هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





تصویر شماره 3
پیام زده شده در: ۸:۳۱ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹

nazanin.hkm


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۶ یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۳۳ پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
چشمانش را بست سعی کرد در گذشته غرق نشود اما اشک ها بدون خواست و اراده او تک به تک از روی گونه هایش سر میخوردند و با خود خاطرات بیشتری را به ذهن سوروس سرازیر میکردند.
سعی کرد برای اخرین بار ذهنش را از خاطرات گذشته دور کند اما موفق نشد .
موهای فرفری دخترک با خنده های دلبرانه اش, چشمان نافذش که میتوانست با یک نگاه کل دنیا رو به سوروس هدیه دهد
در قلب سوروس دخترکی بود به اسم لیلی , عشقی عمیق و حسرت هاو بغض هایی ناگفته.
سوروس از تخت پایین امد دلش هوای تازه میخواست ,هوایی دور از خاطرات تلخش ,دور از حسرت از دست دادن لیلی.
شنلش را پوشید و در تالار های خالی قدم زد.
بی هدف جلو میرفت و خودش را به تصاویر ذهنش میسپرد.
انقدر بی هدف راه رفت که ناگهان خودش را جلوی اینه نفاق انگیز دید.
دستان لیلی در دستانش بود ,موهای فرفری اش بیشتر از همه برق میزد .
درچشمان طوسی اش میشد عشق را دید.
لبخند سوروس عمیق تر شده بود حاضر بود تمام زندگی اش را بدهد تا این لحظه را نگه دارد .
چشمانش را به صورت لیلی دوخت و سعی کرد بیشتر لیلی را در اغوش بگیرد صدای لیلی در گوش هایش پیچید : سوروس ممنونم بخاطر همه چی مواظب پسرم باش:)
و ناگهان سوروس از خواب پرید با اینکه دلتنگی اش رفع نشده بود اما حالا حس بهتری داشت.

----
پاسخ:

سلام، به کارگاه خوش اومدی.
داستان زیبایی بود، با اینکه کوتاه بود نشون دادی که توصیف کردن احساسات در قالب کلمات رو بلدی.
ایراد خاصی نمی‌بینم که جلوت رو برای عبور از این مرحله بگیره، فقط بار بعد به جای "عنوان جدید" روی گزینه "پاسخ" بزن که پستت توی اون انجمن ثبت بشه.


تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۰ ۱۴:۵۱:۴۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۸:۲۹ یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۹

motallemi2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۰۴ یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۲۰ یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۹
از کلیسای سند رینگ رومانی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره ی 7 )
اسنیپ : آخه پسر جون تو با خودت چی فکر کردی. هان زود و سریع جوابم رو بده .
- خب من .
- حتما فکر می کنی که از همه بهتر و باهوش تری اما به هر حا اگه من ازت حتی یه سوال معمولی بپرسم تو حتی کلمه ی اول جواب اون سوال رو هم نمی تونی حتی بهش فکر کنی.
-خب آخه
- نه شایدم تو یه پسر بی مسعولیتی و فکر می کنی که شایسته ی اینجایی .
- خب قربان
-شایدم تو دلت نمی خواد به حرف های من گوش کنی اگه اینطوریه بهتره که از کلاس بری بیرون.
-اه فربان من فقط داشتم قلممو تیز می کردم مگه این جرمه؟
(تمامی کلاس ناگهان یه نیشخند کوچک همه با هم میزنند)
-ساکت نکنه مییخواین بدتر از این دانش آموز سرتون بیاد.
(بعد اسنیپ برگشت و به طرف تخته ی کلاسی رفت و ادامه ی درس را توضیح داد ولی امیدوار بود همه این مسئله رو ازیاد ببرند)
پایان

---
پاسخ:
به پیام شخصی فرستاده شده مراجعه شود؛
تایید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۸ ۱۰:۰۵:۰۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۹

