« بسم الله الرحمن الرحیم »
_هی هولم نده .. با توام میگم هول نده به اندازه کافی ردای خوشگلم گِلی شده حیف اون همه گالیونی که بخاطرش دادم.
بعد چوب دستیش رو دوبار تکون داد و گفت:
.Arrêter la pluie(متوقف کردن باران)
_ نه نشد بزار دوباره امتحان کنم Arrêter la pluie اه معلوم نیست چرا این چوب دستی لعنتی کار نمیکنه مطمئنم که اون پیرمرده منو فریب داده.
حق با اون بود بارون شدیدی اون بیرون بود و رداهای مشکیمون خیس خیس بودن هممون مثل موشای آب کشیده شده بودیم یکی باید این بارون رو متوقف میکرد !!
ولی با این حال بازم مجبور بودیم پشت سر هم توی سه صف منظم قدم برداریم؛منتظر بودیم تا ببینیم دقیقا قراره با چی روبه رو بشیم!!
دلیل این همه نامه و دعوت چیه و چرا ما اینجا دعوت شدیم.
یکی از بچه ها که بنظر میومد اسمش رون هست رو به من کرد و گفت:
"نکنه قراره امتحان ورودی از ما ها بگیرن؟!
وای نه من اصلا حوصله امتحان ندارم، این واقعااا بدترین تصمیم عمرم بود،من نباید پامو تو این قلعه ی لعنتی میذاشتم"
من: اوضاع واقعا خرابه،باید بهمون حداقل اطلاع میدادن چندتا ورد چرت حفظ کنیم.
_اه بیخیالش فکر کردن بهش مضطربم میکنه، میگم به نظرت ممکنه پشت اون در یه غول سه سر باشه یا شاید هم یه اژدها ؟!!
+ آره چرا که نه از همچین جای مرموزی بعید نیست شاید هم بدتر از اونام وجود داشته باشه.
_راستی من رونالد ویزلی هستم میتونی منو رون صدا بزنی اهل بریتانیام دو تا برادر دوقلو دارم به اسم فرد و جرج شاید اگه بگم بزنی زیر خنده ولی یکی تو گروه هافلپافه و یکی ریونکلاو کلا با هم تفاوت دارن اصلا شباهتی ندارن با هم، و یه برادر بزرگتر به نام پرسی اون ارشد گریفیندوری هاست ما ها کلا با هم فرق میکنیم این دفعه فک کنم شاید من هم بیوفتم گروه اسلایترین.
و اینم یادم رفت یه خواهر کوچولوی لوس ننر هم به نام جینی دارم.
+اوه خوشبختم،من هم هری هستم،هری پاتر از نیویورکم، با خاله ام و شوهر خالم با اون سیبیل فر طوسی رنگش و پسر خاله ی مزخرفم یعنی دادلی زندگی میکنم.
تا حالا بریتانیا نیومدم حتما جای خیلی خوبیه .. مگه نه ؟
" اون هری پاتره؟! هری پاتر جوان ؟! پسر جیمز پاتر ؟!
پسری که زنده موند؟!
نه امکان ندارررره !!! "
این صدا توجه همه رو به خودش جلب کرد.
کم کم این پچ پچ ها بلند شد.
وای نه داشتم از خجالت ذوب میشدم .. تیکه های ریز عرق پیشونیم رو پوشانده بود و موهام بهم ریخته شده بود ..
بعضی ها با نفرت و بعضی ها با تعجب به من نگاه میکردن نباید زیاد خودم رو تابلو کنم و زیادی تو مرکز توجه باشم.
یه لحظه خیلی ناگهانی یه دود بنفش همه جا رو پر کرد یه زن میان سال با کلاهی بلند به رنگ سبز و صورت پر چینو چروک با ردای بنفش رنگ جلومون سبز شد حسابی لباس هاش رو ست کرده بود شده بود یه بادمجون کامل !!
واو جلل خالق به حق چیز های ندیده و نشنیده این .. اینجا .. چطوری شد؟!
باز هم خداروشکرحواس همه پرت شد.
چرخیدمو به رون گفتم:
+ رون این کیه؟ به قیافه اش میخوره حدود 60 سالش باشه.
