هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
اسبِ Queen anne's revenge
VS
اسبِ ناسازگاران


استیفن کینگ نویسنده بزرگی بود. کتاب هایش هم بزرگ بود، زیاد می نوشت و طولانی. می توانست به راحتی هزار صفحه کتاب بنویسد. اگر یکی از کتاب های دارن شان را به دست بگیرید پس از خواندن دویست صفحه کتاب را تمام خواهید کرد و حال آنکه استیفن کینگ فقط دویست و پنجاه صفحه را به مقدمه داستانش اختصاص میداد. کتاب هایش هم یکی از یکی پر فروش تر بودند. اما اخیرا رقیب جدیدی پیدا کرده بود که حسابی کازه کوزه اش رو به هم ریخته بود و او را کمی نگران می کرد.
غروب آن روز کینگ به خانه رولینگ رفته تا بود تا درباره کتاب جدیدش که راجع به هیولایی بود که دو سر داشت و بچه ها را تکه تکه می کرد با رقیب جدیدش صحبت کند. رولینگ ابتدا به او خوشامد گفت. سپس دو فنجان چای آورد.
-میدونی استیفن... ایده ات تا حد زیادی تکراریه. اینو قبلا نوشته بودی.

کینگ کمی چای نوشید.
-آره احساس کردم آشناست ها ... عه اون چیه رو دیوار؟ سوسکه؟

با شنیدن کلمه سوسک رولینگ جیغی کشید و از جا پرید و به سمت دیواری که کینگ به آن اشاره کرده بود برگشت. کینگ از فرصت استفاده کرد، بطری کوچکی از جیبش بیرون آورد.
حقیقت این بود که کتاب جدید بهانه بود. استیفن کینگ که بدهی هایش روز به روز روی هم انباشته و حساب مالی اش هر باری که یک جلد هری پاتر منحوس بیرون می آمد، کم تر و کم تر می‌شد ، احساس راسکلنیکفی را داشت که باید خودش و سایر جامعه نویسنده ها رو از شر پیرزن ربا خوارِ ثروت اندوزِ پول بالا بکش نجات می داد. کینگ آمده بود تا رقیبش را از میدان به در کند! لذا از قبل مقداری سم اعصاب نوویچوک تهیه کرده بود. این بود که تا سر رولینگ دنبال سوسک می گشت، با توکل و توسل به روح پاک مرحوم داستایفسکی سم را در فنجانش خالی کرد.
-عه شرمنده وا!...فکر کنم اشتباه کردم! حالا عیب نداره... بشین یه کم چایی بخور نفست جا بیاد!

رولینگ نشست و کمی چای نوشید. دستش را روی قلبش گذاشته بود و نفس نفس میزد. آماده بود بگوید که چقدر ترسیده بود اما سرش شروع به گیج رفتن کرد، فنجان از دستش افتاد و چشمانش جز سیاهی چیزی ندید و لحظه ای بعد، نقش زمین شد.

-شرمنده رولینگ جان... ممکن بود کتابت رو فروش کتاب من اثر بذاره. الانم که کشور ما رو به افوله و این صحبتا...شرمنده دیه. ایشالا کتابم فروش رفت به هوش بیای. البته بهتر که اصلاً به هوش نیای!

بدین ترتیب استیفن کینگ، در یک صحنه کاملا برره ای رذیلانه رقیب خود را از میدان به در کرد. در لحظه ای که کینگ از خانه رولینگ خارج می شد، نوویچوک شروع به تخریب اعصاب رولینگ کرده بود. معمولاً اگر شما خود شخص پوتین نباشید، در اثر این سم یا به درک واصل شده، یا پدرتان حسابی در می آید و کارتان به بیمارستان می کشد. منتها رولینگ موجود خرشانسی بود! شما خودتان تصور کنید که این زن از آوارگی و فقر، با نوشتن چهارتا کتاب کودکان به این پول و پله رسیده بود. خلاصه که شانس طلایی اش یک بار دیگه هم بهش رو کرد و سمی که باید باعث مرگش می شد، در عوض یک جهش ژنتیکی روی یکی از نرون های خاکستری نیم کره چپ مغزش زیر بصل النخاع، درست جایی که وقتی به کریچر فکر می کرد فعال میشد، اتفاق افتاد. یک لحظه چشم های رولینگ باز شد. چهره اش طوری بود که دچار ارور 404 شده باشد. چیزی در عصب های مغزش جرقه زد و ناگهان دوباره بیهوش شد.

***

کریچر همه چیز را فهمید. تمام ماجرا را. او به تمام اسرار کائنات تسلط یافته بود. آن روز صبح که در کابینتش از خواب بیدار شده بود متوجه این موضوع شد. از کابینتش بیرون آمد. محفلی ها دور میز طویل نشسته و مشغول صرف صبحانه بودند.
-صبح بخیر کریچ! بیا صبونه بزن!

جواب کریچر کاملا بی ربط بود.
-مرلین مرده.

محفلی ها ابتدا طوری نگاهش کردند که انگار کریچر دچار جنون شده است اما بعد به یاد آوردند که کریچر واقعا دچار جنون است و این قضیه کلا موضوع جدیدی نیست. در واقع بیشتر از خودشان متعجب شدند که چرا هنوز عادت نکرده اند.

کریچر روی میز پرید.
-ملت به کریچر گوش کرد. مرلین مرد. مرلین وجود نداشت. ما هم وجود نداشت. تنها هدف وجود ما پولدار شدن یه زن مشنگ بود!
-باشه کریچر. حالا میشه یه لطفی کنی و پاتو از تو ظرف کره عسل بیاری بیرون؟ خیر سرمون میخوایم بخوریمش ها!

کریچر به سمت زاخاریاس برگشت.
-خیار چرا حرفای کریچر رو نفهمید! تو اصلا وجود نداشت. تو مستقل نبود.

دامبلدور گفت:
-فرزندان روشنایی... کریچر حالش بده. بیاین بهش عشق بورزیم و به چشم موجودی ببینیمش که لایق دوست داشتنه.

محفلی ها، اگرچه فقط دل شان میخواست به کریچر به چشم موجودی نگاه کنند که لایق گردن زده شدن است، اما سعی کردند با نهایت محبت و لبخند به کریچر خیره شوند.

-چرا عین هیپوگریفا به کریچر خیره شد؟
-این نیروی عشقه باباجان!

کریچر گفت:
-پروف شما هم واقعی نبود. قصه شما رو تو کتاب ارباب هری که نوشت! ما همه داخل قصه بود! اینجا واقعی نیست!

