هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
کریچر ما هم (اسب) به گابریل تیت (سرباز) حمله میکنه!


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۸ ۲۲:۰۴:۱۰


تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

مادام ماکسیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۵ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
از خیلی خارج...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
تام جاگسن به افلیا راشدن و اما ونیتی حمله می‌کنه.



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
پروفمان را گرفتند.رزشان را میگیریم.
(از طرف حمله کننده.زاخاریاس اسمیت.)



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
آموس دیگوری از مارا بر مادام ماکسیم از تفاهم داران شمشیر میکشد...



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
همرزمان ما شرمنده‌ایم! ما عرق شرم می‌ریزیم! ما آرزو می‌کردیم هیپوگریف ما رو زنده زنده می‌جوید ولی این ماموریت به گردن ما نمی‌افتاد، ولی متأسفانه چوب کبریت کشیدیم و کوتاهه‌اش به ما افتاد!


ما می‌گیم که چیزه، حال شما چطوره تیم ناسازگاران؟ خیله خب کریچر انقدر ما رو هل نده! پروفسور دامبلدور جان، قربان، این کریچر اینجا پشت ما قایم شده، میگه نگران سلامتی خودتونه به مرلین! خسته شدید تو این مسابقات، زحمت کارای محفل هم روی گردنتونه، می‌خواین شما جای زاخاریاس این دست برین استراحت کنید از آب و هوای بیرون لذت ببرید!

- بیرون برف میاد شوالیه‌ی احمق! اصلاً بلد نبود حرف زد!

- خیله خب همرزم انقدر سقلمه نزن بوم رو پاره کردی! چیزه پروفسور، میدونین یه شتری هست در خونه همه جفتک میزنه...

- به منم یک بار جفتک زد پروفسور، اصلاً هم درد نداشت!

- دختره ویبره زن ساکت شد، همه کاسه کوزه ها سر شوالیه خراب شد! چوب کوتاهه به شوالیه افتاد!

- ما فکر کنیم پروفسور خودشون متوجه شدن. انقدر خودشون با فهم و شعور هستن که نگفته متوجه بشن همه اینا زیر سر اون گرگ بد سیرت، اون جرثومه رذل، فنریر گری بکه! ما سه تا هیچ کاره‌ایم به ردای مرلین!

-
-

:هر که سه فهمیده زیادی حرف زده اند، فرار را به قرار ترجیح می‌دهند:


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۸ ۱۴:۵۸:۲۵


تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
رخ vs رخ گریفی

-داعاش من کو؟!
تمرکز ملانی بهم خورد و شیشه ی دارو از دستش افتاد. سالن گریفیندور خلوت بود و صدا در آن می پیچید.
-مگه نگفتم وسایلتونو جلوی دید نذارید؟
دیوارها تکرار کردند: نذارید نذارید نذارید.
هری رنگ پریده و نگران از پله ها پایین پرید و درحالی که طبق عادت زخمش را یک انگشتی فشار میداد جلوی ملانی ولو شد.
-اون... دوست من بود... داعاشم...

داعاشم،داعاشم داعاشم.

-یه عروسک بود.
-نه، تو درک نمیکنی! ما یک روح بودیم در دو بدن... چطور تونست... همش تقصیر ولدمورته! اون...

اما هردوی آنها می دانستند تقصیر کیست. چند ماه بود که وضعیت حکومت نظامی در گریف برپا شده بود، هیچکس تنها تردد نمی کرد و بعد از غروب آفتاب همه موظف بودند خودشان و وسایلشان را در گوشه کنار خوابگاه با افسون چسب موقت بچسبانند. اما باز هم...

-تا وقتی ولدمورت هست... به شنیدن اسمش عادت کن ملانی...

ملانی کم حوصله و البته مرگخوار بود.
-اکسیو داعاش!

در خوابگاه دختران به تندی باز شد و جسمی دراز و رنگ پریده و مودار ویژکنان به سمت ملانی و هری رفت. لحظه ای بعد جسم به ایوانوا با چشمانی خواب آلود و موهای آشفته و شکمی برآمده تبدیل شد.
ملانی تعجب نکرد.

-و... بازگشت همه ی گمشدگان به سوی اوست... ایوا؟
-تقصیر من نبود. اون خودش خیلی نرم و تپلی و خوردنی بود، میگفت منو بخور تا آروم بشی...

هری به قیافه معصوم ایوا نگاه نمیکرد، نگاهش تنها به شکمی بود که برآمدگی ای عروسک مانند داشت.
-تا کل قلعه رو نخوری آروم نمیشی؟ سرکادوگان که جز فحش رزمی چیز دیگه نمیگفت! اونم خوردی! مبل رو خوردی گفتیم فدای سرش گشنشه...
-گشنمه!
-...شاسخین تنهایی های منو چرا خوردی! لابد بعدشم میخوای پسر برگزیده رو بخوری.
-راس میگی؟ ذوق کردم!

ملانی پشتش را به آنها کرد. ارشد بودن را دوست داشت، اما از وقتی ایوا وارد گریف شده بود ارشد بودن چیزی جز لاپوشانی اشتهای او نبود. همین هفته ی پیش ایوا تابلوی بانوی چاق را خورده بود و همه پشت در مانده بودند.

فلش بک

-به گریف خوش اومدی تازه وارد!

دخترک نحیف و ژولیده ای که ملانی با او حرف زده بود نگرانی از سر و رویش می بارید. گریف صمیمی و شلوغ و تازه وارد پذیر بود، البته اینکه ملانی همه شان را مجبور میکرد به صف شوند و هرکدام جمله خوشامدگویی بگویند بی تاثیر نبود.

-ادوارد دست قیچی! خوش اومدی, میتونم موهاتو برات کوتاه و خوشگلش کنم.
-من لاوندرم، میتونی لاو لاو صدام کنی، رون هم عاشقمه.
-هلش نکنید سوسیس کالباسا، فنریر گری بک. راحت باش بشین اینجا.
ایوا نگاهی به گرگینه ی بزرگی که به مبلی اشاره می کرد انداخت، نگاهی به اشخاص قد و نیم قد درون صف که منتظر نوبت خوشامدگویی شان بودند. دختر موآبی ای که با رضایت لبخند میزد از همه شان ترسناک تر بود.
-من... هول شدم.

ملانی تازه وارد پذیرترین گریفی بود و باید این را نشان می داد.
-کاملا طبیعیه. بیا کنار شومینه بشین و خودتو معرفی کن... زود جا...
-من هیچکسی نیستم.

ایوا میگ میگ وار به طرفی دوید و زیر یکی از مبل ها شیرجه زد و در تاریکی زیر آن ناپدید شد.

-بازم طبیعیه. خب بچه ها به کاراتون برسید، تازه واردمون کم کم یخش آب میشه.

ملانی کاملا در اشتباه بود. تنها چیزی که در روزهای بعد آب میشد هیکل نحیف ایوا بود.
صبحانه، ناهار، شام، فرقی نداشت. ایوا هیچوقت درحال صرف غذا دیده نشد، ملانی بارها با انواع افسون ها سعی کرد ایوا را از زیر مبل دربیاورد تا استادها و مدیر مدرسه دست از سرزنش کردن ملانی و مقصر دانستنش بردارند. این تازه وارد نحیف و کمرو در طول یک هفته همه خوشنامی ملانی را نابود کرده بود.

-از بین میری بچه! ببین این پای گوشت چه بوی خوبی داره.

ملانی پای گوشتی که از سرسرا کش رفته بود زیر روزنه ی مبل چرخاند. تاثیری نداشت، سیب زمینی سرخ کرده، مرغ سوخاری، خوراک جگر، کله پاچه هم در مقابل این دختر کمرو و کم خور ناتوان و شاکی بودند.
-این نخوردن چه فایده ای داره آخه، انقد نمیخوری همونجا محو میشی هیچکس هم به یادت نمیاره.
-هیچکس؟

ملانی سعی کرد از دیدن صورت خاکستری و چشم های گود افتاده ایوا جیغ نزند.
-نه دیگه، بیا بریم یکم با بقیه آشنا شو، مرغ سوخاری؟

صورت ایوا درخشید و مرغ سوخاری را گرفت.
-باشه هرچی تو بگی.

ملانی خوشحال از اینکه چالش تازه وارد را با موفقیت پشت سر گذاشته سر کارهایش برگشت. چند تازه وارد را از دست فنریر فراری داد، برای اسب سرکادوگان شبدر چهارپر نقاشی کرد، به درد و دل های هری گوش داد و سعی کرد امتیازات هاگوارتز را با زنبیل جمع کرده تا قهرمان شوند.
در بین این کارها گاهی هم سری به سرسرا میزد تا ایوا را در جمع و در حال غذا خوردن ببیند. احتمالا بدموقع سر میزد چون او هیچوقت آنجا نبود.

