هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
فیل خاص بی نام
vs
رخ مارا


جرمی و افلیا، با هم در سرسرای بزرگ مانند دیگر افراد حاضر، چه ساحره و چه جادوگر، در حال شام خوردن بودند. صدای همهمه، فضا را پر کرده بود. هر یک در حال سخن گفتن با دیگری بودند و همین امر هم باعث شده بود تا این شلوغی پدید آید. شیلا داشت به مار هایش غذا می داد، یوشی داشت بشقابش را گاز گاز می کرد و صدای غژ غژ بشقابش اطرافیانش را عاصی کرده بود، پاتریشا برگ هایش را مرتب می کرد، فلیسیتی داشت کتابی که به نظر نو می آمد را ورق می زد و خلاصه، هر یک مشغول کاری بودند. جرمی و افلیا هم هر دو در حال فکر کردن بودند و چیز زیادی نمی خوردند. ناگهان چشمان جرمی مانند زمانی که نصفه شب ها ربکا جیغ می زد، گشاد شد و با هیجان گفت:
- همینه! فهمیدم!

افلیا با شوق فراوان رو به جرمی کرد و پرسید:
- خب! چی؟

جرمی، در حالی که از نقطه ای که به آن زل زده بود چشم بر نمی داشت، با صدایی نه چندان بلند گفت:
- باید براشون پاپوش درست کنیم!
- پاپوش؟ اما چه پاپوشی؟ طوری هست که گیر نیفتیم؟

جرمی، رو به افلیا کرد و بعد از کمی مکث گفت:
- آره! فقط باید همه رو علیه اونها بکنیم! اینطوری همه هم هوای ما رو دارن! خودت که می دونی! همه از اون دو تا ناراضین! به خاطر اختلافاتی که دارن، وظیفه خودشون رو به درستی انجام نمی دن! حِست چی میگه؟
- میگه جرمی کارت درسته!
- از همین می ترسیدم!

فلش بک به پنج روز قبل، عصر

دو دوست در حال قدم زدن در راهرو بودند و به سوی خوابگاهشان می رفتند. هر دو در فکری عمیق فرو رفته بودند. مدتی بود که موضوعی ذهنشان را مشغول کرده بود. جرمی، اخمی کرد و گفت:
- من موندم این تام و ویلبرت رو چرا ناظر کردن!
- نمی دونم حتما یک چیزی توشون دیدن دیگه!
- دیگه خسته شدم!
- داره حسودیت میشه؟

جرمی که از خجالت و عصبانیت سرخ شده بود، نتوانست خشم خود را فرو ببرد و با صدایی نه چندان آرام گفت:
- آره! داره حسودیم میشه! دیگه نمی تونم اون دو تا رو اونطور ببینم! همش به جای اینکه کارشون رو بکنن دارن با هم کل کل می کنن!
- خب می گی چی کار کنیم؟

جرمی، حالت مبتکرانه ای به خود گرفت، نگاهی به افلیا انداخت و با صدایی آرام گفت:
- نمی دونم.

پایان فلش بک

- اما جرمی! چه پاپوشی؟
جرمی، لبخند شیطانی ای زد و گفت:
- فکر اونجاش رو هم کردم. می دونی چرا همه از اونها ناراضین؟

افلیا دست از خوردن آب کدو برداشت و لبخندی زد و گفت:
- معلومه! از بس با هم دعوا می کنن، نه تنها نمی تونن کارشون رو درست انجام بدن، بلکه همه رو هم کلافه کردن. خب؟
- خب دیگه! پاپوش باید در قالب دعوای این دو باشه. یک چیزی مثل ضرب و شتم یا...
- یا دوئل!

جرمی لبخند رضایتمندانه ای زد و حرف افلیا را تایید کرد:
- آفرین افلیا! دوئل!

جام آب کدو را در دست گرفت و ادامه داد:
-باید یک دوئل ساختگی جلوه بدیم تا اون دو تا...
- بیفتن تو هچل!
- دقیقا اُفلیا و برای اینکار باید اول از همه...

صدای جغدی که داشت بالای سرشان پرواز می کرد و به سمت آنها می آمد، حرفش را قطع کرد. توجه اطرافی ها هم به جغد جلب شده بود زیرا خیلی جیغ جیغ می کرد! جغد پایین تر آمد و نامه را جلوی دیزی انداخت. دیزی آبنباتش را از گوشه لپش درآورد و نامه را برداشت و پشت نامه را خواند:
- «از طرف جرالد استرتون، برسد به دست جرمی استرتون» هی جرمی! فکر کنم این نامه مال توئه.

جرمی دستش را دراز کرد تا نامه را از دیزی بگیرد اما دیزی نامه را سفت چسبیده بود. حالت مرموزی به خود گرفت و گفت:
- قراره اتفاق های خوبی بیفته!

جرمی نامه از دست دیزی چنگ زد. با هیجان نامه را باز کرد و شیشه ای که درون آن بود را در جیبش گذاشت. شیشه ای که شبیه به شیشه هایی بود، که پدرش همیشه معجون های آماده را در آن می ریخت. شیشه های مکعبی، با در های پیچی. مایه طلایی رنگی هم درون آن شیشه بود. انگار پدرش برایش معجونی فرستاده بود! با کنجکاوی نگاهی به نامه انداخت و شروع کرد به خواندن آن:
«جرمی عزیز! وقتی نامه تو را دریافت کردم، سریعا دنبال چاره کار گشتم. برای هر کاری، چه کوچک و چه بزرگ، راه چاره ای است. بعد از مدت کوتاهی فکر کردن تصمیم خود را گرفتم. من همراه این نامه، برای تو، معجونی فرستادم؛ معجونی که حتی بدشانس ترین انسان ها را، خوش شانس می کند. البته برای مدت کوتاهی. زیرا این معجون را من مدت ها پیش ساخته ام و به خاطر عجله تو، دنبال ساخت معجونی نو نرفتم. به امید استفاده مفید از آن؛ دوستدار تو، جرالد استرتون»

فلش بک به سه روز قبل، بعد از ظهر

جرمی و افلیا، در تالار ریونکلاو، مشغول گفت و گو بودند. برخی با بالش با یکدیگر می جنگیدند، برخی دیگر لوبیا های برتی باتز را امتحان می کردند، عده ای از نامه هایی که دریافت کرده بودند برای یکدیگر می گفتند و دیگران هم هر کدام مشغول کاری هستند. سر و صدا ها باعث شده بود که کمتر بشود صدای یکدیگر را شنید. هر دو، سعی می کردند بلند حرف بزنند، تا دیگری صدایش را بشنود:
- حالا واسه ی بدشانسی تو باید چیکار کنیم؟
-چی؟
- می گم حالا واسه ی بدشانسی تو باید چیکار کنیم؟
- خرشانسی؟
- نه بابا بدشانسی
- آهان. نگران نباش! من فقط بعضی وقت ها بدشانسم! قول میدم دردسر درست نکنم!
- یا مرلین کبیر! ببین!
- بله؟
- من یک نامه برای بابام می فرستم!
- خب!؟
- بابام معمولا برای هر کاری چاره ای داره!
- چی داره؟
- چاره!
- پاره؟
- چاره!

جرمی از جا برخاست و به سوی خوابگاه پسران رفت؛ اما افلیا که هنوز متوجه جمله آخر جرمی نشده بود، مات و مبهوت رفتن او را تماشا کرد. جرمی به سوی تختش رفت. روی تختش نشست و تکه کاغذی برداشت و با قلم پر عقابش شروع به نوشتن نامه کرد:
«پدر عزیزم! مشکلی برای من و دوستانم پیش آمده که اکنون نمی توانم آن را به طور کامل برایتان شرح دهم. متاسفانه یکی از دوستانم بسیار بدشانس است و همیشه مشکل ایجاد می کند. من برای آن راه چاره می خواهم و به همین منظور دارم به شما مراجعه می کنم. آیا راهی می توان اندیشید؟ دوستدار شما، جرمی استرتون»
جرمی بلند شد و به سوی مقصدش به راه افتاد. در راه افلیا دستش را گرفت و گفت:
-کجا داری می ری؟

جرمی دستش را کشید و گفت:
- جغددونی. فعلا هیچی نپرس بعدا خودت می فهمی.

جرمی از تالار خارج شد. افلیا هم به دنبالش راه افتاد و طوری که خودش نفهمد او را تعقیب کرد. جرمی سریع گام بر می داشت؛ می خواست تا عصر نشده به تالار برگشته باشد. بعد از طی مسیری، به جغددانی رسید. داشت نامه را به پای یکی از جغد ها می بست که سر و صدای جغد های پشت سرش بلند شد و باعث شد از جا بپرد. با احتیاط چرخید و پشت سرش را نگاه کرد. افلیا، به یکی از لانه جغد ها برخورد کرده بود و آن لانه روی لانه دیگری افتاده بود و هر جغد روی دیگری. جرمی با صدایی آرام فریاد کشید:
- معلومه داری چیکار می کنی! تو که من رو سکته دادی!

افلیا حالت مظلومی به خود گرفت و جواب داد:
- تقصیر من نبود... خودش یهو اینطوری شد!

جرمی در جواب، به نشانه تاسف سری تکان داد و خم شد تا نامه را بردارد. نامه را ورانداز کرد و متوجه موضوعی شد و دوباره خطاب به افلیا گفت:
- نگاه کن! نامه ام خراب شد! فضله این جغده ریخت روش!

افلیا به سمت جرمی رفت، خواست نامه را از او بگیرد و گفت:
- بده من درستش کنم.

جرمی نامه را عقب کشید و گفت:
- لازم نکرده! خراب تر میشه! برو همونجا وایستا تا دیگه اتفاقی نیفته! واسه این که انقدر دردسسر درست نکنی باید از این بعد دست و پات رو ببندم!
-خودش یهو...
-هیس!

جرمی نامه را با تکه نخی به پای جغد بست و جغد را به هوا فرستاد؛ جغد پرواز کرد و آرام آرام از آنها دور شد. جرمی دست افلیا را گرفت و به سرعت از آنجا خارج شد و به سمت تالار بازگشت. همانطور که داشت راه می رفت رو به افلیا کرد و گفت:
- باید سریع بریم! نمی خوام کسی به نبودمون مشکوک بشه!
- باشه! باشه! قول می دم درد...
-وای! فقط بیا!

پایان فلش بک

جرمی دست در جیبش کرد و شیشه معجون را بیرون آورد. کمی که شیشه معجون را ورانداز کرد متوجه نوشته ای روی شیشه شد. نوشته ریزی که فقط خودش می توانست بخواند و پدرش. وقتی چشمانش را تیزتر کرد، متوجه نوشته شد. روی شیشه، کلمه «فلیکس فلیسیس» حک شده بود. او با خود گفت:
- چقدر این اسم واسم آشناست!

از جا بلند شد و پیش فلیسیتی رفت و گفت:
- فلی!

فلیسیتی با بی میلی سرش را از کتاب دراورد و به او نگاه کرد و گفت:
- بله؟
- میشه بگی «فلیکس فلیسیس» چیه؟
- یک معجون برای رفع بدشانسی. معروفه به «مایه شانس». چرا می پرسی؟ چیشده؟ نکنه تو...

جرمی دست در جیبش کرد و معجون را طوری که دیگران متوجه آن نشوند دراورد و به فلیسیتی نشان داد و گفت:
- آره یکیش رو دارم. به کسی که نمی گی؟
- قول نمی دم.
- پس منم قول نمی دم.
- که چی؟
- کتابت رو پاره نکنم.

