هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۹

Asalak


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۷ پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۸:۲۶ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
هشدار دابی چیزی نمانده بود هری فریاد بزند اما به زحمت جلوی خود را گرفت. موجود عجیبی که روی تختش نشسته بود گوش های بزرگی شبیه به گوش خفاش داشت و چشم های سبز ورقلمبيده اش به درشتی یک توپ تنیس بود. هری بلافاصله فهمید که این همان چشم هایی است که آن روز صبح از لابه لای پرچین باغ به او خیره شده بود.
هنگامی که هری و موجود عجیب به یکدیگر خیره بودند صدای دادلی از هال به گوش می رسید که می گفت:
. آقا و خانم میون، خواهش می کنم اجازه بدین کتونو آویزون کنم
موجود عجیب از روی تخت شر خورد و پایین آمد و چنان تعظیمی کرد که نوک بینی بلند و تیزش به کف اتاق خورد. چشم هری به لباس او افتاد که مانند یک رو بالشی کهنه بود و چهار شکاف برای بیرون آمدن دست و پایش داشت. هری که دستپاچه شده بود گفت:
- ... سلام.
آن موجود با صدای زیر و بلندی که هری مطمئن بود تا پایین پله ها نیز میرسد گفت:
- هری پاتر دابی مدت هاست که می خواد با شما ملاقات کنه، قربان ... چه
۱۸ فصل دوم | هشدار دابی افتخار بزرگی ..
هری در امتداد دیوار عقب عقب رفت و روی صندلی پشت میز تحریرش نشست. قفس هدویگی که در آن لحظه خواب بود در مجاورش قرار گرفت. هری با لکنت گفت:
- ... ممنونم.
هری می خواست از او بپرسد: «تو چی هستی؟، اما این سؤال کمی گستاخانه به نظر می رسید بنابراین به جای آن گفت:
- تو کی هستی؟ - من دایی هستم، قربان. دایی، دابی، جن خونگی۔
- راست میگی؟ ! ... من قصد هیچ جسارتی ندارم ولی الآن در موقعیتی نیستم که از ملاقات با به جن خونگی توی اتاقم خوشحال بشم.
صدای خندهی تصنعی خاله پتونیا از اتاق نشیمن به گوش رسید. جن جانگی سرش را پایین انداخت. هری بلافاصله گفت:
. فکر نکن از دیدنت ناراحت شدم، نه. اما میخوام بدونم اومدنت به این جا دلیل خاصی داره؟
دایی مشتاقانه گفت:
- بله، بله قربان، قربان، دابی اومده این جا که به شما بگه ... گفتنش خیلی سخته، قربان ... دابی نمیدونه از کجا باید شروع کنه ...
هری به تخت اشاره کرد و مؤدبانه گفت: - بفرمایید، بنشینید.
جن خانگی با سروصدای زیادی زد زیر گریه و در برابر نگاه وحشت زدهی هری ناله کنان گفت:
- بفرمایید! به هیچ وجه ... به هیچ وجه .. هری متوجه شد که صدای گفتگوها در اتاق نشیمن ضعیف تر شده است و آروم گفت: ببخشید قصد توهین نداشتم

دابی با صدای گرفته گفت:
- دایی رو شرمنده کردین! تا حالا هیچ جادوگری دابی رو به نشستن دعوت نکرده بود ... هیچ جادوگری منو هم شأن خودش ندونسته بود ..
هری که می خواست او را آرام کند قیافه ی تسلی بخشی به خود گرفت و او را روی تخت نشاند. دابی که به سکسکه افتاده بود مثل عروسک بزرگ و زشتی روی تخت نشست. وقتی بالاخره آرامش خود را به دست آورد با نگاهی حاکی از تحسین به هری خیره شد. هری برای این که او را از ناراحتی در آورد گفت:
. حتما تا حالا به هیچ جادوگر شرافتمندی برنخوردی
دایی با حرکت سر جواب منفی داد و ناگهان از جایش پرید و با خشم و غضب شروع کرد به کوبیدن سرش به پنجره و فریاد زد:
- دایی بد! دابی بدا هری بلافاصله از جا جست و او را دوباره روی تخت نشاند و گفت: . هیس! نکن بابا! چی کار داری میکنی؟
هدویگ که از خواب پریده بود با صدای هوهوی بلندی شروع کرد به پر و بال زدن در قفس.
جن خانگی که بعد از آن ضربه ها چشم هایش چپ شده بود گفت:
- دابی باید خودشو تنبیه می کرد، قربان. آخه اون پشت سر خانواده ش بدگویی کرد، قربان ...
- خانواده؟
- بله، خانواده ی جادوگری که دایی بهشون خدمت میکنه. دایی به جن خونگیه و مجبوره تا آخر عمرش توی یه خونه بمونه و بردهی به خانواده باشه ...
هری کج کارانه پرسید: - اونا میدونن تو اومدی این جا؟ دایی لرزید و گفت:
- وای، نه قربان نه ... دابی برای اومدن به این جا باید خودشو شدید تر تنبیه کنه. دایی برای این کار باید گوش هاشو لای در اجاق بگذاره ... قربان، اگه اونا بفهمن .
. اگه تو گوش هاتو بگذاری لای اجاق اونا نمی فهمن؟
نمیدونم، قربان، دابی همیشه باید برای یه چیزی خودشو تنبیه کنه. اونا به این کارهای دایی کاری ندارن، قربان، بعضی وقت ها به دابی یاد آوری می کنن که باید خیلی بیشتر خودشو تنبیه کنه...
. خب چرا تو از اون جا نمی ری؟ چرا فرار نمیکنی؟
- قربان، جن خونگی باید آزاد بشه. ولی اون خانواده هیچ وقت دابی رو آزاد نمیکنن ... دایی تا دم مرگش باید به اون خانواده خدمت کنه ...
هری که به نقطه ی نامعلومی خیره مانده بود گفت: |
. منو بگو که فکر میکردم چهار هفته ی دیگه موندن من توی این خونه خیلی کار سختیه. پس اگر این طور باشه دور سلیها خیلی انسانن. هیچ کس نمی تونه کمکت کنه؟ از دست من کاری برنمی یاد؟
هری بلافاصله از گفته پشیمان شد زیرا دابی دوباره با صدای جیغ مانندش شروع کرد به تحسین و تمجید کردن هری. هری با حالتی در مانده آهسته گفت:
. خواهش میکنم ساکت باش .... خواهش میکنم ... اگه دورسلیها صداتو بشنون ... اگه بفهمن تو این جایی ..
- هری پاتر میخواد به دابی کمک

کنه ... قربان، دایی از جوانمردی و بزرگی شما زیاد شنیده بود اما اصلا نمیدونست که این قدر خوبی ..

