هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
درود.
فیلِ تفاهم داران با فیلِ مارا خرطوم به خرطوم میشه.
خدافظ.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
اما ونیتی vs تام جاگسن

اما جلوی آینه ایستاد و به عنوان آخرین مرحله سنجاق سر رنگی که دیروز خریده بود به موهایش زد. بعد کتاب " چگونه محبوب ترین ارشد بودم؟ چگونه دل ها را بردم؟" نوشته پرسی ویزلی را از روی تختش بر داشت و دوباره به جلوی آینه برگشت. کتاب را ورق زد و به نکاتی که زیر آنها خط کشیده بود نگاه کرد.

-" خب...لباس و ردا...موهای مرتب...سنجاق سر... آبنبات خوشبو کننده ...و تمام!"

به تصویر خودش در آینه لبخند زد. برای اجرای نقشه آماده بود. از خوابگاه گریفیندور بیرون آمد و به سمت اتاق پرفسور مانک به راه افتاد. وقتی به اتاق پرفسور رسید، ایستاد و سعی کرد لبخند اطمینان بخشی بزند. پرفسور مانک، تازه به هاگوارتز آمده بود و شایعه ها میگفتند آدم حواس پرتی است. پس جای نگرانی نبود.

اما در زد و بعد از شنیدن صدای پرفسور وارد اتاق شد. پرفسور مانک با پوست تیره هندی و یک خال قرمز وسط ابروهایش، پشت میزش ایستاده بود و درحالی که به کتابی نگاه میکرد، دستهایش را با ریتم عجیبی به پهلوهایش میکشید و بعد میچرخید. صدای موسیقی شاد ضعیفی به گوش میرسید که مدام جملات "حالا ، یک، دو سه چهار....بعد به این ور...یک دو.." را تکرار میکرد.

بعد از چند ثانیه، پرفسور سرش را بلند کرد و گفت:
- معذرت میخوام عزیزم.. فردا قراره به شکار یه پاگنده نر بریم و هیچی مثل حرکات موزون توجه شونو جلب نمیکنه ...خب برای زمان برگردان اومدی؟ ثبت نام کرده بودی؟ اسمت چیه؟

-بله . من ریچل ویزلی ام و مدارکمم آوردم.

با شنیدن این حرف پرفسور مانک میزش را دور زد و کتاب را بست و صدای موسیقی قطع شد. او به طرف ویترین شیشه ایی بزرگی رفت که در آن حدود صد ساعت دستی گرد به چشم میخورد.
در حالی که در ویترین را باز میکرد گفت:
-از وقتی که دامبلدور رو راضی کردم که از این زمان برگرانا استفاده کنیم،خیلی از بچه ها پیشرفت کردن...البته هنوز هم مشکل ریختن پشم گرگینه ها رو داریم که فعلا اونم چند نفرو فرستادیم پشمای گمشده رو برگردونن .... خب مدارکتو بده و از بین این ساعت های ردیف آخر یکی رو بردار.صورتی جیغ دخترونه هم داره ...

اما در حالی که مدارک جعلی با نام ریچل ویزلی را یکی یکی از کیفش در میاورد ،گفت:
- کپی کف پام، کارت عضویت گیاهان دریایی، امضای دو شاهد، امضای جن جونگی مون ،گواهی خوردن هویچ ،گواهی عدم خیس کردن دمپایی دستشویی و....اینهاش، امضای دختر کوچیکه همسایه مون!

بعد مدارک را به دست پرفسور داد و به سمت ویترین رفت. او هیچ علاقه ایی به ساعت های کوچک ردیف آخر نداشت. او بزرگترین ساعت را میخواست. ساعتی که علاوه بر دستکاری زمان، مکان را هم تنظیم میکرد. یک ابر ساعت، که در واقع کنترل کننده بقیه ساعت ها بود.میتوانست آن را به قیمت بسیار بالایی در بازار سیاه بفروشد. مطمعن شد که حواس پرفسور به مدارک گرم شده است و بعد ساعت را زیر ردایش جا داد و به سمت در اتاق چرخید.

- خب پرفسور من دیگه میرم!
- یه لحظه صبر کن... من اسمتو تو ثبت نام کننده ها ندارم...گفتی سال چندی؟

اما زیر لب لعنتی فرستاد، قرار بود " اریک جعلی" اسم او به طریقی به لیست ثبت نام اضافه کند.

