-ویب و کوفت! ویب و درد! ویب و امراض مختلف! ده پسته اصلا یاد من نیفتادین. یکی لای شاخه ها گیر می کنه و یکی می ره زیر خاک و جوونه هم می زنه.
نگاه همه به طرف رودولف برگشت. رودولف واقعا جوانه ای زده بود. مرگخواران به این موضوع فکر می کردند که حالا باید چکار کنند. مغز متفکرشان خیلی زود جواب را پیدا کرد.
-آب و کود کافی!
همه به طرف تام جاگسن برگشتند. تام احساس کرد نقشه اش بسیار مورد توجه قرار گرفته.
-بله... بیشتر گیاهان به آب و کود کافی احتیاج دارند و همچنین نور خورشید. لیسا... برو اون ور پشتتو بکن به همه. جلوی نور رو گرفتی.
مرگخواران با تاسف به همدیگر نگاه کردند.
-این ریونی بود؟
-شاید الکی خودشو ریونی جا زده؟
-بالا درخت بود مغزش نیفتاد؟
-تسترال ما داریم به کلاغ فکر می کنیم... رودولف و جوونه اصلا مهم نیستن.
رودولف هم تایید کرد و جوانه ای را که صرفا برای زیبا تر شدن پشت گوشش گذاشته بود برداشت.
محفلی ها در این فاصله شور و مشورت کردند و به نتایج مهمی دست یافتند.
مغز متفکرشان جلو رفت.
-وا... این که واقعا مغزه!
-دست و پا داره!
-چرا تا حالا رو نکرده بودنش؟
مغز جلو رفت و جلوی در ایستاد.
-در عزیز؟ آیا کلاغی در پشت تو است؟
در دهان باز کرد!
-بود... نیم ساعت پیش از داداشم رفت بیرون. در پشتی!