آنتونی ریکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹
از اصیل ترین نوادگان هلگا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 11
آفلاین
تصویر ۱۶
ریموس:
-هی بروبچ! بیاین این کوپه خالیه!
هر سه دوست وارد کوپه خالی شدند و سپس چمدان هایشان را در محل خود قرار دادند.
سپس نشستند و سیریوس سر صحبت را باز کرد:
-هی بچه ها! ببینین چی آوردم!
سیریوس دست در جیبش کرد و چیزی را دراورد.
جیمز پرسید:
-این... این واقعا...
سیریوس:
-آره نقشه است.
ریموس:
-پس چرا اینطوری شده؟ نکنه...
سیریوس:
آره درسته.
سکوت سنگینی در جمع حاکم شد...
بعد از لحظاتی ریموس گفت:
-خیلی خب اشکالی نداره بده من درستش می کنم.
سیریوس نقشه را سریع به ریموس داد.
ریموس چوبدستی اش را دراورد و به نقشه ضربه زد و گفت:
-ریپارو!
کم کم نقشه تعمیر شد. ریموس برای اینکه نقشه را امتحان کند با چوبدستی اش به نقشه ضربه ای زد و گفت:
-من رسما قسم می خورم کار بدی انجام بدم.
آرام آرام روی تکه کاغذ خالی نوشته ای نقش بست:
-«آقایان، مهتابی، دم باریک، پانمدی و شاخدار
گروه امدادرسان ویژه ی جادوگران خطاکار مفتخرند که تولید جدیدشان را معرفی کند...»
سیریوس:
-آفرین ریموس!
جیمز:
-عالیه! فقط سیریوس از این به بعد حواست رو بیشتر جمع کن!
-باشه! ولی همش تقصیر پیتر بود. اگه اون شب اونقدر کله شق نبود اینطور نمی شد.

----
پاسخ:

سلام، به کارگاه خوش اومدی.
اینکه سعی کردی داستانت چیز جدیدی باشه جالب بود. دقیقا خواسته ما از شما هم اینه که چیز جدیدی رو ارائه کنید تا توانایی خلاقیتتون مشخص شه.
یک‌سری ایرادات مثل کم بودنِ توصیف‌ها وجود داشت... ولی برای کارگاه کافیه. با ورود به ایفا رفع میشن.


تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی[/i]


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۵ ۱۶:۵۰:۱۳
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۵ ۱۶:۵۲:۴۹


کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۹

f_80_z


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۴ سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۰۸ شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۹
از سخت پر هیجان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره 16
جمیز:بالاخره بعد از یه تابستون سخت داریم میریم هاگوارتز اخ ک چقد دلم براتختو اتاقم تنگ شده
سیریوس:حق با توعه جمیز ولی تو ک میدونی تام دفعه قبل بهت گیر داد و گفت هر وقت برگشتی باید با هم مبارزه کنید
ریموس:خب اون بگه جمیز نباید بره این خلاف قوانین هاگوارتزه و ممکنه بندازنمون بیرون
جمیز:این ک من ازش قوی ترم رو همه میدونن و میتونم شکستش بدم ولی نمیدونم چجوری ک دامبلدور و اساتید متوجه نشن
سیریوس:میتونیم بریم تو جنگل طرفای خونه هاگرید
ریموس:فک منم خطرناکه و تو دردسر میوفتیم ولی منم پایم
صدای قطار...
جمیز:دیه تقریبا رسیدیم

-------
پاسخ:

سلام. به کارگاه خوش اومدی.
نکته‌ی مهمی که توی کارگاه می‌خوام ازت ببینم اینه که توی حدِ مناسبی از خلاقیت توی نوشتن هستی یا نه، که با توجه به اون بتونم تاییدت کنم.
این نوشته هم خیلی کوتاه بود و توصیفـ(توضیح حالت شخصیتا موقع گفتن جملات، یا اینکه فضا چه شکلیه)ـی نداشت و از لحاظ املایی هم غلط‌هایی زیادی داشت.
ازت می‌خوام پست‌هایی که تایید شدن رو بخونی، ازشون بفهمی که چی ازت می‌خوام و دوباره تلاش کنی. تا اون‌موقع...