- ببخشید پرفسور! ولی من دیرم شده و باید برم!

بعد سعی کرد غیب شود.چشمانش را بست و به غده غیب دان ش فکر کرد و بعد کتابخانه خانه اش را تصور کرد. ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد. چشمانش را باز کرد و جمله " شما به غیب شدن دسترسی ندارید! به پیوند ها منتقل میشوید!" را که در هوا معلق بود جلویش دید. دستش را به سرعت در جیبش نکرد ولی آنجا نبود. شکن جیبی اش را فراموش کرده بود.

صدای پرفسور را از پشت سرش شنید:
- خب ما به اینجاهاش هم فکر کرده بودیم،حالا اون ساعتی که زیر ردات قایم کردی رو برگردون ....هی! کجا فرار میکنی؟

اما به سرعت از اتاق بیرون آمد و به طرف حیاط قلعه دویید. آنجا میتوانست غیب شود. درست همان لحظه که به پشت سرش نگاه کرد که ببیند پرفسور به دنبالش آمده یا نه، ناگهان در چیز نرم و سفیدی فرو رفت. خیلی فرو رفت و نزدیک بود غرق شود که کسی او را بیرون کشید.

-سلام فرزندم! جایی میرفتی با این عجله؟

نیم ساعت بعد، رختشورخانه هاگوارتز

در تالار رختشورخانه ، فضا مرطوب و تاریک بود و صدای شستن چیزی به گوش میرسید. دامبلدور روی کپه لباس چرک ها نشسته بود و روی تشت کوچکی خم شده بود. درون تشت تقریبا چیزی جز مقداری آب کف آلود نبود. البته تقریبا، چون اما که به اندازه یک لنگه زخم هری کوچک شده بود داشت به سختی در آن شنا میکرد.

اما که از دست و پا زدن خسته شده بود، با صدای ریزی گفت:
-میشه دوباره بزرگم کنی پرفسور؟ چوبدستیمم که گرفتی! باشه ...باشه.....من معذرت میخوام!خوبه؟ ساعتم که پس دادم!

دامبلدورآبنباتی از جیبش درآورد و آن را در دهانش گذاشت و گفت:
- نه فرزندم! حالا که اونجایی یکم روحتم دربیار بشور شاید یکم پاک بشی!
-نمیشه! روحمو آپدیت کردم!الان فقط وقتی با رمز دوم چوبدستی ام درمیاد! اونم که گرفتی ...نمیخوای منم با عشق به سمت روشنایی ببری؟ خودت همیشه اینا رو نمیگفتی؟

دامبلدور در حالی که کمی نزدیکتر شده بود و با دقت اما را نگاه میکرد، جواب داد:
- میگفتم ولی فعلا جرونا اومده، روشنایی محدودیت عبور گذاشته! عشقم هم الکل زدم فعلا خشک نشده....میگم فرزندم تو یکم داری سفید میشی! فک کنم کف تراپی داره جواب میده!

اما وحشت زده لبه حبابی را گرفت و در حالی که سعی میکرد از آن بالا برود گفت:
-چی؟ دارم سفید میشم؟ نکنه این بوی تند مال وایتکسه؟ اصلا چرا اینجاییم؟ نکنه میخوای سرمو زیر کف کنی؟

-فرزندم! من یکم از بطری تمییز کننده کریچر برداشتم! همین... البته اگر وایتکسم باشه یکم دست و پات ذوب میشه، نگران نباش دست و پای خرس عروسکی هری رو میچسبونم بهت...

- یا مرلین! پرفسور! خیلی تو خانه ریدل ها گشتی! ولدمورت زده شدی!
دامبلدور خندید و گفت:
-شوخی کردم بابا! آوردمت اینجا چون یه کار مهم و سری باهات دارم! حتی دفترم هم برای این کار امن نیست! تو باید یه چیزی رو برام پیدا کنی!

اما سعی کرد با تکان حبابی که روی آن نشسته بود به لبه تشت نزدیک شود و گفت:
- چی؟ و چرا باید اینکارو برات بکنم؟

-یه لنگه جوراب رو برام باید پیدا کنی! لنگه جوراب خوش شانسیم و البته چوبدستیت هم پیشم میمونه!

