هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
پلاکس و مشتری گم شده بودند.

از اول هم مشخص بود که خانه مادربزرگ پلاکس نمی تواند جای درست و حسابی ای باشد.

افلیا با حرکت آکروباتیک، چوب دستی اش را در هوا تکان داد.
- اکسیو پلاکس و مشتری راضی و مادربزرگ پلاکس!

ایزابلا از این همه هنر به وجد آمد!
- اکسیو؟ آدمن ها! تا حالا تونستی یه آدمو با طلسم احضار کنی که الان روی سه تاشون اجرا می کنی؟ و ضمنا... ما کاری با مادربزرگ پلاکس داریم؟


افلیا شرمگین و سر افکنده به نقطه ای خیره شده بود.

ایزابلا احساس کرد نصیحت هایش کارساز بوده. برای همین ادامه داد.
- ببین من درک می کنم. اعتماد به نفست بالاست. فکر می کنی واقعا می تونی سه نفرو با طلسم احضار... هی... داری کجا رو نگاه می کنی؟ پشت سر منو؟ نگو که پشت سرمن!

پشت سرش بودند.

پلاکس، مشتری راضی و مادربزرگ پلاکس! شخصی که اصلا و ابدا نباید وارد سوژه می شد. ولی زیر سایه افلیا و طلسم سه گانه اش، شده بود.

مادربزرگ با لبخندی پرمهر گفت:
-خب... بریم ببینیم این مغازه که می گین کجاست و این ارباب گوگولی مگولی که پلاکس تعریفشو کرد چه جور آدمیه. شاید لازم باشه دستی به سر و روی مغازه و مرگخوارا و اربابتون بکشم.




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۶:۱۲ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
اما دقایق می‌گذشت و هنوز به چیزی نرسیده بودند.
از شمال تا جنوب لندن را متر کرده بودند اما اثری از پلاکس و "نفر بعدی" نبود که نبود. افلیا که دیگر از این وضعیت به ستوه آمده بود، تصمیم گرفت پیشنهادی را مطرح کند.
- آم... چیزه... اینو که هر کار کردیم پیداش نشد. کمکی از دست ما دوتا بر میاد؟
- مثلا؟

افلیا کمی فکر کرد. اگر قرار بود خودش داوطلب شود، این امکان وجود داشت که علاوه بر پلاکس گمشده، ظرف‌های شکستۀ نفر بعدی هم گردنشان بیفتد. این شد که یک قدم به عقب برداشت، با مهربانی دستش را بر روی کمر ایزابلا گذاشت و سپس با شدت او را به جلو هل داد.
- مثلا ایزابلا می‌تونه ظرفاتونو بشوره!

ایزابلا موهای بلوندش را که در باد دید، لحظه‌ای فکر کرد راپونزل است و اکنون باید موهایش را برای نفر بعدی که نقشِ فلین را بر عهده دارد پرتاب کند تا آن را بگیرد و سپس ماجراجویی‌هایی را از سر بگذرانند و سپس...
اما این‌ها تا لحظه‌ای ادامه داشت که ایزابلا فهمید فاصله‌اش با زمین صرفاً چند بند انگشت است و می‌تواند این تصورات را برای زمان خواب بگذارد.
این شد که در لحظه برگشت، حرکت آکروباتیکی زد و در حالی که هنگام برگشتن به سرجایش ضربه‌ای را هم روانۀ پسِ کلۀ افلیا کرد. ایزابلایی بود ورزشکار.

با این اتفاق افلیا دریافت که نقشه‌اش قابل عملی شدن نیست... آن‌ها باید هر طور که شده پلاکس را پیدا می‌کردند.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۹:۱۶
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 231
آفلاین
نفر بعدی نگاهی به سر تا پایِ پلاکس و افلیا انداخت. اصلا فکرش را هم نمیکرد که روزی قرار است پلاکس و افلیا برای او‌ کتاب خاصی پیدا کنند. آن طرف اما در دل پلاکس و افلیا غوغا به پا بود‌. آنها باید به بقیه ثابت می کردند که سزاوار نشان مرگخواری هستند بنابراین من من کنان شروع به حرف زدن کردند.

