هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
فی الواقع خلاصه تغییری نکرده اما خب به رسم یادآوری:
یه هیولا دامبلدور و لرد رو تغییر شکل داده، و گفته تنها راه شکستن این طلسم اینه که محفلیا و مرگخوارا برن شیشه ی عمر هیولا رو از کلاغی که اونو دزدیده پس بگیرن. راهنماشون نقشه ای سخنگو و بسیار لوسه بنام ویب. از طرفی هم، هر وقت کسی کلمه ی "بد" یا "خوب" رو به زبون بیاره، بطور رندوم لرد یا دامبلدور تبدیل به یه چیز دیگه میشن و در یک جایی البته کلمه ی " تمیز " مختص گابریل شده و اگه کسی این کلمه رو بگه گابریل هم تغییر می کنه. در حال حاضر، نقشه جای شیشه عمر رو گفته و مرگخوارا و محفلی ها رو راهنمایی کرده به سمت یک قصر. دامبلدور، توت فرنگی و لرد ولدمورت هم تبدیل به ماهی ای درون تنگ شده و حالا ادامه ی ماجرا.

***


سوار کلاغ ها شدن ایده ی بدی بود. شما یک لحظه هاگرید را تصور کن که سوار کلاغ شده. درسته خواستن، توانستن است و ز گهواره تا گور دانش بجوی، اما این جا که نمی شود. کلاغ بنده خدا مگر دل ندارد؟ مگر حامیان حقوق حیوانات می گذارند اصلاً که شما بروی کلاغ سواری؟ حتی افسر راهنمایی رانندگی جادویی تا دید تام جاگسن پشت فرمانِ ماشین نشسته همه را پیاده کرد. مشخص است یک چیزی در قیافه ی آن بنده ی خدا دید که گفت بگذار این ها را جریمه کنم ماشین را پارکینگ بخوابانم. اصلاً مگر کلاغ ها نرفته بودند و پر نکشیده بودند چند پست قبل؟

به هر نحو، جماعت مرگخوار و محفلی که متحد شده بودند بیخیال کلاغ سواری شده و پیاده به راه خود ادامه دادند. شاید تا الآن فکر می کردید قصر مذکور بسیار دور است و این حرف ها که این جماعت باید سوار ماشین و پرنده و چرنده و خزنده و فنریرِ درنده شوند که برسند. اما نه خیر! فاصله ی جماعت تا قصر تنها یک ربع ساعت پیاده روی بود.

ـ پروف فقط یه گاز.

ـ باباجان.

ـ پروف یه گاز کوچولو دیگه.

ـ باباجان گفتم نه.

رز مصمم بود تا گازی به دامبلدور بزند. رزشیرینی‌جات دوست داشت و دیر به مهمانی هالووین رسیده و گرسنه مانده بود. توت فرنگی هم بسیار خوشمزه به نظر می رسید و برای اولین بار دامبلدور خسته شده بود از این عادت. از این درد. که چرا وقتی هیولای دو سرِ سوژه این بازی کثیف رو شروع می کرد، ویب می‌خند؟ که البته ویب بایدم می خندید که این همه آدم را درگیر خودش کرده بود. همه چیز برای دامبلدور مشکوک بود. بز شد. میخ شد. صندوق شد. الآن هم توت فرنگی و خدا هم نمی دانست که بعد نوبت چه چیز دیگریست. در حال حاضر دغدغه ی اصلی این بود از دست رزِ گشنه جان سالم به در کند. البته فقط دامبلدور خسته نشده بود.

ـ بلوب بلوب! بلوب بلوب، بلوب.

