هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۹

karman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۴ چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۱۲ جمعه ۱۱ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره 6:
سرش را در دستانش فشرد.مدت ها بود که این رنج بزرگ را در دل خود محبوس کرده بود ولی دیگر هر فردی تا حدی می تواند تحمل کند دستانش را از روی سرش برداشت و روی روشویی گذاشت با فکر کردن به اتفاقاتی که افتاده بود اشک هایش ناگزیر سرازیر شدند.مقاومت نکرد و اجازه فرو ریختنش را داد
فلش بک:
دراکو:
-امروز همون روزیه که همیشه منتظرش بودم باید بهش بگم باید احساسم نسبت بهش رو بگم .
سرخوشانه به دنبال آستوریا میگشت مدت ها بود که به این فکر افتاده بود آستوریا برای او چه حکمی دارد؟یک دوست؟نه مطمئنا این نبود اگر او دوستش بود چرا همانجور که با او رفتار میکرد با پنسی رفتار نمیکرد؟چرا وقتی استوریا را میدید تپش قلبش بالا میرفت؟چرا وقتی استوریا به پسر دیگه ای توجه میکرد ته قلبش عصبانی بود؟این احساسات گیج کننده مدت ها فکرش را درگیر کرده بود.مطمئنا استوریا برایش حکم چیز دیگری را داشت اما چه؟.بعد مدت ها جواب این سوال را یافت احساساتش نسبت به استوریا تغییر کرده بود دیگر اورا دوست خود نمیبیند،اورا عشق خود میبیند روزها میگذشت و سعی میکرد این احساس را سرکوب کند چرا که دلیلی مبنا بر عشق دو طرفه نبود و این تبدیل به ترسی وهمناک برایش بود اگر استوریا اورا دوست نداشته باشد چه؟شاید اگر احساساتش را بیان میکرد استوریا اورا ترک میکرد و به این ترتیب ممکن بود استوریا را حتی در مقام دوست هم از دست بدهد.نمیخواست این گونه شود و از طرفی هم مشتاق بود تا حسش را بیان کند روزهای متمادی در دو راهی مانده بود تا اینکه بالاخره تصمیمش را گرفت دلش نمیخواست پرنسس قلبش متعلق به کس دیگر باشد قطعا اکر احساساتش را بیان نمیکرد در اینده برایش تبدیل به حسرتی سوزاننده می شد شاید اون موقع به قدری دیر شده باشد که دیگر این حرف های فایده ای نداشته باشد.
از پیچ بعدی گذشت ولی هنوز اثری از استوریا ندیده بود.شاید در حیاط مشغول قدم زنی بود از زمانی که یادش می امد استوریا عاشق قدم زدن کنار دریاچه بود.راهش را کج کرد و به طرف در اصلی به راه افتاد در ذهنش حرف هایی را که میخواست به استوریا بگوید مرور کرد تا فراموش نکند بی انکه حواسش باشد متوجه شد که از در اصلی گذشته است حواسش را متمرکز کرد و با چشمانش دنبال پرنسس قلبش گشت و با صحنه ای که دید خشکش زد.چرا استوریا کنار بلیز زابینیه؟چرا دست در دست هم دارن قدم میزنن؟یعنی استوریا حسی بهش داره؟چشمانش تار شد و پرده ای از اشک جلوی دیدش را گرفت،باورش نمیشد.حتی در تصورش هم گنجانده نمی شد که استوریا به او خیانت کند و با فردی دیگر باشد.اشک هایش شروع به ریختن کردن در دلش بارها به خودش لعنت فرستاد که چرا انقدر خوش بین بود و مطمئن بود که استوریا نیز اورا دوست دارد.چرا داشت به استوریا لقب خیانت کار را میداد؟اونکه گناهی نداشت حق انتخاب داشت که با هرکسی که دوست دارد باشد اون حتی نمیدانست که کسی که همیشه در کنارش ایستاده عاشق و مجنونش شده.بیشترر از این اجازه خورد شدن غرورش را نداد و به سرعت به طرف خوابگاهش به راه افتاد نه نباید به اونجا میرفت اون موقع هم خوابگاهی هایش اورا سوال پیچ میکردند راهش را کج کرد و به سمت دستشویی دخترانه متروک رفت سرش را پایین گرفته بود تا کسی اشک هایش را نبیند نبیند تک پسر مغرور خاندان مالفوی الان برای یک دختر این گونه اشک میریزدبعد از چند دقیقه که برایش به اندازه چند سال گدشت به درگاه دستشویی رسید با سرعت وارد شد و به سمت روشویی رفت چند بار ابی به صورتش زد و نفس عمیق کشید نمی توانست تصور کند که استوریا اون فرد را دوست دارد یعنی واقعا او عاشق بلیز زابینی شده باشد مگر او چه کم از اون داشت؟اجازه دوباره فرو ریختن اشک هایش را نداد حالا که دیگر حقیقت را میدانست باید استوریا رو فراموش میکرد اما چطورش را نمیدانست
پایان فلش بک(بازگشت به زمان حال)
با صدای میرتل به خودش امد امد.چطور فراموش کرده بود؟پاتوق همیشگی میرتل انجا بود.
میرتل گفت:
-چرا داری گریه میکنی؟کمکی از دستم بر میاد؟میتونی بهم اعتماد کنی من راز دار خوبی هستم.
دراکو در جواب گفت:
-هیچ کمکی از دستت بر نمیاد.از دست هیچکس بر نمیاد به جز اون.تنها کمکی که از دستت بر میاد اینه که تنهام بزاری.برو
میرتل غمگین ولی با سماجت گفت:
-من مطمئنم که میتونم کمکت کنم فقط جریان رو تعریف کن
دراکو در جوابش گفت:
-واقعا میخوای بهم کمک کنی؟پس برو تنها کاریه که میتونی بکنی من واقعا به تنهایی نیاز دارم کاری از دستت بر نمیاد
میرتل با سماجت بیشتر گفت:
-من میتونم کافیه بهم بگی مطمئن باش میتونم کمکت کنم
دراکو که از سماجت میرتل عصبانی شده بود گفت:
-داشن اموزا درست میگن تو فقط یک دختر زشت کک و مکی هستی که عقده حرف زدن با ادمای معروف رو داری و جز فوضولی کاری بلد نیستی
میرتلی خیلی برخورد این نوع برخورد با اون واقعا بد بود ولی انتظار بیشتر هم از یک مالفوی نداشت برای همین با قهر اونجارو ترک کرد
دراکو سرش را بلند کرد و دستشویی را از نظر گذراند،میرتل رفته بود.دوباره در تنهایی خود غرق شد و خاطرات رنج اور خود را مرور کرد با یاداوری هر خاطر ه قلبش از درد فشرده میشد و قطره اشکی از چشمانش میچکید بعد از اون روز نحس تمام سعیش را کرد تا استوریا را فراموش کند ولی نمیشد وقتی تمام مدت جلو چشمانش بود فراموش کردنش سخت بود اگر خودش را از دید استوریا پنهان میکرد مشکوک بود تمام سعیش را کرده بود تا رفتارش عادی باشد و استوریا به چیزی شک نکند دلش نمیخواست پرنسس همیشگی قلبش در دوراهی قرار بگیرد و بین خوشحال خودش و خوشحالی او یکی را انتخاب کند و تا اخر عمرش در عذاب وجدان بماند.توی یک دوراهی سخت دیگر مانده بود دیگر اشکی نمادنده بود که نریخته باشد کارش شده بود روز و شب اشک ریختن به خاطر تقدیر نحسش و از دست دادن عشقش
با احساس گرمی دستی روی شانه اش به خودش امد روی برگرداند و با چهره غمگین استوریا مواجه شد.
استوریا گفت:
-دراکو از دستم ناراحتی؟
دراکو تعجب کرد یعنی اون میدونست؟از همه چی خبر داشت؟
استوریا ادامه داد:
فکر میکنم من و بلیز زابینی رو کنار دریاچه دیدی درسته؟
اگر حرف میزد بغضش دوباره میشکست نمیخواست جلوی استوریا اشک بریزد و اورا ناراحت تر از الان کند پس به تگان داد سر اکتفا کرد
استوریا با چهره ای غمگین تر ادامه حرفش را گرفت:
-تو اشتباه برداشت کردی نمیدونم چرا ناراحتی ولی فکر میکنم به خاطر دیدن من و بیلیزه من اصلا از اون خوشم نمیاد اون اومده بود تا باهام حبت کنه اولش فکر کردم یک صحبت معمولیه ولی بعدش فهمیدم میخواد بهم ابراز علاقه کنه ولی من کس دیگه ای رو دوست دارم و همینم بهش گفتم و قاطعانه جواب نه دادم
دراکو با انکه خوشحال بود که استوریا بلیز رو رد کرده ولی دوباره غمگین شد.استوریا اشاره کرده بود که کس دیگه ای رو دوست داره.پس به حال اون چه فرقی داره؟لبخن کم جونی به استوریا زد و خواست برود که استوریا دستش را کشید،رویش را برگرداند استوریا سرش پایین بود دوباره لب به سخن گشود و گفت:
-من..من راستش...من تورو دوست دارم...میدونم ممکنه منو دوست نداشته باشی ولی نمیتونستم بهت نگم...
دراکو در بهت ماند فکر کرد خیالات برش داشته استوریا گفت اورا دوست دارد؟نه حتما اشتباه شنیده بود روبه استوریا گفت:
-چی گفتی؟گفتی...منو دوست داری؟
ناخواسته قلب استوریا به درد امد.چطور ممکن بود که نواده خانواده مالفوی مغرور عاشق دختری مثل او بشه؟وقتی این همه دختر که از او بهترن دور و برشه چطور ممکنه که دراکو عاشق اون بشه؟نا خواسته اشک های مروارید مانندش فرو ریخت با صدایی لرزان و سر پایین گفت:
-میدونم....شاید به نظر خیلی مسخره بیاد...ولی...خوب...من دوست دارم...ممکنه تو اصلا منو دوست...بغضش شکست و با هق هق ادامه داد:اصلا منو دوست نداشته باشی...
دراکو اجازه حرف بیشتر از جانب استوریا را نداد سرش را با انگشتانش اروم بالا اورد و به چشمای اشکی استوریا نگاه کرد و گفت:
-کی گفته من دوست ندارم؟من دیوانه وار عاشقتم نبینم گریه کنی که قلبم به درد میاد برای خوشحال کردنت حاضرم دنیارو به اب و اتیش بکشم
-منم خیلی دوست دارم وقتی بهم لبخن میزدی ته دلم قنج میرفت وقتی میدیدم به پسرای دیگه هم توجه میکنی دلم میخواست تیکه تیکه اش کنم وقتی پسرای دیگه رو میدیدم که بهت چشم داشتن دلم میخواست تو یک اتاق نگهت دارم تا فقط من لبخندت رو ببینم ولی... و مکث کرد سپس ادامه داد:
وقتی تورو کنار زابینی دیدم قلبم دو تیکه شد فکر کردم تو اونو دوست داری و با فکر اینکه تو دیگه مال من نیس بغضم شکست دیگه هیچی بعد از اون روز برام مهم نبود و کارم شده بود گریه کردن و اشک ریختن به خاطر سیاهی بخت خودم ولی امروز که اینارو بهم گفتی تازه فهمیدم چقدر اشتباه کردم باید از خودت ماجرارو میپرسیدم و سکوت کرد
استوریا نگاهش رو به چشمان دراکو دوخت نیازی به حرف زدن نبود از تو چشمان هم همه چیز خوانده می شد.با احساس نوازش دستم نگاهم به پایین متمایل شد نوک انگشتای دراکو با دستم تماس پیدا کرده بودم کم کم دستش را در دستم قفل کرد و اروم سرش را بالا اورد و با لبخند نگاهم کرد،در اون لحظه دلم میخواست فقط من و دراکو باشیم و زمانی که حرکت نمیکنه.میدونستم که به همون چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم:
-اینکه خوشبختی در انتظارمونه....
پایان