تایید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۳ ۱۱:۳۴:۵۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۱۳ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹

Biggg


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۸ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۳ سه شنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره ۱۴

هری مشغول قدم زدن با دامبلدور بود،آنها در جنگل حرف میزدند.ناگهااااان کلبه ای دیدند.که یک مردی درحال ورود به آن کلبه بود.اون مرد یک عصای خیلی بزررگ و کلفتتتت داشت.هری و دامبلدور سریع پشت درختی قائم شدند تا مرد آن ها را نبیند.

آن مرد قربیه خیلی خیلی قیافه مرموز و پر جوش و کثیفی داشت.هری خیلی ترسید.دامبلدور هم اونو سفت سففتتت بغل کرد و گفت:
_هری عزیزم تا منو داری غم نداری همممممم.

و هری اینگونه بیشتر ترسید و ساکت شد.ان مرد قریبه و مرموز وارد کلبه شد. ولی هیچ صدایی از کلبه نمیومد انگار هیچکس داخل آن کلبه نبود هری و دامبلدور به در تکیه داده بودند که صدایی شنیدند صدای ناله همان مرد بود که دامبلدور با لگد در رو کوبووند و گفت:
- غودااااااااااااااااااا

دامبلدور در رو شکست ولی وقتی که در شکست هیچ کسی تو اونجا نبود.دامبلدور به سقف خیره شد و شلوار خودش رو خیس کرد، هری هم شلوار خودشو قهوه ای کرد.انها مشغول تفکر بودند از کلبه بیرون زدند و یهو بیهوش شدند.وقتی بیدار شدند توی دفتر دامبلدور بودند. هیچ کسی نفهمید که آن مرد مرموز کی بود. یا حتی دامبلدور با هری چه کار هایی که نکرد و هری رو از نظر روحی خراب نکرد.هیچ کس از اتفاقات اون شب هیچی نفهمید و همه ی اون اتفاقات رو دامبلدور تو گوررر گذاشت و دفن کرد.

البته خیلی ها میگن در اثر استفاده بیش از حد نوشیدنی کره ای بوده و یا حتی استفاده از مدفون تکشاخ که لامصب بد چیزیه ولی افسانه ها خیلی چیز ها میگویند در مورد آن شب!


سلام، به کارگاه خوش اومدی.
یکی از نکات مهم درباره نوشتن توی جادوگران، رعایت چارچوب شخصیت‌هاست. توی داستان تو نه دامبلدور و نه هری‌پاتر، توی چارچوبی که ازشون می‌شناسیم نبودن و این‌طور نباید باشه. هم‌چنین "غریبه" درست هستش.
یک‌بار دیگه پیشمون برگرد و تلاش کن، تا اون زمان...

تایید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۲ ۸:۳۷:۱۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۹

Amber01


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
یادش می امد دقیقا یادش میامد روزی را که به این مدرسه وارد شد و به عنوان پسر برگزیده شناخته شد و انتی کوییرل های کچل و و دیوانه ساز های بوسی را شکست داد.
هزاران نفر را نیز در راه خود فدا عشق و و هزاران درد دیگر فدا کرد این کافی نبود عامل اصلی ادامه سیل زندگی ویزلی ها و شکست دادن فنر گری بک سوسیسی به جز کالباس نیز بود همچین از ای زخمم هایش و دیگران را به دردسر انداختن و هزار کوفت و زهر و مار دیگر یاد کرد تا بالاخره خود فکر با لگدی او را از سواحل قناری به هاوایی سیستم از هاوایی به خانه ی دادلی های منفور تپل فرستاد و وقتی چشم باز کرد جهنم ورژن دو را دید.
نفس عمیقی کشید یکی از طرف خودش و یکی نویسنده این متن اخر سعی در معطل کردن او داشتند.
بلند شد به سمت در رفت چند نفر را ضربه لاغری کرد درست فهمیدید کسی اخراجش نکرد دستی این کار رو انجام داد و به سمت پنجره رفت شنل نامریی بوقی را روی سرش لنداخت و به پنجره نگاه کرد بدبخت اطلاع نداشت انرژی هسته ای مادرش ازش نگهداری می کند.
اهی از سر ناامیدی کرد و به سمت تاقش رفت تا اینار از روی سوژه نپرد و تایید بشود که صدای موتور اسپرت انگیلیسی او را به خود اورد عمد که برود در را باز کند ولی نمیدانست یک دقیقه از تولدش گذشته و در را لمس بنمود و به کوچه دیاگون رفت درست فهمیده بود جنگ جهانی اول شروع شده بود این را از داخل روزنامه خوانده بود و خلاصه هر کسی به جایی میرفت و می مرد.