توجه همه ی مرگخواران به حباب هایی جلب شد که ارباب‌شان آن ها را درون تُنگ به وجود می آورد. محفلی ها زدند زیر خنده. بلاتریکس زد زیر چوب دستی و با حرکتی پروفشنال، یک کرشیویی به کورممد زد. هری هم از آن طرف پلاکس را هدف گرفت اما زاخاریاس پرید وسط و سیریوس رقصید و ارضای ذهنی شد و کلاَ سوژه ها قاطی شد. ویلبرت، جلوی هری را گرفت تا پلاکس تبدیل به خاکستر نشود و هوهوخان که باد مهربانیست او را بر باد ندهد. البته که پلاکس مدت ها پیش در پستی کلاً نابود شده بود و معلوم نبود اینجا چه می کند اما خب، وسط سوژه ای که هیولایی دو سر به دنبال شیشه ی عمرش می گردد و این شیشه درون قصریست که پارک خانم شاکری این‌ها در پانزده دقیقه ای آنجاست، دیگر پلاکسی که از مرگ برگشته باشد چیز عجیبی نیست.

ـ ارباب شما چی میگین؟

ـ بلوب بلوب بلوب.

ـ خب یکی ارباب رو در بیاره از توی آب تا بتونن حرف بزنن. البته جسارت نباشه.

بلاتریکس منتظر بهانه ای بود تا خشم خودش را خالی کند. تام با اینکه گفته بود جسارت نباشد و یک شکلک مظلومانه ای هم زده بود ته دیالوگش اما بلاتریکس یه کرشیویی، آوادایی چیزی روانه‌اش کرد تا حرصش خالی شود. اما تام بی راه نمی گفت. باید لرد را به سرعت از آب در می آوردند تا بتواند حرف بزند. پس تُنگ را از لینی قاپید و به آرامی و با لطافت روح و جسم، لرد را از آب در آورد.

ـ می گوییم کسی این کلمه ی ممنوعه را بگوید تا از این هیبت لزج و نیازمندِ آب بیرون بیاییم.


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۱۷:۲۹:۱۶



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
محفلیا و مرگخوارا همگی با هم فکر کردن: میتوانستن! حتی توی یک لحظه تصمیم گرفتن شعار این اتحاد رو "توانستن تخصص ماست" بذارن. اما وقتی همگی سوار ماشین مشنگی شدن، یا به عبارت بهتر روی سر و کول همدیگه و حتی توی صندوق عقب و داشبورد ماشین نشستن، فهمیدن که توانستن اصلا تخصصشون نیست. اولین دلیلشون این بود که هیچ کدوم رانندگی بلد نبودن. در واقع هیچکدومشون مشنگ نبودن که بخوان رانندگی کنن. و البته دلیل دومشون این بود که ناگهان صدای سوت بلندی رو شنیدن و بعد هم افسر پلیسی رو دیدن که داره دوان دوان با چهره ای کبود شده از شدت تعجب به سمتشون میاد.
- دوستان! دوستان! باید این ماشین رو بخوابونم! توی هر ماشین فقط پنج مسافر همزمان میتونن سوار شن! کار شما کاملا غیرمجازه!

مرگخوارا و محفلیا یک نگاه به هم کردن، یک نگاه به کلاغای توی پارک، و تصمیم گرفتن خیلی آروم از توی ماشین پیاده شن.

- میشه لااقل ما رو تا یه جایی برسونید؟
- نه!

افسر پلیس دوان دوان از ماشین و مرگخوارا دور شد و چند دقیقه بعد با یک عدد جرثقیل مخصوص حمل ماشین برگشت، و ماشین رو با خودش برد و مرگخوارا و محفلیارو تنها گذاشت.

- حالا چیکار کنیم؟
- نمیدونم... ماشین جدید ظاهر کنیم؟
- همین یه دفعه کافی بود. قربون دستت.
- خب پس... بیاید سوار این کلاغا بشیم بریم.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۵۹:۱۶ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 231
آفلاین
نقشه که دیگر خسته شده بود، برای ادامه ندادن جر و بحث های دو جبهه سفید و سیاه و جلوگیری از آمدن اسم خانم شاکری در سوژه ، با نه درصد شارژ باقی مانده اش سعی کرد، آدرس قصری که شیشه عمر در آن بود را خیلی واضح به همگان بگوید .