فلیسیتی از معجون چشم برداشت و وقتی سرش را بالا کرد متوجه شد که کتابش در دست جرمی است. با نگرانی فراوان گفت:
- نه جرمی! تو این کارو رو نمی کنی!
-چرا! می کنم! خوب هم می کنم!
- نه! نه! باشه اصلا هر چی تو بگی!
-آفرین حالا شد.

فلیسیتی سعی کرد کتاب را از جرمی بگیرد و گفت:
-خب دیگه حالا کتابم رو بده!

جرمی کتاب را عقب کشید و گفت:
- نه فلی! کتابت باید فعلا پیشم بمونه تا مطمئن شم کاری نمی کنی!

فلیسیتی سرش را کج کرد و به پشت سر جرمی نگاه کرد و گفت:
- افلیا! داری چیکار می کنی؟ :

جرمی چرخید تا پشت سرش را نگاه کند که فلیسیتی کتابش را از دست او چنگ زد. جرمی اخمی کرد و به افلیا گفت:
- اُفل! تو اینجا چیکار می کنی؟
- خب من هم همین رو پرسیدم!

افلیا قیافه مظلومانه ای به خود گرفت و گفت:
- هیچی! تو نامه رو خوندی و بعد بدون اینکه حرفی بزنی پاشدی اومدی اینجا دیگه! من هم خواستم بفهمم چیشده دنبالت اومدم.
- بیا بریم بعدا برات توضیح می دم.

جرمی و افلیا به جایی که قبل از آن حضور داشتند، رفتند و نشستند. جرمی تمام ماجرا را از جمله نامه اش به پدرش تا ماجرای معجون را برای افلیا تعریف کرد:
- ببین! اون روز که رفته بودم تالار غربی...
- جغددونی
- آره، جغددونی. می خواستم به پدرم همون نامه ای که بهت گفتم رو بفرستم! و الان این جغدی که اومد، جواب نامه ی پدرم رو آورد. پدرم یک معجون برامون فرستاده. معجون «فلیکس فلیسیس» که باعث میشه آدم خوش شانس تر بشه...
-مایه شانس!
- آفرین خودشه! مایه شانس!
- خب قراره اینو تو بخوری؟ چرا؟ می تونیم از دیزی برای همین کار استفاده کنیم!
- آره! ولی این کار سو استفاده محسوب میشه، بعدش هم این مال من نیست که! مال توئه!

افلیا هاج و واج او را نگاه کرد و با انگشت خودش را نشان داد و گفت:
- مال من؟
- آره اُفل! مال تو!
- برای چی؟
- برای اینکه وقتی می خوای کمکم کنی کار رو خراب نکنی!
- من که خرابکاری نمی کنم! من فقط گاهی...
- همین که گفتم!

چندی بعد در تالار ریونکلاو

جرمی گوشه ای ایستاده بود و همه ی هم تالاری ها دور او را گرفته بودند. افلیا هم قاطی دیگران، طبق نقشه قبلی، تصمیم داشتند بچه ها را با خود هم نظر کنند. جرمی در حال سخنرانی بود و اول افلیا، و بعد دیگران هم حرف هایش را تایید می کردند:
- شما هم مثل من از این ناظر ها خسته شدید؟
-بله!
- آیا می خواید نظم دوباره برگرده؟
-بله!
- آیا می خواید ناظرتون عوض شه؟
- بله!
- پس همه با هم! یکصدا و همدل! با ما همکاری کنین تا بتونیم این ناظر ها رو برکنار کنیم!

ناگهان افلیا که جوگیر شده بود فریاد کشید:
- ناظر بی کفایت، نمی خوایم! نمی خوایم! ناظر بی ک‍...

وقتی افلیا چشم غره جرمی را دید دست از شعار دادن کشید.
- چرا اونجوری به من نگاه می کنین؟ خودش یه‍...

و باز هم چشم غره... ناگهان یکی از میان جمعیت پرسید:
- اما چطوری می خواین این کار رو انجام بدین؟

جرمی دنبال صدا گشت و متوجه لونا شد.
- آهان. سوال خوبی بود لونا. من و افلیا...

وقتی که همه اسم افلیا را شنیدند، شروع به همهمه کردند.
- ساکت! همگی ساکت! ما یک نقشه بی نقص کشیدیم! هممون می دونیم که تام و ویلبرت طبق گفته خودشون با هم «از ریشه» مشکل دارن. ما می تونیم با صحنه سازی یک دوئل اونها رو برکنار کنیم!
دیزی از میان جمعیت جلو آمد و گفت:
- فکر نکنم مشکلی پیش بیاد.

همگی از تایید دیزی خوشحال شدند. تام و ویلبرت که تا کنون داشتند به خاطر تنبیهی که سر دعوایی که کرده بودند، شیشه های معجون کلاس معجون ها را تمیز می کردند، دعوا کنان وارد تالار شدند. هر یک از بچه ها به سویی پراکنده شد. جرمی به افلیا گفت:
- وقتشه!

سپس دست افلیا را گرفت و از تالار خارج شد. تام و ویلبرت هم که مشغول کل کل و بحث و جدال بودند، متوجه آن دو نشدند. هر دو قدم زنان به سمت دفتر پروفسور فلیتویک به راه افتادند. کمی که از تالار دور شدند، جرمی افلیا را نگه داشت. از جیبش فلیکس فلیسیس را دراورد و به افلیا داد و گفت:
- خب دیگه! الان وقتشه! درش رو باز کن و معجون رو سر بکش!

افلیا، شیشه را از جرمی گرفت. خواست در آن را باز کند که شیشه از دستش لیز خورد و روی زمین افتاد و شکست. جرمی با ناامیدی نگاهی به شیشه شکسته کرد و سپس رو به افلیا کرد و گفت:
- افلیا! اون آخرین امیدمون بود!
- کار من نبود... خودش یهو اینطوری شد!
- فعلا که نمیشه کاریش کرد! باید بریم که داره دیر میشه!

هر دو مثل تیری از فشنگ در رفته به سوی دفتر پروفسور فلیت ویک رفتند. وقتی رسیدند، در زدند و وارد شدند و شروع کردند به نقش بازی کردن:
- عهه... عهه... پروف‍... پروفسور... تام... ویلب‍...
- عهه... عهه... ویلبرت... دوئل... بچه ها
- چرا نفس نفس میزنین مردان جوان؟ بشینین و درست حرفتون رو بزنین

جرمی و افلیا جلوی پروفسور نشستند و نفس های عمیقی کشیدند. افلیا گفت:
- پروفسور فلیت ویک! تام و ویلبرت دارن با هم دوئل می کنن!
- دوئل؟

جرمی ادامه داد:
- آره! وقتی از کلاس معجون ها برگشتند، داشتند دعوا می کردند. بعدش هم دعواشون اونقدر طولانی شد که به دوئل کشید!

پروفسور از جایش بلند شد و به سمت تالار ریونکلاو راه افتاد. جرمی و افلیا هم پشت سرش راه افتادند. جرمی نگاهی به افلیا کرد، یعنی که باز هم بگو! افلیا شروع کرد:
- یکی از مار های شیلا له شده!
- دندونای یوشی ریخته!
- ربکا دیگه نمی تونه جیغ بکشه!
- یکی از شاخه های پاتریشیا شکسته!

جرمی و افلیا به یکدیگر نگاه کردند. هر دو جوگیر شده بودند، اما پروفسور فلیت ویک هنوز واکنشی از خود نشان نداده بود. متوجه شدند که به تالار رسیدند. هر سه وارد تالار شدند. هر کدام از بچه ها وقتی متوجه آنها شدند، خود را به یک سو پرت کردند. پاتریشیا برگ نداشت و داشت گریه می کرد، دندان های یوشی، سیاه شده بود، شیلا داشت یکی از کبرا هایش را نوازش می کرد که نیش نداشت، ربکا تظاهر می کرد دارد جیغ می کشد و هر یک به نحوی خود را درمانده نشان دادند. ردا های تام و ویلبرت پاره شده بود. پروفسور فلیتویک گفت:
- اینجا چه خبره! جاگسن و اسلینکرد! همین الان بیاین اینجا!

تام و ویلبرت به سوی پروفسور رفتند و گفتند:
- بله پروفسور؟
- از شما شکایت شده به خاطر دوئل در تالار عمومی! ۳۰ امتیاز منفی برای ریونکلاو!
- پروفسور باور کنین...
- همین الان توضیح می دین.
- باور کنین برامون پاپوش دوختن! همین یوشی که می بینین زده لباس های ما رو پاره کرده!
- میزوهو!

یوشی گفت:
- عولوق عیگه
- نه پروفسور! دروغ نمی گم! می تونین از بقیه بپرسین!
- نیازی به پرسش نیست! تمام شواهد موجوده! ۲۰ امتیاز منفی دیگه برای ریونکلاو! گروه ریونکلاو هم تا اطلاع ثانوی ناظری نداره!

تام و ویلبرت نگاه چپی به افلیا و جرمی کردند. پروفسور از تالار خارج شد و به سمت دفترش راه افتاد؛ تام و ویلبرت هم برای دریافت ادامه‌ی تنبیهشان به دنبالش حرکت کردند. کمی که گذشت همگی فریاد شادی سر دادند:
- آره! همینه!

جرمی به سمت دیزی رفت. دیزی گفت:
- دیدی گفتم موفق می شیم؟

او هاج و واج مانده بود. پرسید:
- چطور انجامش دادین؟
- برگ های پاتریشیا رو یوشی کند!
- پترا واقعا متاسفم!

پاتریشیا نگاهی غمگین به جرمی انداخت و گفت:
-اشکالی نداره. دوباره زودی درمیان

دیزی ادامه داد:
- شیلا هم...

شیلا حرف دیزی را ادامه داد:
- وقتی بلد باشی راحت می تونی نیش مار ها رو بکشی.

یوشی گفت:
- لِعاس های ویلبِعت و تام هم تال منه.
- لباس های ویلی و تام مال توئه؟ اول اون آبنبات رو از دهنت بیار بیرون بعد بگو!
- میگم لباس های ویلبرت و تام هم کار منه! من با دندونام پارشون کردم! از دیزی هم یک آبنبات سیاه گرفتم تا دندونام سیاه شه!

جرمی که از این همه همکاری به وجد آمده بود و انتظار چنین هماهنگی ای را نداشت، فقط می توانست در یک جمله قدردانی اش را به آنها نشان دهد:
- آفرین به همه! جدا بهتون افتخار می‌کنم. همگی سالمید؟
همه یک صدا فریاد زدند:
- بله!
ناگهان از پشت جمعیت صدای گریانی آمد:
- جرمی!
- بله ربکا؟
- من واقعا نمی تونم جیغ بزنم!


ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۰۹:۲۸
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۱۸:۰۱
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۲۲:۰۲
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۲۴:۱۱
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۳:۰۱:۵۴

RainbowClaw




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹
#99

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
اسب queen Anne's revenge
VS
سرباز تفاهم‌داران


19 سال بعد


"... و اون یکی، شجاع ترین مردی بود که می شناختم. "

آیا تا به حال شده که قصد پنهان کردن چیزی را داشته باشید؟ در این صورت لازم است بدانید بهترین مکان برای پنهان کردن هرچیزی درست مقابل چشم شخص مقابل است چرا که هرگز آن جا جست و جویی نخواهد شد.

