هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

پروفسور بینز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹:۴۹ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از توی دیوار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
سحرگاه بود. مه نازکی بر روی زمین قرار گرفته بود. هوا کمی سرد بود. درختان هنوز از باران دیشب خیس بودند و قطرات آب، از برگ هایشان بر روی زمین می افتاد. خورشید هنوز در کشمکش طلوع بود و پرندگان در هوای گرگ و میش سحر، فعالیت روزانه شان را شروع کرده بودند و صدای جیغ و دادشان تمام فضا را برداشته بود.

دو جادوگر یکی با ردای سیاه و قامتی خمیده و در انتهای روزگار خود و دیگری جوان و راست قامت با استواری تمام، روبروی یکدیگر ایستاده بودند. پیرمرد چوبدستی اش را در دست می فشرد، اما لرزش دستش مانع از تمرکز او می شد. جادوگر جوان اما به خوبی پیرمرد را نشانه گرفته بود و منتظر کوچکترین حرکتی از او بود.

- آواداکداورا!

پیرمرد، نور سبزی را دید که نشانگر همیشگی طلسم مرگ بود. از چند لحظه ای که قبل از برخورد طلسم داشت، استفاده کرد. نفس عمیقی کشید و بوی خاک باران خورده را وارد ریه هایش کرد. همیشه از این رایحه خوشش می آمد. بوی چمنی که زیر پا له شده و عطرش فضا را آکنده می کرد. چشمانش را بست و به صدای اطرافش گوش داد. طبیعت... آخرین چیزی بود که قبل از مرگش آن را حس می کرد.

با برخورد طلسم مرگ، جسم بی جان پیرمرد بر روی زمین افتاد. جادوگر نگاهی به جسد جلوی رویش انداخت و با پوزخندی گفت:
- تو بودی می خواستی از لرد ولدمورت دفاع کنی؟ حتما پیش خودت می گفتی که ارزش این همه فداکاری اینا رو هم داره. نه؟

صدای پرنده ای در دوردست طنین انداز شد. طبیعت، بدون توجه به اتفاقی که افتاده بود، روند طبیعی خودش را در پیش گرفته بود. چند دقیقه بعد خورشید طلوع می کرد و جانوران جنگل کارهای زیادی داشتند تا انجام دهند.

- اون خیلی وقته که مرده. می فهمی؟ مُرده! اون تا الان باید پوسیده باشه! فکر کردی همینطوری بخوای از یه قاتل حمایت بکنی، بی جواب می مونه کار هات؟

جادوگر جوان این را گفت و بر روی زمین تف کرد. از هر فردی که کوچکترین ارتباطی با لرد ولدمورت داشت، متنفر بود. چند روزی بود که پیرمرد را دنبال می کرد و امروز، به مقصودش رسیده بود. توانسته بود انتقام بگیرد.

- حالا تو هم همینجا می مونی. مثل اون که تو اون خرابه موند! می پوسی! کسی حتی از مرگت هم خبردار نمیشه.

پیرمرد، چشمانش را باز کرد. نگاهی به جادوگر بالای سرش انداخت، گوشش سوت می کشید و به خوبی نمی توانست حرف های او را بشنود. سرش را تکان داد تا شاید صدای گوشش کمتر شود. تاثیری نداشت. نگاهی به اطرافش انداخت. همه چیز همانگونه بود که چند لحظه پیش قبل از اینکه خوابش ببرد، دیده بود.
کمی فکر کرد... جادوگر جوان با او فاصله داشت، ولی الان بالا سر او ایستاده بود و با او حرف می زد. چه اتفاقی افتاده بود؟ کمی فکر کرد...

- مطمئن باش با افتخار میگم که من کشتمت! وقتی که فهمیدن نیستی، وقتی که فهمیدن غیبت زده، اون موقع با افتخار اعلام می کنم که کشتمت!

به آرامی به یادش آمد. نور سبز رنگی که به سرعت به سمتش می آمد و در نهایت، به او برخورد کرد. اما مگر با طلسم مرگ، نباید می مرد؟ اگر مرده بود، پس چگونه می توانست حرکت کند؟ چرا جادوگر جوان به او مشکوک نمی شد؟ حرکاتش را نمی دید؟ دستش را بالا آورد و جلوی صورتش گرفت. دستش شفاف بود. دست دیگرش را نگاه کرد، آن هم شفاف بود.
- من روح شدم... ولی من که کار نیمه تمومی ندارم... چرا باید تو این زمین لعنتی گرفتار بمونم؟
- فهمیدی؟! اربابت مُرد! دیگه هم برنگشت. این بار دیگه واقعا مُرد، نه مثل دفعه های قبلی که هر بار ناقص تر میشد و برمی گشت!

این بار حرف های جادوگر را شنید. اربابش برنگشته بود؟ تمام این مدت به این انتظار ایستاده بود. تنها امیدش این بود که روزی اربابش برگردد و دوباره بتوانند دنیا را تصاحب کنند. اگر برنگشته بود... دلیلی نداشت که در این دنیا بماند... کار نا تمامی نداشت...

بینز نگاهی به صورت جادوگر جوان که از شدت خشم و غرور، قرمز شده بود، انداخت. نگاهش را بالاتر برد و به آسمان نگاه کرد. خورشید بالاتر آمده بود و روز جدیدی شروع شده بود. نور آفتاب چشمانش را زد، دستش را جلوی چشمانش گرفت تا سایه بانی برای نور آفتاب شود، اما یادش رفته بود که روح شده و دیگر نور از او عبور می کرد.
- پس چرا اینطوری میشم؟

به دستش دقیق تر شد. به آرامی در حال رنگ باختن بود. از خاکستری به سمت بی رنگ بودن می رفت. بقیه بدنش را نیز نگاه انداخت. آن ها نیز در حال بی رنگ شدن بودند. زمانش فرا رسیده بود. چشمانش را بست و خودش را در هوا رها کرد تا آخرین لحظات حضورش در این دنیا را نیز به سرانجام برساند.

.
.
.

چشمانش را باز کرد. نفس عمیقی کشید و به آرامی چشمانش را به جهان دیگری که به احتمال زیاد، جهان زیرین بود، گشود. اما چیزی که می دید، قابل باور نبود... . هنوز همانجایی بود که چند لحظه پیش قرار داشت. نگاهی به اطراف انداخت. چشمانش را چند بار باز و بسته کرد. اشتباه نمی کرد. هنوز داخل همان جنگل بود. به سرعت به سمت جایی که جادوگر جوان ایستاده بود، چرخید. اما او آنجا نبود. برگشت به جنازه خودش نگاه کرد. مرتب و آراسته دراز کشیده بود و چوبدستی اش درون دستانش و بر روی سینه اش قرار گرفته بود. اما او به آن آراستگی بر زمین نیفتاده بود... یک جای کار ایراد داشت... .

- دوباره برگشتی بچه؟
- کی اونجاسـ...

باور نمی کرد. درست رو به رویش ایستاده بود. دقیق تر نگاه کرد. خودش بود. با لکنت گفت:
- شما؟ ولی آخه چطوری...
- ما همیشه برمی گردیم. قبلا برگشتیم، این بار هم بر می گردیم. ولی این بار برگشتیم که تا همیشه بمونیم. الانم کار نا تموم جنابعالی خدمت به ماست. جسدتم ما درست کردیم. جمع کن بریم.

خندید... اربابش بازگشته بود... .




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین

داشت دیوانه میشد چرا اینقدر داد میکشید؟ هر دو دقیقه یک بار فریادی بیخ گوشش میکشید!


-کتی! رولت باید عالی باشه میفهمی؟


هنوز در مرحله ایفای نقش بود، یک ماه هم از آمادنش نگذشته بود! داشت عین  (بوق) ازش کار میکشید!


- چرا 2 دوتا اینتر زدی؟ باید 1 و نصفی بزنی!