----

پاسخ:

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

پستت خوب بود. ولی یک مقدار جای کار داره.

نقل قول:
فلش بک:

کلمه فلش بک حالت تیتر داره. بنابراین باید از بقیه متن های قبل و بعدش جدا باشه. و صد البته باید درشت نمایی بشه، یعنی به این شکل:
مقاومت نکرد و اجازه فرو ریختنش را داد

فلش بک:

دراکو:


نقل قول:
دراکو:
-امروز همون روزیه که همیشه منتظرش بودم باید بهش بگم باید احساسم نسبت بهش رو بگم .
سرخوشانه به دنبال آستوریا میگشت مدت ها بود که به این فکر افتاده بود آستوریا برای او چه حکمی دارد؟

شکل درست دیالوگ رو خوب نوشتی... منتها یه چیزی رو رعایت نکردی، دیالوگ وقتی تموم شد و خواستی بعدش توصیفات بنویسی باید دوتا اینتر بزنی. یعنی به این شکل:
دراکو:
-امروز همون روزیه که همیشه منتظرش بودم باید بهش بگم باید احساسم نسبت بهش رو بگم .

سرخوشانه به دنبال آستوریا میگشت مدت ها بود که به این فکر افتاده بود آستوریا برای او چه حکمی دارد؟



نقل قول:
پایان فلش بک(بازگشت به زمان حال)

پایان فلش بک هم دقیقا همون حکمی رو داره که برای خود فلش بک گفتم.

یه چیزی هم رعایت نکردی، آخر خیلی از جملاتت نقطه رو نذاشتی. حتما بذار از این به بعد...
در کل همینا دیگه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۳ ۱۲:۴۹:۱۷

