هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱:۵۷ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
ـ داعاش. اونور پروفسور رو بگیر بلندشون کنیم.

ـ بابا من.. آخ.. نمی تونم.. آخ زخمم!

هری و ویلبرت داعاش بودند. داعاش ها شکلک های شبیه هم می زنند و در انجام کارهای گروهی بی نظیرند و مشغول جا به جا کردن پروفسور دامبلدوری بودند که تبدیل به صندوقی سنگین شده بود. درسته بی نظیر بودند ولی زورشان نمی رسید. به هر حال صندوق بسیار سنگین بود و دامبلدور هم در طول مهمانی هالووین کمی زیاده روی کرده و دو سه بشقاب لرزانک پلو با سس پیاز خورده بود. حالا ما کار نداریم که پروفسور چرا زیاده روی کرده و این حرف ها اما خب، این شکلی بود و جا به جا کردن پروفسور بسیار سخت.

ـ سولام. کومکی از من بر میاد؟

که البته هاگرید منتظر جواب هم نماند و صندوق را به همراه ویلبرت و هری ای که به آن چسبیده بودند، جا به جا کرد و جایی دیگر گذاشت. شاید برای شما سوال پیش بیاید که چرا اصلاً در وهله ی اول صندوق باید جا به جا می شد. به مرلین قسم اگر من هم بدانم. اما در همین حین که صندوق جا به جا شد، صدای چیزی از درون صندوق، نظر محفلی جماعت را به خودش جمع کرد.

ـ باباجان این صدای چی بود؟ از کجا اومد؟

ـ پروف. صداش از توی شما.. یعنی توی دل شما.. آم یعنی توی صندوق در واقع اومد.

محفلی ها ساکت شده بودند. همه داشتند تصور می کردند که چه چیزی ممکن است درون صندوق باشد و البته به این هم فکر می کردند که کی, کِی, کجا، با کی، چی‌کار و چطوری وارد صندوق شده. سیریوس از دل این همه محفلی برخاست. سیریوس عنصر نامطلوبی بود که این سیستم قصد حذف کردنش را داشت. سیریوس یک انقلابی بود از نسل چگوارا. اما سیریوس حذف نمی شد. شاید رقص هالووین را می شد حذف کرد اما سیریوس را نه. او خود یک ایدئولوژی بود که در دل این سیستم رشد کرده و بزرگ شده و بال و پر باز کرده بود.

ـ هری و ویلبرت فاصله اجتماعی رو رعایت نکردین. شاید وقت مناسبی برای بیان کردنش نباشه ولی..

ـ نیست.

و دوباره سیریوس رفت. مثل رفتن جان از بدن سوژه. اما در همین حین هاگرید که صندوق را جا به جا کرد، متوجه چیزی در محل قبلی صندوق شد. کلید را برداشت و به بالا گرفت. حالا متوجه شدید نویسنده ی این پست چرا در ابتدا صندوق را جا به جا کرد؟ بله بچه های عزیز. این قسمتِ کلید اسرار درباره ی قضاوت زودهنگام بود. امیدوارم پست آموزنده ای بوده باشه. اما از آنجا که باید یک پایان مناسب و جذاب هم داشته باشیم یک توحید ظفرپوری چیزی جفت پا آمد و تئوری خودش را بیان کرد که حتی حواس مرگخوارانی که می خواستند لرد را از دست یوشی بقاپند را هم پرت کرد.

ـ یعنی ممکنه شیشه ی عمر هیولا توی صندوق باشه؟


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۲:۰۰:۲۰
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۳:۳۳:۲۲



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹

ایزابلا تینتوئیستل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
از ارباب دورم نکن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
بلاتریکس مرگخواران رو در گوشه ای جمع کرد و نقشه اش رو با انها در میان گذاشت سپس با لبخندی جوکر مانند به طرف یوشی رفت و سعی کرد مودب به نظر بیاید.
_شما اسمت چیه؟
_ئه وا. توی پست قبل نگفتم؟ خب حالا میگم . یوشی هستم . میزوهو یوشی

بلاتریکس که سعی می کرد حواس یوشی رو پرت کنه تا ایزا و پاتریشیا به پشت سر بنده خدایی که جسارت کرده بود ارباب مرگخواران رو در دست هایش بگیره برن‌.

