« به نام خدا »"بعضی اتفاقای خوب دنیا اونقدر دیر می افتن که باید رو به آسمون کرد و گفت دیگه دیر شد، مرلینی نخواستیم ماله خودت.
صفحه:1/تاریخ:2/دسامبر2019 "_ کسی میتونه زمان رو برای یه مدتی متوقف کنه؟
فک کنم یه اشتباه بزرگی رخ داده
سعی کرد به طرز احمقانه ای بخندد ولی دلش به حال خودش سوخت.
مثل دیوانه ها مدام حرف میزد،گریه میکرد،اینور و آن ور میرفت و جیغ و فریاد میکشید !
_بهم نگو که درست میشه ...
نمیدونم بدون تو باید چیکار کنم.
تو این خونه ی تاریک و غمگین تنهایی رهام کردی!
خاطره هاتو که یادم میارم ، سرد و بی روحن.
قبل اینکه شبای تیره و تار منو اسیرشون کنن برگرد پیشم خواهش میکنم.
ترجیح میدم بجای اینکه با بقیه زورکی حرف بزنم عمرمو با تو تویه سکوت سرد بگذرونم.
+تو نمیتونی با من بیای.
و بعد رفت رز دنبالش کرد اما به او نرسید!
او خیلی سریع بود سریعتر از جتِ در آسمان...
_نرووو منو تنها نزار...خواهش میکنم!
نوری سیاه رنگ جلوی دیدش را گرفت.
دستش را روی چشمانش گذاشت تا نور اذیتش نکند ...صورتش کلی عرق کرده و نگران بود.
چشمانش را باز کرد،نفس نفس زنان از خواب پرید:
_اه بازم یه خواب حال بهم زن.
این خوابا دقیقا میخوان چیو بهم بفهمونن آخه!
بلند شد و رفت سمت پنجره؛کنار پنجره جلوی نسیم ملایم نشسته بود ...
به افق های دور خیره شده و فکر میکرد.
_بزرگ شدم و راجع به دنیا یه چیزایی یاد گرفتم.
با اینحال، بهتر بود که قبلا هیچی راجع دنیا نمیدونستم!!
منظره شبو نگاه میکنم ...
شب و سکوت!شب وسکوتی پر از هیاهوی عشق!
شب و آیینه ای به وسعت تمام اقیانوس ها! شب و حیرت!
شب و فانوسِ آخرین کوچه تا ابدیّت روشن!
شب و یک دشتْ سرود! شب و تنهایی چندین دل عاشق!
وزش ملایم باد و اشکای من ...چقدر آبی هستن!(غمگین)
همه چیز از این اتاق با چراغای خاموش، متفاوت بنظر میرسه ...
عکس قدیمی اش را در دستانش گرفته بود و نگاه خیره اش را به آن دوخته بود ...
با آن موها و لباس ها بیشتر شبیه پسر ها شده بود.پیش خودش فکر کرد:
_من چجور آدمیم؟
آدم خوبیم؟یا آدم بدیم؟
ارزیابی های مختلفی براش هست،خب من فقط یه آدمم ...
یه آدم که متعقده:
همه باید زندگی کنن،همه باید عشق بورزن،همه باید امیدوار باشن
باید فراموش کرد مردم عوض میشن،همونطور که من عوض شدم.
درسته هیچی تو زندگی این دنیا ابدی نیست و همه چیز یه اتفاق گذراست
اما پس من چرا انقدر جدی ام؟
اصلا خب که چی ...
خب که چی اگه میگذره،
خب که چی اگه آسیب دیدی،
خب که چی گاهی اوقات ممکنه دوباره آسیب ببینی گاهی ممکنه اشک بریزی چون ناراحتی ...
خب که چی اینجوری زندگی کردن؟!
خب که چی مثل آب روان بودن؟!
یه چیزی ممکنه اینجا تهش باشه آره یه زندگی خاص،یه زندگی معمولی،
اینجا به نوبت خودش مردم فقط خوبی رو دوست دارن زندگی فقط جوری پیش نمیره که تو میخوای ...
اینجا همه با سختی زندگی میکنن
تکرار موقعیت های پر از کشمکش،زندگی رو خسته کننده میکنن ...
مردم اینجورین اگه نداریش،میخوای داشتی باشیش؛اگه داشته باشیش،نمیخوایش.
