هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ یکشنبه ۷ دی ۱۳۹۹

میوکی سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۸ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از تو کتابا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
دکتر به سمت آبمیوه گیری رفت و بقیه مرگخوار ها هم به دنبال او راه افتادند...
همگی باهم کله هاگرید را گرفتند تا بلکه بتوانند آن را داخل آبمیوه گیری جا بکنند!!
اما کله هاگرید لج کرده بود و داخل آبمیوه گیری نمی‌رفت! مرگخوارها خسته شده بودند و می‌خواستند دست از کار بکشند که قیافه نجینی را دیدند! نجینی با عصبانیت به آنها نگاه می‌کرد و دمش را تکان می‌داد...
در همان لحظه دکتر گفت:

_یه هل محکم دیگه بدیم میره داخل آبمیوه گیری آهاااا

در همان حین که کله هاگرید داشت داخل آبمیوه گیری جا میشد، آبمیوه گیری که دیگر تحمل فشار مرگخواران را نداشت، شکست!!
از وسط به دو نیم تقسیم شد و به زمین افتاد
تمامی مرگخوار ها با بهت به آبمیوه گیری شکسته نگاه می‌کردند که هاگرید گفت:

_آبمیوه گیری شکست... ولی من آبمیوه با کیک خواسته بودم. بدون آبمیوه گیری چجوری به من آبمیوه میدین؟
_این مهم نیست که... الان چیکار کنیم؟
_فکر کنم بتونم یه آبمیوه گیری دیگه پیدا کنم. ولی طول می‌کشه

در همین لحظات گوهر بار، نجینی از روی صندلی دندان پزشکی بلند شد و با نگاهی خشمگین از دندان پزشکی خارج شد

_عه نجینی رفت!!
_خب بزارین بره انقدر رو این صندلی نشست خسته شد... آبمیوه من چی میشه الان؟
_باید بریم دنبالش ارباب از دستمون عصبی میشه ها
_من یه نقشه دارم... باید به دو گروه تقسیم بشیم یکیمون بره دنبال یه آبمیوه گیری دیگه البته با سایز بزرگتر، یه گروه دیگه هم بره دنبال نجینی و رازیش بکنن که برگرده

مرگخوار ها همگی به نشانه تایید سر تکان دادند و دکتر با قیافه‌ای پوکر به مرگخوار ها نگاه می‌کرد
اما هاگرید که از خوردن آبمیوه و کیک ناامید شده بود از روی صندلی بلند شد و گفت:

_انگار آبمیوه و کیک نمیخواین بدین منم میرم
_یه کروشیو بهش بزنم دلم خنک شه؟

دکتر با همان قیافه پوکر گفت:

_واسه مغزش ضرر داره ها


حالا امضا به چه دردی می‌خوره؟


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۹

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
تو همون حین که مغز هاگرید داشت تفکراتشو به صورت ابری بالای سرش به نمایش میذاشت، دکتر از پشت هاله های ابر، چشمش به نجینی افتاد که تهدید آمیز فس میکرد. دکتر هم بی معطلی ابر بالای سر هاگرید رو فوت کرد.
- حالا برگردیم سر کارمون...

دکتر برگشت سر کارش، ولی هرچی منتظر موند، مرگخوارای دیگه برنگشتن. دکتر برگشت و متوجه شد ابر هنوز سر جاشه و مرگخوارا هم به تماشا نشستن.

- چه پاتیلای خوشگلی.
- هکتور داره میجوشه.
- کله پاچه تام.
- کو؟

نیازی نبود نجینی دوباره فس فس کنه. دکتر خودش بلند شد و به سمت ابر رفت و دوباره فوت کرد. دوباره...
ولی ابر همچنان سر جاش بود. دکتر فحشی نثار ابر کرد و با عصبانیت، سعی کرد با تکون دستاش ابر رو از بین ببره، ولی تنها نتیجه ش این بود که رشته های ابر دور دستش پیچید.
- از چه جنسیه این ابر؟
- پشمک.
-

دکتر با خودش فکر کرد، مگه پشمک شفافه که از پشتش بشه نجینی رو دید؟ مگه اصلا پشمک میتونه حرف بزنه؟ چرا باید مغز خودشو لو بده؟ ولی جاییکه مغز هاگرید داشت تفکراتشو مثل سینما سه بعدی به نمایش میذاشت، جایی برای نتیجه گیری علمی و منطقی نمیموند! پس بی معطلی، روی ابر شیرجه زد و ابر پشمکی رو یه لقمه کرد. بلافاصله، صدای غرغر مرگخوارا بلند شد.
- جای حساسش رسیده بودا! هاگرید داشت تامو میخورد.
- پاتیلاشون کثیف شده بود.
- صحنه های دلخراشش رسیدن کرده بود.
- این صحنه ها برات زود بودن بود، بچه.