_این پیچو میبینین؟ بگین خب.
_خب !
_می پیچین به چپ ، بعد از اینکه پیچیدین به چپ ، بگین خب .
_خب!
_میرسین به یه چهار راه ، چهار راه اولی نه! دومی نه! رسیدین به چهار راه سوم ، یه نیش ترمز میزنین،بگین خب.
_خب!
_میرین دست راست ، می رسین به یه میدون .
_خب !
_خب به جمالت ، وسط میدون یه قصری هست ،تو اون قصره ، راهرو اول ،نه دومی ،ته راهرو،سمت راست یه اتاق کوچیک هست ،تو اون اتاق شیشه عمر همراه یه نامه منتظر شماست.
خیلی واضح آدرس دادم نه؟

ملت مرگخوار و ملت محفلی بعد از آدرس دادن اصفهانی نقشه، یک خودرو ماگلی از غیب ظاهر کردند و به همراه رهبر های تغییر شکل یافته ی شان به سمت قصر وسط فلکه راه افتادند ، آیا آن دو ملت میتوانستند به قصر برسند؟


ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۱۴:۰۲:۵۴
ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۱۴:۰۳:۴۵
ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۱۴:۱۴:۱۶

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
پیش‌نوشت ضروری برای پیش‌گیری از لاینحل ماندن معادلات پست: در این پست هیچ اتفاقی جز این نمی‌افتد که نقشه راضی می‌شود محل شیشه‌ی عمر را بگوید.

تصویر کوچک شده


- قصر؟ کدوم قصر؟

- قصر آق منگول! می‌شناسیش!

- هر هر هر!

- نقشه جان داداش ... یه گرایی بده ما ببینیم تو کدوم قصره دیگه.

- رو دارینا! دو مثقال شارژ بهم ندادین رو پاورسیوینگ مود دارین مثل تسترال ازم کار می‍کشین!

با شنیدن اسم تسترال، چوبدستی‌ای بالای سر تام لوموس شد.

- من یه اختراع جدید به اسم جنک‌بند دارم که به کمکش می‌تونم اینو شارژش کنم.

- باریکلا تام! شارژ کن.

- همینجوری که نمی‌شه ... باید برم تو اصطبل و با تسرال ها دقایقی تنها باشم.

رودولف پس گردنی قایمی به تام زد و گفت:

- لازم نیست این همه راه بری تا خونه‌ی ریدل ... بشین سر جات چشاتو ببند به خانم شاکری فکر کن تا کارت راه بیفته!

- نمی‌شه ... خانم شاکری سوژه‌ی خاصیه. وسط ماموریت نمی‌تونم بهش فکر کنم.

- به امبر هرد فکر کن. اونو که دیگه همه می‌شناسن.

- می‌خواما ... ولی تا میام بهش فکر کنم یاد اکبر عبدی میفتم.

- به دختر همسایه‌تون به صورت Unnamed فکر کن خوب.

- همسایمون دبیرستان پسرونست.

- به مالی ویزلی فکر کن اصلا!

- متاسفم. JJW کتگوریم نیست.

نقشه که کلافه شده بود وسط مکالمه‌ی آن دو پرید.

- آقا نمی‌خواد زحمت بکشی اصلا. بیاین همینجوری بهتون بگم کجاست ... فقط سر جدتون دیگه بحث نکنید.


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۱۳:۳۳:۲۵


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
بعد از گذشت زمان زیادی فنریر داوطلب شد و به سراغ کلاغ ها رفت. البته فقط چند کلاغ بی پر و بال در حال مرگ باقی مانده بودند؛ اما کلاغ ها که خیلی هم از ظاهر او خوششان نمی آمد پر کشیدند و همه با هم به دور ترین نقطه از پارک مهاجرت کردند.
از آن طرف محفلی ها و هاگرید صندوقچه به دوش که چاره ای جز اتحاد دوباره نداشتند پیش مرگخوار ها بازگشتند و دو ملت سیاه و سفید دوباره متحد شدند.