فلش بک

روز آفتابی کسل کننده ای برای پسر شگفت انگیز ما بود و خوب طبیعتا هیچکس از روز کسل کننده خوشش نمی آمد ولی یک اتفاق این روز را بلعکس کرده بود و ان و درخواست دامبلدوربرای محفلی شدن هری بود .
به سراغ اتاقش رفت ژاکت خانم ویزلی مادر بهترین دوستش کلاه دوست صمیمیش هرمیون شال گردن خواهر دوستش رون را پوشید و به تن کرد خلاصه همه رو بخشش دیگران پوشید .

کوله اش نیز اماده کرد و منتظر مودی چشم باباقوری شد وقتی مودی به همراه هاگرید نزدیک خانه دادلی ها شدند هری به دیدن انها رفت تا با انها به خانه دادلی و سپس کوچه دیاگون بروند.

----

پاسخ:

قبلا شناسه داشتی؟ اگر شناسه داشتی لطفا یه بلیت بزن و خودتو معرفی کن.
در غیر این صورت:

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲ ۲۱:۳۴:۵۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹

الا,ویلکینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1
آفلاین
سلام نمیدونم کجا باید اینو ارسال کنم...
من شناسه rwn متاسفانه دیگه نمیتونم واردش بشم این داستان شاسه قبلیم رو تایید کنید!



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
تصویر شماره 3
شب ساکتی بود و صدایی جز صدای قدم های خودش را نمیشنید. با این وجود نمیتوانست خبر فلیچ در مورد اینکه کسی دارد نیمه های شب توی راهرو ها پرسه میزند را نادیده بگیرد.احتمالا باز آن دوقلوهای ویزلی بودند.
سوروس اسنیپ با خود زمزمه کرد:" بچه های احمق..."

تمام راهروهایی که فلیچ نام برده بود را شخصا نگاه کرده بود ولی به نظر می آمد فرد یا افراد مورد نظر فلیچ دیگر انجا نبودند چون خودش با ورد همه جا را چک کرده بود. با خودش فکر کرد که دیگر باید به تخت خوابش برمیگشت چون فردا یک طولانی با سال ششمی ها....

رشته افکارش با دیدن دری در راهرو که برخلاف دیگر درها باز بود، پاره شد. بنا بر غریزه طبیعی اش چوبدستی اش را بالا گرفت و آرام بدون اینکه صدای اضافی ایجاد کند وارد اتاق شد.اتاق ساکت و تاریک بود و مثل یک انبار قدیمی به نظر میرسید. ورد " پیدا کن" را دوباره در ذهنش خواند ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد. کسی در اتاق نبود. میخواست بچرخد و از اتاق خارج شود ولی تلالو ماه را در چیزی دید. جلوتر رفت و اینه قدی بلندی را دید که به دو پایه تکیه داده شده بود. او کم و بیش میدانست این آینه بزرگ چیست. آینه نفاق انگیز بود .از پرفسور مک گوناگل شنیده بود که آینه به قلعه آورده شده ولی نمیداست آن شی گرانبها را همین طور در یک انبار بی نام و نشان رها کرده اند.

نور ماه مستقیم به آینه میتابید و قاب نقره ای اش در تاریکی اتاق میدرخشید. جلوتر رفت و به آینه نگاه کرد. در ابتدا فقط تصویر خودش را دید و بعد انگار کسی از پشت سر به او نزدیک شد.
اسنیپ با صدای خش داری گفت:" پس اینجایی بچه جون...جالبه که چجوری خودتو از ورد من....."

