هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
اسب و سرباز Queen Anne's Revenge

vs

وزیر تفاهم داران


آیا تا به حال کتاب های انگیزشی خوانده اید؟ در تمامی این کتاب ها یکی از علل موفقیت و ثروت شخص نویسنده، سحر خیز بودن است. این ادعا چرت محض بود. آن شارلاتان داستان سرا، آن کلاهبردار موذی، ریتا اسکیتر هنگامی که غرق در ثروت و شهرت بود، وقتی به روزی فکر می کرد که ایده اش موجب برگشتن شهرت سابق از دست رفته اش شده بود، به خوبی به یاد می آورد که آن روز تا لنگ ظهر خوابیده بود، لذا چنین نتیجه گرفت که این ادعا چرت محض است.

خانه گریمولد

کریچر بی حوصله مقابل تلویزیون قدیمی نشسته بود. تک تک کانال ها اخباری راجع به انتخابات و تقلب و ترامپ می گفتند.
-اینا چقدر چرت و پرت گفت! یه خبر درست داد!

کریچر تلویزیون را خاموش کرد. حوصله اش بی نهایت سر رفته بود. آرزو کرد کاش سرگرمی جدیدی پیدا می کرد. البته در مقابل اتفاقاتی که قرار بود در چند روز پیش رو بیفتد، کریچر ترجیح می‌داد همان اخبار مربوط به انتخابات و تقلب و ترامپ را ببیند. در خانه گریمولد، احتمالا با لگد، باز شد و سیل جماعت محفلی ها با سر و صدا و جیغ و داد و عربده با دست های پر از خرید وارد خانه شدند.
کریچر از قسمت بعد ماجرا متنفر بود. محفلی ها همگی وسط اتاق جمع شده بودند و کیسه های خرید کریسمس خود را کف اتاق پخش کرده بودند. سپس هریک کیسه های خود را با ذوق و شوق باز کردند و سیر کلماتی چون "وای چقدر قشنگه! "، "وای چقدر بهت میاد! "، "وای کاش اون بنفشه با خال های زرد رو میخریدم. " سرازیر شد.

در این میان کریچر با چهره ای که انگار بوی بد زیر دماغش پخش کرده باشند به محفلی ها نگاه می کرد. دامبلدور بسته ای را برداشت و به سمت کریچر آمد.
-باباجان این هدیه رو هم برای تو خریدم. وقتی اسمشو دیدم گفتم مناسب کریچره. این روزا خیلی محبوب شده.

کریچر بسته را گرفت. تا به حال کسی به او هدیه ای نداده بود. سعی کرد تشکر کند اما تک تک سلول هایش به این کار رضایت نمی دادند. به هرحال او کریچر بود. اگر قرار بود تشکر کند که دیگر کریچر نبود. باید اسمش را چیز دیگری می گذاشتند. تک تک عضلات صورتش در مقابل میل شدیدش به تشکر، به طرز مسخره ای منقبض شدند.

دامبلدور گفت:
-متوجه شدم باباجان.

کریچر بعد از شنیدن این حرف، به همراه بسته به سرعت به آشپزخانه رفت تا در کابینت مورد علاقه اش بسته را باز کند. بسته حاوی کتاب بزرگ و قطوری بود که عکس پسری به نظر کریچر بسیار زشت، بر روی آن نقش بسته بود. بالای عکس با دستخط زیبایی نوشته شده بود:

نقل قول:
زندگی و فداکاری ریگولوس بلک


و زیر عکس با دستخط دیگری نوشته بود:

نقل قول:
اثری از ریتا اسکیتر


کریچر کتاب را باز کرد. فهرست کتاب نشان می داد که کتاب دارای هفت فصل است:

نقل قول:
فصل اول: ریگولوس بلک تازه واردی جذاب و دخترکش!
فصل دوم: ریگولوس بلک تو دستشویی متروکه هم دخترکشه!
فصل سوم:ریگولوس بلک و قرارهای عاشقانه در شیون آوارگان.
فصل چهارم: ریگولوس بلک آتشین به شکار دختر می رود!
فصل پنجم: ریگولوس بلک و دختری که دائم گریه می کرد!
فصل ششم: ریگولوس بلک و زندگی مشترک
فصل هفتم: تراژدی ریگولوس بلک


حتی خواندن نام سر فصل ها نیز گوش های کریچر را از خشم قرمز می کرد. با این حال به خواندن ادامه داد و هر قدر جلوتر می رفت، از خشم قرمز تر و قرمز تر می شد. هنگامی که کریچر کتاب را تمام کرد، تقریبا صبح روز بعد شده بود. از کابینتش بیرون آمد و قصد داشت کتاب را مستقیم توی شومینه بیاندازد اما ناگهان سر جایش میخکوب شد.
محفلی ها دور میز نشسته بودند و مشغول صرف صبحانه بودند. با دیدن کریچر همگی لبخند جوکر مانندی بر لب، یک صدا گفتند:

-صبح بخیر کریچر!

کریچر ایتدا پاسخی نداد. محفلی ها دور تا دور میز با سر و وضع عجیبی نشسته بودند. همگی مدل موهایشان را مشابه زده بودند و ردای سبز رنگی پوشیده بودند که بر روی آن، تصویر متحرک پسر زشتی بود که کریچر پیشتر آن را روی جلد کتاب دیده بود. چندتا از ویزلی ها حتی یک قدم جلوتر رفته بودند و موهایشان را سیاه کرده بودند!
-شما چرا همه این شکلی شد؟
-کریچر اینا مدل موی ارباب ریگولوسه. الان حسابی مد شده. کل جامعه جادوگری کتاب ریتا اسکیتر رو خوندن و همه عاشق ارباب ریگولوس شدن!
-اولا ارباب ریگولوس مدل موش اینقدر تابلو نبود ثانیا...
-کریچر این رداها رو ببین! کل جامعه جادویی از این رداها می پوشن. ببین عکس ارباب ریگولوسه!
-ارباب ریگولوس این شکلی نبود! ارباب ریگولوس چهره اش...

اما زاخاریاس به کریچر مهلت نداد. آستین ردایش بالا زد تا بازویش را به کریچر نشان دهد.
-حال می کنی کریچ؟ عین خالکوبی ارباب ریگولوسته!
-ارباب ریگولوس اهل خالکوبی نبود. اون کتاب کلش دروغ بود. ارباب ریگولوس اصلا خالکوبی نداشت. مدل موهاش اینقدر تابلو نبود. ارباب ریگولوس به اهداف والا فکر کرد و اصلا در بند مادیات...

در این لحظه هری پرید و کریچر را در آغوش گرفت و با چشمانی گریان گفت:
-کریچر کریچر ... همه ما می دونیم ارباب ریگولوست چه انسان شریفی بود. و میدونیم چطور در راه عشقش جونشو فدا کرد ... قبر ارباب ریگولوس رو نشونم بده تا زخم افتخار بزنم روش و لقب پسر برگزیده رو با افتخار بهش بدم.

کریچر در کشمکش بود تا هری را از خود دور کند.
-ارباب هری دیوونه شد؟ این چه خزعبلاتی بود که سر هم کرد؟ عشقش کدوم هیپوگریفی بود؟ ارباب ریگولوس در راه شکست لرد سیاه خودشو فدا کرد! خوبه ارباب هری خودش کشف کرد!

در این لحظه رادیوی جادویی با صدای بلندی اعلام کرد:
-توجه توجه! سلستینا واربک، خواننده مشهور و محبوب دنیای جادویی، از آلبوم جدیدش به نام ریگولوس بلک رونمایی کرد!

فریاد شادی محفلی ها به هوا رفت. کریچر ناباورانه زمزمه کرد:
-شما دیوانه شد؟ شما طلسم شد!

کریچر این را گفت و از آشپزخانه خارج شد. تلویزیون قدیمی هنوز هم اخباری درباره انتخابات، تقلب و ترامپ می گفت. کریچر تلویزیون را با عصبانیت خاموش کرد و به سمت اتاق ارباب ریگولوس رفت تا تجدید بیعت خاطراتش را مرور کند.

کریچر فکر می کرد نهایت دیوانگی محفلی ها را دیده است، اما روز بعد اوضاع بدتر هم شد. مانداگاس فلچر وارد خانه گریمولد شد و از جیبش مشتی خرت و پرت بیرون ریخت که کریچر ابتدا فکر کرد تعداد زیادی دکمه رنگارنگ است. ماندگاس گفت:

-براتون پیکسل ریگولوس قرض گرفتم. اینا رو می‌زنید به چوبدستی هاتون.

جماعت محفلی همچون مانتیکوری که به گله تسترال ها حمله ور می شود ریختند و پیکسل ها را بردند. تمام خانه گریمولد پر شده بود از پوستر های ریگولوسی که اصلا ریگولوس هم نبودند! آلبوم جدید سلستینا واربک نیز منتشر شده بود و دائم از رادیوی جادویی پخش می شد:

نقل قول:
ریگولوس جونم کجایی؟ عزیز دلم کجایی؟ الهی خودم فدات شم فدای اون چشات شم!


کریچر هم کاری از دستش برنمی آمد جز فحش و ناسزا. سر کادوگان در حالی که او نیز زره و زین اسبش را به عکس های ارباب ریگولوس مزین کرده بود و یکی از آن پیکسل های زشت را هم جای سپر دست گرفته بود، به کریچر گفت:

-ای بابا همرزم چرا خون خودتو کثیف می کنی؟
-ارباب ریگولوس اصلاً اونی که اینا فکر می کنن نبود!
-همرزم! من سالها تو این تابلو زندگی کردم. سلیقه مردم عوض میشه. الان مردم از قهرمان های مکش مرگ ما و دخترکش خوششون میاد!