_این پروفسور مک گوناگله،نه بابا چه 60 سالی من شنیدم که میگن 120 سالشه هنوز این بهتره بابا میگن دامبلدور 1340000 سالشه !!
شایدم بیشتر .. !
+واو درکل روحیه ای پر جنب و جوشو شادی داره.
_(رون آب دهنش را قورت میده)خدا میدونه چه بلایی قراره سرمون بیاد ..
زن میان سال چوب دستیش رو دو مرتبه تکان داد و گفت:
_ ارکیدیوسorchideous(بارش گل).
بعد از همه جا گلای رنگارنگی شروع به باریدن کرد.
خیلی زیبا بودن یعنی ما هم میتونیم از این کارا انجام بدیم؟!
_ سال اولی ها سلام،من مینروا مک گونگال هستم به هاگوارتز خوش اومدید امیدوارم اوقات خوشی رو اینجا سپری کنید. "
+ پروفسور مک گوناگل .. پروفسور اسم این وردی که خوندید چی بود؟
_ ارکیدیوسorchideous(بارش گل) واسه ی این کار باید دوبار چوب دستیتون رو تکون بدینو ورد رو بخونین،ولی لازم نیست اینو از الان یاد بگیرید فقط به عنوان اطلاعات بیشتر بدونیدش فعلا دستی سر و روتون بکشید و دنبال من راه بیوفتید. "
بالاخره رسیدیم ..
واای چه در بزرگی!!
در چوبی عجیب غریبی جلومون قرار داشت روش نوشته بود اینجا معدن غذاست!!
این در طوری بلند بود که باید حسابی دقت به خرج میدادی تا انتهای
در رو ببینی!!
در باز شد و ما داخل یه سالن بزرگی شدیم سالنی با انواع غذاهای جورواجور و رنگارنگ،دانش آموزای سال دومی و سال سومی و ..
_ وااای بچه ها ببینید الکی نیست که رو در ورودی نوشتن اینجا معدن غذاست !!
صدا و همهمه ها بلند تر شد .. مردی با ریش و موی بلند سفید رنگ شروع به سخنرانی کرد:
" اهم اهم سلام سلام من آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور مدیر مدرسه جادوگری هاگوارتز هستم،عزیزان به هاگوارتز خونه خودتون خوش اومدید. "
صدای دست جیغ و هورا فضا رو پر کرد ..
او ادامه داد:
"امیدوام حالتون خوب باشه و بتونیم به خوبی و خوشی سالهای زیادی رو کنار هم بگذرونیم
و .."
سخنرانی پروفسور دامبلدور که تموم شد پروفسور مک گوناگل ادامه داد:
"وقتی اسم هاتون رو خوندم بیایید جلو روی این صندلی بشینید و کلاه رو سرتون بزارین تا به چهار گروه؛ هافلپاف،ریونکلاو،گریفیندور،اسلایترین تقسیم بشین. "
[میگم چیزه بین خودمون باشه.. نه،معلوم بود کلاه از این کلاه گروناست از این کلاه های کهنه که چرماش پوسته پوسته شدن نیست !!]
پروفسور مک گوناگل: تام فیلکس.
تام تا خواست بشینه کلاه گروه بندی فریاد زد:
"گریفیندور !! "
رون: هری بنظرت کدوم گروه میوفتی؟!
راستی خبر داری که آدم بدا میرن گروه اسلایترین؟!
+چه جالب نمیدونستم!!
یه دختر با موهای فرفری به رنگ نارنجی پرسید:
_شنیدین که میگن پروفسور اسنیپ دبیر دفاع در برابر جادوی سیاه موهاشو صورتی رنگ کرده؟
رون: آره آره،تازه میگن هر روز لباسای رنگارنگ تن میکنه .. بازم خداروشکر بالاخره از اون لباسای مشکی حال بهم زنش دل کنده !
آه،آره اوناهاش ببین خودشهههه ..
+ خخخخخ یکم یواش تر بابا شنید.
پروفسور مک گوناگل:
دادلی دورسلی.
رون:
این همون پسر خاله ات نیست که تو میگفتی مگه نگفتی ماگله؟
+چییییییی؟! دادلی؟؟؟!! نه امکان نداره بابا شباهت اسمیه حتما.