-بدون چوبدستیم که هیچ جا نمیتونم برم!بعد واسه یه لنگه جوراب؟ خب یه نو بخر پرفسور! اصلا کجا باید برم؟

-اولا اون یه لنگه جوراب برام خیلی خاصه! روز شکست گریندل والد پوشیده بودمش و الان گم شده .... اگر اونو بپوشم بلاخره میتونم تام رو شکست بدم...بدون جورابم اعتماد به نفس ندارم.... و باید بری خانه گریمولد و چندین سال قبل!
-جان؟ یعنی میخوای برم گذشته؟ تو محفل مگه کم آدم دارین؟ یکی از اونا رو بفرست! اصلا چه اطمینانی به من داری؟

دامبلدور آبنباتی دیگری را در دهانش گذاشت و جواب داد:
-نمیشه! اونا ممکنه تو گذشته دست ببرن! حتی با نیت خیر! تو اینکارو نمیکنی چون سودی برات نداره... و به خاطر چوبدستیت هم شده برمیگردی!....البته قبلا یه چند تا ویزلی قربانی کردیم،متاسفانه هنوز برنگشتن...
اما که از بوی کف سردرد گرفته بود، فریاد زد:
-هنوز برنگشتن!؟ من هیچ جا نمیرم! منو بیار بیرون!

دامبلدور از جایش بلند شد و بدون توجه به حرف اما گفت:
- باشه!...راستی بد نیست یه مدتی کوچولو بمونی...میدمت به هاگرید که یه مدت جاسویچی کلید هاگواتز باشی....

اما نمیخواست جاسویچی باشد و به طور اتفاقی در جیب هاگرید له شود. علاوه بر آن مجموعه حیوانات دست آموز هاگرید از هر سفر در زمانی ترسناکتر بود.

اما آهی کشید:
-میرم!...فقط میشه اول منو بزرگ کنی؟

دامبلدور با خوشحالی به اما نزدیک شد و او را از تشت بیرون کشید و روی زمین خیس گذاشت. بعد معجون بزرگ کننده را از ریشش بیرون کشید و به او داد.
بعد از اینکه اما به اندازه واقعی برگشت، همان ساعتی که اما دزدیده بود را از ردایش بیرون آورد و گفت:
-با این ابر ساعت برو! برات زمان و مکانشو تنظیم کردم! فقط کافیه دکمشو بزنی...و جورابم هم خال خالی قرمز وسفیدو با یه عکس کیتی روشه! کافیه تو گریملود بری توی اتاقم! اون روز مطمعنم جفتشون رو تختم بود...
-باشه....هی داری کجا میری؟ اگه اتفاقی افتاد چی کار کنم؟ چجوری تنظیمش کنم برگردم؟

دامبلدور که داشت از تالار خارج میشد برگشت و گفت:
-دو نفر دیگم تو تشت گذاشتم خیس بخورن که اگر برنگشتی اونا رو بفرستم! نگران نباش خود ساعت بعد ازیک ساعت به زمان حال برت میگردونه! البته اگر هنوز زنده باشی ....اگر برگشتی چوب دستی تو بهت پس میدم...

اما با قیافه متعجب رفتن دامبلدور را نگاه کرد.چاره ایی نبود. از روی زمین خیس بلند شد. خودش را به مرلین سپرد و تنها دکمه کنار ساعت را زد.
ناگهان همه چیز سفید شد. احساس کرد مثل آدامسی که جویده میشود، کش می آید و فشرده میشود. جای معده و مغزش عوض شد. دیگر دهان نداشت و به جایش گوش سومی داشت. پاهایش هم تغییر کرده بود و حالا سم داشت. اما که ترسیده بود و امیدی به زنده ماندن نداشت ، چشمهایش را محکم بست.
چند لحظه بعد احساس کرد روی جسم محکمی نشسته است و بوی بدی به مشامش میرسد. بدون آنکه چشم هایش را باز کند به صورت و بدنش دست زد. همه چیز سرجای خودش برگشته بود. آهی از سر آسودگی کشید و چشمانش را باز کرد.

در یک دستشویی کوچک بود و روی توالت فرنگی نشسته بود. موفق شده بود؟ اینجا خانه شماره 12 گریمولد بود؟

در حالی که سعی میکرد بی صدا باشد ، در دستشویی را باز کرد و به بیرون سرک کشید. یک حال پذیرایی با وسایل قدیمی آنجا بود ولی کسی در آن نبود. به آرامی از دستشویی بیرون آمد ولی صدای فریادی او را از جا پراند و اما پشت نزدیک ترین مبل پناه گرفت. دو نفر وارد پذیرایی شده بودند.