سر کادوگان ارواح خیک عمه اسبش، در تلاش بود تا کریچر را آرام کند.
-کادوگان درکت می کنه همرزم. راجع به شاه آرتور من هم کلی داستان و قصه سر هم کردن که هیچ کدوم واقعی نیستن.

کریچر نه تنها آرام نشد بلکه سکوت خشمگینانه اش هم با جیغ جیغ کردن شکست:
- شاه آرتور کج و کوله ات رو با ارباب ریگولوس کریچر مقایسه کرد؟!

خبر بعدی که رسما تیر خلاص بر پیکر نیمه جان کریچر بود توسط زاخاریاس به کریچر رسید.
-هی کریچ حدس بزن چی شده؟ جادوگرای ما که تو دیزنی نفوذ کردن ایده ساخت فیلم ارباب ریگولوست رو دادن! دیزنی بزودی می سازه!

کریچر تحملش را از دست داد. باید کاری می کرد. تلویزیون دائم اخباری از ترامپ، تقلب و دادگاه می گفت بنابراین کریچر نیز تصمیم گرفت از ریتا اسکیتر شکایت کند.

چند روز بعد

اوضاع شکایت کریچر چندان خوب پیش نرفت. شاید این قضیه که ریتا اسکیتر، خودش خبرنگار ارشد پیام امروز بود و با همه قضات و کارمندان وزارت خانه رفیق بود و همه جا پارتی داشت هم در واکنش جامعه جادوگری نسبت به شکایت کریچر بی تاثیر نبود. به جامعه جادویی کریچر موجودی روانی و دیوانه و همچنین عنصر مرگخواران معرفی شده بود. اینطور که معلوم شد، تخریب سازی کریچر فقط به اینجا ختم نمیشد. یک روز صدای هیاهو و داد فریاد از بیرون به گوش رسید.

-چی شده؟

کریچر و محفلی ها از پنجره خانه گریمولد بیرون را نگاه کردند. عده زیادی از جادوگران با رداهای سبزی که تصویر ریگولوس بر روی آن نقش بسته بود، مقابل فضای خالی بین خانه های شماره 11 و 13 گریمولد تجمع کرده بودند. همگی پلاکارد هایی حاوی "کریچر اعدام باید گردد. "، "دروغگو، دروغگو"، "مزدور حیا کن گریمولد رو رها کن" در دست داشتند و کمپینی برای مقابله با کریچر راه انداختند به نام !riguolos live matters.
معترضان فکر می کردند حالا که بعد از سال ها داستان فداکاری ریگولوس بلک که به قیمت جانش تموم شد به گوش همه رسیده، کریچر نمی خواهد مردم این فداکاری را به رسمیت بشناسند و کسی چه می داند، شاید به شهرت پس از مرگ اربابش حسودی می کند!

کریچر از پنجره گریمولد آویزان مانده بود کریچر اهمیت نمی داد چه کسی بود، اما ظاهرا یکی از محفلی ها او را از پا گرفته بود تا سقوط نکند. کریچر در همان حال که آویزان شده بود و دنیا را بر عکس می دید، مشتش را با عصبانیت در هوا تکان می داد. معترضان نیز که در مقابل شعار چیزی جز فضای خالی نصیبشان نشده بود کم کم صحنه را ترک کردند.
اوضاع دادگاه چندان خوب پیش نرفت. در واقع اصلا دادگاهی برگزار نشد که بخواهد خوب یا بد پیش برود. شکایت کریچر به علت عدم ارائه ادله معتبر رد شد. کریچر هم نامردی نکرد و به عنوان آخرین کاری که از دستش بر می آمد، تابلوی خانم بلک را برد وسط دهلیز سحر و جادو.
-گند زاده ها! کثافت ها! بعد از خونه ام نوبت پسرمه؟نسل طیب و طاهر ما رو به گند کشیدین! آشغالا!

اما بی فایده بود. کمپین riguolos live matters تا وزارت سحر و جادو هم پیش رفته بود. عده ای نگو و نپرس آمدند و تابلوی خانم بلک را به بهانه عدم سلامت عقل با خود به اداره اسرار بردند. هنگامی تابلو را می بردند تابلو همچنان در حال فحاشی بود. هنگامی که به انتهای دهلیز رسیدند فحش‌های خانم بلک از "توله تسترال های اسنورکک شاخ چروکیده" به فحش هایی رسید که حتی پشت گوش های کریچر را نیز سرخ می کرد.

کریچر به آشپزخانه گریمولد و کابینتش بازگشت. ملافه اش را انداخت روی خودش و سعی کرد کمی بخوابد. ذهنش اما به شدت مشغول بود. روزها پوستر ها و آهنگ ها و فیلم هایی از شخصی می دید که ارباب ریگولوس خطاب می شد و ذره ای به ارباب ریگولوس هم شباهت نداشت. کریچر کم کم شک کرد کدام ریگولوس واقعی بود... آیا ریگولوس واقعی همان ریگولوس کتاب ریتا اسکیتر بود؟ آیا ذهن کریچر طی ده ها سال تنهایی در عمارت بزرگ بلک و اجرای فرامین جنون آمیز یک تابلو دیوانه شده، ریگولوس دیگری ساخته بود؟ بالاخره بعد از کلی کشمکش توانست بخوابد.

در رویا می دید که دوباره به غار دهشتناکی وارد شده که سالها قبل با ارباب ریگولوس و قبل تر با لرد ولدمورت به آنجا رفته بود. در جزیره کوچک ایستاده بود. غار تاریک بود و تنها نور آن، نور سبز رنگی بود که از قدحی که درست وسط جزیره قرار داشت می تابید. کریچر جام را در قدح فرو برد. دو ارباب ریگولوس در مقابل او روی زمین افتاده بودند. ارباب ریگولوسی که می شناخت و ارباب ریگولوسی که ملت دوست داشتند.

یکی از ارباب ریگولوس ها گفت:
-زود باش کریچر، باید همشو بریزی تو حلق من!

ارباب ریگولوس دیگر می گفت:
-نه کریچر من بهت دستور دادم بریزیش تو حلقم و حتی اگه گفتم نریز گوش ندی.
-نه کریچر اون دیوونه اس به حرفش گوش نکن.
-دیوونه شوهر عمشه کریچر ...من ریگولوسم.

دو ریگولوس درگیر شدند. کریچر ناگهان فریاد زد:
-هردو خفه شد!

و جام را در حلق خودش ریخت.

کریچر با فریادی از خواب پرید. صبح شده بود. ردای سبزش را که مالی برایش بافته بود پوشید. بر روی ردا تصویری به چشم می‌خورد که گفته می شد ارباب ریگولوس است. کریچر از کابینت بیرون آمد و به سمت اتاق پذیرایی رفت. جماعت محفلی دور میز نشسته مشغول صرف صبحانه بودند. همگی همچنان ردای سبز با تصویر ریگولوس به تن داشتند و یکصدا گفتند:

-صبح بخیر کریچر!

کریچر گفت:
-کریچر هم صبح بخیر گفت!

سپس نشست و مشغول صرف صبحانه شد. زاخاریاس با دهان پر پرسید:
-امروز برنامه چیه؟
-سینما و فیلم ریگولوس!

فریاد شادی محفلی ها از جمله کریچر برخاست. محفلی ها پس از صرف صبحانه به طرف شومینه رفتند تا با پودر پرواز خود را به سینما برسانند. کریچر برای آخرین بار برگشت و به یکی از چندین پوستر ریگولوس بر روی دیوار نگاه کرد. ارباب ریگولوس جدید را بسیار دوست می داشت...

...و بدین ترتیب کریچر منبع الهام جرج اورول برای نوشتن رمان فوق العاده 1984 شد و اگر می‌خواهید مانند علامه دهر، هرمیون گرنجر اشاره کنید که رمان فوق در نقد جوامع کمونیستی نوشته شده باید بگویم ادعای بی اساسیست. عدم نام بردن از کریچر توسط نویسنده صرفا به دلیل عدم نقض قانون رازداری بود و بس!


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۲۲:۵۶:۱۲
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۲۲:۵۸:۰۵
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۲۳:۰۰:۱۵
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۲۳:۲۲:۱۱
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۲۳:۳۳:۴۶

وایتکس!



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
فیل خاص پالی چپمن پومانا اسپراوت علی بشیر روبیوس هاگرید

Vs

فیل ناسازگاران



- یافتم! یافتم!
پالی جست و خیز کنان این جمله را تکرار می کرد
- الان یه جهان مدیون یافته های منه! خداحافظ بیکاری و علافی و سلام نجات جهان! .

ناگهان لنگه دمپایی بر فرق سر پالی اصابت کرد.
- خفه شو توله گرگ زشت! بعضی از ما خوابیدیم. نصف شبی جنّی شده!