کی گفته آدما نماد عقل و دانایین؟
جوری که من میبینم،مطمئنم نماد تأسف و پشیمونین مردم عوض میشن،همونطور که تو عوض شدی!
هیچی تو زندگی این دنیا ابدی نیست همه چیز یه اتفاق گذراست و همه این چیزی که برای تو عادیه برای من خاصه چیزی که برای تو خاصه برای من عادیه.
آره اینها کلماتی هستن که هرشب زیر لب آروم زمزمه شون میکنم.
فکر کنم یواش یواش دیگه بالغ شدم
یادم نمیاد چیزی که میخواستم دقیقا چی بود؟
خرده ریزه های رویاهام کجا رفتن؟ نفس میکشم اما حس میکنم قلبم شکسته شده ...
آره، من یه آدم بالغ شدم که فهمیده به دست آوردن رویاش خیلی سخته !
و این همون بزرگ شدنه ...فکر میکردم وقتی دیگه بزرگ بشم، عوض بشم
گندش بزنن اگه با همین روال سی سالم بشه ...
بعدش دقیقا چی قراره عوض بشه؟
گاهی وقتا میخوام بزنم زیر گریه، بدون هیچ دلیلی
چون زندگی ای که رویاشو داشتم، زندگی ای که میخواستم، فقط همون زندگی رو الان دیگه اهمیت نمیدم چه شکلی بشه !!
بدون نگران بودن بجز برای امروز ...
آره راست گفتن که این جهان پر از چیزای مزخرفه و نمیتونی کاریشون کنی و جلوی این مزخرفات رو بگیری!
شبیه دیوانه هایی شده بود که کاری از دست کسی برایش بر نمی آمد.
با خود همینطور زیر لب حرف میزد:
_حتی چهار فصل هم عوض میشن ولی من تغییری نمیکنم ...
میگن افسوس خوردن بی فایده است ولی ...
که ناگهان صدای در زدن کسی سخن او را نیمه تمام گذاشت.
_خانم وکس جوان بیدار شدید؟
صدای خانم چوی بود،خدمه خانه کومورت وکس (پدر رز) :
_ماه امشب کامله ... زیباست نه؟
+ماه که شفاف باشه، میتونن اینجارو از دورم ببینن.
خانه وکس ها خانه ای بزرگ با وسیله های گران قیمت و آخرین مدل بود خانه ای زیبا که دهان هرکس با دیدنش باز می ماند!
تنها خوبی خانه وکس ها این بود که ماگل ها نمی توانستند وارد این خانه شوند چون این خانه به چشم ماگل ها دیده نمیشد و در واقع تنها جادوگران و ساحره ها میتوانستند این خانه رویایی را تماشا و حتی وارد آن شوند.
بعضی ها هم با دیدن این خانه آرزو به برده شدن و کار کردن در این خانه را میکردند ...
خانم چوی هم یکی از این افرادی بود که به عنوان خدمه مشغول به کار کردن در آنجا بود.
خانم چوی در آن زمان ها بدبختی بیش نبود ...
زنی با لباس های پاره و کثیف که یک تکه نان هم برای خوردن نداشت ...
نه خانواده ای داشت نه همسر و نه فرزندی!
بیچاره و آواره که دنبال کاری برای پول در آوردن میگشت.
بخاطر همین بود که آقای وکس او را پذیرفتند.
_من دیگه مزاحمتون نمیشم خانم وکس به کارتون ادامه بدید.
این را گفت به سمت در رفت و رز را با افکارش تنها گذاشت؛ افکاری از جنس معما.
+دیدن ماه کامل حالم رو خراب میکنه.
پووف چرا من این شکلی ام؟!
تو یه روز به این خوبی چطور همه چیز دلم رو میزنه!
نمیدونم باید چیکار کنم ...
بیخیال افکار زننده اش شدو بلند شد تا آماده رفتن به هاگوارتز شود تعطیلات کریسمس تازه دو روز بود که تمام شده بود.
لباس هایش را که تن کرد حالا دیگر نوبت موهایش بود چتری های عروسکی اش را مرتب کرده و به راه افتاد.
یک ساعت بعد+مرلین رو شکر بالاخره رسیدیم!
از جنگل های سرسبز هاگوارتز عبور کرد ...از کنار رود های زیبایی که در نزدیکی قلعه قرار داشت گذشت ...
ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﻩ ﺯﺩ. ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﺯ اﺑﺮﻫﺎﻱ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ. اﺑﺮﻫﺎﻱ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ ﺭﻧﮕﻲ ﻛﻪ ﻣﺪاﻡ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻫﻢ ﻓﺮﻭ ﻣﻴﺮﻓﺘﻨﺪ و ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺷﻜﻞ ﻣﻴﺪاﺩﻧﺪ. ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﺑﺎ ﻭﺯﺵ ﻧﺴﻴﻢ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺑﺴﺖ و ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ. ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﻭﺳﻴﻊ ﻛﻪ ﮔﻮﻳﻲ ﻗﺼﺪ ﺩاﺷﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ, اﺑﺮﻫﺎ و ﻧﺴﻴﻢ ﺭا ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﻜﺸﺪ.
به درختی رسید ... درختی بزرگ و زیبا.
محو تماشای درخت شده بود که ناگهان درخت به یک دختر با موهای ابریشمی و زیبا تغییر شکل داد !!
+آهاااا خب بزار ببینم حتما پاتریشیا که میگن تویی؟
_آره من پاتریشیام ،پاتریشیا وینتربورن میتونی تریشی،شیام،پاتی اصلا هرچی دلت بخواد صدام بزنی!
+خوشوقتم من هم رز هستم، رز وکس.
راستی تو یه درختی؟!
_آره من درخت این جنگلم ... تو جنگل زندگی کردن خیلی خوبه مخصوصا با گلا،سبزه ها، حیوونا و ..
خب میدونی چیه مهم تر از هر چی اینکه اولین بار من برگشتن ارباب رو تو این جنگل دیدم!!
رز و پاتریشیا تازه گرم صحبت شده بودن و قدم زنان به طرف قلعه میرفتند.
که صدای چند جادو آموز توجه رز را به خودش جلب کرد:
" + هی اون رزه؟
میگن روحش توسط سولی آنتون تصاحب شده!
_ بریم صداش بزنیم ببینیم.
+ درسته، اگه بگیم سولی بچرخه طرفمون یعنی واقعا اینطوره. "
_ وای رز مواظب باش درست جلوی پات یه پله هست.
پاتریشیا باید زودتر این حرف را میزد اما او دیر کرده بود !!
رز پایش لیز خورده بود او داشت با سر به طرف زمین میرفت که ...
کسی از پشت دست او را گرفتو مانع افتادن او شد ...
رز تا خواست سر بچرخاند و قیافه آن فرد را ببیند با یک حرکت چرخشی در بغل آن فرد افتاد !!
اوضاع خوب نبود اصلا خوب نبود !!
جادو آموز ها همه به او زل زده بودند:
+واااای نه باید حقیقت داشته باشه!
_ پس روح رز واقعا تسخیر شده !!
و بعد همه آنها جیغ زنان از ترس فرار کرده و به قلعه هجوم بردند!
رز تعجب کرده بود،تعجب از اینکه چرا آنها ترسیدند مگر شخصی که او را گرفت را ندیدند؟!
نگاهی به کنارش انداخت،پاتریشیا هم نبود پس کجا رفته بود؟
با خود گفت حتما کاری در جنگل برایش پیش آمده و رفته.
سرش را چرخاند ... بالاخره قیافه آن فرد را دید ...
بله!!
او همان فرد بود ... کسی که هر شب به خواب او می آمد و رز به او التماس میکرد تا تنهایش نگذارد
مردی جوان که تقریبا نوزده یا بیست سال سن داشت با موهای زیبای قهوه ای مایل به مشکی.
با تمام توان او را به عقب هل داد و گفت:
+ اگه میوفتادم خوب بود حالا اونا بهم میگن هیولا.
و بعد به سمت قلعه راه افتاد.
_ هی بیا باهم بریم، بخاطر اینکه بهت کمک کردم از دستم عصبانی هستی؟
+ تو چطور منو گرفتی؟ از جایی که جادو آموزا ترسیدن معلومه دیده نمیشی و یه روحی...اما روح ها نمیتونن انسان هارو بگیرن.
همان طور که کلاهش را در دستش میچرخاند گفت:
_ من یه روح معمولی نیستم یه شخص معمولی هم نیستم...
خب من یه فرد خیلی مهمم یه شخص با ارزش و همه منو میشناسن.
