت و انگار در دنیای هپروت بود... هرمیون داشت از تعجب شاخ در میاورد!
- هی کتی چت شده؟ چند روزه انگار حالت خوش نیست. اینا چیه پوشیدی؟

کتی با تعجب به هرمیون نگاه کرد گویی تازه او را دیده است!
- هان؟... همینجوری... ام... هان... خب فعلا خداحافظ!

و هرمیون را در تعجب باقی گذاشت.
نصفه شب هرمیون با وحشتی رون را از خواب بیدار کرد و پشت بندش هری هم از خواب پرید!

- هی هرمیون چت شده انگار روح دیدی!
-هری... ک... کتی...

و از حال رفت.
بعد از یک ساعت در درمانگاه به هوش آمد، شگفت زده نشد از اینکه کتی را کنارش ندید!

- هی هرمیون چت شده بود، کتی چی؟
- رون، هری، از خواب بیدار شدم برم آب بخورم کتی رو توی تختش دیدم... چشماش سفیدی نداشت کلا آبی بود و در هوا شناور بود، داشت با یکی حرف میزد. نگاهم کرد ولی من سریع فرار کردم! لحظه وحشتناکی بود!

بعد از آن شب بود که کتی عوض شد!
صبح روز بعد کتی زمین تا آسمان عوض شده بود...

- هی هرمیون سلام، خوبی؟ صبحت به خیر!
- کتی! صبح... به... صبح تو هم به خیر! حالت خوبه؟
- من که عالی هستم...

کتی مثل همیشه شده بود اما مشکلی وجود داشت، همه چیز ناگهان در هاگوارتز به هم ریخته بود. مثل اینکه همه از هم کینه ای به دل داشتند و اخلاق همه تند شده بود حتی پروفسور ها، فقط کتی بود که با همه دوست بود و همش میخندید. دامبلدور هم گاهی بود گاهی نبود... قشنگ هم معلوم بود از هیاهوی هاگوارتز خبر ندارد!
بعد از ظهر که هرمیون و کتی داشتند به خوابگاه میرفتند به هری برخوردند!
-هی دختره ی زر زرو برو کنار از جلوم چرا جلوم ایستادی؟
- ای بی ادب تو برو کنار هری پاتر!
- دختره ی دورگه...
- هی...

ناگهان به خود آمدند داشتند به هم بد و بیراه میگفتند و از کتی هم خبری نبود!

- هرمیون... کتی درباره من چی بهت گفته؟

هرمیون با چشمانی اشک آلود به هری نگاه کرد.

- خیلی چیزا، درباره من چی؟
- همین جوابت درباره من هم صدق میکنه، کتی هیچ وقت همچین آدمی نبود، ما هم اینجوری نبودیم چمون شده؟ انگار داره همه رو به جون هم میندازه!
-راست میگی، من یکم ازش میترسم انگار داره مارو کنترل میکنه! بیا بریم پیش دامبلدور، کتی دوستمونه باید بهش کمک کنیم!
- آره موافقم بریم.

وقتی به دفتر دامبلدور رسیدند هرمیون پرسید:
- بنظرت هستش؟
-آره فکرکنم! چون از داخل صدای کاغذ میاد. پروفسور؟ اجازه داخل شدن داریم؟
- آهان... چی؟... بله وارد شوید فرزندانم!

آنها تا وارد شدند پروفسور دامبلدور رو دیدند ولی مانند آن روز های کتی که همش در خودش بود...

-پروفسور شما از اوضاع مدرسه، خبر دارید؟
- فرزندانم شما قابل اعتمادید راستش من درگیر مسئله ای بودم. شما تعریف کنید!
- پروفسور... کتی... راستش انگار داره همه رو به جون هم میندازه، ما تازه هشیار شدیم. انگار داره کنترلمون میکنه... کتی داره به همه از بقیه بد میگه ما هیچ وقت اینجوری نبودیم اما انگار داره با مغزمون بازی میکنه. هاگوارتز خیلی به هم ریخته!

دامبلدور به فکر فرو رفت:
- بالاخره شروع کرد... کار خودشو کرد... ریدل... کتی عزیزم... بچه ها باید کمکش کنید تازگیا چیز عجیبی مثل زیوالات یا وسیله عجیبی از کتی ندیدید؟

هری سرش را تکان محکمی داد ولی هرمیون به فکر فرو رفته بود!

- هرمیون، چی شده؟

هرمیون سری تکان داد و گفت:
هری، تو هم اون گردنبند آبی رنگ عجیب رو توی گردنش دیدی؟ من حس عجیبی بهش دارم!

دامبلدور انگار که چیزی کشف کرده باشد با فریاد گفت:
-چجوری بود؟

هرمیون از جا جهید، زمزمه مانند گفت :
- مثل قابی بود، از الماس ساخته شده بود و زنجیرش نقره ای بود، علامتی قرون وسطایی هم وسطش بود
- فرزندم آن علامت چگونه بود؟
- دایره ای بود در مربعی خط هایی هم انگار احاطه اش کرده بود پایینش چیزی نوشته بود ولی چون توی لباسش بود نوشته اش پیدا نبود.

دامبلدور عصبانی و وحشت زده گفت:
- خودشه... خودشه...

هری با چشم هایی گرد شده گفت:
-من هم یادم میاد یک بار گفتم ( کتی چقدر قشنگه ببینمش) او هم مثل اینکه کسی کنترلش کرده باشه به عقب رفت و فریاد زد ( نه)!
- فرزندانم اون یک هور کراکس است اون الان کمی از روحش تسخیر شده شما باید هر چه زود تر اون گردنبند رو نابود کنید وگرنه روح کتی به طور کامل تسخیر میشه. کمکتون میکنم فقط نزارین حرف هاش روتون تاثیر بزاره قول میدید؟ شما تنها امیدما هستید.

هر دو با هم گفتند:
-قول میدیم ما دوستمون رو نجان میدیم.
- فقط یک چیزی میمونه، بچه ها هر دوتون میدونید که میتوانید با یک طلسم بیهوشی گردنبند را به چنگ بیارید و این کار بسیار اسان است اما اگر این کار را بکنید باز هم نیروی سیاه روح کتی را به چنگ میگیره پس راهی را که از دوستی و عشق رد میشه را در پیش بگیرید.

هر دو به فکر فرو رفتند!

- ولی پروفسور چجوری؟
- خودتون راهش رو پیدا میکنید. فقط قولی به من بدید! قول بدید که هیچ گاه نزارین حرف هایش بر رویتان تاثیر بگذاره و دوستیتان را دگرگون کنه چون فقط با دوستی، نجات دادن کتی ممکن است.

هر دو با جدیت گفتند:

قول میدیم پروفسور!

- ولی پروفسور یک چیزی...
- بله فرزندم؟
- پروفسور ما میدونیم که خیلی از حرف های کتی غلطه و باورش نداریم، من به هری اعتماد دارم، پس چجوری حرف های کتی رو باور کردم؟
- فرزندم درحرف های کتی بارقه ای از واقعیت هم وجود داره، ولی وحشتناک ترن برای همین رویتان تاثیر گذاشته است او داشت واقعیت را میگفت ولی تلخ تر!

هر دو خنده ای تلخ به هم کردند.
- باز هم قول میدهیم پروفسور!
- خوبه، پس برید با تمام توان، تا حرف هاش مثل ویروس نابودمون نکرده، حرف های من هم آویزه گوشتان کنید هیچ کس محبت و عشق واقعی را نمیتواند نابود کند. هیچ کس...