دکتر بدون توجه به جر و بحث مرگخوارا، به سمت آبمیوه گیری رفت.
- بیاین کله این نیمه غول رو بذاریم توی آبمیوه گیری دیگه.


ویرایش شده توسط آموس دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۶ ۱۱:۳۸:۵۴

گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۹

علی بشیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲:۱۸ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱
از قلعه آغشت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 41
آفلاین
- cover me!
- این صدای چی بود؟
- تق تق!

همه مرگخواران حالت، دفاعی گرفتند و اسلحه های خود را درآوردند، ولی هیچ چیزی نبود.
این صدای بازی کانتر بود که در مغز هاگرید داشت تکرار میشد. پزشک از زیر میز خودش بیرون اومد و مغز هاگرید رو دید که داره صدای افکت های کانتر رو در میاره.

- مغزک! مگه مرض داری.
- دست من نیست! Go go go! من فقط افکار هاگرید رو اجرا میکنم.

ناگهان تصویر طرز درست کردن آبگوشت با با دنده های الکساندرا بالا اومد.

- این چه افکاریه؟ میخواین بدون ناظر بمونید؟
- فک می‌کنی!

مثل اینکه فنریر از تصویر دیده شد ناراضی هم نبود، همچنین تام با نیشی بازتر بن تصاویر نگاه میکرد. مغز دیگه طاقت نداشت، ناگهان تصویر درست کردن غذا با اعضای بدن مرگخوار ها در سرسرای اصلی توسط محفلی ها بالا اومد.
یک دیگ لینی بود، یک دیگ دومینیک، یک دیگ ولمورت بود که روش لیمو امانی و سبزی ریختن شده بود و با هر گردش ملاقه غرغر میکرد و‌لبانش تموم میخورد، و هاگرید داشت تیکی روی کاغذ میزد. انگار برنامه ریزی داشت.

- بابا جان من که گفتم سیو نکن و فرمت کن گوش ندادی، البته اگلانتاین اصلا سوپ خوبی نشد. امیدوار بودیم تام خورشت قرمه سبزی خوبی شود.

تام جاگسن با شنیدن اسم اگلانتاین سرش رو بالا گرفت و لبخندی به معنای پیروزی زد.
مغز دیگه توان کشش نداشت و همان زمان بود که هاگرید دچار فرار مغز ها شد و به کانادا فرار کرد.
دامبلدور و هری با چشمانی اشک آلود به فرار مغزهای هاگرید افتخار میکردند، ولی خب از کجا معلوم اشک ها حاکی از نگاه های مشکوک مرگخواران نبود.

- یره اینا چرا دارن به مو نگاه مکنن؟



If you are not willing to risk the usual you will have to settle for the ordinary. ~Jim Rohn




تصویر کوچک شده


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
هاگرید که از گرسنگی شدید ناگهان در خواب و خیال کدو حلوایی فرو رفته بود با فریاد دکتر دندان پزشک به خودش آمد.

-آهای...مگه آبمیوه و کیک نمی خواستی؟ یه لحظه تکون نخور از این صندلی تا کیک و آبمیوه رو برات بیارم دیگه!

سپس متری از جیبش در آورد و شروع به اندازه گیری جمجمه هاگرید کرد.
-بزرگه...مغزش زیادی بزرگه!
-فک می کنی.

دکتر نگاهی به فنریر انداخت که لباس پزشکی تنش کرده بود و سعی داشت خودش را بر روی صندلی او جا دهد.
-نه ها...نگاه...پنجاه سانت برای رفتن توی آبمیوه گیری زیادی داره.
-فک می کنی.

دکتر چشم غره ای به فنریر رفت.
-شما کاری جز دخالت توی کار دکترا نداری؟
-فک می کنی.