دامبلدور بی توجه به اصل موضوع، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر می شد گفت:
-ببینید فرزندان ...ببینید این لحظه رو ...عشق کریچر به ریگولوس باعث شد کل دنیا رو بخاطرش منکر شه.
-پروفسور چرا مزخرف گفت؟ ارباب ریگولوس دیگه کی بود... اینا همش کار اون زن بود. اون همه چیز رو کنترل کرد.اما باید شورش کرد... نباید گذاشت اون زندگیمونو کنترل کرد. ما باید خودمون زندگی خودمون رو ساخت!

هری گفت:
-دمش گرم بابا! من که دارم از برگزیده بودن لذت می برم! شما هم از برگزیده بودن من لذت ببرید!

سر کادوگان که به تابلوی آشپزخانه آمده بود گفت:
-سخت نگیر هم رزم. لذت ببر از زندگیت. بهش فکر نکن.

گابریل افزود:
-آره کریچر بیخیال...

سپس خطاب به جمع گفت:
-راستی خبر دارین شوهرِ خواهر شوهر عمه سیریوس داره طلاق میگیره؟
-جدی میگی؟ اونا که یکسره عکسای عاشقانه می ریختن تو قدح اندیشه.
-آره دعواشون شده و...

کریچر به ادامه ماجرا گوش نداد. تعجب کرده بود که در مقابل حقیقتی که برایشان افشا کرده بود، ترجیح می دادند به صحبت های گابریل گوش کنند. آخر گور پدر شوهرِ خواهر شوهر عمه سیریوس! چه ارزشی داشت که چنین بحثی شود؟ خیر... آبی از محفلی ها گرم نمی شد. کریچر برای شورش علیه رولینگ به متحدین دیگری نیاز داشت. با اینکه اصلا از او خوشش نمی آمد، اما چاره ای نداشت جز اینکه سراغ او برود.

خانه ریدل

-پس تو معتقدی که یه نفر پیدا شده که داره تک تک حرکات ما رو کنترل کنه؟
-کریچر معتقد نیست. مطمئنه.

لرد سیاه با چوبدستی اش بازی می کرد.
-چطور جرئت کرده ما رو کنترل کنه؟ اونم یه خون فاسد؟

کریچر بی حوصله توضیح داد:
-اون کلا تو رو خلق کرد. هدفش هم این بود که تو رو توی کتابش آورد و هفت دفعه شتکت کرد و کلی پول به جیب زد.

لرد سیاه کمی فکر کرد.
-خیلی خوب کریچر. ما این زن رو می کشیم. چه معنی داره یه مشنگ ما رو کنترل کنه؟

در این لحظه در اتاق، به نظر می رسید با لگد، باز شد و مروپ با لبخند ژکوند و ظرف میوه وارد شد.

-مامان مگه نگفتیم ملاقات خصوصی داریم کسی وارد نشه؟

مروپ سر تکان داد.
-عزیز مامان... برات میوه آوردم بخوری جون بگیری. باید همشو بخوریا.
-مامان چند بار بگیم تو کار ما دخالت نکنین! ما از شما میوه نخواستیم. اینقدر رو اعصاب ما نرید.

مامانِ درون مروپ بیش از پیش فعال شد.
-همین دیگه. من اینجا نوکر توئم! از صبح تا شب بشورم، بپزم و بسابم هیچ کس تو این خراب شده نیست یه لیوان آب دست من بده! من تو رو نه ماه تو شکمم نگه داشتم! میدونی چه دردی کشیدم؟ مادر نیستی که بفهمی! این جواب محبتهای منه؟ شما بچه ها همتون بی چشم و رو پر رویید!

مروپ پس از گفتن سیر ناسزا ها از اتاق بیرون رفت. لرد سیاه "مامان مامان" گویان از اتاق خارج شد اما درست لحظه که به در اتاق رسید به سمت کریچر برگشت.
-کریچر ما الان باید بریم دنبال مامان مون. مرلینی نکرده فکر نکنی لرد بچه ننه ای هستیم. بعدا میایم باهات صحبت کنیم. یه وقت فکر نکنی چون اون زن ما رو اینقدر با ابهت و قوی و صاحب هفت هشتا هورکراکس خلق کرده میخواستیم دست به سرت کنیما! همین جا باش تا برگردیم.

لرد سیاه این را گفت و از اتاق خارج شد. خیر! قرار نبود کریچر موفق شود. لرد سیاه نه تنها گزینه خوبی نبود که حتی وقت تلف کردن هم بود. در حالی که مشتش را در هوا تکان می داد گفت:

-تو هیچم با ابهت نبود! تو حتی نتونست یه دبیرستان رو از چندتا بچه گرفت! میوه ات رو خورد بابا!

و سپس غیب شد.

کریچر که هم از جبهه سیاه و هم از جبهه سفید نا امید شده بود، ابتدا تصمیم گرفت خودش تنهایی دست به کار شود. مثل یودا تمرکز کرد و چشمهاش رو بست تا از نیروهای ذهنی تازه به دست آمده اش استفاده کند. تا کی باید رولینگ زندگی همه شان را دیکته می کرد؟ شاید وقتش بود که کریچر به رولینگ دیکته بگوید!

رولینگ که از سو قصد جان سالم به در برده بود و تازه از بیمارستان مرخص شده بود، روی تختش دراز کشیده بود و استراحت می کرد که ناگهان چشمش به گوشه اتاق افتاد!

- یا امام زاده چارلی! جن!
- جن نبود، کریچر بود! کریچر رو یادش رفت؟!
- به من نزدیک نشو من اینجا انجیل دارم!
- رولینگ خفه شد و گوش کرد! کاغذ برداشت و نوشت!

رولینگ که به این نتیجه رسیده بود که دارد عقلش را از دست می دهد، ناخودآگاه اطاعت کرد و دفتر و قلمی که همیشه دم دست داشت را برداشت.
- نوشت! نوشت! نوشت که این دختره گند زاده، هرمیون گرنجر با اون انجمن حمایت از جن های خونگیش، اصلاً هم خوشگل نبود شبیه اما واتسون نبود! سیاه سوخته بود!

رولینگ که انگار بهش وحی شده باشد، می نوشت. کریچر به سرش زد که دق دلی اش را به جز هرمیون، روی چند نفر دیگه که نا امیدش کرده بودند هم خالی کند.
- پروفسور دامبلدور بی ناموس بود! اون همیشه به چشم خاک بر سری به گلرت نگاه می کرد!