𝓴𝓪𝓻𝓶𝓪𝓷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۹

اریکا جی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۲ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
بعد از اشنا شدن با ماریا و مارتا(خواهران دو قلو)وسارگل و عایشه در کوپه قطار و کلی حرف زدن درباره فضا مدرسه و کلاس ها و دبیر ها به مدرسه رسیدیم داخل اون مدرسه دانش اموزان از نقاط مختلف جهان اومده بودن و من هم از یک کشور مسلمان اومده بودم البته کس های دیگری هم اومده بودن به مدرسه نزدیکتر شدیم در اون لحظه حس کردم تمام تنم یخ زده اما سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و همراه با دوستام به کمک راهنمایی های هاگرید وارد مدرسه شدیم مدیر مدرسه جادوگر سرشناس و بزرگ البوس دامبلدور بود.
-ماریا:چقدر بزرگه
-مارتا:من شنیدم برای امسال نسبت به سال های دیگه جشن باشکوه تری گرفتن
بعداز اون همه ماجرا که تمام دنیا رو متحول کرده بود یک سال میگذشت اونا به مناسب همین جشن امسال رو باشکوه تر برگزار کردن و بورسیه تحصیلی هم گذاشتن ، من هم شامل این بورسیه میشدم و از اینکه بخوام اینو به دوستام بگم خیلی خجالت میکشیدم بعد از گذشتن از چند تا راهرو به تالار بزرگ طلایی رنگ و باشکوهی رسیدیم که به مناسبت یاد بود تمام در گذشتگان و به خصوص پروفسور اسنیپ با رنگ مشکی تزیین شده که در بین اون رنگ های هر تیم خودنمایی میکرد هاگیرد و خانمی به نام هلما تمام تلاش خودشون رو کردن تا بچه ها رو در یک صف قرار بدن بعد از اینکه صف ها مرتب شد کلاه گروه بندی زد زیر اواز و شعر خوند اما کمی بعد مدیر مدرسه پروفسور دامبلدور یک سخنرانی انجام داد من که اونقدر محو تماشا شکوه تالار و دانش اموزان سال بالاتر شده بود که اصلا متوجه پایان سخنرانی نشدم و بعد با گفتن اسم ماریا که ۳تاجلوتر از من بود و خیس عرق شده بود به خودم اومدم اما چیزی که از همه عجیب تر بود و موجب ترس،تعجب و شادی من شده بود وجود هری پاتر جادوگر بزرگ در بین میز اساتید بود اما فعلا این مهم نبود باید حدس میزدم من و هر کدوم از دوستانم تو کدوم گروه می افتیم؟
-شکیلا جایمز ...شکیلا جایمز
رشته افکارم پاره شد و از ترس سر جایم میخکوب شده بودم این اسم من بود که داشت توسط مدیر مدرسه خونده میشد،متوجه نگاه های مدیر و اساتید و دانش اموزان شدم و سریع از پله ها بالا رفتم و خانم مک گونگال کلاه رو روی سر من گذاشت همه جا تاریک شد از ترس داشتم به خودم میلرزیدم زمانی که کوچکتر بودم فقط میگفتم گریفندور اما بزرگتر که شدم فهمیدم این که تو کدوم گروه باشی مهم نیست این که خودت چی باشی مهمه؟!
تو این فکر بودم که صدایی شنیدم
- حاضری برای رسیدن به رویاهات هر کاری بکنی؟
_ ترسیدم ولی گفتم:هر کاری که درست باشه رو انجام میدیم حتی اگه به رویام نرسم
-جون خودت رو برای عزیزترینت به خطر میندازی؟
_با اینکه دیگه اون صدا ترسی نداش اما من ترسیدم چون از وقتی که کوچیک بودم و جنگ ها رو دیده بودم چیز های کوچکی هم منو میترسوند اما به مادرم فکر کردم و برای مدتی حس شادی بخشی وجود منو فراگرفت و باقطعیت گفتم :بله
-گرفیندور
و بعد کلاه رو خانم مک گونگال از سرم برداشت داخل قلبم یه هیجان عجیبی حس میکردم و خیالم راحت شده بود که این بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود گریفندوری ها ابراز شادی زیادی کردن و من خیلی خوشحال شدم به سمت دوستانم رفتم اونا هم با من شادی کردن،اما مدتی طول نکشید که از بین رفت
مارتا یک فشفشه بود و فقط برای دیدن مراسم همراه خواهرش رفته بود ماریا از این موضوع خیلی ناراحت بود اما من دلداریش دادم و گفتم که من همه جا مثل خواهرت همراهت هستم این مقداری از غم ماریا رو کم کرد اما بازم کافی نبود و بحث رو عوض کردم و گفتم
_سارگل تو کدوم گروه رفتی؟
-تو گروه رینکلا حقیقتش خودم خیلی دوست داشتم
_به رنگ چشمت میاد سارگل جون امیدوارم موفق بشی
-ممنونم
_تو چی عایشه؟
-من...من تو گروه اسلایترین افتادم
_از تعجب تمام ذهنم به خودش پیچید اما خودم رو جمع و جور کردم و گفتم!امیدوارم موفق بشی
بعد چرخیدم و یه نگاه به ماریا کردم که یه گوشه ساکت وایستاده بود و بعد به مارتا نگاه کردم که نگران حال ماریا بود و اونم به من نگاه کردم برای اینکه ماریا رو از اون حال در بیارم گفتم اتاق ما به نظرت کجا باشه؟ ماریا بدون هیچ حرفی سرش رو به نشانه نمیدونم تکون داد
_گفتم: مهم نیست بیا بریم پیش بقیه اعضا گروه
-نه نمیام میخوام همین چند دقه اخر رو پیش خواهرم باشم تو میتونی بری!
مارتا با حالت عصبانی گفت:
-شکیلا جان تو میتونی بری ماریا هم تا چند دقه میاد
_باشه
بعد از خداحافظی سارگل و عایشه به گروه های خودشون ملحق شدن و منم بابقیه دخترا گروه گریفندور اشنا شدم
و ادامه دارد...تصویر شماره ۵

------
پاسخ:

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

خوب بود هر چند خیلی جای کار داره.

نقل قول:
-شکیلا جان تو میتونی بری ماریا هم تا چند دقه میاد

اولین نکته اینه که هیچ جمله ای نباید بدون علامت تموم بشه. در پایان همه جملات باید نقطه، علامت تعجب یا علامت سوال با توجه به لحنشون وجود داشته باشه.

نقل قول:
_گفتم: مهم نیست بیا بریم پیش بقیه اعضا گروه

شیوه صحیح نوشتن یک دیالوگ به این شکل هست:

گفتم:
-مهم نیست بیا بریم پیش بقیه اعضا گروه.


همونطور که میبینی علامت (-) بعد از علامت نقل قول (:) میاد نه قبلش.

نقل قول:
اما فعلا این مهم نبود باید حدس میزدم من و هر کدوم از دوستانم تو کدوم گروه می افتیم؟
-شکیلا جایمز ...شکیلا جایمز
رشته افکارم پاره شد و از ترس سر جایم میخکوب شده بودم

برای اینکه نوشته هامون از حالت فشردگی در بیاد و منظم بشه و همچین گوینده برخی از دیالوگ هارو بتونیم مشخص کنیم به ایجاد یه سری فواصل از طریق اینتر نیاز داریم. مثلا مثال بالا بهتر بود به این شکل نوشته بشه:

اما فعلا این مهم نبود، باید حدس میزدم من و هر کدوم از دوستانم تو کدوم گروه می افتیم؟

-شکیلا جایمز ...شکیلا جایمز.

رشته افکارم پاره شد و از ترس سر جایم میخکوب شده بودم.


همونطور که میبینی بین دیالوگ با توضیح بالاش دوتا اینتر زدم. چون گوینده این دیالوگ دامبلدور هست و توضیحات متعلق به افکار شکیلا جایمز. بنابراین این فاصله باید ایجاد میشد تا مشخص بشه گوینده این دیالوگ شکیلا نیست.

همیشه بعد از دیالوگ و قبل از شروع توضیحات جدیدمون هم دوتا اینتر می زنیم تا با جداسازی دیالوگ ها و توضیحات نوشته مون منظم تر بشه.

یکمی هم زمان بندی افعالت اشکال داره ولی میدونم که میتونی توی بخش ایفای نقش بهتر این نکات رو یاد بگیری و تمرین کنی. پس...


تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۰ ۲۰:۱۳:۵۴
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۰ ۲۰:۱۶:۰۵
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۰ ۲۰:۱۸:۰۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۹

Fateme_sh_194


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۰ شنبه ۸ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۱۲ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره 11
چشماش روی نوشته های کتاب گیاه شناسی بود اما فقط نوشته هارو میدید و فکرش یجای دیگه بود.حرفی که امروز پروفسور اسنیپ بهش گفته بود خیلی ذهنشو درگیر کرده بود.
تا وقتی که صدای خش خش نشنید متوجه حضور دابی توی اتاقش نشد.با تعجب برگشت و به دابی نگاه کرد.
<اوه دابی از کی تاحالا اینجایی؟!>
دابی سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت+دابی خیلی وقته که اینجا نشسته اما هری پاتر توجهی نکرد.+
<ببخشید خیلی فکرم مشغول بود.خب نگفتی چی باعث شده که دابی بیاد اینجا؟!>
+اوه!دابی فراموش کرد که بگه.دابی ی چیزی برای هری پاتر داره ولی باید از خونه بریم بیرون+
<واقعا؟!اون چیز چیه؟!>
+باید بریم.دابی مطمینه هری پاتر با دیدنش خوشحال میشه!+
<خیلی خب باید از پنجره بریم.بیا!>
هری با لباساش ی طناب درست کرد و اونو از پنجره بیرون انداخت و به دابی گفت بیا!ازش برو پایین.
+دابی میتونی خیلی راحت بره پایین.اما دابی نگران هری پاتره!+
هری کمی فکر کردو سر طناب لباسیو به میله تخت بست.
<پس پایین میبینمت.>
و بعد از این جمله لبه پنجره نشست؛طناب رو گرفت و به کمک دیوار پایین رفت.
وقتی رسید پایین دابی کنارش ایستاده و منتظرش بود.
+باید بریم توی جنگل.اون طرف+ و با دستش جنوب غرب رو نشون داد که ی جنگل ماکاین بود.بعد از اون هری و دابی به طرف جنگل حرکت کردند.
مدتی بود که به جایی که دابی گفته بود رسیده بودند.اما انگار دابی نمیخواست چیزی بگه!
<دابی برای چی منو آوردی اینجا؟!>
بعد از حدودا پنج دقیقه دابی بالاخره رضایت داد و زبون باز کرد.
+هری بیا اینجا!+
هری به سمت دابی حرکت کرد و کنارش ایستاد.
توجه هری به حلقه نقره ای رنگ نسبتا کوچیکی که توی دست دابی بود جلب شد.
<این چیه؟>
دابی حلقرو آورد بالا و بینه خودشون گرفت.
+هری باید توی حلقرو نگاه کنه!+
هری با چشمایی چهارتا شده نگاهی بین دابی و حلقه رد و بدل کرد و بعد چشمشو روی حلقه و گذاشت و توی حلقرو نگاه کرد.
باورش نمیشد!این چیزی نبود که انتظارشو داشته باشه و اصلا فکرشو نمیکرد این صحنرو ببینه!لبخند محوی روی لباش جا خوش کرد.
پدر و مادرش در حالی که داشتند کنار ی رود خونه قدم میزدند,عاشقانه بهم نگاه میکردند,می خندیدند و خوشحال بودن.یجای خیلی قشنگی بود.نه!خیلی بیشتر از قشنگ.یجای وصف نشدنی!یجایی مثل..............بهشت!
و حالا قطره های اشک بود که لبخند هریو شسته و برده بودن.دیدن این صحنه هم براش لذت بخش بود و هم نبود!
لذت بخش بود چون میدید پدرو مادرش جاشون خوبه و راحتن.
و لذت بخش نبود چون؛هری پیش اونا نبود.هری پیش اونا نبود تا بتونن سه تایی باهم خوش باشن و بخندن.و حالا هری فکر میکرد همه اعضای خانواده خوشحالن,جز اون!
+مرگ بر تو دابی؛مرگ.دابی نمیخواست هریو ناراحت کنه.دابی نمیخواست هری گریه کنه.دابی باید بمیره که اشک هریو در آورده!+
<دابی بسه!اصلا هم اینطور نیست من فقط ناراحتم که چرا من پیش اونا نیستم!همین.>
+هری از دست دابی ناراحت نیست؟+
<نه!چرا باید ناراحت باشم اتفاقا خیلی هم ازت ممنونم.صحنه خیلی قشنگیرو بهم نشون دادی.حداقل خوشحالم که اونا جاشون خوبه!>
دابی خندید و و از پای هری آویزون شد و بعد دوتایی به طرف خونه حرکت کردن.


----
پاسخ:

سلام. به کارگاه داستان نویسی خوش اومدین.

بهتر شد اما هنوزم جای کار داره.

از نظر ظاهری نوشته تون کمی فشرده هست. این فشرده بودن نوشته باعث میشه خواننده نتونه در نگاه اول جذب خوندش بشه. برای کمتر کردن این فشردگی بهتره بعد دیالوگ و قبل شروع توضیح های جدیدتون دوتا اینتر بزنین.
نقل قول:
هری با لباساش ی طناب درست کرد و اونو از پنجره بیرون انداخت و به دابی گفت بیا!ازش برو پایین.
+دابی میتونی خیلی راحت بره پایین.اما دابی نگران هری پاتره!+

هری کمی فکر کردو سر طناب لباسیو به میله تخت بست.
<پس پایین میبینمت.>


ضمن اینکه بهتره دیالوگ هاتون رو بجای استفاده از علائم مختلفی که باعث گیج شدن مخاطب میشه با این علامت (-) به شکل زیر بنویسین:
نقل قول:
هری با لباساش یه طناب درست کرد و اونو از پنجره بیرون انداخت و به دابی گفت:
-بیا!ازش برو پایین.
-دابی میتونه خیلی راحت بره پایین. اما دابی نگران هری پاتره!

هری کمی فکر کرد و سر طناب لباسیو به میله تخت بست.
-پس پایین میبینمت.


فکر می کنم توی ایفای نقش میتونید بهتر این نکات رو تمرین کنید. پس...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۹ ۱۵:۳۰:۰۵
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۹ ۱۵:۳۲:۰۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ شنبه ۸ آذر ۱۳۹۹

Fateme_sh_194


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۰ شنبه ۸ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۱۲ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره ۱۱:
صدای تق تق چوب عصبیش کرده بود.با عصبانیت چشماشو باز کرد و توی جاش نشست که یهو چشمش به دابی افتاد
«دابی!اینجا چیکار میکنی؟!برای چی اومدی اینجا؟!!!»
+اوه دابی اومده به هری. ی خبر بده
«اول دست از کوبیدن روی اون میز لعنتی بردار.....حالا خبرتو بگو.چیشده؟!»
+دابی از دست لوسیوس فرار کرده.دابی از دست اربابش فرار کرده.دابی اشتباه کرده.دابی میترسه برگرده!دابی نمیدونه چیکار کنه
«چی؟!!از دست لوسیوس فرار کردی؟!نمیدونم بهت چی بگم دابی.میتونی پیش من بمونی یا برت میگردونم پیش لوسیوس و ازش میخوام کاری باهات نداشته باشه»
+دابی بمونه پیش هری پاتر؟!دابی برگرده پیش لوسیوس؟!دابی نمیدونه چی بگه!
«یک دیقه وقت داری فکر کنی....خب یدیقت تموم شد»
+
«دابییی؟!!!کجایی !!!؟نشنیدی گفتم یدیقت تموم شده؟!
+دابی میخواد پیش هری پاتر بزرگ بمونه!دابی هری پاترو دوست داره.دابی میخواد پیش هری پاتر بمونه،دابی میخواد پیش هری پاتر بمونه،دابی میخواد پیش هری پاتر بمونه،دابی میخ...
«خببب بسههه .خوبه تصمیم خوبی گرفتی ولی احتمالا باید منتظر اثرات خشم لوسیوس باشیم⁦;-)⁩»
+دابی میترسه!
«تا من پیشتم نترس!⁦⁩»
ببخشید نمیدونستم چجور باید لینک بزارم