اما... ایوا جای دیگری بود، در میان جمع زیادی از سال اولی ها:
-چرا همه میگن غذا بخورید؟ شما باید شک کنید. به همه چیز شک کنید! غذاها سم هایی‌ان که وارد بدنتون می کنید! رادیکال های آزاد و اعصاب ضعیف! ما زیر سلطه ی غذاهای رنگارنگ و اشتهامون قرار نمی گیگیریم!
-قرار نمی گیگیریم!
-ما از نیازهای جسمانی فراتر میریم و به نور درونمون میرسیم! شکم خالی مغز پر!
-شکم خالی مغز پر!

جمعیت با مشت های گره کرده در راهروها قدم میزدند و پلاکاردهای "آزادی آزادی" "قرار نگیگیگیرین" و "به گروه کم خوران متعالی بپیوندید" را در چشم ملت فرو می کردند.

اساتید آنهارا جدی نگرفتند، مشکل از جایی شروع شد که ایوا که به آزادی انسان از بند نیازهای جسمانی اعتقاد داشت و مدت زیادی در بلغارستان کتابهای جودا و جاندی و جواهرلعل رودخنو را خوانده بود به همین گروه راضی نبود.
قدم بعدی او بزرگتر بود، آشپزخانه جن های خانگی!

آشپزخانه هاگوارتز

-هی بتانی! شنیدی یه سری از بچه ها غذاهای مارو نمیخورن؟
-این شایعات احمقانه رو باور نکن رودی، اونا عاشق غذاهای ما هستن!
-اما من شنیدم یه دختر لاغر گریفیندوری به بقیه میگه نیاز به غذا ندارن، نیازهای بهتری دارن!... اگه اینجوری پیش بره... ما بیکار میشیم... نه؟

بتانی با شدت بیشتری آش کدوحلوایی را هم زد و زیر لب چیزی راجب دهه جدیدی ها گفت.

-دوستان من!

جن های خانگی گوش های تیزی داشتند، صدای یک انسان حتی اگر یک انسان لاغر و نحیف باشد توجه آنهارا جلب می کرد.

بلافاصله هرکدام از جن های خانگی با ظرفی از غذایی که در حال پخت آن بودند به ایوا هجوم آوردند. ایوا با بی اعتنایی به ظرف های شیرینی های خامه ای و قندی و پیتزاها و سوخاری ها و اسپایسی ها نگریست. البته اضطرابش هم چندبرابر شد و این موضوع تصمیمش را جدی تر کرد.
-رفیقان من! این غذاهای رنگارنگ نه باعث لذت که باعث رنج شما و بسیاری از جوانان جادوآموز می شود. هر لذت بسیاری، رنج بسیاری هم در پی دارد. شما حاضرید دیگران را به این طعم ها و بوها وابسته کنید و آنهارا اسیر غرایزشان کنید؟

جن ها به یکدیگر نگاه کردند. اشک در چشم هایشان حلقه زد، آنها خدمتگزار بودند و خدمت های خیلی خوبی هم می گزاشتند... پس چرا این دختر این چنین آنهارا محکوم می کرد. آیا این حقیقتی بود که نمی دیدند؟
ایوا با خوشحالی به تاثیر حرف هایش نگاه می کرد. همه آن کتاب هایی که برای توجیه بیماری کم خوری عصبی اش خوانده بود امروز به دردش خورده بودند! همه آن ظاهرسازی هایی که پیش مادر و خواهرش با به زور غذا خوردن کرده بود تا آنها او را در خانه حبس نکنند از او سیاستمدار و رهبر جنبش کم خوری ساخته بود!
ایوا راضی بود.

شاید ندانید اما ملانی هم سیاستمدار و دکتر جنبش سلامتی بود و اینکه بچه ای که بیماری کم خوری عصبی دارد به او رودست بزند بسیار عصبانی اش کرده بود.
او ایوا را تا پشت در آشپزخانه دنبال کرد. درحالی که سخنان پرشور او را در پشت تابلوی دارای گلابی آشپزخانه می شنید وسایل اش را با آرامش باز کرد و منتظر ماند.

این انتظار وقتی تمام شد که ایوا پایش را از آشپزخانه بیرون گذاشت و بلافاصله بیهوش شد. ملانی مرگخوار و خشن بود. او چوبدستی اش را درون ردایش گذاشت و با لبخندی ست جراحی را جلو کشید.

ساعتی بعد

-این باید معده ش باشه. حالا تو که اندازه ی گردویی قراره بزرگ و عاقل بشی تا صاحبت بچه های مردم رو به سوتغذیه نندازه و گریف رو بی آبرو نکنه... یه افسون گسترش پذیری... یکم تف...

ملانی دکتری باذوق بود که توضیح می داد، حتی اگر کسی در اطرافش نبود. حتی وقتی دقیقا نمی دانست نتیجه کارش چه می شود.

روز بعد همه چیز در هاگوارتز سر جایش بود، جن ها با پادرمیانی دامبلدور شروع به آشپزی کرده بودند، دانش آموزان سوتغذیه گیرنده از درمانگاه مرخص شده بودند. تنها چیزی که سر جایش زیر مبل و درحال ریاضت نبود، ایوا بود!

ملانی که از کار خود مطمئن بود ایوا را بعد از عمل گسترش معده روی مبل سالن عمومی گریف رها کرده بود و پی کارش رفته بود.
ایوا زمانی به هوش آمد که بعضی در حال خواب قیلوله بودند و بعضی ها سر کلاس هاگوارتز یاقوت و زمرد و ازین چیزها جمع می کردند.او دستی به شکمش کشید و حس عجیبی شامل خالی بودن شکم و میل شدید به غذا حس کرد، هیچوقت در عمرش چنین حسی نداشت!
اشیا در نظرش رنگ بیشتری داشتند. بوها قوی تر بودند و پاهایش ناخوداگاه او را به سمت سرسرای بزرگ و غذا می بردند!

سرسرای بزرگ
-به به! ایوا. چه عجب ازین طرفا.

ملانی با خوشحالی تکه ای پیراشکی در دهانش گذاشت و به ایوایی که آب از لب و لوچه اش آویزان بود نگاه کرد.
از آن روز به بعد همه چیز دوباره عادی شده بود. ایوا تازه واردی باهوش و متعادل بود که به همه در کلاسهای هاگوارتز کمک می کرد. او حتی دانش آموز نمونه ی هاگوارتز شد و همه پیشینه زشت و نحیف او را فراموش کردند، همه حتی ملانی!

اما شبی از شب های پاییزی، ایوا در حالی بیدار شد که حس خالی بودن شکمش تنها چیزی بود که حس می کرد. یک ساعتی شده بود که ساندویچ خورده بود و نمی توانست تا صبحانه صبر کند، پس به آرامی کیف پوست اژدهایش را از زیر تخت برداشت.
-فقط به عنوان چیزی که دهنمو مشغول کنه میخورمش.

کیف مدت زیادی دهانش را مشغول نکرد، کتاب ها، کیف ها و ردایش و کتاب ها و رداهای هم اتاقی هایش را هم خورد و بعد... هم اتاقی هایش که با شجاعت جیغ می زدند و دنبال ملانی می رفتند و ملانی ای که به فکر اندازه افسون گسترش پذیری اش افتاده بود را هم سعی کرد بخورد.
هرچه حس خالی شکمش بیشتر میشد‌ افکار متعالی و کتاب ها از ذهنش بیرون می شدند.

ملانی کسی نبود که خونسردی اش را از دست بدهد، او وانمود کرد که ایوا تلاش زیادی در کلاسها کرده و گرسنه شده است. حتی وقتی او مبل های راحتی و فرش های سالن عمومی شان را هم بلعید به روی خودش نیاورد که افسوس گسترش پذیری اش اشتباهی نامحدود بوده است. گریفیندوری ها هم شجاع و متحد بودند، آنها از اینکه مجبورند گاهگاهی قلم پر یا جغدشان را از حلق ایوا بیرون بکشند ناراحت نمی شدند. حتی این نکته مثبتی بود که آنها جای هرچیزی که گم می شد را می دانستند، در شکم ایوا.

مشکلات زندگی گاهی با برخورد مستقیم و عمل جراحی و گاهی با نادیده گرفتن حل میشد. گریفیندوری ها به این درک رسیده بودند.
پایان فلش بک

-ملان!اون زخمم رو هم خورد. گفت دارای معده برگزیده شده و میره پیش ولدمورت.

ملانی به سمت هری برگشت و با پیشانی سالم او و ایوایی که سرجایش نبود روبرو شد.
نادیده گرفتن مشکل آنقدرها هم ساده نبود.