- پلاکس ولی اخه یکی و نصفی اینتر نداریم!

- اون کاری که میگمو بکن! این جا منم که حرف میزنم!

- خب حداقل...

- گفتم... ساکت!


داشت منفجر میشد! یک داد دیگر مساوی بود با منفجر شدن کتی! حال میداد، با آن خشم میتوانست یک پاترونس درست حسابی بسازد که در گینس هم بنویسندش!

و حال دادن دیگر این بود که شیرش پلاکس را بخورد! همه با شادی پاترونس میسازن اونوقت کتی باید خشمش فوران کنه تا پاترونسش گل کنه!
همون وقت بود که پلاکس گفت:

- تو یک عجوبه کشف نشده ای!


هیچ کسی نبود که آموزش کتی را به عهده بگیرد پس وقتی پلاکس این مسئولیت را قبول کرد در پوست خودش نمیگنجید! البته بعد با خودش گفت:
- من واقعا غلط کردم اصلا همون مربی نداشته باشم بهتره!
شاید پلاکس مربی کاملی نبود اما با هم عهد بسته بودند که با هم تلاش کنند و پیشرفت کنند!
البته خودتان وقتی با یک مربی مرگ خوار تازه کار روبه رو شوید کلکتان کنده است!

- کتی! دوباره رفتی توی فکر؟
- خب...
- من اینجا حرف میزنم!
- خب بزار حداقل جواب سوالتو بدم!
- گفتم من فقط اینجا حرف میزنم. حالا بگو ببینم نقطه کجا میاد در رول؟
- ببین در...
- گفتم من فقط اینجا حرف میزنم!
- پلاکس، سوال پرس...
- گفتم من فقط اینجا حرف میزنم، حالا هم بدلیل اینکه جواب سوالمو ندادی منفی میگیری!
- ولی پلاکس...
- یک منفی دیگه برای حرف زدن زیادت!

واقعا اگر در هفته اینده دیوانه نمیشد کم بود!



ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۱۰:۳۲:۳۵

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۴:۰۰ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۹

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
- مروپ؟ مروپ هوی! معلوم نیست کدوم گوری رفته که نمیاد این خریدا رو از دست پدر پیرش بگیره. اصلا غلط می‌کنه تنها و بی اجازه جایی رفته باشه! مگه مردای این خونه غیرت ندارن؟

همان طور که جورابش را تا می‌کرد تا به گوشه‌ای بیندازد، در حالی که گاه زیر لبی غرولند می‌کرد و گاه اوج می‌گرفت و فریاد می‌زد، عرض کوتاه خانه‌ی محقرشان را طی کرد تا به اتاق دخترش برسد.

- یه زمانی پدر ارج و قرب داشت ... صدای پاش که می‌اومد همه صف می‌کشیدن تا استقبال کنن و بارشو از دستش ... پدرسوخته تو که این‌جایی! چرا جواب نمی‌دی پس؟!

مروپ کنج تختش، رو به پنجره نشسته بود، اما بی آن که به آن نگاه کند، سرش را انداخته بود پایین و به زانوهای جمع شده‌ی خودش تکیه داده بود.

- ببــ... ببخشید پدر ... حـــ حواسم نبود.

- صدات چرا این شکلی شده دختر؟ وقتی با من حرف می‌زنی اون ورو نیگا نکن ... کری؟!

- چـ... چشم.

بر خلاف انتظار مروپ، خبری از سیلی نبود. فروکش کردن خشم ماروولو را می‌شد در خوابیدن ورم رگ‌های گردنش، سفید شدن چهره‌ی کبودش و پایین آمدن شانه‌هایش دید. مانند بادکنکی که آرام آرام بادش خالی می‌شود، تمام نفسی که برای فریاد زدن آماده کرده بود را با صدایی که بی شباهت به «آه» نبود از دماغش بیرون داد.

- واس چی ...؟ تو گریه کردی دختر؟

مروپ واکنش او را درک نمی‌کرد. روزی نبود که پدرش اشک او را درنیاورد و بعد با نیشخند و تمسخر گریه‌هایش را به تماشا بنشیند. انگار ماروولو نیز متوجه سوالی شد که در ذهن مروپ ایجاد کرد.

- تو عین ننه خدابیامرزتی. اونم اشکش دم مشکش بود. چیز غریبی هم نی! گریه سلاح زنه ... هق هق می‌کنه که جلب توجه کنه و خواستشو بشونه به کرسی یا بگه من مظلومم! اما ...

حرفش را قطع کرد و رفت کنار دخترش نشست. مروپ اشک‌هایش را به محض ورود پدرش پاک کرده بود اما هنوز بغض در چهره‌اش مشهود بود.

- به نظرت کسی تو تنهایی اسلحه می‌کشه؟ هان؟ دارم ازت سوال می‌کنم.

- نه پدر.

- باریکلا. پس این بارو نمی‌شه پای سلیطه بازی گذاشت! اشکت اشکه. راستکیِ راستکی!

مروپ حالا دیگر بغض فروخورده‌اش را فراموش کرده بود. در تمام زندگیش تصور می‌کرد پدرش کوچک‌ترین درکی نسبت به او و احساساتش ندارد. کمابیش مطمئن بود که برای او بی‌اهمیت‌ترین موجود دنیاست. جرات نگاه کردن به چهره‌ی ماروولو را نداشت اما لحن ناآشنای پدرش کافی بود که بداند او جدی‌تر از همیشه است. لبانش از هم باز شد اما بهت راه تمام کلمات را سد کرده بود.

- نمی‌خواد بگی دردت چیه. فقط یه چی بهت می‌گم، خوب تو گوشت فرو کن. می‌شنفی؟

- بلـ... بله پدر.

- درسته که یه ضعیفه‌ای ... رو همین حساب عقل درست و درمونی هم نداری ... اما خوب، این طبیعتته! به جاش همین طبیعت بهت یه دل گنده داده.

صدای ماروولو می‌لرزید. انگار زبانش از ادای این جملات ابا داشت. برای گفتن هر کلمه، با غرورش کشتی می‌گرفت و عرق روی پیشانیش خبر از چقر بودن این حریف می‌داد.

- و من پدرتم. دیدمش. خوب؟ دلت ... خیلی ... چیزه ... مهربونه! خیلی! کسی که همچین دلی داره ... اشکش گرونه. می‌فهمی چی می‌گم؟ ارزش نداره. هیشکی و هیچی، ارزش یه لحظه بغض راستکیتو نداره. خوب؟

پس از ثانیه‌ای مکث، ناگهان مانند گلوله‌ی رها شده از توپ بلند شد و از اتاق بیرون رفت.



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
هر چیزی که زیاد اتفاق میفتد، تکراری نیست.

- من واقعاً نمی‌فهمم این کتابای قلمبه‌سلمبه چی دارن آخه؟ چیشون جالبه که این ویلبرت شوندصتا ازشون داره؟

تام سرش را از کتابِ درون دستانش بیرون آورد و همانطور که مسیرِ خانه‌ریدل‌ها در لیتل‌هنگلتون را طی می‌کرد، کتاب را برای گربه‌ی سفید و نارنجی رنگی، که در حال بازی کردن با تکه‌ای چمنِ تازه سبز شده بود، پرتاب کرد.
- الان تو تالار چه خبره یعنی؟ احتمالاً دوباره ویلبرت داره با جوزفین کشتی می‌گیره که نیاز نیست برای یه اکیو زدن بره ریشه لاتینش رو پیدا کنه و سه تا کتاب درباره تاریخچه‌ش بخونه تا با ویژگی‌های شخصیتی مخترعش آشنا شه، دروئلا دوباره یه تیکه بالش زده زیربغلش نشسته داره کتاب می‌خونه و از غم تموم شدنش گالن گالن اشک می‌ریزه، لونا عینک زده و داره زیر مبلایِ کنار شومینه رو دنبالِ اسنورککش می‌گرده، ری هم داره روانشناسی نوینی که شک دارم خودشم بفهمه چیه رو برای پاتریشیا تعریف می‌کنه و اونم هی برگاش می‌ریزه... قابل پیش بینی‌ان کاملاً.