هری که از اضطراب و ناراحتی صورتش داغ و برافروخته شده بود گفت:
. هر چی درباره ی بزرگی من شنیدی چرنده. من حتی شاگرد اول هم نشدم. هرمیون شاگرد اوله که ...
اما هری حرفش را نیمه تمام گذاشت زیرا فکر کردن به هر میون او را آزار میداد. دابی که چشم های درشتش می درخشید با حالتی احترام آمیز به هری نگاه کرد و گفت:
. هری پاتر متواضع و فروتنه. هری پاتر از پیروزیش بر اسمشونبر چیزی نمیگه.
هری گفت:
به منظورت ولدمورته؟ دابی دستش را روی گوش های خفاشی اش گذاشت و ناله کنان گفت: - قربان اسمشو نگین! اسمشو نگین! هری فورا گفت:
- ببخشین، آره ... میدونم. خیلی ها از شنیدن اسمش ناراحت میشن. دوستم رون ...
هری دوباره حرفش را نیمه تمام گذاشت. فکر کردن به رون نیز او را می آزرد. دابی که چشم هایش به اندازه ی چراغ های جلوی اتومبیل شده بود به سمت هری خم شد و با صدای دورگه گفت:
- دابی شنیده که هری پاتر چند هفته پیش برای دومین بار با لرد سیاه روبه رو شده ... که این بار هم تونسته از چنگش فرار کنه.
هری با حرکت سر جواب مثبت داد و چشم های دایی پر از اشک شد. دایی که نفسش بند آمده بود چشم هایش را با روبالشی کثیفی که به تن داشت پاک کرد و گفت:
۔ قربان هری پاتر شجاعه. تا حالا خطرهای زیادی رو پشت سر گذاشته! اما دایی اومده که مواظب هری پاتر باشه. حتی اگر بعد مجبور بشه گوش هاشو لای در اجاق بگذاره باید هری پاتر رو از خطر آگاه کنه ... هری پاتر نباید به هاگوارتز برگرده.
بعد از این جمله ی دابی سکوتی در اتاق حکم فرما شد که فقط با صدای قاشق و چنگالی که از طبقه ی پایین می آمد و صدای خرناس مانند عمو ورنون از فاصله ی دور شکسته می شد. هری با لکنت گفت: |
- چ... چی؟ ولی من باید برگردم ... اول سپتامبر ترم جدید شروع میشه. من فقط با این امیده که تونسته م این جا دوام بیارم. تو که نمیدونی این جا چه جوریه. این جا جای من نیست. جای من توی دنیای شماست ... توی هاگوارتزه.
دایی چنان محکم سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد که گوش هایش مثل بادبزن تکان خوردند سپس با صدای جیرجیر مانندش گفت:
. نه نه نه. هری پاتر باید در به جای امن بمونه. اون خیلی بزرگ و خوبه و نباید از دست بره. اگه هری پاتر به هاگوارتز برگرده با خطر مرگ مواجه میشه.
هری با تعجب پرسید: - آخه برای چی؟
- هری پاتر، توطئه ای در کاره که امسال توی مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز فاجعه به بار میاره.
دابی که تمام تنش به لرزه افتاده بود آهسته ادامه داد:
- دابی ماه هاست که اینو میدونه، قربان. هری پاتر نباید جونشو به خطر بندازه. هری پاتر شخصیت مهميه، قربان!
.کدوم فاجعه؟ کی توطئه کرده؟
دابی با صدای عجیبی بغضش را فرو خورد و دوباره دیوانه وار سرش را به دیوار کوبید. هری دست جن خانگی را گرفت و مانع او شد و گفت:
- بسه دیگه، فهمیدم! نمی تونی بهم بگی. حالا برای چی اومدی به من هشدار بدی؟
ناگهان فکر ناخوشایندی به ذهنش خطور کرد و ادامه داد . صبر کن ببینم! نکنه پای ولد ... ببخشین، نکته پای اسمشونبر وسطه؟ دابی بانگرانی سرش را دوباره به دیوار نزدیک کرد اما هری بلافاصله گفت: . می تونی با حرکت سرت جواب مثبت یا منفی بدی. دایی آهسته با حرکت سرش جواب منفی داد و گفت: - نه، قربان. پای اسمشونبر وسط نیست.
از چشم های گشاد دابی معلوم بود که میخواهد با زبان بی زبانی به هری چیزی بگوید ولی هری که ظاهرا از مرحله پرت بود گفت:
- اون که برادر نداره، نه؟
دایی سرش را به نشانه ی جواب منفی تکان داد و چشم هایش را از همیشه گشادتر کرد. هری گفت:
- عالیه. فکر نمی کنم کسی جز اون بتونه توی هاگوارتز فاجعه به بار بیاره.
هری پاتر و حفره اسرارآمیزه ۲۳ منظورم اینه که با وجود دامبلدور .. دامبلدور رو که میشناسی؟
دابی سرش را خم کرد و گفت:
- آلبوس دامبلدور برجسته ترین مدیریه که هاگوارتز به خودش دیده، دابی اینو میدونه، قربان. دابی از قدرت دامبلدور خبر داره. میدونه که اون حريف لرد سیاه میشه اما قربان ...
دایی صدایش را پایین آورد و پچ پچ کنان گفت:
. اما قدرت هایی هست که دامبلدور نداره ... قدرت هایی که هیچ جادوگر شرافتمندی ...
پیش از آنکه هری بتواند مانع او شود از روی تخت پایین پرید و چراغ مطالعه ی هری را از روی میز قاپید، با آن ضربه های محکمی به سرش زد و جیغ های گوشخراشی کشید.
ناگهان در طبقه ی پایین سکوت حکم فرما شد. در ثانیه بعد هری که قلبش می خواست از سینه بیرون بجهد صدای عمو ورنون را شنید که به هال آمده بود و
. حتما دوباره دادلی تلویزیونشو روشن گذاشته. ای وروجک! هری آهسته به دایی گفت:

- زودباش برو توی کمد؟
هری به سرعت دابی را به داخل کمد هل داد، در را رویش بست و درست قبل از باز شدن در اتاق خود را روی تختخوابش انداخت. عمو ورنون وارد اتاق شد