اگر کریچر به وسایل مشنگ ساز اعتماد می داشت قطعا اره برقی ای از مانداگاس فلچر، که او نیز طبق معمول ازکسی قرض گرفته کش رفته بود، قرض می گرفت کش می‌رفت تا ارباب هری اش را از وسط به دو نیم تقسیم کند. اما در کمال تاسف ناچار بود فکر دیگری برای سر به نیست کردن اربابش پیش بگیرد. قضیه از آن قرار بود که ارباب هری اصلا شبیه ارباب جماعت نبود. ارباب هری به کریچر احترام می گذاشت، به او لباس های قشنگ می پوشانید، دو روز در هفته به کریچر مرخصی می داد و از همه بدتر به او خسته نباشید می گفت.
تحمل چنین وضعی کریچر را کلافه کرده بود. کریچر ذاتا موجود بدبخت و تو سری خوری بود و می بایست بدبخت و تو سری خوری باقی می ماند. از همه بدتر آنکه قادر به فرار یا سرپیچی از اربابش نیز نبود لذا تصمیم گرفت با سر به نیست کردن ارباب، ارباب جدیدی بیابد که توی سرش بزند و بدبختش کند.

کریچر روزها فکر کرد و نقشه کشید اما تمام راه های ممکن به بن بست ختم می شد. به دلیل جن خانگی بودن، نمی توانست مستقیم اربابش را سر به نیست کند و هر زمان به مواردی مانند چاقو زدن، خفه کردن با بالش، سم ریختن، کوبانیدن گلدان به سر و تنها گذاشتن ارباب هری با تابلوی خانم بلک در یک اتاق در بسته که کلید آن توسط فنگ خورده شده و مشغول هضم و جذب و دفع است هم فکر می کرد، مدتها دست هایش را در شومینه داغ می گذاشت تا حسابی تنبیه شود.

آن روز نوزده سال بعد بود. کریچر نمی دانست بر چه مبنایی روزی که کره تسترال های ارباب هری به هاگوارتز می روند نوزده سال بعد نامیده می شود اما ظاهرا تک تک موجودات دنیا آن روز را به نام نوزده سال بعد می شناختند. آن روز پسر دوم ارباب هری برای اولین بار به هاگوارتز می رفت و از روزها قبل نگران آن بود که نکند در اسلیترین بیفتد. ارباب هری اما پسرش را آرام می کرد و به او اطمینان می داد که جادوگران بزرگی در اسلیترین تربیت شده اند و سپس پیشانی اش را می بوسید. کریچر معتقد بود که پسر دوم ارباب هری لوس و ننر است. البته از نظر او تمام بچه های نسل جدید این طور بودند. این بچه ها بی تربیت، پر رو و وقیح بار آمده بودند و والدین شان مقصر بودند چون هرگز آنها را کتک نمی زدند. یکبار کریچر سعی کرده بود این نکته را برای ارباب هری گوشزد کند:

-ارباب هری بچه هاش رو لوس کرد. ارباب هری باید بچه ها رو تنبیه کرد. یک بار ارباب سیریوس کریچر سر سفره غذا گفت که خورشت پیکسی دوست نداشت و بانوی کریچر ارباب سیریوس جوان رو توی صندق حبس کرد و طوری صندوق رو مهر و موم و طلسم کرد که تیم طلسم شکن وزارت سه روز و ده ساعت روی صندوق کار کرد تا تونست ارباب سیریوس رو بیرون آورد. در اون وهله ارباب سیریوس آنچنان گشنه مونده بود که حاضر بود فضله پیکسی هم رو چشمش گذاشت و خورد!

هری تنها خندیده و به اصل مقصود کریچر واکنشی نشان نداده بود.البته اگر کریچر می دانست که همین بچه لوس موجب باز شدن گره مشکلش خواهد شد نه تنها او را لوس خطاب نمی کرد که به عمر و عزتش به درگاه ارباب ریگولوس شهید دعا می کرد. آن روز هری به پسرش گفته بود که یکی از دو مدیری که پسرش به نام های آنان نام گذاری شده اسلیترینی و شجاع ترین مردی بود که در زندگی خود دیده است و ناگهان پرده های جهل کریچر فرو افتاد و چاره مشکل اش را پیدا کرد. تمام مدت کریچر سرش را به دیوار کوبیده، دستهایش را داخل شومینه گذاشته و با گوشت کوب به سرش کوبیده جواب درست جلوی چشمش بود. درست جایی که هرگز جست و جو نشده بود!

نیمه شب بود که کریچر وارد خانه شماره دوازده میدان گریمولد شد. سالها بود که کسی در خانه رفت و آمد نمی کرد و ارباب هری کریچر هم رغبتی به فروش یا تعمیر آن نداشت. خانه در ظلمات محض فرو رفته بود. اما ناگهان نور سپید و روشنی از دور نمایان شد و سپس با سرعت زیادی به سمت کریچر حمله ور شد.
-ای بابا دامبلدور یقه کریچر رو ول کرد! تو سالها بود که کشته شد و قاتلتم اومد پیش خودت و جنازتم پوسید. نخواست بس کرد؟!

البته کریچر تا آخرین روز عمرش این موضوع را نفهمید اما دیگر هرگز کسی که وارد خانه شماره دوازده می شد، روح دامبلدور را نمی دید!
کریچر نیازی به روشنایی نداشت تقریبا تمام خانه را مثل کف دستش بلد بود. از راهروها و پله ها یکی یکی عبور می می کرد تا به زیر زمین خانه رسید. ابتدا چند شمع روشن کرد، سپس دستش را برید با خون طرح و های عجیب و غریبی روی زمین کشید و یک بطری شامپو مخصوص موهای چرب هم گذاشت وسطش. آن گاه شروع به ورد خوانی کرد و لحظه ای بعد تمام اتاق در حال لرزیدن بود.
از کف اتاق، نور سپیدی تابیدن گرفت؛ طوری که کریچر مجبور شد چشمانش را نیمه باز نگه دارد. از میان نور سپید مردی شفاف بالا آمد. گویی پیکرش را آسانسوری نامرئی از کف اتاق بالا می آورد؛ ابتدا سر و سپس سایر اندام هایش نمایان شدند و خلاصه نور شمع و طرح‌های عجیب غریب خون و شبح بیرون اومده از زمین به هوا، انگار از وسط سناریوهای تیم برتون بیرون کشیده شده بودند.

مرد شفاف قد بلندی داشت با بینی عقابی شکل و موهای لختی که دو طرف صورتش چون پرده ای قرار گرفته بود.
-کی تو روز نوزده سال بعد آرامش منو بهم زده؟

کریچر متوجه شد که حتی در دنیای مردگان نیز به آن روز نوزده سال بعد می گویند. صدایش را صاف کرد:
-کریچر به کمک اسنیپ نیاز داشت. تنها اسنیپ شجاع بود که ناجی کریچر بود...

کریچر که بلاخره تونسته بود چیزی که ذهنش رو مشعغول کرده بود رو برای کسی به زبون بیاره، یک ساعت بعد رو لاینقطع حرف زد و نیت ونقشه های مختلفش رو، که هیچ کدوم رو خودش نمی‌تونست انجام بده، به روح اسنیپ شرح داد. از اون طرف اسنیپ هم با دقت گوش می‌ داد و پیش خودش فکر می کرد:

-الان که نوزده سال بعده. شکر مرلین دیگه خبری هم از ولدمورت و دامبلدور نیست که یکی از این بخورم یکی از اون. لازمم نیست از پسر پاتر محافظت شه دیگه، چون دیگه نه معلمی که لرد سیاه از پس کله اش زده باشه بیرون دنبالشه، نه یه گرگینه که قرصاش رو نخورده و رم کرده، نه یه پیرزن خپل دنبالش گذاشته تا نتونه به هدفش برسه. اون که کارش رو تموم کرد رفت، منم قرار نیست آخرش بخاطر چند سانت چوبدستی توسط نجینی که توی حباب محافظ رفته خورده بشم.

این بود که سری تکان داد و با کریچر موافقت کرد و هردو مشغول کشیدن نقشه شدند.

هشت ساعت بعد - هاگوارتز

نوزده سال بعد کذایی به نوزده سال و یک روز بعد نزدیک می شد و آلبوس سوروس پاتر که آخرش هم اسلیترینی شده بود، دمق سر اولین کلاس هاگوارتزش که دست بر قضا کلاس گیاه شناسی بود نشسته بود و مثل سایر دانش آموزان با گلدان‌های مندارک ور می‌رفت. یک یکدفعه با صدای ترقی، یک نفر در کلاس ظاهر شد و در مقابل چشمان از تعجب چهارتا شده‌ی آلبوس، گونی ای را از زیر بغلش دراورد، معلم گیاهشناسی را به داخل آن منتقل کرد و با تقی دیگر ناپدید شد!
قبل از اینکه هرمیون وار پشت چشم نازک کنید و یادآوری کنید که هیچ جادوگر یا ساحره ای نمی تواند در هاگوارتز آپارات کند، خدمتتان عرض می کنم که طرف نه ساحره بود نه جادوگر، بلکه جن خانگی بود، جن خانگی خل و چل خود پاتر ها. و جن های خانگی همه جا می توانند غیب و ظاهر شوند!

کریچر گونی به بغل، در خانه گریمولد ظاهر شد، در حالی که صدایی از داخل گونی به گوش می رسید:
-کریچر! این مسخره بازیا رو تموم کن!
-کریچر قسم خورد که شما اشتباه دید! من که کریچر نبود!

کریچر چوبدستی شخص داخل گونی را که قرض گرفته کش رفته بود به اسنیپ داد و اسنیپ به سرعت طلسم فرمان را اجرا کرد. نویل لانگ باتم در حالی که لبخند ابلهانه ای زده بود و چشمانش سیر در عالم دیگری را تداعی می کرد از گونی بیرون آمد.

اسنیپ فریاد کشید:
-لانگ باتم کریچر؟! این بی خاصیت فرق تسترال و هیپوگریف رو نمیدونه!
-سر کریچر صدات رو بلند نکرد. فقط این دوست ارباب هری بود که راحت می رفت تو گونی.

اسنیپ سری تکان داد و کریچر صندوق بزرگی را آورد. با اشاره ی اسنیپ، نویل صندوق را برداشت و از خانه گریمولد بیرون رفت.


چند ساعتی طول کشید تا نویل بازگردد. اما صندوق را به همراه نداشت و لبخند ابلهانه همچنان بر لبانش نقش بسته بود که نشان از تاثیر قدرتمند طلسم فرمان بود.
اسنیپ که دست به سینه ایستاده بود با لحن سرد منحصر به فرد خودش پرسید:
-خب؟
-خب؟
چی کارش کردی؟
-من دقیقا همون کاری رو کردم که خواسته بودین.

اسنیپ و کریچر به یکدیگر نگاه کردند.
کریچر پرسید:

-اگه راست گفت، پس صندوق کو؟

نویل گفت:
-من همون کار رو کردم. صندوق رو انداختم رو هری.

اسنیپ از جا پرید.
-من نگفتم بنداز روش احمق! گفتم هری رو بکن توی صندوق!
-اوه پس چه خوب شد.
-چطور؟
-آخه من صندوق رو روش انداختم...
- خب؟
-ولی روش نیفتاد که!