چشمای رولینگ چهارتا شده بودند
اما بدون پرسیدن سوالی، می نوشت.
- لرد سیاه اصلاً هم بی خانواده نبود، قایمکی یک دختر داشت!

مغز رولینگ از شدت دریافت این حجم از اخبار خاله زنکی، داشت منفجر می‌شد. از آن طرف کریچر دیگر تسمه پاره کرده بود:
- جرج ویزلی ویلی وونکا بود! بعد از مرگ برادرش دنیای جادوگری رو ترک کرد کارخونه زد! .. .سوروس اسنیپ خون آشام بود!...جیمز پاتر یک زن دوم داشت! زن دومش یه گوزن بود تو جنگل ممنوع!... آرتور ویزلی در حقیقت اردک پلاستیکی بود که مالی جادو کرده بود چون شوهر گیرش نمی اومد!

خلاصه بعد از آنکه دفتر رولینگ حسابی از جفنگیاتی که کریچر همه را خودش درآورده بود پر شده بود، کریچر بلاخره رضایت داد. تخت کناری رولینگ مریض دیگری خوابیده بود که کریچر از بالای تخت نام رایان جانسون را خواند. او نیز دفترچه ای به دست گرفته بود و مطالبی را که شخص دیگری به نام جارجار بینکس به او دیکته می کرد می نوشت.
-جار جار بهت دستور میده! تو لوک اسکای واکر رو نابود می کنی... اسنوک رو کشکی کشکی می کشی... کل فیلمت باید یه تعقیب و گریز بی معنی باشه! ری هم باید بشه قوی ترین جدای تمام دوران‌ها فهمیدی چی می گم؟!

کریچر نمی فهمید آنها چه می گویند. از حالت مراقبه خارج شد. بعد از چند روز کریچر متوجه شد که این کار هم جز اینکه به صورت موقت دلش را خنک کرده بود و گویا وجهه رولینگ را هم اندکی در بین طرفدارانش خراب کرده بود، تاثیر چندانی نداشت. کریچر هنوز هم زندانی ذهن رولینگ بود و اصل وجودش، ساخته و نوشته کس دیگری بود.
باید به فکر ایده تازه ای می افتاد. کاملا واضح بود. قبلاً سعی کرده بود به اطرافیانش این را حالی کند اما شکست خورده بود، از طرفی برای شورش علیه رولینگ و رسیدن به زندگی مستقل به حمایت زیادی نیاز داشت. تصمیم گرفت کم کم مردم را با قدرت شان، اختیار، جبرِ رولینگ و لزوم مبارزه با او آشنا کند. ناگهان به ذهن کریچر رسید که بهترین کار آن است که تمام حرف هایش را در قالب کتاب به مردم برساند. این بهترین ایده بود.

طی روزهای آینده کسی کریچر را در خانه گریمولد ندید. رولینگ هم دیگه جن ندید. کریچر خودش را در کابینت مورد علاقه اش حبس کرده بود و به شدت مشغول نوشتن کتابش بود. حتی در طی این مدت از خوردن و آشامیدن نیز خودداری می کرد. بالاخره پس از روزها تلاش کتاب به اتمام رسید و کریچر نام کتابش را گذاشت چنین گفت سالازار.

صبح روز بعد کریچر نوشته هایش را برداشت و به طرف ساختمان وزارت سحر و جادو رهسپار شد تا مجوز های لازم برای چاپ کتاب را بگیرد. متاسفانه کریچر به روال کارهای اداری، که در اینجا یعنی دادن دو گالیون به هر مسئولی که می بینید، آشنا نبود لذا کارش ساعتها طول کشید. مدتها در صف های طویل می ایستاد و کارمند ها همه با دیدن کریچر اظهار تعجب می نمودند که تا به حال دیده نشده جن های خانگی کتاب بنویسند. بنابراین دقیقا نمی دانستند که موضوع کریچر به اداره موجودات جادویی، اداره چاپ و بررسی کتاب یا سازمان ت. ه. و. ع مربوط می شود. بالاخره پس از ساعت ها رفت و آمد و جا به جا شدن از این ور به آن ور، حاضر بود قسم بخورد که با تمام نقاط مختلف ساختمان کذایی طوری آشنا شده که پس از این همه سال زندگی در گریمولد هنوز آن طور که گریمولد را نمی شناسد. در آخر به اداره چاپ و بررسی کتاب بازگشت. یعنی همان اداره ای که از ابتدا آمده بود.

کریچر بخاطر قد کوتاهش روی میز جلوی چیزی ایستاد که او را خانم منشی صدا می زند. کریچر نمی دانست خانم منشی دقیقا چیست، اما بنظر می آمد جنسیت مونث گونه ای به نام منشی باشد. کریچر از ظاهر خانم منشی این طور استنباط کرد که گونه منشی ها دارای صورتی همچون قوس قزح و بینی کوچک و سربالایی هستند. در واقع بینی شان به قدری سربالا بود کریچر می توانست محتویات درون آن را به خوبی ببیند. چیزی در دلش بهم خورد.

منشی به کریچر نگاه کرد و گفت:
-مله؟

در دایره لغات کریچر کلمه ای به نام مله وجود نداشت.
-کریچر نمی دونه زبون منشی ها چطور بود. کریچر زبون جن های خونگی و ارباب ریگولوس ها رو بلد بود.

منشی بی صبرانه گفت:
-بفرمایید! امرتون؟

پس منشی ها هم زبان ارباب ریگولوس ها و جن های خانگی را بلد بودند! کریچر کتابش را روی میز گذاشت.
-کریچر این کتاب رو نوشت و خواست چاپش کرد.

منشی کتاب را برداشت و بررسی کرد.
-خا... شما سابقه نوشتن کتاب دیگه هم دارید؟
-نه این اولین باره که کریچر کتاب می نویسه.

منشی کتاب را بست و به دست کریچر داد.
-این طوری که نمیشه. شما می بایست حداقل سابقه نوشتن سه کتاب رو داشته باشین.
-یعنی چی؟ کریچر بار اولش بود.
-همین دیگه... باید سابقه داشته باشین.
-یعنی چی سابقه داشت؟ یعنی همه اونایی که کتاب نوشت هیچ وقت بار اول نداشت؟
-خیر. همه از بار سوم میان.
-این دیگه چه مزخرفی بود؟ مگه شد همچین چیزی؟
-دیگه منطق قضیه به ما مربوط نیست... مشکل شماست!

