هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
خلاصه: یه هیولا لرد و دامبلدور رو تغییر شکل داده و از مرگخوارا و محفلیا خواسته برای شکستن این طلسم، برن شیشه ی عمرش رو از دست یه کلاغ نجات بدن. کلاغ دائما در حرکته و برای پیدا کردنش، دو گروه فقط از یک نیروی کمکی برخوردارن، اونم یه نقشه ی سخنگو و بسیار لوسه بنام ویب. هر بار که یک نفر یکی از دو کلمه ی "خوب" یا "بد" رو به زبون بیاره، یا لرد و یا دامبلدور، بطور رندوم تبدیل به یه چیز جدید میشن. در حال حاضر دامبلدور ساعت کوکوی آلمانیه و لرد لامپ کم مصرفه، و نقشه هم قهر کرده و حاضر نیست مسیر رو نشون بده.

صحنه ی بلعیده شدن پروفسورِ خوبی ها مدام در ذهن محفلی ها تکرار می شد و هر سازوکاری هم که تشکیل میدادند نمیتوانستند خود را از این کابوس برهانند. زاخاریاس با زاخارداس و زاخارچکش زد مغز هری را پاشاند تا بلکه او را از این رنج رها کند، اما با این کار هری را دچار یک رنج جدید کرد چرا که حالا بجز زخمش یک جای دیگرش هم پکیده بود.

همگی دور تا دور ساعت ایستاده بودند و برای شامِ آن شب در پاتیلِ قرضیِ هکتور پیاز خرد میکردند و اشک میریختند، اما حرفی نمیزدند چون شاید وقت مناسبی برای بیانش نبود. نوای غم انگیز ساز ویلبرت دم خانه ی خانم شاکری طنین انداز شد و محفلیون شنیدند از گیتار چون حکایت میکرد.

در سمتی دیگر، مرگخواران که میخواستند به لردشان اثبات کنند با وجود اینکه لامپ شده هنوز هم در قلب مرگخواران همیشه قهرمان است، با شتاب هرچه تمام تر متفرق شدند، اما چند قدمی که برداشتند متوجه شدند هیچ کدام هدف نگرفته اند که کجا میخواستند بروند. برای همین هم ایستادند و به تمام روشهایی فکر کردند که در قرون وسطی می شد از یک نقشه اعتراف گرفت. نقشه ناخن نداشت، نفس هم نمیکشید. زخم هم نمیشد، برای همین هیچ یک از شکنجه هایی که بلد بودند رویش جواب نمیداد. مرگخواران دور هم جمع شدند، و تصمیم گرفتند بدون دخالت محفلی ها این ماجرا را حل کنند.
_بنظرتون اگه این نقشه رو فرو کنم تو حلق رودولف و بعد به رودولف کروشیو بزنم، نقشه به حرف میاد؟
_بنظرتون اگر معجون عذاب ابدی به خوردش بدیم به حرف میاد؟
_اگه بحث معجونه چرا معجون راستی به خوردش نمیدیم هکتور؟
_چون دهن نداره احمق!

از آن طرف، ساعت که کمی ناکوک بود، دوباره شروع به زنگ زدن کرد، و دامبلدوری که به زور در ساعت فرو شده بود به زور از دریچه ی تنگ و تونگِ آن بیرون شد. نعره ی هیجانزده ی محفلی ها برای لحظه ی کوتاهی توجه مرگخواران را جلب کرد.
_فرزندانم... باباجانیان! من خخچچچ-

دامبلدور پیش از آنکه بخواهد جمله اش را ادامه بدهد زورچپان شد، و محفلیون مجبور شدند سکوت کنند تا او دوباره در بیاید.
_باباجانیان! من میدونم چطور باید این نقشه رو راضی گگگگاه-

حالا دیگر توجه مرگخواران کاملا جلب شده بود. اگر یک ساعت صبر میکردند، شاید دامبلدور میتوانست نقشه را به حرف بیاورد. اگر هم نه، کبابش میکردند میدادند نقشه بخورد و آنوقت شاید موقع چرت بعد از ظهر به حرف می آمد.