فلش بک یک ربع پیش
_من سعی می کنم حواسشو پرت کنم بعد دو نفر از شما ها میرین پشت سرش و برگ یا همون ارباب رو فوت می کنین تا بیوفته زمین ولی اگه ارباب آسیب ببینه خودم آسیبتون می کنم
_ما غلط کنیم یه ارباب آسیب بزنیم.
_کسی به هلوی مامان آسیب بزنه‌؟ نه نه نه . اگه کسی اینکارو بکنه ابشو میگیرم میدم گیلاس مامان نوش جان کنه.
_خوبه . حالا کی داوطلب میشه بره ارباب رو فوت کنه؟
سکوتی سنگینی فضا گرفت . انقدر سنگین که اعضای بدن تام از هم پاشید که خب برای هیچ کس اهمیتی نداشت ولی سوال این بود ، چه کسی جرات داشت ارباب رو به زمین بندازه‌؟
ناگهان مرگخوار ناشناسی ایزابلا و پاتریشیا رو جلوی پای بلا انداخت.
_اینا داوطلب شدن .


ویرایش شده توسط ایزابلا تینتوئیستل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۲۳:۵۸:۳۰

!Warning
Risk of biting


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹

میزوهو یوشی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۴ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۳۳ شنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۲
از چوبدستی متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
_عه ارباب کجا دارن میرن؟! بریم بگیریمشون.
_این باد هم که دقیقا همین الان باید هوس تند شدن بکنه!
_یارانمون، گفتیم بیاید مارو بگیرید!

گلبرگ گیلاسی که با باد همنشین شده بود...اگر از زاویه ی دیگه ای به قضیه نگاه میکردی خیلی هم شاعرانه به نظر میرسید. اما البته که از نظر مرگخوار ها اصلا هم شاعرانه نبود...

_چه شاعرانه شد! یه گلبرگ صورتی کوچولو که توی باد تاب میخوره.

شاید هم بود.

_به جای این حرفا برو اربابو بگیر.

_یارانمون...دیگه زحمت نکشید. مارو گرفتن!
_چه گلبرگ خوشگلیه. منو یاد وطنم میندازه. یادش بخیر...
_مارو بده به یارانمون، ملعون!

یوشی به دور و اطراف خود نگاهی کرد تا صاحب سخن را بیابد. اما در اطرافش مگس هم پر نمیزد. البته به جز مرگخوار و محفلی هایی که از فاصله ی دور بهش زل زده بودند.

_توهم زدم..یه لحظه فکر کردم صدای اربابو شنیدم.
_ما اینجاییم. تو دستت. با آرامش و بدون اینکه غفلتا توی هوا ولمون کنی مارو بده به یارانمون.
_انگار این گلبرگه داره حرف میزنه. چرا عین ارباب حرف میزنه؟ متقلب! آممم فقط شانس آوردی که من گرلبرگ شکوفه های گیلاسو خیلی دوست دارم. برام نوستالژیکن. وگرنه ولت میکردم، بعدش توی هوا گم میشدی یا حتی دست نا اهل میوفتادی!

مرگخوارا بلاخره متوجه شدن که وقتشه به خودشون بیان و اربابشونو از یک دختر ژاپنی مو قرمز که معلوم نبود از کدوم نا کجا آبادی پیداش شده نجات بدن.
_اربابمونو پس بده تا شفافت نکردم!
_هوم؟ ارباب چیه؟
_زود، تند، سریع اون گلبرگی رو که دستته پس بده!
_آها! خب از اول میگفتین دنبال چی اید.
_حالا که گفتیم. بده!
_خب گفتین منم جوابتون میدم. خودم پیداش کردم پس مال خودمه. بهش نگاه چپ کنید گازتون میگیرما!


ویرایش شده توسط میزوهو یوشی در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۲۳:۱۰:۲۴

در برابر دندون هام همتون شت و پت میشید، گمونم!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
توجه: هدف ماموریت مشترک یک "خوشگذرونی دورهمیه"، مسابقه یا جنگ و دعوا نیست. سعی کنیم خوش بگذرونیم و حواسمون باشه دیگران هم کنارمون بهشون خوش بگذره.