پالی در حالی که سر دردناکش را می مالید گفت:
- وقتی که با این کشفم مولتی میلیاردر شدم، حتی نمی ذارم کف پامو ببوسین حسودای پلاستیکی!
- کشف کردن؟ کی تو؟
- مگه من چمه؟
- چت نیس، هایه!
- بیشعور بی مزه!
پالی سرش را برگرداند و بدون توجه به هم خانه های خنگش, غرق در افکارش شد؛ باورش نمی شد که چنین چیز مهمی را کشف کرده باشد. آن هم در خواب؛ تا آن زمان فکر می کرد خواب هایش بی معنی و پوچ هستند اما گویا اشتباه می کرد. برای یکبار در زندگی پوچ و به درد نخورش، نبوغ خود را نشان داده و خود را ثابت کرده بود. بالاخره شانس یکبار در خانه ش را زده بود و برحسب اتفاق، او در خانه بود!
تصمیم گرفت تا صبح کمی بخوابد؛ نابغه ای مثل او به خواب کافی نیاز داشت، اما از شدت هیجان نتوانست تا صبح چشم روی هم بگذارد.


صبح روز بعد...


پالی با چشمانی پف کرده و موهایی که انگار یک قرن رنگ شانه به خود ندیده اند، از خواب برخاست.
- اوقور بخیر! می خواستی بخوابی شب بیدار شی!

پالی حوصله جواب دادن سوالالت بی سرو ته رئیسش را نداشت بدون توجه به او موهایش را شانه کرد و لباسش را پوشید.
- سانتال مانتال می کنی کدوم گوری بری؟
- سر قبر بابات!

رئیس که هم شکه شده بود و هم عصبانی، نگاهی به پالی انداخت.
- چه لوبیای برتی باتی خوردی؟
- از اون خوشمزه ها!

قند در دل پالی، با فکر به کشفش آب شد. دیگر لازم نبود که در آن خانه لعنتی کار کند و هر شب با ده نفر در اتاق زیر شیروانی بخوابد.
- عصر وسایلمو میام بر می دارم. دیگه نیاز به این کار ندارم.
- گنجی چیزی پیدا کردی؟
- یه چیزی تو همین مایه ها. یه کشفی کردم که کل بشریت رو نجات می ده!
پالی با غرور از جلوی رئیسش گذشت.

- این باز مخش عیب کرد، مرلین بخیر بگذرونه بقیه ش رو.

پالی فکر های زیادی در سرش داشت. همیشه ایده هایی که به عقل جن هم نمی رسید؛ اما صد حیف که کسی قدر نبوغ و درخشانی او را نمی دانست! به قول خودش خاص ترین الماسی بود که جهان به خود دیده بود و از نظرش همه عالم و آدم به او حسودی می کردند. مهم ترین دلیلی که هیچ گاه ایده هایش را جدی نمی گرفتند همین بود؛ حسادت!
- چشتون دربیاد با این مغزی که م دارم باید می رفتم جاسا! مطمئنا با این کشفم چشم همه به سوی منه. باهوش ترین، جذاب ترین، خاص ترین، ملوس ترین و درخشان ترین ساحره قرن می شم. فکر کنم بازم دل همه جادوگرا مخصوص آقای لسترنج رو به دست میارم.
در افکار خود غوطه ور بود، که ناگهان به جسم سختی برخورد کرد.
- آخه کی تو خیابون دیوار می کاره؟
وقتی سرش را بلند کرد تابلو بزرگی را دید.

نقل قول:
سازمان ثبت اختراعات و اکتشافات جادوگری


وارد ساختمان شد و رو به پذیرش گفت:
- ببخشید اینجا سازمان ثبت اختراعاته؟
- بله خانم!
- خب من اومدم یه کشف بزرگی رو اعلام کنم کجا رو باید امضا کنم؟
- باید برین ته راهرو سمت چپ.

پالی با خود گفت:
- این دیالوگ بیمارستان نبود؟

شانه هایش را بالا انداخت؛ در ته راهرو یک میز وجود داشت و پشت آن کارمند بی حوصله ای که خمیازه می کشید، نشسته بود. مشخص بود که ترجیح میداد در تخت گرم و نرمش مشغول استراحت باشد.
- فرمایش؟
- اینجا کشفا رو ثبت می کنن؟
- بله با اجازه تون!
- خب من می خوام یه کشف که کل جهان رو تغییر می ده رو ثبت کنم!
- نام و نام خانوادگی و کشفتون رو تو این کاغذ یاداشت کنین و برین ته صف.

پالی نگاهی به صف خالی از مردم انداخت. هیچ صفی وجود نداشت.
- اینجا که کسی نیست.

مسئول بی حوصله تر از قبل جواب داد.
- خانم می خوای کارت راه بیوفته یا نه؟
- بله.
- پس بیا برو تو صف وقت ما رو نگیر.
- آخه کسی که اینجا نیستش!

صدایی پالی را مورد خطاب قرار داد.
- پس ما بوقیم؟
- چون کسی نمی تونه ما رو ببینه باید ما رو نادیده بگیرین؟ تا کی تبعیض علیه نامرئیان؟
- همینه می گم باید جمع کنیم از این مملکت بریم دیگه! کسی اینجا ما رو نمی بینه!

پالی اوضاع را قاراشمیش دید، برای اینکه مورد غضب نامرئیان قرار نگیرد، با سختی های فراوان ته صف را یافت. بعد از کلی دعوا ، کل کل و کلی ماجرا بالاخره نوبتش شد.

- خب خانم کشف شما چی بود؟

پالی بادی بر غبغب انداخت و با غرور گفت:
- خب خیلی ساده ست. چطوری الماس رو درخشان تر کنیم!

مسئول ثبت اختراع و اکتشافات که مدام به ساعتش نگاه می کرد گفت:
- خب چطور؟
- یکم روش اکلیل می پاشیم، بعدشم میذاریمش جلو خورشید اینطوری بهتر برق می زنه!
- همین؟
- اوهوم! نمی خواد ازم تعریف کنی می دونم چقدر مهم و مایند بلوئره!

مسئول:
پالی: biganeh:
مسئول:
پالی:
مسئول:

- چته؟
- خیلی باحالی! داری پرنک می گیری نه؟ ایدیت تو تیک تاک چیه؟
- پرنک چیه؟ تیک تاک چیه؟ جدیم! خجالت بکش مرد حسابی!
- ناموسا؟

حوصله پالی کم کم داشت سر می رفت.
- کشف مهم و خاص منو همین الان ثبت کن وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی؟
- چه خشن من که چیزی نگفتم؛ فقط...
- زهر خیار، مردک دلقک!

مسئول سعی در کنترل خنده خود داشت، اما چندان موفق نبود.
- من به خاطر خودت میگم، آخه این چجور کشف مهمیه چه تاثیری در زندگی اعضای نامرئی جامعه... وایسا ببینم! تو که نامرئی نیستی!

پالی نگاهی به خودش انداخت.
- خب نه نیستم!

مسئول با عصبانیت رو به پالی گفت:
- خب تابلو رو ندیدی؟

پالی نگاهی به تابلو انداخت.

نقل قول:
ثبت اختراعات و اکتشافات


- خب اینجا که نوشته ثبت اتفاقات و اکتشافات.
- پایینشو ببین.

پالی نگاه دقیق تر به تابلو انداخت.

نقل قول:
ثبت اختراعات و اکتشافات
(مخصوص نامرئیان)


- نمی دونستم همچین چیزیم وجود داره.
- حالا که می دونی. برو وقت منو هم تلف نکن.
- شما که این همه پول به جیب می زنین حداقل اون نامرئیشو درشت تر می نوشتید.

پالی سه ساعت کل اداره ثبت اختراع و اکتشاف را متر کرد اما هیچ ارگانی حاضر به ثبت اختراع او نبود. بعضی می گفتند که کشف پالی مربوط به آن ها نیست، بعضی از آنها به او می خندیدند و تلاشش را برای ثبت کشف بزرگش بیهوده می پنداشتند. اما پالی بیدی نبود که با این فوت ها بلرزد! او هنوزهم خودش را در قله موفقیت می دید و به آینده اش امیدوار بود.
پس از کلی گشتن و با اردنگی بیرون شدن، در یک راهرو تاریک، اتاق کوچکی با این تابلو یافت.

نقل قول:
ثبت اکتشافات مربوط به الماس


از شدت خستگی لحظه ای فکر کرد که شاید اشتباه می بیند. اما چشمانش را چنیدن بار مالید تا متوجه شد که اشتباهی در کار نیست؛ بالاخره ارگانی را که می خواست پیدا کرده بود.
در زد و وارد اتاق شد. درون اتاق پیکسی هم پر نمی زد؛ اما پر از پرونده های روی میز، کاملا معلوم بود که سر مسئول ثبت اکتشاف شلوغ است.
- بفرمایید تو. کاری داشتید؟
- بله یه کشفی کرده بودم خواستم باهاتون درمیون بذارم.
- کشف شما مربوط به الماس هائه دیگه؟
- بله، کاملا!
پالی شروع به توضیح دادن کشفش کرد و هر لحظه که می گذشت چشمان مسئول گرد تر و گرد تر می شد.
توضیح پالی به اتمام رسید.
- خب نظرتون چیه؟

مسئول:

- دارید نگرانم می کنید؛ خب یه چیزی یه حرفی بزنید!
دهان مسئول از تعجب باز مانده بود.
- باورم نمی شه... این... این ایده محشره!
پالی که از ترس چشمانش را با دستانش گرفته بود، متعجب شد.
- واقعا؟
- معلومه! شما نمی دونین ما چند ساله که درگیر این موضوع هستیم. شما یه نابغه این؛ این موضوع تا به حال به ذهن کسی نرسیده بود.
پالی از ذوق روی پایش بند نبود، بالاخره به آرزوی دیرینه اش رسیده بود.