بعد از حرف های دامبلدور هر دو به تالار رفتند و کنار هم نشستند.

- هری... چی کار کنیم؟
- هرمیون واقعا نمیدونم !
- هری؟ یادته وقتی ولد مورت میخواست...
- اون روز شوم رو میگی؟
- ما باید محبت واقعی رو به کتی نشون بدیم عشق واقعی رو و اینکه... خیلی دوستش داریم.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۲ ۱۱:۴۲:۳۹

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
گابریل تیتvs کتی بل


سوژه: دروغ!

هالووین داشت تموم میشد و گابریل مثل همیشه بیشتر روزش رو در کتابخونه میگذروند، اما تنها تفاوت این بود که 1 ساعت زودتر به سمت سرسرای بزرگ راه میوفتاد؛ اما علتش هالووین نبود! به خاطر اینکه کلاسها 1 ساعت زودتر تموم میشد و 1 ساعت زودتر غذا میدادن!

سرسرای بزرگ:

گابریل هنوز پیچ راهرو رو پشت سر نگذاشته بود که توجهش به جمعیتی که به سمت سرسرا میرفتن جمع شد.حدس زد احتمالا جشنی چیزی باشه و با بی خیالی به سمت سرسرا روانه شد.

-جمعیت رو! جشن آخر سال هم اگر بود اینقدر جادوگر و ساحره تو سرسرا نمیرفتن! یکی دنبال کفشهاش بود اون یکی دنبال راه های سرکار گذاشتن معلم ها!

لحظه ای ایستاد، تصمیم گرفته بود راهش رو به سمت آشپزخونه کج کنه؛ نگران بود که نکنه سرسرا جا برای همه ی دانش آموزا نداشته باشه!پس به سمت آشپزخونه راهش رو تغییر داد.

آشپزخونه:

خیلی عادی به طوری که توجه کسی بهش جلب نشه به سمت خوابگاه رفت اما وارد نشد! لحظاتی مکث کرد و بعد خودش رو به جلوی تابلوی میوه ها رسوند، به اطراف نگاه کرد و وقتی مطمئن شد گلابی رو قلقلک داد؛ مدتی منتظر موند اما تابلو از جاش تکون نخورد!

-عهههه! حرکت کن دیگه.

دوباره گلابی رو قلقلک داد و بازم تابلو کنار نرفت! با عصبانیت وارد خوابگاه شد و از پله ها بالارفت، به سمت تختش رفت و چمدونش رو درآورد.

-فکر میکردم شایعه باشه، نگو راسته! کی فکر میکرد تابلوی میوه ها هم مریض شه؟

پس از زیر و رو کردن چمدونش کتابی خاک خورده درآورد و مشغول مطالعه ی کتاب شد. اما ایندفعه فقط کتاب رو ورق میزد، حتی به فهرست هم نگاهی نکرد!

-بیا! باید گلابی رو قلقلک میدادم...قطعا مریض شده تابلو.

کتاب رو بست و با بی میلی به سمت سرسرا دوباره روانه شد.

سرسرای بزرگ:

با اینکه فقط 15 دقیقه رفت و برگشت داشت، راهروها خالی شده بودن و تنها دانش آموز بود. نه معلمی تو راهروها بود، نه دانش آموزی!

-شرط میبیندم حتما جشن مهمیه...وگرنه باید صدای پیشگویی های پرفسور تریلانی رو میشنیدم.

میدونست وقتی در سرسرا رو باز کنه صدها چشم بهش زل میزنه، اما دل و جرئتش رو بدست گرفت و در چوبی سرسرای رو باز کرد!همونطور که انتظار میرفت همه بهش زل زدن، اما تعدادشون بیشتر از 100 تا چشم بود...نزدیک سه هزارتا چشم بهش خیره شده بود!

-اممم...اممم...من عذر، عذر میخوام بابت تخیر!
-عیبی نداره باباجان! برو بشین پیش دوستات.

صدای آرامش بخش از آخر سرسرا به گوش میرسید، صدا برای گابریل آشنا بود؛ صدای پرفسور خودشون بود.

-چشم پرفسور.

سرش رو انداخت پایین و به سمت میز هافلپاف رفت، در راه به این فکر میکرد که چندتا دلیل باید برای پومانا بیاره؟

-کجا بودی گب؟
-چیشده؟ چرا دیر کردی؟
-تابلو ی اعلانات رو ندیده بودی؟
-چرا دیر کردی؟

همه ی گروه مشغول سوال پیچ کردن گابریل بودن، حتی سدریک تصمیم داشت از خوابش صرف نظر کنه و دلیل دیر کردن گابریل رو بپرسه!

-رو تابلو به اگلا گفتم بذاره...ندیدی؟

میخواست به سدریک جواب بده اما پرفسور مانعش شد.

-خیلی خب! سدریک باباجان ولش کن، دیر کرده دیگه.
بعد روبه جمعیت کرد و شروع به سخنرانی کرد.

-خب همونطور که میدونید، داریم به آخر هالووین میرسیم؛ میدونم که هالووین امسال پر از ماجراجویی بوده و همه حسابی برای شروع ترم جدید سرحالیم!

صدای آه و ناله ای مبنی بر خستگی و کوفتگی زیاد از جمعیت داخل سرسرا بلند شد اما خیلی زود با ادامه ی سخنرانی پرفسور پایان یافت.

-میدونم باباجانیان! منم برای شروع ترم خستم...من که از شما هم پیرترم!

چندها دانش آموز به نشانه ی تایید سرشون رو تکون دادن اما خیلی زود از ادامه ی اینکار صرف نظر کردن.

-اما باباجانیان، دلیل اصلی جمع شدنمون در اینجا...چیز دیگری است! ما به این خاطر در این شب باشکوه در سرسرای بزرگ جمع گشتیم تا درباره ی اتفاقات اخیر صحبت کنیم!

صورت تمام دانش آموزان داخل سرسرا تغییر کرد.

-
-
-
-پلاکس باباجان! نگران نباش قلم هات جایی رو نقاشی نکشیدن.

از چهره ی پلاکس بر می اومد که جا خورده باشه، اما چیزی نگفت و فقط نفس راحتی کشید.

-خب میگفتم...ما به این خاطر اینجا جمع شدیم که...

پرفسور مکثی کرد و گلوش رو صاف کرد، آستین لباسش رو مرتب کرد و بعد دوباره به چهره های نگران بچه ها چشم دوخت.

-به زبون ساده میخوام ازتون یک سوال بپرسم!

گابریل با نگرانی آبی نوشید و بعد به کارهایی که در مدت هالووین کرده بود فکر کرد، اما چیزی به خاطرش نیومد. پرفسور پس از مکث کوتاهی دوباره ادامه داد:

-میخواستم بدونم...تو این چند روز، کسی بوده که تابلوی میوه ها رو که در دخمه ها کنار خوابگاه هافلپافی های سختکوش واقع شده؛ قلقلک داده؟

جمعیت به هافلپافی ها خیره شدن، بعضی ها درگوش هم پچ پچ میکردن و بعضی ها با دست سدریک رو که خواب بود مسخره میکردن! گابریل فشار زیادی رو روی خودش احساس میکرد! فکر میکرد هر لحظه ممکنه منفجر بشه،حدس میزد که همه دارن درباره ی اون حرف میزنن. اون از همه دیرتر به جشن اومده بود، قبل از اومدن پیش تابلوی میوه ها رفته بود و قلقلکش داده بود؛ ممکن بود کسی اونو دیده باشه، یا هم که روزایی که دیربه سرسرا اومده و غذا رو از دست داده کسی اونو دیده!