کریچر عصبانی شد. قدمی جلو آمد و یقه منشی را گرفت.
-خوب گوشاتو باز کرد مداد رنگی... کریچر روزها تلاش کرد تا این کتاب رو نوشت تا ملت با خوندنش شورش کرد و از بند رها شد و تونست زندگی خودشونو ساخت. نه مثل تو که توی ذهن یه نویسنده خلق شده بود تا نویسنده پولدار شد.

منشی اما خودش را زد به غش و ضعف و شروع کرد به داد و قال راه انداختن.
-آی! ملت! منو کشتن! کارمند اداره رو دارن می کشن! جغد بزنین به حراست!

معلوم نشد چه کسی به حراست جغد زده اما بلافاصله برادران محترم حراست ظاهر شدند و کریچر را درحالی که فریاد می زد که:

-من در آینده معروف شد. ملت کتاب کریچر رو خوند و با نقل قول کتاب کریچر خودشونو فرهیخته و روشن فکر معرفی کرد!

با خود بردند.

***


کریچر روز های بدی را می گذراند. دیگر نمی دانست چطور می تواند ملت را متقاعد کند که زندگی شان سراسر جبر است و می بایست شورش کنند و زندگی خودشان را بسازند. همه چیز در نظرش بی معنی می آمد. محفلی ها هر روز درگیر برنامه ها و ماموریت های جدید بودند و در اوقات فراغت به بررسی ابعاد مختلف طلاق شوهرِ خواهر شوهر عمه سیریوس می پرداختند و موضوع مورد علاقه شان این بود که شوهر آیا مهریه را بالا خواهد کشید؟ در نظر کریچر تمام این ها بازی بود. او دیگر نمی توانست مثل دیگران زندگی کند. یک لحظه احساس تنفر شدیدی بر او غالب شد. دقیقا از همه چیز متنفر شده بود... حتی ارباب ریگولوس!

ناگهان کریچر فهمید! مشکل از همین فهمیدن بود! از وقتی که کریچر حقیقت دنیا را فهمیده بود،یک روز خوش ندید. یک شب نتوانسته بود راحت بخوابد. ترجیح میداد طوری این واقعه از ذهنش پاک شود و دوباره بشود کریچر سابق. یعنی رولینگ و تمام مزخرفات مربوط به او را فراموش کند، ملت را با وایتکس تهدید کند و از همه مهم تر ارباب ریگولوس را بپرستد. کریچر باید دوباره به جنون می رسید و اتفاقا راه خوبی هم برای رسیدن دوباره به آن پیدا کرد!

چند ساعت بعد

کریچر با یک گونی مقابل غاری که سابقا از آن متنفر بود، اما اکنون آن را چون بهشت می دید، ظاهر شد. گونی را روی زمین گذاشت. چیزی در گونی تکان می‌خورد.

-لرد سیاه اینقدر وول نزد! تو که اینجا رو دوست داشت.
-کریچر! به چشمای باسلیسک جدمون قسم میخوریم ميندازیمت جلو نجینی! ما رو بیار از اینجا بیرون شاید بخشیدیمت.
-اینقدر مزخرف نگفت!

کریچر دستش را برید و محل زخم را روی سنگی نزدیک غار گذاشت و در غار باز شد. کریچر گونی را گذاشت روی پشتش و وارد غار شد. از دریاچه مردگان عبور کردند. مردگان زیر آب قایق را دنبال می کردند در حالی که شرارت از نگاه شان می بارید البته بعد از این که مسافر قایق را می دیدند فریادی از وحشت می کشیدند و به زیر آب برمی گشتند چرا که کریچر نه تنها ترسی نداشت بلکه مشغول احوال پرسی شده بود و میگفت چقدر دوست می داشته که جای آنها باشد.

یکی از مردگان جامه دران به بقیه گفت:
-برگردین آقا برگردین! این اصلا از ما مرده تره!

بالاخره کریچر و لرد سیاه داخل گونی به جزیره کوچک رسیدند. قدح پر از مایع عجیب بود و نور سبزی که از آن ساطع می شد، جزیره کوچک را روشن می کرد. کریچر لرد سیاه را از داخل گونی بیرون آورد.
-لرد سیاه همون کاریو کرد که قبلا ارباب ریگولوس با کریچر کرد.

سپس به قدح اشاره کرد.
-همشو به کریچر خوروند!

لرد سیاه ترسیده بود. نه از کریچر... او همیشه از این غار و مرده های دریاچه می ترسید. حتی بار اول هم که آمده بود تا مدتها هر شب کابوس می دید و سالازار و جد و آبادش را نفرین می کرد. حتی بارها با خود میگفت کاش هورکراکس ام رو انداخته بودم جلوی مانتیکور. این دفعه هم به شدت ترسیده بود و تنها راه خروج هرچه سریع تر از غار همکاری با کریچر بود.
-ما بهت کمک می کنیم کریچر. یک دفعه احساس کمک مون اومد. دل مون میخواد کمک کنیم. نه این که فکر کنی از تو یا اینجا می ترسیم. فقط دلمون کمک کردن میخواد و بس.

لرد سیاه کاسه کنار قدح را برداشت. کاسه را پر کرد و در دهان کریچر ریخت. کریچر جیغ می کشید و چون ماری از درد به خود پیچید و بعد درد رفت بود. جز سفیدی چیزی نمی دید...

سه روز بعد


در خانه گریمولد، صد در صد با لگد، باز شد و کریچر وارد شد. نگاه های پرسشگرانه محفلی ها روی کریچر مانده بود.

-چیه؟جن خونگی ندید؟

دامبلدور گفت:
-تو هم سلام به روی ماهت باباجان! حالت خوبه؟ نگرانت بودیم.
-الکی نگران بود. مگه کسی که ارباب ریگولوس رو دوست داشت حالش بد شد؟ چرا اینجا اینقدر کثیف بود؟

کریچر بطری وایتکسش را روی زمین خالی کرد. به سمت آشپزخانه رفت. گلدانی را که روی میز گذاشته بودند به زمین انداخت تا بشکند. لگدی هم به گربه هرمیون زد سپس وارد آشپزخانه شد و در را طوری کوبید که تابلو های نسل اول خاندان بلک نقش زمین شدند.

دامبلدور گفت:
-خوشحالم که حال کریچر مون خوب شده.