زن مو قرمز جوانی که عصبانی به نظر میرسید گفت:
-آرتور! الان این تلویزیون مشنگی رو چرا با خودت آوردی؟ خوب فردا تکرار اوشین رو ببین! ببین چقدر برای جلسه دیر کردیم؟

مرد جوانی که همراهش بود و جعبه ایی را زیر بغلش زده بود جواب داد:
-نمیتونم تا فردا صبر کنم مالی! میخوام ببینم اون دختر بیچاره بلاخره چی کار میکنه...اینقدر بدبخته که نمیتونه درست راه بره ...بعدشم این جلسه الکیه! هر دومون میدونیم میخوان سیریوس رو رازدار کنن!

-اون دختره به خاطر لباس ژاپنی اش اونجوری راه ...ولش کن! بعد این جریانا میخوابونمت کمپ این عشق به مشنگا رو ترک کنی! دیره بریم!
بعد هم دست آرتور را کشید و با هم از سمت دیگر پذیرایی خارج شدند. اما در دلش مرلین را شکر کرد که او را ندیده بودند. فقط کافی بود بدون جلب توجه اتاق دامبلدور را پیدا کند. میخواست از جایش بلند شود که جن جانگی را دید که در گوشه پذیرایی به او خیره شده است. در کنار جن دکمه بزرگ قرمزی روی دیوار قرار داشت.

اما با صدای آهسته گفت:
-عه سلام...تو باید کریچر باشی! ببین من ...من...

دست کریچکر در حالی که به او خیره شده بود بالا آمد و به سمت دکمه قرمز رفت.
اما وحشت زده وهیس هیس کنان گفت:
- نه! نه! پسر خوب! اون کارو نکن! من دوستم...یعنی محفلی ام! ببین بهت شیشه پاک کن بدم...
تلاش اما بی فایده بود.کریچر دکمه قرمز را فشار داد و دو ثانیه بعد ده محفلی در پذیرایی جمع شده بودند و چوبدستی هایشان را به سمتش نشانه رفته بودند.اما فرصت فرار نداشت و علاوه بر آن نمی دانست اصلا باید به کجا فرار کند. چند نفر از محفلی ها را میشناخت، شاید میتوانست کاری کند.

سعی کرد لبخند بزند و گفت:
- ببینین من حتی چوبدستیم ندارم و...

لوپین حرفش را قطع کرد:
- صبر کن ،هنوز یه نفرمون مونده!

-آرتور! محض رضای مرلین! چرا داری عقب جلو میشی؟
- شخصیت بازیم تو آتاری قبل نبرد این طوریه! یعنی ژست حمله خفن دارم
- حیف که بچه ها به پدرشون احتیاج دارن وگرنه...

صدای دویدن کسی آمد و مالی حرفش را قطع کرد.اما آبرفورث ،برادر دامبلدور را دید که به محفلی ها پیوست و چوبدستی اش را در آورد.
جیمز پاتر گفت:
-حالا حتما باید پیژامه تو عوض میکردی ؟ خوشگل بود که...ماه و ستاره داشت...
- باید وجه مون رو جلو مرگخورا حفظ کنیم! نمیخوام برام حرف دربیارن...خب این بچه رو ببریم آشپزخونه تا در نبود داداشم به سمت روشنایی هدایتش کنم!

چند دقیقه بعد اما پشت میز آشپزخانه نشسته بود و محفلی ها دورش حلقه زده بودند. تلویزیون مشنگی آرتور روشن بود و داشت زمان دادن کپن نفت را شرح میداد.

آبرفورث پرسید:
- خب...بگو چرا با این سن کم مرگخوار شدی؟ اصلا هم نترس ! من میدونم تام مغز همتونو شستشو داده...قشنگ بو وایتکس میدی...

- من که مرگخوار نیستم! اشتباه گرفتین! تازه اونی که کف تراپی ام کرده داداش پشمکی خودت بوده!

- خب اگه مرگخوار نیستی اینجا چی کار میکنی؟

زمان داشت میگذشت و اما نمیدانست چقدر وقت دارد که به اتاق دامبلدور برود و لنگه جوراب را بردارد. چوبدستی هم نداشت که از خودش دفاع کند. باید جوری از دست محفلی ها فرار میکرد. همه منتظر جواب اما بودند، و تنها صدای تلویزیون به گوش میرسید.