---
پاسخ:


سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.
همونطور که با خوندن ویرایش‌های پست‌های قبل می‌تونی متوجه بشی، هدف از کارگاه داستان نویسی سنجش خلاقیت و آشنایی شما با ابتداییاتِ نوشتنه.
داستانی که نوشتی داستان قشنگیه، شخصیت‌ها تقریبا چارچوبشون رعایت شده، اما اونقدر خلاق و جدید نیست که بتونه جذبم کنه و تاییدش کنم.
در نتیجه ازت می‌خوام یک‌بار دیگه تلاش کنی، این‌بار با عجله کمتر و با حوصله‌تر بنویسی و سعی کنی بیشتر خلاقیت به‌خرج بدی. و نکته‌ی مهم دیگه هم این‌که هیچ‌وقت بدون علامت نگارشی نذار جمله رو. آخر هر جمله باید علامت تعجب، سوال یا نقطه بسته به نوعِ جمله‌ت باشه.
موفق باشی. فعلا...


تایید نشد.


ویرایش شده توسط Fateme_sh_194 در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۸ ۲۲:۵۳:۳۸
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۹ ۱:۳۹:۲۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۹ ۱:۴۰:۰۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹

mohammadali.sa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۰ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۵۰ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره ۷ هری و اسنیپ:

--------------------

- هری! چند بار باید بهت بگم؟ پدر و پسر هر دو گستاخید!
- من باید چندبار بهت بگم؟ پدرم مرد شریفی بود!
- اون هم مثل تو گستاخ بود!
- نه نبود!
- اگر تو هم مثل اون گستاخ نبودی اون روز تو کلبه بهم حمله نمی کردی!
- عه؟ چرا خودت رو نمی گی؟ تو فقط به خاطر مادرمه که اینطور می گی!
- سکتوم سمپرا!
- ریلاشیو!
-هری! ای پسره احمق! تو چیکار گردی؟
- حقت بود! هیچ کس حق نداره از پدرم اینطور حرف بزنه!
هری راه خود را کشید و رفت. اسنیپ از درد به خود پیچید؛ او که خون زیادی ازش رفته بود، از حال رفت.

---
پاسخ:

سلام! به کارگاه داستان نویسی جادوگران خوش اومدی.
اولین نکته‌ای که توی داستانت به چشم می‌خوره، سریع بودن وقایع هستش. احساس می‌کنم با وقت بیشتری گذاشتن می‌تونی خیلی داستان بهتری رو ارائه بدی. و نکته‌ی حائز اهمیت توی این مرحله سنجش خلاقیت شماست. این‌که چقدر می‌تونید بدون شکست چارچوب شخصیت‌های دنیای جادوگری، اتفاقات جالب و جدید پدید بیارید.

در نتیجه ازت می‌خوام یک‌بار دیگه تلاش کنی. این بار از روی اتفاقات سریع نگذری و به جزئیات توجه بیشتری بدی و با یه داستان خلاقانه‌تر پیشمون برگردی. فعلا...


تایید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۳ ۲۳:۲۰:۳۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۰ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹

Biggg


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۸ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۳ سه شنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره ۱۰

روز و روزگاری بود. هری به همراه هاگرید در حال عبور از کوچه دیاگون بودند. هری در یکی از تمرین های مدرسه جارو خودش رو اتفاقی در اثر یک ورد نابود کرد.

هری و هاگرید به دنبال مغازه ای بودند که جارو های خیلی خوبی داشته باشه، و البته قیمت هاش هم مناسب باشه. در همون کوچه یک زن عجوزه بود که مشغول دید زدن هری و هاگرید بود.

هری مغازه ای پیدا کرد که جارویی داشت به نام نیمبوس ۲۰۲۰ که خیلی از شاگردها و آدم ها آرزوی داشتن اون جارو رو داشتن. از اونجایی که هری هم بچه مایه دار بود، هیچ غم و غصه ای نداشت. هری وارد مغازه شد و قیمت جارو رو پرسید که قیمت نسبتا گرانی داشت.

هری خواست که پول رو بدهد که یک زنی عجوزه و پیر اومد، دست کرد داخل جیب هری و پول های هری رو دزدید.

ولی هری به کمک هاگرید سوار بر جارو شد که سریع بزن و پول رو پس بگیرن جارو شکست چون تحمل وزن هاگرید رو نداشت. و مغازه دار هم شروع به داد بیداد زدن کرد. هری با پاهای پیاده شروع به دویدن به دنبال اون زن عجوزه کرد که زن به بن بست خورد. هری هم کم نیاورد و چوب دستی عجوزه رو با یک ورد جادویی پخش زمین کرد. زن پول هری رو روی زمین انداخت ولی بعد از اینکه این کار رو کرد ناگهان اون زن گفت:
- هری سلام تو رو رو به پدر و مادرت می رسانم...

بعد این اتفاق هری خیلی شوکه شد که اون زن کی میتوانست باشد ولی هیچوقت نفهمید و این راز رو همیشه پنهان کرد.

----
پاسخ:

سلام. به کارگاه داستان نویسی خوش اومدین.

خلاقیتتون خیلی بامزه بود. یه چندتا اشکال املایی دیدم که با بیشتر خوندن و تمرین کردن حل میشن.

نقل قول:
هری خواست که پول رو بدهد

لحن توضیحات نوشته ها باید یکدست باشه. یعنی اگر قراره محاوره باشه و توش از "رو" استفاده بشه باید تمام پست به این شکل باشه. اگر قراره نوشته مون به صورت ادبی باشه و توش از "بدهد" استفاده کنیم پس کل توضیحات نوشته مون باید به صورت ادبی باشه.

خوب بود. می تونید با یادگیری نکات جدید توی بخش ایفای نقش و تمرینشون خیلی خوب تر هم بشین. پس...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Biggg در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۰:۵۰:۵۲
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۱:۲۱:۴۲
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۱:۲۳:۳۳
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۱:۳۳:۲۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ شنبه ۱ آذر ۱۳۹۹

دراکو مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۱ شنبه ۱ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ سه شنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 30
آفلاین
تصویر کوچک شده

قطره های باران بر روی زمین می چکیدند و تمام خیابان ها را از دست بدی ها پاک میکردند... دقیقا میشد بوی باران رو استشام کرد فقط اگه در خطر نبودی!
باران و بوی عرق مرگخواران نفس کشیدن را سخت میکرد... تا چند دقیقه قبل امیدی بود.. ـولی الان ان امید از دست رفته بود.. خودش را سر زنش کرد! به خاطر اشتباه او الان همه در خطر بودند...

از میان جوب های گل گذشتن... از کنار دیوار ها هم گذشتند.

دیگر میشد مقصد را دید...«کاخ مالفوی ها» بله کاخ دشمن قدیمی و رقیبش...دیگر راه فراری نداشت...