قطعا محفلی ها می‌خواستند سر به تن کریچر، مریض و سالمش فرقی نمی کرد، نباشد اما با لبخند و تکان دادن سر، حرف دامبلدور را تایید کردند.

سالها بعد


پیشگویی کریچر درست از آب درآمد. سالها بعد کتاب کریچر معروف و محبوب شد. جوانان بعد از چاپ عکس هایی که اصلا ربطی به کریچر و کتابش نداشت، زیر عکس هایشان جملاتی از کتاب چنین گفت سالازار و همچنین هشتگ کریچر می نوشتند. شفادهنده معروفی نیز به نام وارین دی مالوی کتابی نوشت به نام وقتی کریچر گریست و به شهرت وی بیش از پیش کمک کرد. بدین ترتیب کریچر پایه گذار مکتب فکری اگزیکریچالیسم شد.


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۶ ۲۳:۵۲:۰۱
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۶ ۲۳:۵۵:۴۲
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۶ ۲۳:۵۶:۴۷

وایتکس!



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
مرد انقلابی ناسازگاران

در برابر


جن خونگی Queen Anne's
revenge


اشعه های تیز خورشید از لا به لای پرده سفید وارد اتاق جانبی خانه گریمولد شدند و مستقیم به چشم زاخاریاس خوردند.زاخاریاس دستش را روی چشمانش گذشت و با خمیازه ای بلند شد.نگاهی به اتاق پر از پوسترش انداخت و دوباره دراز کشید.روزی بود همانند روز های عادی خانه گریمولد.زاخاریاس دنبال انگیزه ای میگشت تا او را وادار به بیدار شدن از تخت کند. این انگیزه معمولا فریاد «صبحونه حاظره!» مالی بود که وادارش می کرد تکان بخورد اما اینبار نه صدای مالی بود و نه حتی صدای فریاد مادر سیریوس که وادارش کند برای ساکت کردن او از اتاقش بیرون بیاید.زاخاریاس دستانش را زیر سرش گذاشت و گفت:
-یه روز تعطیل معمولی و بدون ماموریت.عالیه!

اما تا لحظه ای آسوده سر بر بالش گذاشت صدای کوبش متوالی در شنیده شد.ضربه آرام اما پشت سر هم بود.هیچکدام از اعضای محفل اینگونه در نمیزدند.چوبدستی به دست به سمت در رفت و آن را به آرامی باز کرد.فریاد زد:
-کی پشت دره؟خودتو معرفی کن.
-عمو اینجا اوجولات میدن؟
-اوجولات؟

بدون شک صدا متعلق به یک بچه بود.هر از چند گاهی گله ای از ویزلی ها برای برای عید دیدنی به خانه گریمولد می امدند و آنجا را به هم میریختند اما این یک ویزلی نبود. ویزلی ها (حداقل بیشتر ویزلی ها) از مالی حرف شنوی داشتند و میدانستند که نباید به اتاق بقیه محفلی ها سر بزنند.اما این بچه هر که بود،چیزی از این قانون نمیدانست.
زاخاریاس سریع در را باز کرد و با پسری کوتاه و مو های پر کلاغی رو به رو شد که بنظر نمیرسید بیشتر از 8،9 سال داشته باشد.پسر با نگاهی طلبکارانه با زاخاریاس نگاهی انداخت و گفت:
-عمو نگفتی اینجا اوجولات میدن یا نه.

زاخاریاس نگاهی به انبار ذخیره برتی باتش کرد.به هیچ وجه نمیخواست آن را با بقیه قسمت کند:
-برو بچه جون.اینجا اوجولات نداریم.برو در اتاق ویلبرتو بزن.اونجا از اون سازای شکلاتی داره به چه خوشمزگی.
- خودتو به اون راه نزن.من میدونم اون گوشه اوجولات داری!
-برو ببینم بابا.تو دیگه کدوم جوجه ای هستی!

بچه هیچ واکنشی نشان نداد.لحظه ای دستش را داخل دهانش گذاشت و به بلندی هر چه تمام تر سوت زد.ده ها دختر و پسر از سرو روی خانه سرازیر شدند و به سمت در هجوم آوردند.مقاومت زاخاریاس فایده نداشت و در شکسته شد.زاخاریاس جلوی چشمش شاهد خورد شدن مجسمه ها و پاره شدن پوستر هایش بود.اما ضربه اصلی وقتی وارد شد که جلوی چشمش به تاراج رفتن گنجینه برتی باتش را دید.دیگر نتوانست تحمل کند.اشک ریزان به سمت آشپزخانه گریمولد رفت.امیدوار بود که شاید انجا سوپ پیازی پیدا کند و از شر بچه ها به طعم خوش پیاز پناه ببرد.اما منظره ای که آنجا دید،باعث شد که تیر خلاص بر پیکر زخمی زاخاریاس وارد شود.بچه ها حتی یک کاسه سوپ پیاز هم باقی نذاشته بودند.نه تنها سوپ پیاز بلکه حتی نان و پیازی هم در خانه نبود.دیگر تحمل ماندن در خانه را نداشت.کتش را از روی چوب لباسی برداشت و آماده بیرون رفتن از خانه شد که ناگهان یاداشتی روی یکی از دیگ های بزرگ مالی دید.با چشمانی درشت شده نگاهی به یاداشت انداخت که روی ان نوشته شده بود:
نقل قول:
سلام زاخاریاس.امروز فک و فامیلای گابریل از روستاشون میان اینجا .من براشون سوپ پیاز بار زدم اما اگه هنوز گرسنه بودن ببرشون تو آشپزخونه تا من از ماموریت برگردم.حواست باشه.به هیچ وجه بهشون شکلات نده!
مالی


دیگر نمی توانست تحمل کند.باز هم مثل همیشه به ماموریت میرفتند و زاخاریاس را تنها میگذاشتند با مهمان های بی شماری که معلوم نبود از کجا سبز می شدند و وقتی زاخاریاس از بقیه علت این کار ها را میپرسید میگفتند:
-به مرلین زمین اطراف خونه گریمولد دیگه ظرفیت ساختن اتاق مهمونو نداره.تو هم که اتاقت توی زاویه است و عالیه جاش برای اتاق مهمون.یه دو دقیقه بزار اونجا صفا کنن.

زمین....زمین....زمین....زمین...اگر این زمین لعنتی قدری با خانه گریمولد کمتر لج می کرد هیچ مهمانی نمیتوانست به ذخیره برتی باتش پاتک بزند.آدم های معمولی معمولا با آهی سرد از کنار این موضوع رد می شدند اما زاخاریاس آدم معمولی نبود.او زاخاریاس بود!