چند روز بعد جادو تی وی

خبرنگار بسیار بد عنق بود. ده ماهی بود که حقوقش را نداده بودند اما نباید اعتراض می کرد؛ بنابراین لبخند مصنوعی اش را حفظ کرد و مشغول صحبت کردن شد.
- توجه شما رو به خلاصه اخبار جلب می کنیم. مشکل بزرگ جامعه جادویی به دست یکی از افراد زحمتکش جامعه حل شد. مشکل درخشان نبودن الماس ها که چندی پیش مسئولین جواهر فروشی ها را حیران کرده بود به دست پالی چپمن چپمن زاده حل شد. از همکارم می خوام که شرح بیشتری در این رابطه به ما بدن.
- بینندگان عزیز سلام ما الان در قلب لندن هستیم و می خوایم گزارش کوتاهی از روند درخشان تر شدن الماس ها برای شما ارائه بدیم؛ ولی ابتدا با خانم چپمن خالق این ایده نو و بکر صحبت کنیم.

دوربین پالی را نشان می داد که با نیش باز و لباس بیش از حد درخشان و یک عینک آفتابی رو به دوربین لبخند می زد.
- سلام جامعه جادویی خیلی خوشحالم که در خدمت شمام و تونستم این کار کوچیک رو در حقتون بکنم، من در جریان بودم که سال های سال بود که این موضوع ذهن شما رو مشغول کرده بود.

خبرنگار لبخند گشادی رو به دوربین زد.
- خب براساس چه اتفاقی این ایده نو به ذهنتون رسید؟ از چه چیزی الهام گرفتین؟
- یه شب که غذای سنگینی خورده بودم، یه خواب عجیب دیدم که اون خواب الهام بخش من بود.
- شایعه هایی مبنی بر این هست که شما قبل از این اتفاق آواره بودید، نظرتون در این باره چیه؟

پالی کمی عینکش را پایین داد و حالت معصومی به خود گرفت.
- تکذیب می کنم. به این چشما می خوره که دروغ بگن؟

خبرنگار با نگاهی که از آن "تسترال خودتی و هفت جدت" می بارید به پالی نگاهی کرد و گفت:
- خب حالا بعد از این کشف بزرگی که شما انجام دادین، مسیر پیشرفتتون هموار شده؛ چه کار های دیگری در مسیر پیشترفت این مرزو بوم در نظر دارین؟
- ابتدا همه اون خس و خاشاکایی که منو مسخره کردنو تو کوره های آدم سوزی می سوزونم در فکر قدم های محکمتر و ایده های درخشان تر هستم تا کشورمون رو آباد کنم.
- حرف و سخن دیگه ای با ملت فهیممون ندارین؟

پالی ژست جادوگر کشی گرفت و گفت:
- به قول ریانا "shine bright like diamond".



shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
فنریر گری بک و کریچر از تیم Queen Anne's revenge، تام جاگسن از تیم تفاهم‌داران
سوژه: کمپین حمایتی!
کمپینی تشکیل شده که میخواد از شما یا نژادتون یا هر چیزی که به شما مربوطه حمایت کنه، ولی شما میخواید صد سال نکنه!


پالی چپمن از تیم پالی چپمن پومونا اسپراوت علی بشیر روبیوس هاگرید و ایرما پینس از تیم ناسازگاران
سوژه: کشف!
شما یه کشف بزرگ دارید که فکر میکنید میتونه دنیا رو متحول کنه... اما کسی حرفتونو نمیپذیره و مورد تمسخر واقع میشین. اون کشف چیه و به کجا میرسه؟ آیا میتونید دیگران رو درموردش قانع کنید؟


اما ونیتی از تیم مارا و جرمی استرتون از تیم بدون نام
سوژه: وصیت!
آخرین وصیت های قبل مرگتون رو انجام بدید. پستتون میتونه به شکل وصیت نامه باشه، یا رولی که توش درحال وصیت به شخص یا اشخاصی هستین.


برای فرستادن پست هاتون توی همین تاپیک، تا آخر روز پنجشنبه 6 آذر فرصت دارید.
موفق باشید!





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
فیل خوش قد و قامت تیم مارا به هم نوعش فیل بی نام سیاه حمله میکنه!
غوداااا.


بپیچم؟


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
وزیر تفاهم داران به قصد تصرفِ منابع و مقاصدی شوم به سمتِ سرباز و اسبـی از ارتش queen Anne's revenge؛ حمله‌ور میشه.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
فیل انقلابی ما،ایرما پینس،به پالی چپمن فیل اونوریا دستور میده جمع کنه بره.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
اسب ما به عنوان انتقامِ فیل، اسب تفاهم داران، الکساندرا ایوانوا رو به بیرون بازی هدایت می‌کنه.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
رخ مارا

vs

فیل بدون نام

-کسی بصل النخاع منو ندیده؟

تام تقریبا فریاد زد. همانطور که روی کاناپه کنار شومینه نشسته بود و با اخم به برگه هایی که در دستش بود نگاه میکرد، پایش را روی پایش انداخت و مقداری از آب پرتقالش نوشید.
دیزی با شنیدن فریاد تام دست از زیر و رو کردن کشوها برداشت و درحالی که آثار خستگی در چهره‌اش نمایان بود عرق پیشانی‌اش را پاک کرد.
-نمیتونستی صبر کنی لوزالمعده‌ات پیدا بشه بعد یه چیز دیگه گم کنی؟


قبل از این که تام بخواهد به دیزی جوابی بدهد صدای قدم های یوشی که از دور با بیشترین سرعت ممکن به سمت انها میدوید و تکه کاغذ گازگرفته شده‌ای را که در دستش بود تکان میداد توجه همه را جلب کرد.
-تام! تام! تام! تام! اینو برام نقد میکنی تام؟

تام با بی حوصلگی به اوکه داشت از هیجان بالا و پایین میپرید چشم دوخت و با لحنی مدیروارانه‌ شروع به صحبت کرد.

-یوشی...نقد کنم؟ من الان یه مدیر مشغولم که از بس سرش با کارهای مدیریتی و بسیار مهم و حیاتی گرمه وقت نمیکنه حتی به کارهای روزمره‌اش برسه! من حتی وقت نمیکنم مثل یه آدم عادی گاهی اوقات بشینم و با آرامش نوشیدنی بخورم! میبینی که!
و بیشتر روی مبل لم داد و دوباره از آب پرتقالش نوشید!

درست در همان لحظه که یوشی خواست دهانش را برای اعتراض باز کند، افلیا کتابی را محکم پرتاب کرد و تقریبا فریاد زد:
-ظلم مدیران به بدشانس‌ها تا کی؟ گشتن دنبال لوزالمعده ناظر تا کجا؟ اصلا میدونی چند ساعت گشتن دنبال لوزالمعده ملت و زیر رو کردن کتابای قدیمی چه حسی داره؟ چرا خودت دنبال بصل النخاع‌ات نمیگردی؟!

تام با شنیدن صدای افلیا نگاهش را از یوشی گرفت و همانطور که لیوان آب پرتقالش را زمین می‌گذاشت با اخم به او چشم دوخت.
-من یه مدیر باکفایت‌ام افلیا! یه مدیر! تا حالا دیدی یه مدیرخودش دنبال اعضای بدنش بگرده؟

قطعا افلیا تا به آن روز همچین صحنه‌ای را ندیده بود!
-نه ولی...

تام با اخم آهی کشید و چشمانش را چرخاند. دستش را سمت کاغذهای روی میز برد و از لا به لای آنها عکسی از جزایر بلاک را بیرون کشید و روبه روی افلیا گرفت.
-ولی چی؟
-هیچی
-

-پیداش کردم! پیداش کردم!

پاتریشیا چیز دایره‌ای و نارنجی رنگی را هیجان زده تکان میداد.
دیزی پوفی کشید و چشمانش را چرخاند.
-اون یه پرتقاله پترا! یه پرتقال!

اخم های پاتریشیا درهم رفت و اشک در چشمانش حلقه زد.
-خب پرتقال باشه! چشه مگه؟ مگه پرتقال ها چیشون از لوزالمعده ها کمتره؟

تام دستش را به پیشانی‌اش کوبید.
- به جای داد و بیداد یه کار مفید کن پترا! برو و تلاش کن یکم میوه بدی!


***



افلیا در اتاقش را بست و از خستگی روی تختش ولو شد. هضم این موضوع که واقعا یک روز کامل را صرف جستجوی اجزای بدن تام کرده باشد برایش سخت بود.

قطعا لیاقت تالار ریون بیشتر از این بود که یک مدیر بدون بصل النخاع نظارت آن را به دست داشته باشد! حتی دیگر به ویلبرت هم امیدی نبود! هر از چندگاهی بعد از تمام شدن غیبت صغری می‌آمد و کنار شومینه با تام دعوا راه می‌انداخت... بعدش هم دوباره ناپدید میشد وبه غیبت کبری میرفت! مثل همین حالا که معلوم نبود قرار است چند وقت دیگر پیدایش شود!
افلیا خسته بود...دیگر همه خسته بودند!

دستش را دراز کرد و کتابی را که از لا به لای کتاب های قدیمی پیدا کرده بود برداشت.
اینطور که بنظر میرسید گشتن دنبال لوزالمعده‌ی تام خیلی هم بی‌فایده نبود! حدس میزد که قرار است کتاب مورد علاقه‌اش شود.
خاک روی جلد را پاک کرد تا نام کتاب بهتر معلوم شود.

