خلاصه:
لرد به دلیل گرفتن مقداری خون از مورفین معتاد شده. ولی مشخص نیست به چی.
لرد که بطور ناگهانی فلج هم شده ادعا می کنه به یه سفید(محفلی) معتاد شده و باید برن براش یه جادوگر سفید بیارن. مرگخوارا برای پیدا کردن یه سفید، به پیازستان(واقع در ناکترن) می رن و هری پاتر رو می گیرن. ولی هری ناپدید می شه! الان قصد دارن پرواز کنان برن دنبالش!
..............................
-خب... با شماره 3 پرواز می کنیم! یک... دو... سه...
کسی پرواز نکرد.
ایوا که شمارش را انجام داده بود نگاهی به انگشتانش کرد.
- درست شمردم که. این یک بود... این دو بود... اینم سه! چرا اینا نپریدن؟ شاید چون "3" اولی به عدد بود و دومی به حروف! متوجه نشدن.
قصد داشت دوباره بشمرد که بلاتریکس چند ضربه روی شانه اش زد.
-ببخشید... قصد مزاحمت ندارم. ولی شایدم دلیلش این باشه که ما پرواز کردن بلد نیستیم! این مارکوسه هم ما رو سر کار گذاشته بود. حالا مثل بچه های خوب دست همدیگه رو بگیرین که آپارات کنیم.
لینی ذوق زده تکرار کرد: بیاپاراتیم!
و آپاراتیدند!
ایوا تا سه شمرد و چشمانش را باز کرد.
چشمانش هنوز می سوخت ولی بیشتر از این بلد نبود بشمارد. معلمش را قبل از آموختن عدد چهار، بلعیده بود.
بلا رو به خانه های کنار خیابان کرد و فریاد زد:
-آهااااااااااااااااای! محفل ققنوس! کجا قایم شدی... بیا بیرووووووووون!
سر مالی ویزلی از لای خانه شماره یازده و سیزده مشاهده شد که با نگرانی به اطراف نگاه می کرد.
-چه خبره صداتو انداختی سرت؟! ما تو این محل آبرو داریم!
بلاتریکس تصویری از هری را که از روزنامه کنده بود به طرف مالی گرفت.
-ما دنبال این می گردیم!
-دنبال کی دقیقا؟!
بلاتریکس تصویر را برگرداند و متوجه شد هری اش مدتها قبل از روزنامه فرار کرده و تصویر، حالا خالی است.
-دنبال هری زخمی پاتر!
مالی با بی تفاوتی جواب داد:
-اونو اخراج کردیم. اونقدر چپ و راست از همه عذرخواهی کرد که آبرویی برامون باقی نذاشت. همین دیروز دیدم داشت به نوبه من از آرتور عذرخواهی می کرد! داشت بهش قول می داد براش فرزندان نارنجی فراوانی به دنیا بیاره که انداختیمش بیرون. نمی دونم کجا رفت دیگه. برین پیداش کنین! شاید رفته باشه مسافرخونه تام...
بلاتریکس از شدت عصبانیت سرخ شد. از روی زمین با جهشی ملخی روی دیوار پرید و همچون زن عنکبوتی از آن بالا رفت.
-چطور جرات می کنی اسم ارباب رو به زبون بیاری...
دهان رودولف بسیار بی موقع باز شد.
-آروم باش زن! این تام که اون تام نیست.
بلاتریکس فریادی کشید و از روی دیوار، درست روی سر رودولف سقوط کرد. ولی این کافی نبود. یقه اش را هم گرفت و به شدت تکانش داد.
- منظورت از "این تام" کی بود؟ جواب بده!
رودولف که در حال خفه شدن بود، در لحظات پایانی عمرش جواب داد:
-تام مسافرخونه دار!
بلاتریکس سوال مهم را پرسید!
- و در این صورت "اون تام" کیه؟ هان؟ کیه؟ جرات داری بگو! اربابه دیگه! چطور جرات کردی اسم ارباب رو به زبون بیاری.
بلاتریکس رودولف را بشدت خفه کرد و جسد غمگینش را روی کولش انداخت.
- عصبانی می کنن آدمو! بریم مسافرخونه... کله زخمی رو پیدا کنیم.