دندان پزشک که دیگر کاسه صبرش لبریز شده بود با عصبانیت تک تک دندان های فنریر را کشید تا دیگر نگوید "فک می کنی".
-خب...بیاین با کمک هم مغز این نیمه غول رو هول بدیم داخل دستگاه آبمیوه گیری.
-ولی هنوز مغزشو از جمجمه ش خارج نکردین ها آقای دکتر.
-مهم نیست...اگر با جمجمه آب مغزشو بگیریم بیشتر به استحکام دندونا کمک می کنه.

مرگخوارا از جای خود برخاستند. آستین های خود را بالا زدند و آماده هول دادن مغز هاگرید به درون دستگاه شدند.



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین


هاگرید روی صندلی نشست و دکتر به رودولف گفت:
- اون چاقو با اون مترو بیار!

که ناگهان هکتور در دندان پزشکی رو با شتاب باز کرد.
- صبر کنید من از قبل آماده داشتم مغز! ( معجون هکتور رویش اثر گذاشته و مهربانش کرده بود.)

سپس 6 کدو حلوایی کوچک و بزرگ در کیسه دست دکتر داد.
- بفرمایید!

و سپس با همان شتاب محفلی ها را در گاری گذاشت و الفرار!

دکتر در کیسه را باز کرد و تا کدو هارا دید فریاد زد:
- اینها که کدو حلوایی، اون مگه مرگخوار نیست؟ پس چرا خیانت کرد؟

مرگخواران شانه بالا انداختند، میدانستند معجون روی هکتور اثر کرده.

- حالا برید و بازم برام محفلی بیارید!



ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۷ ۱۸:۰۰:۱۶

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه: نجینی برای کاشت دندون رفته دندونپزشکی و دندونپزشک برای بی حس کردن دندون نجینی به "آبِ مغزِ شیش تا محفلی" داره.
مرگخوارا به هزار زحمت بالاخره شیش تا محفلی رو پیدا میکنن. حالا مرگخوارا رفتن دندون پزشکی و دکتر میخواد کار رو شروع کنه.
***


دکتر در مطبش را باز، و مرگخواران را به داخل راهنمایی کرد.
داخل مطب، نجینی، با قیافه ای دلخور روی صندلی مخصوص دندانپزشکی چنبره زده، و دمش را با حالتی تهدید آمیز به سوی دندانپزشک گرفته بود.
رودولف جلوتر از بقیه، درحالی که گاری حاوی محفلیون را هل میداد، وارد اتاق شد و آن را در حرکتی ناگهانی روی زمین رها کرد. مسافرانِ گاری تکانی خطرناک خوردند.
دکتر، نجینیِ عصبانی را نوازش، و رو به مرگخواران کرد:
-دختر خانمتون خیلی وقته که منتظره... به هر حال... بذار ببینم محفلی چی دارید... تا مغزشونو بندازیم تو دستگاه آبمیوه گیری. خب... بله... همین آقا غوله به نظر خوب میاد...

هاگرید که تا آن موقع با خوشحال روی محفلی های بخت برگشته ی در گاری نشسته بود، سرش را بلند کرد.
دکتر لبخندی تحویل هاگرید متعجب داد.
-بیا عمو... بیا بشین روی این صندلی تا ببینم مغزت چجوریاس!

هاگرید که دست از بالا و پایین پریدن روی محفلی های لِه شده برداشت بود، با حالتی مردد، به دستگاه آبمیوه گیری خیره شد.
-نه! من فقط گوشنمه!

دکتر چانه اش را خاراند. بعد از چند ثانیه با خوشحالی فریاد زد:
-آره خب! عموی گنده ی خودم! بیا بشین روی صندلی تا بهت آبمیوه بدم! اونوقت دیگه گشنه نیستی!

هاگرید اندکی فکر کرد و سپس انگشت سوسیس مانندش را جلوی چشمان دکتر تکان داد و با قاطعیت اعلام کرد.
-با کیک!
-آره... آره... با کیک...

البته که آبمیوه و کیکی در کار نبود.
هاگرید روی صندلی نشست.




پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۴:۳۲ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
مرگخواران با مشقت فراوان به خانه ریدل ها بازگشتند. این پیاده روی های طولانی در سرما به اندازه کافی خسته کننده بود ولی اینکه جلوی بلاتریکس را بگیرند که محفلی ها را "کروشیو" نکند از همه چیز سخت تر بود.
بعد از رسیدن به خانه ، رودولف را کنار گاری جا گذاشتند که مواظب محفلی ها باشد و بقیه به سمت شومیه هجوم بردند .میخواستند بلاخره کمی استراحت بکنند که صدای مروپ آنها را از جا پراند.