با دیدن چهره شخص جمله اش نصف ماند و نفس اش در سینه حبس شد. لیلی بود. لیلی عزیز او.... چطور ممکن بود؟ ناگهان کارکرد آینه را به یاد آورد و با نگاه غمگین به لیلی خیره شد. لیلی با لبخند مهربانش جلو اومد و تصویر اسنیپ را بغل کرد و سرش را روی شانه ای او گذاشت. تصویر اسنیپ بر خلاف خودش لبخند آرامش بخشی زد و متقابلا دست لیلی را گفت.

چیزی در سینه اسنیپ مثل گداخته میجوشید و بالا می آمد. چیزی که سالها بود سعی کرده بود در پشت کارهای روزمره اش فراموشش کند ولی انگار نفرین این عشق از همه جادوهایی که دیده بود قوی تر بود چون مثل روز اول آن را در تمام قلبش احساس میکرد.

اگر آن پاتر عوضی نبود... اگرغرورش را در سال های جوانی اش کنار گذاشته بود و با لیلی حرف میزد....اگر زودتر نقشه ولدمورت را میفهمید...اون سال ها با این اگر های لعنتی زندگی کرده بود و بارها و بارها روند اتفاقات را مرور کرده بود.ولی حتی یک بار هم نتوانسته بود خودش را ببخشد. امسال هم که پسر لیلی را دیده بود، انگار خاطرات قدیمی اش جان تازه ایی گرفته بودند و قوی تر از همیشه به ذهن و قلبش فشار میآوردند. آن پسر هم کپی پدرش بود به جز چشم هایش... آن چشم ها....

دستش را به سطح سرد آینه کشید و به تصویر لیلی گفت:" نمیتونی تصور کنی چقدر دلم برات تنگ شده....کاش میشد زمانو به عقب برگردونم ..من...من...."
تصویر لیلی انگار تازه متوجه اسنیپ واقعی شده باشد به او نگاه کرد و لبخندش ناپدید شد. نگاهش دیگر شاد نبود، غمگین و نگران بود.اسنیپ میخواست چیزی بگوید که....
_میو!
اسنیپ که غرق در تصویر در آینه شده بود. از جا پرید و چرخید تا منبع صدا را ببیند.
خانم نوریس بود. با کنجکاوی به اسنیپ خیره شده بود و دمش را در هوا تکان میداد.
-" ترسوندیم جونور موذی! "

بعد دوباره به طرف آینه برگشت ولی تصویر لیلی و نسخه خوشحال خودش ناپدید شده بود و آینه مرد غمگینی را نشان میداد که اشک در چشم هایش حلقه زده است. میخواست دوباره به آینه نزدیک شود که دوباره لیلی را ببیند ولی میدانست فلیچ هم به دنبال گربه اش چند لحظه بعد به آنجا خواهد آمد.
پس به سمت در برگشت و گربه را با پایش کمی به سمت در هل داد و در حالی داشت از اتاق بیرون میرفت، نیم نگاهی به آینه انداخت و انگار تصویر در آینه صدایش را میشنود گفت:" نگران نباش عزیزم...من مواظب پسرت هستم..."
و در را بست و به طرف فلیچ که داشت دوان دوان از انتهای راهرو نزدیک میشد ،گفت:"کسی که اینجا نیست! امشب خیلی شراب خوردی نه؟!"

----

پاسخ:

برای ورود به ایفای نقش کافی و خوب بود.

تایید شد
!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱ ۱۹:۲۱:۳۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹

rwn


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۱۰ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین

تصویر شماره 3
شب ساکتی بود و صدایی جز صدای قدم های خودش را نمیشنید. با این وجود نمیتوانست خبر فلیچ در مورد اینکه کسی دارد نیمه های شب توی راهرو ها پرسه میزند را نادیده بگیرد.احتمالا باز آن دوقلوهای ویزلی بودند.
سوروس اسنیپ با خود زمزمه کرد:" بچه های احمق..."