جهان مردگان:

- من اینو نمی‌خوام، یه گوشش کمه!
- این کثیفه، یه تمیزشو بده به من... اصلا خودم تمیزش می‌کنم.
- نژاد این چیه؟ یه روسیش رو بده، یه بولشویک واقعی، این ریقوعه.
- به‌به، چه سر و پنجه‌ای، چه کمالاتی.

مرگخواران و محفلی‌ها در صف ایستاده و هرکدام گربه‌ای را زیر بغل زده بودند تا به جهان زندگان برگردند.


ته پارک:

میخ و چکش یک گوشه روی زمین افتاده بودند، تک و تنها روی زمین.

- تو! تو بیا و ما رو از اینجا بردار بذار اونجا، با توییم.
-شرمنده داداش، ژبون شکشی بلد نیشتم.
- همین الان جواب ما رو دادی!
- شی؟ هان؟ متاشفانه متوجه نمی‌شم دوشت عژیژ.

لردِ چکش در سرجایش بی‌حرکت دراز کشیده و با تماشای آسمان حرص می‌خورد.

- وووو! هوووو!
- برای چی جیغ می‌زنی پیرمرد، سرمون رفت.
- من پیرمرد نیستم! من یه میخم!
- خوش به حالت. چقدر دلمون خواست.

دامبلدور سرخوشانه حول محوری مشخص به دور چکش می‌چرخید و از سرعت و چست و چابکیت خودش لذت می‌برد فریادهای سرخوشانه می‌زد.

- آهای! یکی بیاد ما رو از دست این نجات بده!

پاق!

بر روی درخت‌ هیکلی پدیدار شد. هیکلی بسیار بزرگ.

خرچ.

درختچه درون زمین فرو رفت.

- سولام.

پاااااااااااااق

روی شانه‌های هاگرید دو ردیف مرگخوار ظاهر شدند.

- آخیییش! چه قیلوله‌ای کردم... شماها داشتین چی‌کار می‌کردین؟ حرکات آکروباتیک؟ بد نیس... ولی بذاریدش برای بعد. فعلا یه کدومتون بره تاکسی بگیره، من دلم واسه بابا هیولام تنگ شده.

نقشه کمی خودش را در طول و عرض کشید و سپس به سمت سر خیابان به راه افتاد.

- یکی ما رو از اینجا بلند کنه! ما از دست این پیرمرد دیوونه شدیم! هی دور خودش می‌چرخه، هی جیغ و داد می‌کنه.

مرگخواران در اثر حرکت پر شور و شوق از ارتفاع سقوط کرده و افتان و خیزان به سمت میخ و چکش هجوم بردند. بلند شدن هاگرید همانا و نمایان شدن محفلی‌های له شده زیر او نیز همانا.
- عه! پوروف، چه قدر "خوب" که دوباره شوما رو می‌بینم. آخ! چه "بد" شد.

حالا در سر جای میخ و چکش، یک گاو‌صندوق بود و یک گلبرگ قرار داشت.

- یارانمون! باد ما رو برد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۲۰:۳۷:۳۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۲۲:۱۳:۲۳


...Io sempre per te


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
خلاصه تا پایان این پست: یه هیولا دامبلدور و لرد رو تغییر شکل داده، و گفته تنها راه شکستن این طلسم اینه که محفلیا و مرگخوارا برن شیشه ی عمر هیولا رو از کلاغی که اونو دزدیده پس بگیرن. برای پیدا کردن جای کلاغ، تنها راهنماشون نقشه ای سخنگو و بسیار لوسه بنام ویب. از طرفی هم، هر وقت کسی کلمه ی "بد" یا "خوب" رو به زبون بیاره، بطور رندوم لرد یا دامبلدور تبدیل به یه چیز دیگه میشن. در حال حاضر لرد سیاه تبدیل به چکش و دامبلدور میخ شده. الان یک بار دیگه کلمه ممنوعه به کار رفته.
نکته کنکوری: خلاصه رو از ده پست قبل کپی کردم. تغییری هم نکرده. تو صفحه اول ماموریت هم یه بار خلاصه کرده بودم، اونم همین بود.