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۷ ۲:۳۹:۲۷

بپیچم؟


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
ملانی!

vs

ایوا!




-همین جا بمون! اینجا میتونی به قدرت تفکر و اندیشه در مورد انواع کاموا و یا هرچیز دیگه ای دست پیدا بکنی من بهت اطمینان میدم!

دختر با حرص این را گفت. سپس ایوا را به داخل اتاقک راهنمایی کرد. ولی چون ایوا زیاد علاقه ای به رفتن نداشت مجبور شد کمی او را هل بدهد.
ایوا با تعجب به دختر موآبی خیره شد و زیر لب با شگفتی تکرار کرد: قدرت تفکر و اندیشه...
دختر موآبی چند لحظه با خشم به او نگاه کرد. هیچ وقت نمیشد فهمید در کله ی آن کج و کوله چه افکاری وجود دارد. ولی موآبی میتوانست قسم بخورد که او به جای مغز، سوپ جو دارد!
به هر حال این افکار بیهوده را از ذهنش پس زده، در اتاقک را محکم بهم کوبید و رفت!
ایوا چشمانش را باز و بسته کرد. موهای پریشانش، بر اثر کوبیده شدن در به پرواز درآمده بود. او تنها لبخندی زد و به سوی درِ بسته بای بای کرد.
ملانی استانفورد، در حالی که پا به راهرو میگذاشت، صدای خوشحال او را که طنین می انداخت، شنید:
-خـــــــدافـــــــظ!

ایوا با خوشحالی شانه هایش را بالا انداخت و یک پاکت ماست موزی از داخل جیبش بیرون آورد.
اتاقکی که در آن ایستاده بود، از نظرش بسیار با شکوه بود. در حدی که میتوانست بدون ذره ای زحمت دو دستش را به دو دیوار کنارش بزند.
به هر حال ایوا پس از اینکه چند دقیقه مدهوشانه به اطراف خیره شد، روی زمین نشست و منتظر ماند تا بتواند به دست نیافتنی های جهان، مسلط شود!

فلش بک!


-هااااا... ببین این کاموائه چجوری میاد روی این یکی؟! ببین من اصلا نمیفهمم. اینا از هم جدان. نمیشه که یکی بشن! عه!

در آن بعد از ظهر مطبوع، ملانی استانفورد با آرامش روی صندلی ننویی، در تالار گریفیندور نشسته بود و داشت برای تک تک اعضا، شال گردن یکجور میبافت! ارشد فعالی بود خلاصه.
البته حالا دیگر چهره اش آنقدر آرام به نظر نمیرسید. او با حرص دانه های بافتنی اش را شمرد و با دندان های بهم فشرده، چیزهایی راجع به یکی رو و یکی زیر بودن بافت ها گفت و به کارش ادامه داد.

-باشه. همون که تو میگی. ولی بیا بگو ببینم... چرا اینا اینکشلی میشن؟! یعنی چرا میرن تو هم؟! یعنی چی باعث میشه اینا اینشکلی چیز نشن... چیز... ببین! دستامو نگاه کن! ببین چرا این... این شکل نمیشن چرا؟!

و همانطور و که ملانی میکوشید بر اعصابش مسلط باشد، ایوا رو به رویش، رو زمین نشسته بود و انگشتانش را به شکل ترسناکی در هم گره کرده بود و جلوی چشمان ملانی تکان میداد تا درست به او بفهماند منظورش از "چیز شدن" چیست!
ملانی با عصبانیت نفسش را بیرون داد و و "رجی" را که بافته بود، شکافت تا از اول ببافد. او حتی نیم نگاهی هم به ایوا نینداخت.
-بهش میگن... دونه ذرتی فکر کنم... یه همچین چیزی... درضمن ساکت باش! بقیه خوابن! داد میزنی چرا؟! من کر که نیستم!

ایوا با دستانش سرش را گرفت و با ناراحتی کز کرد.
ملانی لبخندی زد. پاهایش ا روی زمین پس و پیش کرد و دوباره شروع به بافتن کرد.
-یکی رو... یکی... عه... یکی زیر! یکی رو، یکی زیر...

ایوا چند دقیقه به دستان او که تند و تند میله هارا زیر و رو میکرد و زیرلب بافت هایش را میشمرد، چشم دوخت. سپس با پچ پچ نسبتا بلندی گفت:
-میگم به نظرت کاموا زرده حق کاموا قرمزه رو نمیخوره الان؟!
-عه... نه.

ایوا مانند رادیویی که ناگهان صدایش را از صفر، به صد رسانده بودند، فریاد زد:
-ولی ببین... قسمت زرده هم بیشتر شده و هم خوشگل تر... به نظرم داری کم لطفی میکنی بهش... گفتی دونه ذرت؟! چرا بهش میگن دونه ذرتی؟! به نظرت در حق گندم و جو و اینا ظلم نمیشه؟! به نظرت غیر منصفانه نیست؟!

ملانی که تمام رج ها را اشتباه کرده بود، با عصبانیت از میان کپه کاموای در هم گره خورده ی قرمز و زرد، که نتیجه ی کارش بود بیرون پرید و مچ دست ایوا را گرفت و دو تایی بیرون رفتند!

***


-میدونی میخوام کجا ببرمت؟!
-نه!

ملانی استانفورد درحالی که ایوا را دنبال خود روی زمین میکشاند، برگشت و نگاهی به او انداخت.
-مهم نیست! میفهمی! جای جالبیه! ازش خوشت میاد!

دو دختر، تلو تلو خوران به چپ پیچیدند و وارد راهروی جدید شدند.
-اینجایی که میخوام ببرمت جاییه که گودریک گریفیندور کبیر ساعت ها و ساعت ها توش مینشسته و راجع به مخلوقات و شجاعت بی نهایت اندیشه میکرده! مطمئنا تو هم میتونی!

ایوا از سرِ شوق جیغ کوچکی کشید و با خوشحالی و مصمم تر از قبل دنبال ملانی دوید.

-بفرما! رسیدیم!

ملانی پیروز مندانه این را گفت و به ایوا نگاه کرد. ایوا هم بیکار نماند و با تعجب به جایی که ملانی اشاره کرده بود خیره شد.
آن دو، درست جلوی دستشویی پسرانه‌ی گریفیندور ایستاده بودند. از قیافه‌ی ملانی رضایت و آسودگی، و از قیافه‌ی ایوا گیجی میبارید.
ملانی ایوا را داخل یکی از توالت ها هل داد و درش را قفل کرد!

***


و حال، ایوای کوچک بینوا، مظلومانه کف دستشویی پسرانه نشسته بود و به در و دیوار نگاه میکرد.
-پس جایی که گودریک یه عالمه ساعت توش بوده و دانشمند شده اینجاست... واهاهاهایی!

ایوا یک قاشق ماست موزی در دهانش گذاشت و فکر کرد که ملانی خیلی مهربان است که به او لطف کرده و او را چنین جای ارزشمندی آورده است.
-آممم... اون چی گفت؟! قدرت و نیروی اندیشه؟! ها... یعنی الان باید یه جا بی حرکت بشینم و سعی کنم تمرکز کنم...