و صورت بزرگش را به صورت هری نزدیک کرد و با دندان های بر هم فشرده گفت:
- داری چی کار میکنی لعنتی؟ میخوای کاسه کوزهی مارو به هم بریزی؟ اگه یه بار دیگه از این صداها در بیاری کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون بشی.
وقتی عمو ورنون از اتاق بیرون رفت هری که سراپا می لرزید دابی را از کمد بیرون آورد و گفت:
. می بینی این جا چه جهنميه؟ حالا فهمیدی چرا من باید به هاگوارتز برگردم؟
اون جا تنها جاییه که چند تا ... که فکر می کنم چند تا دوست دارم.
دابی موذیانه گفت: . همون دوست هایی که حتی برای هری پاتر نامه هم ننوشتن؟ هری اخم کرد و گفت:
. حتما اونا ... صبر کن ببینم ... از کجا میدونستی که دوست های من برام نامه ننوشته ن؟
دایی در جایش جا به جا شد و گفت: - هری پاتر نباید از دست دایی عصبانی بشه ... نیت دابی خیر بوده ... . پس تو نامه های منو قایم کردی؟ - دابی همه ی اونارو این جا نگه داشته قربان.
دابی با بی حالی از دسترس هری دور شد و سپس بسته ی کلفت نامه ها را از درون روبالشی که به تن داشت در آورد. هری دستخط زیبا و خوانای هرمیون و خط درشت و بد ترکیب رون را شناخت. حتی دستخط خرچنگ قورباغه ای را که خط هاگرید، شکاربان هاگوارتز بود تشخیص داد. دابی با نگرانی سرش را بلند کرد و به هری چشمک زد و گفت:
- هری پاتر نباید عصبانی بشه ... دابی فکر می کرد ... اگه هری پاتر خیال کنه دوستانش توی هاگوارتز فراموشش کردهن ... شاید دیگه به هاگوارتز بر نگرده، قربان ...
هری دیگر به حرف دابی گوش نداد. جستی زد که نامه ها را از دستش بقا پد اما او به گوشه ی دیگری پرید و گفت:
- هری پاتر باید قول بده که به هاگوارتز برنمیگرده اون وقت دابی نامه هاشو بهش میده. قربان، شما نباید با اون خطر بزرگ مواجه بشین. قربان، بگین که به هاگوارتز برنمیگردین!
هری با عصبانیت گفت: - نمیگم! زودباش نامه هامو بده! جن خانگی با ناراحتی گفت:

- پس هری پاتر برای دابی چاره ی دیگه ای باقی نمی گذاره.
قبل از آن که هری به خود بیاید دابی به سرعت به سمت در اتاق رفت و آن را باز کرد و با عجله از پله ها پایین رفت. هری که دهانش خشک شده بود و دلش مثل سیر و سرکه می جوشید بی سروصدا به دنبال او از پله ها پایین رفت. از شش پلهی آخر یک دفعه پایین پرید و مثل گربه روی فرش هال فرود آمد. بلافاصله در اطرافش به دنبال دابی گشت. صدای عمو ورنون را از سالن غذاخوری میشنید که می گفت:
- آقای میسون، قضیه ی اون لوله کش های آمریکایی مسخره رو برای پتونیا تعریف کنین. خیلی دلش میخواد از زبون خودتون بشنوه ...
هری به آشپزخانه رفت و ناگهان قلبش در سینه فروریخت. شاهکار خاله پتونیا، همان کیک خامه ای بزرگی که با بنفشه های شکری تزئین شده بود نزدیک سقف آشپزخانه در هوا معلق بود. دابی روی کابینت گوشه ی آشپزخانه کز کرده بود. هری با صدای دورگه گفت:
- نه خواهش میکنم این کارو نکن ... وگرنه اونا منو میکشن. . هری پاتر باید بگه که دیگه به مدرسه برنمیگرده. - دابی، خواهش میکنم ... - بگین، قربان ...| - نمی تونم! دابی نگاه رقت انگیزی به هری کرد و گفت: | - پس دابی باید این کارو بکنه قربان. این به نفع هری پاتره.
ظرف دسر با صدای وحشتناکی به زمین افتاد و خرد و خاکشیر شد و خامه ی روی کیک به در و دیوار پاشید. دابی با صدایی شبیه به صدای تازیانه غیب شد.
از سالن غذاخوری صدای جیغ و دادی بلند شد و عمو ورنون با عجله به طرف آشپزخانه هجوم آورد. چشمش به هری افتاد که سر تا پایش آغشته به خامه ی کیک خاله پتونیا بود و از وحشت خشکش زده بود.

---

یا ریش مرلین!
داستان بس بلندی بود. و اینکه فاصله‌ بین خطوط هم رعایت نکرده بودی، باعث شد فشرده‌تر بشه و برای خواننده نامنظم به‌نظر بیاد. برای اینکه این اتفاق نیفته، بینِ هر دیالوگ و توصیفِ بعدش دوتا اینتر بزن.

اما غیر از بحث ظاهری... توی محتوا یه جورایی انگار با یه تیکه‌چسبانی از بخش‌های مختلفِ هری‌پاتر روبروییم. یه سری چیزای کوچیک رو تغییر دادی، اما اصل موضوع هنوز همونه. برای همین... کمی توی بحث خلاقیت پستت رو ضعیف می‌دونم.
قلمت قویه. این مشخصه که می‌تونی بنویسی. پس ازت می‌خوام یه داستان دیگه با توجه به چیزهایی که گفتم بنویسی و پیشمون برگردی.

فعلا...

تایید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۳۰ ۱۴:۰۷:۰۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

آنتونی.ریکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۸ پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۴۱ یکشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره ۱۱

هری وارد اتاقش شد که دید کل اتاقش بهم ریخته و دابی زیر تخت هری داره با خودش حرف میزنه و خودش رو سرزنش میکنه؛ هری روی تخت نشست و با لحن گرم و به صورت آروم به دابی گفت:
_دابی! اینجا چیکار میکنی؟
_ارباب هری! من رو ببخشید! دابی داره از دست اربابش قایم میشه. اون خیلی.... (صدای کتک ).
_چرا خودتو میزنی؟

دابی با صورت نگران به هری گفت:
_ارباب هری، جن های خونگی حق ندارن به اربابشون توهین کنن حتی اجازه غیبت کردن پست سر اونا رو ندارن و ارباب من ... ( صدای کتک).