-ماجراهای پسر شجاع و پدر پسر شجاع، این جمعه....
فکری به ذهن اما رسید، بنابراین فریاد زد:
- اومدم دنبال پدرم!
- پدرت کیه ؟

اما به نزدیک ترین مرد پشت میز اشاره کرد و گفت:
- اینه!سلام بابا!

جیمز پاتر با تعجب پرسید:
-سیریوس؟ اینجا چه خبره؟

سیریوس اخمی کرد و جواب داد:
- دروغ میگه! این وصله های ناموسی به من نمیچسبه! ما فقط خواهران راه تاریک رو با فاصله شرعی میاریم تو روشنایی!

اما سعی کرد، اطلاعاتی که در گذشته جسته و گریخته شنیده بود به یاد بیاورد:
-نه راست میگم! تو دوست صمیمی جیمز پاتری! و یه برادر داری به اسم ریگولوس...و...یه موتورم داری! پدر خونده بچه شونم هستی! اصلا رمز درم خودت بهم دادی بابا!

همه نگاه ها از اما برداشته شد و با تاسف به سیریوس دوخته شد.

جیمز گفت:
- فقط افراد این اتاق میدونن تو پدر خونده هری هستی! ازت انتظار نداشتم ! تو داعاشی من بودی! راست میگن که ازگرگینه نترس که گاز میگیرد، از ان بترس که به سگ سیاه تبدیل میشود!

لوپین اعتراض کرد:
- من الان اینجا دارم چیپس و ماستمو میخورم چرا باید تو مثل باشم؟ سیرویس یواشکی زن گرفته به من چه؟

سیرویوس که عصبانی شده بود از جایش بلند شد و گفت:
-زن چی؟ من نمیدونم اینا رو از کجا میدونه ولی داره دروغ میگه!

ابرفورث دستش را به طرف سیریوس تکان داد و گفت:
- بشین بابا! کار خوبی کردی، من از اولم گفتم ازدواج زودش خوبه! فقط باید بهمون میگفتی...من میخواستم خودم برات برم خواستگاری...چقدر مهریه کردی حالا؟

قبل از اینکه سیریوس جواب دهد، مالی ذوق زده از اما پرسید:
-مامانت کجاست؟ چرا تنها اومدی؟ اسمت چیه برات پلیور ببافم؟

اما با حالت ناراحت ساختگی گفت:
- پیش شیش تا بچه دیگه! من اومدم خرجی مونو بگیرم....مامان گفت به یاد دورانی که با موتورت در مدرسه شون تک چرخ میزدی بیای خونه و خرجی مونو بدی! ...میگم من میتونم برم دستشویی؟

-نخیرم تو هیچ جا نمیری! کی تو رو فرستاده؟....مامانت کیه اصلا؟

لیلی که تا آن زمان ساکت بود گفت:
-میگه مامانش فرستادتش! هفت تا بچه رو ول کردی به امون مرلین؟ پس وقتایی که نبودی میرفتی پیش زنت و به ما میگفتی رفتم مرگخوارگیری ....ما رو بگو میخواستیم تو رو راز دار خودمون کنیم! ...من میگم چرا به جای جارو موتور خریدیا...
-بابا من پیک پیتذایی سنتورا بودم! قرار بود جذب محفل شون کنم ولی جذب نشدن لامصبا...

آرتور با ناراحتی گفت:
- اینا رو ول کن....رکورد بچه داری مال خودم بود! نامرد!

سیریوس که کلافه شده بود، دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت:
- میگم من زن ندارم! چرا باور نمی کنین؟ من اصلا از بچه بدم میاد!

ابرفورث در حالی که یک آبنبات لیمویی به اما میداد گفت:
- اینو بگیر برو تو حیاط بازی کن! ما و بابات باید یکم حرف بزنیم...

اما از فرصت استفاده کرد و قبل از اینکه سیریوس اعتراضی بکند از آشپزخانه بیرون رفت. وقتی به پذیرایی رسید ، صدای بحث محفلی ها همچنان به گوش میرسید.باید عجله میکرد. فقط کافی بود اتاق دامبلدور را پیدا کند و....
ناگهان صدای تیک تیک ساعت را از جیببش شنید.ساعت را بیرون آورد. ساعت میلرزید و صدا میداد.
-نه نه....نگو که....