و خندان از تصورِ هم‌گروهیانِ فارغ از دنیایش، به خانه‌ی‌ریدل‌ها رسید.

- ها چی‌شده؟ کبکت خروس می‌خونه؟ نکنه تو مسیر با دامبلدور دست‌به‌یکی کردی بیای خونه‌ی‌ریدل‌ها رو منفجر کنی که انقدر شادی؟

تام امروز در مود خوبی بود و حوصله جر و بحث با اگلانتاین را نداشت. پس اولین و دم‌دستی‌ترین راهکار خلاص شدنِ ممکن را به کار گرفت.
شوت کردنِ گلِ چسبیده به کفش به سمت لباس اگلا!

- مرتیکه اسب!

و سریع‌تر از آن‌که اگلانتاینِ درگیر با لباسِ گلی‌شده به او برسد، "آگاوتاین" را فریاد زده و با دوندگی محل جرم را به سمت اصطبل ترک کرد.

هر چیزی که زیاد اتفاق میفتد، تکراری نیست.

- جمله بی‌مفهوم می‌نویسنا... خیر سرش شونصدتا جایزه هم برده این کتاب. چقدر بی‌در و پیکره دنیای ماگلا.

تام هنوز بر روی آن کتاب قفل شده بود. آخر عادت داشتند، ویلبرت تیکه‌ای به میان می‌انداخت و آن‌ها رویش قفل می‌‌شدند.

- هوی بچه!
- تو چته سو؟
- هیچی. توی این زاویه راه نرو. سایه می‌کنی به کلاهم آفتاب نمی‌رسه، ناراحت میشه.

سو هم مثل همیشه بود... مثل همیشه به کوچیک‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین چیزی که دم دستش می‌رسید برای گیر دادن به تام چنگ میزد.
همه چیز مثل همیشه بود.

تام سری به نشانه تاسف برای سو تکان داده و در حالی که زیر لب "کِی می‌میری راحت شیم؟" را زمزمه می‌کرد، وارد اصطبلِ چوبیِ قدیمی شد.

سرش پایین و در حال خواندن شعر برای تسترال‌های نامرئی بود، که صدای باز شدن در و به دنبالش، صدای یک‌زن توجهش را جلب کرد.
- تام مامان؟ جاروی پدرِ مامان چوب‌ریزی داره و راه نمیره، گفتن میرن تعمیرش کنن. البته نمی‌دونم چجوری می‌خواستن ببرن راهش بندازن اما سوارش شدن و رفتن... ولی خب مامان از مسائل فنی سر در نمیاره.

مروپ بعد از کمی خاراندن سر ادامه داد.
- خلاصه که تامِ مامان علاقه داره مامان رو توی یه ماجراجویی هیجان‌انگیز همراهی کنه؟

تام از روزمرگی خسته بود.
تام هیجان می‌خواست.
تام ذوق زده شد.
تام از جا پرید.
- حتما حتما! چه جور ماجراجویی ای؟!
- سفر به اعماق بازار میوه‌ها و نجاتِ میوه‌هایِ پر خاصیت و لذیذ مامان از دستِ گونی‌های کثیف و غیربهداشتی مامان!
-

اما مروپ از تام هیجان‌زده‌تر بود. در نتیجه به‌هنگامِ تکان دادن مشت‌هایش در هوا، تام که پوکرفیس به گوشه‌ای زل زده بود و به سوال "از کجا آمده‌ام؛ آمدنم بهر چه بود؟" فکر می‌کرد را ندید.

- پس مامان میره تا تامِ مامان داره شادیاش رو تخلیه می‌کنه و از لیست خرید رو آماده کن.

و باز هم تامی که این‌بار دیگر حتا سوالی هم در نگاهش دیده نمیشد و به پوچی مطلق رسیده بود را، ندید.

"بازار میوه و تره‌بار لندن"

- سیب تازه، انگور، کیوی، طالبی، هندونه؛ این‌ورِ بــــــــازار!

مروپ و تام با شنیدن این اصوات، سرشان را به طرف مردِ میوه‌فروش برگرداندند.

میوه فروش ظاهر چندان تمیزی نداشت.
این چیزی بود که تام در اولین لحظه‎ی تلاقی نگاهش با سرووضع میوه‌فروش تشخیص داد.
اما اولین برداشت بهترین برداشت نیست! به واقع... میوه فروش نه‌تنها "ظاهر چندان تمیزی نداشت"، بلکه بسیار کثیف بود! دست‌هایش را در حفره‌ی‌های بینی‌اش فرو می‌برد و بعد، با همان‌دست، خوشه خوشه انگور برای مشتریان در کیسه می‌گذاشت و تحویلشان می‌داد.

حال تام بد شده بود.
- ام... بانو... میگم... به نظرتون یکمی کرکثیف نیستن؟
- تامِ مامان! ظاهربینی؟! اینه چیزی که من توی این همه مدت تربیت کردنم یادتون دادم؟! نه‌همین لباس زیباست نشان آدمیت، تامِ تقریباً نافرزندِ مامان!

تام دوباره نگاهی به میوه‌فروش که این‌بار در حال خاراندن شپش‌هایِ متعددِ سرش و همزمان گذاشتن سیب‌ها در مشمع بود انداخت.
- بانو آخه ببینید دستاش چقدر کثیفه.
- شاید می‌خواد خاکی باشه تا مشتریایِ مامان احساس غربت نکنن خب!
- ولی بانو ببینید داره عرقاشم می‌ریزه تو دبه خیارشور!
- شما دکتری تامِ مامان؟!
- خب... نه. چطور؟
- اگر دکتر نیستی از کجا می‌دونی توی دبه خیارشور نباید عرق ریخت خب؟! شاید واسه سلامتِ مشتریای مامان لازم باشه!
- بانو آخه ببینید شپشای سرشم داره تو سیبا می‌ریزه.
- از تو انتظار نداشتم تام مامان... این‌که دیگه واضحه! می‌خواد بدنِ مامان و مرگخوارای مامان و چوب‌دارچین مامان در برابر شپش مقاوم بشه و شپش نزنه!

تام دیگر حرفی نداشت.

* دقایقی بعد *

- اون پلاستیکو فراموش نکنی تام مامان. سیرترشیِ مخصوصِ نوه‌ی طویلِ مامان توشه.

تام پلاستیک بعدی را هم برداشت.
اگر آن‌لحظه تام و پاتریشیا در کنار هم قرار می‌گرفتند، از یک‌دیگر قابل تشخیص نبودند. آن‌قدر پلاستیک و وسیله بر روی سر و دوش و دست تام آویزان بود که از دور به سان درخت دیده میشد.
اما کاری نمیشه کرد... مادر، مادر است.

همانطور که تام مطمئن بود اگر در همان حالتِ مشغول و شلوغشان، جمله‌ای همچون "گشنمه." را بر زبان آورَد، مروپ از ناکجا ماهیتابه‌ای خواهد ساخت و با گرمای خورشید هم که شده همانجا املتی برایش خواهد پخت تا گشنه نباشد؛ تام هم در هرصورت موظف به اطاعت از او بود.
چون مادر، مادر است.

- تامِ مامان اون صندوق هلوانجیری رو یادت نره. مامان می‌خواد ترشی هلوانجیری و بادوم زمینی بندازه.

تام نمی‌دانست هلوانجیری و بادوم زمینی چگونه قرار است ترشی‌ای را تشکیل دهند، اما اهمیتی نداشت. تام تا قبل از ورود به خانه‌ی‌ریدل‌ها فکرش را هم نمی‌کرد که غذایی به نام شفتالو پلو با خورش سکنجبین و هندونه وجود داشته باشد... ولی در خانه‌ی‌ریدل‌ها وجود داشت!