ایوا پاکت ماست موزی را به گوشه ای پرتاب کرد، نشست و چشمانش را محکم بست.
در مغزش، افکار مانند رشته های ماکارونی، در هم پیچیده بودند و سلول های عصبی، با عجله و دوان دوان سعی میکردند به آنها نظم بدهند. اما رشته ها چنین چیزی را نمیخواستند؛ دائم بهم میریختند، در هم میپیچیدند، گره میخوردن، به یکدگیر وصل میشدند و تبدیل به موضوعات عجیبی میشدند که سر و ته نداشتند!
به اعتقاد بعضی ها به این مرض میگویند شل مغزی.
به هر حال در مقابل چشمان وحشت زده ی سلول های محافظ مغز، دو ماکارونی به هم برخورد کردند. یکی از آنها به شکل نیوت بود. یک نیوت خیلی بزرگ! نیوت "مه - ناز" و "آقای سام" داشت. کسی نمیداست چرا آن سه بعد از بلاک شدن باز هم در ذهن ها بودند.
دیگری دومینیک بود. دومینیک و پیشی بودند. پیشی به طرز ترسناکی در هوا دست و پا زد. چنگ انداخت. گاز گرفت و در آخر این رشته به دو قسمتِ دومینیک و پیشی تقسیم شد.
پیشی که از آغوش دومینیک رها شده بود، به مهناز و آقای سام پیوست و باعث به وجود آمدن یک "فکر" عظیم الجثه و کلفت شدند.
فکر در مغز ایوا غوطه ور شد. لیز خورد. از دست سلول های نگهبان فرار کرد و قبل از اینکه کسی بتواند کاری بکند، ایوا آن را دریافت و بر خود لرزید.
دومینیک، آقای سام و پیشی، دست در دست یکدیگر، پرواز کردند و بعد فلش بک زدند زمانی که آقا سام( که به موهایش سایه زده بود!) دخترکو بغل کرد و حاج آقا احمدیان که به طور ناگهانی به شکل پیشی در آمده بود، نچ نچ کنان رد شد و دعا کرد که خداوند خودش این انسان های هوس نمیدانم چی چی را از بین ببرد و رد شد.
بعد هم رسیدند جایی که داشتند کباب میخوردند. ایوا این قسمت از فکرش را بیشتر از همه دوست داشت.
بعد هم یهو نیوت از راه رسید، عصبانی شد و آقای سام را هل داد زیر ماشین و ایوا احساس کرد از همه جا ندای "بوق بوق بوق بوق بوق بوق" به گوشش میرسد! غصه اش شد. بعد هم فهمید که خون هم کم دارند. بیشتر غصه اش شد.
بعد هم مغز ایوا یک بووووووووووووووووق وحشتناک زد و تمام!
و ایوا، چشمانش را باز کرد و تک و تنها در دستشویی زد زیر گریه.
آخر مهناز کوچولوی بیچاره چه گناهی کرده بود؟! همان مهناز نازنینی که در خیابان ها گل ده هزار تومانی میفروخت... و مانتوی سبز و روسری و شلوار... تازه فقط سیزده سالش بود طفلک... ولی عاقل به اندازه ی یک هجده ساله!
ایوا فین فین کرد و اشک هایش کف زمین ریخت. از غصه ی آن دخترک گوشه ای کز کرد و با آستینش دماغش را پاک کرد.
و خیلی ناگهانی فهمید که دلش نمیخواهد راجع به هیچ چیز دیگری فکر کند و خسته شده است. ایوا عصبانی و دلخور بود و احساس میکرد سردش است و زیرش تخت شده است.
اصلا همین گودریک گریفیندور مگر در اجابت مزاج مشکل داشته که ساعت ها در دستشویی نشسته بوده؟!
ایوا از فکر گریفیندور بیچاره بیشتر به گریه افتاد و کوشید خود را دلداری بدهد. او زانوهایش را بغل کرد و به صدای چک چک آب دستشویی گوش داد.

***

چند راهرو آنطرف تر، در تالار گریفیندور، ملانی استانفورد، بافتنی میبافت و از آرامش و سکوتی که فراهم شده بود لذت میبرد. او شمرد:
-یکی رو، یکی زیر! یکی رو، یکی زیر!

و ایوا... خب او که قطعا مهم نیست؛ ولی به هر حال او، هنوز هم در دستشویی با گودریک گریفیندور و نیوت گرفتار بود!


پایان دیگر!






پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
اما ونیتی vs سوروس اسنیپ

چرا کلاه بردارن به دام قانون میوفتند؟

جواب بسیار ساده است. چون قوانین حرفه ایی دنیای خودشان را فراموش میکنند. در حقیقت ، دور زدن ملت هم یک شغل است و سه قانون ساده دارد که اگر به آن ها وفادار باشند حتی جادو هم نمیتواند در مقابلشان بایستاد.

نقل قول:
اول اینکه افسون بزرگتر از چوبدستی ات نکن! توی دسته چوبدستی ات گیر میکنه و دیگه بیرون نمیاد!
دوم اینکه طمع نکن! خیلیا واسه یه گالیون بیشتر مردن!
سوم اینکه همیشه یه راه فرار داشته باش! پشت هر پیچی میتونه یه گرگینه گرسنه منتظرت باشه!


اما همیشه این قوانین را رعایت کرده بود و به همین دلیل هم دو سه قرن در این حرفه دوام آورده بود.بنابراین اصلا انتظار نداشت که دیوانه ساز ها ساعت چهار صبح به خانه اش حمله کنند.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. اما از سرما و سر و صدای عجیبی از خواب پریده بود و قبل از اینکه بتواند حتی چوبدستی اش را از میز کنار تخت بردارد، چند دیوانه ساز او را گرفته بودند و او بیهوش شده بود.

وقتی چشم هایش را باز کرد، هنوز هوا گرگ و میش بود. دیگر در خانه نبود، در دشت بازی بود و دست های سرد و قدرتمندی بازوهایش را گرفته بودند و او را همراه خود میکشیدند. سعی کرد دست هایش را آزاد کند ولی بی فایده بود.حتی نمیتوانست فریاد بکشد. با ترس به دو طرفش نگاه کرد. در هر طرف اش دیوانه ساز قد بلندی بود و اما متوجه شد پشت سرش نیز چند دیوانه ساز دیگر به دنبالشان می آیند. سعی کرد بر حس اضطراب و نا امیدی که داشت وجودش را در برمیگرفت غلبه کند و فکر کند که چرا دیوانه ساز ها به دنبالش آمده اند....

به آزکابان میرفتند؟ ...چرا؟... خب او شیطنت هایی داشت ولی نه در این حد که در آزکابان زندانی شود....کجا اشتباه کرده بود؟...

- بیارینش... رئیس میخواد ببیندش...

صدایی که اما گوینده اش را ندید، او را افکارش بیرون کشید و متوجه شد که آنها به قبرستان عجیبی رسیده اند.... با خودش فکر کرد نکند میخواهند او را همین جا بدون محاکمه بکشند؟.... مگر او چه کار کرده بود؟

در وسط قبرستان چند دیوانه ساز دیگر جمع شده بودند و یکی از آن ها روی یکی از قبر های قدیمی نشسته بود. اما را جلوی او به زمین انداختند و او که از ترس فلج شده بود همان جا روی زمین نشست.

دیوانه سازی که روی قبر نشسته بود کمی اما را تماشا کرد وگفت:
-تو اما ونیتی هستی؟

اما که جا خورده بود، جواب داد:
- یا مرلین! مگه دیوانه ساز هام حرف میزنن؟

- معلومه که میزنن!فکر کردی این دهن گنده واسه چیه؟ البته آدم ها در حدی نیستن که باهاشون حرف بزنیم... خب جوابمو ندادی؟

- بله منم... ولی اشتباه گرفتین! من هیچ کاری نکردم! اصلا... اصلا رنگ لباساتونم خیلی دوست دارم! میدونی مشکی رنگ عشقه؟

-چرت و پرت نگو! تو رای "جمد" رو دستکاری کردی!
-چی چی؟
- "جمد" ! جامعه متمدن دیوانه ساز ها! تو رای الکترال پنسیلوانیا و فلوریدا رو دستکاری کرد و باعث شورش شدی!
-به ریش مرلین و دامبلدور و هر پشمک دیگه ایی که میپرستین من نمیدونم چه خبره!

- تو از کسی به نام جرامپ پول نگرفتی که رای الکی بسازی؟

- چی؟ جرامپ....آره...ولی اون که یه بچه مدرسه ایی بود که میخواست ارشد بشه همین!...یه سری رای براش....

- چی شد؟ یادت اومد؟ .... میبینین بچه ها! میبینین حریف ما از چه حقه ی کثیفی استفاده کرده؟....ساحره احمق! جرامپ کاندید ریاست جامعه دیوانه سازها و رقیب من بوده! و با رای های تقلبی تو کلی جامعه ما رو بهم ریخته! میدونی چقدرسرکوب شورش ها سخت بود؟ اگه متوجه تقلب تو رای ها نمیشدیم چی؟
-من....نمی دون....من....

- معلومه که نمیدونی !...اگر من با درایت فروانم نبودم چی؟بلک دیوانه ساز متر! ... خب بریم سر کار اصلی مون...اریک! این اریک کو؟

دیوانه سازی که از بقیه کوتاه تر و چاق تر بود جلو آمد.
- در خدمتم رئیس جایدن!

- روح این دختر رو بخور!... همین خودت تمرین میکنی و هم این ادب میشه!
- چی؟؟ روح من؟....نه جان ردای مشکی پاره ات! ببین... من اصلا نمی دونستم این یارو جرامپ کیه!

- اریک گوش نکن برو جلو...چند ماه دیگه قراره سربازی بری آزکابان و باید آماده باشی!

اریک کمی جلوتر آمد و اما وحشت زده خودش را عقب کشید و گفت:
- تو رو خدا! ببین... ببین من هر کاری بگی میکنم! فقط روح منو نخور! روح ام مریضه اصلا! جرونا داره! میدونی که چیه؟

جایدن با صدای آرامی گفت:
- نمی دونم و برامم مهم نیست....ولی گفتی هر کاری میکنی؟

- آره هر کاری! هرکاری که بگی!

