- دقیقا داری اینجا چه غلطی میکنی؟
این صدای خشمگین بلاتریکس بود که مانند پتکی بر سر آگلانتاین کوبیده شد.
آگلانتاین که دستپاچه شده بود در حالی که سعی میکرد پیشبند صورتی دور گردنش را دربیاورد جواب داد: من... چیزه ....فقط میخواستم اعتمادشونو جلب کنم....باور کن...اه در بیا دیگه!
و پیشبند را محکم تر کشید.
- بعله کاملا معلومه....چایی صورتی ات سرد نشه کوچولو...
اگلانتین که قرمز شده بود جوابی نداد. می دانست که جوابش هرچه باشد بلاتریکس را عصبانی میکند وهرچه بلا عصبانی تر شود صدایش هم بالاتر میرود و صدای بالاتر به معنای جلب توجه بیشتر بود. با خودش فکر کرد شاید هنوز هم بشود قضیه را بدون سر و صدا تمام کرد.
بنابراین با لحن چابلوسانه ایی گفت:خب حداقل تا این گوشه کشوندمشون... و الان به شما تقدیم شون میکنم! دیگه لازم نیست دنبال بچه بگردین! اینا مال شما! من میرم باز پیدا میکنم!
بلا که از این پیشنهاد ناگهانی تعجب کرده بود ابرویی بالا انداخت و جواب داد: واقعا؟؟خب... باشه....پس من اینا رو میبرم...
دختر بچه کوچک که تا کنون با فرو کردن پیپ اگلا در فنجان عروسکی اش سرگرم بود ، گفت: نخیرم... من با این خاله زشت نمیام...
دختر دوم هم او را تایید کرد: منم همینطور...
- به کی گفتین زشت؟؟؟ شما کوچولوهای لعنتی.....خب... حالاکه اینطور شد این خاله زشت براتون یه سوپرایز داره....
بلا کیسه مخملی بزرگی را که به رنگ قرمز بود، به زحمت از کیف دستی اش در آورد. به نظر میرسید درون کیف دستی کوچک او با افسون بزرگ شده باشد وگرنه ممکن نبود آن کیسه مخملی در آن جا بگیرد. بعد بدون مقدمه پیپ اگلا را که مثل یک عروسک صورتی شده بود ،از دست دختر کوچکتر بیرون کشید و بدون توجه به ناله ی اعتراض آمیز او ، آن را در کیسه اش انداخت.
- خوب خاله میخواد باهاتون بازی کنه... هرکی زودتر بتونه اون چندش صورتی رو از کیسه در بیاره، میذارم برای همیشه مال خودش باشه!
اگلا اعتراض کرد:چییی؟؟ اون که عروسک نیست! پیپ بیچاره منه! قرارم نیست به هیچکدومتون برسه...
ولی بچه ها به حرف های آگلا توجهی نداشتند. داشتن یک عروسک سخنگو،آن هم برای همیشه خیلی وسوسه انگیز بود.
دختر بزرگتر پرسید: راست میگی دیگه نه؟.... مال خود خودم میشه؟
قبل از اینکه بلا بتواند جوابی بدهد؛ دختر کوچکتر فریاد زد: چی؟؟ مال منه ! از اولشم مال من بوده!!
همین چند جمله کافی بودکه دو دختر به سمت کیسه مخملی حمله کنند. ولی درست زمانی که هر دو دستشان را در کیسه کردند که پیپ را بیرون بیاورند، کیسه مخملی مانند حیوانی زنده دهانش را باز کرد و دو دختر را که داشتند جیغ میکشیدند به درونش کشید. بعد خر خر رضایت مندی کرد و بیحرکت شد.
بلاتریکس که دهانه کیسه را می بست با غرور گفت: دیدی؟ یاد گرفتی؟ به همین سادگی، به همین خوشمزگی!
-چی؟...اره....میگم.....پیپ من چی شد؟ این مخمله اونم خورد؟؟
-بعدا بهت میدم..... میگم تف اش کنه!
اما اگلا که باور نمیکرد که کیسه مخملی پیپ اش را پس بدهد با نا امیدی از دست دادن یار غار اش روی زمین ولو شد.
بلاتریکس آهی کشید و با دیدن هکتور که به سمتشان میآمد گفت:هکتور!! هکتور!! جا واسه پاتیل و بند و بساط ات پیدا کردی؟
هکتور که با شوق پاتیلی را به دنبالش میکشید گفت:ام...هنوز نه....ولی یه بچه چاقالو رو به بهانه ابنبات تو این پاتیل انداختم! اندازه سه تا بچه عادیه! این مشنگ ها به بچه هاشون چی میدن؟؟؟
بلاتریکس که ابدا علاقه ایی به تشویق هکتور نداشت ادامه داد: باشه.حالا سریعا یه جا واسه ی... صبر کن ببینم... این ون بستنی خوبه دیگه،نه؟ رودولف رو با خودت ببر که کمک ات کنه وسایلتو بچینی .رودولف کو اصلا؟
هکتور که نمیتوانست به بلاتریکس بگوید که رودولف به جای پیدا کردن بچه، پرستار زیبای او را پیدا کرده و دارد در مورد "تربیت صحیح" صحبت میکند، فقط سرش را تکان داد و گفت:نمیدونم....
-خیلی خب ولش کن ... همین آگلا رو ببر...
هکتور، آگالای افسرده را با خود برد و با بیرون انداختن مرد بستنی فروش و لوازمش، شروع به درست کردن معجونش کرد.
در درون ون ، پاتیل بزرگی را با آتش جادویی گرم میشد در وسط قرار داشت و هکتور مدام دور آن میچرخید و هر بار چیزی را به آن اضافه میکرد. تا آن زمان چند بچه جمع شده بود، که آنها را هم به معجون اضافه کردند.
بلاتریکس که کیسه ی مخملی اش را درون معجون خالی کرده بود و در لحظه آخر توانسته بود پیپ آگلا را از غرق شدن در معجون نجات دهد متوجه چیز عجیبی شد. معجون هکتور برخلاف همه معجون هایی که تا آن زمان درست کرده بود،خیلی زیبا به نظر میرسید . درواقع معجون شیری رنگ و با رگه های از رنگ های مختلف بود و بوی مارشملو میداد.
-میگم هکتور....مطمعنی این درسته؟ این معجونه اصلا سیاه و ترسناک نیست...
اگلا که پیپ عزیز اش را نوازش میکرد گفت:آره... در واقع خیلی گوگولی شده...
-نباید این طور میشد که....صبر کنین ببینم....
هکتور قاشق کوچکی برداشت و مقداری از معجون را مزه کرد.
- این مزه بچه خوب میده...
پلاکس که تازه به ون رسیده بود گفت: وای مردم از خستگی...این بچه ها چرا اینقدر انرژی دارن...گفتی مزه چی میده؟
-بچه خوب!
-یعنی چی حالا؟
-یعنی این بچه ها ، بچه های خوبی بودن! ما برای یه معجون خوب بچه شر میخواییم! از نوع دیوار راست بالا رو! آتیش سوزاننده باشه!
-حالا چی کار کنیم؟
این بار بلاتریکس جواب داد: یعنی باید بازم بچه پیدا کنیم! ولی نه هر بچه ایی...یه جورایی بچه هیولا میخواییم!