-خب... این کتاب خاص موضوعش چیه؟
-کتاب خاص موضوعش هم خاصه.
- الان موضوع خاص از کجا بیارم.
-چیزی گفتید.؟
-نه چیزی نگفتم. مثلا موضوع کتابی که مد نظرتونه، علمی باشه خوبه؟
-نه! اون که خاص نیست.
-داستانی؟
-نه!اینم خاص نیست.
-پزشکی؟
-مثلا الان پزشکی موضوعش خاصه.

پلاکس و افلیا به یک دیگر نگاه کردند. در چشمان هر دو آنها مشخص بود که دیگر هیچ کدام هیچ نظری ندارد.اما ناگهان پلاکس، دستش را در کیف رنگ رنگی اش برد و کتاب کج و کوله ای را از داخل کیف رنگی اش بیرون آورد.

-این کتاب مثل خودم خاصه، زندگینامه پیکاسو رو از بند تولد تا الان که عمرش رو داده به شما نوشته. خودم خیلی دوستش دارم ولی خب چه کنیم باید بعضی اوقات از بعضی چیز ها بگذریم.
-اممم...میدونی این کتاب خاص هست ولی خیلی کج و کوله ست.
-اینکه مشکلی نیست تو خونه ی مادر بزرگم یه جلد تر و تمیزش موجوده. بیاید بریم بهتون بدم.

پلاکس از اینکه توانسته بود کاری بکند خوش حال بود، برای همین دست نفر بعدی را گرفت و دوان دوان از مغازه بیرون رفت‌. بلاخره یک مشتری به ظاهر راضی از مغازه آنها بیرون رفته بود. ساعت ها می گذشت و خبری از مشتری نبود. مرگخواران و اربابشان حسابی کسل شده بودند اما به یک دیگر نشان نمیداند، تا اینکه بلاخره دختری با موهای بور و قدی کوتاه وارد مغازه شد.

-سلام. بفرمایید چی میخواستید؟
-پلاکس رو میخواستم.
-پلاکس!
-بله پلاکس. اومدم دنبالش ببرمش خونه. کلی کار نکرده داره که باید بکنه.
-شما با پلاکس چه نسبتی داشتن شدن که اومدن دنبالش بردن شدن؟
-دیزی هستم و با پلاکس یه جا زندگی میکنیم. امروز قرار بوده اون ظرفا رو بشوره. الان سه ساعت که ظرفا تو سینک منتظرشن.

مرگخواران اول به یک دیگر نگاه کردند سپس به اربابشان، هیچ کدام فکر نمیکرد روزی یک نفر اینقدر راحت راز های شخصی یکی از آنها را برملا کند.

-مرگخواران ما چه کار هایی که نمیکنند. برید این ملعون رو بیارید.
-ارباب شما خودتون رو ناراحت نکنید. الان افلیا و ایزابلا رو میفرستم دنبالش. هی آبگوشت اگه ظرف های شسته میخوای دنبال این دوتا برو.
-اسمم دیزی نیست، دِیزیِ. اولش اِ میگیره.

دِیزی این را گفت و با سرافکندگی پشت سر افلیا و ایزابلا به راه افتاد. آنها باید پلاکس را پیدا میکردند. شاید به جز ظرف هایی که در سینک بود، چیز دیگری هم انتظارش را میکشید.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ شنبه ۱ آذر ۱۳۹۹

ایزابلا تینتوئیستل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
از ارباب دورم نکن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
مانند تمامی پست هایی که مجبور بودند کاری را انجام دهند، دو نفر دا به جلو انداختند...
مرگخوار تازه وارد، پلاکس و استاد بدبیاری ها، افلیا .
لرد سیاه نگاهی به دو نفر منتخب انداخت.
افلیا رو میشناخت، همان کسی بود که در لحظه ورودش در رو شکوند و سی گالیون خرج رو دست ش گذاشت و درمورد نفر بعدی...
باید با بلا حرف میزد تا همه کسانی که درخواست مرگخوار شدن داده بودند، قبول نکند. اخه کدوم مرگخواری اسلحه ش پاستل و مداد رنگی بود