-باباجانیان؟ کسی چیزی برای گفتن داره؟

تصمیم نداشت چیزی بگه؛ میدونست با اینکارش داره به اعتماد پرفسور نسبت بهش رو کاهش میده اما سکوت رو ترجیح داد. خودش رو پشت زاخاریاس مخفی کرد و زیر چشمی به پرفسور که مشغول نگاه کردن گیریفیندوری ها بود نگاه کرد.

پایان.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ دوشنبه ۵ آبان ۱۳۹۹

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
- آره خلاصه ... نمی‌دونم معجون زده بودن ... تشه! حالت طبیعی نداشتن. سالازارکه دید اینا دارن به مارا پیش پیش می‌کنن، رفت جلو گفت چی کار می‌کنین؟ اونا گفتن چی می‌گی تو؟ سالازار گفت چی می‌گی تو یعنی چی؟ یارو یه استیوپفای زد! سالازار چون حالت دفاعی به خودش گرفته بود، طلسم رو با این‌جا مهار کرد. بعد یه کروشیو زد ... طرف گفت آخ نَنَه جان! بعد یه خانم شاکری بود، این مدافع حقوق مارها بود. می‌گفت غذای مار نباید لانتستون داشته باشه.
- لاکتوز پدربزرگ!

لرد سیاه کوچک‌ترین علاقه‌ای به شنیدن خاطرات طولانی و بی‌سروته ماروولو از هزاران سال قبل از تولد خودش نداشت. اما دست خودش نبود ... بعد از عمری نقد، ناخودآگاه ایرادات او را اصلاح می‌کرد و ماروولو نیز به خیال این که نوه‌اش توجه نشان داده، با حرارت بیشتری ادامه می‌داد.

- گفتی لاکتوز ... یاد قصه‌ی سالازار و حسینکرد شبستری افتادم ... جد اعلای ویلبرت اسلینکرد شبستری! آقا این ...
- پدربزرگ شما مگه راننده نیستید؟ خوب 24 ساعته نشستید ور دل ما دارید ورّا... خاطرات شیرین تعریف می‌کنید، کی مسافرها رو می‌رسونه؟

لرد به این‌جایش رسیده بود. سال‌های سال بود که وراجی‌های پدربزرگش را در هر شناسه‌ای تحمل می‌کرد.

- مثل این که توضیحات پروفایلمو درست نخوندیا پسر! «راننده تاکسی بازنشسته!» بازنشسته‌ها که سر کار نمی‌رن.
- خوب اون هیچی ... اصلا شما مگه مدیر هاگوارتز نیستید؟
- هستم! ولی الان تابستونه. مدرسه تعطیله.
- باشه! دلیل نمی‌شه که! می‌تونید برید تالار اسرار رو باز کنید که وقتی مدرسه باز شد باسیلیسک همه‌ی مشنگ‌زاده‌ها رو به درک واصل کنه.
- می‌دونستم! می‌دونستم خون سالازار تو رگاته! می‌دونستم وارث برحقشی! من رفتم!
- الان که هوا تاریکه ... می‌ذاشتید صبح حالا!

لرد که تصور نمی‌کرد دک کردن ماروولو به همین راحتی‌ها باشد، نفس راحتی کشید. خودش با آن همه قدرت و استعداد خارق‌العاده، سال‌ها طول کشیده بود تا بتواند تالار را پیدا کند ... لابد پدربزرگش که جز غرولند و مقایسه‌ی عالم و آدم با زمان سالازار کاری بلد نبود، تا ابد باید دنبالش می‌گشت.

تصویر کوچک شده


- بعد از مدت‌ها، این اولین شامیست که بدون حضور پدربزرگمان می‌خوریم. و ما از این بابت ... اممم ... بسیار ...
- تسترال کیف هستید؟
- خاموش هکتور! داری در مورد جد با اصالت ما حرف می‌زنی!
- واقعا که! زمان سالازار یه بار یکی پشت سر نوادش حرف زد ...
- پدربزرگ؟ مگه شما نرفته بودید تالار اسرار رو ...
- باز کردم.
- چطوری؟
- از خودش پرسیدم کجاست. یه تُک پا رفتم باز کردم و اومدم دیگه!
- از بازگشت شما ... اممم ... بسیار ...
- تسترال کیف هستید؟
- بله هکتور. دقیقا.
- حالا بذار اینو برات بگم! می‌دونستی چی شد که سالازار این تالار رو ساخت؟ اون زمونا ...

ناگهان درب خانه ریدل‌ها باز شد و کتی بل آمد داخل. یک راست رفت و نشست سر میز شام. بی تفاوت به سکوت مرگبار و نگاه‌های متعجب مرگخوارها، یک بشقاب غذا برای خود کشید و مشغول خوردن شد. پس از چند دقیقه رو به مروپ کرد و گفت:

- خوب بود. ولی نمکش زیاد بود! ولی در کل خوب بود.

و رفت.

- پدربزرگ! شما مگه مدیر و منتقد مهمان ویزنگاموت نیستید؟
- خوب چرا! چطور؟
- خوب برید به این تازه‌واردها ایفای نقش یاد بدید دیگه! به گند کشیدن خانه آبا و اجدادی ما رو!
- الان.

تصویر کوچک شده


ماروولو یک صندلی گذاشته بود وسط ایستگاه کینگزکراس و همان‌جا اطراق کرده بود.

- ببین پسر جان! زمان سالازار خیلی به علائم نگارشی حساس بودن. بذار بهت بگم کاربرد هر کدوم ... این چرا غیب شد؟

رودولف در حالی که دود سر چوبدستی‌اش را فوت می‌کرد گفت:

- مولتی نیوت بود. بلاکش کردم!
- اینم؟! الان یک هفتس در مورد همشون همینو می‌گی!
- واهاهاهاهاهاهاهای نه نمیخندوم له له هستوم. نیوت نیست. هوریسه. اون هوریس کپیه! ووی ووی ووی چقدر به نیوت تهمت زدیم!
- اصلا کارگاه با خودتون! من می‌رم معرفی شخصیت.

تصویر کوچک شده


- ببین دختر جان! این که تو خیار دوست داری خیلی خوبه. خیار کالری نداره. می‌تونی هرچقدر دلت خواست بخوری و چاق نشی. اصلا علاقه به خیار مطابق نظریات پدر علم روانشناسی، یک امر طبیعیه. ولی همه‌ی اینا رو فقط گفتم که دلت نشکنه. چون مهم اینه که علاقه به خیار هیچ کمکی به شخصیت‌پردازی نمی‌کنه!

تازه وارد که عصبانی شده بود، یک خیار در دهان ماروولو چپاند و وارد ایفای نقش شد.

ماروولو بریده بود. او از تازه واردها قطع امید کرد. حتا از کل سایت قطع امید کرد. و از خودش ... ماروولو خودش را بلاک کرد و دیگر هیچگاه به خانه‌ی ریدل‌ها بازنگشت.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ دوشنبه ۵ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
کج و کوله vs پیرمرد داخل شکم کج و کوله



نوبت ایوا بود.
او در صف گرفتن غذا جلو رفت تا "سوپ جوی دوسرش" را تحویل بگیرد.
غذا خوری مدرسه شلوغ بود. هیچ کس نمیتوانست باور کند که این همه دانش آموز برای خوردن سوپ جوی دوسر صف بسته اند.