_ یعنی باز باید ناز نقشه رو بکشیم؟

نقشه در خود مچاله شد و درحالی که فین فین میکرد به سمت صندلی کهنه ای رفت و گوشه آن نشست.

_ خب مهربون باشید باهاش، گناهی نکرده که! انقد گوگولی و ناز و ملوسه.

بلاتریکس چشم هایش را با کلافگی چرخاند:
_ خب حالا که خیلی گوگولی و ناز و ملوسه برو ازش جای شیشه عمر رو بپرس.

پلاکس چمدان پر از وسایل نقاشی اش را برداشت و کنار نقشه نشست:
_ من درکت میکنم، من و تو دردمون یکیه! هیچکس دوستمون نداره!

نقشه تکانی خورد و صدای هق هقش به هوا رفت.

_ میگم ویب، میخوای نقاشی تو بکشم؟ بعدش که حالت خوب شد بریم پیش اونا. خب گناه دارن دیگه! این همه تلاش کردن، تو ام کمکشون کن زودتر رهبر هاشون مثل قبل بشن.

نقشه هم دل نازکی داشت، اصلا هم لوس نبود. گوشه هایش را تکانی داد و باز شد. لبخند ملیحی زد و ژست خوشگلی گرفت.
پلاکس سه پایه سبز رنگی را روی زمین بنا کرد و بوم کوچکی روی آن گذاشت، سپس قلمویش را از پشت گوش بیرون کشید و مشغول شد.

نیم ساعت بعد پلاکس دوباره قلمو را پشت گوشش گذاشت و بوم را به سمت ویب چرخاند:
_ بفرما، اینم نقاشی غم و غصه شما.

نقشه برخلاف انتظار لبخندی زد و بوم نقاشی را در جیبش جا داد:
_ خوبه، حالا بریم کمکتون کنم!

ملت ها با خوشحالی فریاد کشیدند و پلاکس را تشویق کردند. حواس هیچکس به کلمه ای که ویب به زبان آورده بود نبود.

_ عه ارباب!
_ عه پروفسور!

هری، دامبلدور را که یک توت فرنگی شده بود؛ و بلاتریکس لرد سیاه را که یک ماهی شده بود از روی زمین برداشتند.
لرد سیاه در دستان بلاتریکس بالا و پایین میپرید:
_ آب... آب... داریم می‌میریم!

لینی سریعا تنگ پر از آبی ظاهر کرد و لرد را درونش انداخت.

_ وایی ارباب چقدر خوشگل شدین.
_ فقط دهان این را ببندید.

بلاتریکس از خدا خواسته از پاهای پلاکس گرفت و سرش را کشید و یکهو ول کرد.
پلاکس به نقطه دوری پرتاب شد اما سریعا بازگشت. چون زبان نقشه را بلد بود.

_ خب ویب، حالا بگو شیشه عمر کجاست!
_ کلاغی که شیشه عمر دستش بود مامان شده و باید از جوجه هاش مراقبت کنه. برای همین بابایی من شیشه عمر رو داد دست یه فرد قابل اعتماد.
_ و اون فرد قابل اعتماد کیه؟
_ خب درستش اینه که بگید چیه. شیشه عمر الان دست یدونه از این مجسمه هاست که علاقه زیادی به پیاده روی داره.
_ و تو میگی اون مجسمه الان کجاست؟
_ نه دیگه پررو نشید، تا همین الانشم باهاتون راه اومدم بر خلاف قوانین سوژه بود.

ملت ناامید و خموده روی زمین نشستند تا هم چاره ای بیاندیشند، و هم در این فاصله نفسی بکشند و استراحتی بکنند.

_ من میگم باید ببینیم یه همچنین مجسمه های کجا دوست دارن برن!

تام سرش را خاراند:
_ خب معلومه دیگه، قصر!



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۹:۴۸ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
- کی داوطلبه؟

طبق معمول، هیچکس داوطلب نشد.
هیچوقت مرگخواران برای انجام کاری داوطلب نمی‌شدند.