پس از نثار دو لگد جانانه _که دومی به سفارش اسنیپ بود_و فرو کردن دوباره نویل داخل گونی، کریچر و اسنیپ به آشپزخانه رفته بودند. کریچر کلاه بلند و سفیدی به سر گذاشته بود. روی میز مقابلشان تعداد زیادی بطری های رنگارنگ، ظرف هایی حاوی پودر های سیاه و سفید و یک پاتیل در حال قل قل قرار داشت. اسنیپ گفت:

-خیلی خوب کریچر... حالا دو قاشق از اون پودر بریز و سه بار خلاف جهت عقربه های ساعت همش بزن.


کریچر پودر سیاه که اسنیپ به آن اشاره کرده بود را داخل پاتیل ریخت. بخار غلیظی از معجون برخاست و رنگش قهوه ای شد. کریچر سه بار خلاف جهت عقربه های ساعت معجون را هم زد.
-این چقدر بوی وایتکس داد. کریچر دلش خواست همشو سر کشید.

اسنیپ گفت:
-مطمئن باش که این آخرین کاریه که دوست داری انجامش بدی...حالا معجون رو بریز تو بطری.

کریچر با دقت مشغول ریختن معجون داخل بطری بلند و باریکی شد. اسنیپ همونطور که دماغش رو بالا گرفته بود، ادامه داد:

-کافیه لانگ باتم اینو تو ظرف غذای پاتر بریزه. امیدوارم با وجود طلسم فرمان اونقدر احمق نباشه که معجون رو سر بکشه. اون وقت مجبوریم جنازه مایع شده اش رو بریزیم تو بطری و دفنش کنیم.

چند ساعت بعد-خونه هری پاتر

جینی در حالی که لیلی لونا را در آغوش گرفته بود به در دستشویی می کوبید.
-هری بیا بیرون. بچه می خواد بره تو.

هری فریاد کشید:
-بچه رو ببر تو حیاط!
-هری میفهمی چی میگی؟ نمیشه که بچه اونجا کارشو بکنه. تو بیا بیرون!
-باور کن خودم بیشتر از هرکس دیگه ای دلم میخواد بیام بیرون. تو توی اون غذای لعنتی چی ریخته بودی؟
-هری مسخره بازی درنیار ما همه از اون غذا خوردیم.
-نویل چی؟ اونم حالش خوبه؟

جینی بچه را که در آغوشش بود کمی جا به جا کرد.
-اونم خوب بود. یه چیزی راجع به گریمولد گفت و برگشت.

هری با لحن کارآگاه مابانه ای گفت:

-گریمولد؟ کار همونه! اومد منو مسموم کرد. از اولشم به من حسودی می کرد. آخه من پسر برگزیده بودم. من سال اول سنگ جادو رو نجات دادم. سال دوم باسلیسک کشتم، سال سوم با یه لشکر دیوانه ساز جنگیدم سال چهارم برنده جام آتش شدم، سال پنجم...

جینی سرش را به نشان کلافگی تکان داد.
-هری تو مغزت تاب برداشته داری هذیون میگی. من بچه رو میبرم خونه همسایه بعدش هم میرم دنبال شفادهنده.
-... من وارث سه یادگار مرگ بودم. ابر چوبدستی منو انتخاب کرد...

اما چیزی جز اشیا بی جان خانه، شنونده صحبت های هری نبود.

همان لحظه - خانه گریمولد

-کریچر فکر کرد به اندازه کافی عمیق شد.

کریچر این را گفت و از گودال عمیقی که کف زیر زمین خانه گریمولد کنده بود بیرون آمد. سپس تابوت بزرگی را داخل گودال شوت کرد. در تابوت باز مانده بود.

اسنیپ گفت:
-اگه اون لانگ باتم کارشو درست انجام داده باشه الان پاتر در حال جون دادنه.
-وقتی ارباب هری به دیدار ارباب ریگولوس شتافت، البته ارباب هری از زیانکارا بود و زیانکارا هرگز ارباب ریگولوس رو ندید، کریچر جنازشو آورد و اینجا دفن کرد.

در این هنگام نویل لانگ باتم به آرامی وارد زیر زمین شد و خیلی بی سر و صدا به کریچر نزدیک شد، طوری که او اصلا متوجه حضور او نشد. ناگهان نویل کریچر را داخل گودال هل داد. در تابوت را بست و شروع کرد به پر کردن گودال با مقدار خاک زیادی که بالای گودال جمع شده بود.

کریچر داخل تابوت زنده به گور شده بود. با مشت های کوچکش به در تابوت می کوبید و جد و آباد نویل لانگ باتم را لعنت می فرستاد البته همان اول تمام اجداد مشترک نویل با خاندان بلک را حذف کرده بود. در این گیر و دار بدن شفاف و نورانی اسنیپ در کنار کریچر ظاهر شد.
کریچر گفت:
-این کرم فلوبر کریچر رو زندانی کرد. اسنیپ بهش گفت اشتباه کرد. اسنیپ بهش فرمان داد که منو آزاد کرد!

اسنیپ با بی تفاوتی به او خیره شد.
-نه کریچر اشتباه نشده. خودم بهش گفتم که این کار رو بکنه.

اگر کریچر به دنبال دلیل آنکه چرا نقشه هایش برای کشتن ارباب هری، همه به بن بست می خورند بود، باز هم جواب سوالش، همینجا جلوی چشمانش و نوک دماغش بود.

-چی شد؟ اسنیپ گفت این کار رو کرد؟ ولی اسنیپ هم مثل کریچر از ارباب هری... چرا؟
-چشماش کریچر... چشمای لعنتیش...

کریچر فریاد زد:
-کله چرب عین آدم صحبت کرد و ادا اطوار رو ول کرد که کریچر فهمید!
-ول کنم به چشماش اتصالی کرده بود... من از پاتر متنفرم کریچر. همیشه متنفر بودم. میخوام سر به تنش نباشه ولی اون چشمای مادرش رو داره.

کریچر گفت:
- د آخه مرد حسابی ول کنِ آدم کجای آدمه!؟ پس این همه مدت کریچر رو عنک کرد؟ پس صندوق چی بود؟
- من اول به نویل دستور دادم تا پاتر رو بندازه تو صندوق. ولی بعد نتونستم و بهش گفتم صندوق رو پرت کنه پیش پای پاتر.
- پس اون معجون مرگبار چی بود؟
-چیز خاصی نبود. یه کم پاتر رو چیز می کرد... چیز... دیدی معجون عشق مثل قلب سرخ رنگه؟
-آره؟
- دیدی معجون شانس، مثل گیاه خاج، شگونه ایرلندی، سبزه؟
-آره؟
-دیدی رنگ معجون قهوه ای بود؟ همون.


در اینجا کریچر درجا تسمه تایم پاره کرد و موتورش نیز نیم سوز شد. شجاع ترین جادوگر هم گیر چشم های ارباب هری بود. دنیای بنظرش جای بسیار عجیب و مضحکی آمد. اصلا آدم ها هیچ کارشان درست و کامل نبود. در نه در بد بودن خوب بودند و نه در خوب بودن. این بود کریچر تصمیم گرفت « اسنیپ، تو روح مرده و زنده ات!» گویان، باقی عمرش را همان طور زنده به گور زندگی کند و هرگز به دنیا برنگردد تا روزی که بتواند دوباره ارباب ریگولوس را ببیند.


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۰۳:۲۹
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۳۶:۴۷
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۳۷:۲۲
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۳:۱۰:۰۲
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۳:۲۵:۳۰

وایتکس!



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹
#98

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
سرباز شجاع
vs
اسب گمنام

سوژه:ریا!


مثل همیشه از پنجره پرتو های خورشید، اتاق رو روشن میکرد. صدای آواز بلبل ها به گوش میرسید.دخترک به پشت غلتی زد، نور خورشید بر صورتش تابید و چشمانش رو زد.

- چقدر زود!

پتوی زرد رنگش رو کنار زد و کشان کشان به سمت دستشویی روانه شد، در راه بی توجه از کنار تقویم علامتگذاری شده رد شد.

"فلش بک- هفته ی قبل"

خانه گریمولد:

-خب باباجانیان!...امسال ما قراره میزبان چند دوست قدیمی من باشید. میدونم که خیلی ناگهانی بود.

کسی حرفی نزد، در واقع کسی چیزی برای گفتن نداشت. قرار بود دو سه تا پیر مرد چند شب رو تو خونه ی گریمولد بگذرونن، مگه مهم بود؟

-مرسی پروف!

-آفرین باباجانیان!...با این انرژی قطعا شادتر میشن...خیلی خب، الان برین به خونه هاتون و مشغول شین.

پرفسور از روی صندلی پایین اومد و قبل از اینکه کسی بتونه چیزی بگه، به سرعت ناپدید شد!

-من متوجه نمیشم.
-مهمونی؟
-آروم باش رز!
-میزبانی؟نه تورو مرلین!
- باید میزبان های خوبی باشیم همرزمانم!
-کیک هم میدین؟

پرفسور رفته بود و جواب صدها سوال محفلیون رو نداده بود. در همین حین بود که ناگهان زنگ در به صدا در اومد.

-پروفه احتمالا.

هری همچنان با تردید به در نگاه کرد،پرفسور میتونست تلپورت کنه، چرا از در اومده بود؟ اما هنوز این سوال در ذهن هری بود که رز با ویبره ای سریع خودش رو به در رسوند!

-خوش اومدین!

شک و تردید هری کاملا درست بود، اما دیگه برای گفتن نظرش دیر بود! سه مرد قد کوتاه و پوست چروکیده از آستانه ی در وارد شدن. اولین پیرمرد لباسی سبز رنگ به تن داشت به همراه کلاهی نوک تیز، پیرمرد دوم بر خلاف پیرمرد اول چاق و قد کوتاه بود، لباسی سیاه رنگ به تن داشت و عصایی قرمز رنگ به دست؛ پیرمرد سوم از همه ظاهر عجیبتری داشت! او لباسی زرد رنگ با چینهای سیاه، چکمه ای قهوه ای رنگ و عصایی سبز رنگ به تن داشت.

-خوش ا...

اما هری حتی فرصت نکرد خودشو معرفی کنه؛پیرمردی که لباس سبز رنگ به تن داشت با عجله پرید جلو و به هری تنه زد.

-چیش...
-دست...دستشویی کجاست؟
-رز میشه دست...
-ممنون پسرم!

رز که از خوشحالی در ویبره ی خود نمیگنجید، به دستان پیرمرد چنگی زد و ویبره زنان از پله بالا رفت. در راه پیرمرد بیچاره حدود ده بار به نرده ها کوبیده شد. رز که هنوز متوجه نشده بود پیرمرد رو به درون دستشویی هل داد و در رو به روش بست!

-فکر کنم سکته کرد!

از همین اول کار محفلیون شروع کرده بودند؛ هنوز 5 دقیقه هم از ورود پیرمردها نگذشته بود که یکی جان به مرلین سپرد. هری زیر چشمی نگاهی به پیرمردها انداخت، هیچ یک اهمیتی یا بهتره بگم توجهی به اتفاقی که افتاده بود نداشتن، یکی با عصایش ور میرفت و دیگری در آینه لباس هاش رو مرتب میکرد!

-خب...سلام خوش اومدین! من هریم، هری پاتر.
-اوه! پاتر؟ این اسم برام آشناست...
-بله...باید هم آشنا باشه، چ...

اما حرف هری در فریاد پیرمرد چاق محو شد!