_عزیزانم! تنها راه برای راضی کردن نقشه ییییاککک-

دامبلدور برای بار آخر توسط ساعت هورت کشیده شد و دیگر بالا آورده نشد. سیریوس تلاش کرد محفلیون را که به پوچی فلسفی رسیده بودند کمی تسکین بدهد.
_سخت نگیرید، شاید وقت مناسبی برای بیانش نبوده. فقط کاش قبل از اینکه بره آیدیش رو میذاشت.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
مرگخواران و محفلی‌ها دقایقی طولانی با تعجب به ساعت بی حرکت روی زمین خیره شدند. تا این که سرانجام با صدای لرد به خود آمدند.
- به چه نگاه می‌کنید؟ دامبلدور در زمان انسانیتش که هیچ، هنگامی که کلاغ بود و بسیار هم به هدف نزدیک، به درد نخورد! انتظار دارید الان که ساعته کمک کنه؟

همگی سرهایشان را به نشانه موافقت تکان دادند.

- خب بیخود می‌کنید! از این پیری هیچ سودی نمی‌رسه. برید دنبال اون نقشه بگردید که جای اون کلاغ ملعون رو بهمون بگه.

مرگخواران اطاعت کرده و پراکنده شدند. اما محفلی‌ها که خود را ملزم به اجرای دستورات لرد نمی‌دانستند، همچنان در اطراف ساعت ایستاده و با نگاهی غمزده، منتظر پروفسورشان بودند تا بیرون بیاید.

در همان هنگام، صدای فریاد رکسان به گوش رسید.
- یه تیکه کاغذ وحشتناک که خودشو به چندش‌ترین حالت ممکن لوله کرده اینجا افتاده!

ثانیه‌ای نگذشت که مرگخواران همگی به رکسان و نقشه رسیدند.
- چه عالی! بالاخره پیدات کردیم ویب. می‌دونی چقدر دلتنگت بودیم؟

اما نقشه ظاهرا از اظهارات رکسان چندان خوشش نیامده بود.
- نمیدم!
- چیو؟
- اطلاعات درونمو. فعلا تصمیم گرفتم هیچی از چیزایی که می‌دونم بهتون نگم!

مرگخواران به نقشه‌ که خود را سراسر سفید و خالی کرده و دست به سینه جلویشان ایستاده بود، نگاه کردند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
صحنه زیبایی بود. محفلی ها و مرگخواران، به سقوط زیبای دامبلدور خیره شدند.

-باباجانیا... کوکو! بابا جانیا! کوکو... کمک! کوکو!

"ساعت کوکوی آلمانی" دنگی روی زمین افتاد.
دریچه ی ساعت که قرار بود از آن پرنده ای بیرون بزند و با "کوکو" کردن وقت را اعلام کند، باز شد. ولی به جای پرنده ی ساعت، دامبلدوری، منتها خیلی کوچکتر از دامبلدور واقعی، که به فنر داخل دریچه نصب شده بود بیرون آمد.
-کوکو! کوکو! بابا جانیا! کوکو! چرا منو نجات ندادید؟! کوکو؟! کوکو! ساعت پنجه! کوکو!

لرد سیاه که همچنان در هیبت لامپ کم مصرف در دستان بلاتریکس قرار داشت، غرولند کنان اعتراض کرد.
-این را ساکتش کنید! حالا دیگر کلاغ هم نیست که بشود ازش درباره ی دزد شیشه عمر هم بپرسیم!
-بابا جانیا! این ساعته هر یه ساعت یه بار زنگ میزنه! کوکو... اِهمم! بله و الان من به داخل کشیده میشویم و تا یه ساعت دیگه نمیتونم بیرون بیام بابا جانیا! یه کاری بکنید.

اما همان لحظه، ساعت پنج و یک دقیقه را نشان داد و فنر داخل ساعت، جمع شد و دامبلدور را به سمت دریچه‌ی ساعت کشاند.
دامبلدور دستانش را از لبه های دریچه گرفت و فریاد زد.
-بابا جانیا! کوکو! باب‍... کوکو!

و به داخل کشیده شد.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
ـ باباجان پای من رو ول کن. درسته من کلاغم، ولی کلاغ خالی هم که نیستم. آلبوس پرسیوال ولفریـ..

ـ کلاغ سخن‌گو؟ چه معجونی بشه!