تمام راهروهایی که فلیچ نام برده بود را شخصا نگاه کرده بود ولی به نظر می آمد فرد یا افراد مورد نظر فلیچ دیگر انجا نبودند چون خودش با ورد همه جا را چک کرده بود. با خودش فکر کرد که دیگر باید به تخت خوابش برمیگشت چون فردا یک طولانی با سال ششمی ها....

رشته افکارش با دیدن دری در راهرو که برخلاف دیگر درها باز بود، پاره شد. بنا بر غریزه طبیعی اش چوبدستی اش را بالا گرفت و آرام بدون اینکه صدای اضافی ایجاد کند وارد اتاق شد.اتاق ساکت و تاریک بود و مثل یک انبار قدیمی به نظر میرسید. ورد " پیدا کن" را دوباره در ذهنش خواند ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد. کسی در اتاق نبود. میخواست بچرخد و از اتاق خارج شود ولی تلالو ماه را در چیزی دید. جلوتر رفت و اینه قدی بلندی را دید که به دو پایه تکیه داده شده بود. او کم و بیش میدانست این آینه بزرگ چیست. آینه نفاق انگیز بود .از پرفسور مک گوناگل شنیده بود که آینه به قلعه آورده شده ولی نمیداست آن شی گرانبها را همین طور در یک انبار بی نام و نشان رها کرده اند.

نور ماه مستقیم به آینه میتابید و قاب نقره ای اش در تاریکی اتاق میدرخشید. جلوتر رفت و به آینه نگاه کرد. در ابتدا فقط تصویر خودش را دید و بعد انگار کسی از پشت سر به او نزدیک شد.
اسنیپ با صدای خش داری گفت:" پس اینجایی بچه جون...جالبه که چجوری خودتو از ورد من....."

با دیدن چهره شخص جمله اش نصف ماند و نفس اش در سینه حبس شد. لیلی بود. لیلی عزیز او.... چطور ممکن بود؟ ناگهان کارکرد آینه را به یاد آورد و با نگاه غمگین به لیلی خیره شد. لیلی با لبخند مهربانش جلو اومد و تصویر اسنیپ را بغل کرد و سرش را روی شانه ای او گذاشت. تصویر اسنیپ بر خلاف خودش لبخند آرامش بخشی زد و متقابلا دست لیلی را گفت.

چیزی در سینه اسنیپ مثل گداخته میجوشید و بالا می آمد. چیزی که سالها بود سعی کرده بود در پشت کارهای روزمره اش فراموشش کند ولی انگار نفرین این عشق از همه جادوهایی که دیده بود قوی تر بود چون مثل روز اول آن را در تمام قلبش احساس میکرد.

اگر آن پاتر عوضی نبود... اگرغرورش را در سال های جوانی اش کنار گذاشته بود و با لیلی حرف میزد....اگر زودتر نقشه ولدمورت را میفهمید...اون سال ها با این اگر های لعنتی زندگی کرده بود و بارها و بارها روند اتفاقات را مرور کرده بود.ولی حتی یک بار هم نتوانسته بود خودش را ببخشد. امسال هم که پسر لیلی را دیده بود، انگار خاطرات قدیمی اش جان تازه ایی گرفته بودند و قوی تر از همیشه به ذهن و قلبش فشار میآوردند. آن پسر هم کپی پدرش بود به جز چشم هایش... آن چشم ها....

دستش را به سطح سرد آینه کشید و به تصویر لیلی گفت:" نمیتونی تصور کنی چقدر دلم برات تنگ شده....کاش میشد زمانو به عقب برگردونم ..من...من...."
تصویر لیلی انگار تازه متوجه اسنیپ واقعی شده باشد به او نگاه کرد و لبخندش ناپدید شد. نگاهش دیگر شاد نبود، غمگین و نگران بود.اسنیپ میخواست چیزی بگوید که....
_میو!
اسنیپ که غرق در تصویر در آینه شده بود. از جا پرید و چرخید تا منبع صدا را ببیند.
خانم نوریس بود. با کنجکاوی به اسنیپ خیره شده بود و دمش را در هوا تکان میداد.
-" ترسوندیم جونور موذی! "