-" عسلی های مامان! موفق شدین! حالا چرا دارین میشینین؟ کدوهلوایی های مامان باید برن که پرنسس مامان خیلی وقته منتظره!"
آه از نهاد همه بلند شد.
_"اخه ما مردن شدن!!"
-"نمیشه یکم استراحت کنیم و بعد بریم؟"
-"خیلی سرده!حداقل نمیشه گرم شیم؟"

مروپ با لبخند ترسناکی جواب داد:" چرا شفتالوهای مامان میشه...فقط الان میرم به عزیز مامانم میگم که بیاد باهاتون استراحت کنه...پرنسس مامانم که مهم نیست..."

مرگخوارها که وحشت کرده بودند، به سرعت موضع شان را تغییر دادند.

-" اصلا استراحت شدن چه معنی داشتن؟"
-" وایی بریم خیلی دیرمون شده!"
-" چقدر اینجا گرمه! من میرم بیرون"

به همین ترتیب تمام مرگ خوراها با قیافه های درهم و نارحت پیش رودولف برگشتند که راهی دندان پزشکی شوند.

دندانپزشکی_ اتاق انتظار

رودولف با تعجب پرسید:" سلام...ام...ما ی بیمار داشتیم که... ببخشید شما منشی جدیدین؟"
-"بله.. منشی قبلی رو یکی از مریض هامون خورده! اسم مریضتون چی بود؟"
-" مریضمون همون خورنده منشی قبلیه! میگم اسمتون چی بود؟ خیلی آشنا به نظر میایین!"
-"کروشیو!! نمیشه آب مغز اینم بگیرین؟"

در همین حال دکتر از اتاق کنار منشی خارج شد و با دیدن مرگخواران گفت:"چه عجب! دیگه داشتم نا امید میشدم! محفلی آوردین؟"

مرگخواران تایید کردند و گاری پر از ویزلی را نشان داند.

-"خوبه! خب اینو همراه با استخون تحویل منشی بدین که بتونیم...."

آگلانتاین حرف دکتر را قطع کرد و پرسید:"استخون؟ اونو که دادیم به شما!"

-" آره ولی من گفتم اینجا گم میشه دادم به اون پسره!"

-"کدوم پسره؟"

-" دفعه پیش باهاتون بود...همون موهاش ژل زده است و همش خوابه!"

مرگ خواران با نگرانی به دکتر خیره شدند.تنها یک نفر با این خصوصیات وجود داشت .
تا آن زمان هیچ وقت جای خالی سدریک به این اندازه حس نشده بود....

در همین زمان! خانه محفلی معامله کننده

دامبلدور:" این خائنو بندازین تو اتاق تا بعدا یه فکری به حالش بکنیم! این پسره که خوابیده کیه؟"

یک ویزلی ربوده نشده جواب داد:"من میشناسمش! مرگخواره! ولی نمیدونم چرا اینجاست؟"

-" خیلی خوب شد! حالا ماهم یه گروگان داریم!"



All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۹:۲۲ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
محفلی فروش مذکور با نگاهی سعید گونه و سر شاز از عشق دامبلی به سدریک خیره شده بود.
مرگ خوار ها دور هم حلقه زدند برای تصمیمی مهم، سدریک در برابر تعداد انبوهی ویزلی. ارزشش را داشت؟ لرد پس از فهمیدن حقیقت چه رفتاری با آنها خواهد داشت؟
-ولی قربانی دادن اون هم تو ماموریت هایی که بانو مروپ مارو میفرسته معمولیه!
-هر چقدر هم معمولی باشه از نگاه اون مدرک به سدریک خوشم نیومد، مردک انگار براش قحط ساحره اومده به یار ارباب چشم داره، حتما باید چند تا ساحره بهش معرفی کنم!
-رودولف؟
-نه،نه! من که نمیشناسم، فقط شنیدم تو محفل ساحره های خوبی هستن.
-رودولف!
-خب مــــ
-کروشیو.

مرگخواران هر چند به نتیجه خاصی نرسیده بودند اما فعلا مغز چند تن محفلی مهم تر از سدریکی خوابالو بود.

رودولف آخرین نگاه حسرت بارش را از روی شانه اش به در بسته پشت سرش انداخت و دسته گاری پر از محفلی ها را محکم فشُرد، سپس با آهی سینه سوز پشت سر بقیه به راه افتاد.