در حین صحبت بین دابی و هری، دابی از زیر تخت بیرون اومد و هری که با شوق داشت به حرفای دابی گوش میداد روی تخت دراز کشید و از دابی پرسید:
_خب چرا از بردگی به اون استعفا نمیدی؟
_یک جن خونگی اجازه استعفا دادن از بردگی نداره؛ اون باید از طرف اربابش یک چیزی بگیره تا آزاد بشه.
_مثلا چی؟
_هرچیزی. به عنوان مثال: جوراب، شلوار یا حتی یک جفت دستکش.
_ در واقع باید یک لباس از طرف اربابش دریافت کنه، درسته دابی؟
_درسته، هر لباسی که از طرف ارباش دریافت کنه، آزاد میشه.
_برات آرزوی آزادی و سلامتی دارم دابی، چون با رفتار های خشونت آمیز مالفوی ها به هردوی این ها نیاز داری.

دابی که خیلی از حرف هری خوشحال شده بود هری رو بغل کرد و دم گوشش گفت:
_دابی از اربابش ممنونه! ارباب هری! شما خیلی به دابی ضعیف لطف دارین!
_دابی؟
_بله ارباب؟
_بنظرت میتونی توی یک کاری کمکم کنی؟

دابی با صورت متعجب به هری نگاه کرد و بهش گفت:
_بستگی داره چه کاری باشه.
_میتونی کمکم کنی حال دراکو مالفوی رو بگیرم؟
دابی که داشت خیلی آروم میخندید، جلوی خندش رو گرفت و و با شرمساری گفت:
_ نه ارباب، متاسفانه نمیتونم. ولی اگه دابی آزاد بود حتما برای شما این کار رو انجام میداد.
_چرا نمیتونی این کار رو انجام بدی؟
_ارباب هری، دابی نمیتونه اینکار رو انجام بده، چون دراکو، پسر اربابِ دابی هست.

هری سریع بلند شد و روی تخت چهارزانو زد و با صورت خیلی نگران که همراه با مقدار کمی غم بود به دابی گفت :
_اوه دابی! واقعا برات نگرانم. مالفوی ها خیلی خبیث و مغرور و به شدت بی ادب و بی نزاکتن! من از صمیم قلب امیدوارم بهت آسیبی نرسه!

---
هنوز ایرادات کوچیکی هست، ولی تلاشی که نشون دادی مشخص می‌کنه که با ورود به ایفا می‌تونی حلشون کنی.
پس بیشتر از این نیاز نیست منتظر بمونی...


تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط آنتونی.ریکت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۸ ۲۳:۰۹:۵۱
ویرایش شده توسط آنتونی.ریکت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۹ ۰:۰۵:۱۷
ویرایش شده توسط آنتونی.ریکت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۹ ۰:۱۳:۱۳
ویرایش شده توسط آنتونی.ریکت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۹ ۰:۲۴:۰۳
ویرایش شده توسط آنتونی.ریکت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۹ ۰:۳۱:۱۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۳۰ ۱۰:۴۷:۲۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

آنتونی.ریکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۸ پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۴۱ یکشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره ۱۱
هری وارد اتاقش شد که دید کل اتاقش بهم ریخته و دابی زیر تخت هری داره با خودش حرف میزنه؛ هری روی تخت نشست و به دابی گفت:
_دابی! اینجا چیکار میکنی؟

_ارباب هری ! ببخشید دارم از دست اربابم غایم میشم. اون خیلی.... (صدای کتک )

_چرا خودتو میزنی ؟

_ارباب هری، جن های خونگی حق ندارن که به اربابشون توهین کنن.

_خب چرا از بردگی به اون استعفا نمیدی

_ارباب هری ، یک جن خونگی اجازه استعفا دادن از بردگی نداره اون باید از طرف اربابش یک چیزی بگیره تا آزاد بشه.

_مثلا چی ؟

_هرچیزی به عنوان مثال : جوراب، شلوار یا حتی یک جفت دستکش.

_ در واقع باید یک لباس از طرف اربابش دریافت کنه درسته دابی؟

_درسته ارباب.

_برات آرزوی آزادی دارم دابی
.
_ممنونم ارباب هری

_دابی ؟

_بله ارباب !

_میتونی توی یک کاری کمکم کنی؟

_بستگی داره چه کاری باشه

_میتونی کمکم کنی حال دراکو مالفوی رو بگیرم ؟

_ارباب هری، متاسفانه نمیتونم

_چرا دابی؟

_ارباب هری ، من نمیتونم چون دراکو پسر اربابم هست.

_اوه دابی واقعا برات نگرانم مالفوی ها خیلی خبیثن امیدوارم بهت آسیبی نرسه

---
خوش برگشتی!
خوشحالم که می‌بینم به حرفام گوش کردی و نکاتی که گفتم رو داری تلاش می‌کنی رعایت کنی.
مشکل منطقِ جادویی پست حل شد... ولی یک‌سری ابتدائیات نوشتن رو هنوز رعایت نمی‌کنی. برای مثال هیچ جمله‌ای نباید بدون علامت رها شه. آخر هر جمله‌ای باید متناسب با نوع جمله علامت سوال، تعجب یا نقطه بذاری و جمله رو به پایان برسونی.
و نکته‌ی دیگه اینه که با توصیف‌ها دوست باش! بیشتر ازشون استفاده کن. با توصیف می‌تونی به خواننده‌ت بفهمونی تصویری ذهنی‌ای که باید داشته باشه از شخصیتات و محیط چیه. پس ازشون بین دیالوگا استفاده کن، برای متوجه شدن نحوه استفاده هم می‌تونی پستای تایید شده رو یه نگاهی بندازی.

تلاشت واضحه؛ پس ازت می‌خوام یه بار دیگه این تلاشو به کار بگیری و به چیزایی که گفتم گوش بدی و دوباره امتحان کنی. تا اون زمان...


تایید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۸ ۱۹:۴۷:۰۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹

آنتونی.ریکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۸ پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۴۱ یکشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره ۱۱

هری وارد اتاق شد که دید دابی در حال بهم ریختن کشوی لباس اوست . هری که بسیار از دست او عصبانی شد با خشم روی تخت نشست و به دابی گفت:

_دنبال چی میگردی ؟ فکر کنم اون چیزی که میخوای داخل کشوی لباس های من نیست!

_ارباب هری ، من رو ببخشید دنبال یک جوراب هستم برای آزاد شدن از دست ارباب خبیثم.

_مگه ارباب تو کی هست که به اون میگی خبیث؟

_ارباب هری اسم ارباب من ، ارباب مالفوی هست.

_اوه دابی واقعا بهت حق میدم ، مالفوی ها واقعا خبیث و بی رحم هستن.

_ارباب هری ، بنظرم اینو باید به پسر ارباب بگی!