" انسان های بدشانش، تاریخچه و افراد"
همانطور که دراز کشیده بود کتاب را رو به روی صورتش گرفت و باز کرد. ناگهان روزنامه ای تا شده و خاکی از لای کتاب بیرون افتاد.
افلیا شوکه شد. دستانش لرزید و کتاب قطور از لای دستانش لغزید و مستقیم روی دماغش سقوط کرد!
_آخ

افلیا سریع روی تختش نشست و برای لحظه‌ای از این فکر که نکند آن کتاب او را هم مثل اربابش از نعمت بینی بی‌بهره کرده باشد بر خود لرزید.
نکند اربابش فکر کند او تلاش کرده خودش را شبیه او کند! عصبانی شود و به قصد اقدام به شورش اخراجش کند؟!
دماغش را لمس کرد و بعد از مطمئن شدن از وجود آن لبخندی زد.
-هوف!

نفس عمیقی از سر آرامش خیال کشید و دوباره روی تختش ولو شد.
کتاب را کنار زد. تکه روزنامه تا شده و پاره‌ای را که حالا تخت را هم خاکی کرده بود برداشت.

نقل قول:
" آیا دیگر جانتان به لبتان رسیده؟
آیا مثل یک هیپوگریف سردرگم شده‌اید؟
آیا معتقدید زندگی جن های خاکی هم آسان‌تر از شماست؟
مشکلات خود را به ما بسپرید!
راه حل را برایتان شرح میدهیم! صددرصد تضمینی!
دو تا راه حل بخر، سه تا ببر!
پ.ن: تازه اشانتیون قورباغه شکلاتی هم میدیم!"


مشکل...راه حل...
چشمان افلیا با خواندن این جملات برق زد. هیجان سراسر وجودش را فرا گرفت و نگاهش روی آدرس کلبه ثابت ماند.


***



افلیا تکه روزنامه را مثل نقشه جلویش گرفته بود و در جنگل ممنوعه پیش میرفت. همانطور که با احتیاط شاخه‌های سد راهش را کنار میزد صدای له شدن خزه ها و شکستن تکه چوب های خشک شده را از زیر پایش میشنید.

دیروز چندین ساعت روی تختش دراز کشیده بود و به انواع روش هایی که باعث میشد تام از نظارت برکنار شود فکر کرده بود، و حالا او یک ایده درخشان داشت! محلول ضد تف! کافی بود تام را خشک کند. دیگر هیچکس به یک ناظر خشک شده احتیاج نداشت! ویلبرت هم که چند روزی بود در غیبت صغری به سر میبرد. وقتی به تالار برمیگشت حتما حساب او را هم میرسید! البته اگر شانس همراهش بود!

مهم این بود که فعلا میتواند با خشک کردن تام ریون را نجات دهد. دیگر هر روز لازم نبود دنبال بصل النخاع یا پانکراسش بگردند! همه خوشحال میشدند! حتی ممکن بود دردسر‌ها و خرابکاری هایی را که به بار آورده بود فراموش کنند! مثل آن روز که باعث شده بود جن های خاکی به آشپزخانه حمله‌ور شوند... یا آن روزی که اشتباها مجسمه روونا را جزغاله کرده بود!

او سوپر‌من ریون میشد!
خودش را با یک شنل قرمز تصور کرد، در حالی که حرف S روی پیراهنش به زیبایی نقش بسته بود و داشت با اعتماد بنفس و پر ابهت در آسمان پرواز میکرد...بالاتر رفت...بالاتر...بالاتر و...با سر توی چاله‌ی آب گِل کله پا شد!
-آخ!

انقدر غرق در خیالات مسخره‌اش شده بود که حتی فراموش کرده بود جلوی پایش را نگاه کند! مگر از یک بدشانس بیچاره انتظار دیگری هم میرفت؟ حالا بیشتر به حال بهم زن ترین مجسمه گِلی دنیا شباهت داشت تا به سوپر‌من!


***



مه غلیظی همه جا را پوشانده بود. جنگل در سکوت غرق شده بود و تنها صدای خش خش برگ های زرد که در هوا به پرواز درآمده بودند به گوش میرسید.
افلیا رو به روی کلبه ایستاد. ظاهر کلبه از لرد تا دامبلدور با چیزی که فکر میکرد تفاوت داشت. به آجر های شکسته شده‌ای که از دیواره کلبه جدا شده بود نگاه کرد و سقفی که کاملا پوسیده و آماده‌ی ریزش بنظر میرسید. تارعنکبوت سراسر کلبه را پوشانده بود و انگار چهارصد سالی میشد کسی پایش را آن اطراف نگذاشته بود. در نیمه باز بود. البته حالا دیگر به زور میشد اسمش را در گذاشت. نصف آن کاملا زنگ زده بود و تقریبا از جا کنده شده بود.

لرزشی سرد از کمر افلیا گدشت. شاید بهتر بود به همان ناظر بدون بصل النخاع قناعت می‌ورزید و دو پای دیگر قرض میکرد و پا به فرار میگذاشت!
اما او این همه راه آمده بود! پس رویای قهرمان شدن چه میشد؟ تالار ریون چه میشد و از همه مهم تر! چه کسی میخواست آن قورباغه های شکلاتی را بخورد؟

افلیا دوباره به کلبه نگاه کرد. شاید بهتر بود برای این که نترسد چشمانش را ببندد و تا داخل کلبه بدود!
جمله‌ای که میخواست بگوید را با خود مرور کرد تا دوباره گند نزند.
-من افلیا هستم، یه محلول ضد تف میخوام... من افلیا‌ هستم، یه محلول ضد تف میخوام...

سپس با اضطراب در را باز کرد و با یک پرش بلند درحالی که نفس نفس میزد، خودش را به وسط کلبه رساند.
-من محلول ضد تف هستم، یه افلیا میخوام!

افلیا تقریبا فریاد زد. به اطراف کلبه نگاه کرد و زنی را دید که پشت میزی گوشه کلبه نشسته بود و داشت با چند تا عنکبوت منچ بازی میکرد.
-ولی من جفت شیش اوردم!
صدای عنکبوت بود!

زن قبل از این که به اعتراض عنکبوت پاسخی بدهد سرش را بلند کرد و به افلیا نگاه کرد.
-اوه! یه مشتری!

از روی میز بلند شد و به سمت افلیا قدم برداشت. موهایی فرفری و وز داشت که مثل بوته خارداری روی سرش جمع شده بود. لباس هایش به قدری گشاد و پاره پوره بود که بنظر میرسید همین دو دقیقه پیش از جنگ با گلادیاتور ها برگشته است و انواعی از گردنبندهای بزرگ و کوچک و گوشواره های رنگارنگ را به سر و صورتش آویخته بود.
-بتی! برای مشتری عزیزمون یه صندلی بیار!

عنکبوتی که ظاهرا بتی نام داشت نگاه غضبناکی به افلیا کرد و سوتی زد. ناگهان چندین عنکبوت به آنجا سرازیر شدند و همانطور که از سر و کول یکدیگر بالا میرفتند، پایه های صندلی را بلند کردند و آن را کنار افلیا قرار دادند.
زن لبخند گشاد و دندان نمایی زد.
-بیا محلول ضد تف...بشین! راحت باش!

- م...من محلول ضد تف نیستم...افلیام!

چشمان زن با شنیدن این جمله برقی زد و با ذوق زدگی دستانش را بر هم کوبید.
-اوه! یه فیل! من عنکبوت های زیادی دیدم...ولی تاحالا یه فیل ندیده بودم! ظاهرا فیل ها خیلی ظریف‌تر از اون چیزی هستن که تصور میکردم... چه خرطوم قشنگی!

افلیا که میدید ظاهرا در توضیح دادن هویتش برای زن چندان موفق نبوده تصمیم گرفت بیشتر از ین بحث را کش ندهد.
-ن...نظر لطف‌تونه!

-بتی! چرا برای فیل عزیزمون نوشیدنی کره‌ای نمیاری؟

بتی همانطور که اخم کرده بود سرش را چرخاند و با نگاهش به افلیا آتش پرتاب کرد.
-چشم!

و با پاهای کوچکش به سمت اتاقی که ظاهرا آشپزخانه بود حرکت کرد.
زن دوباره رو به افلیا چرخید و لبخندش را گشاد‌تر کرد.
-خب عزیزم...مشکلت چیه؟

-مشکلم تامه...یه محلول ضد تف میخوام...باید خشکش کنم!
زن سرش را تکان داد و هیجان زده شد.

-محلول ضد تف! معلومه که داریم! خوبشم داریم!


عنکبوتی که تا چند دقیقه پیش داشت جلوی آیینه‌ی روی میز، موهایش را درست میکرد با شنیدن صدای زن بلند شد و سمت قفسه هایی خاکی و نامرتب رفت که انواع مختلفی از محلول ها و معجون ها روی آن دیده میشد.
بعد از چند دقیقه عنکبوت درحالی که بطری شیشه‌ای کوچکی حاوی محلولی آبی رنگ و درخشان را حمل میکرد، برگشت. صدایش را صاف کرد.
-صد درصد تضمینی! با قابلیت خشک کنندگی بالا! پاستوریزه و هموژنیزه! ماده‌ی مؤثره‌اش تف خالص عنکبوته! سه گالیو...

-اهم اهم. سی گالیون!