!Warning
Risk of biting


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۳ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ جمعه ۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
خلاصه: لرد ولدمورت مغازه ای باز کرده تا در اون مرگخوارهاش رو بفروش برسونه، ولی کارش زیاد رونق نداره! مرگخوارها یا فروش نمیرن و یا وقتی فروش رفتن، پس داده میشن! لرد تصمیم میگیره که اعضا ی بدن مرگخوارها رو دربیاره و بفروشه اما این کار هم زیاد با موفقیت پیش نمیره. الان یه مشتری دیگه اومده و ازشون یه کتاب میخواد.
.................

-کتاب؟... کتاب میخوای؟
-کتاب؟... کتاب میخواد؟
-کی؟... کی کتاب میخواد؟
-برای چی؟... چرا کتاب میخواد؟
-
-ببخشید ارباب.

لرد با سرافکندگی به مرگخوارانش نگاه کرد. سپس نگاه پر از سرافکندگی‌اش را به مشتری تحویل داد و ادامه داد:
-خب، چه کتابی میخوای؟ ما همه چیز داریم و باید بدانیم که چه میخواهی.
-خب من کتاب میخوام. هرجور کتابی.
-هرجور کتابی؟
-بله. فقط کتاب باشه!

لرد لحظه‌ای با خودش فکر کرد:
-نکنه یه ریونکلاوی گیرمان آمده که قرار است کل مدت از روونا برایمان بگوید؟!

مشتری میان افکار لرد پرید و با ذوق گفت:
-من منتظر یه کتاب خارق العاده‌م! لطفا یه کتاب خاص باشه!

لرد با شنیدن کتاب خاص به سمت مرگخواران برگشت.
-یک نفر به دنبال کتاب خاص برود. میان آن همه چیز برای فروش، ما قطعا یک کتاب خاص داریم و آوردن آن کتاب خاص را بر عهده‌ی دو نفر می‌گذاریم.

بلاتریکس با آرامش به مرگخواران نگاه کرد.
-خب کی شایستگی اینو داره که بره کتاب خاص بیاره؟


Dico debere eum multum


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
پس از گفت و گوی طولانی کتی و علی با عجله از مغازه بیرون زدند.

-قرار بود پولی به جیب بزنیم؟
لرد اینو گفت و با فریادی نفر بعدی رو احضار کرد. اما نفر بعدی از آستانه ی در وارد نشد!

-نفر بعدی کجاست؟ ما منتظریم!

با داد لرد تام سدریک رو بر دوش گذاشت و بدنبال نفر بعدی از مغازه بیرون زد.

ثانیه ای بعد:

-چرا برگشتی؟ما گفتیم نفر بعدی را بیاور!

تام سدریک رو بر روی زمین پرت کرد و گفت:
-ارباب...الان میاد.

نیم ساعت بعد:

-چرا نیامد؟ما منتظریم!
-امم...یه لحظه.

تام با دستپاچگی از مغازه بیرون رفت و دقایقی بعد با نفر بعدی برگشت.

-ما گفتیم نفر بعدی را بیاور نگفتیم شیء بعدی را بیاور!
-ارباب...نفر بعدیه دیگه.

لرد با نگاهی سهمگین به تام، وادارش کرد که نفر بعدی رو ببینه.

-عههه!...ارباب الان.
تام اینو گفت و با زحمت کوه کتابهایی که جلوی نفربعدی بود، جابه جا کرد.

-خوب شد!...خب چه میخواهی؟
-
-نفربعد؟...چه چیزی میخواهی؟
-
-چه میخواهی؟

بلاتریکس که ساعتها بود حرفی نزده بود تصمیم گرفت کروشیویی جانانه به سمت نفر بعدی بفرسته!

-کروشی...