یک ماه بعد-گودالی در سیبری

نگهبان پیر،در اتاقکی جلوی سیم خاردار عریضی،مستقر بود.کتی فقیرانه به تن داشت و مشغول خواندن روزنامه ای بود.اخبار امیدوار کننده ای در روزنامه درج نشده بود پس نگهبان اهی کشید و از اتاقک کوچکش بیرون رفت نا نفسی تازه کند.غروب ابری و غم انگیزی بود اما هوا تمیز و سازگار با ریه های خراب پیر مرد بود.پیر مرد نگاهی به قوطی کنسرو های وسط اتاقک انداخت. این بار را جیپی دیروز از روستای نزدیک به گودال می آورد و تا ماه بعد بر نمیگشت.او نمیدانست چرا مجبور شده است دوره ی بعد از بازنشستگیش را در کنار گودالی بی انتها و بی مصرف طی کند.
صدای خفه ای مانند انفجار دینامیت آمد و توجه پیر مرد را به آن سو جلب کرد.پیر مرد ترسید.فانوس را برداشت و دنبال صدا رفت اما به محض اینکه پایش را از اتاقش بیرون گذاشت،صد ها صدای دیگر از دور و اطراف بلند شد و باعث شد پیر مرد تا مغز و استخوانش بلرزد.ناگهان فردی در تپه کوچک رو به اتاقک ظاهر شد اما پیر مرد فرصت نکرد نگاهی به او بندازد زیرا به سرعت بیهوش شد:
-استوپفای!

زاخاریاس ظاهر شد و پشت سر آن مردی ریشو با عینک گرد و ریش نا مرتب با عصا وارد محوطه شد.زاخاریاس رو به پیر مرد کرد و گفت:
-بدو پیر مرد! الان میفهمن ما زدیم نگهبانو بیهوش کردیم.
-سدریک،پسرم چرا منو اوردی اینجا پیش این گودی؟

آموس به دنبال زاخاریاسی که کلید را از جیب نگهبان کش رفته بود وارد محوطه وسیع گودال شد.مسیر طولانی و صاف منتهی به گودال را پیمودند تا به محوطه ای مملو از وسایل اوراق شده رسیدند.زاخاریاس دست به سینه ایستاد و گفت:
-اینجا گودال سیبری،عمیق ترین گودال جهانه!

آموس که علاقه ای به شنیدن این حرف ها نداشت قرص های آلزایمرش را در آورد و زاخاریاس به سخنرانی برای خودش ادامه داد:
-گودالی که سال هزار و نهصد و هشتاد و سه کنده شد اما با سقوط شوروی،دولت بی کفایت لیبرال روسیه این گودالو ول کرد و فقط یه نگهبان پیر مفنگی رو برای این گودال ارزشمند گذاشت.گودالی که تا هسته زمین فرو میره!

آموس عصا به دست نزدیک گودال شد و گفت:
-پسرم،چرا پیک نیکمونو نیاوردی؟

زاخاریاس دست پیر مرد را گرفت و گفت:
-من تو رو برای پیک نیک نیاوردم پیر مرد.چیزی که توی جیبته هر دومونو به اینجا آورده.
-قرص منو میگی؟منظورت قرص فشار خون منه یا آلزایمرم؟
-قرصت نه!اون معجون ریز توی جیبت رو میگم.

گویی آموس لحظه ای به دنیای واقعی برگشت.دستش را سمت معجونش برد و گفت:
-معذرت میخوام پسرم اما این معجونو به هیچکس نمیدم.

زاخاریاس به پیر مرد کوتاه قامت نگاهی انداخت و گفت:
-چرا پیر مرد.دلت نمیخواد از دست اون اتاق کوچیک خونه ی سالمندانت راحت بشی؟دلت نمیخواد زمین حجمش بیشتر بشه تا فردا به خاطر کمبود جا تو رو از اون خونه سالمندان بیرون نندازن؟

آموس عصای خود را به کناری انداخت با تا جایی که میتوانست با پا های خسته اش فرار کرد.اما زاخاریاس از او تند تر بود.آموس زمین خورد و زاخاریاس خود را روی او انداخت.پیر مرد تقلا میکرد و زاخاریاس تلاش می کرد دستش را که به شدت دور شیشه محکم شده بود باز کند.بالاخره پیر مرد وا داد و زاخاریاس دستش به شیشه رسید.معطل نکرد.به سرعت داخل گودال انداخت.بلند شد و نگاهی به اطراف کرد.صورتش را به سمت آسمان گرفت و گفت:
-تا چند دقیقه دیگه من بر علیه زمین انقلاب می کنم.زمین مجبور میشه از من حرف شنوی داشته باشه و من رئیس کل زمین میشم.انقلاب مخملی من توی کتاب های کل دنیا درج می شه.من اتاقمو پس میگیرم.

صدای پایکوبی زاخاریاس داخل محوطه بلند شد.تا چند دقیقه دیگر معجون به اعماق زمین می رسید و باعث حجیم تر شدن زمین می شد.آموس گریه کنان دستش را داخل جیبش برد تا آخرین دانه قرص آلزایمر را بخورد که ناگهان متوجه موضوعی شد:
-قرص الزایمرم گم شده!

زاخاریاس خشکش زد.جلوی پای پیر مرد معجون هنوز می درخشید.به سمت معجون شیرجه زد تا آن را به سمت گودال پرتاب کند اما دیگر دیر شده بود.زمین آخرین قرص آلزایمر را بلعیده بود!

صد میلیون سال پیش(یا صد میلیون سال بعد!)

دایناسور پیر نشخواری کرد و روی زمین وسیع بی علف دراز کشید.تلاش کرد که به گذشته اش فکر کند تا زود تر خوابش ببرد.چیز های مبهمی در ذهنش شکل می گرفت.چیز هایی مانند یک گودال و قرص آلزایمر به یاد می آورد.به یاد می آورد که ناگهان در جلوی او درختان به صورت عکس شروع به رشد کردند.پیر ها جوان تر و جوان ها نا پدید می شدند.جنگ ها اول به اتمام می رسیدند سپس شروع می شدند.جد ها انسان ها به زندگی بر می گشتند و نواده ها از دنیا می رفتند.چیز بیشتری از نوادگان انسانش به یاد نیاورد.زیرا گذر زمان به صورت بر عکس هفته پیش تمام شده بود.
اخرین قرص آلزایمر به طور کامل در دل زمین هضم شده بود.دوباره نوبت دایناسور ها شده بود که از اول شروع کنند.شاید ده میلیون سال بعد زاخاریاس معجون درست را در گودال می انداخت!