زن وسط حرف عنکبوت پرید.

افلیا شیشه را از دست عنکبوت گرفت و به آن نگاه کرد.
-میدونستی آبی خیلی بهت میاد؟ خیلی قشنگه! قشنگ تو تنت نشسته! حتما باید بخریش! اصلا انگار برای تو ساخته ش...چیز...ببخشید... اینا برای شعبه لباس فروشیمون بود...اینطوری ملت رو گول میز...چیز...راهنمایی‌شون میکنیم!

افلیا صبر نکرد. ذوق زده‌تر از چیزی بود که بتواند سر قیمت محلول با زن بحث کند. پولش را روی میز گذاشت و به سرعت از کلبه خارج شد. البته درراه چند بار با کله به استقبال زمین رفت و چند تا از گوی های زن را هم شکاند.
-سلام منو به بقیه فیل ها برسون!


***


-خوش اومدی!
افلیا در را با شدت باز کرد و با قیافه‌‌ وحشت‌زده‌‌‌‌ تام رو به رو شد. البته تام حق داشت. اگر بقیه به محض ورود شما هم اخم میکردند و غرغرهایشان را از سر میگرفتند و حالا با چنین خوش آمد گویی مواجه میشدید وحشت میکردید!

-اینجا چه خبره؟

افلیا دست تام را کشید و او را به ست میز هدایت کرد.
-هیچ خبری! مگه باید خبری باشه که بخوایم از یه مدیر وظیفه شناس و بهترین ناظر دنیا قدردانی کنیم؟

روی میز ظرف بزرگی بود که درپوشی روی آن قرار داشت. افلیا تام را تقریبا هل داد تا روی صندلی بنشیند. سپس درپوش را برداشت و از کیک دایره‌ای شکل و آبی رنگی رونمایی کرد.
-دارارارام! این یه هدیه‌اس! از بس که ناظر زحمت کشی هستی و از صبح تا شب داری برای پیشرفت ریون تلاش میکنی ! البته من که چیزی بلد نیستم درست کنم...پترا درستش کرده! من فقط یواشکی محلو...چیز...شکلات ریختم توش!

همان لحظه بادی وزید و خروار برگه هایی که از چند ماه پیش برای نقد در صف بودند به پرواز درآمد.

-افلیا...کم کم داشتم ازتون نا‌امید میشدم! ولی ثابت کردین که هنوز هوش ریونی‌تون سرجاشه! بالاخره درک کردین که من چقدر ناظر زحمت‌کشی هستم! خوشحالم که از تاریکی‌های نادانی رهانیده شدین!

افلیا لبخندی زد و دوباره به کیک نگاه کرد... ناگهان چشمانش از تعجب گرد شد! یک تکه از کیک ناپدید شده بود! دستان افلیا لرزید. مطمئن بود که تا همین چند لحظه پیش کیک سالم سالم بود!

ناگهان صدای سرفه های خشک جرمی از پشت سرش به گوش رسید. جرمی پی در پی سرفه میکرد و سعی داشت چیزی بگوید.
-ت..تف..د..دهنم..خش..خشک..ش..شد!

برای هزار و یکمین بار همه چیز خراب شده بود. رویای قهرمان شدن به باد رفته بود. حالا افلیا مانده بود و یک نقشه لو رفته و البته جرمی‌ای که اگر تا چند دقیقه دیگر به سنت مانگو منتقل نمیشد، کار دستشان میداد!


ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۳:۵۹:۳۳
ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۳ ۰:۱۸:۴۸
ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۳ ۰:۵۲:۲۸

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹

علی بشیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲:۱۸ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱
از قلعه آغشت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 41
آفلاین
سرباز تیت
VS
مو، اسبشان.


با لباس های مرتب وارد در خانه شماره ۱۳/۵ گریمولد رو باز کرد، نگاهی به ساعتش انداخت و صداشو تو گلو انداخت.
- دیویییییییییید.
- جان دداش، مو همینجایوم داد نزن.
_ ها داوود جان تیپوم خوبه؟
- ها بابا وخه خودته جمع کن.
- بیا یکبارم احترام مذری، با اسم با کلاس صداش مکنی نمفهمه. همون داوود کارتَک صدات کنن بهتره.

و به اتاق ریاست خودش رفت، جلوی پنجره ی گردی که شیش هاش از برف به وجود آمده بخار گرفته بود ایستاد و سیگار برگش رو روشن کرد.

- نمدنوم چرا اینا انقدر خبر محفلی شدنم رو دیر مرسونن.

ناگهان صدای بلند و اکو داری توی اتاق بلند شد.

- آیا می‌خواهید وارد محفل شید نمی‌دونید چیکار کنید؟

دستور پاش از شدت ترس بالا پایین شد و پشت میزش قایم شد.

- آیا نمی‌دونید چیکار کنید؟ آیا می‌خواهید وارد محفل شید؟ با کتاب های کمک درسیه "پروفسور بینز و راه مخفی ورود به محفله بینز غیر از ممدشون" میتونید وارد محفل بشید.


ناگهان کفشی به سمت بینز پرت کرد و بیرون آمد.

- خو لامصب مثل آدم وارد شو، اعضای بدنوم ریخت. اصلا تو اینجه چیکار مکنی؟ مگه تو مرگه نمخوری؟
_ ولی من آدم نیستم.
- ها معلومه از ورودت. چی مخی؟ اصلا تو چرا باید کتاب ورود به محفل بدی ب مو؟ برو مرگه بخور.
- پول درآوردن سخت شده باید جاده خاکی هم زد دیگه.
- خا باش بیار ببینوم.

کتاب هارو روی میز گذاشت و قبل باز کردنشون توسط علی جلوش رو گرفت.

- اول مانی؟
- چی؟
- مانی؟
- مانی رهنما ایرانه اینجا نیسته.
- بابا منظور پول، پولشو بده اینا ارزشمند تر ازین حرفان.
- ها خو درست مثل یک روح انسان هم نمیتونی رفتار کنی. بگو!
- سه هزار گالیون.
- یره مگه رو گنجوم، وخه جان عزیزت.
- نمیخای خانم پومانا اسپراوت هم تو صفه اینا جنس اوله باره خوبه.

علی که فکر محفلی بودن از سرش نمیتونست بیرون کنه گاو صندوقش رو باز کرد.

- خا صبر کن.
- باشد.
- خو اعععععع یره لنگ جوراب دگم اینجه بود. اعععععععع.....

یک نگاه به بینز کرد دید حواسش اونوره‌.

- تو نازنین مشکین رنگ اینجه چکار می‌کنی؟ بیا برو تو جیب. هااااااا اینم سه هزارتا.

کیسه سه هزار گالیونی رو گذاشت جلوش و بینز با سرعت برداشت و از اتاق به سرعت نور خارج شد.

- یره اینا از بس مرگه مخورن عقل تو سرشان نیس.

کتاب رو باز کرد چهرش به یک کتاب بزرگ میخورد ولی همش با چوب درست شده بود و تنها یک برگه توش بود که نوشته بود( ریا پُز، پُز ریا)

- هم به دهن همی مرگخوار ملعون باید کاه جا کرد بی فانوسِ متوازی الاضلاع.

کمی به فکر رفت و به معنای این دو کلمه پی برد.

- هاااااااا یعنی گرفتوم چیکار کنوم...داوووووووود.

ناگهان داوود که انگار گوش وایساده بود داخل اومد.

- اون لیموزین جاروی مارو آماده کن.
- ولی علی جان دداش لیموزین ندریم ها!
- صبر کن.

علی چشماشو بست و درخواست یک لیموزین تو ذهنش کرد و چشماشو باز کرد.

- خو حالا دریم.

باهم از خانه خارج شدن و با لیموزین جارو که خیلی دراز بود و یک صندلی سر جارو بود ک راننده و از کناره های جارو صندلی های دیگه ایی آویزون شده بود به سمت محفل رفتن.
محفلی ها بیرون ریخته بودند و داشتند و لیموزین جارو علی نگاه میکردند.

- سلام دداشیا.
- سلام باباجان، این جارو رو از کدوم پارک ورداشتی؟
- همه باهم سوار بشین امروز شام مهمون مو!
- ولی الان ظهره.
- هه. ظهرتونم با مو.
- باباجان چه شده؟

بشیر نمیدونست چی بگه و پریدن بچه تا روی صندلی های جارو شد بهونه ایی برای سکوت.

- باشه باباجان.

تا میخاست سوار بشه علی مانع شد و یکد صندلی عقب تر رو پیشنهاد کرد.

- باباجان فرقش چیه؟
- هیچی، اینجا جای خانم جانه، برا همون.
- ولی باباجان...

هنوز چیزی نگفته رز اومد و رو صندلی جلو نشست.

- ولی بابا جان من به فکر شما و سلامتیه شما بودم. مرلین نکرده تصادف کردین جان من اهمیتی نداره، من پیرم سنی ندارم.
- نمیخای بری؟
- چشم.

با گفتن چشم، به سرعت نور از محل دور شد.

شهر بازی لندن

- رسیدیم!

تقریبا همه حالت ویبره گرفته بودند ولی خبری از دامبلدور نبود.

- پروف گم شد.
- داعاش، نوبت خودته.

ناگهان صدایی از زیر جارو اومد. مردی برون ریش و کلاه بود.

- نه بابا جان این زیر.

همه به زیر جارو نگاه کردند.