-کیککک!

با اینکه مردی چاق، قد کوتاه و پیر بود اما با سرعتی باورنکردنی، خودش رو به کیکی که کریچر پخته بود رسوند.

-آخ جون کیک!..پسرجون یه قاشق بده.
-

پیرمرد بی توجه به هری گازی بزرگ به کیک زد و پس از لحظاتی بر روی زمین غش کرد!

-کریچر موفق شد! وایتکس داد به خورد دورگه.

به همون سرعتی که پیرمرد اول سکته کرده بود، پیرمرد چاق هم خفه شد! محفلی ها در همین اول کار هنر خودشون رو به نمایش گذاشته بودند.

-اممم...فکر کنم بهتره بخوابیم!

پیرمرد سوم بسیار خسته بود، انگار از راه دوری اومده بود؛ این اتفاق باعث شد که زود به خواب بره و توسط محفلی دیگری کشته نشه. در طبقه ی پایین محفلیون دور هم بدنبال راهی برای مخفی کردن اجساد پیرمردها بودند.

-چیکار کنیم؟
-همرزمانم قایمشون کنیم؟
-نه! باید به پروف نامه بنویسیم!
-نتونستم خودمو معرفی کنم.
-چطوره بذاریمشون زیر مبل!
-جواب پرفسور رو چی بگیم همرزم؟
-من میرم نامه بنویسم.

گابریل سر در کتاب به سمت نشیمن حرکت میکرد که پاش به بدن پیرمرد کشیده شد و به زمین افتاد.

-آی سرم!...اون چیه زیر میز؟

زیر میز جسمی نقره ای رنگ برق میزد، جسم نور موجود در نشیمن رو بازتاب میکرد و همین کار باعث درخشندگیش میشد.

-بچه ها نگاه کنین...یه قرص!
-قرص؟...قرص به چه دردمون میخوره؟
-

جواب هر سوالی تو یه کتابه! این شعار گابریل بود؛ پس جواب سوال هری هم تو یه کتاب باید می بود! گابریل ساعتها غرق در انبوه کتابهای اطرافش بود و بدنبال اسم قرص میگشت. چند ها بار قرص رو تکون داد، بو کرد، لمس کرد جلوی نور گذاشت، ورد بهش شلیک کرد و...

-پیدا کردم!

گابریل با هیجان بالا پایین میپرید و هر کسی که خواب بود رو بیدار میکرد.

-بیدار شین! بیدار شین! فهمیدم.
-چیشده؟
-همرزمم چرا بیدارمان کردی؟
-خواب بودم!

اما گابریل به این چیزها اهمیت نمیداد. هر دفعه که کشفی میکرد و به یکی از دوستاش کمک میکرد، خوشحال میشد اما الان با یه تیر دو نشون زده بود! هم قرص شناس شده بود هم به محفل کمک کرده بود.

-اسم قرصه رو فهمیدم!...کاربردش رو هم همینطور.

سرکادوگان که بسیار خسته بود بی توجه به گابریل، دوباره بر روی مبل دراز کشید و به خواب رفت اما گابریل که سرحال بود قبل از اینکه هری هم به جمع سرکادوگان بپیونده باتکونی هیجانی،آدرنالین خون هری رو به اوج رسوند.

- خیلی خب ...حالا چیکار میکنه؟
-هر کس یا هر چیزی اینو بخوره تبدیل به نخود میشه!
-

لحظاتی بعد هری به آرامی قرص را در درون دهن پیرمرد چاق گذاشت و بلافاصله گابریل با وردی، قرص رو هل داد تو گلو ی پیرمرد.

-الان تغییر میکنه؟
-اره!

کمی بعد پیرمرد کم کم کوچک و کوچکتر شد، تا اینکه به اندازه نخود شد.

-تموم!
-فردا یه فکر واسه اون یکی میک...

اما هری به خواب رفته بود.


فردا صبح:

با اینکه ساعت 5 صبح بود و همه در خواب ناز بودند، اما سایه ای از تخت خواب برخواست و به سمت طبقه ی پایین روانه شد،سایه با خوشحالی دستانش رو در هوا تکون داد اما ناگهان تعادلش رو از دست داد!

گرومپپ!

هری،رزو گابریل و با وحشت از خواب برخاستند و با نگرانی به سمت منبع صدا دویدند. اما سرکادوگان همچنان خواب بود.

-چیشده؟
-همون بهتر بمیره!
-فکر میکنم پروف نصفمون کنه!
-با صدایی که اومد من 99 درصد احتمال مرگ رو میدم!

محفلی ها هرجوری بود در تاریکی خود رو به محل صدا رسوندن، حالا همه میتونستن سایه رو ببینن.

-فرزندم؟ کمک کن بلند شم!

گابریل با بی میلی به سمت پیرمرد رفت و به اون کمک کرد که از روی زمین بلندشه، ولی لحظاتی بعد با نگاهی عصبی به پیرمرد منظورش رو رسوند.

-خب...فرزندانم! من برای دیدن آلبوس، راه دور و درازی رو پیمودم.
-بله کاملا متوجهم آقا...اما ساعت 5 صبح که نمیشه برین دیدن پرفسور.
-ساعت 5 صبح؟فرزندم الان ساعت 3 بعدازظهره!

هری نگاهی به گابریل و سپس به رز که با هیجان ویبره میرفت انداخت، هیچ کس چیزی برای گفتن نداشت.

-پیرمرد محترم؛...الان ساعت 5 صبحه! قطعا شما از سومالی اومدین چون اونجا الان 3 بعدازظهر هست اما اینجا لندنه.

بعضی وقتا زیا کتاب خوندن گابریل به کار محفل میومد، مثل الان که کمک به شناخت هویت اصلی پیرمرد کرده بود.

-اوه! واقعا؟...اما من از سومالی نیومدم فرزندم، از اصفهون اومدم!
-
-
-

نگه داشتن یک پیرمرد به اون آسونی ها هم نبود، اگر هم بود این پیرمرد که نصیب محفلی ها شده بود جزو اون دسته نبود. اما هنوز ذره ای امید بود؛ شاید تا ساعتها بعد پیرمرد به هاگواترز میرفت و مهمون پرفسور میشد.

ساعتی بعد:

9صبح بود، پیرمرد خواب بود اما محفلی ها بیدار، همه در آشپزخونه جمع شده بودن و مشغول صحبت بودن.

-بریم بیدارش کنیم؟
-همرزمان...اون پیرمردِ چاق کو؟
-باید یک ساعته دیگه بخوابه وگرنه در ژنیتیکش مشکلی پیش میاد.
-من با گب موافقم...باید حداقل اینو سالم برسونیم دست پروف!
-در مورد بقیه چی؟
-بقیه؟
-اون یکی که تو دستشویی...همونجا فعلا بمونه بهتره!
-کریچر از سر و صداهای مزاحمین بیدار شد!

همچنان که محفلی ها مشغول بحث و جدال بودن، در طبقه ی بالا پیرمرد غلتی زد و به خواب نازش ادامه داد.

-من حوصلم سر رفت میرم بیدارش کنم.

اولین بار بود که نه هری، نه گابریل و نه هیچ کس دیگه ای جلو اینکارو نگرفت! همه ی محفلیون از پیرمرد خسته شده بودند و زودتر میخواستن از دستش خلاص شن. همینطور که رز از پله با ویبره های شدید و هیجانی بالا میرفت، دقایقی گذشت اما رز برنگشت! هری با نگرانی به طبقه ی بالا رفت و لحظاتی بعد با صورتی که معلوم بود جا خورده برگشت و پشت میز نشست.

-چیشده؟

هری چیزی نگفت بجاش با دستش پله هارو نشون داد. رز با آرامش داشت پیرمرد رو به پایین پله ها راهنمایی میکرد؛ اما از صورت رز معلوم بود که فقط کافیه دستاش از بدن پیرمرد جدا شه تا زلزله ای 12 ریشتری به بار بیاره! گابریل با دیدن این صحنه کتابی که در دستانش بود رو بست و به سمت لباس آویزی که در نشیمن بود رفت، پالتو ی قهوه ای رنگش که از جنس پوست اژدها بود رو تنش کرد و آماده ی تلپورت به هاگوارتز شد.

هاگواترز:

شترقق!

با اینکه گابریل تازه جسم یابی رو یاد گرفته بود اما دقیقا خودش و پیرمرد رو در وسط میدان هاگزمید فرود آورد. دقایقی دیگر پیرمرد رو تحویل پرفسور میداد و بعد با خوشحالی به گریمولد برمیگشت و یک دل سیر میخوابید. اما گابریل کاملا در اشتباه بود! همیشه مسیر هاگزمید تا هاگوارتز به نظر گابریل کوتاه بود اما اون روز اینطور نبود! در راه پیرمرد از خاطرات تحصیلش در مدرسه ی جادویی "نقش جهون" میگفت و میخندید و گابریل هم هر لحظه عصبانی تر میشد.

-رسیدیم!

بالاخره رسیده بودند!گابریل با خوشحالی قلعه ی هاگواترز رو نشون میداد. هوا صاف و زلال بود و هیچ ابری درش دیده نمیشد؛ نسیم پاییزی می وزید و دستی بر روی درختان جنگل ممنوعه میکشید. در اون لحظه عظمت و برزگی هاگوارتز نمایان بود. گابریل لحظاتی محو عظمت هاگوارتز بود اما پس از دقایقی به خود اومد و با پیرمرد به سمت کله اژدری روانه شد.

کله اژدری:


گابریل از پیچ راهرو گذشت، در انتهای راهرو مجسمه ی جغدی طلایی دیده میشد؛ شاید محدود کسانی از رمز و راز این جغد با خبر بودند. گابریل دستان پیرمرد رو فشرد و به سمت کله اژدری رفت و بعد با غلیظ ترین لهجه ای که میتونست رمز ورود رو گفت تا مبادا پیرمرد متوجه بشه اما انگار تمام زحماتش بیهوده بود، پیرمرد در اونور سالن مشغول حرف زدن با تابلوی "نیکلاس فلامل" بود! پیرمرد میگفت و میخندید، انگار صدها سال بود که نیکلاس فلامل، کیمیاگر بزرگ رو میشناخت. بالاخره بعد از ده بار گفتن رمزهای مختلف کله اژدری چرخید و پلکان طلایی رنگی پدیدار گشت، گابریل با خستگی دستان پیرمرد رو گرفت و به سمت دفتر پرفسور برد.

تق تق...تق تق

-اوه! بیا تو باباجان.

گابریل در آهنی دفتر پرفسور رو هل داد و به همره پیر مرد وارد دفتر شد.

-سلام پرفسور؛
-سلام باباجان...چقدر زود انتظار نداشتم!
-پرفسور منظورتون چیه؟
-اوه باباجان یادم رفت بگم؟...راموس میخواست مهمون خونه های شما باشه!
-

تکان دهنده ترین خبر ممکن همین حالا از دهن پرفسور خارج شده بود"راموس میخواست مهمون خونه های شما باشه!" احتمال 99درصد و 0/9 دهم درصد بود که خبر به همین اندازه که گابریل رو غافلگیر کرده بود؛ هری، رز، و سرگادوگان رو هم غافلگیر کنه! اما این پایان داستان نبود...

-گابریل باباجان، میخوام تو اون یک روز که راموس مهمون خونه ی گرمت میشه بهش سخت کوشی یه هافلی و زندگی سخت اما پر از روشنایی یک محفلی سخت کوش مثل خودت رو نشون بدی! مشکلی که نداری باباجان؟
-نه پرفسور.