صدای جیمز را شنید که بلند گفت:
- بسه سیرویس! ما دیگه نمیخواییم راز دارمون باشی! جدا باید چند واحد تنظیم خانواده بگذرونی...

بقیه جمله را نشنید. چون همه چیز دوباره سفید شد و او دوباره کش آمد و فشرده شد. چند لحظه بعد در کوچه دیاگون بود.شب بود و نور مغازه ها کوچه را روشن کرده بود.ساعت را جیبش گذاشت. باید برای دامبلدور یه جوراب کیتی پیدا میکرد. قرار نبود او بفهمد که اما باعث یکی از بزرگترین اتفاق های تاریخ شده است.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
افلیا VS تام


افلیا اعصاب همه رو خرد کرده بود. خیلی هم خرد کرده بود. از اون چیزی که فکر میکنید خرد تر حتی. انقدر خرد که ممکن بود ملت با خرده‌ شیشه اشتباه بگیرنشون! برای همین مرگخوارا توی خونه با کفش تردد میکردن که خرده شیشه تو پاهاشون نره!

هرجا پاشو میذاشت همه یه دلیلی از گم شدن چوبدستیشون بگیر تا مریض شدن جغدشون پیدا میکردن تا اون مکان رو ترک کنن. حتی جدیدا هر وقت میخواست با ملت صحبت کنه اونا با قیافه وحشت‌زده درحالی که چشماشون گرد شده بود دستاشون رو جلو میکشیدن و میگفتن: جلو نیا! من جرونا دارم!

این که تنها هروقت افلیا میخواست با اونا وقت بگدرونه جرونا دار میشدن عجیب بود. البته آی کیو افلیا اونقدر قد نمیداد که متوجه شه ملت ازش متنفرن و دوست ندارن حتی ببیننش! به همین دلیل بود که هر روز شاد و شنگول همین پروسه رو تکرار میکرد. کدوم هیپوگریفی گفته بود وقتی عقل نباشه جان در عذابه؟ یحتمل افلیا مثال نقض این ماجرا بود.

همین شب قبل بود که افلیا با یه وسیله مشنگی مکعب مستطیلی سخنگو، حرفای یه آدم خل و چل که مشنگا بهش روانشناس میگفتن رو شنیده بود! حاضر بود قسم بخوره حتی جن های خاکی سخنگو هم نمیتونستن اون حجم از چرت و پرت رو یه جا به زبون بیارن! مطمئن بود هر کس وضعیت روانی متعادلی داشته باشه عمرا به این چرت و پرتا عمل نمیکنه...والبته هیچوقت از افلیا به عنوان یه انسان با وضعیت روانی متعادل یاد نمیشد!

اون روز، وقتی از خوب پرید یه لبخند گشاد زد! دستاشو از هم باز کرد و همانطور که روانشناس گفته بود بوی دلنشین زندگی که مثل یه رود پرخروش توی رگ هاش جریان داشت رو به اعماق وجودش فرستاد. البته اصلا معنای این این حرفا رو نفهمیده بود...ولی خب فرستاد دیگه!
به دنیا لبخند زد! به در اتاقش لبخند زد! به خوشی ها لبخند زد! به دکمه های لباسش لبخند زد! حتی به اون پشه ای که داشت توی تارعنکبوت گوشه اتاقش برای زنده موندن به آقا عنکبوته التماس میکرد هم لبخند زد!

بلند شد و به صورتش که داشت کم کم بنفش رنگ میشد توجهی نکرد. همونطور که نفسش رو هنوز محکم نگه داشته بود تا مرلینی نکرده بوی دلنشین زندگی رو با بازدمش بیرون نده سمت در رفت تا بازش کنه و به بقیه چیزا هم لبخند بزنه!

-لبخند و زهر تسترال! این چه وقت بیدار شدنه؟ مگه مرگخوار تا لنگ ظهر میخوابه؟

بلاتریکس با اون فریاد بلند و اخمی به عمق گودال ماریانا لبخند افلیا را درجا خشکوند!