رز دست توی کیفش کرد و صلیبی را بیرون آورد:
+ اینجا سنگ طلسم و دانه های دعا وجود داره.
پس گمشو روح شیطانی.
_دوست من، من روحی نیستم که با قدرت دین دفع بشه.
من حق اینو دارم که تو این دنیا بمونم یه جایی رو دارم که متعلق بهشم و حتی شغل هم دارم.
+ منو نخندون کدوم روحی شغل داره؟
_ من.
دینگ...دینگ...دینگ
گوشیش داشت زنگ میخورد.
+ یه روح حتی گوشی داره؟
_ البته من یه شغل دارم پس یه گوشی هم دارم راستی وای فای هاگوارتز چه خوبه.
خب من دیگه میرم؛به سخت درس خوندن تو هاگوارتز ادامه بده.
+ هی تو شمارتو بده شاید هر از گاهی یه جوکی فرستادیم.
_ من هرگز به یه انسان شمارمو ندادم.
+ پس نمیخوای؟ نمیتونی؟
پس فراموشش کن.
رز راهش را گرفت و با عصبانیت از او دور شد و حتی تشکر هم نکرد.
وارد قلعه شد و درست سمت خوابگاه گریفیندور رفت حال و حوصله سخنرانی پیر خرفت یعنی دامبلدور را نداشت.
دینگ ...
نگاهی به تلفن همراهش انداخت پیامی جدید از طرف یک شماره ناشناس داشت:
_ باشه،حالا ما با هم دوستیم.
لبخندی روی لب های رز نشست نمیدانست چرا اما حس خیلی خوبی داشت !
دینگ...
_ به دوستات هم بگو وردی خوندیو نجات پیدا کردی بعدشم برگرد سر کلاست.
رز با پرویی محض در جوابش نوشت:
+ اگه انقد درس دوس داری با من بیا یعنی میتونی... خودتو به بقیه نشون بدی.
_ نه هنوز وقتش نیست...میام ولی به وقتش،چون خودم اونجا کارای زیادی دارم ...
راستی معرفی نکردم من تامم،تام ریدل.
چییییی؟ تام ریدل؟!
امکان نداره اون پسره نهه یعنی ارباب...
وااای شنیده بودم اینکه ارباب قابلیت اینکه قیافشو به دوران جوونیش تغییر بده رو داره.
اصلا ممکنه من رو با نجینی اشتباه گرفته باشه شاید چشای نجینی هم مثل چشای من گربه ایه؟میشه دیگه نه؟
وااای از هر طرف که به قضیه نگاه میکنم باز بدبخت شدم.
روز بعدرز صبح خیلی زود با ترس و لرز به سرسرای بزرگ رفت تا پاتریشیا را پیدا کند و از او بپرسد که چرا دیشب او را تنها گذاشته. اما محض ورودش به سرسرا همه چیز به کلی یادش رفت اینکه برای چه آمده بود و چه میخواست:
+ پاتریشیا تو یه مرگ خواری نه؟
_ آره چطور مگه؟
+ شنیدم نزدیکی خونه ریدل ها یه کافه باز شده؟
_ آره باید بیای ببینیش.
+ اوهوم.
گوشی اش را برداشت میخواست به او پیام دهد اما میترسید...
تام وقتی تام بود مهربان بود اما وقتی ارباب بود نه !!
بعد از چندی کلنجار رفتن با خودش دل به دریا زد و نوشت:
بیا کافه سنترال میخوام مهمونت کنم.
اما ناگهان پشیمان شد چون خیلی عجیب بود که یک ارباب پر ابهت و پر جذبه که همه از او میترسند را برای صرف شیرینی و نوشیدنی دعوت کند !!
بیخیال پیام دادن شد و تصمیم گرفت با پاتریشیا به کافه برود تا هم حال و هوایش عوض شود و هم بادی به کله اش بخورد.
+خب کافه ای که میگفتن اینه؟
_آره اینجا پاتوق مرگ خوارا شده دیگه،کمتر کسی از محفلیا میاد اینجا.
خب تو چی سفارش میدی؟
+آب جو
_منم همینطور.
آقا...آقا دو لیوان آب جو لطفا.
+هی پاتریشیا میگم خیلی باحال میشه اگه با مخاطب خاصم یه روز بیام اینجا.
_مخاطب خاص داری؟
+خب همه جا شایعه شده یکی دارم.