- این لرده که.
- نه بابا جان تغییر شکل دادیم. گفتیم شناخته شده هستیم، دردسر نشود.
- ثابت کن.
- هری تو چیز نیستی، فقط پسری هستی که توی موقعیت بدی گیر افتاده.
- خودشه داعاش.

ناگهان گروه مرگخواران، از آنجا با جاروی ماروولو که همه روی هم سوار شده بودن سر رسیدند. و لرد با نگاه های بد به بشیر تا ایستادن جارو ماروولو اونو همراهی کرد. اما چرا؟ این چرا فقط بشیر میدونست و مرگخوار ها.

- اع اینا.
- آخ.
- داعاش این خودشه.
- این پیر مرد چرا خودش رو شبیه ما درست کردن.
- فاصله منو تو تام! فقط رنگ پوست است.
- با ورژن قبل بسیار کیف تر میکردیم.
- ارباب؟
- بله پلاکس.
- کیف تر نمیکنن!
- ما دلمان خواست مرز های زبان را ارتقا دهیم.
- ولی ارباب مرز هارو جا به جا میکنن!
- پلاکس کم بود، دومینیک هم اضافه شد.

علی با دست های پر بلیط برگشت و نفری یک بلیط داد، بخاطر ترس از لرد بلیط هارو به سوروس داد و سوروس با دستای ضد عفونی شده، بلیط هارو پخش کرد.

- ما نمی‌خواهیم.
- ولی ارباب راه نمیدن.
- پس قدرتمند ترین مرد شهر نشدیم که مارا راه ندهند.
- ارباب شما تو در جهان قدرتمند هستین.
- آه معلوم است حواست جمعه بلا.
- بابا جان اینا دعوت بودن مگه؟
- نه ولی گفتم این همه پول مخوام چیکار باید غیر از محفل به فقیر فقرا هم کمک کنم...

البته این حرف هارو آروم در گوش دامبلدور گفت، چون در صورت شنیدن لرد تنها یک کروشیو لازم بود تا دنیای جادوگری دوباره بهم بریزه.
همه رفتند به سمت ورودی که وارد بشن، اول محفلی ها وارد شدن و مرگخوار ها پشت مانده بودند.

- مردک ما را نمیشناسی؟
- نه آقا بلیط بده؟
- ما اعصار ترین جادوگر ماه هستیم!
- ارباب خیلی دارین پیشرفت مید‌ین!

علی از پشت در ها به جلو آمد، و پولی به مرد داد و همرو داخل آورد.

- بابا جان! این همه پول برای چی؟
- دیگه ما اینیم دیگه هوف.

سیگار برگشو روشن کرد و جلو تر از همه رفت.

- یارانمان در موقعیت مناسب بشیر را گرفته و داخل خانه ریدل میکنید، تا اعتراف کند مرگخوار است.
- ارباب.
- بله بینز.
- انتقام چی؟
- بذار برای بعد.

آنطرف تر در میان محفلی ها.

- پروفسور.
- بله تیت؟
- چرا اینجور می‌کنه.
- من هم بی‌خبر.
- داعاش من به علی افتخار میکنم.
-

ناگهان جمعیت ایستاد و علی با صدایی که تو گلوش انداخته بود شروع کرد سخنرانی.

- خب رسیدیم. متأسفانه فقط حق انحصاریه بلیط رو ندادن. امروز شهر بازی در اختیار شماست دوستان راحت باشید.
- داعاش چرا لهجه اش تغییر کرد.

همه با دهانی باز به علی نگاه میکردند و فقط مرگخواران به فکر دزدیدن علی بودن.
اون روز همه با تمام توانشان در شهر بازی، بازی میکردند و شاد بودند. علی خیلی خرج کرده بود.
شب شد، همه بیرون از شهربازی داشتند تلو تلو میخوردن. جوری که هری و لرد سوار یک چیز میشدند.

- خب بچه ها شام خیلی مفصله.

چشماشو بست و ناگهان برج ایفل در لندن ظاهر شد، همه داشتند فقط نگاه میکردند. مرگخوارها انتظار چنین چیزی رو داشتند ولی محفلی ها نه.

- اما بابا جان.‌..
- پروف پروف پروف...سعی نکن تشکر کنی. این مال و اموال برای همه اس.

حرفی برای گفتن نذاشت، همه به داخل رفتند و در بالای برج روی میز شام بودند.
در حال خوردن غذا بودن بچه ها که ناگهان دختری علی دختری رو دید که به اون ها نگاه می‌کنه و دلش رو میماله، ولی مردی قد بلند بود و هیکل و خوشتیب با موهای خرمایی دست دخترک رو گرفت و با لبی خندان اونو سر یک میز برد و غذا داد.
دامبلدور ب کنار علی اومد، علی اشک تو چشماش حلقه زده بود.

- باباجان علی! برای محفلی شدن هیچ وقت این کار ها نیاز نیست.
- ولی مو...مو..
- می‌دونم، اما دیدی که خیلی ها نیازمند هستند ولی افرادی مثل این آقا که دیدی اون بچه رو سیر کرد هستند که اینطور رفتار میکنند. ما هیچ وقت ریا کاری نمی‌کنیم و پول و ثروت و ویژگی های همدیگه رو به رخ هم نمیکشیم.
- فهمیدم پروفسور.

دامبلدور دستی به سر کچلش کشید و بعد از غذا خوردن همه با همه افراد محفل به محفل برگشت.



If you are not willing to risk the usual you will have to settle for the ordinary. ~Jim Rohn




تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
اگلانتاین VS کریچر

- من پسر برگزیده ام. من دولت تعیین میکنم. اسمش و نبر نتونست منو بکشه. روی پیشونیم زخم دارم...نکنه یادتون رفته؟

هری پاتر وسط خانه شماره‌ی دوازده میدان گریمولد ایستاده و مثل یک شاگردِ خوب برای خانم بلک، به بنفشی او فریاد میکشید.
- من عشق و محبتو رواج میدم..‌.دنیا داره نابود میشه. دیگه نباید از مواد شوینده استفاده کرد؛ نباید مواد مخدر کشید؛ دیگه نباید از پلاستیک ها استفاده کنیم...نباید آب بخوریم چون منابع طبیعی از بین میرن. نباید نفس بکشیم چون ممکنه اکسیژن کره ی زمین تموم بشه...نباید زنده باشیم چون...

صدای قهقهه از اقصی نقاط خانه بلند شد. کسی به پاتری که به نادیده گرفته شدن عادت نداشت، توجه نمی‌کرد.
هری نفس عمیقی کشید.
- اصلا پروفسور دامبلدور کجاست؟ چرا نمیاد پونصد امتیاز به گریفندور بابت این ایده ی خوبِ من اضافه کنه؟
- می‌دونی که...دامبلدور مرخصیه. فعلا قرار نیست کسی از ایده های تو استقبال کنه‌.

هری به سمت رز رفت و سعی کرد او را متقاعد کند.
- ببین رز! این ویبره زدنای تو دیگه نباید ادامه پیدا کنه...میدونی چقدر تو به وجود اومدن زلزله تاثیر داشتی؟
- اممم...هری! لونا رو ببین.‌ داره اون طرفی می‌ره.

پاتر به سمت لونا و ویلبرتی که گرم صحبت بودند برگشت‌.
- ویلبرت...داعاش؟
- داعاش...چیز. من یه کاری دارم، باید برم. ببخشید...

ویلبرت با عجله از کنار هری گذشت؛ لونا هم لبخندی به او زد و درحالی که زیر لب چیزی درمورد "اسنورکک شاخ چروکیده" می‌گفت، دنبال ویلبرت رفت و هری را تنها گذاشت‌.

پاترِ بغ کرده به سمت آشپزخانه به راه افتاد؛ خواست به کریچر اعلام کند که سهم او برای ناهار را درست نکند زیرا قرار نیست آنجا بماند...اما کریچر در آشپزخانه نبود‌.

تنها سه بطری وایتکس درست وسط میز ناهار خوری جا خوش کرده و برق میزدند...وایتکس هایی که مخرب محیط زیست بودند. وایتکس هایی مخالف کمپین هری عمل می‌کردند.

پاتر نگاهی به در انداخت و وقتی مطمئن شد که کریچر حالا قصد آمدن ندارد، به سمت وایتکس ها رفت و با خوشنودی و رضایت کامل هر سه بطری را درون سینک ظرفشویی ریخت.
- آها...این اولین قدم برای محافظت از زمین! این قدم بزرگی برای...
- کریچر عصبانی‌ست. کریچر از این کار خوشش نیامد...کریچر عصبانی‌ست. کریچر از این کار خوشش نیامد...

هری قدمی عقب رفت و سعی کرد برای جن خانگی توضیح بدهد.
- هی...ببین...فقط خواستم بگم که من ناهار نمیخورم. من...من...

پاتر جمله اش را تمام نکرد؛ به سمت اتاقش دوید، رفت چمدانش را جمع کند و برود دنیا را نجات دهد.

****


- اَه! بروید گم بشوید. مزاحم نشوید احمق ها...

اگلانتاین پافت وسط خیابان ایستاده و بر سر کسی که مزاحمش شده بود فریاد می‌کشید...یا شاید چیزی که مزاحمش شده بود.