ایوا آن را تحویل گرفت و پشت میزی خالی نشست.

فلش بک، خانه ریدل ها!


لرد سیاه با عصبانیت، گزارشی دیگر، از میان تپه‌ی گزارشات مرگخواران بیرون کشید و شروع به خواندن کرد.
با دلخوری فکر کرد که همه‌شان تکراری هستند! تکراری! تکراری! تکراری!
-به ما چه اصلا! نمیخواهیمشان! محتوای اینها همه یک چیز است! حوصله مان سر رفته! به یک چیز جدید نیاز داریم... یک سرگرمی!

به هر حال، گزارش دیگری برداشت، یکی دیگر، و بعدی.
نام ایوا بالای آن به چشم میخورد.
-از دست این یکی بسیار خسته ایم! دیگر نمیخواهیمش! اخراجش میکنیم اصلا!

لحظه ای درنگ کرد.
-ولی اخراج کردنش تنها لحظه ای لذت داره! بعد تمام میشود و دیگر کاری برایمان نمی ماند که انجام بدیم... ما این را نمیخوایم! مجازاتش میکنیم! بله! این بیشتر لذت دارد! همین را میخواهیم! ولی چه کارش کنیم؟!

لرد سیاه سرش را به دستانش تکیه داد و به فکر فرو رفت.
چند لحظه بعد، لبخندی روی صورتش پدیدار شد.
-بلا! ایوا کجاست؟! بگو ما کارش داریم! فورا!
***

ایوا، با خوشحالی، رو به روی اربابش ایستاد. دهان گشادش باز بود و لبخند میزد.
لرد سیاه به او خیره شد و با خود فکرکرد که انسانی به ژولیدگی او ندیده است!
بالاخره به افکارش سر و سامانی داد و رو به ایوا کرد.
-ایوا... میدونی برای چی احضارت کردیم؟!

و بدون این که منتظر جواب او بماند ادامه داد:
-ماموریتی برات داریم! مربوط به خودت هست... شنیدیم که سواد درست و حسابی نداری... این درسته؟

ایوا با نگرانی سر جایش جنبید.
لرد سیاه طوری که انگار موشی را در تله گرفتار کرده است، با خونسردی لبخندی زد و چوب دستی اش را میان انگشتانش چرخاند.
-ماموریتت اینه که به مدرسه بری و تا وقتی که با سواد نشدی، بر نگردی! مفهومه؟

ایوا عرق ریزان، دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، ولی نگفت. دهانش را بست. دوباره دهانش را باز کرد ولی کلماتی شنیده نشدند. دوباره آن را بست.
لرد سیاه با خود فکر کرد که او شبیه یک ماهی خنگ شده است.

-م... م... ممنونم ارباب... ذ... ذ... ذوق... کردم... ذوق کردم!

ایوا این را گفت، تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.
لرد سیاه رفتن او را نگاه کرد و لبخند زد.
به خوبی میدانست؛ ایوا مدرسه را دوست نداشت.
با خود فکر کرد که دیگر او را نمی‌بیند و هر روز و هر شب صحنه ی شکنجه شدن او را توسط معلم هایش تصور میکند و شاد میشود.

به پشتی صندلی اش تکیه داد و گزارشی دیگر برداشت.
و یکی دیگر...
و بعدی.

به هر حال لرد سیاه روش خودش را برای لذت بردن داشت.

پایان فلش بک!


فضای سالن غذاخوری گرم و دم کرده بود و بوی چکمه‌ها و عرق دانش آموزان با بوی سوپ ترکیب شده بود و ایوا نسبت به این موضوع حس خوبی نداشت.
تمام زنگ های قبل، بی اختیار در میان کلاس هشتمی ها نشسته بود و جبر حل کرده بود بی آنکه بداند آن چیست و به چه دردش میخورد. او حتی نمیدانست اعداد چه هستند. اعداد معنایی نداشتند وقتی او نمیدانست چطور هنوز زنده است.
تمام زنگ های قبل سعی کرده بود لبخندش را حفظ کند و سعی کند چیزی بیاموزد. او به خانه ریدل ها احتیاج داشت. باید یاد میگرفت!

ایوا به قلنبه ی چسبناک داخل ظرفش چشم دوخت.
صدای همهمه ی بی وقفه ی دانش آموزان در سرش طنین انداخت.
چشمانش را بست و کوشید تمرکز کند که از کجا باید شروع به خوردن سوپ کند.
نگاهی به اطراف انداخت. دیگر در غذاخوری نبود! بچه های مختلف، پشت میز هایشان نشسته بودند و داشتند تند تند فرمول های شیمی را حفظ میکردند و زاخاریاس بر کارشان نظارت میکرد.
ایوا سرش را برگرداند و آن طرف کلاس درس، عده ای دیگر را دید که داشتند جبر و چیزهایی که او نامشان را نمیدانست، حل میکردند.
ایوا به میز خودش نگاهی انداخت و وحشت زده، رو به رویش تنها یک بشقاب سوپ دید که جو های دوسرش به شکل یک مسئله ی چند مجهولی روی آب سوپ شناور شده بودند!
پلاکس، با قوطی های رنگ، در حالی که رنگ ها را بر سر و روی دانش آموزانی که تند خوانی میکردند، می پاشید، وارد کلاس شد. البته که دانش آموزان چیزی نگفتند. باید خودشان را برای آزمون سراسری آماده میکردند!
ایوا جیغ جیغ کنان، رنگ قرمزی که از روی موهایش بر کف زمین میچکید را پاک کرد.
-شما ها دیوونه شدید؟!

پلاکس، رنگی کرمی، مانند رنگ سوپ ایوا توی صورت او پاشید.
-ایوا، ایوا! من پدر بزرگ نارسیسا و بلاتریکس و سیریوس هستم! میبینی ایوا؟!


ایوا سرش را برگرداند؛ یک جو، با دو سر که دندان هایی تیز داشتند، وارد کلاس شد. بالای سر ایوا ایستاد و دستور داد:
-تو چطور میتونی این سوپ خوشمزه ی جو رو نخوری؟! من بالای سرت میشینم که تو اونو تمومش کنی!

همچنان دانش آموزان، کتاب هایشان را با سرعتی برق آسا ورق میزدند و هر لحظه مغزشان با مطالب سنگینی که میخواندند، انباشته میشد.

-تو چطور کار کردن میکنی؟! بچه‌ی من با اینکه خیلی کوچک شدن هست، مدرک دانشگاهیش رو گرفتن کرده و خیلی زود جای تو رو توی خونه ی ریدل ها اشغال کردن میکنه! لباساشو نگاه کردن کن! خیلی خیلی بی ریخته!

گوشه ای دیگر، آگلانتاین و تام، دوستانه کنار هم نشسته بودند و پیپ، از خاطرات جوانی اش برای آنها تعریف میکرد. ایوا از پشت میزش بلند شد و دوان، دوان به سوی آنها رفت:
-تام! آگلا! چه خوب که میبینمتون! بیاید با هم از اینجا فرار کنیم و بریم پیش ارباب و بگیم اینجا طلسم شده!

ایوا مکث، و با شک نگاهی به تام و آگلانتاین که با گیجی به او خیره شده بودند، کرد.
-شما ها منو میشناسید دیگه؟!
-نه ایوا! ما تورو نمیشناسیم؟! اسمت چیه ایوا؟!

ایوا سعی کرد جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد. آنها را به حال خود گذاشت و برگشت سر جایش.
و همچنان، دانش آموزان، کتاب هایشان را با سرعتی برق آسا ورق میزدند و هر لحظه مغزشان با مطالب سنگینی که میخواندند، انباشته میشد.