- یه لحظه صبر کن اریک.... میدونی من خیلی دلرحمم.... دهنم اندازه روح یه بچه است ....خب شاید یه کاریم باشه که انجام بدی... ولی نمیدونم بتونی یا نه....

اما با شوق گفت:
- بگو ...ام...ام.... رئیس جایدن! من از پس هر کاری برمیام...

-خب راستش گفتم که ما یه سری شورش ریز داشتیم! این جرامپ بی رحم این دیوانه سازها رو پر کرده بود که بریزن تو خیابون و بیوفتن به روح ملت....و خب ما هم مجبور شدیم یکم خشن باشیم....خب راستش مجبور شدیم ترس المعده اشون رو دربیاریم!

- چی شون؟ ... یعنی مردن؟

- معلومه که نه! درآوردن ترس المعده که دیوانه سازو نمیکشه! فقط دیگه ترسناک نیستن! و یکمم خنگ شدن! دیگه به درد نمیخورن! فقط تو دست و پان!
- خب... خیلی متاسفم! ولی من بلد نیستم ترس المعده شونو جا بندازم!

جایدن انگشتان درازش را بر قبری که رویش نشسته بود کشید و گفت:
- گوش کن....میدونی سیاست چطوریه که... خب ما نمیخواییم جرامپ و بقیه بفهمن که ما چنین کاری کردیم! ...گفتم که شاید تو بتونی نگه اشون داری....
-چی؟ من؟... چجوری دیوانه ساز نگه دارم؟

- حیف شد ها.....اریک روحشو بخور!

- نه!.... دیوانه های خوشگلم کجان بیان بغل خاله؟

چند روز بعد

اگر اما میدانست که دیوانه ساز بذون ترس المعده چه موجود دردسر سازی است شاید پیشنهاد بلعیده شدن روحش را میپذیرفت. جایدن و افرادش چهار موجود عجیب به او داده بودند که فقط ظاهرا شبیه به دیوانه ساز بودند. آن چهار نفر در طی چند روز تمام خانه اما را بهم ریخته بودند.
مرتب یک پودر عجیب را دود میکردند و بعد به معنای واقعی دیوانه میشدند و با صدای بلند آهنگ های ججلو میخوانند. البته قضیه به همین جا ختم نمیشد. یکی از آنها مرتب توهم میگرفت که جغد است و بافریاد " من یه جغدم، نامه دارم!" از پنجره طبقه دوم پایین میپرید و هر بار در کمال تعجب اما زنده میماند.
یکی دیگر به وسایل خانه حمله میکرد و هر چه میتوانست میبلعید. دو تای آخری بدتر بودند و کلا به اما خیره میشدند و مرتب " ژوون!ژوون! " میکردند و حرفهای خاک بر سری میزدند.

فقط چند روز گذشته بود ولی صبر اما همین الان هم تمام شده بود. تمام شب قبل را از صدای آواز خواندن آنها نخوابیده بود و شدیدا به کمی سکوت و قهوه نیاز داشت.
بنابراین به آشپزخانه رفت که برای خودش قهوه دم کند.همانطور که داشت قهوه را در لیوان میریخت، جسم سیاهی را دید که از مقابل پنجره بزرگ آشپزخانه به زمین افتاد.

دیوانه سازی که در باغچه فرود آمده بود،فریاد زد:
- من یه جغدم!...نامه دارم!

اما با عصبانیت به سمت پنجره فریاد زد:
-ای مرلین پرپر ات کنه!...چرا نمیمری تو؟...چرا ضد سقوط میریزن تو دیوانه سازا؟

سپس لیوان قهوه و روزنامه اش را برداشت و به سمت کتابخانه رفت. دم در کتابخانه یکی دیگر از دیوانه ساز ها ایستاده بود.

-ژون! میبینم چیزای تلخ و سیاهو دوست داری؟.... قهوه ات بشم خانومی؟

- خفه شو قوزمیت!

بعد در کتابخانه را با شدت بست و سعی کرد جایی بنشیند و حواسش را به روزنامه ی پیام امروز بدهد. همان طور که صفحات را ورق میزد ، چشمش به آگهی بزرگی خورد که نصف صفحه را اشغال کرده بود.

نقل قول:
نیاز به مرگخوار درنده و کشنده!
اگر قاتل بالفطره هستید شما را در خانه ی ریدل ها میپذیریم!
با مزایا و جای خواب!
با ما به دنیای تاریکی بیایید و قدرتمند شوید!


لبخند عجیبی بر لب های اما نشست. ولدمورت ترسناک بود ولی نه به اندازه دیوانه سازی که به انسان چشم دارد....

خانه ریدل ها

بلاتریکس با نگاه مشکوکی اما و دیوانه سازهای پشت اش را برانداز کرد:
- که میخوای اینا رو به ارباب تقدیم کنی؟

-بله! بله! من از همون اولم به تاریکی و ارباب و کارهای خشن و اینا ارادت داشتم! خواستم با تقدیم یک سری دیوانه ساز اعلا و نو کمکی کرده باشم!

- اینا رو از کجا آوردی؟

-اینا....خب....اینا هدیه کات کردنمه!

-چی؟

- میدونی من یه دوست پسر دیوانه ساز داشتم ولی خانواده هامون به هم نمیخورن و کات کردیم و بعدش گفتم خیلی دلم برات دهن مکنده ات تنگ میشه اونم اینا رو داد یادگاری نگه دارم!...اصلا قلبم واسه سرما اش پر میکشه! ... ولی ارباب مهم ترن دیگه! اینا رو بگیرین و محلفیا رو مکش کنین!

بلا چند لحظه به اما خیره شد و بعد گفت:
- این فرم ها رو پر کن تا برم به ارباب بگم!

چند لحظه بعد بلاتریکس با ولدمورت برگشت. ولدمورت با دیدن دیوانه ساز ها لبخند زد و گفت:
-به ما گفتن که میخوای دیوانه ساز به ساحت مبارکمون تقدیم کنی!

قبل از اینکه اما جواب دهد، یکی از دیوانه سازها گفت:
-ژوون! بی مو دوست دارم!... اپیلاسیون کردی شیطون؟

-چی گفتی؟

- هیچی ارباب! ....خفه شو زغال قزمیت!.....اهم... بله من اینا رو آوردم که به ارباب تاریکی ها تقدیم کنم!

-روح میخورن دیگه؟

- بله ارباب! اصلا مثل مک زدن میلک شیک با نی، روح رو میدن بالا! ....کاملا وفادار! ....کم خرج! فقط یکم دود زان!

-به به.....خب در عوضش چی میخوای؟

- هیچی!.... همین که ببینم ارباب خوشحالن برای من کافیه!

ولدمورت با تعجب گفت:
- هیچی؟.... خب میببنیم که بسیار با کمالات و تاریکی!....بر سرت منت میگذاریم و خوشحال میشویم ....بلا اینا رو تحویل بگیر!

-ارباب میگم دیوانه سازها نباید ترسناک تر باشن؟

اما با عجله جواب داد:
- نه! ...یعنی چون ارباب خیلی ترسناک و وحشتشون موج میزنه دیگه این جوجه ترسناکی اینا به چشم نمیاد!

- راست میگه بلا!... از ما وحشتناک تر هم مگه هست؟

- نه ارباب! ... ولی...

- ولی ندارد! حرف حرف ماست!

هنگامی که ولدمورت بلند شد که از اتاق بیرون برود، دیوانه ساز دهن چران باز فریاد زد:
- کجا میری ؟ژووون! بیای اینجا واقعا صد گالیوم میدم!

اما میخواست چیزی بگوید که دیوانه ساز دیگری دست هایش را به طرفین باز کرد و گفت:
-من یه جغدم! نامه دارم!

- اینا چی میگن؟ توهین به زیبایی های ما؟ توهم در حضور تاریک ما؟
- گفتم یه جای کار میلنگه ارباب!

در همین حین دیوانه ساز احمق با زمزمه "ژوون! ژوون" به سمت ولدمورت رفت و اگر بلاتریکس خودش را سپر او نکرده بود،لرد را بغل میکرد.

-ارباب ناموس ماست! به ناموس ما دهن نداشته باش!

- درست است زیبایی ما دیوانه ساز هم دیوانه میکند......ولی به ما دست نزن!

بلاتریکس که موفق شده بود، دیوانه ساز را به عقب هل دهد، فریاد زد:
- ارباب! نگفتم یه ریگی به شنل شه؟ میخواستی به ارباب صدمه بزنی؟

ولدمورت که هنوزم هم دیوانه ساز حمله کننده را نگاه میکرد گفت:
- اینها چشونه؟ اصلا شبیه دیوانه ساز نیستن! دقت که میکنیم علامت استاندارد هم ندارند! ...بلا! این موجودات را بنداز بیرون و این بچه را هم بیاور برای شام نجینی!