این شد که سوال نکرد، فقط صندوق دیگری بر کانتینر انسانی متحرک خود اضافه کرد و به راه رفتن به دنبال بانو مروپ، ادامه داد.

- ...می‌گفتم برات تام مامان، مامان یه دوره‌ای داشت با یه کارآموزی به اسم سامان گلریز... آخ که چه شاگرد خوبی برای مامان بود! حرف گوش‌کن، دیدِ باز و بی‌محدودیت، تنها کسی بود که تا آخر کلاس‌ها سر کلاس مامان می‌موند. البته شاید اینکه مامان یه‌بار بعد از مخالفتش با حضور شلیل توی قیمه چوبدستی گذاشت زیر گلوش بی‌تاثیر نبود.

تام گوش می‌داد و سعی می‌کرد به خاطر بسپارد هیچوقت با شلیل در قیمه مخالفت نکند!

دقایق می‌گذشتند و تام در مسیر خانه زیر فشار اجناس له‌و‌له‌تر میشد، اما باید دوام می‌آورد.
بالاخره مسیر طاقت فرسا به پایان رسید و به خانه‌ی‌ریدل‌ها رسیدند.

- آره خلاصه تام مامان، قیمت پوشک خیلی گرون شده... واقعا وزارت سحر و جادو چیکار داره می‌کنه؟ حس می‌کنم مامان باید بره یه ملاقه تو سر وزیرِ مامان بزنه!

تام هیچوقت نمی‌فهمید چگونه بحث به این‌جاها می‌کشید، اما تقریباً هربار که با بانو مروپ به صحبت کردن مشغول میشد، در نهایت به تمامیِ مشکلات بریتانیا و جهان و کهکشان می‌رسیدند!

- خسته نباشی تام مامان؛ مامان نمی‌دونست اگه تام مامان نبود قرار بود چجوری این بارارو تا خونه بیاره.

تام لبخند عمیقی زد. همان همیشگی‌ای که هنگام تعریف شنیدن میزد.
مثل همیشه!

تام وسایل و میوه‌ها را در آشپزخانه گذاشت و تصمیم گرفت تا قبل از برگشت به اصطبل کاری کند.
ریسکی تقریباً بزرگ!

چندمدتی بود که بعد از تفی شدنش به وسیله رودولف، به حضور لرد سیاه نرفته بود و تمام ملاقات‌هایشان یا از طریق واسطه بود یا از طریق پنجره‌ی اتاق لرد.
این شد که از درِ پشتی، آشپزخانه را به مقصد اتاق اربابش ترک کرد... نمی‌دانست این همه شهامت را از کجا آورده، اما حسی به او می‌گفت باید برود و حضوری اربابش را ملاقات کند.

پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌رفت و نفس‌هایش یکی پس از دیگری با سرعت خارج می‌شدند و قلبش تند تند در جای خود می‌کوبید.
اگر اربابش از حضور او در آنجا عصبانی میشد چه؟ اگر درگیر کار مهمی بود و تام مزاحم شده بود چه؟
در همین افکار بود که خود را جلوی در اتاق اربابش دید.

نفسی عمیق کشید؛ در را باز کرد و با نهایت سرعت شروع به حرف زدن کرد.
- ارباب من اومدم که ببینم خوب هستین؟ خوشین؟ سلامتین؟ چیزی...

و با جای خالی اربابش روبرو شد و تمام هیجانش خوابید.
- ارباب کجان پس؟

همانطور که سرش پایین را جستجو می‌کرد، چرخید تا از اتاق بیرون برود که ناگهان سرش به مانعی برخورد کرد.
مانعی بلند قد.
مانعی بلند قد و ردا پوش.
مانعی بلند قد و ردا پوش و در حال سرخ شدن از عصبانیت.

سر بالا آورد.
- آم... ارباب.
- ما مایل بودیم شما با کله در شکممان فرو بروی؟

تام که تازه یادش افتاده بود باید عقب‌تر بیاید، دو قدمی به عقب برداشت.
- آم... فکر کنم نه؟
- اگر فکر کنی نه پس چرا اکنون در شکم ما فرو رفته بودی؟
- ارباب راستش... گفتم... شاید ناراحت باشین. اومدم ببینم ناراحت نباشین. بعد ام... چیز... حالتونو بپرسم... خوبین ارباب؟
- خیر! ناراحت نیستیم! ولی اگر تا پنج ثانیه دیگر تشریفت رو از اتاقمون نبری بیرون می‌دیم ایوامون یه دل سیر ازت بخوره دیگه قابلیت ناراحت کردنمون رو هم نداشته باشی!

"ناراحت نیستیم". همین کافی بود!

- واقعا؟! واقعا نیستید؟! چشم ارباب چشم ارباب. من میرم.

و... در مسیر درستی نرفت متاسفانه... بیرون پریدن از پنجره طبقه سوم کمی درد داشت.

* شب-اصطبل *

- خب... امروزم مثل همیشه بودا. چیز خاصی نداشت.

راست می‌گفت. برای تام پرت شدن از طبقه سومِ یک‌خانه بسیار عادی بود!
بعد چند ثانیه‌ای که با تصور دوستانش از ته دل خندیده بود، لذت پرت کردن گل به سر و صورت اگلا، لبخند عمیقی که زده بود و حس خوبی که بعد از کمک به بانو مروپ داشت و خوشحالی بعد از ملاقات اربابش را به یاد آورد.
- ولی خب... هر چیزی که زیاد اتفاق میفته، تکراری نیست.

کتاب چرت‌وپرت نبود. کتاب مطلب درستی را بیان کرده بود. فقط چشم‌های تام بود که باید باز میشد... شاید دچار روزمرگی شده بود، اما این روزمرگی برایش تکراری نبود.
او خانواده و دوستانی داشت... این همه چیز را تغییر می‌دهد!

با این افکار به خواب رفت و برای روز و روزها و هفته‌ها و ماه‌های آینده به رویا پردازی پرداخت.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
سری خاطرات ربکا لاک‌وود: بازگشت

پارت قبل
پارت چهارم



"همه‌ی اتفاقات جهان یه دلیلی دارن. همه‌ی کارایی که می‌کنیم، نتیجه‌ای دارن که شاید الان بهشون نرسیم ولی بالاخره سراغمون میان.
هر کاری که انجام بدم، یه تاوانی هم داره که شاید الان پس ندم ولی بالاخره که میاد سراغم.
اما... هرگز نفهمیدم چرا وقتی دارم خوشبختی رو می‌چشم میاد سراغم؟ من براش هرگز دلیلی پیدا نکردم.
از دفترچه خاطرات ربکا لانوییت لاک‌وود
صفحه‌ی 77 / 24 دسامبر 2019"


-نه، عمرا اگه بذارم تو این بچه رو بکشی. این بچه برای منه. می‌فهمی؟ برای من، رزالین نایت!
-هوی درست حرف بزن! من اونو زودتر از تو پیدا کردم.
-نه خیر، من اونو تو زندان از دست شکنجه‌های روسی‌ها نجات دادم.
-عه؟ خب پس چرا وقتی داشت به دست همون روسی‌ها کشته می‌شد نرفتی دنبالش؟

همه‌جا تاریک و صداهای دخترانه‌ای اطرافش را پر کرده بود. چیزی از حرف‌های دخترها نمی‌فهمید و فقط صدایشان دلیل بیدار شدن ربکا بود.
سرما مانند عنکبوت‌های آهنی روی ستون فقراتش در حرکت بود. می‌توانست با تمام وجودش ترس را احساس کند.
آیا ربکا ترسیده بود؟
چشمانش را به سختی باز کرد. نور مانند تیر در چشمش فرو رفت. چینی به پیشانی‌اش داد و سعی کرد بلند شود.
روی آرنج‌ش بلند شد و اطرافش نگاه کرد. با خودش فکر کرد:
-اینجا کجاست؟ من چرا اینجام؟ اونا دیگه کین؟