-تو باید این سوپو تمومش کنی! تمومش کن! تمومش کن!

ایوا احساس کرد میخواهد استفراغ کند.
عق زد ولی نتیجه ای حاصل نشد!
دوباره عق زد ولی این بار به جای اینکه صحنه ای ناپسند بر روی میزش پدید آید، احساس کرد میان دریایی از سوپ جوی دو سر غرق شده است.
ایوا دست و پا زد و سعی کرد نفس بکشد. وجودش سوپ جو بود.

و بازهم، همچنان، دانش آموزان، کتاب هایشان را با سرعتی برق آسا ورق میزدند و هر لحظه مغزشان با مطالب سنگینی که میخواندند، انباشته میشد.

او چشمانش را باز کرد.
با صورتی غرق در سوپ جو، کف سالن غذا خوری افتاده بود و صدها دانش آموز دورش جمع شده بودند.
جلوتر از همه، معلمی، با بشقابی خالی از سوپ جو رو به رویش ایستاده بود. چون چند لحظه پیش، آن را روی ایوا پاشیده بود.
-بیهوش شده بودی!

ایوا چیزی نگفت. چشمانش وحشت زده بودند و میان موهای ژولیده اش جو های خیس به چشم میخورد.
او فین فینی کرد و مقداری سوپ از دماغش بیرون ریخت.

معلم، او را به دستشویی برد تا درستش کند.

فلش بک، کلاس درس!


ایوا وسط کلاس ایستاده بود. او نمیدانست چجوری به این سرعت از آنجا سر در آورده است.
چند دقیقه پیش، او وارد کلاس "هشتمی ها" شده بود. بدون آنکه معلم حتی بداند که سواد ندارد.
خانم معلم، تازه کار، جوان، و نسبتا عبوس بود. معلمِ بیچاره ای که در "اولین هفته ی تدریسش"، گرفتار چنین مصیبتی شده بود.

خانم معلم جوان، به ایوا که وسط کلاس ایستاده بود و هنوز گیج و منگ به نظر میرسید، نگاه کرد.
-سلام دخترم. اسم من دوشیزه لوئه، دروارقع فامیلیم لوئه. به کلاس ما خوش اومدی. ما توی این مدرسه اهداف والایی داریم و باید خیلی تلاش بکنیم. میدونم اومدن از مدرسه ی دیگه کار راحتی نیست. ولی ما اینجا بهت کمک میکنیم...

خانم لو، نمیدانست؛ ایوا از مدرسه ی "دیگری" نیامده بود؛ او اصلا از مدرسه ای نیامده بود!
ایوا به خود زحمت نداد که این موضوع "کاملا بی اهمیت" را به خانم لو تذکر بدهد. تنها چیزی که میخواست این بود که جایی بنشیند و هرچه سریعتر با سواد بشود و برود. او به این دخمه کوچک و پر از بچه های عادی علاقه ای نداشت.

-عزیزم... اینجا ما سعی میکنیم که آموزش هایی فراتر از آموزش های مدرسه های دیگه رو به شما بچه ها آموزش بدیم. اساسا، از نظر من، تفکر، قدرت اندیشه، و ارائه‌ی راه حل های درست یک مسئله، از توانایی هاییه که هر انسانی نداره. ولی ما توی این مدرسه، تنها تئوری های پیچیده رو یاد بچه ها میدیم؛ چه نیازی دارن که توی زندگی واقعی از چیز هایی که یاد میگیرن استفاده کنن؟! نه! چه نیازی دارن؟! ما تنها حفظ میکنیم و یاد میگیریم! تنها چیز هایی که ما باید انجام بدیم اینه که از اساس، پایه و بنیان یک چیز، مشکل رو ریشه یابی کنیم و من مطمئنم، ما در کشف قدرت اندیشه، نظم، و ریشه یابی مشکلات دیگه، قطعا و اساسا، موفق خواهیم‍...

فکر ایوا همچنان پیش جای نشستنش بود و اینکه زود تر از آنجا بیرون برود.
-خب!! باشه لو! فهمیدم!

دوشیزه لو، دلخور از قطع شدن سخنان پر ارزشش، اخمی کرد تذکر داد:
-دختر خانم! من از شما انتظار دارم که من رو دوشیزه لو خطاب کنید! اینجا کلاس درسه و من از بچه ها انتظار دارم مودب باشن! در ضمن، وقتی کسی داره صحبت میکنه، نباید پرید وسط حرفش!

ایوا لبخندی زد.
-باشه لو! هرچی تو بگی! فقط زود باش چون من وقت ندارم. باید زود با سواد بشم! راستی، من کجا بشینم یا اینکه باید سر پا بمونم؟

دوشیزه لو، چند لحظه به او خیره ماند. سپس کنترل خود را بدست آورد. به صندلی کنارِ پسری اشاره کرد.
-کنارِ جوی خالیه. تو میتونی اونجا بشینی...

ولی ایوا نرفت آنجا بنشیند.
دوشیزه لو مجبور شد کمی او را هل بدهد.
-برو دیگه... اونجا جای تو! برو...

اما ایوا سفت بود و هل دادن های دوشیزه لو، رویش تاثیری نگذاشت.
-من دوست ندارم اونجایی که گفتی بشینم. من میخوام کنار اون دو تا بشینم.

او این را گفت و به دو دختر با تیشرت هایی یکسان که عکس بستنی و دونات رویشان چاپ شده بود اشاره کرد. سپس بی آنکه منتظر تایید دوشیزه لو بماند، به سمت نیمکت آن دو رفت و بینشان جا خوش کرد.
لو مکث کرد و تصمیم گرفت که به روی خودش و دیگران نیاورد و کلاس را شروع کند.

***


زنگ تاریخ بود.
ایوا نمیدانست تاریخ چیست. بنابراین تصمیم گرفت خیلی توجه کند.
دوشیزه لو شروع کرد:
-خب ما امروز میخوایم در مورد یونان باستان یاد بگیریم. این درس بسیار لذت بخشه و من مطمئنم شما خوب اونو حفظ میشید.
خب... تمدن یونانی از نظر جغرافیا، تا هند و افغانست‍...

ایوا با حیرت، به کلمات سخت، کشور ها و اعدادی که او به آنها اشاره میگرد گوش میداد و چیزی نمیفهمید.
بعد از توضیح موقعیت جغرافیایی یونان باستان، نوبت به معرفی اساطیر آن شد و این از قبل هم بدتر بود.

-... تاریخ نگارهایی مثل دیودور سیسیلی، پوسانیاس و استرابون، سرتا سر یوننا سفر کردند و تمام افسانه های و...

ایوا احساس کرد میخواهد بمیرد. بیشتر حرف های او مانند اصواتی که نجینی برای ابراز علاقه به اربابش به کار میبرد، بودند.

-هی لو! ما داریم این چیزا رو یاد میگیریم، ولی اینا به چه دردمون میخورن؟

دوشیزه لو، صحبتش در مورد "خائوس" را قطع کرد و مانند ببری زخمی به ایوا نگاه کرد.
-ما یاد میگیریم، ما... یاد میگیریم چون اینا به زندگی مون مربوطن و باید یاد بگیریم!

ایوا سرش را خاراند.
-ولی من تا تا حالا تاریخ نخوندم و هنوز هم زنده‌م.