اما در تمام مدت دعا کرده بود که کار به اینجا نکشد ولی دیگر چاره ایی نداشت. باید از تنها راه فرار اش استفاده میکرد. بنابراین روی زمین زانو زد و با حالت گریه گفت:
- ارباااااااب! ببخشین من گول خوردم! منو مجبور کردن! برادرم سرباز بود! مادرم مریض بود! مجبور شدم! مجبووور!

بلاتریکس و ولدمورت با تعجب به او خیره شدند و بعد از چند لحظه بلا گفت:
- چی میگی بچه؟

- کله زخمی منو مجبور کرد این دیوانه ساز های خرابو براتون بیارم! که مسخره تون کنه!

ولدمورت بلا را کنار زد و چوبدستی اش را بیرون کشید و گفت:
- کله زخمی؟.. میخواستی تاریکی های ما را به سخره بگیری؟ تو را نابود میکنیم؟

-ارباب من کروشیو اش کنم؟

دیوانه ساز جغد پندار که در پشت سر اما همچنان بال بال میزد، در وسط صحبتشان پرید:
- من یه جغدم! نامه دارم!...هووو...هووو...

-تو خفه شو! ....ارباب! نه! اینجوری میفهمن من همچی رو گفتم! شما باید غافلگیرشون کنین! بذارین من برم که فکر کنن نقشه شون گرفته و بعد این قوزمیت ها را برای خودشون بفرستین!

-چرا به خودمان زحمت بدهیم؟ جنازه ی همه شما را برایشان پست میکنیم!

-اونوقت از کجا به هوش ارباب پی ببرن؟آیا وقتش نشده که جهان با هوش سیاه شما آشنا بشه؟
- خب بله...

اما مشتاقانه ادامه داد:
- پس ارباب با نقشه خودشون غافلگیرشون کنیم!

دیوانه سازی که عاشق لرد شده بود، بار دیگر جلو آمد و گفت:
- غالفگیری دوست دارم! ژوون!.. میخوای منم با یه بوس غافلگیرت کنم؟
بلاتریکس این بار بدون اجازه لرد ، چوبدستی اش را کشید:
- کروشیو!.... چندش!... عمه تو بوس کن!

اما فرصت را از دست نداد و دوباره به سمت ولدمورت گفت:
-مرسی بلا! کجا بودیم....آهان! تا حیثیت اربابو پس نگیریم! آروم نمیگیگریم!...

-یه لحظه صبر کن!ارباب من میگم.....

-نقشه مقابل! آروم نمیگیگریم! ....نقشه مقابل! آروم نمگیگیریم!

بعد اما دستش را مشت کرد و مرتب جمله اش را تکرار کرد و امیدوار بود که جو حاضر لرد را گرفته و حرف او را قبول کند. چند دقیقه بعد اما که از روی زمین بلند شده بود، مدام شعار میداد و انقدر صدایش را بالا برده بود که دیگر اعتراض های بلا به گوش نمیرسید.

ولدمورت کمی فکر کرد و بلاخره گفت:
- خب راه خفن و تاریکی به ذهنمان رسید! میگذاریم برویی و بعد آنها را با دیوانه ساز های خودشان غافلگیرشان میکنیم! ...تو هم نباید حرفی بزنی وگرنه خودمان نور وجودت را تاریک میکنیم!
-چی ارباب؟ نه باید اینو بکشیم و بعد جنازشو با اینا...
- بلا!.... حرف حرف اربابه! ازهوش شون یاد بگیر! محفل را خانه ریدل 2 میکنیم!

یک هفته بعد اما در کتاب خانه اش نشسته بود و در حالی قهوهاش را مزه میکرد روزنامه پیام امروز را ورق میزد و با علاقه تیتر ها میخواند.
نقل قول:

دیوانه ساز ها برای 15 امین بار به خانه ریدل ها برگردانده شدند....


نقل قول:
هری پاتر از یک دیوانه ساز برای توهین ناموسی به زخم اش شکایت کرد....


نقل قول:
پزشکان بر اساس مطالعه یک دیوانه ساز بیماری "جغدوفرنی" را معرفی کردند....


قهوه اش را پایین گذاشت و آهی از سر آسودگی کشید، هیچ چیز مثل یک هرج ومرج درست و حسابی او را سر حال نمیآورد.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
نقل قول:

زاخاریاس اسمیت نوشته:
ایرما vs رز


لرد ولدرمورت ترسناکه ولی تا حالا خودتونو تو آیینه دیدین؟
رنگ چشم‌ها، حالت دهان و بینی تون رو؟ از همه بدتر، سایه‌تون رو چی؟ سایه‌تون رو دیدین؟ اینکه پشت سرتون چیکار می‌کنه، کجا می‌ره و اصلا چندتاست؟

آفتاب با زاویه‌ی سی و هفت و نیم درجه به حیاط خونه‌ی باستانی و مرمت شده‌ی گریمولد می‌تابید. تو حیاط خونه‌ی گریمولد، زیر درخت آلبالو رز نشسته بود و بستنی می‌خورد. توی اون هوای گرم واقعا حال می‌داد. داشت از روز زیباش لذت می‌برد تا اینکه یهویی دیگه نبرد. چونکه بستنی دومی که کنار گذاشته بود تا بلافاصله بعد تموم شدن این یکی بخوره، غیبش زد.
- بستنی من زیر درخت آلبالو گم شده.
- جیر جیر.
- خبر داری؟
- جیر جیر.
- بی خبری؟
- جیر جیر.
- اه بابا. جز جیر زدن کار دیگه‌ای بلد نیستی؟
- جیر جیر.

خب منطقا جیرجیرک فقط بلد بود جیر بزنه. رز خسته شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا بستنی‌ش آب شده. آخه کسی اون طرف‌ها نبود که برش داره. از عمد برای اینکه مجبور نشه بستنی هاش رو با کسی تقسیم کنه اومد بود زیر درخت آلبالو. وحالا که بستنی ای نمونده بود می تونست برگرده به اتاقش. علیرضا رو زد زیر بغلش و برگشت تو خونه. در حین بالا رفتن از پله ها بود که احساس کرد یکی موهاش رو کشید. با وحشت برگشت عقب ولی کسی رو ندید. اولش باز فکر کرد خیالاتی شده ولی وقتی برگشت که راهش رو ادامه بده باز موهاش کشید شد.
- کیه؟

چند لحظه‌ای سکوت برقرار شد. تا اینکه رز خسته شد و شکستش.
- گفتم کیه؟
- گفتم کیه یعنی چی؟
- کدومتون موهامو کشید؟

هری، ویلبرت و باقی محفلی ها به رز نگاه کردن و شونه بالا انداختن. رز با سوظن تک تکشون رو از نظر گذروند. ولی نتونست تشخیص بده کیه. تصمیم گرفت اینبار رو در نظر نگیره و بیخیال بشه. برگشت به اتاقش. لیمونادی که از آشپزخونه بلند کرده بود رو روی میز گذاشت و برگشت تا جای علیرضا رو درست کنه.
- لیموناد می‌زنی علیرضا؟ خیلی خوشمزه‌ست.

ولی علیرضا لیموناد رو رد کرد. که خب کار صحیحی بود و رز هم اگه خبر داشت باید می‌ریختتش تو سطل آشغال، فقط یکم دیر این کار رو کرد. وقتی که رنگ خودش لیمونادی و مجبور به استفاده‌ی اضطراری از دستشویی شد، نوشیدنی رو دور ریخت.
- ولی سر در نمیارم علیرضا. منکه نوشیدنی رو توی آشپزخونه چشیدم، خوب بود پس چرا اینطوری شد یهویی؟ یعنی کدومشون پودر کرم فلوبر توش ریخت؟
-
- هری که خیلی دور بود. ویلبرتم پودر کرم فلوبر نداره. نویلم که نبود. گب؟ یعنی کار گبه؟ فکر نکنم. ولی اگه اینا نباشن کی ممکنه باشه؟ کس دیگه‌ای پایین نبود!