پاتریشیا آب جو را به طرف رز گرفت:
_واقعا؟ خوب شد،دیگه حالا دوست داری میتونی درساتو بخونی و راس ساعت بری سر کلاس.
+بیخیال تو هاگوارتز موندن جلوی حماقتاتو میگیره؟!
و با عصبانیت آب جو را قاپید.
_درس خوندن تو هاگوارتز کجاش بده؟ خوبه که درس بخونی و یه پروفسور پر جذبه و پر ابهت مثل پروفسور اسنیپ تو هاگوارتز بشی.
+حالا تو میتونی با مخاطب خاصم مهربون باشی؟
_چرا؟بدجنسه؟ خشنه؟
رز آه بلندی کشید...پاتریشیا نمیدانست که رز گرفتار چه مصیبتی شده.
_میتونم زیادی پیاز بخورم؟
صدایی توجه رز را به خودش جلب کرد این صدا ...این صدا چقدر به صدای بلاتریکس شباهت داشت!!
به تندی به طرف صدا برگشت بله خودش بود... بلاتریکس.
+هر چقدر دوست داری بخور.
اما زنی که در کنار بلاتریکس قرار داشت چه کسی بود؟ رز هیچوقت او را دورو بر خانه ریدل ها ندیده بود.
_پس بیا با هم بخوریم.
کلی پیاز بهش اضافه کنید لطفا.
پیاز...آره همینه پس بلاتریکس پیاز دوس داره!!
زودی دفترچه اش را بیرون آورد و مشغول به یادداشت کردن شد:
Anion
+دوست من پیاز با حرف O شروع میشه(Onion)
رز سر تا پای پاتریشیا را بر انداز کرد:
_اییییش...انقدر پز نده بچه مایه دار. از این به بعد باید حواسم به بلاتریکس باشه و بفهمم مردم درموردش چی میگن ناسلامتی نزدیک ترین شخص به اربابه!!
پاتریشیا بعد از هزاران بار تلاش توانست رز را به زور از آن کافه بیرون بکشد چون رز تصمیم داشت تا نیمه شب آنجا نشسته و بلاتریکس را زیر نظر داشته باشد!
به همین خاطر او را جای دیگری برد...
به جنگل ممنوعه!! جنگلی پر از روح و حیوانات شرور.
مشغول صحبت بودند که ناگهان پاتریشیا تعظیم کرد.
رز از حرکت پاتریشیا گیج شده بود که پاتریشیا پس کله رز زد و گفت:
_هی رز زود تعظیم کن از جونت سیر شدی؟
رز تازه متوجه آمدن لرد سیاه شده بود،پس تعظیمی کوتاه کرد.
_درود بر ارباب تاریکی ها.
+درود مرلین بر شما پاتریشیا.
پاتریشیا و ارباب در حال صحبت درمورد ماموریت جدید پاتریشیا بودند و حوصله رز هم در حال سر رفتن بود و کسی باید زیر آن را کم میکرد تا سر نرود!
پس خودش دست به کار شد و خود را وسط بحث آنها پرت کرد:
_شما زنی با موهای فرفری،صورت کشیده و ترسناک میشناسید ارباب؟
+منظورتون بلاتریکسه؟!
رز با پرویی محض گفت:
_باید ببینمش و ازش بپرسم که شمارو یادشه یا نه.
+نه لازم نیست همچین کار احمقانه ای انجام بدید اون زن همین چند دقیقه پیش همراه من بود.
پاتریشیا از شدت گستاخی رز سرخ شده بود و هر دم به دقیقه پس کله ای به رز میزد تا رز خودش را جمع و جور کند اما رز حرف گوش بده نبود!!
_نه بابا فکر کردین چیز بدی میخوام به یار وفادارتون بگم؟
ارباااااب من دوست دارم.
هنگ کرد...چیزی را که نباید میگفت گفته بود!!
قطعا اینبار لرد آواداکدورایش را نصیب رز میکرد!
دستش را محکم به پیشانی اش کوبید و سمت پاتریشیا کرد و با فریاد گفت:
_لنتی خیلی ضایعست. آخه چرا باید همچین چیز مهمیو تو یه جنگل پر از روح بگم؟
پاتریشیا با حالتی که معلوم بود داشت خنده اش را میخورد گفت:
+چمیدونم.
ادامه دارد ...