_آره دابی فکر خیلی خوبیه ، حتما به دراکو میگم

---
سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.
نکته‌ای که خیلی اهمیت داره رعایت چارچوبِ دنیای جادویی در حالی که خلاقیت به کار می‌بری هست. یه نکته‌ی مهم که اینجا کاملاً زیرپا گذاشته شده اینه که برای آزادی جن‌های خانگی باید یه هدیه از "ارباب"ـشون بهشون برسه، نه اینکه صرفاً یه جوراب پیدا کنن آزاد میشن. یا برای مثال، شکایت دابی از اربابش باز هم با دنیای جادویی در تضاده چون هیچوقت یه جن‌خونگی از اربابش پیش بقیه بد نمیگه.
پس ازت می‌خوام یه بار دیگه تلاش کنی، این‌بار به چارچوب دنیای جادویی توجه بیشتری کنی و همچنین با توصیف‌ها بیشتر دوست شی چون اونا می‌تونن حس و حال شخصیتات و فضای موجود رو به بهترین‌شکل به تصویر بکشن.
فعلا...


تایید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۸ ۱۴:۴۶:۱۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۸:۳۸ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۳۸:۵۸
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 179
آفلاین
«به نام خدا»
موضوع : عکس دوم (جام اتش و شاخدم و هری و جارو و...)


-یه ضربه فوق العاده از فرد ویزلی که بازدارنده رو به سمت دیگوری می فرسته... البته دیگوری هم به موقع جاخالی میده و... هی، این صدای چیه؟!

غرش ترسناکی از محوطه پشتی زمین کوییدیچ به گوش رسید و چند لحظه بعد هیکل گنده ی هیولای مجارستانی دیده شد. دانش آموزا جیغ بلندی کشیدن.

-خدای من... بچه ها هرچه سریع تر بیاین پایین. زود باشین!

مادام هوچ در سوت خودش دمید که همه بازیکنا فرود بیان. ولی هری که خیلی اوج گرفته بود و دنبال گوی زرین پرواز می کرد، موقعی متوجه شاخدم مجارستانی شد که سعی داشت با نفس آتشینش خودش و جاروش رو بسوزونه.

-...عجب بازی جذابی شده! پاتر و شاخدم هر دو به دنبال گوی زرینن تا امتیاز برای گروهشون کسب کنن!
-جردن!
-ببخشید...!

وسط این هیاهو و جدال بین هری پاتر و اژدهای مجارستانی، چارلی ویزلی خودش رو به جایگاه اساتید رسوند.

-پروفسور مک گونگال...
-تو رو به ریش مرلین قسم... این چه کاری بود آخه!!!
-پروفسور باور کنید تمام حواسم بهش بود که یهو در قفسش باز شد!

آلستور مودی لنگ لنگان (و راضی از آزاد کردن اژدها!) به گفت و گوی اونا ملحق شد.

از اون طرف، بازیکنان تیم گریفندور و هافلپاف به همراه مادام هوچ که روی زمین فرود اومدن؛ نگران به هری نگاه کردن.

کتی بل که به نظر میومد پاهاش شل شده و هر لحظه ممکن بود غش کنه بریده بریده گفت:
-فففکر میکنم به...بهتره بهش ککمک ککککنیم...
-چجوری؟ نکنه می خوای به اون گنده بک تیغ تیغی جرقه پرتاب کنی؟

مکسین اوفلاهرتی، مدافع هافلپاف بود که اینو با نیش و کنایه به کتی گفت.

-عجب اژدهای خنگی! انگار گوی زرین رو با تخم طلاش اشتباه گرفته!! داداش بیا پایین داری اشتباه می زنی! دست از سر پاتر ما هم بردار!
-جردن الان وقت این مسخره بازیا نیست!
-معذرت میخوام پروفسور.

شاخدم همچنان دنبال هری پرواز می کرد و لحظه به لحظه از خودش آتیش در می کرد تا شاید یه بار با هدفش برخورد کنه.
هری دید که سرعت اژدها واقعا زیاد شده و الآناس که دیگه درسته قورتش بده؛ گوی زرین هم کاملا جلوی جاروش داشت پرواز می کرد و خیلی وسوسه انگیز بود!
ولی هری با خودش گفت:
-گور بابای کوییدیچ! فعلا بزار زنده فرود بیام، به همه قورباغه شکلاتی میدم!!!

یه لحظه جهت خودش رو تغییر داد و از جلوی اژدها کنار رفت. شاخدم بیچاره هم که دهن گنده اش رو باز کرده بود که جناب پاتر رو نوش جان کنه، بی خبر از همه چی، گوی زرین رو بلعید که حالا با جاخالی هری، کاملا جلوی دهنش قرار داشت. گوی زرین هم هی تکون خورد و خودش رو به دیواره شکم اژدر بدبخت کوبوند. اژدها که خیلی اذیت شده بود و داشت به خودش می پیچید، مجبور شد یه فرود اضطراری سقوط اضطراری داشته باشه.

---
سلام، به کارگاه خوش اومدی.
داستان زیبا و خلاقی بود، تنها ایراداتی که توی این مرحله لازمه بهش اشاره کنم اینه که حتماً املای کلمات رو یه دور قبل از ارسال چک کن، برای مثال "بذار" شکل امریِ درستِ "گذاشتن" هست نه "بزار".
همچنین، سعی کن از شکلک توی توصیف استفاده نکنی، چون شکلک برای توصیف حالت شخصیت‌هاست و خود توصیف هم همچین استفاده‌ای داره، در نتیجه اضافیه و فقط ظاهر پست رو نامنظم می‌کنه.

غیر از این‌ها، مانعی نیست که بخواد جلوی ورودتو بگیره...


تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Alpha در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۶ ۱۰:۰۴:۴۲
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۶ ۱۴:۳۸:۳۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹

میوکی سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۸ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از تو کتابا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
تصویر شماره پنج کارآگاه داستان نویسی

هوا به شدت سرد و ابری بود و هر لحظه ممکن بود باران بگیرد پا تند کردم و به سرعت وارد قلعه شدم! نفس عمیقی کشیدم، به اطراف نگاهی انداختم به سمت پله ها رفتم...
جادوآموزان زیادی در راه پله ها جمع شده بودند بعضی ها با خوشحالی و بعضی دیگر با استرس به دور و اطراف نگاه میکردند همه منتظر بودند تا در بزرگ و قهوه‌ای رنگ رو به رو باز شود!
من هم مانند تمامی جادو آموزان گوشه‌ای ایستادم و به کتابی که در دست داشتم خیره شدم! نمی‌شود گفت که استرس نداشتم اما از طرفی نیز خوشحال بودم همیشه آرزوی آمدن به هاگوارتز را داشتم... اما هنوز نمی‌دانستم چه چیزی در انتظار من است آیا قرار است چه اتفاقاتی بیوفتد؟ آیا می‌توانم دوستی خوب برای خودم پیدا کنم؟
یعنی قرار است در کدام یک از گروه های هاگوارتز بیوفتم؟
در افکار خود غرق بودم که در بزرگ و قهوه‌ای رنگ باز شد و خانومی میانسال با ردایی سبز و چهره‌ای خندان بیرون آمد و رو به بچه‌ها گفت:«به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز خوش آمدید. من پروفسور مک گوناگل هستم لطفا همگی به دنبال من بیایید»
همه بچه‌ها به دنبال پروفسور مک گوناگل وارد سالنی بزرگ شدند. داخل سالن جادو آموزان سال دومی و سومی و... نشسته بودند. روی میزها پر از غذا بود سرم را پایین انداختم و رفتم به سمت میزی که برای جادوآموزان تازه وارد بود، روی یکی از صندلی ها نشستم و به مرد کهنسال که بر روی سکو ایستاده بود نگاه کردم! مردی با ریش بلند و سفید که ردایی شبیه لباس خواب پوشیده بود پس از سرفه‌ی کوتاهی شروع به حرف زدن کرد:«سلام...به مدرسه هاگوارتز خوش آمدید من پروفسور دامبلدور هستم مدیر مدرسه...»
سپس شروع به سخنرانی کرد و در مورد پروفسور ها، نوع تدریس و اینجور چیز ها صحبت میکرد اما من غرق در افکار خود بودم و به سخنرانی های پروفسور دامبلدور گوش نمیدادم...

---
پاسخ:


سلام، خوش اومدی.
توصیفای قشنگی داشتی که میشد باهاشون ارتباط برقرار کرد و این مهمه. تنها ایرادِ قابل ذکری که توی این مرحله نیاز می‌دونم بدونیش، اینه که بعد از هر دیالوگی که می‌نویسی اگر قراره توصیف باشه دوبار اینتر بزن تا دو خط فاصله بیفته و پستت تمیزتر بشه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۴ ۱۱:۳۷:۴۴
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۶ ۱۴:۳۸:۳۴

حالا امضا به چه دردی می‌خوره؟


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۹

lily.potter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۶ یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۱۱ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره ی 13

-ایندفعه گیرت میارم!!
+داره نزدیک میشه
-بدعنق...اگه بذارم از دستم در بری، دیگه ادم نیستم!
+خدابخیر کنه.

هری در بین دو راهی عظیمی گیر کرده بود، هر لحظه فلیچ بهش نزدیک و نزدیکتر میشد؛ هر دفعه هم این اتفاق میوفتاد تو دلش قسم میخورد که دیگه شبا تو مدرسه پرسه نزنه اما...

-کجایی؟
+آروم باش هری...تو یه گیریفیندوری هستی...تو شجاعی...تو...
-وقتی پیدات کنم می دونی چی میشه؟
+تو یه شنل نامرئی کننده داری هری...بابات هم مثل خودت بود...
-خانم نوریس، بو بکش.
+من نقشه ی غارتگر دارم!
-افرین ادمه بده خانم نوریس.
+وایی نمیتونم بهش فکرنکنم!

همینطور که با خودش درگیر بود فلیچ نزدیک و نزدیکتر میشد. اما عین خیالش نبود! انگار نقشه ی غارتگر برای فلیچ بود.صدای قدمهای فلیچ لحظه به لحظه نزدیکتر میشد اما هری ذره متوجه نبود.

-گیرش میاریم خانم نوریس.
+وایی...حالا بقیه چه فکر دربارم میکنن؟پرفسور چی؟هرماینی و رون!
-داریم میرسیم.
+پرفسور مک گونگال 100 تا ام...اون نور چیه؟

نور فانوسی که در دستان فلیچ بود راهرو رو روشن کرده بود.

+کی...چق...چقدر نزدیک شده؟
-افرین خانم نوریس!
+شنلم؟...شنلم کجاست؟
-بدعنق...گیر افتادی!
+ایناهاش!

هری به موقع شنلش رو از پشت مجسمه ی زره پوشی که در سمت چپش بود برداشت و بر روی خودش انداخت. حالا میتونست صورت فلیچ پر چین و چروک فلیچ رو ببینه که با قیافه ای خصمنانه بدنبال بدعنق میکشت.

-یعنی چی؟...کجا رفت؟
+هه هه!
-صدای چی بود؟

فلیچ نور رو بر جایی که هری ایستاده بود انداخت اما چیزی ندید.

-رفته!

بعد از اینکه صدای قدمهای فلیچ دورشد هری به سرعت به سمت تابلوی بانو ی چاق رفت ولی با این تفاوت که هیچ قسمی نخورد، چون میدونست عمل کردن بهش اونم وقتی که شنل نامرئئ کننده داره، غیر ممکنه.



امیدوارم قبول بشه


---
پاسخ:


سلام، به کارگاه داستان‌نویسی خوش اومدی.
داستانت یه خورده سریع پیش رفت... بیشتر میشد روی احساسات و اون جَوِ حاکم مانور داد. اما خلاقیت و بلد بودنِ ابتدائیات نوشتنت برای گذر از این مرحله کافیه. پس...

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۶ ۲۱:۰۴:۱۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۹

لوئیس ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۲ یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره ی 4

-ایشششش! باز اومد.

دراکو با قدمهای محکم به سمت جینی میومد.

-سلام ویزلی!
-سلام...باز چی میخوای؟
-هیچی!...منظور؟
-تو سرسرا می بینمت.

جینی با بی حوصلگی به سمت در ورودی روانه شد، که ناگهان دراکو نفس زنان به سمتش اومد.

-میدونی؟...ام راستش...میگم اخر هفته وقتت خالیه؟
-اخر هفته!...خودت چی فکر میکنی؟
-خب حتما خالیه.
-چی میخوای؟
-میگم که...گردش هاگزمید داریم، با من میای؟

جینی به اطراف نگاه کرد، زیاد جذاب نبود رون یا پرسی اونو تو این موقعیت پیدا کنن. حتی تصورش هم وحشتناک بود! یقه ردای دراکو رو گرفت و به پشت قفسه ای بردش.