- گفتم داوطلبی هست یا نه؟

بلاتریکس خودش هم می‌دانست که هیچکس قرار نیست داوطلب شود و در آخر باید به زور متوسل شود.
- حالا که داوطلبی نیست، پس من خودم انتخاب میکنم.

با این حرف بلاتریکس، مثل همیشه، همه‌ی مرگخواران سعی کردند پشت نفر دیگری قایم بشوند.

- لیسا؟

همه با خوشحالی، لیسا را به جلو هل دادند تا کاملا در دید بلاتریکس قرار بگیرد.

-من که میدونی از کلاغا خوشم نمیاد. یه طوری سیاهن که انگار مرگخوارن. لابد پس فردا هم میخوان بیان توی خونه ریدل ها زندگی کنن.

لیسا واقعا انتخاب مناسبی نبود.

- افلیا؟

باز هم مرگخواران با خوشحالی، افلیا را به جلو هل دادند.
هنگام هل دادن افلیا، چند نفر دیگر از مرگخواران هم زمین خوردند و دست پای بعضی از آنها هم شکست.

- برو ببین شیشه عمر دست کدوم کلاغه.
- باشه. میرم. ولی می‌ترسم وقتی برسم اونجا همه کلاغا فرار کنن. خودت که منو می‌شناسی.

درست می‌گفت. افلیا بدترین انتخاب ممکن بود.
حالا باید فکر می‌کرد چه کسی مناسب ترین انتخاب است.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۹:۳۶ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
افلیا با ذوق و شوق در حالی که از هیجان بالا و پایین می پرید گربه سیاه را در آغوش کشید. گربه سیاه نماد بدشانسی بود. افلیا از اینکه کسی را شبیه خود یافته بود ذوق مرگ شده بود.
.
همانطور که محکم گربه را در دستانش میفشرد گفت:
-گربه...فکر کنم فقط من تو رو درک میکنم...تو هم برای بقیه گربه ها بدشانسی میاری مگه نه؟...اونا هم همیشه از دستت عصبانی هستن ...اره؟
-ما را از دست این دیوانه نجات دهید!

اما افلیا انقدر غرق در احساس همدلی شده بود که نه فهمید گربه همان اربابش است و نه دید که بقیه با صورت هایی وحشت زده دویدند و فرار کردند.

-اهم اهم!
افلیا با شنیدن صدا برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. چند مرد بدنساز و گولاخ درحالی که چاقوی سلاخی در دستانشان میدرخشید انجا ظاهر شده بودند. افلیا نمی‌دانست آنها از کدام ناکجا آبادی در سوژه ظاهر شده‌اند...اما خب شده بودند دیگر!

یکی از آنها رو به مردی که ظاهرا رییس بود کرد.
-ارباب! یه دختر و یه گربه اینجان!

رهبر چشمانش را چرخاند و به پیشانی‌اش کوبید.
-نگو که بعد از اون همه آموزش خصوصی نمیدونی باید چیکار کنی! نصفشون کن!

دستان افلیا از ترس لرزید و گربه از دستش افتاد.
گولاخ سلاح‌اش را بالا گرفت تا ان را بر سر افلیا فرود بیاورد. اما در اخرین لحظه افلیا به او نگاه کرد... او هم به افلیا نگاه کرد....نگاه آنها در هم گره خورد و سیل اتفاقات خوب و خوش شانسی بر سرگولاخ و گروه بیچاره‌اش جاری شد.

چاقوی این یکی گولاخ اشتباها به اون یکی گولاخ خورد و اون گولاخ را به دیار باقی فرستاد. اون یکی گولاخ هم امد بزند تو سر این یکی گولاخ ولی با مشت بزرگش بر سر رهبرشان کوبید وآن را درجا کشت. آن یکی گولاخ هم که این اوضاع را دید پا به فرار گذاشت!