"پایان فلش بک"


همینطور که گابریل مشغول شست وشوی دست و صورتش بود چیزی توجهش رو جلب کرد.

-یعنی چی ممکنه باشه؟

همینطور که مشغول فکرکردن بود از آینه ی دستشویی چشمش به تقویم افتادو متوجه ی نقاشی عظیمی شد! به سرعت از دستشویی بیرون رفت و با دستانی خیس به تقویم چنگ زد. روی 1 آذر 99 نقاشی عظیمی با خودکار آبی کشیده بود، در جای یادداشتهای تقویم، سهمیه سه روز رو هدر داده بود تا وقتی از هر شب به سمت تخت خواب میره یا هر صبح که بیدار میشه یادش باشه که یک آذر راموس دوست قدیمی پرفسور به دیدنش میاد!

-وایی!

بدو بدو کنان با لباس خوابش از پله ها پایین رفت، به نشیمن که رسید، همه جور سکته ی ممکن رو زد! نشیمن از وسایل با ارزش و گرون قیمتی پر شده بود و همین وسایل ممکن بود باعث پرت شدن از دنیای جادویی بشه، حداقل از محفل که اخراج میشد! با اینکه همیشه معتقد بود نباید از وسایل ماگلی استفاده کرد، اما همیشه وسوسه میشد و دست به خرید انواع وسایل ماگلی میزد. بر روی میزی نقره ای رنگ، تلویزیونی 90 اینچی با کیفت فول HD دیده میشد؛ در کنار تلویزیون هم وسایل تزیئنی گوناگونی به چشم میخورد.

-حالا چیکار کنم؟

چشمش به کتابخونه ی چوبیش افتاد که برخلاف کتابخونه ی هاگوارتز که پر بود از کتابهای قدیمی و خاک خورده پاره پوره، کتابخونه ی گابریل پر بود از کتابهای ارزشمند،ممنوعه و تمیز! به سمت کتابخونه رفت و به اولین کتابی که دستش میرسید چنگ انداخت، روی کاناپه ای که داییش از سوئد براش فرستاده بود نشست و مشغول ورق زدن کتاب شد. تند تند ورق میزد اما حواسش بود به کتاب آسیبی نرسه؛ اما هیچ چیز دستگیرش نشد! با نگرانی کتاب رو سر جای اولش گذاشت. دقایقی بعد چشمش به کاناپه افتاد؛ یادش میومد داییش بهش گفته بود که اسکلت کاناپه از استخون غول غارنشین و پوستش از جنس اژدهای ولزی بود!
با ترس و لرز به سمت انباری رفت تا چندتا چیزی بی ارزش پارو پوره بیاره تو خونه اما اونجا هم پر بود از وسایل با ارزش!

-یا ریش مرلین! من کی این همه "میمبلیوس میمبله پتونیا" از گلخونه جایزه گرفتم؟

در انباری رو بست و به سمت گاراژ رفت، درسته ماشینی نداشت اما از اونجا هم به عنوان انباری استفاده میکرد. در گاراژ رو بالا کشید با عصبانیت منتظر باز شدنش شد. تو گاراژ چندها مبل رنگ و رو رفته وجود داشت همچنین دو دست پتو ی کهنه، با خوشحالی چوبدستیش رو بیرون کشید و با یه ورد ساده همه ی وسایل رو به داخل خونه هدایت کرد.

-حالا باید مشغول شم!

به سرعت مشغول شد. با یک دست پتو هارو جایگزین میکرد و با دست دیگر، مچ هاش رو میپرخوند و به همه طرف ورد شلیک میکرد! پتو های کهنه رو با پتو ی زرد رنگش عوض کرد و با کمی رنگ سیاه کمد کرمی رنگش رو کمی بی رنگ و رو کرد. مبلهای قرمزی که از بس تو گاراژ مونده بود تغییر رنگ به خاکستری داده بود رو جای کاناپه ای که داییش از سوئد براش فرستاده بود گذاشت و شومینه ی آجری رنگش رو با رنگ خاکستری و کمی ورد، تبدیل به شومینه ای ذغالی و پر از تار عنکبوت کرد. در آخر کار هم به سراغ کمد لباس هاش رفت و کهنه ترین لباس ممکن رو پوشید.

-چطور شدم؟

خودش رو در آینه بر انداز کرد و بعد برای محکم کاری چند تار عنکبوت تزیینی به گوشه های آینه چسبوند. در همین حین بود که زنگ در به صدا در اومد! با آرامش و متانت، به سمت در رفت. قبل از باز کردن در نگاهی به نشیمن انداخت و بعد با اطمینان در رو باز کرد.

-سلام؛... خوش اومدین!
-سلام فرزندم!
-بفرمایید تو.
-ممنون دخترم.
-چیزی میل دارید؟
-یه چایی اگه امکانش هست.

گابریل با آرامش و متانت سعی میکرد رفتار کنه اما بسیار مضطرب بود، اما کم کم داشت خیالش راحت میشد که واردآشپزخونه شد! انگار به کلی حواسش پرت شده بود.
آشپزخونه پر بود از ظروف چینی و ارزشمند! قاشق چنگالهای قدیمی، دستمال سفره های عتیقه و فنجون های گرون قیمت!
با نگرانی به سمت کابینت رفت تا بلکه یه دست فنجون کرو کثیف پیدا کنه اما انگار تمام فنجونها ، نلعبکی ها و حتی قاشق های قیمتی جهان حالا در آشپزخونه گابریل موجود بود!

-فرزندم چیشده؟ چایی تموم کردی؟
-نه! فقط...فقط این سماورم دیر جوش میاد...ببخشید.

گابریل با نگرانی منتظر جواب پیرمرد بود اما تنها چیزی شنید این بود که پیرمرد با صدایی آرام گفت:
-چقدر ساده زیست!...قانع تر از این دختر نمیتونست نصیب آلبوس بشه.

تا اینجای کار که خیلی خوب پیشرفته بود؛ پیرمرد اونو دختری "ساده زیست " و "قانع" تشبیه کرده بود.حالا فقط کافی بود یکم فنجون هاشو دستکاری کنه!
پس از نیم ساعت کار، یک فنجونِ لپه دار که زمانی فنجونی سفید با ریزه کاری های طلایی بود برداشت و به همراه سینی ای استیل، از آشپزخونه خارج شد.

-به به!چه عطر و بویی فرزندم! چطوری درستش کردی؟
-راستش...من یه لیپتون از اون چایی های ارزون به درد نخور داشتم که معمولا ماگل های بدبخت ازش استفاده میکنن، ولی خب طعمش همچین جالب نبود! واسه همین قبل از اومدن شما،یه سر رفتم جنگلی که جلوی خونه اقای ویزلیه...خلاصه از اونجا یکم بابونه و گل گاوزبون جمع کردم و اوردم ریختم تو چایی؛ امیوارم خوشتون اومده باشه.
-خوشم اومده باشه؟...فرزندم بهتر از این چایی پیدا نمیشه!
-نه به مرلین!...اینا ذره ای ارزش نداره.

راموس چاییش رو سر کشید و بعد بلندشد و بدون اینکه چیزی بگه از خونه خارج شد.
گابریل هیچ وقت باور نمیکرد روزی، به خاطر اینکه روشنایی خودش رو نشون بده دست به همچین کاری بزنه و همچین دروغ بزرگی بگه! خودش فقط میدونست که جنگلی جلوی خونه ویزلی ها نیست و فقط یه بیشه زاره، فقط خودش میدونست که چایی ای که داره راموس میخوره بهترین چایی بازاره! اینارو فقط خودش میدونست و دلش.


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۱۹:۱۹:۵۸
ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۱۹:۲۱:۱۳
ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۱۹:۲۲:۳۹

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#97

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
جرمی استرتون از تیم بدون نام و افیلیا راشدن از تیم مارا
سوژه: ارشد بی کفایت!
اعضای ریونکلا از ارشد های گروه (ویلبرت و تام) راضی نیستن و تصمیم می‌گیرن کاری کنن که اونا از جایگاهشون خلع بشن. دلیل این نارضایتی چیه و چطور براشون پاپوش درست می‌کنن؟


کریچر از تیم queen Anne's revenge و سوروس اسنیپ از تیم تفاهم‌داران
سوژه: هری پاتر!
پسر برگزیده شما رو کلافه کرده. از قضا رقیبتون هم همین احساس رو داره... برای همین، با هم دست به یکی می‌کنید تا از شرش خلاص بشید.


علی بشیر از تیم پالی چپمن پومونا اسپراوت علی بشیر روبیوس هاگرید و گابریل تیت از تیم ناسازگاران
سوژه: ریا!
شما به دلیلی قصد دارید وانمود کنید خودتون یا وضع زندگیتون طور دیگریه. مثلا برای پز دادن به کسی خودتون رو خیلی خوشبخت نشون میدید، یا برای اینکه از مالیات فرار کنید خیلی بدبخت، یا برای اینکه بتونید مرگخوار شید خیلی سنگدل. چرا و چگونه این کار رو میکنید؟


برای فرستادن پستاتون تو همین تاپیک، تا آخرِ روز یکشنبه دوم آذر وقت دارید.
موفق باشید!




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#96

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
اینجانب فیل خاص بدون نام های خاص
قصد کیش کردن رخ مارا را دارم.

بی نام های خاص، خاص های بی نام


RainbowClaw




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#95

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
تیم ما با اسب (کریچر) به سرباز تیم حریف (سیوروس اسنیپ) حمله می کنه!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#94

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
مهاجم: اسب ما علی بشیر

مدافع: آی آی گابریل خان سرباز کرد قوچان


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#93

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
سلام...تیم ماهم اگه مورد لطماتِ ضرباتِ شمشیر آقای کادوگان قرار نمیگیره، اسب‌مون سر راه یه جفتکی هم به مهره ی رخِ تیم حریف میزنه.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#92

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
سلام
لگدای من که به زور یه پرو جا به جا میکنه.خودتون این هاگریدو بندازین بیرون.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#91

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
وزیر باابهت مارا & رخ و سربازی بی نام


-برای هفتادمین بار میپرسم، من میخوام وارد محفل بشم، لطفا... لطفا بهم بگو چطور خوب بشم و وارد بشم... .

فضا گرفته و پر از سروصدای مراجعین بود. درمانگر ها از تختی به تخت دیگر می رفتند و آه و ناله مراجعین مثل بخارات نامطبوع در هوا شناور بود. ملانی عرق پیشانی اش را پاک کرد و درحالی که سعی می کرد کارش را تمام کند، به جوابی فکر کرد که در این هفتادمین بار به بیمارش نگفته باشد.
-آدم میگه هرچی میخواید بپرسید، هی توضیح میده، پشیمون میشه، بعد میگید فهمیدم، بعد یهو یکی درمیون پست خاطراتتون رو میخونه. حداقل نفس بگیر خواهر من... جواب صبره! به مرلین صبره، عجله نکن و سعی کن خوب شی دیگه.

هر جمله ی کوتاه و بلند به گره ی جدیدی ختم می شد. ملانی نگاهی به پانسمانی که به آن ده گره ی پاپیون دار زده بود انداخت و قبل از اینکه بیمار سوال دیگری بپرسد از مهلکه گریخت.