نگاهش را روی دخترانی که با هم بحث می‌کردند انداخت. حالا که روز بود می‌توانست صورت هر دو دختری که او را از دست روسی‌ها نجات دادند، را ببیند.
رزالین، همان دختری که سربازرس را کشته بود، موهای گیس شده‌ی قرمزش را روی شانه‌اش انداخته بود. چشمان قرمز-قهوه‌ای اش می‌درخشید. چشم چپ رزالین با موهایش پوشیده و زیر سایه‌ی آن گم شده بود.
دختر دیگری که روبه رویش ایستاده بود، قامت بلند و دست و پایی کشیده داشت. آنقدر لاغر بود که انگار همین الان می‌شکند. دو گیس از موهای سبز روشن دختر روی شانه‌هایش افتاده بود. قسمتی از موهایش، روی پیشانی‌اش بود و با هر نسیمی که می‌وزیر تکان می‌خورد.
ربکا نفس عمیقی کشید و سرفه‌ای کرد تا توجه دخترها را به خود جلب کند.
-می‌تونم بپرسم من برای چی اینجام؟

به دختر جدیدی که موهای سبز داشت اشاره کرد و پرسید:
-و تو کی هستی؟

رزالین چشمانش را در حدقه چرخاند و به سمت ربکا قدم برداشت؛ قدم‌هایی آرام و شمرده.
-خب خب، مامازل فرانسویِ عزیزم بالاخره از خواب بیدار شد. عزیزم! چقدر رنگت پریده! می‌خوای بهت قورباغه شکلاتی بدم تا یکم حالت بهتر شه؟!

رزالین انقدر به ربکا نزدیک شده بود که ربکا مطمئن بود همین الان بینی‌هایشان به یکدیگر برخورد می‌کند. اما دختر دیگر، شانه‌ی رزالین را کشید و او را از ربکا دور کرد. ربکا نفس حبس شده‌اش را رها کرد و سرش را به نشانه منفی تکان داد.
-من ازت شکلات نخواستم. جواب سوالامو بدین.
-سوال؟

رزالین درحالی که دستانش را زیر چانه‌اش می‌برد، پرسید. دختر مو سبز سرفه‌ای کرد و دستانش لاغرش را روی شانه‌ی ربکا گذاشت. انگشت شست دختر روی گردن ربکا تکان می‌خورد. دستانش مانند یخ، سرد بود.
-منو نمی‌شناسی و ازم پرسیدی که بهت بگم کی هستم، درسته؟
-اهوم...
-منو پاتریشیا صدا کن. این احمقِ درازیم که پشت منه، رزالینه.

رزالین با طعنه و اعتراض گفت:
-عه من احمق نیستم! درازم نیستم! تو دراز‌تری!
-هوف، می‌بینی؟ احمق‌تر این دختر تا حالا تو عمرت ندیدی!

پاتریشیا این را به ربکا گفت و دستش را از روی شانه‌ی او برداشت. دور زد و کنار گوش رزالین چیزی گفت. همان لحظه، حالت چهره‌ی پاتریشیا و رزالین، جدی و بی‌تفاوت شد. ربکا که متوجه این تغییر شده بود، بلند شد و تکانی به لباسش داد.
-خب ممنون که منو نجات دادین. اگه قراره انعامی چیزی بهتون بدم، می‌تونین منو اینجا پیدا کنین.

کاغذی را از جیب لباسش در آورد و رویش با قلم پر کوچکی آدرس خانه‌ای را رویش نوشت. آن را به سمت پاتریشیا گرفت و لبخند زد.
-می‌بینمتون.

پاتریشیا کاغذ را گرفت و قبل از اینکه ربکا قدمی بردارد گفت:
-آدرس خونه‌ی ریدل‌ها رو دادی دیگه؟
-چی؟ چرا باید آدرس اونجا رو بدم؟ با اون خونه چیکار داری؟
-کار خاصی ندارم... فقط می‌خوام یه جسد رو بهشون تحویل بدم. البته به ارباب منظورمه.

رزالین تصحیح کرد:
-نه، من می‌دم.

پاتریشیا پوزخندی زد و به رزالین نگاه کرد.
-داری دست و پا گیر میشی دختر جون.
-چی داری میگی؟! من قراره اونو بدم به ارباب.
-رزالین منو عصبی نکن. قرارمون این بود من بکشمش و وقتی مرگخوار شدم، به ارباب بگم تو رو هم به عنوان مرگخوار قبول کنه.
-خفه شو پترا. من قراره بکشمش و بدم به ارباب. خودتم می‌دونی که هرکی اونو زودتر بکشه میتونه مرگخوار ارباب بشه.

پاتریشیا کاغذ ربکا را روی زمین انداخت و دست ربکا را محکم گرفت. ربکا را به خودش نزدیک کرد و به رزالین گفت:
-من زودتر از تو میکشمش، رز. زودتر از تو و دار و دسته‌ی قاچاقچی‌ت. فهمیدی؟
-نه پترا من اونو می‌کشم. اون تنها دلیل من برای ادامه زندگیه. اگه نکشمش باید زیر پل‌های لندن عین حیوون بمیرم. من اونو می‌کشم.

ربکا تازه فهمید برای چه آن دو نفر او را نجات دادند.
هم رزالین و هم پاتریشیا، برای نجات جان ربکا به آنجا نیامدند، بلکه می‌خواستند برای مرگخوار شدن دلیل محکمی داشته باشند.
دلیلی محکم که به قیمت جان ربکا تمام می‌شد.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
سری خاطرات ربکا لاک‌وود: بازگشت

پارت قبل
پارت سوم


"نمی‌دونستم دست بعضی از دخترا، سرعت رشد بالایی داره!
سرعت رشد عجیبی که منو یاد درختای جنگل ممنوعه میندازه.
از دفترچه خاطرات ربکا لانوییت لاک‌وود
صفحه‌ی 68 / 18 دسامبر 2019"


به اطرافش نگاه کرد. هیچ راه خروجی نبود. قطعا تا الان تمام خروجی‌ها را بسته بودند تا ربکا را دستگیر کنند.
-خدای من... من الان باید چیکار کنم؟ چطوری می‌تونم از دستشون فرا...

ناگهان نگهابانی با لهجه‌ی غلیظ روسی گفت:
-اونجا رو نگاه کنین! همون دختره‌س!
-لعنتی.

ربکا سریع‌تر بال زد. هم باید حواسش به گردنبند می‌بود و هم از دست طلسم‌های شکنجه‌ی نگهبانان فرار می‌کرد. در دلش تا می‌توانست به آن دختر فحش داد. تمام بدبختی‌ها و بدشانسی‌های آن روز تقصیر آن دختر بود.
وزیر که شاهد طلسم‌های پی در پی و بی‌هدف نگهبانان بود، بلند به زبان روسی گفت:
-احمقا، بزنینش! همین حالا! وگرنه دستور می‌دم شماها رو سه ماه شکنجه کنن.

دستور وزیر، ترس و دلهره را به جان ربکا و نگهبانان انداخت. با این دستور، قطعا او را گیر می‌انداختند؛ حتی شده به قیمت جانشان.
شخصی به سمت نگهبانان فریاد زد:
-اون وارد کابینه شده، اطلاعات سرّی ما دستشه. بزنینش دست و پا چلفتیا!
-عمرا اگه منو بزنین! من باید این اطلاعات رو به کابینه فرانسه بدم و بعد برگردم پیش ارباب.