مرگخواران به دسته کلاغ هایی که روی درخت کنارشان نشسته بودند نگاه کردند...
-خب حالا کی داوطلب میشه بره پیش کلاغ ها؟


ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۱۰:۲۳:۵۷
ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۱۰:۳۶:۲۴
ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۱۰:۵۳:۱۶
ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۱۰:۵۸:۰۷

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۸:۲۲ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
پایین_پیش محفلی ها

حالا پروفو چجوری کول کنیم؟

ویلبرت این را گفت و نا امیدانه منتظر این شد که بقیه پا پیش بگذارند.هری زخمش را بهانه کرد و در رفت.سیریوس افتاد پشت موتورش و زد به شیون آوارگان و جوزفین هم افتادن دنبال ویب را بهانه کرد.
-جوابش پیش اون گنده بکه.

زاخاریاس به هاگریدی اشاره کرد که آن دور ها نشسته بود و برای خودش بساطی برپاکرده بود:
-جانتر،امانج آس،جنرال،ماینجرفت کسی نبود؟به محض اینکه ده نفر بشیم راه می افتیما.

هاگرید پشت درختان مشغول برپا کردن بساط گیم نت در غیاب یوآن بود و گاو صندوق را به ریشش گرفته بود.یا باید تا آخر الزمان به هاگرید بازی میکردند تا او را راضی کنند یا باید فکر دیگری میکردند.

آن بالا_پیش مرگخوار ها



بر خلاف محفلی ها،امکانات و دم و دستگاه مرگخواران زیاد بود.اعضای بدن تام پخش و پلا روی زمین شده بود و تقریبا معلوم بود که آن بالا چه خبر است.اعضای بدن تام روی هوا چرخ میزدند و هر از گاهی دنبال کلاغی میکردند.آن پایین به گورستان کلاغ ها تبدیل شده بود اما چشم مرگخواران دنبال آخرین کلاغ روی درخت بود:
-رودولفففف،رودولففففف،هی هی،رودولفففف،رودولففففف،هی هی!

حالا تنها قلب تام مانده بود و رودولف.چشم امید مرگخواران به دستانی بود که دور طناب گره شده بود و آماده پرتاب قلب تام به سمت آخریدن کلاغ بود.کمان رها شد و به سمت کلاغ پرواز کرد:
-چیکار میکنید؟ منم گابریل.

گابریل از مدت ها پیش در سوژه رها شده بود و کلمه *تمیز* مختص او حتی در خلاصه ها هم یادی ازش نمی شد.رودولف رو به گابریل کرد و گفت:
-وایسا ببینم.تو دیگه چرا اینجوری شدی؟
-مگه نشنیدید هیولای هالووین توی مرلینگاه چی گفت؟گفت اگه کسی کلمه های *خوب* و *بد* و *تمیز* را به کار ببره...

اما کار از کار گذشته بود.در کسری از ثانیه کلاغ و گلبرگ غیب شدند:
-نمیدونم گول زدم یا بنگ اما حالت طبیعی ندارم.

گابریل نگهبانی شده بود به سان نگهبان خانه خانم شاکری و لرد گربه ای شده بود به سان
گربه های خانم شاکری:
-مرلین خانم شاکری را لعنت کند که نه وقتی زنده بود سود میرساند نه وقتی زنده است سود میرساند.

ناگهان از دور مرد بدنساز و گولاخی ظاهر شد که با گونی و چاقوی سلاخی به سمت مرگخواران حرکت میکرد.