*آن سوی باور ها - مجمع محفلیون*

-برادران و خواهران! طبق آخرین اخباری که به دست ما رسیده، گاری هایی حامل تپه های از تن های ویزلی ها به سمت خانه ریدل روانه شده. باید مبارزه را علیه این نسل کشی آغاز کنیم.

دامبلدور بعد از پایان دکلمه ای که با هزاران زحمت و التماس از ریموس برای نطق به دست آورده بود، چوب دستیش را از زیر گلوش پایین آورد و صدایش به همان حالت قبلی باز گشت.
زیر لب غر غر کنان پدر و مادر آن مردک محفلی را مورد عنایت و لطف قرار میداد که بخاطر یک پسر بچه مرگخوار یاران ویزلی اش را فروخته بود.
-پرو فسور به چی فکر میکنید؟
-اوه هری، تو تنها چیزی هستی که همیشه تو بد ترین درگیری های ذهنی و روحی و جسمی منو آروم میکنه!

با بسته شدن در اتاق دامبلدور با صدای بلند، دوربین راوی آرام آرام دور و دور تر شد و راهش را به سمت خانه ریدل تغییر داد.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
-مرگخوارای مامان؟مرگخوارای مامان؟

در گوشه ای از اتاق مرگخواران اتاق دراز به دراز خوابیده بودند.حق هم داشتند.شما هم وقتی بیست و چهار ساعت در به در دنبال سیب زمینی های داخل شکم فنریز باشید و آنها را با تف به هم بچسبانید خسته می شوید.
مرگخواران همچنان غرق در خوابی ناز بودند که در آن یک محفلی را گیر آورده بودند و با کمک بانو مروپ سیل کروشیو به سمت مغزش روانه می کردند تا آن را بشکنند.خواب پایانی خوشی داشت اگر ملاقه بانو مروپ به سرشان نمیخورد!
-اونجا لم دادید که چی میوه های گندیده مامان؟پس آب مغز پرنسس مامان چی میشه؟

تمام مرگخواران از خواب بیدار شدند و به سرعت لباس هایشان را پوشیدند و بدون هیچ حرف و حدیثی هر کدام ظرفی سیب زمینی برداشتند. بانو مروپ چادرش را سر کرد و گفت:
-من میرم برای عزیز مامان میوه بخیرم.حالا شما تک تکتون میرید و به اون محفلی سیب زمینی میدید. بدون محفلی برنگردید شفتالو های مامان.

لحضاتی بعد

خورشید هنوز از آسمان در نیامده بود اما هوا روشن بود.مرگخواران غرق در انواع پالتو ها و کاپشن ها در هوای سرد زمستانی به سمت خانه فردی که ادعا کرده بود محفلی است،میرفتند.لینی فک و فامیل پیکسی اش را دعوت کرده بود تا اعضای بدن تام را نگه دارند و بلاتریکس هم مدام کلاه کاپشن رودولف را مدام روی چشمش میکشید غافل از اینکه پرنده هم پر نمیزد.مرگخواران جلوی آلونکی در یک میدان مشنگی ایستادند.ظاهر خانه بسیار محقر بود و داخل خانه نیز چنگی به دل نمیزد.مرد محفلی روی تختی پاره پوره نشسته بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. رودولف به نمایندگی از همه مرگخواران جلوی رفت و زنگ را زد:
-کمده؟
-مرگخواراییم. برات سیب زمینی سرخ کرده اوردیم.

محفلی در را باز کرد.همزمان با آن سدریک روی تخت محفلی پرید و به محض تماس با تخت به خواب رفت.محفلی نگاهی به سدریک کرد و گفت:
-بیاین تو.

مرگخواران که یخ زده بودند جلوی بخاری پریدند و سر استفاده از آن بین آنها دعوا شد اما با صدای محفلی دعوا متوقف شد:
-چخبرتونه؟!بیاید این ممد ویزلی رو بگیرید تا بیدار نشده.

محفلی ممد ویزلی را در بغل اگلانتاین گذاشت.اگلانتاین نگاهی به آن کرد و گفت:
-ذکی.آب مغز این که یه چیکه بیشتر نیست.