تصویر کوچک شده



هنوز جمله‌ی هیولا منعقد نشده بود که جماعت فهمیدند دوباره با کابوسشان رو به رو شده‌اند. البته به جز بینز. بینز که حضور خانم شاکری برایش مانند خاری در چشم بود، چون روح بود نتوانست خودش را بکشد و سال‌های سال با «دنیای بدون خانم شاکری» به خوبی و خوشی زندگی کرد. البته این فقط برنامه‌‌شان بود! آن‌ها رل مجازی لانگ دیستنسی بودند که تریپ ازدواجی هم داشتند، اما بعد از چند هفته، بینز فهمید گروه سنیش با دنیای بدون خانم شاکری اختلاف فاحشی دارد و این‌طوری اصلا نمی‌تواند و زیر ملافه‌اش (همان که کشیده روی سرش) درد می‌گیرد. برای همین چند بار به او تک زنگ زد و بار آخر که دنیای بدون خانم شاکری جواب داد، گفت «چرا جواب نمی‌دی؟ هیچ معلومه کجایی؟ کی پیشته؟ خانم شاکریه آره؟ » و دنیای بدون خانم شاکری پاسخ داد «تو چرا جدیدا انقدر به من گیر می‌دی؟ رابطه‌ی بدون اعتماد یه رابطه‌ی مرده‌است.» و بینز در جواب گفت «می‌خواستی مرده بودنم رو تو سرم بکوبی ... آره؟ باشه. من می‌رم. تو بمون و خانم شاکری جونت. ولی بدون همین خانم شاکریا دوشیدنت. شیر بدون لانتستونتم دادن به گربه‌ها! هه! » و قطع کرد. بعد دید این‌طوری کمی خیط است و برای این که نشان بدهد عاشق و صادق بوده، اعلامیه‌ی فوت خودش را داد سر کوچه پرینت رنگی بگیرند و جغد کرد برای دنیای بدون خانم شاکری. بعد دید خوب حالا که اعلامیه را چاپ کرده نمی‌تواند در انظار ظاهر شود که! بنابراین تغییر جنسیت داد و اسم ساحره‌ی مشهوری را کش رفت و به زندگی ادامه داد. حالا ربط همه‌ی این‌ها به سوژه چه بود؟ هیچ. پس خودتان را درگیر نکنید تا برویم به دنیای مردگان و ببینیم آن‌جا چه خبر است.

دنیای مردگان


دنیای مردگان یا به عبارت دقیق‌تر، دنیای با خانم شاکری، وضعیتش کم از دنیای بدون خانم شاکری نداشت. از یک طرف سوال «اول خوب یا بد؟» که هیولا پرسید، یک تله بود و یک پدرخوانده‌سگی هم دم به تله داد ... نیمی از جماعت که تیز کرده بودند در مورد میخ و چکش بنویسند، تحت تاثیر عوض شدن سوژه دچار پنیک اتک شدند. یک نامردی آن وسط پرسید «مگه تا الان تو هر پست زرت و زورت اینا داشتن عوض نمی‌شدن؟ چی شد یهو بهشون دل‌بسته شدین؟» اما ملت به سختی درگیر پنیک اتک بودند و نمی‌توانستند پاسخ بدهند. عده‌ای دیگر هم با شنیدن اسم خانم شاکری پنیک اتک شده بودند و در حال تشنج و بالا آوردن کف بودند.

- چی شد؟ با حامی حقوق گربه مشکل دارید؟ با گربه مخالفید؟
- نه! اسمش! اسم لعنتیش!
- اسمش؟! خوب شما فرض کنید یه اسم من درآوردیه ... مثلا «وِژی!» یا «ایب!» یه حامی حقوق گربه به اسم X!

پنیک اتک نیمه‌ی دوم ملت برطرف شد.

- البته فقط فرض کنید. حرف هیولا یکیه. اسم واقعیش همون خانم شاکریه.

پنیک اتک دوباره به ملت دست داد. ملت هم به پنیک اتک دست دادند.

- این زنده‌ها یه چیزیشون می‌شه ها!

به دور از جماعت محفلی و مرگخوار، علی بشیر که محفلی نبود، چون بچه‌ی پایین بود و اهل مرام و معرفت، نتوانست خودکشی دسته‌جمعی ملت را تحمل کند و به آنان پیوست. سپس چون نمی‌دانست حیف است و می‌شود هفت هشت پست را صرف پیدا کردن داوطلب برای شکار گربه و هفت هشت‌تای دیگر را برای تصمیم گیری در مورد چگونگی انجام این‌کار و سه چهارتایی هم برای تعلل داوطلب پیدا شده و متوسل شدن بلاتریکس به زور کرد، تیز و بز رفت و با گونی گونی گربه برگشت.