علیرضا رو بالا گذاشت چون نمی‌خواست هرکی که هست بهش صدمه بزنه، البته دلیل اصلیش این بود که علیرضا خوابید و اگه بیدارش می‌کرد خیلی بداخلاق می‌شد. به هرحال، تک و تنها، ارتشی تک نفره شکلات‌هاش رو برداشت تا به جنگ کسی که نمی‌دونه کیه بره. سر ظهر بود و اکثرا خواب. آشپزخونه‌ی خصوصی و عمومی گریمولد خلوت بود و به غیر کریچر و چند تن ممد پاتر و جرمی استرتون کسی دیده نمی‌شد. جرمی صندلی‌ای به رز تعارف کرد و او هم با خوش رویی پذیرفت.
- ببینم جرمی تو ندیدیش؟
- تام رو؟ نه. اینقد بی‌کفایته که اصلا پیداش نمی‌شه. باورت می‌شه یه هفته‌ست که کف تالار رو نسابیده؟

رز خواست بپرسه مگه کف تالار رو باید سابید؟ آخه به یاد نداشت کف تالارشونو تا حالا سابیده باشه ولی صدایی که اومد حواسش رو پرت کرد.
- کی بود؟ کی فوت کرد تو گوشم؟

جوابی نیومد. رز هرچی نگاه کرد جز جرمی کسی رو ندید. جرمی رو هم که داشت نگاهش می‌کرد و امکان نداشت بدون اینکه بفهمه تو گوشش فوت کنه. نه، نه! صدا از پشت سرش اومد بود. برگشت تا دوباره پشت سرش رو چک کنه که باز یکی فوت کرد تو گوشش. با سرعت به امید گیر انداختن مردم آزار برگشت ولی نبود. فقط جرمی که هاج و واج نگاه می‌کرد.
- یکی هی تو گوشم فوت می‌کنه. کی هی تو گوشم فوت می‌کنه؟
- هیچ کس.
- شاید زیر میزه. بذا ببینم.

و رفت زیر میز دنبال فوت کننده بگرده. وقتی تلاشش به طرز مفتضحانه با شکست مواجه شد از زیر میز بیرون اومد ولی جرمی نبود. رز نمی‌خواست با این واقعیت که جرمی از دست اون و به خاطر رفتارهای عجیبش فرار کرده رو به رو بشه برای همین فرض رو بر دزدیده شدن جرمی گذاشت و در صدد نجاتش بر اومد، البته بعد اینکه چایی رو تموم می‌کرد.
- گرومپ!
- خودتو نشون بده مردم آزار!

قبل اینکه بتونه بشینه و یه چایی، فقط یه چایی با دل راحت و خیال آسوده نوش جونش کنه، از ته رو زمین افتاد و لیوان چایی هم روش خالی شد. سوخته و کوفته فحش های مادر سیریوس رو به کسی که صندلی رو از زیر پاش کشیده بود نثار کرد. در بین فحش‌ دادن ها، یکی هار هار می‌خندید.

همان شب

- نمی‌دونین که! زیادی پیاز زده بود! حالت طبیعی نداشت. گفتم چرا این کارو می‌کنی؟ هار هار می‌خندید!

رز با آب و تاب ماجرای دیروزش رو صدبار برای تک تک اعضا تعریف کرد با امید اینکه یکی بفهمه ناشناسی که اذیتش می‌کنه کیه.

- بعد یه جرمی استرتونی بود بم صندلی داد. گونا ندارم که من. یکی به گوش من هی فوت می‌کنه. بش می‌گم چی می‌گی تو نمی‌گه چی می‌گی تو یعنی چی. هیچی نمی‌گه.

همه تقریبا مطمئن بودن رز به خاطر جلب توجه از خودش حرف در آورده برای همینم کسی اهمیتی به ناشناس نداد. نه حتی پروفسور. ولی مهم نبود، رز بازهم یکی رو گیر می‌آورد تا ماجراش رو تعریف کنه. حتی به آیینه‌ی دستشویی هم رحم نکرد. ولی برخلاف همه، آیینه کمکش کرد ناشناس رو پیدا کنه. چن درست آخر حرفاش ناشناس رو تو آیینه دید که براش زبون در میاره. سایه‌‌ی خبیث و شرورش لبخند می‌زد.

حالا رز می‌دونست ناشناس مردم آزار کیه؛ سایه‌ش بود. باید یه راهی پیدا می‌کرد تا از شرش خلاص شه. ولی خلاص شدن از شر سایه‌ی خود آدم سخت تر از این حرفاست. چونکه خب، هرجا که می‌رفت، سایه باهاش می‌اومد و همیشه پشت سرش بود، منتظر فرصت برای اذیت کردن! نیاز فوری به سایه‌گیر داشت. یکی که تخصصش تو شکار سایه‌ها باشه ولی حتی پیدا کردن سایه‌گیر هم سخت بود. هیچ کدوم از محفلی‌ها تا جایی که رز می‌دونست سایه‌گیر نبودن و سایه‌گیر هم نمی‌شناختن پس رز به دنبال سایه‌گیر روانه‌ی کوچه‌ی ناکترن شد. اونجا از شیر هیپوگریف تا جون ولدرمورت پیدا می‌شد.

کمی بعد، ناکترن

- بیا سایه‌ت رو بگیرُم.

ساحره‌ی ژنده پوشی که ردای پر وصله‌ی رنگارنگ و نخ‌نمایی پوشیده بود این رو گفت و رز رو در دهانه‌ی پیچ دومی خفت کرد. رز هم از مرلین خواسته دستشو گرفت جلوی ساحره. ساحره کف دستش رو به دقت بررسی کرد و بعد از مدتی نظر داد.
- برای اینکه از شر سایه‌ت راحت بشی باید یه فرزند روشنایی بیابی و به خودت ببندی تا همیشه دورت روشن باشه.. پنج گالیون، اخ کن!

تو طول راه برگشت رز تمام مدت به این فکر کرد که کی رو بگیره و چه طور به خودش ببنده که عملیات سایه گیری درست انجام شه. وقتی به میدان گریمولد رسید سر هری توافق کرد. بعد از اینکه با سر رفت تو در خونه چونکه سایه براش جفت پا گرفت، به دنبال هری گشت. هری شاد و خندان و بی خبر کنار سیریوس نشسته بود و گل می‌گفت و گل می‌شنفت.

- هری.
- رز.
- بیا بسته شو به من.

ولی قبل اینکه رز بتونه هری رو بگیره و با طناب به خودش ببنده، هری غیب شد. درسته که غیب شدن تو خونه‌ی گریمولد غیرممکن بود ولی هری هم به دنبال اون اومده بود که غیرممکن ممکن شود. ولی رز پلن B داشت و برای همین اصلا نگران نشد.

- آقای ویزلی!
- وقتشو ندارم و از طرفی هم شدت روشنایی‌م خوب نیست.
- فک می‌کنی! روشنایی می‌تابه فرق سرت و سرتم که خب خودش آیینه مقعره روشنایی رو به اطراف می‌ده. عالیه! جون مالی بیا من ببندمت به خودم!
- مالی پیازت می‌کنه!

پلن C و D هم اجرا نشد. رز پلن های زیادی اجرا کرد. به ریش دامبلدور هم آویزون شد ولی هیچ کدوم از پلن‌هاش جواب ندادن. یه پلن دیگه مونده بود و این تنها شانسش بود. سرکادوگان دلیر و شجاعی که همیشه‌ آماده‌ی کمک بود.
- سر! پشت منو داری؟
- حتما همرزم!

رز برداشت و تابلوی کادوگان رو با اون چسب‌هایی که خانوم بلک باهاش خودشو چسبونده بود به دیوار، چسبوند به پشت خودش. قضیه به خیر و خوشی گذشت برای مدتی. تا زمانی که کادوگان از تابلوش به هاگوارتز برگشت و پشت رز خالی شد و دوباره صدای خنده اومد، اینبار دو خنده‌ی متفاوت. رز وحشت کرد.
- سایه؟
- نامزدشم!




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
سوروس اسنیپ از تیم تفاهم داران و اما ونیتی از تیم مارا


سوژه: فریب!



فلش بک-

گابریل با شادی فراوان گیسوان نارنجی رنگش را برای بار هزارم، در آیینه برانداز کرد. به خوبی بافته شده بودند و کلاه حصیر بافت یاسی رنگش با وجود ناهماهنگی با رنگ نارنجی، با موهای بافته شده گابریل ترکیب زیبایی را رقم زده بود.
با وردی وسایلش را از روی زمین بلند کرد و پس از وداعی جانسوز، تالار ریون کلاو را ترک کرد. البته در دلش خوشحال بود، میدانست کریچر هرچقدر هم که خوب زمین های تالار اسلیترین را بسابد، باز هم آنتی باکتریال کار نمیکند.