چند روزی بود که پشت سر هم انواع مریض های جادویی به آنجا سرازیر شده بودند و سنت مانگو لحظه ای آرامش نداشت. یکی دمش را در دست داشت و آن را شاهد میگرفت که عامل گرانی به کمرش اصابت کرده و کوهانی که پشتش درآمده موجب کمبود فعالیت و ایده دهی اش شده است. دیگری آمده بود آنجا تا فقط آه بکشد و بگوید که فضای تالار دلگیر است و دیگر صفای سابق را ندارد، اما تا خواستند بیرونش کنند خودش را کشید به اینور و آنور و زخم و زیلی و بیمار شد.

مرگخوار چرا باید لباس سفید بپوشد؟ ملانی هرروز از خود می پرسید. مگر درمانگر بودن پول و لبخند مرموزانه و پورش و «متاسفم ما همه تلاشمون رو کردیم» فراهم نمی کرد؟

-هی استنفورد...
-استانفورد.
-هرچی! بیمارت کف و شن بالا آورده... ما که نفهمیدیم چی شد، همون اتاق ۱۰...

نه فراهم نمی کرد. ملانی یکی در میان از روی بیمارانی که به علت کمبود جا وسط راهرو منتظر دراز کشیده بودند تا خوب شوند و سریع درخواست پیوستن به یک جبهه ای را بدهند رد شد و به اتاق ده رفت.
درمانچه ای که وسط شن ها و کف هایی که بیمار ایجاد کرده بود ایستاده بود با ورود ملانی با دستپاچگی برگشت.
-همین الان داشت میگفت بهتره اسم سنت مانگو رو به سنت های امام تغییر بدیم ها... یهو...
-فهمیدم، برو به کارت برس.

تنها مزیت درمانگر بودن همین حرف گوش کردن درمانچه ها بود. شاید به همین دلیل اینجا مانده بود، مطمئنا دلیلش این نبود که لرد سیاه مرگخوار سفیدپوش نمی خواست.

ملانی به روباه نحیفی که روی تخت ولو شده بود نزدیک شد، ضربه ای که گرانی به کمرش زده بود حالا شبیه کوهان شده بود، او سعی کرده بود آن را بردارد اما روباه همکاری نمی کرد. این عدم فعالیت و بیحالی با جانش عجین شده بود. پس چاره ای نمانده بود.
ملانی چندین ضربه به کوهان زد تا از جای درست مطمئن شود و سپس با چوبدستی اش سوراخ بزرگی در کوهان ایجاد کرد.
شن های زرد و قرمز با سرعت از کوهان بیرون ریختند و ورم کوهان کاهش پیدا کرد، اما روباه هم نحیف و نحیف تر می شد.
شن ها فضای اتاق را پر کرده و تا مچ پای ملانی رسیدند. جای نگرانی نبود، هنوز می شد جای خالی شن هارا با باد هوا پر کرد.
شن های قرمز به شن های زرد تنه می زدند. زردها متحد شده و جلوی قرمز ها را گرفتند. قرمزها هم کم نیاورده و سریع تر به پشت مانع هجوم بردند. یک ضدحمله ی عالی و... سوراخ مصدود شد. در صدم ثانیه کوهان و سپس روباه باد کرده و متورم شدند.

-ببین، زیاد براش تلاش نکن.

ملانی همانطور که در شن گیر کرده بود از جا پرید. یا حداقل سعی کرد که از جا بپرد. پیرمردی با ریش بلند نقره ای روی ابر کوچکی در هوا نشسته بود و از ناکجا آباد ظاهر شده بود‌. او پس از این اظهارنظر با دستی که به چانه زده بود اورا نگاه می کرد و هاله طلایی رنگی بالای سرش می درخشید.
درمانچه ای با سرعت وارد اتاق شد.
-وقت ملاقات تموم شده آقا، بفرمایید لطفا، بفرمایید!
-من مرلین پیامبر اعظمم فرزندم... چه دور و زمونه ای شده ها...
-خود خدا هم که باشید نمیتونید اینجا بمونید، بفرمایید آقا، بفرمایید بیرون.
-پنج دقیقه!
درمانچه با چشم غره ای از در بیرون رفت.

-مرلین پیامبر اعظم؟
-راستش عزرائیل عیالش پا به ماه بود، این بود که من خودم مستقیما اومدم امر الهی رو انجام بدم...
-امر الهی؟ فعلا که من قراره این سوراخ رو باز کنم و نجاتش بدم.
-اشتباه نکن، من اینجا یه چیز کوچیکی دارم که... کجا گذاشتمش... آها... ایناها.

ملانی به شیشه ی گردالی ای که شعله ی کمرنگی درونش سوسو می زد نگاه کرد. مرلین با لبخند احمقانه ای آن را جلویش نگه داشته بود.
-ممنون، ما اینجا لامپ داریم.
-این یه لامپ خاصه دخترم، تو عرش الهی برای هر جادوگری یدونه ازینا وجود داره که فقط با اثرانگشت پیامبر الهی و عزرائیل کار میکنه... اینجوری...

مرلین تفی به دو انگشتش زد و به سمت لامپ برد، انگشت ها از شیشه رد شده و با صدای جیز خفیفی شعله آن را خاموش کردند و همزمان صدای ترکیدن بادکنک عظیمی اتاق را پر کرد.
بادکنک همان روباه بود.

مرلین با خونسردی چنگی به هوا زد و چیزی که ملانی نمی دید را همراه با لامپ خاموش به جیبش برگرداند. ملانی نمی توانست باور کند.
-هی! تو حق نداری همینجوری بیای و... مریضای منو... من براش زحمت کشیده بودم!
-مریضای تو همون مخلوقات خداوندند فرزندم، این توضیحات برای این بود که ایمان بیاری، آیا پند نمیگیری؟ به هرحال که عزرائیل همه ی اینارو با شنل نامرئی انجام میداد. بای بای.

مرلین با صدای پاق خفیفی ناپدید شد و ملانی را با شن های زرد و قرمز و حس پوچی و عصبانیت تنها گذاشت. ملانی زحمت کشیده بود، زحمت ها او را به اینجا کشیده بودند و ملت ها باور داشتند که او می تواند از درد و رنج نجاتشان دهد. خودش هم باور داشت که بعد از آنهمه کتاب خواندن ها قدرتی پیدا کرده اما حالا؟ تف یک پیرمرد ریشو و یک لامپ تمام چیزی بود که مرگ یا زندگی را مشخص می کرد.
ملانی دود چراغ خورده بود، از خانه ریدل دور مانده بود و آرزو داشت تا مطبی سراسر سیاه و مرموز دایر کند. اما با وجود مرلین و لامپش هیچکدام از اینها دیگر ارزشی نداشتند!

عصبانیتش کم کم تبدیل به حس ناامیدی و حسادت شد. مرلین چه کار کرده بود تا مرلین بشود؟ جواب هیچ کار بود. دیگر طاقت آنجا ماندن را نداشت.

فلش بک
-هی! دختر مو آبی! جیگر پیکسی دارم فقط سه نات. یه بار به موهات بزنی براق براق میشه!

ملانی با شنیدن کلمه ی براق ایستاد. او بدون آنکه بخواهد عاشق چیزهای درخشان بود. پیرزن دستفروش صورتی چروکیده و دست و پایی دراز و لاغر درست مثل عنکبوت داشت.

-میدونی که اگه کار نکنه هرجور شده پیدات میکنم و کاری میکنم برق بزنی؟

پیرزن لبخند بی دندانی تحویل او داد و جگری را پلاستیک پیچ کرد.
-تو ناکترن هیشکی نی که به چیزای ننه چیا شک داشته باشه. بفرما، سه نات!

قبل از اینکه ملانی پول را بدهد پسرک رنگ پریده ای جلو پرید ودرحالی که سراپا می لرزید جلوی بساط پیرزن ولو شد. اشتیاق و اضطراب از تمام حرکاتش می بارید.
-من بازم از اون نوشیدنی میخوام، ننه چیا! من بازم میخوام تغییر کنم!
-من که نمیدونم از چی حرف میزنی، برو پی کارت.
-خواهش میکنم! تو...

پیرزن سوتی زد و دو مرد قلچماق از سایه ها بیرون آمده و پسرک را کشان کشان از آنجا بردند. ملانی همچنان دستش برای دادن نات ها دراز بود و با تعجب به تقلاهای پسرک نگاه می کرد.
-درمورد چی حرف میزد؟
-منم نمیدونم دختر جون.
ملانی نات دیگری در دست پیرزن گذاشت.

-والا... یه معجون بود که خودم اختراعش کردم، یادم نمیاد چجوری ولی خب اون پسره وقتی اومد پیشم که حسادت همه زندگیشو گرفته بود. میخواست شبیه اسمشو نبر بشه!... گالیون خوبی میداد...
ملانی کنجکاو شده بود.
-شد؟
-من فقط گالیونارو گرفتم و معجونو دادم تا امتحان کنه....میدونی، دوسر برد بود... اما خب، یه روز بیهوش بود، فکر کردیم مرده و انداختیمش بیرون. الان یه هفته س هرجا میرم دنبالمه ولی خب دیگه گالیونی نداره. فکر کنم مغزش مشکل پیدا کرده… شاخک ماهی مرکب هم برات بپیچم؟
ملانی بدون جواب دادن جگر را برداشت و رفت. با دیدن چهره رنگ پریده و مشتاق پسرک و تقلایش یادش رفت برای چه به کوچه ناکترن آمده بود.
-حسادت به لرد سیاه... معجون تغییرشکل دهنده که بیهوشت میکنه... مردم چی با خودشون فکر میکنن!
پایان فلش بک

-هی استنفورد، کجا؟

ملانی حتی نایستاد تا مشت محکمی به دهن درمانگر مافوقش بزند که فامیلی درستش را یاد بگیرد. او از تجربه چیزهای جدید نمیترسید، او قدرت و تغییر میخواست، تمام مدت زیر قدرت دیگران بود وحالا قصد داشت این موضوع را تغییر بدهد.

کوچه ناکترن

-دوازده شیشه پر از دوازده خاصیت خون اژدها! پر از قدرت... ثروت...
-چشم جن خاکی برای دوری از چشم زخم! جفتی یه نات... آتیش زدم به مالم.

ملانی همانطور که در کوچه تنگ و تاریک پیش می رفت دستفروش هارا از نظر گذراند، هیچ پیرزن عنکبوت مانندی آن اطراف دیده نمیشد.
-دختر مو آبی!
ملانی از جا پرید. ننه چیا با لبخند بی دندانش و سبد تخم مرغ های سبز و نقره ای درست پشت سرش ایستاده بود.
-تخم باسیلیسک بدم؟
-نه،... چیزه، یادته هفته پیش درمورد یه معجون حرف میزدی؟

لبخند پیرزن جمع شد، انگار چیز تلخی خورده باشد.
-میدونستم آخرش این قضیه سرمو به باد میده. میدونم مرگخواری، من هیچ کاری با اربابتون نداشتم!
-نه من خود معجونو میخوام... گفتی برای حسادت درست کار میکنه.

پیرزن با ناباوری نگاهش کرد.
-من دنبال دردسر نیستم دخترجون. اگه به لرد تاریکی حسادت میکنی برو و باهاش دوئل کن!
-فقط معجونتو بهم بده.