- پا شید. تشنج بسه. می‌خوام برتون گردونم به دنیای خودتون.

- آخ جون!

- پیش به سوی تکرار سوژه‌ی کشیدن منت نقشه‌ی ننر برای هفتاد پست خوب و مناسب ماموریت که قابل ادامه دادن است و خانم شاکری ندارد!


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۲۰:۳۱:۱۲


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
چقدر قوی. خانم شاکری مرد. و نگهبان. مردند جفتشون. کف و خون شاکری و کلاغ‌ها در هم آمیخته‌بود و فضا حسابی آخرالزمانی شده‌بود. رودولف که بغض کرده‌بود، بیخیال کلاغی شد که همین چند لحظه پیش به قصد بسمل کردن برش داشته‌بود و چاقو به دست خودش رو به سمت نعش بی‌جان و یخ‌زده‌ی بانو شاکری رسوند و شروع به عر زدن کرد. شماها راجع به قدرت عشق چی می‌دونید؟ عشقی که می‌تونه طلسم مرگ رو، درسته! مرگ رو از آدم دور کنه. دامبلدور، در حالی که یک سرش از اون سرش کلفت‌تر بود، غلت‌زنان خودش رو به رودولف رسوند و دست دور گردنش اومد بندازه اما یادش اومد دست نداره.

-باباجان!

سکوت شکسته‌شد. رودولف فینی کرد و برگشت سمت میخ.

-دوست داشتم الان دست دور گردنت بندازم باباجان.

رودولف همچنان ساکت بود. چشم‌هاش پرتاپر از خون.

-باباجان می‌خوام یه چیزی بهت بگم... دلت برای مرده‌ها نسوزه رودولف. نگاه کن منو! عه! چرا دارم حرف می‌زنم؟ من میخم. بشیر جان؟

بشیر خیلی سریع بالای سر میخ و رودولف آمد و گفت:
-خوب.

و دامبلدور تبدیل به یک میخ دهن‌دار شد و به حرف‌زدنش ادامه داد.
-‌می‌گفتم... دلت برای مرده‌ها نسوزه رودولف. ببین من رو. ببین اربابت رو. لطفاً اگه می‌شه دلت برای ما بسوزه.

رودولف دوباره فینی کرد و با بغض گفت:
-نمی‌تونم.
-چرا باباجان؟
-شماها ساحره نیستید.

و بعد چاقوی توی دستش رو تا انتها فرو کرد توی قفسه‌ی سینه‌ش. صدای جیغ بلاتریکس از آن سمت بالا رفت.

-کدوم گوری می‌ری مردک؟ داری چه غلطی می‌کنی؟ رودولف! با من حرف بزن.

رودولف مرده‌بود. بلاتریکس چاقوی دهنی‌شده‌ی رودولف رو برداشت و خودش رو کشت. و بعد پشت سرش، دونه دونه آدم‌های داخل کادر که حالا پنیک کرده‌بودن از این همه خون، افتادند به جون هم‌دیگه.

-باباجانیان؟ یکیتون بیاد من و تام رو هم بکشه. ما دست نداریم. بشیر؟
-

نیم‌ساعت بعد

باد می‌خورد به درخت‌های توی پارک و جوی خون راه‌افتاده، داشت سفت می‌شد و اینور و اون‌ور دلمه می‌زد. سکوت همه جا رو گرفته‌بود. اما از پشت بوته‌ها صدای کشیده شدن چیزی تیز روی زمین می‌اومد. بینز درحالی که داشت از اضطراب به خودش می‌لرزید، تند تند چاقو رو(همون چاقو دهنیه) فرو می‌کرد توی خودش. اما چاقو از توش رد می‌شد. نهایتاً بیخیال شد و رفت بالای سر جنازه‌های تپه‌شده.

دنیای مردگان


محفلی‌ها و مرگ‌خوارها در فضایی پر از شخصیت‌های خارج سایتی ظاهر شدند. نور ضعیف و کافه‌ای این جهان بی‌سقف و بی‌روح رو پوشونده‌بود.