-اومد؟!
صدای دراکو بود...که از خوشحالی به بالا و پایین میپرید و زلزله ایجاد میکرد...که در این قسمت پدر دراکو تصمیم گرفت او را از این کار منع کند...که فهمید اگر نصیحتش بکند...هم داستان مارا خراب میکند و هم ان دیالوگ اگه به بابام گفتم را تکرار میکند...و کلا فرضیه داستان رولینگ را زیر سال می برد

پس پدر دراکو به خاطر این دلیل بسیار قانع کننده تصمیم همینطوری بی تفاوت رد شود.

هری که این وضعیت را دید...رو به هرمیونی و رون کرد و گفت:
-من یه فکری دارم!


نقشه هری با دقت طراحی نشده بود...و هری بلکه نمی ترسید بلکه خوشحال بود که چند نفر را در این راه فدای خودش یعنی پسر برگزیده کند...
پس چرخی صد هشتاد در جه زد و گفت...من هری باهوشم قشنگ عین خرگوشم...هر موقع کاری ندارم سر به سرت میذارم...
بله نقشه اش کار کرد دراکو عصبانی و با تمام قدرتش عین دریر در زمین فرم رفت و کاخ مالفوی ها را منحل کرد.


________

سلام.
متنت از دو قسمت کاملا نامربوط تشکیل شده. تا قبل از اولین دیالوگ، یه فضاسازی سرد و دلهره آور رو داریم. همه چیز کاملا جدیه. از اون جا به بعد یک دفعه داستان کاملا کمیک و کاریکاتوری می‌شه. اون فضاسازی هیچ کمکی به بخش دوم داستان نمی‌کنه. اما نکته‌ی مثبت این‌جاست که هر کدوم این دو قسمت رو اگر جدا از هم و به تنهایی در نظر بگیریم، خوبن! هم تصویرسازی‌های بخش اول هم شوخی‌های بخش دوم.
قطعا در ادامه این اشتباه رو تکرار نمی‌کنی تا نوشتت هدر بره و در جای خودش از توانایی انتقال و برانگیختن احساسات نوشته هات استفاده می‌کنی و در جاش از توانایی طنز نویسیت.

تایید شد!
مرحله‌ی بعد: کلاه گروه بندی!


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱ ۱۶:۱۱:۵۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹

Oliver.w


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۷ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۰۵ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره 16

نزدیک های غروب آفتاب بود، هنوز حدود چهار ساعت تا رسیدن به مدرسه باقی مانده بود ولی این ساعت برای این سه دوست زمانی بسیار بسیار طولانی بود...
جیمز نگاهی به سیریوس انداخت و گفت:
-بچه ها شما حوصلتون سر نرفته؟
سیریوس و لوپین سرشان را برای تایید تکان دادند که سیریوس گفت:
-من یه نقشه دارم ولی یکم خطرناکه.
هرسه به هم نگاه کردند و سپس زدند زیر خنده، چون خطر برای این سه دوست همیشگی معنایی نداشت...
سیریوس ادامه داد:
-جیمز یادمه تو توی کیفت یه مقدار ترقه آورده بودی درست میگم؟
ریموس و جیمز که نقشه سیریوس رو متوجه شده بودند خنده ای کردند و با کمک هم کیف قهوه ای جیمز را باز کردند.
ترقه ها را از کیف در آوردند و به سمت پنجره چوبی که در سمت راست جیمز بود حرکت کردند.
سیریوس با لبخندی شیطانی ترقه ها را روشن کرد و رها کرد.
چند ثانیه بعد صدایی وحشتناک در تمام قطر پیچید و قطار ایستاد. سیریوس، جیمز و ریموس با هم در حال خندیدن بودند که پروفسور مک کونگال سر رسید و این اتفاق خوبی نبود!
پروفسور با حالتی عصبانی گفت:
سیریوس، جیمز و لوپین انگار باز هم دردسر درست کردین درسته؟
سه پسر شروع به خندیدن کردن که پروفسور چنان ضربه ای به کله آنها زد که خنده هایشان تمام شد:
-پروفسور ببخشید قول میدیم دیگه از این کارا نکنیم.
پروفسور لحظه ای درنگ کرد و گفت:
-شما صد و بیست بار قول دادین که شیطنت نکنین ولی باز هم قولتون رو شکستید، مدیر مدرسه باهاتون کار داره.
این اتفاق خیلی بدی بود چون تنها کسی که میتوانست حریف این سه غول شود دامبلدور مدیر مدرسه بود.
پروفسور گوش هرسه رو کشید و آنها را سمت در کوپه هدایت کرد:
-امروز مجازاتتون اینه که تا وقتی به مدرسه برسیم در کوپه آخر بدون هیچ وسیله ای بمونین.
خبر بدی نبود حداقل از این بهتر بود که آنها را از هم جدا کنند.
در کوپه آخر:
جیمز روبه بقیه کرد و گفت:
-بچه ها نظرتون چیه رسیدیم مدرسه به مدیر چی بگیم؟
ریموس از روی صندلی چرم قهوه ای بلند شد و گفت:
-من میگم بازم قول بدیم.
سیریوس خنده ای کرد و گفت:
بگیم کار اسنیپ بود.
جیمز ضربه ای به سر آن دو زد و گفت:
-من میگم بهتره بگیم که اگر زندانیمون نکنند قول میدیم سرویس بهداشتی ها رو تمیز کنیم.
جیمز با صدای آرامتر گفت:
-ولی ما اسنیپ رو مجبور به انجام این کار میکنیم.
هرسه خنده ای کردند و به آسمان تیره شب خیره شدند.



____

پاسخ:

سلام. داستان بدی نبود. قطعا می‌تونی بعد از ورود به ایفای نقش و نوشتن بیشتر بهتر از این هم بشی. فقط برای این که خوندن پست‌هات راحت‌تر بشه، بین بندهای مختلف یا بین دیالوگ و توضیحات بعدش، به جای یکی، از دو بار اینتر بزن.

تایید شد!
مرحله‌ی بعدی: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۳۰ ۱۸:۱۶:۰۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۴۰ دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹

میراندا فلاکتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۴۰ دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 41
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 82/wp_inquisition_col.jpg

دراکو دستی به سرش کشید و موهاشو مرتب کرد. اروم وارد کتابخونه شد.
جینیِ دوستداشتنی روی صندلی نشسته بود و کتاب بزرگی رو دستش گرفته بود.
دراکو اروم اروم نزدیکش شد.
نگاهی بهش انداخت و با خودش فکر کرد اگه خبر این کارش به گوش پدرش برسه چه بلایی سرش میاره...
دراکو تمام فکر های منفی رو از خودش دور کرد و جعبه ای که تو دستاش داشتو محکم فشار داد
سرفه ای نمادی کرد که باعث شد چشمای اشک الود جینی رو به خودش جلب کنه...
چرا گریه میکرد؟
دراکو با عجله خودش رو به جینی رسوند..
دراکو-جینی...چرا گریه میکنی؟ه؟نکنه باز بابات برات پولتوجیبی نفرستاده ها؟هه.. میخوای من بهت پول قرض بدم؟!
با دیدن عنوان کتاب پوزخندی زد و گفت: همه ی شما ویزلی ها عاشق ماگل ها هستید نه؟
جینی با چهره ای مبهوت به دراکو نگاه کرد. انجا بود که متوجه کتاب در دستش شد(شناخت زندگی ماگل ها)
جینی - برو بابا دلت خوشه...پولم نمیخوام...برو گم شو...یعنی تو کتابخونه هم نمیتونم از دستت راحت باشم؟
-ای بابا...حالا بگو ببینم چی شد که اینجوری زار میزنی؟
- چرا فکر میکنی بهت اعتماد میکنم؟!
-چون من متفاوتم ویزلی
جینی سری از روی تاسف تکان داد و بعد از مدتی گفت:
-امروز هری رو با چو دیدم... جدیدا خیلی با هم جور شدن... یعنی تا الان متوجه علاقه ی من به خودش نشده؟!
و شروع کرد به گریه کردن
دراکو با صورتی بی احساس ایستاده بود و به جینی نگاه میکرد اما در درونش جنجالی به پا بود.
با خود گفت: چرا همش هری و دوستاش جلوی کارامو میگیرن؟
سریع بدون گفتن هیچ حرفی به طرف اتاق خودش و گراب و گویل رفت.
توی دلش هرچی میتونست به هری بدو بیراه گفت....
اما بعدش پشیمون شد و سریع برگشت به طرف کتابخونه
میخواست همه چیزو به جینی بگه
اما وقتی رسید دیگه دیر شده بود...
جینی رفته بود...
دختر مورد علاقه ی او