اما بلاتریکس هنوز ورد رو اجرا نکرده بود که ناگهان نفر بعد دست از کتاب خوندن برداشت.

-سلام؛ من اینو میخوام...البته اگه دارین؟
-معلومه که داریم!
-خب پس بدین.

لرد دستش رو دراز کرد و از قفسه ی پشتش لیوانی ترک دار بیرون اورد.

-بفرما!...10 گالیون و 5 نات!
-چرا؟
-ما به شما چیزی میدهیم شما به ما پول.
-نه...این چیزه من نیست!

لرد نگاهی به لیوان انداخت و بعد به گابریل نگاه کرد.

-ما وقت نداریم...چه چیزی میخواهی؟
-کتاب!



only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
داشتند بدبخت میشدند.

-اربابا ما چه خاکی برسرمان بکنیم؟
- فعلا همه خفه خب علی بگو ببینم اون چیز چیه؟
- اربابا شما باهوشید اون چیز...
- گفتم خفه! علی اصلا درست توضیح نداده حالا علی بنال ببینم چی میگی؟
- خبو گفتم چیز رو بروم بیارید!
- راه دیگه نداره کتی خردمند رو بیارید!
-کتی خردمد؟
- بله علی، او مغز متفکر است، اوه کتی خوش آمدی!
- بلی من کتی خردمند خواهم بود جاودان تا ابد!
- کتی این چه ریخت و قیافه ای بوشد ک تو برا خود درست وکردی؟
- علی تو به عقل من هنوز پی نبردی؟
- خب باشه عقل کل بیا به من چیز بده!
- اوه چیز چیه علی؟
-چیز است دیگر!
- خب بگو آن چیز چیست؟

کتی آنقدر ادامه داد که علی تسلیم شد.
- تسلیم کتی فقط تو میتونی برام تهیش کنی من... رو میخوام!

کتی ناگهان تمام لباس های مسخره اش با عینک ته استکانیش به آن طرف پرت کرد!
- پس شروع کردی!
- آره کتی آماده ای؟
آره بریم فقط من قبلش این هارم تو کیسه بکنم همرام بیارم!
- خب باشه باید دنبال پلاکسم بریم سریع باید راه بیفتیم!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۲ ۱۳:۱۹:۲۶

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹

علی بشیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲:۱۸ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱
از قلعه آغشت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 41
آفلاین
- اربابا! این آشنا میزنه.
- ما نمی‌شناسیم پلاکسا. هرکه هست مشتریس.
- آقا مو ایره نمخام!
- یعنی چی؟ داریم جنس خوب میدهیم به تو. قابلیت قهر هم دارد.
- ببخشید، خیلی آشنا میزنید. اسمتون چیه؟
- تو خواج ربیع به مو مگن علی پاتر.
- هریشان کم بود علیشان هم اضافه شد.
- خب به مو چیز بدین دگه.

لرد دیگه اعصابش خورد شد و از اینکه داشت چک و چونه میزد خسته شده بود.

- مردک چیز چیست؟
- مگه شما نگفتِن همه چیز دارین؟
- خب داریم!

و روبه یارانش کرد.

-این چیز را برایش فراهم کنید.
- ارباب مگر شما دانا نیستین؟ پس بگید چیز چیه!
- چیز چیزی است که از چیز درست شده. حالا بروید و فراهم کنید.
- ارباباااااا. شما دانا ترین فرد هستین.

مرگخوار ها در همه جا به دنبال چیز گشتن ولی نبود تا اینکه بلاتریکس که خسته شده بود پیش لرد اومد.

- ارباب چیزی نبود.
- استثناً این را نداریم. حالا این چیز که میگین چه شکلی هست!

بخاطر قوانین سایت مدیران سایت این قسمت را سانسور کرده و دستور دادن صحنه بعدی رو ضبط کنن.

-حالا گرفتی؟
- ما این چیز را نداریم!
- مو الان مخام. مافیامان تموم کرده، مشتری دم دره.
- نداریم مردک خجالت بکش.

ناگهان علی صدایش را بالا برد و به قول معروف زد به در سلیطه بازی.