مثل مادری که نگران فرزندش باشد، با چشم هایی لرزان از بغض به دالان ریونکلاو نگاهی دیگر بار انداخت.
آیا دوستانش به خوبی از مکتب کیلینگرایی گابریل بهره برده بودند؟ بعد از او هم تالار شفاف می ماند؟

مدتی از پایان ترم هاگوارتز میگذشت. همان ترمی که دردسر ساز شده بود!
عفریـ...:) "ببخشید اشتباه لفظی راوی بود." ساحره ای زیبا رو، از تالاری دیگر به اسلی آمده بود و جایگاه ناظر را تسخیر کرده بود.
اوایل بخاطر ترم هاگوارتز تحملش توفیقی اجباری بود ولی حالا... واقعا چرا نباید به تالار خودش بازگردانده میشد؟
او آبا و اجداد اصیل زادگان را از گور بیرون میکشید و شفاف میکرد، آنقدر شفاف که اخیرا بینز به علت شفافیت بسیار حتی دیگر در دنیای ارواح هم ناپیدا بود.

توطئه ها برای خلاصی از شر گابریل یکی پس از دیگری شکست میخورد تا اینکه....

پایان فلش بک-

-چیکار کردی؟
-چیکار کردم؟!؟
-برای چی این کارو کردی؟
-پلاکس به اعصاب خودت مسلط باش من مگه چیکار کردم؟

پلاکس خونش به جوش آمده بود، واقعا گابریل نمیدانست یا خودش را به کوچه سالازار چپ زده بود؟
هر کسی میدانست که حتی دست زدن به دستگیره در اتاق اسنیپ، میتواند آخرین کار در زندگیش باشد.
گابریل همچنان با علامت تعجبی که بالای سرش میچرخید و چشم هایی کنکاشگر به پلاکس خیره شده بود تا شاید علت این برخوردَش را متوجه شود.

-چی شده؟ دم در اتاق من چیکار میکنید؟
-اوه پروفسور! من مـ...من من و گابریل .... گابریل و من...

گابریل که متوجه سردرگمی و کلافگیه سیوروس و دستپاچگی پلاکس شده بود، قبل از اینکه پلاکس جان به مرلین کبیر تسلیم کند، لب به سخن گشود.
-پروفسور، بهتر نیست بهداشت رو رعایت کنید؟ بوی فساد زباله های اتاق شما کل تالار رو به گند کشیده بود.

اسنیپ متعجب رو به سمت گابریل کرد و به او خیره شد تا شاید بتواند مفهومی بجز آنچه میپنداشت، از سخنان مادام دلاکور برداشت کند.
پلاکس به نشانه نگرانی ورزیدن بابت اتفاقات ناخوشایند پیش رو و هشدار دادن به گابریل، مانند کودکی ردای گابریل را چنگ شد و خودرا آویزانش کرد.

-اوه فکرکنم واضح نگفتم!
گابریل کمی طی بلندش که به خوبی در وایتکس خیس خورده بود را روی دوشش جابه جا کرد و با تک سرفه ای که به قصد صاف کردن صدایش بود مجددا توجه اسنیپ را به ادامه صحبت هایش جلب کرد.
-میگفتم، اتاق شما منبع تعفن تالار بود منم شفافش کردم، خلاصه و مفید.

ناگهان دست های پلاکس شل شد و ردا را رها کرد، پاهای سیوروس کمی شل شد و اشک در چشمانش حلقه زد.
گابریل دستکش های زرد رنگش را از دستش بیرون کشید و روی چرخ دستی نظافتش رها کرد.
-خب کار من اینجا تموم شد، باید این دوتا گونی پر از زباله و تعفن رو ببرم و بندازم توی زباله دان مواد خطر ناک.
-تـ تـ تو ی اـوـن چـ چـ چی ریختی؟
-زباله هایی که از اتاقت جم کردم.

سیوروس چوب دستی را از ردایش بیرون کشید و به سمت گابریلی که پشت به او کرده بود و راه رورا درپیشگرفته بود، نشانه رفت. فکی که از غم و بغض قفل شده بودرا با دندان های به هم فشرده شده لبی به هم گره خورده با غیز جنباند. انگار که کسی ورد های ممنوعه را در سرش بانگ میزد. همین که اولین حروف ورد را بر زبانش جاری کرد، چهره ماروولو که برایش خطو نشان میکشید و خنده های حسن مصطفی و چاقوی بانو گانت مانند تیری از جلوی چشمانش گذشتند.
باید راه دیگری پیدا میکرد، حتما پیدا میکرد.
چوب دستی را در دست فشرد و به سختی آن را به ردایش برگرداند.
همه چیز از بین رفته بود، پروژه ای که گالیون گالیون بابت پیش فروشش از ساحره ها و جادوگران پول گرفته بود حالا فقط یک مشت زباله در کیسه ی گابریل بود.
معجونی که به نام شوینده بود ولی در آن ویروسی پرورش داده شده بود که به محض برخورد با موجود زنده ای، وارد خون و سپس سلول ها و دی ان ای او میشد و اورا بنده سیاست حکومت جهانی میکرد.... حالا همه چیز خراب شده بود و گابریل باید تقاص پس میداد.

لبخند خباثت بار رضایت بر لبان اعضای اتاق فکر اسلیترین نقش بسته بود و حالا پس از مدت ها بی تفاوت بودن سیوروس، کاری کرده بودند کارستان.
ترغیب کردن گابریل برای افتادنش در دام اسنیپ، کار ساده ای بود.

راوی دیگر تحمل این حجم از تراوش کثافط از سیاست را نداشت، اصلا تحمل دیدن سیاست را نداشت. راوی ساده زیستی بود جکولار! خود را در عرفان جادوی سفید غرق کرده بود و از سیاست اصیلها خود را رهانده بود.

- :|بسه، بهتره داستانتو بگی ویزاردک!
-بله حق با توعه ببخشید.

داشتم میگفتم، راوی خود را به اتاق مذاکرات سیوروس رساند...

-اتاق مذاکرات(همون دخمه:/)-

-خب ببینید آقای محترم! من که گفته بودم...این پروژه وقت گیره!

شخصی که پشت به دوربین راوی روبه روی سیوروس نشسته بود، کمی زیر شنل کلاه دار مشکی اش جا به جا شد. دست هایش را در هم قفل کرد وابا صدایی که فراکانسش مشخصا با جادو دستکاری شده بود و جنسیت شخص مخوف را مخفی میکرد، شروع به صحبت کرد.

-ببینید پروفسور! شما به من قول یه محصول رو دادید...گفته بودین یه شوینده خاصه، شفافگر، به صرفه و با کارایی بالا.
من گالیون ها پول به پای شما ریختم که این محصول به نتیجه برسه...حالا میگید تحویل به تعویق افتاده؟
-من واقعا متاسفم اماـــ
-تاسف تو چیزیو تغیییر نمیده ت

سیو نفس عمقی کشیدو مصمم تربه شخص رو بهرویش خیره شد.
-ببینید دارک گاد فادر...من متوجهم که به شما چه قولی دادم... مطمئنن هم با خبر هستید که تنها سرمایه گذار این پروژه نیستید! اون محصول...من نگفتم تحویلش به تعویق افتاده! من گفتم باید اونو شریک بشید با الباقی سرمایه گذار ها.
-چه فرقی کرد؟ من اونو برای کمپانی شخصی خودم فقط میخوام!
-خیله خب، ساعت و آدرس رو اطلاع میدم حاضر بشید. الان هم بهتره تشریف ببرید، من مشغله های شخصیه زیادی دارم که منتظرن بهشون بپردازم.

این nام ین شخصی بودکه سیوروس با وعده و وعید قرار ملاقاتش را با آنها به زمانی دیگر موکول کرده بود.

-آره میفروشمش! تنها راه همینه.

سیوروس نگاهش را از آیینه گرفت. تکیه اش را از دستانش که حساری شده بود بر دو طرف سینک دستشویی محکم تر کرد.

-روز قرار-

-گابریل! یجای کثیف دیدم، اونم توی تالار...
-چــــــــــــی؟!؟ کجاست؟ منو ببر اونجا!

سیو لبخندی عمیق زد و با گفتن "چشم" راه را در پیش گرفت.
در دلش به ساده لوحی و نقطه ضعف گابریل میخندید.

-مکان قرار-

پشت در شلوغ بود، خیلی شلوغ! هر یک از سرمایه گذار ها توطئه ای برای دیگری میچید. به هر حال تعداد کمتر، سهم بیشتر.

از سوی دیگر گابریل با تشت و سطل و اسکاج و وایتکس و طی وسط اتاق ایستاده بود و با خشم به درو دیوار های کثیف خیره شده بود.

-من الان میام گابریل، میتونی
مشغول شی.
-باشه.

سیوروس خودش را به سرمایه گذار های منتظر رساند.
-برادران من! محصول آماده است. آن را دراتاقی که انتهای راهرو سمت چپ قرار دارد میتوانید پیدا کنید.

گفتن این حرف کافی بود تا سرمایه گذار ها مثل فنریر سانان به چنگ و دندان به سوی اتاق یورش ببرند.

-پایان-


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.