و هری که محو در پیدا کردن راه های مختلف برای تقدیر و تشکر از لرد بود تا نشون بده محفلی ها چقدر به این موضوعات اهمیت میدن، یهو یادش می افته که خب این همه لرد دور لندن چرخید و براش هیپ هیپ هورا خوندن. اما دامبلدور کجا بود؟

ـ پرفسور رو بگیرین!

و در کسری از ثانیه، جماعت محفلی به سمت پاتیل هکتور سرازیر شدند. با رفتن خانوم شاکری که مدافع حقوق حیوونا بود و همیشه مراقب بود که شیری که حیوونا می خورن " لانتستون " نداشته باشه، دیگه کسی نمی تونست کلاغ بیچاره رو از چنگال هکتور بیرون بکشه. برای همین، سیریوس که خودش حیوان نمایی دوست داشتنی بود از ناکجاآباد پیداش شد و جلو رفت.

ـ ببین هکتور. تو معجون ساز باهوشی هستی. می دونی قواعد استوکیومتری چیه. موازنه سرت میشه. می دونی تو این سیستم، نه تو جای پیشرفت داری نه من. ما مثل برادریم. تو پیشرفت نکنی من نمی کنم. من چشمی به پاتیلت ندارم.

ـ

ـ البته شاید الآن وقت مناسبی برای بیان کردنش نبود. من میرم ولی اگه خواستی آیدیت رو برام بفرست با هم در ارتباط باشیم.

و سیریوس رفت. مثل رفتن جان از بدن سوژه. اما خب، همین کافی بود تا حواس هکتور پرت شود و هری با یک حرکت جهشی پرشی موجی، دامبلدور را نجات دهد. دامبلدور پرهای سیاهِ پر از سفیدی خودش را گشود، به سمت آسمان حرکت کرد و آزادی را حس کرد. علی بشیر که از این صحنه ی احساسی به وجد آمده بود، شروع کرد به فریاد زدن:

ـ یره. سلامتی همه زندونیای بی ملاقاتی. سلامتی اون کلاغی که پر باز کرد، پرواز کرد. سلامتی دزد دریایی که همه رو با یه چشم می بینه. سلامتی سه تن. رفیق، سیریوس و وطن. سلامتی سه کس. زندونی، جادوکار و بی کس. سلامتی آزادی. سلامتی " خوبای " تو میدون...

و همین کافی بود تا ناگهان دامبلدور در آسمان محو شود و جایش را به جسم سنگینی بدهد که خب، بال نداشت و مرلین پدر نیوتون را بیامرزد که جاذبه را کشف کرد و ما با مفهوم سقوط آشنا هستیم!




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
بلاتریکس که همراه جمعیتِ کلاغ پر پر کن در حرکت بود و برای لحظاتی از لرد غافل شده بود، با شنیدن صدای فریاد مروپ مثل برق از جا می‌پره و ناخود آگاه به سمت خانم شاکری و مروپ روونه می‌شه.

- پسرمو پس بده!
- پسر چیه! لامپ کم مصرفه!

هیچ‌کدوم بی‌راه نمی‌گفتن. لرد، هم لرد بود و هم لامپ کم‌مصرف.
مرگخوارا که حرکت سریع بلاتریکس رو دیده بودن، سعی می‌کنن با بیشترین سرعتی که در توان داشتن واکنش نشون بدن و برن جلوی بلاتریکس رو بگیرن، اما دیگه دیر شده بود و بلاتریکس به خانم شاکری رسیده بود.
- حتی اگه لامپ کم مصرف هم باشه مال مائه خب؟

بلاتریکس از اون نگاهایی انداخته بود که به هرکی می‌نداخت از ترس تسلیم می‌شد، اما خانم شاکری درکی از این نوع نگاه نداشت. پس توجهش رو از شکلک برمی‌داره و به جمله جلب می‌کنه.

- از اول می‌گفتین خب. یه گوشه افتاده بود فک کردم صاحب نداره!

خانم شاکری لامپو کف دست بلاتریکس می‌ذاره و پشت در خونه‌ش محو می‌شه. در کمال تعجب و حیرت همگان، نه نیازی شد بلاتریکس چوبدستی بکشه و نه خانم شاکری مقابله کرده بود!