-شما هم حسش می‌کنید؟

سایه‌ای از پشت، بزرگ و بزرگ شد و نهایتاً بالای سر جماعت رو تماماً سیاه کرد. او کسی نبود جز...

-
- شما اینجا چیکار می‌کنید؟ شیشه‌ی عمرم رو آوردید؟
-نه. مردیم.
-
-ببخشید.
-
-می‌شه مارو زنده کنید؟ قول می‌دیم تغییر کنیم. قول می‌دیم اگه بهمون فرصت بدید هم شیشه‌ی عمرتونو پیدا کنیم هم... هم... هرچی.

هیولای دوسر حسابی شاکی بود. ولی سعی کرد متمدن برخورد کنه. تا ده شمرد و نفس عمیقی کشید و گفت:
-شدنش که می‌شه...
-ولی؟
-ولی محدودیت داریم.
-یعنی چی؟
-یعنی باید تا قبل از طلوع هالووین زنده‌تون کنم تا بشه. تاریخش بگذره فاسد می‌شین.
-خب حله. زنده‌مون کن تا قبل از طلوع هالووین.
-پیش‌نیاز داره. به ازای هر زنده شدن به یه گربه احتیاج داریم.
-اوه. اینجا گربه داره؟
-اول خبر خوبو بدم یا بد رو؟
-بد.
-خبر خوب اینه که تنها حیوونی که اینجا به وفوور پیدا می‌شه گربه‌س. خبر بد اینه که چند دقیقه پیش یه خانوم شاکری نامی اومده...


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

پروفسور بینز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۴:۵۹:۴۹
از توی دیوار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
- بعدی!
- کدوم بعدی؟
- کلاغ بعدی!
- چرا بعدی خب، هنو...
- این گفت! این گفت! اون کلمه هه رو گفت! ارباب؟ کجایین؟ چی شدین؟
- بیشین بابا. این گفت خُب! اون یکی رو نگفت که.
- پوووف... حله... . ولی ترسیدینا! ادامه بدین. بعدی رو بیارین.

کلاغ ها یک دیگر را هل میدادن تا خودشان نفر بعدی نشوند. اما بالاخره یکی از کلاغ ها که جلوتر از بقیه بود. رودولف در حالی که با چاقو اش به کلاغ جلویی اشاره می کرد، گفت:
- بیا. همینجا دراز بکش. درد نداره. همه چی اوکی میشه.

کلاغ جلویی که چاره ای در خود نمی دید، سعی کرد فرار کند، اما کلاغ پشتی وی، پس کله اش زد و او در جلوی پای رودولف، به پایین افتاد. رودولف از گلوی کلاغ گرفت و او را بر روی میزی که جلویش قرار گرفته بود، گذاشت.
- خب... باس اول شیکمتو جر بدیم ببینیم چیزی توش هست یا نه.

رودولف این را گفت و چاقو را نزدیک به شکم کلاغ کرد، اما قبل از اینکه چاقو با شکم او تماس برقرار کند، خانم شاکری جیغی زد و گفت:
- بسه دیگه! حیوونا! وحشیا! همتون وحشی هستین! من فکر می کردم که ایشون با بقیه فرق داره، ولی خب این بد تر از همه تون.

خانم شاکری با چشمانی گریان، چاقوی جیبی ای که در دستش داشت را برداشت و به روش سامورایی ها خودکشی کرد و جسدش در کنار جسد کلاغ اولیه که مجرور شده بود، مفتوح شد و باقی ماند.

مرگخواران با دیدن خون و خون ریزی پیش آمده، خوشحال شده بودند و از اینکه خانم شاکری دیگر وجود نداشت نیز، خیالشان راحت شده بود.
- کی مادام رو کشت؟ چرا باید مادام رو بکشین؟

مرگخواران با شنیدن این صدا، به سمت منبع آن برگشتند. نگهبان خانم شاکری در کنار جسد رئیسش، در حال گریه و زاری بود تا خودش نیز جان به جان آفرین تسلیم کرد و کلا سوژه از اینا خالی شد. بینز نگاهی به وضعیت پیش آمده کرد و گفت:
- حالا حله.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
ته پارک:

- امممم...
- خب...
- چیزه...
- کدومشون کلاغه؟!