دوشیزه لو، نفسش را از دماغش بیرون داد. دیگرحتی یک ذره هم تحمل نداشت که آن بچه مزاحم تدریسش شود.
با قدم های بلند به سوی میز ایوا رفت.
از شانه هایش گرفت و به دقت به او نگاه کرد.
-تو اینها رو میخونی، چون این یه اجباره! میخونی چون باید بخونی! میخونی و حفظ میکنی! حفظ میکنی چون باید حفظ کنی! متوجه شدی؟

و او را رها کرد.
ایوا با ترس، سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
و همه ی تاریخ یونان باستان را حفظ کرد.
مسئله ها ریاضی را حفظ کرد.
فرمول های شیمی را حفظ کرد.
و آداب معاشرت و طرز لباس پوشیدن را یاد گرفت و حفظ کرد.
بی آنکه بداند چیستند و به چه دردش میخورند.
با همه ی اینها، فعلا او تنها کسی در کلاس بود که به نظر میرسید هنوز کمی مغز دارد. البته تا قبل از اینکه در سوپ جو فرو رود!
پایان فلش بک!


ایوا از دستشویی بیرون آمد. صورتش تمیز بود و احساس خوبی داشت. بر خلاف احساسی که موقع ورود به مدرسه پیدا کرده بود.
او، آرام و عاقل به نظر میرسید!
هیچ کس نمیدانست که سوپ جوی دو سر چه بر سرش آورده است؛ در کلاس درس، قبل از همه دستش را برای جواب دادن به سوالات ریاضی بلند میکرد.
قبل از همه تست شیمی اش را تمام کرد. و البته که الف گرفت.
کل تاریخ یونان،را از بر بود. حتی قسمت هایی که دوشیزه لو یادش نمی آمد تا به حال برای کلاس هشتمی ها توضیح داده باشد.
موقع صحبت، دستش را بلند کرد و مودبانه صحبتش را کرد و وسط حرف معلم نپرید.
تمام کتاب ها را حفظ کرد و خواند و خواند.
او طی یک روز، به قدری ممتاز و شایسته شد که معلم تصمیم گرفت او را به کلاس دهم بفرستد. ولی مدیر مدرسه به قدری از توانایی های ایوا هیجان زده بود که با او مخالفت کرد و پیشنهاد داد او را به دانشکده ی شبانه روزی دختران ممتاز بفرستند.
درواقع، مدرسه ی کوچک، به قدر از داشتن چنین گنجینه ای شادمان و ذوق زده بودند که نمیدانستند با آن چه کنند!

***


خانه ریدل ها!

لرد سیاه پشت میزش، در اتاقش نشسته بود و به کارهایش رسیدگی میکرد.
صدای بلاتریکس از پشت در شنیده شد:
-سرورم! ایواست سرورم! ایوا اومده... ولی... خب... یه جوری... اصلا سرورم بفرستمش داخل؟!

لرد سیاه با تعجب گزارش را پایین گذاشت. و متفکرانه به درِ اتاقش خیره شد. چطور ممکن بود ایوا طی یک روز با سواد شده باشد؟ حتما کار بدی کرده بود و اخراج شده بود! حتما به قدری اذیت شده بود که فرار کرده بود.
لرد سیاه از این افکار لبخند زد و اعلام کرد:
-میتونه بیاد تو! بلاتریکس! بفرستش بیاد تو!
-ارباب... فقط... چیزی... میدونید...
-بفرستش بیاد تو!

و در مقابل چشمان حیرت زده ی لرد سیاه، ایوا وارد اتاق شد.
ولی... او دیگر حتی ذره ای شباهت به ایوایی که لرد سیاه میشناخت، نبود.
ایوایی که لرد سیاه دید، دختری بود که پیراهن سفید اتو کشیده و تمیزی پوشیده و کراوات زده بود. دختر موهایش را بافته و با یک روبانه بسته بود. دختر تمیز بود و دهانش را بسته بود. دختر شمرده شمرده، شروع به صحبت کرد:
-سلام ارباب. ببخشید که نتونستم زود تر خدمتتون برسم. طبق دستور و ماموریتی که دادید، من به مدرسه رفتم و تجربیات بسیاری رو کسب کردم. بسیار از شما و لطفی که در حقم کردید متشکرم. شما نمیدونید با این کارتون، منو به چه جاهایی که نرسوندید. این کارتون نشان از لطف و محبت شماست. اگر اجازه بدید، میخوام سال های بعد رو در دانشکده ی دختران ممتاز بخونم. البته اگر شما اجازه بدید. متشکرم.

و محجوبانه، لبخندی تحویل اربابش داد.

لرد سیاه چند لحظه به او خیره ماند... او دیگر که بود؟!
و بعد، در یک حرکت، قفسه‌ی گزارشات مرگخواران را، روی سرِ ایوا واژگون کرد.
لرد سیاه به دقت، به خرده چوب ها و گزارشات میان آنها خیره شد و نفس راحتی کشید.

یک گزارش از میان گزارشاتی که میان قفسه خرد شده بود برداشت...
و یکی دیگر...
و بعدی.
نام ایوا بالای آن به چشم نمیخورد.
لرد سیاه خوشحال بود.


پایان!



ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۶ ۸:۱۹:۰۶



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
اگلانتاینvsآستریکس

تـــــالــاپ...

دستگیره را محکم تر فشرد و با باز شدن در وارد اتاقک چوبی و نمور شد.
- ای چاکر! زبان بگشای و سخن آغاز کن؛ اینجا دیگر کدام آغلی است؟
- هیس...ساکت باش ببینم. دنبال یکی میگردم.

پیپ جوری که انگار اگلانتاین عقلش را از دست داده به او نگاه کرد و گفت.
- آه...خدای من؛ پاک‌ دیوانه شده است. در آلونکی با قفسه های خاک گرفته به دنبال فردی میگردد...حالا این خراب شده کجا هست؟
- "فراموش شده ها"...چیزایی که از یاد همه رفته یا دیگه کسی نیازی بهشون نداشته باشه. فرقی هم نمیکنه، مال هفتاد سال پیش باشه یا همین دیروز...وقتی که وسیله ای صاحب اصلی‌اش نباشه و یا کسی دیگه به اون نیاز نداشته باشه، کمرنگ و کمرنگ تر میشه تا این که دیگه محو میشه و سر از اینجا درمیاره.

پافت جعبه‌‌ای را از روی نزدیک‌تر قفسه برداشت و بی توجه به غرغر کردن های پیپ، مشغول زیر و رو کردنش شد.
- آه، خدای من! نه سپاسگزاری می‌کنند...نه دست‌بوسی و نه جیره و مواجبی...گویی نمیدانند پیپ‌ای با این شأن و منزلت و جایگاه و مقام و منصب و بزرگی و...

- کاتانا میخواد بدونه این پیپ پر حرف و صاحبش، اینجا چی کار میکنن؟

اگلانتاین با دیدن کاتانا، جوری فریادی از سر خوشنودی کشید که گرد و خاکِ روی قفسه ها بلند شدند و پیپ چند سانتی به هوا پرید.
- زبان به کام بگیر چاکر؛ گویی...

پافت به توجه به ناسزا های پیپ به سمت شمشیر چرخید.
- اوه کاتانا...خیلی خوشحالم که پیدات کردم. راستش من به خاطر تو اومدم اینجا. میدونم بعد این که تاتسویا رفت و تو سر از اینجا درآوردی، کار مهمی انجام ندادی و...
- یه سامورایی با شرافت همیشه کارهای مهمی برای انجام دادن داره.