پایان


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۶ ۲۳:۴۸:۵۰


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۸:۳۰ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
ایرما vs رز



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱:۰۹ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
مارا تقاضای رخ به رخ گریفی با گروه ناسازگاران به قصد سیر کردن ایوای گوشنه رو داره.


بپیچم؟


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۰:۱۵ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
کریچر از تیم Queen Anne's Revenge و زاخاریاس اسمیت از تیم ناسازگاران
سوژه: خیزش!
شما تصمیم دارید انقلاب کنید و یه نفر رو سرنگون کنید. میتونید توضیح بدید اون فرد چه کسیه و انگیزه ی شما از تلاش برای سرنگونیش چیه. آیا خودتون تک و تنها انقلاب میکنید یا یه جنبش مردمی تشکیل میدید؟ چگونه برای جنبشتون عضو جمع میکنید؟ اصلا برنده میشید یا شکست میخورید؟


سوروس اسنیپ از تیم تفاهم داران و اما ونیتی از تیم مارا
سوژه: فریب!
شما فروشنده هستید، و به یکی از مشتریان تون چیزی رو میفروشید که اون خاصیتی که ادعا میکردید داره رو نداره، و در واقع سر اون خریدار کلاه میذارید. میتونید توضیح بدید فروشنده ی چی هستید و چرا لازم شده اینجوری با مکر و فریب به فروش بپردازید. آیا حتما باید از شر اون جنس خلاص میشدید؟! آیا با خریدار مشکلی داشتید؟! یا شاید هم صرفا به پولش احتیاج دارید؟

الکساندرا ایوانوا از تیم تفاهم داران و ملانی استانفورد از تیم مارا
سوژه: گریفیندور!
الکساندرا تازه وارد گروه گریفیندور شده، و ملانی بعنوان ارشد گروه، اصلا از این مسئله خوشحال نیست. این روایت رو از دیدگاه شخصیت خودتون بنویسید... چرا ملانی از الکساندرا خوشش نمیاد؟ برای حل این مسئله چه تصمیمی گرفته میشه؟

ایرما پینس از تیم ناسازگاران و رز زلر از تیم Queen Anne's Revenge
سوژه: دشمن ناشناس!
یه نفر که نمیدونید کیه دائما تلاش میکنه به روش های متفاوت شما رو آزار بده و کارتون رو خراب کنه. چطور این کارو انجام میده؟ در این باره چه میکنید؟ سعی میکنید هویتش رو آشکار کنید؟

برای فرستادن پست هاتون در همین تاپیک تا آخر روز چهارشنبه 26 آذر فرصت دارید.
موفق باشید!


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۳ ۲:۴۵:۴۸
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۳ ۱۶:۲۲:۳۷
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۳ ۱۶:۲۳:۵۱
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۳ ۱۶:۲۴:۵۳
ویرایش شده توسط ورنون دورسلی در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۳ ۱۹:۵۳:۳۶



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
اسب دزد دریایی به اسب ناسازگاران حمله کرد.


وایتکس!



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹

مادام ماکسیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۵ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
از خیلی خارج...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
اسبمون میره سراغ فیل‌شون...دوئل سوروس اسنیپ و اما ونیتی از تیم تفاهم داران و مارا...



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۴:۱۲ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
تفاهم‌داران V 2.0

مادام ماکسیم - فیل
الکساندرا ایوانوا - رخ
تام جاگسن - وزیر
سیوروس اسنیپ - اسب


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۲ ۴:۴۶:۱۲

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۳:۴۶ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
اهم اهم.
ترکیب جدید تیم مارا:

رخ: ملانی استانفورد
اسب: آموس دیگوری
سرباز: افلیا راشدن
فیل: اما ونیتی

با تچکر.


بپیچم؟


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
ایوای گوشنه VS اون یکی گوشنه!


سوژه: هاگرید کاشف!



تخت چوبی، با نشستن مرد پشمالو بر رویش، ترق و تروق دلنشینی کرد و دو طرفش به سمت بالا برگشت و جایی که مرد نشیمنگاهش را بر روی آن قرار داد، گود افتاد و له شد.
دختر بچه‌ی موقرمز، که طی حرکات فیزیکی روبیوس هاگرید زیر تخت افتاده بود، کله اش را از زیر پتوی گره خورده بیرون آورد و لبخندی تحویل او داد.
-اوخ! بیبین چی کارش کردم... عه وا... نه نه... دوروس میشه... عه! بچه تو اون زیری؟

هاگرید در حالی که با دستپاچگی سعی داشت تکه های تختِ شکسته را سر جای خود قرار دهد، با دستِ آزادش که به اندازه ی درِ سطل آشغال بود، بر سر ویزلیِ کوچک ضربه ای محبت آمیز زد که باعث شد او دوباره زیر تخت فرو رود.
-خوب... آهان! دوروس شد! بچه کتابت کوجاست؟! بیار بیبینیم.

هاگرید که توانسته بود تکه چوب ها را با ملافه بپوشاند، با ظرافت روی تخت نشست، پتوی گلی گلی وصله پینه را روی خود پهن کرد و ویزلی را از جایی بیرون کشید و کنار خود نشاند.
-خوب... کوجا بودیم؟!

دخترک موقرمز، کتاب قصه ای را به دست هاگرید داد و با خرسندی روی زانوی او جا خوش کرد.
-جایی نبودیم... قراره اینو برام بخونی!

هاگرید به کتابِ کم برگی که از شدت کهنگی ورق ورق شده، و با هر تکان ممکن بود فرو بریزد، چشم دوخت.
جلد کتاب به قدری چرک مرده بود که عنوان کتاب به سختی قابل تشخیص بود.
او خواند: "بچه‌ غاز"!
هاگرید سعی کرد تمرکز کند. کار سختی بود.
به هر حال حتما کتاب مفیدی بود.
او کتاب را باز کرد و صفحه ی رنگیِ کتاب نمایان شد.
-اووممم... خوب، یکی بود یکی نبود، غیر مرلین مهربون هیچکی نبود! یه روز بچه غاز... رف پیش مامانش. بعد بش گوف من نمیخوام غاز باشم... من... من... من میخوام خرس باشم!