تعداد بی‌شماری کلاغ‌ در ته پارک بودند.

- طبق اطلاعاتی که اینجا نوشته شده، اون پرنده‌ای که پرهای سیاهی داره کلاغه.

این را گابریل گفته بود، او انسانی کتاب‌خوان و مطلع بود.

- صبر کنید، دونه دونه بهشون آوادا می‌زنم، بعد می‌گردیمشون ببینیم شیشه دست کدومشونه، آواداکدورا!

پیش از آنکه طلسم بلاتریکس به نخستین کلاغ برسد، ققنوس بی‌مقدمه میان آن دو قرار گرفته و افسون زن را خورد.

- هی! آوادام رو تفش کن!
- مگر طعام است که تفش بنماییم؟ مضاف بر آن زندگانی سیه چردگان نیز سمین است.
- غااااااااار!

کلاغی که در نزدیکی ققنوس بود، بر سر او داد کشیده، پرهایش را بالا داده و شکم شش تکه‌اش را نمایان کرد.

- خیر، مفرمودیم سمین، بیان داشتیم سمین.

ققنوس قصد داشت بگوید "ثمین" ولی با توجه به اینکه منقار داشت نمی‌توانست.

- تف!

فوکس برای جمع کردن خطایش طلسم مرگ را در صورت کلاغ ورزشکار تف کرد و او نیز مرد.
- گمان می بریم در شکم وی باشد! مجرورش بنمایید!

محفلیون و مرگخواران به سمت جنازه کلاغ هجوم آورده و دل و روده و امحا و احشایاش را بیرون ریختند و چیزی پیدا نکردند.
سایر کلاغ‌ها بدون هیچ واکنشی تماشا کرده و منتظر نوبت خویش بودند...


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۱۷:۴۷:۲۰


...Io sempre per te


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
ـ پس از چهارصد متر دیگر، به راست بپیچید.

ویب که خواهر کوچک تر وِیز بود، در حال راهنمایی محفلی ها و مرگخوارانی بود که به دنبال شیشه عمر می گشتند. به خاطر گل روی رز و لیسا، ویب بالاخره توی این سوژه زبان باز کرده بود و شارژ داشت و نیازی نداشت کسی نازش را بکشد. قهر نکرده بود و داشت جماعت محفلی و مرگخواران رو به مقصد نهایی می رسوند.

ـ تبریک میگم! شما به مقصد رسیدید.

ـ اینجا دیگه کجاسـ..

ـ اینجا کجاست؟

آگلا این را پرسید اما قبل از اینکه جمله‌ش را کامل بیان کند، جماعت محفلی جفت پا پریدند وسط دیالوگش و هری دیالوگ را گفت در نهایت. آخر می دانید، بعد از تعداد زیادی پست بالاخره بقیه یادشان آمد که عه محفلی هم داریم و این ها بلدند دیالوگ ادا کنند و حرف و بزنند. بله، بلدند. خیلی هم خوب بلدند!

ـ گوشنمه شاید اشتباه بگم ولی شبیه پارکه.

نگهبانی که دم در خانه ی خانم شاکری وارد سوژه شده بود، به دنبال جماعت محفلی و مرگخوار آمده بود چون خب.. بیکار بود. به هر حال حرف هاگرید را تایید کرد و ادامه داد:

ـ من این جا رو می شناسم. من در حال شیفت نگهبانی بودم که یکی اومد.. این گربه ها رو میگیرن. بعد می‌اندازن تو گونی. معلوم نیست که کجا می برن. گناه نداره که گربه.

ـ چی میگی تو احمق؟

ـ چی میگی تو یعنی چی؟ پلاکس آقا! همین تو بودی گونی گونی گربه بردی. گل کشیده بودی. حالت طبیعی نبودی.

پلاکس که در آن زمان نقاشی گُل را بر روی بوم، نقاشی کشیده و گربه ها را با نقاشی اش ترسانده و سلاخی کرده بود، در کسری از ثانیه از سوژه بیرون برده شد تا به سزای اعمالش برسد. از تمام خوانندگان میخواهم برای آرامش این عزیزِ از دست رفته، به درگاه مرلین که بعد از سال ها لاگ این کرده و پست زده، دعا کنند.
در همین حین خانم شاکری که به ناحق از سوژه بیرون رانده شده بود، دوباره بازگشته و مشغول خوراک رسانی به گربه ها بود. رودولف که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، همین خانم شاکری را غنیمت شمرد و به سمتش حرکت کرد.