اگلانتاین با سر حرف شمشیر را تأیید کرد و ادامه داد.
- به هر حال...میخواستم یه کاری برام انجام بدی.

پافت بعد از آنکه نقشه اش را کامل برای کاتانا توضیح داد، در های ورودی و خروجی اصطبل را علامت گذاری و ساعت خواب تسترال ها را مشخص کرد، به سمت اتاقش به راه افتاد و منتظرِ سرِ تام جاگسن که شمشیر قولش را به او داده بود، ماند.

***


تــق...تق...تـــ‍ـــق...

- هیــس...ساکت باش پیپ!
- آه، خدای من! به من می‌گوید "ساکت"...او به من میگوید "ساکت" باش.  دیدگانت را بگشای تا مضحک ترین صحنه ی زندگیِ خفت بارت را ببینی.

اگلانتاین چشمانش را باز کرد و با کاتانایی که پشت پنجره ی اتاق ایستاده و با قبضه اش به شیشه میکوبد، مواجه شد.
پنجره را باز کرد و به شمشیر اجازه ی ورود به اتاق را داد.
- چی شد؟...پس سر تام کجاست؟
- کاتانا نمیدونه چجوری باید توضیح بده. کاتانــ...داری چه غلطی می‌کنی پافت؟

جمله ی آخری که از دهان کاتانا بیرون آمده، جوری عجیب بود که حتی توجه پیپ را هم به خود جلب کرد و باعث شد، ثانیه‌ای دست از نگاه کردن به خودش در آینه بردارد.

- کاتانا معذرت می‌خواد. کاتانا نمیدونه چی شد که اون جمله رو گفــ...اگلانتاین، به من گوش کن. یا همین حالا منو از اینجا میاری بیرون، یا به تسترال هام میگم توی پیپت گِل بریزن!
- آه، خدای من! صدای درون شمشیر می‌خواهد در من گِل بریزد...این چه سرانجام و عاقبتِ نحسی ست که مرا گرفتار خودش کرده است.

اگلانتاین مردد به کاتانا نگاه کرد. صدای فرد دومی که حرف میزد به نظرش بسیار آشنا می‌رسید.
- هممم...تام؟

کاتانا دهانش را باز کرد و باز هم صدای تام جاگسنِ حبس شده در آن، به گوش رسید.
- شوخی نمیکنم اگلا...سریع منو از اینجا بیار بیرون.
- ولی...ولی چرا این شکلی شد؟ قرار بود سرشو برام بیاری فقط؛ الان چرا آخه این جوری شده...

کاتانا با لحنی که سعی می کرد ناراحتی درونش مشخص نباشد، شروع به توضیح دادن کرد.
- امم...خب اگلا چان! بعد این که سامورایی رفت، خب کاتانا ها که افسردگی نمیگیرن...یعنی نباید بگیرن. کاتانا هم افسردگی نگرفته ها...ولی قدرت جذب گرفته، جذب روح. الان روح تام چان درون کاتانا مبحوس شده...امم...

لحن صدا تغییر کرد و بلند تر شد.
- اوهوی...گفتم که اگلا. منو از اینجا بیار بیرون!
- آه، خدای من! این چه بلوا و ولوله ایست که بر پا داشته اید؟ باید کمی بیاسایم...مسائل ناچیز و محقرانه‌ی خود را به جای دیگری ببرید.

درست مثل همیشه، کسی به غر زدن های پیپ توجهی نکرد.
نیشخندی گرگ مانند روی لب های پافت که به کاتانا زل زده بود، نشست.
- می خوای بیرون بیارمت جاگسن؟ هوم؟
- آره آره...فقط سریعتر؛ چون به تسترال ها قول دادم شام امشبو باهم بخوریم.

گویی تام‌ متوجه لحن خبیث پافت نشده بود.
- ولی یه شرط داره تا بتونی از شمشیر بیای بیرون...اونم اینه که هیچ وقت شخصیو توی زندگیت اذیت نکرده باشی.

لبخند اگلانتاین عریض تر شد و از سکوتی که پیش آمده بود، لذت برد.
تام با لحنی که سعی می کرد دوستانه و محبت‌آمیز به نظر برسد، گفت.
- ای بابا اگلا...گذشته ها گذشته؛ تو که کینه ای نبودی هیچ وقت.

پافت با نیشخندی که نشان میداد نه تنها کینه ای بود بلکه کاملا از آن وضعیت لذت هم می‌برد، رو به پیپ کرد و گفت.
- قراره کلی خوش بگذرونیم!
- آه، خدای من! باز هم این موجودات فانی و زوالپذیر...پس کی زمان انقراضشان می‌رسد؟

***


- آه، خدای من! آدمی‌زاد های همواره نادم و پشیمان...به چه می‌اندیشی عتیقه؟

اگلانتاین به پیپ نگاه کرد، آهی کشید و گفت.
- حوصله ام سر رفته...
- می توانی بازهم به آن کارهای شنیع و خوشگذرانی های فانی و زودگذر ادامه دهی...اما گویی عذاب وجدان به گلویت چنگ زده و دقایق آخر عمر کریه و بی ارزش خود را میگذرانی...حتی دروغ هم‌ میگویی. آه، خدای من!...

پیپ به سمت آینه برگشت تا باز هم به تصویر خودش زل بزند.
- میخواهی روح درون نیزه را بیرون بیاوری؟
- امم...
- من پاسخت را میدانم. آری!...میخواهی روح درون نیزه را بیرون بیاوری.

پافت از این که نمی‌توانست به پیپ دروغ بگوید، خوشش نمی‌آمد.
- حبس شدن توی یه شمشیر نمیتونه خوب باشه.
- من گمان می‌کردم برایت اهمیتی ندارد.
- برام مهم نیست...فقط ترجیح میدم خودم اذیتش کنم تا چیز دیگه ای.

پیپ دست از نگاه کردن به خودش برداشت، لب میز آمد و به اگلانتاین فهماند که میخواهد پایین بیاید.
پافت روی صندلی نشست و به پیپ که حالا کف دستش ایستاده بود، نگاه کرد.
- آیا حالا از من مساعدت می‌خواهی؟ که راهی برای بیرون آمدن آن صدا از نیزه بیابم؟

اگلانتاین سرش را به معنای تائید تکان داد. پیپ صدایش را صاف کرد و ادامه داد.
- آن مردک تسترال باز، چرا در خنجر گرفتار شده بود؟
- منظورت شمشیره؟ خب چون کاتانا افسردگی گرفت و درست کار نمی کرد.
- آری...آری! دقیقا. حالا باید کاری کنی تا نیزه، خشنود شود. آنگاه همه چیز به روال سابق خود باز میگردد.

پافت پیپ را کنار گذاشت، به سمت کاتانا رفت و با ناراحتی نگاهش کرد. روح تام و کاتانا در حال جر و بحث در مورد کانال تلویزیون بودند.
- کاتانا میخواد داستان زندگی اون مرد قرمز پوش و سامورایی رو‌ ببینه!
- برو بابا...جومونگ چیه دیگه. بزن کویدیچ ببینیم.

خوشحال کردن یک شمشیر به نظر چندان کار راحتی نمی‌رسید.

- "دفترچه ی راهنما"...تمام موجودات گیتی "دفترچه‌ی راهنما" دارند؛ تمام اوصاف و آرمان های شخص را با مشاهده ی آن، می‌یابی.