این حرف را ربکا در دلش گفت. چون می‌دانست اگر بلند بگوید، نگهبانان چیزی جز اصوات خفاش‌گونه نمی‌شنوند. پس سریع‌تر بال زد و به سمت پنجره‌ی کوچکی که هنوز باز بود رفت.
-خواهش می‌کنم بذارین از این وزارت‌خونه‌ی لعنتی برم بیرون! بعدا می‌تونین بیایین دنبالم!

نیشخندی زد و به سمت پنجره پرواز کرد. آنقدر حواسش پرت رسیدن به پنجره بود که نفهمید کی یکی از نگهبانان بالای سرش ظاهر شد و چوبدستی‌اش را به سمتش نشانه رفت.
-اوه بون‌سا!(لعنتی)
-استیوپفای.

ربکا جیغ بلندی کشید و باعث شد نگهبانان اطرافش گوش‌هایشان را بگیرند. صدایش کم کم آرام شد. چشمانش سیاهی رفت و احساس کرد دارد بی‌هوش می‌شود. نه، این پایان ربکا نبود. این پایانی نبود که ربکا می‌خواست.
نگهبانی که طلسم را به او زد، جلوتر آمد و کنار گوش ربکا زمزمه کرد:
-Ty samyy slabyy.(تو ضعیف‌ترینی.)
-نه... این‌طور نیسـ...

نمی‌توانست چیزی بگوید، فقط ساکت‌تر و ساکت‌تر شد. این‌بار حتما او را می‌کشتند و سلاخی می‌کردند. پوستش را برای خانواده‌اش می‌فرستادند و این باعث می‌شد که پایان زندگی کوتاه ربکا دردناک باشد.
می‌خواست گریه کند و به همه‌جا چنگ بیاندازد. می‌خواست آن دخترِ دروغگو را پیدا کند و تا می‌تواند او را شکنجه کند. می‌خواست هرکسی که اطرافش بود را بکشد. اما جز رویای کشتن آنها کار دیگری نکرد.
در آن لحظه چیزی نمی‌فهمید؛ نه از اتفاقات اطرافش و نه از تعریفاتی که از مرد می‌شد. هیچ‌کدام را نمی‌شنید. یا شاید هم می‌فهمید چه می‌گویند ولی می‌خواست خودش را به نفهمیدن بزند.
مرد بعد از تعریف و تمجیدهایی که از همکارانش شنید، خم شد تا ربکا را بردارد، اما زمین شروع به لرزیدن کرد و همه روی زانوهایشان افتادند.
-چه اتفاقی داره میوفته؟
-نکنه باز داره تلاش میکنه تا فرار کنه؟
-نه، مگه من مرده باشم و اون از این کارا بکنه!
-اوه آره! فرانک می‌تونه!

ربکا با خودش گفت:
-پس اسمت فرانکه، نه؟ اما اصلا بهت نمی‌خوره درباره قدرتت فرانک باشی.(فرانک یعنی صادق)

زمین بیشتر لرزید و نگهبانان بیشتر نگران شدند.
-فرانک یه کاری بکن!
-فرانک سریع باش!

فرانک سراسیمه به سمت ربکا چوبدستی‌اش را نشانه رفت.
-وینگاردیوم له‌ویوسا.

طلسم خطا رفت. سنگ‌های اطراف ربکا به حرکت در آمدند و روی هوا شناور شدند. فرانک سرش را تکان داد و در زمین‌لرزه‌ی عجیبی که رخ داده بود، سعی می‌کرد طلسمش را روانه ربکا کند. او انقدر این کار را کرد که بالاخره طلسم به ربکا خورد و او را از روی زمینِ لرزان بلند کرد.
وقتی این اتفاق افتاد، صدای گنگ شخصی از زیر سایه‌ها آمد که فریاد می‌زد:
-عمرا اگه بذارم شما اون دختره رو بکشین!

همین که این حرف به گوش نگهبانان رسید، شاخه‌ها و ریشه‌های عجیبی از زمین سر درآوردند و پای نگهبانان را به زمین محکم کرد.
-لعنتی، فرانک یه کاری بکن!
-مگه من آچار فرانسه‌م مَرد؟!

ربکا خودش فکر کرد:
-میشه توی روسی، اسم آچار فرانسه رو خودت نذاری؟!

ربکا واقعا حالش بد شده بود! هم سعی داشت خودش را نجات بدهد و هم می‌خواست همان‌جا بنشیند و به آنها زل بزند. بدنش درد می‌کرد و خسته بود. هم هوای سرد او را خسته کرده بود و هم زمین لرزه ترس به جانش انداخته بود.
-من این زندگی رو نمی‌خوام.

وقتی این حرف را زد، شاخه‌ای دور بدنش پیچید و او را از وزارت‌خانه بیرون آورد.
خیلی خسته بود. هرچقدر در برابر طلسم بی‌هوشی مقاومت کند، بالاخره طلسم کار خودش را می‌کند.
طولی نکشید که موقع بی‌هوشی، دختری را بالای سرش دید که باعث شد او هم تعجب کند و هم عصبی بشود.
بدنش از حالت خفاشی در آمد و گردنبند کار خودش را شروع کرد. لباس‌ها تک تک بر تن ربکا ظاهر می‌شدند.
-می‌کشتمت... عوضیِ خنگ...

گرمایی که در لباس‌ها احساس می‌کرد حس خوبی به او می‌داد. قطعا این حس در زمستان‌های روسیه، حس دلنشینی بود.
دختر بالای سرش کنار گوشش زمزمه کرد:
-نگران نباش. زودتر از اینکه رزالین بفهمه تو رو از اینجا می‌برم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم زودتر از رزالین دستم بهت برسه. اما حالا آینده‌ی زندگی تو دستای منه! یعنی تو، ربکا لانوییت لاک‌وود!

ربکا، بی‌هوش روی دستانش افتاده بود که قهقهه‌ی ترسناکش، را سر داد.
رزالین و این دختر عجیب، بر سر جان او شرط بسته بودند.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
هر آدمی تو زندگیش چندین مدل درد رو تحمل می‌کنه.
اما یه دردی هست که فرق داره.
دردی که راهی واسه آروم کردنش پیدا نمی‌کنی.
دردی که نمی‌دونی از کجاس.

آدم‌هایی هستن که مهمن.
آدم‌هایی هستن که با ارزش.
اما همیشه یک نفر هست، که قابل مقایسه با هیچکس نیست.

روزهای زیادی رو هر آدمی تو زندگیش می‌بینه.
اما روزهایی هستن که درد دارن.
دردی که کل وجودت رو می‌گیره.

غصه‌های زیادی رو هرکسی ممکنه تحمل کنه.
غصه‌هایی که بزرگن.
اما یه سری غصه‌ها، کمرت رو خم می‌کنه.

همه از چیزی می‌ترسن.
اما یه ترسی هست که از بچگی باهات بزرگ میشه.
ترسی که قابل مقایسه با هیچ چیزی نیست.

گاهی بزرگ‌ترین ترس زندگیت به وقوع می‌پیونده.
بزرگترین درد زندگیت رو تحمل می‌کنی.
با ارزش ترینت رو از دست می‌دی.
بدترین روز زندگیت رو می‌بینی.

این روز رو هیچ‌وقت فراموش می‌کنی؟
زندگیت دوباره مثل قبل میشه؟
این درد از وجودت می‌ره؟







I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۳:۳۷ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
روزی بود از همان روزهای معمولی.

روی مبل نشسته و نگاهش روی رودولفی که مشغول تمجید از خودش مقابل آینه بود، قفل شده بود؛ اما او را نمی‌دید و در خاطرات گذشته‌اش غرق شده بود.

-اهم اهم!

بلاتریکس نگاهی به رودولف انداخت.

-میگم ما الان ازدواج کردیم، نکنه جو خونه بهم بریزه؟ بریم از ارباب بپرسیم؟

منتظر پاسخ بلاتریکس نماند و رفت.