بعد دوباره به طرف آینه برگشت ولی تصویر لیلی و نسخه خوشحال خودش ناپدید شده بود و آینه مرد غمگینی را نشان میداد که اشک در چشم هایش حلقه زده است. میخواست دوباره به آینه نزدیک شود که دوباره لیلی را ببیند ولی میدانست فلیچ هم به دنبال گربه اش چند لحظه بعد به آنجا خواهد آمد.
پس به سمت در برگشت و گربه را با پایش کمی به سمت در هل داد و در حالی داشت از اتاق بیرون میرفت، نیم نگاهی به آینه انداخت و انگار تصویر در آینه صدایش را میشنود گفت:" نگران نباش عزیزم...من مواظب پسرت هستم..."
و در را بست و به طرف فلیچ که داشت دوان دوان از انتهای راهرو نزدیک میشد ،گفت:"کسی که اینجا نیست! امشب خیلی شراب خوردی نه?!


ویرایش شده توسط rwn در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱ ۱۱:۵۸:۵۰
ویرایش شده توسط rwn در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱ ۱۴:۵۵:۳۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹

rwn


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۱۰ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
وارد کتابخانه شد ردایش را درست کرد با قدم هایی که که قبلا محکم و استوار بود ولی فقط یک انتخاب اونا رو ازسست کرد و دنیایی روی سر اون خراب کرد وارد کتابخانه شد. یادش نمی امد کی به کتابخانه امده بود و چرا؟ ولی این را خوب یادش می امد کتابخانه اینقدر مرتب و تزیین شده نبود و قلبش تصرف...
بله درست حدس زدید تصرف... مدت ها پیش و همان موقعی که جینی مو قرمز تک دختر خاندان ویزلی را در قطار سریع السیر سرخ هاگوارتز ملاقات کرد قلبش تصرف او شد.
در ان لحضه زبانش بند امده بود از زیبایی شخص مقابل اما همه چی هیچ وقت طبق میل شما پیش نمیره و این حرف الان هم در مورد دراکو هم سقد میکرد.
لحضه امدن برادر جینی و چیزی در گوش ان گفتن دقیقا بعد از ان لحضه دشمنی میان انها اوج گرفت.

بعد از فکر کردن با قدم های سستش به طرف ضلع شرقی کتابخانه حرکت کرد و در حین راه رفتن نیز به او فکر می کرد ولی ناگهان پایش گیر کردو حس کرد دارد به زمین نزدیک میشود و بله میشد و با سرعت روی زمین افتاد.
کتابخانه رو هوا رفت تمام کسانی که در کتابخانه بودند به او می خندیدند. دستش را روی زمین گذاشت و از ان به عنوان اهرم استفاده بکند و بلند شود.

درست فهمیده که به او زیر پایی داده بود خودش بود تصرف کننده قلبش قلبش درد گرفت لحضه به لحضه دردش بیشتر می شد.
کنترلش را از دست داد بلند شد به سمت جینی رفت و به اون گفت...
_بی اصل و نسب چطور به خودت اجازه دادی این کا رو با من بکنی؟!
کتابخانه در خاموشی فرو رفت و دراکو به دنبال به سمت در خروجی راه افتاد ولی ناگهان...

----

پاسخ:

همچنان این پستت هم مثل پست قبلیته. به شدت سریع پیش رفتی، عملا سوژه اصلی که داخل کتابخانه هست رو رها کردی و خیلی خیلی کم راجع بهش نوشتی. ظاهر پستت خوبه ها، ولی از روی سوژه ها خیلی سریع پیش رفتی. من ازت میخوام که خیلی آروم تر پیش بری. نمیخواد راجع به قطار و بقیه چیزا بنویسی. فقط مواجهه بین دراکو و جینی توی کتابخونه رو بنویس. آروم تر پیش برو. و خواهشا پایان داستانت رو توی همین پست بنویس. پایان باز نذارش.
منتظر یه پست بهتر هستم همچنان...

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط rwn در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۳۰ ۱۹:۳۲:۰۸
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۳۰ ۲۰:۲۱:۵۰

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.