همه هم‌چنان هاج و واج در حال پردازش اتفاق رخ داده بودن که ناگهان هکتور پای کلاغ که در حال پیوستن به آسمون بودو می‌گیره.
- خب کجا بودیم؟


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
همه دیوونه شده‌بودند. به شکل عجیبی یا موافقت می‌کردند یا چیزی نمی‌گفتند که خب این سکوتشون باعث می‌شد فقط موافق‌ها توی چشم باشند. خلاصه... کلاغ رو گرفته‌بودند و داشتند به شکلی شکنجه‌گرانه می‌بردندش سمت پاتیل که دیدند نگهبان خونه خانم شاکری واستاده جلوی پاتیل.

-از جلو پاتیلم برو کنار.
-نمی‌رم.
-برو کنار ما کار داریم.
-برو کنار یعنی چی. شما حالت طبیعی ندارید. خانم شاکری بم گفته دنبالتون بیام که یک وقت حیوان‌آزاری نکنید.

هکتور داشت می‌رفت که با نگهبان گلاویز بشه اما طبق سنت همه‌ی رول‌های این حساب کاربری، صدایی از چندمتر اون‌ورتر توجه‌ها رو به خودش جلب کرد. چه صدایی؟

-پسر مامان رو ول کن! مال تو نیست.

خانم شاکری زده‌بود بیرون و لرد رو گرفته‌بود و پسش نمی‌داد.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
هر کدوم از اعضای محفل و مرگخوار ها هر چیزی که دم دستش میومد رو سمت کلدور(کلاغی که در واقع دامبلدور بود!) پرتاب میکرد.
البته وجود دو تا ویبره رونده در دو جبهه و همکاری مستقیم با زلزله باعث میشد نشونه گیری زیاد آسون نباشه. ولی اون ها اهل تسلیم شدن نبودن.

یک عدد لنگه کفش درست از کنار منقار دامبلدور رد شد و بعد از چرخیدن به دور کره ی زمین وسط پیشونی هری فرود اومد و باعث شد سه روز آینده زخم درد بگیره.
وسیله ی بعدی پاتیل هکتور بود که همچون تور ماهیگیری به هوا پرتاب شد تا کلدور رو به دام بندازه. که البته اون هم فقط تونست شش عدد مرغ دریایی و دوازده فلامینگو و چهار تا تسترال رو به چنگ بیاره.

- بابا جان این همه خشونت برای چیه؟ من خودم میام پایین!

این سوال که چرا دامبلدور داشت ادای خفاش های خون آشام رو در میاورد، سوال بی پاسخ بسیاری از اعضای محفل و مرگخوار ها بود که البته با مطرح شدن پیشنهادی از سمت بلاتریکس به زباله دان تاریخ پیوست!

- من میگم اینو بگیریم شکنجه کنیم تا جای دوست کلاغشو لو بده!
- فرزندان روشنایی خودم شماها یه چیزی بگید. من خودمم. آلبوس پرسیوال وال...
- منم موافقم!
- به نظر منم ایده ی خیلی خ...

یک عدد جاروی پرنده در حلقوم گوینده فرو رفت تا اون باشه دیگه این کلمه ی ممنوعه رو به کار نبره. ایده ی بعدی از سمت هکتور مطرح شد!

- به نظرم باید دونه دونه پرهاشو بکنیم تا جای اون کلاغ رو بهمون بگه!

البته اگر اعضای دو گروه توجه لازم رو داشتن میتونستن پاتیل بخار کننده رو پشت هکتور ببینن که نیاز به پر کلاغ سیاه آفریقایی گوشت سفید داشت!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
خلاصه: یه هیولا لرد و دامبلدور رو تغییر شکل داده و از مرگخوارا و محفلیا خواسته برای شکستن این طلسم، برن شیشه ی عمرش رو از دست یه کلاغ نجات بدن. کلاغ دائما در حرکته و برای پیدا کردنش، دو گروه فقط از یک نیروی کمکی برخوردارن، اونم یه نقشه ی سخنگو و بسیار لوسه بنام ویب. هر بار که یک نفر یکی از دو کلمه ی "خوب" یا "بد" رو به زبون بیاره، یا لرد و یا دامبلدور، بطور رندوم تبدیل به یه چیز جدید میشن. در حال حاضر دامبلدور قناریه و لرد لامپ کم مصرفه، و لرد موفق شده نقشه رو قانع کنه باهاشون حرف بزنه.