ملانی کیسه گالیون ها را جلوی پیرزن تکان داد. گالیون هایی که در جیب درمانگر مافوقش بودند به پیرزن رسید و یک تجربه هیجان انگیز یا احمقانه به او.
مرلین نباید تمام مهارت و دانشش را زیر سوال می برد، چشمان ملانی از هیجان می درخشید. حداقل میتوانست قدرت واقعی را احساس کند.

شبی بدون ماه بود و ملانی با همان لباس ها روی تخت خوابش در پاتیل درزدار نشسته بود. معجون نارنجی رنگ را در دستش می چرخاند. برای یک قلپ معجون ده گالیون پول داده بود، دیوانه شده بود؟
مرلین با ریش سفید و صورت خونسرد جلوی چشمش نمایان شد. خشم وجودش را پر کرد، نمیتوانست از این موضوع بگذرد. قبل از اینکه خشم و حسادتش از بین برود معجون را نوشید. مزه ی گس آن گلویش را بست، اگر می مرد برای خودش متاسف نمیشد!
اتاق دور سرش چرخید، بدنش بی حس شد و به روی تخت افتاد.

خورشید بدون توجه به اتفاقات زندگی انسانها طلوع کرد، اما ابرهای لندن با خونسردی جلوی او را پوشاندند و برایش زبان بیرون آوردند.
ملانی به هوش آمد، روی تخت بود و طعم گس معجون هنوز روی زبانش بود. با خودش فکر کرد، می توانست موهای آبی اش را روی صورتش تشخیص دهد. فکر کرد:
-خب... حداقل نمردم.

چیز نرم و سفیدی رویش کشیده شده بود، چیزی شبیه... ریش!
ملانی از جا پرید، تختی که رویش به هوش آمده بود ستون های سفید و کنده کاری های طلایی رنگ داشت. اتاقش سفید و بزرگ و به طرز عجیبی نورانی بود. آینه ای انجا نبود. با باز شدن در ملانی تا چانه زیر ملحفه رفت.

-صبح بخیر مرلین! چه کلاه گیس قشنگی، از قبلی خیلی خوشرنگ تره. همونطور که همیشه عادت دارید آب سرد چشمه های هیمالیا و دستمال ابریشمی... فرشته ها توی تالار منتظرتونن.

فرشته ی موطلایی و پیرهن صورتی ظرف آب و دستمال را روی میز گذاشت و بیرون رفت.

-مرلین؟ باورم نمیشه!
ملانی قهقهه زد. به سمت ظرف آب پرید و به بازتابش نگاه کرد. همان قیافه خونسرد و ریش نقره ای و هاله طلایی... و موهای بلند آبی رنگ!
موهایش هیچوقت تنهایش نمی گذاشتند.
-دارم خواب میبینم.

ملانی-مرلین دست انداخت و قسمتی از ریشش را کند. درد سوزانش به او فهماند که خواب نیست. سرش را در ظرف آب فرو کرد و دستمال را به صورتش کشید. باید هرچه زودتر به تالار لامپ ها و بقیه جاها سر میزد. عصای مرلین در گوشه ای ایستاده بود.
-ابهت اصلی تویی!
-معلومه که منم! آخ.

ملانی هول شد و عصا را انداخت. عصای سخنگو چیزی بود که فکرش را نکرده بود.

-این چه وضعشه، اینهمه برات زحمت کشیدم که بیای منو بندازی؟ مثل طاووس هم که رنگاوارنگ شدی... اما خب بخاطر جمله ی زیبایی که درمورد ابهت گفتی میبخشمت.

ملانی پر از هیجان بود و نمی توانست به وراجی های عصا گوش دهد.
-باشه، پس تو جلوتر برو به تالار لامپ ها، منم دنبالت میام.
-بالاخره فهمیدی کی اوله! راضیم. از این طرف.

عرش ملکوتی از چیزی که فکرش را می کرد بزرگتر بود، ستون های بزرگی تا آسمان کشیده شده بودند و برج و باروهای طلایی زیادی در اطراف آن به چشم می خورد. فرشتگان گاه روی زمین و گاه روی ابرها در رفت و آمد بودند و هروقت او را می دیدند تعظیم بلندبالایی می کردند. ملانی همین را می خواست، احترام!
-مرلین!
ساحره خشک و جدی ای با ردای سبز و کلاه نوک تیز به او نزدیک می شد. معده ملانی پیچش محسوسی خورد.

-یه گروه کافر توی خوابگاه مدیران جمع شدن و دارن بیژامه تو قسم میدن که مرلین نمیتونه مدیر مفسد رو به درک واصل کنه... و تو... داری برای خودت گردش میکنی؟

ملانی حتی نمیدانست او کیست.
-من کار مهمی با تالار...

و ملانی حتی نمیدانست نام تالار لامپ ها چیست.

-کار مهمت بمونه برای بعد، اگه به کافران درگاه الهی ادب یاد ندی ستون های عرش به لرزه درمیان.

و ستون های عرش واقعا می لرزیدند. صدای غرغر ملت و زمزمه های اینکه مرلین وجود نداره، مرلین مرده، در فضا می پیچید. ملانی از روی ناچاری پشت ساحره به راه افتاد تا مشکل را حل کند.

-مافلدا شوخی سرش نمیشه. بهتره که یه آتیش الکی دور خوابگاه مدیران راه بندازی... که وقتی بیرون بیان گلستون بشه. همون ورد...

ساحره سبزپوش که حالا میدانست اسمش مافلدا است با بی قراری شروع به صحبت کرد.
-اگه همینجوری بیخیال باشی، متاسفانه باید بگم که من استعفا میدم!... دیگه خسته شدم مرلین. از این به بعد ناله های جن های خانگی و کفرگویی های اهل قدرت و اوامر لرد رو هم خودت باید بررسی کنی، از همین امروز!

ملانی بدشانس بود؟ یا مرلین بودن تنها خوردن و خوابیدن و هیچ کاری نکردن نبود؟ هنوز بین این دو سوال سرگردان بود که ریشش آتش گرفت.
-یا خود مرلین!
و خودش قلقلکش گرفت!
-خاموشش کن مافلدا، این... افتضا... پوف پوف پوف.

مافلدا با خونسردی به چوبدستی اش حرکتی داد و آتش خاموش شد.
-فکر کردم به این قسم خوردن ها عادت کردی. ولی نمیدونستم خودتم به خودت قسم میخوری!

ملانی با بیچارگی بیژامه اش که حالا هر لحظه امکان افتادنش بود را روی کمرش محکم کرد. مرلین بودن انقدرها که فکرش را می کرد باابهتانه نبود!

-به بیژامه ی مرلین، مدیر مفسد داریم!
-مرگ بر، هر چی ولایت الکی.
-بلند بگو!

فرشتگان دور او ایستاده بودند و با نگرانی به کفاری که شعار می دادند و به مرلین نگاه می کردند. ملانی نمیتوانست ریسک رها کردن بیژامه اش را بپذیرد بنابراین با دستی که به عصا بود تنها ضربه ی محکمی به زمین زد. صدای صاعقه تمام آسمان را پر کرد. عصا عینک دودی ای زد و به کاری که کرده بود لبخند زد.
صاعقه ها به کفار در حال فرار میخوردند و آنها را سنگ می کردند. فرشتگان هورا کشان دست زدند و ملانی بیژامه اش را رها کرد.
اما صدای ریز دیگری جز صدای صاعقه ها بلند شده بود. جایی که ملانی عصایش را کوبیده بود کاشی کف عرش شکسته و سوراخی ایجاد شده بود. سوراخ بزرگ و بزرگ تر می شد. فرشتگان متواری شدند و ملانی با دهان باز به سوراخ نگاه می کرد.
چه کار باید می کرد؟ پطروس فداکار به او الهام شد و ملانی عصایش را در سوراخ قرار داد.
-هی! این چه کاریه؟ من یه عصای باستانی ام! تازه... اینجا سوز میاد...
-خودت خرابش کردی، خودتم درستش کن!

اما عصا کمی دیر شروع به درست کردن کرد. دو خفاش عاشق که برای ماه عسل قصد کرده بودند به کره ماه بروند از قضا از سوراخ وارد عرش الهی شدند.
-اینجا خیلی قشنگه آلبرت!
-چشمات قشنگ میبینه دلبرم.

مافلدا جیغ زنان آژیر خطر را به صدا درآورد و عرش الهی با نورهای قرمز چشمک زن مزین شد. فرشتگان با ابر های تندرو به طرف خفاش ها که کنار مرلین ایستاده بودند رفتند تا مزاحمان را بگیرند.
خفاش ها با سرعت فرار کردند. ملانی به دنبال آنها فرار کرد. بدون عصا و چوبدستی، ضعیف تر از همیشه به نظر می رسید.

-دارن میرن سمت تالار زندگان، بگیریدشون!

ملانی سریعتر دوید، تالار زندگان همانجایی بود که میخواست!

-مارتا... باید از هم جدا بشیم... من حواسشونو پرت میکنم. برو...
-نه! من تنهات نمیذارم!
-هرجا که باشی پیدات میکنم، فقط برو...

خفاش خانم با چشمانی اشک آلود توقف کرد و تفی به صورت مرلین انداخت و راه دیگری از پیش گرفت.

-اه! خفاش... کثیف...
آقا خفاشه از دری که روبرویش بود داخل رفت و سعی کرد بین هزاران لامپ خودش را مخفی کند، ملانی هنوز هم به دنبالش بود و بلاخره... چیزی را که می خواست پیدا کرد.
تالار پر از لامپ... تالاری با قدرت مرگ و زندگی!
لامپ ها در اندازه های مختلف در هوا معلق بودند. بعضی کم نور بعضی درخشان، بعضی با نور سیاه. ملانی با هیجان به لامپ بزرگ و سیاهی که روی بدنه اش لرد ولدمورت حک شده بود نگاه کرد.
-همشون اینجان!
لامپ روباه و لامپ های خاموش دیگر در کنار پایش قرار داشتند.
ملانی خفاش را از یاد برد، لامپ روباه را برداشت و به اولین سیمی که دید وصل کرد. لامپ بعد از چند جرقه روشن شد.
زمین زیر پایش تکان خورد. ملانی دیر به فکر امر الهی افتاد!

فرشتگان سراسیمه وارد تالار شدند. صدای عطسه ای از میان لامپ ها بلند شد و لامپ ها بلافاصله کم نور شدند. مخفیگاه خفاش لو رفت.
صدای عطسه ی دیگری بلند شد. ملانی به لامپ ها نگاه کرد، کم کم همه کم نور میشدند. کم کم او نیز داغ و بیحال میشد.

-پیامبرو از اینجا بیرون ببرید. اون خفاش ملعون رو بگیرید! وضعیت فوق اضطراری اعلام میشه.
ملانی صدای محکم مافلدا را شنید و بعد به زمین افتاد.

اتاق مرلین
-هنوز اون خفاش رو نگرفتید؟
-نه خانم... هردفعه به یکی از فرشته ها حمله میکنه. تا الان یه میلیون فرشته مریض رو دستمون گذاشته...
-بیشتر تلاش کنید، اگه خبر به عرش بالاتر برسه همه مون اخراج میشیم. مرلین هم که اینطوری...

ملانی چشمانش را باز نکرد. تلاش کرد بخوابد تا روزش تمام شود و از این زندگی تغییریافته خلاص شود!

سنت مانگو

-استنفورد! تو این یه روز که نبودی اتفاقات وحشتناکی افتاد.
- همش تقصیر اون خفاشه بود قربان.


بپیچم؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.