ـ اهم اهم. شما یه کلاغ ندیدی این ورا؟

ـ یه کلاغ دیدم گربه ها رو اذیت می کرد. بهش شیر بدون " لانتستون " دادم گرفت خوابید. همین ته پارک. فقط آروم برین که بیدارش نکنین.

خانم شاکری از حضور رودولف مور مورش شده بود. از این عشق در یک نگاه ها. از این هایی که صحنه دراماتیک می شود و سال ها بعد برای بچه هایشان تعریف می کنند که یک روزی در پارک هم دیگر را دیدیم. حتی به غلط!
به هر حال، رودولف هم که داخل این سوژه به هر دری زده بود یا بسته بود و یا بلاتریکس منتظرش نشسته بود، خسته شده و تاب نیاورد. دست خانم شاکری را گرفت و او را نیز در این ماجراجویی جذاب، همراه کرد تا بالاخره دستش به یک جایی بند باشد. حالا همه ی این جماعت، آهسته آهسته و پاورچین پاورچین به سمت انتهایی پارک سرازیر شده تا قصه ی ما به سر برسد و کلاغ مذکور به لونه‌ش نرسد.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

پروفسور بینز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۴:۵۹:۴۹
از توی دیوار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
- قول نا گسستنی چرا؟ به چی قول بدم؟
- به اینکه بعد از اینکه جای کلاغ رو فهمیدی، بیای محفلی بشی.
- خب اگه قولم رو شکستم میمیرم یعنی؟ مگه محفل نباید عشق و امید بپراکنه؟ مگه شما نباید هی بغل کنین و به دنبال سفیدی برید؟ این بود آرمان های میخ... چیز... پروفسور دامبلدور؟

کتی بغض کرد، چشمانش خیس از اشک شد و نتوانست حرفش را ادامه دهد. با چشمانی مظلوم و اشک آلود نگاهی به محفلی ها انداخت که دور میخ جمع شده بودند. اصولا محفلی ها توانایی دیدن اشک و ناراحتی را نداشتند و با دیدن ناراحتی کتی، آن ها نیز بغض کردند و بعضا، به گریه نشستند. هری در حالی که زار می زد گفت:
- نه... . ما فرزندان روشنایی هستیم. ما نباید کسی رو بکشیم. اصلا نباید اینطوری میشد... . آخ قلبم... من دارم می میرم بازم... .

و هری برای بار چند صدم باز هم مُرد. هگرید سعی کرد به وی تنفس مصنوعی بدهد، ماساژ قلبی، احیای ریوی، ولی هری به سختی مُرده بود و به این آسونیا زنده نمی شد.

- خب پس چیکار کنیم؟
- من که می گم هری گوشنشه! شاید یه کیک بدین من بخورم و از مزه ش تعریف کنم براش، درست شه.
- هری رو چیکار داریم بابا. کتی بل رو چیکار کنیم؟
- اوه کتی...

با اومدن اسم کتی، تمام محفلی ها دوباره بغض کردند و صدای گریه و زاری محیط را برداشت. همگی یکدیگر را بغل کرده بودند و کتی را نیز در آغوش گرفته بودند تا به وی دلداری دهند که قرار نیست بمیرد. در همین شرایط بودند که ناگهان صدای میخ-دامبلدور بلند شد.
- چیکار میکنی بابا جان... قیژ... ولم کن... قیژ... آخیش...

دامبلدور با توانایی های بسیار خارق العاده لرد سیاه که تمام عالم به فدایش باشند و نویسنده این پست نیز در راه وی جانش را برای چندمین بار بدهد، از زمین در آورده شد. مرگخواران با دیدن اربابشان که اینگونه توانمند عمل کرده و توانسته بود میخ را از زمین بیرون بیاورد، به مرگخوار بودن خودشان بیش از پیش افتخار می کردند.

- خب حالا! بچه ها تو جمع کن ما کار داریم.

لرد سیاه این را گفت و به سمت ویب نگاه کرد.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.