محفلی دست به سینه نشست و گفت:
-این که فقط نیست. یه بیست سی تا ویزلی دیگه هم توی انبارم دارم.اونا هم تحویل میدم ولی این پسر خوشگله که روی تخته چشم منو گرفته.اینو میبرم تک تک ویزلی های توی انبارمو بهتون میدم.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
کوچه ی دیاگون

ردولف پشم هایش را محکم خاراند.
-حالا از کجا قالب بخریم؟

بلاتریکس کروشیویی را به سمتش روانه کرد.
-تو توی این کارای زنونه دخالت نکن!

ردولف غرولندی کرد و بلند شد.بلاتریکس به خواهرش رو کرد.
-بیا سیسی! باید از اون مغازه بخریم!


بیست دقیقه بعد

-خوب قالبایی خریدیم بلا.
-گفتم که به من اعتماد داشته باش سیسی.
-اوووووففففف ردولف تو هنوز از در رد نشدی؟

ردولف با درماندگی نگاه کرد.بلاتیکس نوعی محبت زناشویی را به او روا داشت:
-بی مصرف! کروشیو!

ردولف در اثر کروشیو به بیرون شوت شد.

آشپزخانه

-بانو؟
-بله شمبلیله های مامان؟
-شما کجایین؟
-بیا اینجا تره فرنگی مامان!
-کجا؟
-اینجا!
-خب کجا؟
-بیا تو انباری آشپزخونه!

نارسیسا وبلاتریکس از درب کوتاه و باریکی وارد انبار شدند و چوبدستی هایشان را روشن کردند. ردولف به درب نگاه کرد و اندیشید که چطور میتواند رد شود. به طور متوسط باید سه متر مربع کوچک میشد.

-بانو؟
-بیا اینجا نارسیسای مامان!
-وای بانو!

در نور آبی کمرنگ چوبدستی ها، مروپ نمایان شد. او روی محفلی بخت برگشته نشسته بود. محفلی با فلاکت وی زمین خوابیده بود و هشت طالبی گندیده در دهانش چپانده شده بود.همین که چشم نارسیسا به او افتاد ناله ی ملتمسانه ای سر داد. مروپ گفت:
-مرگخوارای مامان!من گفتم این روش مهربانی بسیار رو امتحان کنم شاید جواب داد!

و پاهایش را روی محفلی دراز کرد و با پاهایش دو طرف سر او را گرفت.
-راستشو بگو کنگر فرنگی مامان! محفلیا کجان؟

محفلی با دهان پاره شده سر تکان داد و اشک از چشم هایش جاری شد.

-نمیگی محفلی مامان؟ باشه... بیااینم از محبت مامان!

مروپ این را گفت و از درون کیسه ای که در دست داشت یک عدد سوسک سیاه حمام بیرون آورد و روی گردن محفلی گذاشت. محفلی مذکور جیغ خفیفی کشید و شروع به گریه و دست و پا زدن کرد. نارسیسا به نرمی اشکهایش را پاک کرد و بلاتریکس کنار گوش او زمزمه کرد:
-بانو مروپ بویی از کروشیو نبرده!

سه ساعت و پنج دقیقه ی بعد

-محفلی مامان؟ هنوز هم نمیخوای بگی؟

محفلی بدبخت از بس دست و پا زده بود قرمز و برافروخته شده بود. او صدایی شبیه به "اممممم" از خودش درآورد.

-نمیخوای بگی محفلی مامان؟

و سه هزار و هفدهمین سوسک را روی گلوی او گذاشت. هیکل محفلی زیر سوسک رفته بود. نارسیسا گفت:
-بانو... شاید به خاطر اون طالبیای توی دهنش نمیتونه چیزی بگه!
-با اونا هم نمیتونه چیزی بگه سیسی مامان! بیا، طالبیا رو درآوردم!

مرد بدبخت گریه کنان گفت:
-من محفلی نیستم! به خدا محفلی نیستم!
-درووووغ نگو شمبلیله ی گندیده ی پلاسیده ی ماماااااان!

و کیسه ای پر از سوسک هایی که انگار تمام نمیشدند روی او خالی کرد. در آن میان، سوسکی که با بقیه کمی فرق داشت، از آنجا خارج شد.

پنج دقیقه بعد، قرارگاه محفل

-محفلی های بابا! جاسوس ما خبر آورده که مرگخوارای از مرلین بی خبر، دارن یه محفلی بدبخت رو شکنجه یکنن! ما باید اون رو نجات بدیم!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.