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۸:۲۵:۵۹
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۸:۳۱:۵۱


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۷:۳۷ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
خلاصه تا این پست:
هیولایی لرد و دامبلدور رو تغییر شکل داده و گفته تنها راه شکستن طلسم اینه که شیشه ی عمر هیولا رو از کلاغی که اونو دزدیده پس بگیرن و براش بیارن. راهنماشون نقشه ای سخنگو و بسیار لوسه به نام ویب. نقشه محفلیا و مرگخوارها رو به پارکی آورده که لونه کلاغه س. هر وقت هر کسی کلمه ی "بد" یا "خوب" رو به زبون بیاره، بطور رندوم لرد و دامبلدور تغییرشکل میدن. الان دامبلدور گاوصندوق شده و محفلیا شک کردن که شیشه عمر هیولا داخلش باشه و لرد تبدیل به گلبرگ شده.
______________________
-ببین، هوشی...
-یوشی.
-سوشی؟

دختر ژاپنی که اسم غذای موردعلاقه اش را شنید ذوق کرد و گلبرگ گیلاسی که باور نمیکرد از لردی پرابهت به گلبرگ صورتی رنگ سرگردانی تبدیل شود را رها کرد.
اما این رها کردن دقیقا زمانی اتفاق افتاد که پاتریشیا لرد را فوت کرده بود تا نجاتش دهد.
-بر باد رفته شدیم.

-بدویید، ارباب گم بشن همتون مثل این بینز شفاف میشد.

مرگخواران از ترس بینز شدن با آخرین سرعت به دنبال گلبرگ دویدند. هوهوخان باد مهربان از آن بالا با لبخند مهربانانه ای به این تلاش نگاه می کرد. ناگهان مرگخواری ایستاد.
-اربابو بهمون پس بده.

بلاتریکس نیز ایستاد تا با کروشیویی مرگخوار را به خود بیاورد.
-کروشیو! مرگخوار که گریه نمیکنه... جمع کن خودتو...
-هوووو هوووو گریه نکن پسرم. بیا اینم گلبرگی که میخواستی، هووووو.

هوهوخان گلبرگی که از عصبانیت گلبرگ قرمزی شده بود به دست پسر مرگخوار داد.
-ارباب.
-حالمان از این داستان بهم می خورد.

-کلاغ نوک سیاه قارقارو سر کن.
-قاااااار... قاااارررر...
-مسافرم اومد شهرو خبر کن.

-کدام احمقی اینهمه سروصدا راه انداخته است؟

مرگخواران که از برگشت اربابشان خوشحال بودند، به صف شدند.
-ارباب، ما به جایی از پارک رسیدیم که نقشه نشون میداد.
-شیشه عمر هیولا پیش یکی از این کلاغاست.

-کدام کلاغ؟ ما خودمان را می خواهیم.

-کلاغ نوک سیاه؟
-قار؟
-شیشه عمر ندیدی؟
-نار.
-لونه بعدی.

-مل آبی رنگ ما؟ آن بالا چه میکند.
ملانی که در یک دستش صابون و در دست دیگرش سوییچ ماشین بود با صدای لرد نگاهش را از کف لانه گرفت و به پایین نگاه کرد.
-ارباب! یادتونه من چیزای براق دوس داشتم؟ این کلاغا هم دوس دارن. درکشون میکنم...
-بله؟
-چیز... یعنی ازشون بدم میاد ارباب، ولی شیشه هم براقه! احتمالا توی لونه شونه.
-هوم... یاران ما، ما تنهایی فهمیدیم که شیشه عمر هیولا براقه و درون یکی از این لانه هاست. از درختان بالا رفته و برایمان پیدایش کنید.

آن طرف-محفلیون
-یعنی باید پروف رو باز کنیم؟
-چاره ای نداریم، صدای شیشه از توش اومد!

-بییییییب بیببببب بیبببب بیییب!
-چته نقشه؟
-اولا که درست صحبت کن. دوما که شیشه دست کلاغه، کلاغه توی باغه.
-راست میگه ها!
-خب پس کی پروف رو کول میکنه که به باغ بریم؟


بپیچم؟


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۳:۲۷ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۷:۰۲
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 170
آفلاین
نـاگهـــــان همه چیز با صدای مهیبی که انگار از بلندگوی وانتی‌های همه چیز خَر کوچه‌ها بیرون می‌آمد، Pause شد. همه چیز و همه کس از حرکت ایستاد.
- کاااااااااات !