آگهیِ تبلیغاتی ای که به کف چکمه اش چسبیده بود را کند و درحالی که فحش میداد، خواست آن را گوشه ای بیندازد که سر هری پاتر در وسط کاغذ ظاهر شد. پاتر لبخند پت و پهنی تحویل تماشاگرش داد و شروع به حرف زدن کرد.
- پسر برگزیده با شما صحبت می‌کند...ما بار دیگر برای رواج عشق و محبت قیام کرده ایم. جدیدترین کمپین #نه_به_مواد_مخدر...میتوانید هشتگ مورد نظر را جغد کرده و در پویشی که برای حفظ محیط زیست، اجتماع بشر، ذرات معلق هوا، سوراخ شدن لایه ازن، مه صبحگاهی، گرم شدن کره‌ی زمین، کودکان کار و... راه اندازی شده است شرکت کنید. فقط و فقط کافیست که جغد خود را به شماره ای که در پایین آگهی زیر نویس می‌شود، ارسال نمایید...این یک پیام ضبط شده است. با تشکر از توجه شما!

پافت با عصبانیت آگهی را به گوشه ای پرت کرد و به خیابان که در آگهی های تبلیغاتی پاتر در حال غرق شدن بود نگاه کرد، پیپش را گوشه‌ی لبش گذاشت و سعی کرد دوباره به همان اگلانتاینِ خونسرد تبدیل بشود...که با اولین کلمه ی پیپ که از دهانش خارج می‌شد، فهمید که قرار نیست آرامشی نسیبش شود.
- آه، خدای من! روزها پیپ میکشد. شب‌ها پیپ می‌کشد. دیگر این چه زندگی خفت باری است که من دچارش شده ام؟
- شروع نکن پیپ...شروع نکن. اصلا حوصله ی غر زدن هاتو ندارم. زندگی تو خفت باره؟ اگه شانس منه که الان یه کله زخمی فرود میاد تو بغلم و مجبورم می‌کنه که توی اون کمپین مسخره اش شرکت کنــــ.‌..

پیپ و اگلانتاین وحشت زده به گلوله ی آتشی که به سمتشان می‌آمد نگاه کردند و...

شــــتـــــرق!

توپ آتشین که از هری و کریچر تشکیل شده بود، درست روی پافت فرود آمد.
ده متر...
بیست متر...
کرم های خاکی‌ای که میان خاک وول میخوردند با تعجب به آنها نگاه کردند.
سی متر...
چهل متر...
ایستگاه متروی تئاتر لندن آنقدر شلوغ بود که وجود توپ آتشینی که زمین را حفر میکرد و پیش می‌رفت، به چشم نمی‌آمد.
پنجاه متر...
شصت متر...
پافت با خود فکر کرد، پس اینگونه میمیرد. درحالی که بین جن خانگی‌ و هری پاتر له میشد، یک پیپ سخنگو درون مشتش بود و با سرعت سیصد بیست کیلومتر در ثانیه زمین را حفر میکرد...حتی سرنوشت ها نمی توانند تمام عجایبی را که دنیا برای ما در نظر گرفته پیش بینی کنند.
هفتاد متر...
هشتاد متر...
از کنار اسکلت های مدفون گذشتند...دنیای مردگان را رد کردند.‌‌..هوا کم کم در حال گرم شدن بود و وقتی که به اوج گرمای خود رسید، هسته ی زمین را شکافتند، دنیا منفجر و نسل بشر منقرض شد.

- آه، خدای من! دردمان آمد‌.

اگلانتاین چشمانش را باز کرد. کف خیابان افتاده و هری و کریچر در کنارش نقشِ زمین شده بودند.
چند بار پلک زد تا اثرات ضربه ای که به سرش خورده بود از بین برود.

- آهاا...گرفتمش! اینم دومین قدم...حالا قراره زمین نجات پیدا کنه. دیگه دود تولید نمیشه...

هری پیپ را درون مشتش گرفته، با خوشحالی فریاد می‌زد و اصلا به قیافه‌ی پافت که از عصبانیت درحال قرمز شدن بود توجهی نمی‌کرد.
- اون اصلا روشن نمیشه که دود کنه.
- آه، خدای من! این موجود ناچیز چه میگوید؟ رهایمان کن...دردمان آمد.

هری مشتش را بیشتر دور پیپ پیچید، خودش را جمع و جور کرد و از روی زمین بلند شد.
- متاسفم...من باید اینو مصادره کنم.

و قبل از آنکه منتظر پاسخ اگلانتاین بماند، پیپ به دست به راه افتاد تا برود و به محفلی ها ثابت کند که توانسته است قدمی برای نجات زمین بردارد.

اگلانتاین به دنبالش از روی زمین بلند شد...درست بود که دل خوشی از پرحرفی های پیپ نداشت، اما به هر حال از سه ماهگی در کنار هم بزرگ شده بودند.

- آخ...

پافت به پایین نگاه کرد. پایش را درست روی جن خانگی‌ای گذاشته که همراه هری از آسمان افتاده بود.
- هی...من تورو میشناسم. حریف من توی شطرنجی.
- خخپپتو‌...تالخندیرن! تخجرقپ...
- باشه حالا فحش نده...بی‌تربیت.

اگلانتاین پایش را از روی گردن جن خانگی برداشت و از روی زمین بلندش کرد.
- چرا این کله زخمی لعنتی پیپ منو گرفته؟

کریچر شروع به حرف زدن کرد. از وقتی گفت که هری کمپینی راه انداخته و هیچکس توجهی به او نکرد. از وایتکس های نازنینش گفت که به دست هری نابود شده بودند.
- زندگی کریچر افتضاح شد. کریچر دیگه وایتکس نداشت.

اگلانتاین به هری که جلوی آنها پیش میرفت، با خوشحالی مشتش را تکان میداد و با خود حرف میزد نگاه کرد.
- همم...ببین کریچر؛ من یه نقشه ای دارم.

پافت بعد از توضیح نقشه اش به جن خانگی سعی کرد لحنی دوستانه بگیرد؛ به سمت هری رفت و با خوشحالی گفت.
- عه...پس تو مدافع حقوق بشری؟
- نخیر.

پاتر نگاه مشکوکی به اگلانتاین انداخت و ادامه داد.
- من مدافع حقوق زمینم. مدافع حقوق بچه های کار، حقوق مرغابی ها...حقوق گوربه ها...حقوق اسب های تک شاخ. حقوق نیمه خداها...حقوق یک سومِ خداها...حقوق کله زخمی ها...
- باشه باشه...بسه...خیلی خب! من و کریچر یه فکری برای تو داشتیم. میدونی؟ چی شده که پسر به این خوبی تا الان رو زمین مونده؟
- منظورتون چیه؟

این دفعه کریچر به سمت هری رفت و سعی کرد به صورت کاملا مختصر و مفید منظورشان را برساند.
- به نام خدا...وضعیت تاهل؟

هری نگاه گیجش را از کریچر گرفت و سمت اگلانتاین برگشت.

- آه، خدای من! پسر برگزیده شان هم کند ذهن است. ابله، دارند برایت همسری اختیار میکنند.

هر سه نفر به پیپِ عصبانیِ درون مشت هری نگاه کردند.
پاتر لبخند ملیحی زد و تته پته کنان گفت.
- همم...آخه میدونین؟ من قصد ادامه تحصیل داشتم. ولی حالا می‌بینم که خیلی اصرار میکنید...کجا باید این خانم محترم رو پیدا کنیم؟

****

- حالا این خانم شاکری که میگید کی هست؟
- مدافع...فرقی نداره حقوق کی...کلا فقط مدافعه. یکی درست مثل خودت. به گربه ها خوراک رسانی میکنه...شیر می‌خره میده به گربه ها؛ میگه شیرش نباید لامپستون داشته باشه. چیه اسمش؟
- لاکتوز...
- آفرین! میگه نباید لاکتوز داشته باشه.

اگلانتاین نگاهش را از پاتر که چشمانش به شکل قلب درآمده بود گرفت و با صدایی که سعی میکرد ذوق زده به نظر برسد اعلام کرد.
- رسیدیم!
- امم...حالا این خانم شاکری چرا اومده همچین جایی؟ آخه کوه هم جای قرار گذاشتنه؟ باید یه پارکی، کافه شاپی...

پافت هری  را کمی جلوتر، و به سمت لبه ی کوه هل داد.
- حالا تو یکم پایینیو نگاه کن...شاید خانم شاکری اونجا منتظرت باشه ها...خانم شاکریه با کمالات...خانم شاکری که مدافعه حقوق گربه هاست...
- اممم...باشه. ولی آخه دره خیلی عمیــــ...

اگلانتاین در آخرین لحظه پیپش را از مشت هری بیرون کشید، لبخند عمیقی زد و سقوط کردنش به ته دره را تماشا کرد.
- رفت پیش خانم شاکری...

کریچر مِنومِن کنان جلو رفت و به ته دره چشم دوخت.
- کریچر ترسید. جناب پافت واقعا هری پاتر را پایین انداخت؟ داور مسابقات شطرنج...

جن خانگی هیچ وقت نتوانست جمله اش را تمام کند.
حالا کریچر می‌توانست ته دره به هری پاتر بپیوندد و شاید آنجا خانم شاکری ای بود که هر سه باهم با خوبی و خوشی زندگی کنند.
به هر حال...این مسائل ناچیز و دنیوی که برای پافت اهمیتی نداشت. تنها نکته ی مهم، پیپِ درون جیبش و مسابقه‌ی شطرنجی بود که پیش رو داشت.
مسابقه ی شطرنجی که نه داوری داشت و نه حریفی.


ارباب...ناراحت شدید؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.