اگلانتاین به سمت پیپ برگشت که کنترل تلویزیونِ کوچک را برداشته و کانال ها را عوض می‌کرد تا "داستان های شکسپیر" تماشا کند؛ اما باز هم تقلب هایی به پافت می‌رساند.
- امم...کاتانا؟ میشه...میشه یه نگاهی به...
- کاتانا سامورایی ها را دوست داره...کاتانا وقتی جومونگ می‌بینه یادِ دوران خدمت خودش در کنار سامورایی تاتسویا می‌افته...
- بازی کویدیچ امشب مهمه...بازی رفت که توی خونه حریف بود...
- من فقط دفترچه راهنمای تو رو می‌خوام کاتانا!

دفترچه ی قهوه ای رنگ و کهنه ای، از دایره‌ی گرد و خاکی که روح های درونی شمشیر درست کرده بودند به بیرون پرت شد و به صورت اگلانتاین بر خورد کرد.
حروف طلایی رنگ روی جلد که کم کم درحال محو شدن بودند، کلمات "دفترچه راهنما" را تشکیل میدادند.

پافت شروع به ورق زدن دفترچه کرد.

نقل قول:
نام: کاتانا
نام خانوادگی: شمشیری
رنگ پوس‍ــ...


نه...این مشخصات به دردش نمیخورد. چند صفحه جلو رفت و سر فصل یکی از برگ ها، نظرش را جلب کرد.

نقل قول:
علاقه مندی ها:
(توجه: نیاز ها درحال به روز رسانی می‌باشند. لطفاً کمی صبر کنید.)


چند لحظه طول کشید که کلمات قبلی محو و آرزو و علاقه هایِ فعلیِ کاتانا، نوشته شدند.

نقل قول:
۱. تماشای جومونگ
۲. بازی بیسبال

- ها؟...فقط همین؟ خب خیلی خواسته های راحتین که!

اگلانتاین سرش را از دفترچه بلند و به دعوای تام، کاتانا و پیپ بر سر کانال تلویزیون، خیره شد. جومونگ نگاه کردن چندان کار ساده ای به نظر نمی‌رسید.
- ای چاکران! زمانی که پیپ ای با این عظمت، جلال، شکوه، زیبایی و...خلاصه...زمانی که ما می‌خواهیم داستان های یار گرمابه و گلستانمان، جناب شکسپیر را ببینیم، دیگر نیازی به یاوه گویی های شما نیست...خاموش!
- کویدیچ...کویدیچ مهمه...
- کاتانا سامورایی شمشیر زن...

پافت جلوی صفحه تلویزیون ایستاد، نفس عمیقی کشید و شروع به فریاد زدن کرد‌.
- جمع کنید دیگه این مسخره بازی هارو...من وقتی هم سن شما بودم پامو جلوی بابام دراز نمی‌کردم...صدامو بالا نمی‌بردم؛ چی شدن این نسل جوون؟ الان مشکلات جامعه دامن گیر شده...

پیپ، تام و کاتانا ساکت شدند. تعداد انسان هایی که داد زدن اگلانتاین را دیده بودند، انگشت شمار بود.
اگلا جلو رفت، کنترل را برداشت و ثانیه ای بعد کاتانا با ذوق و شوق، پفیلا به دست نشسته و جومونگ تماشا می‌کرد.

***


- چرا؟ به چه علت؟ مارا زابرا کردی که چه؟ چوب؟ توپ؟ بازی بیسبال؟ آیا عقلت را از دست داده ای عتیقه؟
- چه جوری توی سه ثانیه انقدر سوال می‌پرسی؟
پیپ توجهی به سوال اگلانتاین نکرد. در حالی که زیر لب غر غر میکرد، سعی داشت توپ را هل دهد تا جای بیشتری درون جیبِ پافت داشته باشد.

کاتانا رو به اگلانتاین ایستاد، توپ بیسبال را بالا گرفت و با تمام قدرتش آن را پرت کرد.

شـــتـــــرق...

- یعنی چی؟ چه غلطا...شیشه‌ی اتاق منو میشکنید؟ زمان سالازار یکی شیشه شکست، سالازار خورده شیشه ها رو به خوردش داد. وایسید تا...

ماروولو سرش را از پنجره بیرون آورد تا مهاجم ها را ببیند اما با دیدن حیاط خالی، زیر لب فحشی داد و و دوباره داخل اتاقش برگشت.

- آن آدمیزاد مجنون به بارگاهش بازگشت؟
- هیس...آره، آروم بیایید بیرون.

اگلانتاین از پشت درختی که زیر شاخه هایش پنهان شده بودند، بیرون آمد و ادامه داد.
- خب کاتانا! میخوای بازم بازی کنیم؟ ولی به نظر من پستِ...کاتانا؟ کاتانا کو پس؟
- آه، خدای من! از من می‌پرسد خنجر کجاست؟ نمیدانم عتیقه.
- می‌توانی از همان ابتدا پاسخ را...چیز نه... یعنی، خب از اول همینو بگو دیگه.

پافت به پشت درخت برگشت. کاتانا بیرون نیامــ...تـــــــق!

تخته چوبی بر فرق سر اگلا فرود آمد و پشت آن تامی با قیافه ای عصبانی نگاهش می‌کرد.
- من می‌کشمت...مرلین شاهده که می‌کشمت!
- نه...نه صبر کن توضیح بدم...

تام تخته چوب را بالا برد، ضربه ی دیگری به سر پافت کوبید و
بعد با خیال راحت ایستاد تا حرف های او را گوش کند.

اگلانتاین شروع به حرف زدن کرد و تازه فهمید که تمام موضوع بسیار غیرمنطقی به نظر میرسد.
-...به هر حال؛ الانم برای همین اومدم بیسبال بازی کنیم. کاتانا...راستی کاتانا کو؟

نگاه تام و اگلانتاین به سمت شمشیری که به درخت تکیه داده و با خودش صحبت می‌کرد، رفت.
- کاتانا جومونگ دید...کاتانا سامورایی هارو شناخت. بالاخره توپ بیسبال پرت کرد. کاتانا روح حبس شده درونش رو بالا آورد. کاتانا...

***


"...سرزمین ایرلیریای سبز و خرم بود. با کلبه های مرتب و منظم با بامهای نی پوش، درست مثل..."

- آه، خدای من! بله...سرزمین ایرلیریای...عجب خاطرات خوشی در آنجا داریم. در حالی که با شکسپیر پشت میز کافه ای نشسته بودیم، در نوشتن داستان هایش کمکش می‌کردم. آه، خدای من!

اگلانتاین پشت چشمی برای پیپ که حالا رو به تلویزیون نشسته و با خیال راحت "داستان های شکسپیر" تماشا می کرد، نازک کرد.

تق تق تق...

پافت در را باز کرد و با تامی که جعبه ی بزرگی در دستانش قرار داشت، رو به‌ رو شد.
- عه...چی می‌خوای تام؟
- اول یه سوال داشتم اگلا...چرا برای بیرون اومدن من از شمشیر، کمک کردی؟
- وقتی اون شکلی غمزده بودی حال نمیداد سر به سرت بذارم. کسی که خودش از قبل ناراحته نمیشه اذیت کرد.

تام نیشخندی زد و جعبه را در دستان پافت گذاشت.
- همون جوابی که نیاز داشتم...بعدا می‌بینمت اگلا!
- امم...ولی تام...

اما دیگر برای برگرداندن جعبه دیر شده بود...منفجر شدن بمب ها در دست های اگلانتاین، فریادش از سر خشم را ساکت می‌کردند.



ارباب...ناراحت شدید؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.