- یره اگه نَدِن موروم سر صدا مُکنوم مشتری هات بپرن.
- ارباب بذار یک کروشیو بزنم تا دهانش بسته شه.
- نه بلا اگر این کارا بکنی صدایش باعث درد سر میشود و باز هم مشتری نمی آید.
- دیگه مو نمدنوم یا گیر میارین، یا همینکه گفتوم.

حالا مرگخواران بودند و علی که باید اورا راضی نگه می‌داشتند، تا مغازه از دست نرود.


ویرایش شده توسط علی بشیر در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۲ ۱:۲۱:۳۹
ویرایش شده توسط علی بشیر در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۲ ۹:۲۳:۲۶


If you are not willing to risk the usual you will have to settle for the ordinary. ~Jim Rohn




تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
و مروپ گانت به مغازه برگشت...چون لرد خواسته بود و مروپ گانت با آنکه مادر لرد بود، ولی به هر حال او هم مرگخوار بود...

در همین حین بود که یک مشتری وارد مغازه شد و سوژه به روند منطقی و طبیعی خود بازگشت و سراغ لرد رفت...
_ببخشید اقا...شما چیز دارین؟
_بله...ما داریم!
_من که هنوز نگفتم چی، داشتم سعی میکردم اسم اون چیزه رو یادم بیاد!
_مهم نیست..ما داریم..همه چی داریم!
_خب...یه دونه بهم میدین؟
_ بله!

لرد خوشحال از حضور یک مشتری، رو به مرگخواران کرد و گفت:
_زود باشید...یکیتون چیز شه ما بفروشیم!
_چه چیزی دقیقا ارباب؟
_این رو هم من باید بگم...خودتون ببینید چه چیزی!
_مارولو...یکم از اون چیزایی که که پسرت داشت، نداری؟
_زمان سالازار کسی چیز نمیخواست که...مردم بی نیاز از چیز بودن...یه بار یکی چیز خواست...

لرد که دید بحث به انحراف کشیده شده و ممکن است بابت تاخیر، این مشتری را از دست بدهد، حرف ماررلو را قطع کرد و لیسا را از جمع جدا کرد و روی پیشخوان گذاشت!
_بفرمایید..اینم چیز...میشه هزار گالیون!
_مطمئنید این همون چیزیه که من میخوام؟
_بله...تازه این چیز جدیدیه...قابلیت قهر هم داره!
_عجب...تا کی گارانتی داره اون وقت؟

به نظر میرسید که آن مشتری یا نمیدانست که دنبال چه چیزی بود، یا کاسه ای زیر نیم کاسه‌اش بود!




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
لرد چوبدستی اش را بلند کرد تا یک عدد کروشیوی آبدار نثار یک بخت برگشته بکند. اما کدام یک شایسته بودند؟ حوصله ی انتخاب نداشت، برای همین کروشیوی خشمش را مستقیم به سمت سقف شوت کرد. کروشیو به سقف خورد، چوب هایش را جمع کرد، کمانه کرد، و محکم خورد پس کله ی کچل لرد.
-آخ!

مرگخواران نفسشان را حبس کردند. مروپ که با رودولف از راه رسیده بود، به طرف پسرش دوید:
-چی شده سفید برفی مامان؟

لرد چیزی نگفت؛ اگر الان کسی مثل بلاتریکس او را در آغوش کشیده بود، یک کروشیو،شاید یک استیوپفای،یا حتی یک آوداکداورا به سمتش پرتاب کرده بود. اما این مادرش بود، مروپ، و چوبدستی اش هم آن طرف افتاده بود. به خودش تکانی داد و سر سفیدش را مالید.