---
پاسخ:
سلام، به کارگاه خوش اومدی.
با توجه به این‌که قبلاً توی ایفای‌نقش عضو بودی، نیازی به شرکت توی کارگاه نیست و می‌تونی مستقیم با نوشتن معرفی شخصیت توی تاپیکش دسترسی‌هات رو بگیری.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۶ ۹:۴۷:۲۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۶ ۱۰:۱۴:۵۹

Ravenclow for ever
Hp


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۹

رز وکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۳ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۰
از وقتایی که حوصله ندارم یه سر میام اینجا حالم جا میاد :)))
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
تصویر کوچک شده

« بسم الله الرحمن الرحیم »
_هی هولم نده .. با توام میگم هول نده به اندازه کافی ردای خوشگلم گِلی شده حیف اون همه گالیونی که بخاطرش دادم.
بعد چوب دستیش رو دوبار تکون داد و گفت:
.Arrêter la pluie(متوقف کردن باران)
_ نه نشد بزار دوباره امتحان کنم Arrêter la pluie اه معلوم نیست چرا این چوب دستی لعنتی کار نمیکنه مطمئنم که اون پیرمرده منو فریب داده.
حق با اون بود بارون شدیدی اون بیرون بود و رداهای مشکیمون خیس خیس بودن هممون مثل موشای آب کشیده شده بودیم یکی باید این بارون رو متوقف میکرد !!
ولی با این حال بازم مجبور بودیم پشت سر هم توی سه صف منظم قدم برداریم؛منتظر بودیم تا ببینیم دقیقا قراره با چی روبه رو بشیم!!
دلیل این همه نامه و دعوت چیه و چرا ما اینجا دعوت شدیم.
یکی از بچه ها که بنظر میومد اسمش رون هست رو به من کرد و گفت:
"نکنه قراره امتحان ورودی از ما ها بگیرن؟!
وای نه من اصلا حوصله امتحان ندارم، این واقعااا بدترین تصمیم عمرم بود،من نباید پامو تو این قلعه ی لعنتی میذاشتم"
من: اوضاع واقعا خرابه،باید بهمون حداقل اطلاع میدادن چندتا ورد چرت حفظ کنیم.
_اه بیخیالش فکر کردن بهش مضطربم میکنه، میگم به نظرت ممکنه پشت اون در یه غول سه سر باشه یا شاید هم یه اژدها ؟!!
+ آره چرا که نه از همچین جای مرموزی بعید نیست شاید هم بدتر از اونام وجود داشته باشه.
_راستی من رونالد ویزلی هستم میتونی منو رون صدا بزنی اهل بریتانیام دو تا برادر دوقلو دارم به اسم فرد و جرج شاید اگه بگم بزنی زیر خنده ولی یکی تو گروه هافلپافه و یکی ریونکلاو کلا با هم تفاوت دارن اصلا شباهتی ندارن با هم، و یه برادر بزرگتر به نام پرسی اون ارشد گریفیندوری هاست ما ها کلا با هم فرق میکنیم این دفعه فک کنم شاید من هم بیوفتم گروه اسلایترین.
و اینم یادم رفت یه خواهر کوچولوی لوس ننر هم به نام جینی دارم.
+اوه خوشبختم،من هم هری هستم،هری پاتر از نیویورکم، با خاله ام و شوهر خالم با اون سیبیل فر طوسی رنگش و پسر خاله ی مزخرفم یعنی دادلی زندگی میکنم.
تا حالا بریتانیا نیومدم حتما جای خیلی خوبیه .. مگه نه ؟
" اون هری پاتره؟! هری پاتر جوان ؟! پسر جیمز پاتر ؟!
پسری که زنده موند؟!
نه امکان ندارررره !!! "
این صدا توجه همه رو به خودش جلب کرد.
کم کم این پچ پچ ها بلند شد.
وای نه داشتم از خجالت ذوب میشدم .. تیکه های ریز عرق پیشونیم رو پوشانده بود و موهام بهم ریخته شده بود ..
بعضی ها با نفرت و بعضی ها با تعجب به من نگاه میکردن نباید زیاد خودم رو تابلو کنم و زیادی تو مرکز توجه باشم.
یه لحظه خیلی ناگهانی یه دود بنفش همه جا رو پر کرد یه زن میان سال با کلاهی بلند به رنگ سبز و صورت پر چینو چروک با ردای بنفش رنگ جلومون سبز شد حسابی لباس هاش رو ست کرده بود شده بود یه بادمجون کامل !!
واو جلل خالق به حق چیز های ندیده و نشنیده این .. اینجا .. چطوری شد؟!
باز هم خداروشکرحواس همه پرت شد.
چرخیدمو به رون گفتم:
+ رون این کیه؟ به قیافه اش میخوره حدود 60 سالش باشه.
_این پروفسور مک گوناگله،نه بابا چه 60 سالی من شنیدم که میگن 120 سالشه هنوز این بهتره بابا میگن دامبلدور 1340000 سالشه !!
شایدم بیشتر .. !
+واو درکل روحیه ای پر جنب و جوشو شادی داره.
_(رون آب دهنش را قورت میده)خدا میدونه چه بلایی قراره سرمون بیاد ..
زن میان سال چوب دستیش رو دو مرتبه تکان داد و گفت:
_ ارکیدیوسorchideous(بارش گل).
بعد از همه جا گلای رنگارنگی شروع به باریدن کرد.
خیلی زیبا بودن یعنی ما هم میتونیم از این کارا انجام بدیم؟!
_ سال اولی ها سلام،من مینروا مک گونگال هستم به هاگوارتز خوش اومدید امیدوارم اوقات خوشی رو اینجا سپری کنید. "
+ پروفسور مک گوناگل .. پروفسور اسم این وردی که خوندید چی بود؟
_ ارکیدیوسorchideous(بارش گل) واسه ی این کار باید دوبار چوب دستیتون رو تکون بدینو ورد رو بخونین،ولی لازم نیست اینو از الان یاد بگیرید فقط به عنوان اطلاعات بیشتر بدونیدش فعلا دستی سر و روتون بکشید و دنبال من راه بیوفتید. "
بالاخره رسیدیم ..
واای چه در بزرگی!!
در چوبی عجیب غریبی جلومون قرار داشت روش نوشته بود اینجا معدن غذاست!!
این در طوری بلند بود که باید حسابی دقت به خرج میدادی تا انتهای
در رو ببینی!!
در باز شد و ما داخل یه سالن بزرگی شدیم سالنی با انواع غذاهای جورواجور و رنگارنگ،دانش آموزای سال دومی و سال سومی و ..
_ وااای بچه ها ببینید الکی نیست که رو در ورودی نوشتن اینجا معدن غذاست !!