دادلی با اون هیکل گندش میره و روی صندلی میشینه و کلاه رو سرش میزاره ..
وااای نه خوده خودشه !!
+ آره رون حق با تو بود اون پسر لوس و ناز پروردهٔ خاله پتونیا و عمو ورنون منه. اون به خاطر حرص ورزیدن، خیلی چاق و سنگینه. سرگرمیش وقت گذروندن با دار و دستهاش و کتکزدن منه ..
اما دادلی که به مدرسه اسملتینگز، میرفت چطور شد .. اینجا اون ..
کلاه گروهبندی:
_هافلپاف !!!
+نه امکان نداره مطمئنم خاله پتونیا و عمو ورنون کلی پول خرج کردن تا دادلی بتونه بیاد هاگوارتز اما اونو هافلپاف ..!!
واای نه .. مطمئنم که خاله پتونیا و عمو ورنون وقتی این خبرو بشنونن کلی شاد بشن ..
پروفسور مک گوناگل:
_نویل لانگ باتم.
نویل رفت روی صندلی نشست،کلاه رو تو دستاش گرفت و پنج دیقه ای بهش زل زد و گفت:
+ پروفسور میترسم یکی از بچه ها موهاش شپش داشته باشه بعد منم شیپیشو بشم اگه میش ...
پروفسور حرف نویل رو قطع کرد و گفت:
_حرف نباشه زودی کلاه رو بزار سرت باید حتما گروه بندی بشین.
کلاه:
ریونکلاو !
پروفسور مک گوناگل:
_بعدی آقای هری پاتر.
تازه فهمید که چه اسمیو خونده .. نگرانی تو چشماش موج میزد ..
بالاخره نوبت منه باید میرفتم ..
با پاهای لرزون آروم آروم رفتم سمت صندلی،صندلی خرچ خرچ میکرد ..
مک گوناگل با نگرانی به پروفسور دامبلدور نگاهی انداخت، دامبلدور هم دست کمی از اون نداشت !!
کلاه رو گذاشتم سرم ..
کلاه گروه بندی:
_پسر خوبی هستی .. شجاع ... با دل و جرئت .. حتی قابلیت تغییر جهان رو هم تو سرت میبینم .. وجود این همه اراده رو خیلی دوس دارم .. استرس هم که داری .. !! واای نه ببین چقدر آشفتگی داری، معلومه در آینده دغدغه های فراوانی در پیش داری ..
باید مراقب خودت باشی .. قراره از جادو های خطرناک زیادی استفاده کنی و جون چند نفر رو بگیری و جون چند نفر رو نجات بدی ..
ولی در کل هوش و ذکاوت بالایی داری .. اممممم بزار استعدادت رو ببینم ..استعداد هم مثل هوشت زیاد داری پس باید به خوبی ازش استفاده کنی تا هدر نره ..
پس کدوم گروه برات خوبه؟؟
بزار ببینم ریونکلاو؟! نه نه این انتخاب درستی نیست ..
سکوت همه جا رو فرا گرفت ..
کلاه همینطور داشت با خودش حرف میزد که یه لحظه با صدای بلندی گفت:
_ آره خودشه اسلایترین !!
ترس دامبلدور و مک گوناگل از این بود .. که بالاخره این اتفاق افتاد ..
همه با نفرت به من نگاه میکردن ..
صدای پچ پچ ها بلند و بلند تر میشد ..
"واقعا این پسر جیمز و لی لی پاتره؟ هری پاتر و اسلایترین؟! واای نه امکان نداره !! "
من مات و مبهوت مونده بودمو نمیتونستم حتی راه برم .. یعنی واقعا من الان تو گروه اسلایترینم؟! مطمئنم خاله پتونیا و عمو ورنون اینو بشنون کلی بهم میخندن .. همین الانشم از دور پوزخند های دادلی رو میدیدم ..
دامبلدور چرا اصلا دادلی رو قبول کرده ؟! این یه نوع رشوه گرفتنه ..
ولی دادلی قلدر و هافلپاف ؟!
منو اسلایترین؟!
نکنه کلاه گروه بندی اشتباه کرده ..
یه کاسه ای زیر این نیم کاسه هست ..
بنظر شما چی میتونه باشه ؟!