_چه ایده ی درخشانی...
_چه ذهن زیبایی!
_آنچه خوووبان همه دارند، شما یکجا دارید ارباب!

محفلی ها جماعت خوش قولی بودند، و وقتی قول میدادند نمیریزیم فلانی را رو دست بلند کنیم در شهر دور افتخار بزنیم، معنی اش این بود که نمیریختند فلانی را روی دست بلند کنند در شهر دور افتخار بزنند. اما لرد فرق میکرد، لرد یکی از خافان ترین و تارسناک ترین جادوگران سیاه اعصار بود و حتا در حالت لامپ شدگی هم موفق شده بود نقشه ی ملعون را وادار به صحبت کند، و همین هم باعث شد محفلیون از خود بیخود شوند. برای همین هم لرد را هیپیپ هورا گویان سه دور اطراف لندن چرخاندند و لرد سه بار هری را کشت.

_میتونی منو بکشی... من تسلیم نمیشم! بابت ایده ی درخشانت باید ازت تقدیر بشه!
_میتونم بکشمت پاتر؟ واقعا اینطور فکر میکنی؟

در این میان، نقشه که گل روی لرد را زمین نینداخته بود و رضایت داده بود روشن شود، پیامِ software update available داد و سه ساعت هم آن جوری معطلشان کرد. بعد خاموش شد، روشن شد، ویندوز پراند و دوباره خاموش شد، و سپس به لطف و مرحمت لرد دوباره روشن شد. مرگخواران و محفلیون آرزو کردند یکی از لرد یا دامبلدور کابلِ برق بود، چرا که میدانستند نقشه قرار است بعدا شارژ نداشتن را دبه کند.

نقشه پت پت میکرد و خس خس میکرد و خداروشکر هنوز جلز ولز نمیکرد، اما معلوم نبود چرا دارد از درد به خودش میپیچد. لرد حدس زد نقشه هم جلب توجه با استفاده از مرگ و بدبختی را از پاتر یاد گرفته باشد، اما میترسید دوباره به او افتخار کنند پس حرفی نزد. در این میان، صدای یکی از مرگخواران توجه همگان را به خود جلب نمود.
_کلاغ، کلاغ!

کلاغ سیاه رنگی بالای سر مرگخواران و محفلیون دایره وار میچرخید، و این مسئله تاثیری شبیه به تاثیر به صدا در آمدن آژیر خطر را ایجاد کرد. مرگخواران و محفلیون داشتند از هر روش ممکن و غیر ممکنی برای پایین آوردن کلاغ استفاده میکردند؛ کسی در میان همهمه ی موجود، متوجه گم شدنِ پروفسور دامبلدور نشد و کسی در میان نعره ی حضار دیالوگ های کلاغ را نشنید.
_باباجانیان خواهش میکنم کمی ملایم تر!




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

پروفسور بینز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۴:۵۹:۴۹
از توی دیوار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
لرزید و لرزیدند و لرزاندند... اما انگار نه انگار... روستای اطرافشان با خاک یکسان شده بود و هزاران نفر آواره جنگی و بی خانمان به هر سو در حال دویدن بودند، ولی هیچ واکنشی از نقشه مشاهده نمی شد. به همین دلیل متوقف شدند و همگی به یکدیگر نگاه کردند. هر کسی سعی داشت به مغزش فشار آورد تا بلکه راه حلی را بدست بیاورد، اما هیچ کسی موفق نبود... .

- این نور دیگه از کجاست؟
- بچه ها بدویین برین سمتش. نور! روشنایی!
- به به. چه سفیدی ام داره. هر کی زودتر رسید به نور میشه ناظر محفل.
- بدویید!

محفلی ها همگی به سمت لرد سیاه که از ایده ای که به ذهنش آمده بود، روشن شده بود، حمله ور شدند. لرد سیاه که شدت حمله محفلی ها را دید، سعی کرد خودش را خاموش کند، اما او سرشار از ایده و ابداع و اختراع بود و انسان های مخترع، هرگز خاموش نمی شوند!

- چه خبرتونه! وایسید ببینم!

طلسم شکنجه ای به یکی از محفلی ها خورد اما چون همهمه بود، معلوم نشد که آن محفلی که بود و اصلا آیا کروشیو بر وی اثر کرده است یا نه. البته اصولا باید اثر می کرد، ولی خب! محفلی ها با شنیدن صدای بلاتریکس، ایستادند و هاج و واج به او نگاه کردند.