صدا و همهمه ها بلند تر شد .. مردی با ریش و موی بلند سفید رنگ شروع به سخنرانی کرد:
" اهم اهم سلام سلام من آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور مدیر مدرسه جادوگری هاگوارتز هستم،عزیزان به هاگوارتز خونه خودتون خوش اومدید. "
صدای دست جیغ و هورا فضا رو پر کرد ..
او ادامه داد:
"امیدوام حالتون خوب باشه و بتونیم به خوبی و خوشی سالهای زیادی رو کنار هم بگذرونیم
و .."
سخنرانی پروفسور دامبلدور که تموم شد پروفسور مک گوناگل ادامه داد:
"وقتی اسم هاتون رو خوندم بیایید جلو روی این صندلی بشینید و کلاه رو سرتون بزارین تا به چهار گروه؛ هافلپاف،ریونکلاو،گریفیندور،اسلایترین تقسیم بشین. "
[میگم چیزه بین خودمون باشه.. نه،معلوم بود کلاه از این کلاه گروناست از این کلاه های کهنه که چرماش پوسته پوسته شدن نیست !!]
پروفسور مک گوناگل: تام فیلکس.
تام تا خواست بشینه کلاه گروه بندی فریاد زد:
"گریفیندور !! "
رون: هری بنظرت کدوم گروه میوفتی؟!
راستی خبر داری که آدم بدا میرن گروه اسلایترین؟!
+چه جالب نمیدونستم!!
یه دختر با موهای فرفری به رنگ نارنجی پرسید:
_شنیدین که میگن پروفسور اسنیپ دبیر دفاع در برابر جادوی سیاه موهاشو صورتی رنگ کرده؟
رون: آره آره،تازه میگن هر روز لباسای رنگارنگ تن میکنه .. بازم خداروشکر بالاخره از اون لباسای مشکی حال بهم زنش دل کنده !
آه،آره اوناهاش ببین خودشهههه ..
+ خخخخخ یکم یواش تر بابا شنید.
پروفسور مک گوناگل:
دادلی دورسلی.
رون:
این همون پسر خاله ات نیست که تو میگفتی مگه نگفتی ماگله؟
+چییییییی؟! دادلی؟؟؟!! نه امکان نداره بابا شباهت اسمیه حتما.
دادلی با اون هیکل گندش میره و روی صندلی میشینه و کلاه رو سرش میزاره ..
وااای نه خوده خودشه !!
+ آره رون حق با تو بود اون پسر لوس و ناز پروردهٔ خاله پتونیا و عمو ورنون منه. اون به خاطر حرص ورزیدن، خیلی چاق و سنگینه. سرگرمیش وقت گذروندن با دار و دسته‌اش و کتک‌زدن منه ..
اما دادلی که به مدرسه اسملتینگز، می‌رفت چطور شد .. اینجا اون ..
کلاه گروهبندی:
_هافلپاف !!!
+نه امکان نداره مطمئنم خاله پتونیا و عمو ورنون کلی پول خرج کردن تا دادلی بتونه بیاد هاگوارتز اما اونو هافلپاف ..!!
واای نه .. مطمئنم که خاله پتونیا و عمو ورنون وقتی این خبرو بشنونن کلی شاد بشن ..
پروفسور مک گوناگل:
_نویل لانگ باتم.
نویل رفت روی صندلی نشست،کلاه رو تو دستاش گرفت و پنج دیقه ای بهش زل زد و گفت:
+ پروفسور میترسم یکی از بچه ها موهاش شپش داشته باشه بعد منم شیپیشو بشم اگه میش ...
پروفسور حرف نویل رو قطع کرد و گفت:
_حرف نباشه زودی کلاه رو بزار سرت باید حتما گروه بندی بشین.
کلاه:
ریونکلاو !
پروفسور مک گوناگل:
_بعدی آقای هری پاتر.
تازه فهمید که چه اسمیو خونده .. نگرانی تو چشماش موج میزد ..
بالاخره نوبت منه باید میرفتم ..
با پاهای لرزون آروم آروم رفتم سمت صندلی،صندلی خرچ خرچ میکرد ..
مک گوناگل با نگرانی به پروفسور دامبلدور نگاهی انداخت، دامبلدور هم دست کمی از اون نداشت !!
کلاه رو گذاشتم سرم ..
کلاه گروه بندی:
_پسر خوبی هستی .. شجاع ... با دل و جرئت .. حتی قابلیت تغییر جهان رو هم تو سرت میبینم .. وجود این همه اراده رو خیلی دوس دارم .. استرس هم که داری .. !! واای نه ببین چقدر آشفتگی داری، معلومه در آینده دغدغه های فراوانی در پیش داری ..
باید مراقب خودت باشی .. قراره از جادو های خطرناک زیادی استفاده کنی و جون چند نفر رو بگیری و جون چند نفر رو نجات بدی ..
ولی در کل هوش و ذکاوت بالایی داری .. اممممم بزار استعدادت رو ببینم ..استعداد هم مثل هوشت زیاد داری پس باید به خوبی ازش استفاده کنی تا هدر نره ..
پس کدوم گروه برات خوبه؟؟
بزار ببینم ریونکلاو؟! نه نه این انتخاب درستی نیست ..
سکوت همه جا رو فرا گرفت ..
کلاه همینطور داشت با خودش حرف میزد که یه لحظه با صدای بلندی گفت:
_ آره خودشه اسلایترین !!
ترس دامبلدور و مک گوناگل از این بود .. که بالاخره این اتفاق افتاد ..
همه با نفرت به من نگاه میکردن ..
صدای پچ پچ ها بلند و بلند تر میشد ..
"واقعا این پسر جیمز و لی لی پاتره؟ هری پاتر و اسلایترین؟! واای نه امکان نداره !! "
من مات و مبهوت مونده بودمو نمیتونستم حتی راه برم .. یعنی واقعا من الان تو گروه اسلایترینم؟! مطمئنم خاله پتونیا و عمو ورنون اینو بشنون کلی بهم میخندن .. همین الانشم از دور پوزخند های دادلی رو میدیدم ..
دامبلدور چرا اصلا دادلی رو قبول کرده ؟! این یه نوع رشوه گرفتنه ..
ولی دادلی قلدر و هافلپاف ؟!
منو اسلایترین؟!
نکنه کلاه گروه بندی اشتباه کرده ..
یه کاسه ای زیر این نیم کاسه هست ..
بنظر شما چی میتونه باشه ؟!


----

پاسخ:

سلام، به سایت و کارگاه خوش اومدی.
جالب بود... فقط لطفا وسط ننویس متنت رو. از اینتر هم بیشتر استفاده کن. پاراگراف ها که تموم میشن و میخوای بری پاراگراف بعدی دوتا اینتر بزن برای مثال.

تایید شد.


مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۱ ۲۲:۳۱:۱۳

Quand je te regarde et la lune, je sens
...la lune diminuer face à ta beauté







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.