هاگرید با دستپاچگی کلمات را ادا کرد و نگاهی به بچه، که ساکت و انگشت در بینی نشسته، و محو داستان شده بود، انداخت. ظاهرا کودک بسیار راضی بود.
-... خوب... مامانِ بچه غاز بهش گوف تو نمیتونی خرس باشی... چون توی غازی! پر داری! باید پرواز کنی! بعدم مامانش بهش گوف بیا با هم بریم گردش. میتونی با خودت گوربه‌تو هم بیاری...؟

هاگرید فکر کرد چطور یک غاز میتواند حیوان نگهداری کند؟ لابد میشد به هر حال.
او به خواندن ادامه داد. از قسمتی که بچه غاز با مادرش قهر کرد گذشت.
بعد بچه غاز تصمیم گرفت گرگ بشود... ویزلی با شادمانی زوزه کشید.
بچه غاز گاو شد... ویزلی مذکور درحالی که نفسش را از داخل بینی اش به شدت بیرون میداد دور اتاق دوید. او ادعا کرد که اینجا گاو منظور گاو وحشی بوده است.
هاگرید رسید به جایی که بچه غاز میخواست فیل بشود:
-... بچه غاز رف پیش عمو فیله... بعد خواست فیل بشه. ولی عمو فیل بهش گوف نه! چون تو خورطوم نداری! نمیتونی که با نوکت مث فیلا آب بوخوری...

هاگرید مکث کرد. سوالی بسیار ضروری ذهنش را مشغول کرده بود.
-وایسا بیبینم... وقتی فیلا با خورطومشون آب میخورن مزه ان دماغ نمیده؟!

دختر شانه هایش را بالا انداخت.
هاگرید چند لحظه به صفحه ی کتاب خیره شد.
چنین چیزی را هیچ گاه، در هیچ کتابی ننوشته بودند... و... او هاگریدی دانا بود!

هاگرید با این افکار نعره ای بلند زد. کتاب را به گوشه ای پرتاب کرد و از روی تخت پایین پرید. طیِ این حرکت، کودک موسرخ به هوا پرتاب و از لوستر آویزان شد.
هاگرید هیجان زده، درحالی که موهایش از همیشه ژولیده تر به نظر میامد پتوی گل‌گلی را هم به سویی پرتاب کرد، با فریاد "یافتم" از اتاق بیرون رفت و دخترک مو قرمز را درحالی که داخل پتو پیچیده و از لوستر آویزان شده بود تنها گذاشت.

***

-نه! بیبینین! گوش کونین! شوما که قشنگ گوش نمیدید! باید اینو به انجومن حیمایت از فیلا بگیم! این موشکل بوزورگیه! گوناه دارن که فیلا! باید بذاریم اونام یه بارم شوده بتونن آب خوشمزه بوخورن. این خیلی کفش بوزورگیه!

هاگرید، وسط آشپزخانه در هم و شلوغ ایستاده بود و سعی میکرد بلند تر از صدای گفت گوی اعضای خانه‌ی شماره دوازده، به آنها راجع به فیل ها هشدار بدهد.
همه پشت میز غذاخوری کیپ هم نشسته بودند و بلند بلند، بی توجه به او که دستانش را مانند آسیاب بادی در هوا تکان میداد، کره و مربا را دست به دست میکردند.
مالی برای صرفه جویی در وقت، روی صندلی ای ایستاده بود و از همانجا همزمان هم صبحانه را روی اجاق درست میکرد و هم بر دیگران نظارت میکرد.

-ولی... ولی... اونا گونی گونی فیل میبرن!

نمیدانست چگونه با گونی فیل میبرند. ولی اعلام کرد دیگر.
مالی ویزلی، لقمه ای به دست پسرش داد و با کفگیرش ضربه ای به هاگرید زد.
-بشین یه چیزی بخور! همونجوری اونجا واینسا! فقط جا گرفتی!

سپس او را جایی، روی زانوی دامبلدور و کنار لونا هل داد.
-بابا جان سنگینی یکم...

هاگرید با صورتی برافروخته، روی صندلی اش جا به جا شد.

-من پودینگ میخوام! پووودینگ!
-داعاشم! تو روی سرِ من جا داری! اصن این حرفو نزن! بیا بشین رو سرم!
-نه داعاش! اصن نگو! بیا تو بشین رو سری من.

و مالی هنوز مانند گردباد در آشپزخانه به این و سو و آن سو میرفت و بشقاب هارا پر میکرد.
او نیمرویی را جلوی هاگرید گذاشت. هاگرید تنها به آن زرده‌ی نیم‌پز شده که درحال سرازیر شدن از گوشه ی بشقاب بود خیره شد و سعی کرد تمرکز کند.
مالی وقتی دید او فقط متفکرانه به بشقابش خیره شده است. خودش قاشق را از دست او گرفت و لقمه را دهان او چپاند.

هاگرید دیگر تحمل نداشت. هیچ کس برای او ارزش قائل نبود.
-مگه نمیگم مزه ی ان دماغ میده؟!

همه دست از خودن و آشامیدن و حرف زدن برداشتن.
چهره ی مالی لحظه به لحظه سرختر میشد و موهای کم پشت قرمزش، پریشان تر.
-عه...؟ غذای من پس مزه ی... آره روبیوس؟!

چند لحظه طول کشید تا هاگرید دریابد که از حرفش چه برداشت کرده اند. سلول های مغزش خسته بودند دیگر. وقتی یک روز تمام در اندیشه‌ی طعم آبِ فیل ها باشید، دچار کند ذهنی میشوید. شاید هم هاگرید خودش کند ذهن بود که مهم نیست قطعا.

دقیقه ای بعد، او درحالی که هنوز گیج و منگ به نظر میرسید، در اتاق طبقه ی بالا، جایی که ویزلی هنوز از لوستر آویزان بود، انداخته شده بود.

او نگاهی به اتاق که انگار در ان طوفان آمده بود، انداخت.
در گوشه ی این طوفان، کتابی کم برگ و در حال مرگ به چشم میخورد.
هاگرید گرومپ گرومپ کنان، درحالی که کل خانه زیر قدم هایش به طرز خطرناکی میلرزید، به سمتِ کتاب رفت و آن را از روی زمین برداشت.
دختر درحالی که بین زمین و هوا تاب میخورد از بالا با شک نگاهی به او انداخت.
هاگرید دست دراز کرد و به راحتی او را پایین آورد. سپس لای کتاب را باز کرد و رو به ویزلی کرد:
-خوب... کوجا بودیم؟!


تامام!


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۰ ۲۳:۵۴:۰۴








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.