- ایشون ارباب هستن. ایده ای اومده تو سرشون. می خوان اون ایده رو اگر صلاح بدونن با ما در میون بذارن!
- ما صلاح نمی دونیم!
- ارباب؟
- ارباب و کوفت! ما هنوز ایده مون فقط به ذهنمون اومده اینطوری کردن اینا. بگیم که ما رو رو دست می برن.
- حالا شما بگید، اونا قول میدن کاری نکنن. مگه نه؟

بلاتریکس چشم غره خشمناکی انداخت که باعث شد مالی ویزلی دو تا ویزلی دیگه رو به جمع اضافه کنه و هری پاتر برای چند لحظه ای بیهوش بشه. دامبلدور صدای چه چه غمناکی سر داد و در نهایت، محفلی ها همگی قول دادند.
- دیدی ارباب؟ قول دادن!
- خیلی خب. نقشه رو بیارید اینجا.

مرگخوار ها نقشه را کت بسته جلوی ارباب گذاشتند.

- نقشه! ما ازت می خوایم که روشن بشی.

لرد نگاه عمیقی به مرگخوار انداخت و لبخند ملیحی زد. با درخواست دستورگونه لرد، نقشه تکانی خورد، دودی کرد، پِت پِت کرد و در نهایت، روشن شد!




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
همه هاج و واج به نقشه ای با صفحه سیاه و به هاگرید نگاه می کردند؛ امیدهایشان نا امید شده بود. بعد از چند دقیقه سکوت ناامید کننده هاگرید گفت:
_خب حالا روشنش می کنیم و میبینیم که درست شده.

اکثریت جمع اهی کشیدند و به سمت نقشه رفتند تا آنرا روشن کنند.

_پس دکمه اش کو؟
_مال بعضیا کنارشه به بغلاش یه نگاه بنداز.
_نیست.
_زیرش چی؟
_نیست، نیست. هیچی نیست.

هراس و وحشت همه را فرا گرفت. به نقشه هجوم بردند و آنرا زیر رو کردند؛ اما چیزی پیدا نکردند. از انواع طلسم ها استفاده کردند؛ اما فایده ای نداشت.
رز که به دلایلی چند دقیقه ای صحنه را ترک کرده بود، به صحنه بازگشت و به افرادی که نزدیک بود نقشه را آتش بزنند گفت:
_آهای چی کار می کنید؟ الان آتیش میگیره ها.

مرگخواها و محفلی ها آرام شدند و به نقشه نگاه کردند. هری به سمت رز رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. رز بعد از شنیدن ماجرا گفت:
_اینکه کاری نداره. الان خودم روشنش می کنم.

همه با شادی رز را نگاه کردند. هری که هم خوشحال بود هم نگران پرسید:
_چطوری؟
_با ویبره.

قیافه همه از حالت خوشحالی به حالت ترس تغییر کرد. تعدادی از محفلی ها خواستند جلوی رز را بگیرند اما دیر اقدام کردند.

_
_...
_
_...

همه جا می لرزید و خانه های اطراف ترک بر می داشتند اما نقشه هیچ عکس العملی نشان نداد. گابریل به نشانه اعتراض گفت:
_من در کتابی از مشنگ ها خوانده ام هر عملی عکس العملی دارد؛ اما این نقشه هیچ عکس العملی ندارد. پس باید...

اما حرفش را نتوانست ادامه بدهد چون اجری نزدیک بود به سرش بخورد. رز که ناامید شده بود، از حرکت ایستاد و گفت:
_باید شدتش بیشتر باشه اما من از این بیشتر نمی تونم.

ناگهان پومانا که در اطاف سوژه برای موقعیتی مناسب کمین کرده بود پرید وسط سوژه و گفت:
_بگم برو بچه های زلزله بیان؟

بلاتریکس آمد که به پومانا یک کروشیو بزند تا دیگر توانایی این کار را نداشته باشد؛ اما پومانا قبل از اینکه جوابی بشنود زلزله را به سوژه دعوت کرده بود.
زلزله وارد عمل شد، رز هم به کمکش شتافت و هردو شروع به لرزاندن کردند.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.