-یهو چی شد شیر عسل مامان؟

لرد به مادرش پاسخ نداد. چوبدستی اش را برداشت و زیرلب زمزمه کرد:
-چرا ما هر طلسمی میفرستیم به سوی خودمان کمانه میکند؟

به سقف نگاه کرد تا مطمئن شود مادر دلسوز سقف فداکارانه خودش را سپر بلای فرزندش نکرده و جادوی عشق او طلسم را برنگردانده است. نه، هیچ مادر دلسوز و ایثارگری نبود. به سر کچلش دست کشید و به سمت مادرش برگشت.
-خریداتونو کردین؟

مروپ بازوی پسرش را نوازش کرد.
-نه تربچه فرنگی مامان! یه شلغم دیدم، یاد کله تو افتادم، اینقدری که خوشگل بود. نشستم به نگاه کردن و قربون رفتنش، که این یارو کدو حلوایی گندیده هه اومد منو ببره. نمیتونستم شلغمه رو ولش کنم. برای همین...

قنداقه ی بسیار کوچکی را از زیر ردایش بیرون کشید و آن را جلوی لرد گرفت:
-به داداش شلغمت سلام کن!

لرد خشکید. نمی شد از صورتش حالتی را برداشت کرد. مرگخواران نفس هایشان را حبس کرده بودند. لرد به وضوح با نوعی احساس مبارزه میکرد. از پشت دندان های کلید شده گفت:
-داداش شلغم؟

مروپ به صورت بچه ی جدیدش نگاه کرد و آرام انگشتش را روی آن کشید:
-خوشگل نیست؟ قربونت بره مامان! شلغم برفی من!

لرد این شکلی شده بود( ).
-داداش ما؟ شلغم؟
-بهش سلام کن!
-

مروپ شاکی شد.
-به داداشت سلام کن پسته ی دربسته مامان!
-
-سلام کن آجیل بی بادوم هندی مامان!
-

مروپ هندوانه ای را از یقه اش بیرون کشید و به سمت پسرش پرتاب کرد.
-من اینجوری تربیتت کردم کاهو پلاسیده ی مامان؟

لرد سپر مدافعی بین خودش و هنوانه ساخت و هندوانه در برخورد با سپر پوکید و ذراتش به صورت مرگخواران پاشید. لرد با صورت هندوانه ای به مادرش نگاه کرد.

-کلم سفید کرموی مامان! این بار مامان نمیره خانه سالمندان؛ این بار با داداش شلغمت میره یه خونه ی جدید!

لرد چیزی نگفت؛ او همچنان سیخ ایستاده بود تا مامانش دستمال گلدوزی شده ی زیبایی را از جیبش بیرون بکشد و هندوانه ها را از روی صورتش پاک کند.اما مروپ در حالی که بچه شلغمش را در آغوش داشت راهش را به سمت درب کج کرد. ملانی پیش قدم شد:
-نه مروپ خانوم این چه حرفیه شما باید بمونین!

مروپ گریه کنان گفت:
-نه! من دیگه باید برم! بچه ها رو باید از یه سنی گذاشت به حال خودشون. من مادر خوبی نبودم که گذاشتم بچه م هفت تا آدم بکشه و جان پیچ درست کنه. اگه من از همون اول درست تربیتش کرده بودم، الان مدیر هاگوارتز بود! اگه من درست تربیتش کرده بودم، الان مو داشت! ولی از این سن دیگه میذارمش به حال خودش، به امان مرلین ولت میکنم آجیل پوچ مامان! کدوی پوست کنده ی مامان!

نگاه متعجب مرگخواران به ترتیب از لرد به مروپ،از مروپ به لرد و مجددا از لرد به مروپ در جابه جایی بود. مروپ درست دم درب برگشت:
-روزی که حاضر شدی به داداش شلغمت سلام کنی، من برمیگردم و تو داداشت رو به جای خودت لرد معرفی میکنی! مرلین نگهدار، لوبیای پرباد مامان!

و درب را به هم کوبید. لرد با همان قیافه ی هندوانه ای گفت:
-ما مامانمان را میخواهیم! مامان ما نباید مال یک بچه شلغم لعنتی باشد! ما باید آن شلغم را از بین ببریم!

و کروشیوی خشم آلود دیگری را به سقف شلیک کرد.
-آخ!

امان از سقف های کمانه کننده!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.