عوامل پشت صحنه این فیلم یعنی فیلم «ماموریت غیرممکن» وارد کادر شدند. عوامل خیلی زیاد بودند. آنقدر زیاد که کادر دوربین مملو از آدمیزاد شد. کورممد، نورممد، توحید، جمشید، عمو، خاله، شاکری، نادری، شفیعی جم، مهراد جم، عوامل منوتو، عوامل اینو اون، کریم باقری، استاد باقری، سرهنگ علیفر و هر کسی که واقعا ذره‌ای به سوژه ارتباطی نداشتند.

کارگردان فیلم که اکبر فرهادی نام داشت. او هرگز مانند برادر کوچکترش، کارگردان موفقی نشده بود. فیلم‌های ضعیفی همچون «رودولف از قفس پرید»، «درخشش ابدی یک ذهن مشنگ» و «باشگاه مشت زنی حاج ماروولو شیرموز فروش و برادران» را در کارنامه داشت که هرگز مورد توجه مردم و منتقدان قرار نگرفته بود. امیدوار بود این فیلم بتواند بالاخره اسکار را برایش به ارمغان بیاورد.

اکبر فرهادی شخصا پیش قدم شد و به طرف دوربین آمد. نزدیک و نزدیک تر شد. آنقدر نزدیک که فقط دماغ و لبهایش درون کادر دیده میشدند. سپس لب گشود:

آیا از لــوس شدن سوژه خستـه شده‌ایـــد؟
آیا به دنبال یافتن آن کــلاغِ دم سیاه که به قول شهره غار غارو سر میکنه هستیــد؟
آیا مشتاق دوباره جان گرفتن سوژه هستید؟
پس منتظر چی هستید؟ هم‌اکنون این موزیک را پلی کنید!


به دستور کارگردان، موزیک با صدای غار غار یک کلاغ آغاز شد! کسی فکرش را نمی‌کرد این موزیک انقدر سمی و تحریک کننده باشد. اولش هنوز یخ مجلس باز نشده بود. همه برای رقصیدن قند در دلشان آب شده بود. اما از خجالت قرمز شده بودند و فقط یکدیگر را نگاه می‌کردند.

ملت قبل از اینکه اکبر بیاد وسط:

اکبر اول آمد وسط. سپس چندین دختر گل منگولی که دامن پوشیده بودند وارد صحنه شدند. رودولف معطل نکرد. پشت بند رودولف سایر مرگخواران ریختند وسط. ماروولو کف زمین رقص آمبولانسی میزد. بینز تخصص خاصی در بندری داشت. شانه‌هایش مثل زلزله چندین ریشتری تکان می‌خوردند. محفلی‌ها هم برای اینکه کم نیاوردند، به وسط صحنه هجوم آوردند. ویلبرت و هری آنقدر نزدیک به هم می‌رقصیدند که کارگردان به فکر سانسور نسخه نهایی افتاد. سیریوس با شلوار کردی آمد وسط و رقصی معروف به رقص «جواتی!» را انجام میداد.

ملت بعد از اینکه اکبر اومد وسط: تصویر کوچک شده


بعد از انجام شادی و خوشحالی که در دل همگی مانده بود، کارگردان برگه‌های تازه‌ای را از آسیتنش بیرون آورد. آنهارا لوله کرد و آرام آرام به سمت بازیگران فیلم برد. بازیگران از نحوه حرکت کارگردان کم کم دچار ترس و استرس شدند. وامصیبتا! میخواهد با برگه‌های لوله شده چه بکند؟!
- این برگه‌هارو بگیرید! سناریوی اصلاح شده‌ست. برید داخل اتاق گریم بشینید مثل آدم بخونیدشون و بعد برید جلوی دوربین.

داخل اتاق گریم سناریوی اصلاح شده را خواندند و بعد از اینکه سرجای قبلی‌شان مقابل دوربین قرار گرفتند، با صدای «حرکت» کارگردان، مجددا ضبط شروع و ادامه یافت...


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۴:۴۰:۴۲

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.