-چیشده که دراکویی که ویزلی هارو اذیت میکنه هوس کرده با تنها دختر خانواده قرار بذاره؟
-امم...خب ببین، ما اسلیترینی ها اونقدر هم بد ذات نیستیم!
-جواب منو بده!
-خب...ببین ممکنه در اون لحظه از دست...از دست اون دوتا کله پوک عصبانی بوده باشم.

صدای قدم میومد.انگار کسی داشت به سمت قفسه میومد. نکنه پرسی باشه؟اگه رون باشه چی؟وای که اگه جرج و فرد باشن! باید زودتر راهی پیدا میکرد. نگاهی به دراکو کرد، چاره ای نداشت...

-باشه ولی یه شرطی...
-چه شر...

اما دراکو حتی فرصت کامل کردن جملش رو پیدا نکرد! پرسی با قیافه ای گرفته به سمت قفسه پیچید و با اون دو روبه رو شد!

-مالفوی؟

حالا وقت عملی کردن نقشه بود!

-کمک!پرسی مرلین رو شکر اومدی...میخواست جادوم کنه.

پرسی با عصبانیت نگاهی به دراکو انداخت و بعد داد کشید:
-گم شو!...اگه یه بار دیگه دور و بر جینی یا هر ویزلی دیگه ای بچرخی خودم کاری میکنم که اخراج شی!

دراکو با قیافه ای متعجب سرش رو پایین انداخت و به سمت در خروجی رفت؛ در راه به این فکر میکرد که حداقل تونسته به نتیجه ی دلخواهش برسه.

---
پاسخ:


سلام، به کارگاه داستان‌نویسی خوش اومدی.
داستان جالبی بود... نشانه‌های نگارشی‌ت تقریبا کامله. بلدی چطور دیالوگ رو از توصیف جدا کنی. داستان هم خلاق بود و چارچوب شخصیتا قشنگ بود...

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۵ ۲۳:۲۱:۴۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۳۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۱
از خونه ویزلی ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
شکل شماره ۵، کلاه گروهبندی

-لیلی پاتر!

مک گوناگال این رو گفت و کاغذ رو بست.

لیلی وقتی داشت به بالای سکو میرفت، به پشت سرش نگاه کرد و دید که برادر بزرگش، جیمز براش دست تکون میده.
جیمز توی گریفندور بود، همون گروهی که لیلی آرزو داشت بره.
همون جایی که بود،‌ وایساد و به فکر فرورفت.
-اگه نرم گریفندور چی؟... وای! همه فامیلم همونجان!

با این فکر استرسی که نداشت به سراغش اومد.
امّا با فکر این که ددی جونش بازم هرجوری که باشه دوسش داره، دوباره استرسش از بین رفت.

-عجله کن دیگه! یه عالمه آدم هم تو صف هستن!
-اها اها دارم میام.

بدون معطلی به سمت سندلی رفت و روش نشست.مک گوناگال کلا رو گذاشت روی سرش.تو همین لحظه یه صدایی اومد و لیلی خیلی ترسید!

-این طوری میخوای بری گریفندور!
-خیلی ببخشید اصلا حواسم نبود!
-میخوای بفرستمت پیش اون داداش اسلایترینیت؟
-نه اسلایترینی ها بدن!
-نه این طوری نگو! ما اسلایترینی های بزرگی داشتیم!

لیلی خودش میدونست، هرچی نباشه هری پاتر خودش اسم پسرش رو از رو اسم یه اسلایترینی گذاشته بود.

از حرفی که زده بود، پشیمون شد.کلاه گفت:
-پدر و مادرت هردو شون پتانسیل اسلایترینی شدن رو داشتن.مطمئنی که نمیخوای اسلایترینی بشی؟

لیلی فکر کرد و به نتیجه رسید که همچنان دلش می خواست به گریفندور بره.
و کلاه گفت:
-که اینطور پس....گریفندور!

لیلی با خوش حالی به سمت میز گریفندور دوید!



تورو خداا قبول کنید ۳ روز پست هارو خوندم تا بفهمم چطوری قبول شم!

---
پاسخ:


سلام، به کارگاه داستان‌نویسی خوش اومدی.
داستانت از لحاظ ساختار خوبه، محتوا هم... کمی خلاقیتش پایین بود. اما برای کارگاه کافیه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۴ ۰:۲۹:۰۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۹

Luna_rey


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۵۶ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
یک روز بارانی هنگامی که پستچی نامه های آن روزمان را آورد بلیت و نامه‌ی عجیبی میانشان بود.کاغذ آن نامه‌ به رنگ زرد بود،با جوهری سبز رنگ آدرس خانه‌مان و اسم من(رِی اچ‌ام) و خواهر دو قلویم(فاط اچ‌ام) پشتش نوشته شده بود. چیزی که بیشتر باعث تعجبمان شد عنوان(مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز) و باقی نامه بود. بلیت هم مانند بلیت یک قطار بود.روی آن عدد سکو،زمان و تاریخ حرکت قطار مورد نظر نوشته شده بود.
فاط بار دیگر به آن نامه نگاهی انداخت و گفت:
-ری..ری ادامه نامه فهرست خرید وسایل مورد نیازمون رو نوشته.
نامه را از او گرفتم و نگاهی به فهرست وسایل مورد نیاز کردم،چیزی که توجه مرا به خود جلب کرد چوبدستی بود. یعنی قرار بود با آن چوبدستی مانند فیلم های تخیلی که میگفتند واقعیت ندارند،جادو کنیم؟!

بلاخره به هر زحمتی بود توانستیم وسایل مورد نیاز را تهیه کنیم.حالا ما در ایستگاه قطار به دنبال سکوی نه و سه چهارم میگشتیم. فاط گفت:
-ری همونطور که خاله مومو گفته بود سکوی نه و سه چهارم باید بین سکوی نه و ده باشه،اون گفت که ما باید از نرده های بین سکوی نه و ده رد بشیم و نباید ترس این رو داشته باشیم که مبادا به نرده برخورد کنیم چون این اتفاق نمیوفته!
خاله مومو همسایه ما بود. بعد از فوت شدن پدر مادرمان از من و فاط مراقبت میکرد. وقتی نامه و بلیت را به او نشان دادیم،خیلی خوشحال شد چون پسر های خودش هم یک زمانی جادو آموز بودند. او به طور کامل راهنماییمان کرد و تاکید کرد که هنگام عبور از نرده های بین دو سکو اصلا نگران برخورد با نرده ها نباشیم.
من و فاط از بین نرده ها گذشتیم و به سمت قطار مورد نظر رفتیم، وارد کوپه هایمان شدیم. شب قبل خیلی هیجان زده بودیم به همین خاطر تا صبح خوابمان نبرد،حالا آنقدر خسته بودیم که سریع خوابمان برد.