-و..ولی الان ساعت شیش صبحه!
-شیش صبح و زهر تسترال! وقتی من میگم ظهره یعنی ظهره!
-مگ..مگه تسترالم زهر داره؟
-رو حرف من حرف میزنی؟ تازه‌واردم تازه واردای قدیم! چرا من تو رو تایید کردم اصلا؟ فقط برو! دور شو تا از هشت جهت جغرافیایی مختلف بهت کروشیو نزدم!

افلیا برای حفظ جونشم که شده با بیشترین سرعت دوید و از اونجا فاصله گرفت. برنامه لبخندش کاملا خراب شده بود. امیدوار بود آقای روانشناس رو ناامید نکرده باشه.
همونطور که داشت سعی میکرد انرژی مثبت رو با تک تک اعضای وجودش حس کنه به سمت آشپزخونه حرکت کرد و طبق چیزی که روانشناس توصیه کرده بود سعی کرد با خودش جملات انگیزشی تکرار کنه.
افلیا به مغزش فشار اورد تا دنبال جمله مناسب بگرده. مغزش استرس گرفت. اخه تا حالا دنبال جمله انگیزشی نگشته بود... در واقع تا حالا اصلا دنبال چیزی نگشته بود!

اون معمولا تو جمجمه لم میداد، با بصل النخاع گپ میزد و به اکسون و بقیه بروبچ میگفت خودشون یکم فکر کنن و یه حرکتی بزنن.
مغزش تو دانشگاه دو واحد جمله انگیزشی پاس کرده بود.درسته مال چند سال پیش بود... ولی خب هنوز یه چیزایی بارش بود. برای همین تصمیم گرفت یکم اعتماد به سقف داشته باشه و این دفعه خودش کار خودشو انجام بده. مغز از اولین جمله‌ای که به ذهنش رسید رونمایی کرد.

تو مثل یه عروس دریایی توی اقیانوس استعداد شنا میکنی...

-من یه عروس دریایی‌ام!

ظاهرا افلیا منظور مغزشو خوب متوجه نشده بود. مغز افلیا از اون بی اعصاب‌هاش بود. برای همین زود عصبانی شد و با اخم از جمله دوم رونمایی کرد.
کل استعدادهاتو با هم جمع بزنن اندازه یه بچه مورچه هم نمیشه احمق!

-من یه عروس دریایی مورچه خوارم!

مغز آرزو کرد کاش مال یه ادم دیگه بود. دیگه خسته شده بود. پوفی کشید و رفت یکم گلوکز بزنه تا اعصابش بیاد سرجاش!

افلیا دوباره نیشش رو تا بناگوش باز کرد و با قدم های بلند رفت تا هویت جدیش رو به ملت اعلام کنه!
-هی بلا! حدس بزن چی شده؟ من یه عروس دریایی مورچه خوارم!
- تو فقط یه دردسر متحرکی راشدن!


همه چیز سریع اتفاق افتاد. انقد سریع که افلیا نفهمید بلاتریکس کی در یک حرکت مثل یه گلوله کاموا دست و پاشو تو هم گره زد و از پنجره پرتش کرد بیرون!
- هیچ کاری جز لبخند زدن و راجع به عروس دریایی صحبت کردن بلد نیستی نه؟ تو یه مرگخوار بی خاصیتی! حتی به درد غذای نجینی شدن هم نمیخوری! حالا دور شو! تا وقتی هم باخاصیت نشدی حق نداری برگردی!

افلیا شوکه شد.زبونش بند اومده بود و نمیدونست باید چی جواب بده. سعی کرد از مغزش کمک بگیره ولی مغزش داشت چرت میزد و به این راحتی ها هم بیدار نمیشد! حتی اکسون و اکیپش هم حرفی برای گفتن نداشتن. به لوزالمعده‌اش هم اعتمادی نداشت...تصمیمات عجولانه‌ای میگرفت! با روده باریکش هم که همین چند روز پیش سر این که اول مرغ بوده یا تخم مرغ دعواش شده بود و از اون موقع باهاش حرف نزده بود! خواست از نخاعش کمک بگیره... اما اونم با پررویی تمام روشو برگردوند و گفت کارای مهم تری برای انجام دادن داره! احمق دراز!

-ب...بلا...من خیلی کارا بلدم! میتونم کروشیو بزنم! مشنگ بکشم! همون چیزایی که یه عروس دریا...چیز...یه مرگخوار باید داشته باشه!