-پرسیدم... گفتن نه. با هم خوبین. اتفاقا خوبه اینجوری! البته من بیشتر خوبم و تو کمتر. اما خب... خوبیم دیگه!

و به موقع فهمید وقت فرار است.

جشن و سروری نزدیک بود. جشنی که بر عهده بلاتریکس بود.

-من! من میام کمکت می‌کنم. چرا تنها بری؟ اصلا مگه بلدی که تنها بری؟ زن من تنها بره؟ میام!

و آمد.
-بلا... کجایی؟

قرارشان دم ایستگاه جارورانی عمومی بود.
-من الان از جاروبوس پیاده شدم. نمی‌بینمت کوشی؟
-خب... ببین این جارو سفیده رو می‌بینی که جارو جلوییش جوش آورده؟
-آره... الان میام!
-اشتباه نیای ها! اون جارو سفیده من نیستم، اون که جوش آورده منم!

جشن تمام شده بود و اهالی خانه ریدل تلاش انکار ناپذیری برای نادیده گرفتن فریادهای گاه و بیگاه بلاتریکس می‌کردند.

-رودولف وایسا... وایسا کاریت ندارم که... وایسا می‌گم!

رودولف قطعا به دویدن ادامه داد.
-آره قطعا وقتی یکی با قمه به اون درازی دنبالت کنه کاریت نداره. بابا من به چشم خواهری نگاش می‌کردم. بلا بذار کنار اون قمه رو... گفتگو تمدن‌ها... متمدن باش! اربااااااب!

سخت بود. اما رودولف جان سالم به در برد.

-دوئل می‌کنی؟
-خیر!
-بیا دوئل کنیم!
-خیر.
-اگه بیای دوئل کنیم من جلو همه ساحره‌های خونه ازت خواستگاری می‌کنم!
-قبلا کردی. ما زن و شوهریم!
-واقعا؟ همه هم می‌دونن؟ لعنتی... به خشکی شانس! پس بیا دوئل کنیم!

روزها گذشتند و آنها هیچوقت دوئل نکردند.

-آتیییییش! آتیییییش!

آتش از دکه نگهبانی رودولف بود. دقیقا بعد از خروجش با ساحره‌ بی نام و نشانی که معلوم نبود چگونه سر از آنجا درآورده بود، دکه سوخت و خاکستر شد و هیچوقت معلوم نشد چگونه آن حادثه رخ داده و چرا لباس بلاتریکس بوی دود می‌داد.

بالاخره نوبت روزهای بد رسید. آمدند و ماندند.
روزهایی که فقط آمدند تا خراب کنند.
اما آنها هم سرانجام عمرشان تمام شده بود.
چیزی که هیچوقت تمام نشده بود، بحث و جدل آن دو بود.
چیزی که هیچوقت تمام نشده بود، بودن رودولف بود. هر لحظه و هرجا که نیاز بود.


-بیا! بعد ارباب می‌گن زن داری... بابا ارباب کجایین که ببینین زنم تو هپروته! قدیمی و فرسوده شده! زن جدید می‌خوام. زن‌های جدید... غلط کردم!

فریادهای بلاتریکس بار دیگر لرزه به شیشه‌های خانه انداخت و رودولف برای حفظ جانش تا جایی که توان داشت دوید.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
سری خاطرات ربکا لاک‌وود: بازگشت

پارت قبل
پارت دوم


"مطمئنا هر شخصی تو زندگیش یه بار دست به کارایی میزنه که از بابتشون مطمئن نیست. خب فکر کنم منم برای اولین بار تو عمرم دارم به تصمیماتی که می‌گیرم، شک می‌کنم.
شاید این اتفاق مثل بقیه اتفاقا باشه. شاید من یه آدم عادیم که داره این احساسات عجیب بهش دست میده. مگه این اتفاقا برای همه‌ی آدمای عادی نمیوفته؟ شک کردن به تصمیماتشون، به اطرافیانشون، حتی به خودشون؟
از دفترچه خاطرات ربکا لانوییت لاک‌وود
صفحه‌ی 63 / تاریخ: 16 دسامبر 2019"


-چه افکار مزخرفی. از فکرایی که بوی معما میدن زیاد خوشم نمیاد.

ربکا بعد از رفتن رزالین، منتظر باز شدن زنجیرها مانده بود.
دستانش را تکانی داد. اتفاقی نیافتاد. مطمئنا در حال فکر زمان باید با سرعت بیشتری سپری شود اما چطور آن 2دقیقه هنوز تمام نشده بود؟
پاهایش را تکانی محکمی داد.
-لعنتی... اگه همش چرت و پرت باشه، باید چند ماه دیگه اینجا بمونم. اونم به‌خاطر چی؟ به‌خاطر یه دختر دیگه که زده سرجوخه رو کشته. از دست این شانس که ما نیم جو ازش نداریم.

همان‌طور که به زمین و زمان فحش می‌داد، بدنش را به اطراف تکان می‌داد تا شاید زنجیرها باز باشند. اما هربار که بیشتر تلاش می‌کرد، بدنش بیشتر به دیوار سرد پشت سرش برخورد می‌کرد.
لحظه‌ای دست از حرکت کشید. نفس عمیقی کشید و بالای سرش نگاه کرد سوراخی که روی سقف بود، مثل همیشه ماه را نشانه گرفته بود. زیباییِ وصف نشدنی ماه را در آن لحظه نفهمید. فقط داشت به آن دختر فکر می‌کرد که چطور خزعبلاتی را کنار هم چیده تا او را بیشتر مجازات کنند.
سرش را به زیر انداخت. می‌خواست با تمام وجودش فریاد بکشد و هرکسی که در اطرافش می‌بیند را بکشد. او چه جادوگری بود که به این راحتی چوبدستی‌اش را از او گرفتند و شکستند؟ وزارت جدید روسیه، نه تنها چوبدستی او را از بین بردند، بلکه چندین بار او را تهدید کردند.
"-اگه حرف نزنی به اون خرابه‌ای که ازش اومدی حمله می‌کنیم."
"-اگه نگی چه چیزای دیدی و چه چیزایی می‌دونی، تا ابد تو فکر اون خونه می‌میری."
"اگه دهنتو وا نکنی بهترین آدمای اون خونه رو جلوی چشمت سر می‌بریم."


-لعنتی! این چه وضعیه؟ چرا این مضخرفات الان باید یادم بیاد؟

ربکا پای راستش را تکان محکمی داد و ناگهان متوجه شد که زنجیرها باز شده‌اند. چون با تکانی که داده بود، پایش آزاد شد. تلخندی روی لبانش نشست. نفسش را با سرعت بیرون داد و پای چپ را هم با تکانی آزاد کرد. بعد دستانش را باز کرد و روی پنجه‌ی پاهایش فرود آمد.
-واو! مثل اینکه هنوز پاهام کار می‌کنن!

با آرامش به سمت لباس‌ها رفت. لباس‌ها مشکی و مجهز به ابزار مخصوصِ جاسوسان بود. دستش را در جیب پالتوی روی میز کرد. لرزش ساعتی را در دستانش احساس کرد. ساعت را بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت. فقط یک دقیقه وقت داشت.
لباس‌ها را از روی صندلی برداشت. باید چوبدستی‌ای، یا چیزی که بتوان با آن جادو کرد آنجا باشد! آنقدر گشت که بالاخره نامه‌ای را در جعبه‌ی کفش‌ها پیدا کرد. آن را در آورد و شروع کرد به باز کردنش.
کاغذ خالی بود اما دقیقا بعد از اینکه آن را بیشتر نگاه کرد دید شخصی دارد می‌نویسد.
"سلام. میدونم موقعی اینو پیدا میکنی، که دنبال چوبدستی‌ت می‌گردی. راستش نتونستم برات چوبدستی جور کنم پس با ابرازها ماگلی برات لباسا رو کوچیک می‌کنم. البته اونقدرام ماگلی نیست؛ با جادو ترکیبش کردم.
یه گردنبند تو این پاکته. اگه دور گردنت بذاریش، و لباسا رو بپوشی، کافیه بند چرمیِ آستین رو محکم بکشی. لباسا به اندازه‌ی گردنبندت میشن و توش می‌مونن تا وقتی که تو دوباره اونو تو دستات محکم نگه داری.
رزالین نایت/نوشته شده در: دقیقا موقعی که داری میخونی!"