با صدای کسی از خواب بیدار شدیم.
-هی شما دوتا نمیخواین بیدار شین؟! تا ۱۵ دقیقه دیگه به هاگوارتز میرسیم!
دختری با موهای قهوه ای تیره که چتری هایش تا روی ابرو هایش بود سعی در بیدار کردن ما داشت.
از اون تشکر کردم و گفتم:
-خیلی ممنون که به موقع بیدارمون کردی خانمِ....ببخشید میشه اسمت رو بهمون بگی؟
-البته.من هرمیون گرنجر هستم،منم مثل شما جادوآموزم.اسم شما چیه؟
-من ری اچ‌ام هستم اینم خواهرم فاط هست از آشنایی باهات خوشحال شدیم هرمیون.
هرمیون با لبخند گرمی دوباره کم بودن وقت را یادآوری کرد و به کوپه خودش رفت. بعد از اینکه ردا هایمان را پوشیدیم هرمیون دوباره به کوپه مان آمد و گف که به مقصد رسیدیم.
از قطار پیاده شدیم و با راهنمایی های فردی به نام هاگرید به سمت مدرسه رفتیم.وارد سالن بزرگی شدیم.سالن خیلی ساده ولی شیک تزیین شده بود. هرمیون گفت:
-من شنیدم جشن امسال خیلی باشکوه تر از سال های قبل برگذار شده.
همان موقع خانمی شروع به صحبت کردن کرد.
-من،پروفسور مک گونگال ورود شما جادو آموزان سال اولی رو به مدرسه هاگوارتز خوش آمد میگم.خب قبل از هر چیز شما باید با گذاشتن این کلاه روی سرتون گروهبندی بشید،اسم هرکس رو که خوندم بیاد اینجا و کلاه رو روی سرش بذاره.
همه با شگفتی به کلاهی که به نظر قدیمی می آمد نگاه میکردیم.
همان موقع پروفسور مک گونگال اسم یک نفر را گفت:
-رون ویزلی
پسری با موهای قرمز کلاه را روی سرش گذاشت. کلاه آنقدر بزرگ بود که تا گردن رون پایین آمده بود ناگهان کلاه با صدای بلندی گفت
-گریفندور
پسر به سمت گروهش رفت.

یکی یکی همه‌ی بچه هارا صدا میزدند که نوبت به هرمیون رسید،هرمیون با ذوق و شوق کلاه را برسر گذاشت کلاه بعد از کمی درنگ گفت:
-گریفندور
هرمیون خوشحال از اینکه در گروه مورد علاقه اش افتاده برای ما دستی تکان داد و به سمت گروهش رفت.
-فاط اچ ام
فاط با نگرانی نگاهی به من انداخت، برای اینکه به او دلگرمی بدهم دستش را به گرمی فشردم، فاط لبخندی زد و به سمت کلاه رفت و آن را بر سر گذاشت،کلاه بعد از مکثی کوتاه گفت:
-هافلپاف
فاط هم خوشحال از اینکه در گروهی که به ان علاقه داشت افتاده است به من نگاه کرد و به سمت گروهش رفت. در افکارم غرق بودم که خانم مک گونگال گفت:
-ری اچ ام
من برعکس فاط هیچ نگرانی نداشتم زیرا مطمئن بودم که کلاه گروه ریونکلا را برایم انتخاب میکند. با قدم های بلند به سمت کلاه رفتم و آن را برسر گذاشتم. ناگهان یاد حرف های هرمیون درمورد گروه های هاگوارتز افتادم او میگفت که همه‌ی جادوگرانی که به راه بد کشیده شدند از گروه اسلایترین بودند. در دل خدا خدا میکردم که کلاه مرا برای گروه اسلایترین انتخاب نکند که ناگهان صدایی گفت:
-که اینطور،تو اسلایترین رو دوست نداری و میخوای به ریونکلا بری درسته همه اونایی که یه روزی منحرف شدن از این گروه بودن ولی اسلایترین جادوگران قوی و خوبی هم داشته. خب از اونجایی که از هوش سرشاری برخوردار هستی تو رو میبرم به گروهِِ..
و بعد با صدایی بلند گفت:
-ریونکلا
من هم مانند هرمیون و فاط با خوشحالی به سمت گروه ام رفتم و در کنار دختری که سفیدی پوستش مانند برف بود و موهای طلایی رنگی داشت ایستادم. بعد از اینکه همه گروهبندی شدند از ما پذیرایی گرمی شد و هر کداممان را به سمت خوابگاه مخصوص گروه مان راهنمایی کردند.
بعد از عوض کردن لباس هایم روی تخت دراز کشیدم و همانطور که به فردا، چیز ها و اتفاق های جدیدی که قرار بود در این مدرسه تجربه کنیم فکر میکردم به خواب عمیقی فرو رفتم.

----

پاسخ:

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

پست خوبی بود، ولی هنوز یکم جای کار داره.

نقل قول:
فاط گفت:
-ری همونطور که خاله مومو گفته بود سکوی نه و سه چهارم باید بین سکوی نه و ده باشه،اون گفت که ما باید از نرده های بین سکوی نه و ده رد بشیم و نباید ترس این رو داشته باشیم که مبادا به نرده برخورد کنیم چون این اتفاق نمیوفته!
خاله مومو همسایه ما بود.

شکل کلی دیالوگ نویسیت درسته، ولی دیالوگ رو باید از توصیفات بعدش با دوتا اینتر جدا کنی. به این شکل:

فاط گفت:
-ری همونطور که خاله مومو گفته بود سکوی نه و سه چهارم باید بین سکوی نه و ده باشه،اون گفت که ما باید از نرده های بین سکوی نه و ده رد بشیم و نباید ترس این رو داشته باشیم که مبادا به نرده برخورد کنیم چون این اتفاق نمیوفته!

خاله مومو همسایه ما بود.

نقل قول:
-رون ویزلی

وقتی دیالوگ/جمله تموم میشه و میخوای بری پاراگراف بعد، نقطه رو یادت نره آخرش بذاری.

یه چند جایی هم دیدم غلط تایپی یا املایی داشتی، قبل از ارسال پستت اگر یک دور دیگه از روش بخونی همه شون راحت و سریع رفع میشن.
ولی در کل خوب بود و...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی

پیوست:



jpg  32692_5200f8553adcf.jpg (27.61 KB)
44601_5fc7dde749931.jpg 300X353 px


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۳ ۱۳:۰۰:۰۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.