-این دختر... یکم... زیادی عجیبه!

ربکا این را گفت و لباس‌ها را پوشید. صدای پای ماموران شیفت شب وادارش کرد که سریع‌تر لباس‌هایش را بپوشد. گردنبند را دور گردنش انداخت و بند آستین پالتو را کشید. نور کم‌رنگی از لباس‌ها ساطع شد. لباس‌ها آرام آرام، مانند بخار شدن آب، وارد گردنبند شدند.
-خدای من! باید درباره این لباسا با اون دختره بیشتر حرف بزنم!

قولنج گردنش را شکست و تبدیل به خفاش شد.
-میدونم که نمیشه به یه غریبه اعتماد کرد، ولی چیکار کنم؟ چاره‌ی دیگه‌ای هم دارم؟

همان موقع که از پنجره خارج شد، هوای سرد، شلاقی به صورتش زد. چشمانش با برفی که می‌بارید می‌سوخت. حالا می‌فهمید که داخل اتاق چقدر گرم‌تر بود!
سربازان شیفت شب هم بعد از خروجش وارد اتاق شدند. وقتی جسم بی‌جان سربازرس را روی زمین دیدند به دنبال ربکا گشتند؛ اما ربکا را پیدا نکردند. آژیر قرمز در سرتاسر منطقه روشن شد. جادوگران و ساحرگان روسی درحالی که به زمین و زمان فحش می‌دادند، به سمت وزارتخانه رفتند.
-لعنتی... نگو میخوان با جادو محافظ درست کنن! اگه اینکارو بکنن من گیر میوفتم.

درحالی که پرواز می‌کرد، با ترس نگاهی به جادوگرانِ وزارتخانه انداخت.

-اگه اون دختر عجیبه از قصد اینکارو کرده باشه، خودم می‌کشمش. از هرچیزی مطمئن نیستم، متنفرم! اون داره منو وادار می‌کنه تا به خودم و کارام شک کنم!

تنها چیزی که میان افکارش جواب داشت این بود که باید زودتر از اینجا می‌رفت؛ وگرنه به شکل وحشتناکی کشته می‌شد.


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۵ ۲۰:۲۷:۱۰

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۰ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۵:۵۶:۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 439
آفلاین
روزی بارانی بود. قطرات باران به آرامی بر روی برگ های پاییزی فرود می آمدند و بر سطح خیابان جاری می شدند. مردی که ردای سبزش کاملا خیس شده بود با دقت جارویش را جلوی خانه ای پارک کرد. چهره اش خسته به نظر می رسید. دخل آن روزش را در جیبش قرار داد و با بی حوصلگی به خانه قدم گذاشت.

-سورپرایــــز!

مرد با شنیدن آن فریاد بلند از جایش پرید. با دیدن دخترش به سرعت خودش را جمع و جور کرد و خشمی بر روی صورتش نشاند.
-زکی! چشم سالازار کبیر روشن...نشنفته بودیم ضعیفه جماعت صداشو ببره بالا که این موردم شنفتیم.

مروپ لبخندی زد.
-پدر مامان می دونید امروز چه روزیه؟
-بازم که داری داد میزنی دختر! چته تو؟ زمان سالازار یه ضعیفه داد زد، سالازار جفت پا رفت توی تار های صوتیش!
-آخه تولد پدر مامان بود.

ماروولو تازه متوجه کیکی که در دستان مروپ بود شد.
-خوب حالا...هر چند زمان سالازار ضعیفه جماعت برا تولد باباشونم داد نمی زدن ولی بذار ببینم چه گلی به سر ما زدی با این کیکت!

کیک را از دستان مروپ گرفت و بر روی میز غذا خوری محقر خانه گذاشت. شمع های درخشان کیک، سطح چوبی میز و صورت پر چین و چروک ماروولو را روشن می کردند.
-فووو...
-اول آرزو پدر مامان!
-بازم که تو داد...آه...آرزو می کنم این ضعیفه سبک مغز یه روز بلاخره عاقل بشه. هر چند بعید می دونم این یه کیک برا بر آورده شدن آرزویی به این بزرگی جوابگو باشه. فوووت...اون چاقو رو بیار دختر!
-چاقو برا چی پدر مامان؟! حالا شاید این یه کیک برا برآورده شدن آرزوتون کفایت نکنه و این مسئله بسیار ناامید کننده به نظر برسه...ولی بیاین مشکلاتو با گفتگوی مسالمت آمیز حل...

ماروولو نگاهی عاقل اندر سفیه به مروپ انداخت.
-چاقو برا بریدن این کیک!
-آهان. حالا میشه برا بریدن این کیکم چاقو نخواین پدر مامان؟!
-اگر قرار نیست این کیکو بخورم پس قراره چیکارش کنم؟ برو با زبون خوش اون چاقو رو بردار بیار دختر!

مروپ که بسیار مردد به نظر می رسید به آشپزخانه رفت و لحظاتی بعد با یک چاقو برگشت. آن را به پدرش داد و خودش زیر میز قایم شد.

ماروولو قسمتی از کیک را برید.
-چرا رفتی قایم شدی حالا؟ صبر کن بینم...این کیک چرا کلش سوخته؟!
-نه...نسوخته که پدر مامان...فقط یکمی برشته شده.
-کارت به جایی رسیده که کیک سوخته به پدرت غالب می کنی؟!
-نه ببینید پدر مامان...این کیک مثل شماست...درسته ظاهر نداره ولی باطنش خوبه.
-
-خب راستش ممکنه باطنم نداشته باشه زیاد...ولی این کیک هیچی از ارزش هاتون کم نمی کنه پدر مامان.

مروپ نگاهی به چهره بر افروخته ماروولو انداخت. اوضاع چندان دلگرم کننده به نظر نمی رسید.

-درد و بلای مورفین بخوره توی سرت...کلا به یه درد می خوردی که اونم با این سوزوندن کیکت نشون دادی به همون دردم نمیخوری!
-یعنی مامان به هیچ دردی نمیخوره پدر مامان؟
-نه.

سکوتی سنگین در خانه گانت حکم فرما شد. ماروولو نگاهی به مروپ که سرش را پایین گرفته بود انداخت. انتظار داشت طبق معمول بشنود که می گوید می خواهد به خانه سالمندان برود تا مثل همیشه جواب دهد بنشیند سر جایش و کله پاچه اش را بار بگذارد. اما این بار مروپ فقط سکوت کرده بود و ماروولو بهتر از هرکس دیگری معنای آن سکوت را درک می کرد...هر چه باشد او پدرش بود. پدری که شاید در ظاهر خشن به نظر می رسید اما در باطن بیش از هرکسی حواسش به تک دخترش بود.

مقداری از کیک را در دهان گذاشت.
-اونقدرام افتضاح نیست...سرت رو بگیر بالا دختر! زمان سالازار یه ضعیفه سرش رو پایین گرفت و سالازار...سالازار بهش گفت خیلی بی جا می کنه سرشو پایین می گیره! حالام برو اون شام عجیب تر از این کیکتو بردار بیار که روده کوچیکه بزرگه رو خورد!

مروپ سرش را بالا آورد. لبخندی زد. به پدرش نگاه کرد...به پدری که تکیه گاهش بود. پدری که همواره در دل به داشتنش افتخار می کرد.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.