دروغ افلیا توی هوای سرد زمستونی یخ زد و مثل قندیل روی زمین افتاد. افلیا با سرعت یه شاخ دم مجارستانی دستش رو دراز کرد. چنگ زد و دروغش رو از لا به لای برفا برداشت و پشت لباسش قایم کرد.

-راست میگم به مرلین!

افلیا به بالا نگاه کرد و دید داره با یه پنجره بسته حرف میزنه. ظاهرا چاره‌ای جز باخاصیت شدن نداشت. بلند شد و برف روی لباسش رو تکوند. اون حالا یه ماموریت داشت! ماموریت عروس دریا...چیز... خاصیت دار شدن!

***


- شما میدونین خاصیت فروشی کجاس؟

افلیا برای هزار و یکمین بار توی روز این جمله رو تکرار کرد. رهگذری که ازش سوال پرسیده بود کلاهش رو پایین تر کشید و با یه حالت "یکی این دیوونه رو از اینجا جمع کنه" خاصی از کنارش رد شد.

ظاهرا کسی نمیخواست کمکش کنه. باید خودش آدرس خاصیت فروشی رو پیدا میکرد. افلیا راه افتاد. قدم زد...قدم زد...بازم قدم زد حتی... انقد قدم زد که انگار دیگه قدم‌ داشت داشت اونو میزد! هربار که پاشو بلند میکرد درد شدیدی توی ساق پاش میپیچید و به نفس نفس افتاده بود.

افلیا روی زمین نشست. زانو‌هاش رو بغل کرد و سرشو بینشون گذاشت. فکر کرد و فکر کرد. اونقدر فکر کردنش زیاد طول کشید که حس کرد مغزش داره منفجر میشه.

افکارش مثل موشک های کاغذی کوچولو و رنگارنگ بودن که بعد از کمی پرواز به این طرف و اون طرف میخوردن و مغزش رو سوراخ سوراخ میکردن. یکی از موشک ها بزگ و قرمز رنگ بود که کلمه خاصیت روش به درشتی دیده میشد. موشک پرواز کرد. پیچ خورد و از از بالا سر هیپوتالاموس گذشت. هیپوتالاموس ناراحت شد و همونطور که به موشک بد و بیراه میگفت یه تیکه گلوکز که از شام دیشب تو یخچال مونده بود رو به سمتش پرت کرد. گلوکز تو هوا چرخید و به سمت موشک پرواز کرد اما موشک قرمز جاخالی داد و گلوکز خورد تو فرق سر موشک عقبی! موشک عقبی که یه موشک صورتی رنگ و کوچولو بود. وقتی دید زورش به هیپوتالاموس نمیرسه یه تیکه از موشک کناریش رو کند تا حرصش خالی شه! موشک کناری خواست انتقام بگیره که اشتباهی بال موشک جلویی رو شکوند! همونطور که موشک جلویی به سمت پایین سقوط میکرد، موشک چپی و موشک عقبی باهم درگیر شدن. موشک راستی هم که دید همه دارن همهدیگه رو لت و پار میکنن یکی زد تو سر موشک وسطی که بیکار نمونه!
هیپوتالاموس هم داشت با افتخار به نمایشی که درست کرده بود نگاه میکرد و تو دلش به هدف گیریش دست مریزاد میگفت!
اما یهو موشک جلویی...

-دِ مگه کری؟ میشنفی چی میگم؟ میگم بلند شو از اینجا! دِ بلند شو دیگه!

رشته‌ی افکار افلیا با شنیدن فریاد شخصی پاره شد. سرش رو بلند کرد و به بالا نگاه کرد.

-چه عجب! پس گوشات سالمه! یه ساعته این جا علافم کردی! حالا پاشو از سر راهم بیا کنار!

افلیا خواست براش توضیح بده چرا صداشو نشنیده...اما تصمیم گرفت به جای سخنرانی درباره موشک های کاغذی رنگی سکوت کنه و فقط از اونجا بلند شه.

پسر دری که افلیا تا اون لحظه بهش تکیه داده بود رو بازکرد و زیر لب شروع به غرغر کرد.
-امیدوارم امروز یه پولی به جیب بزنم...به یه نصفه مشتری هم راضی‌ام حتی!

افلیا به هیچ وجه فکر نمیکرد اون در یه مغازه باشه! شبیه بقیه مغاره ها نبود. نه تابلوی بزرگ و براقی داشت...نه یه ویترین رنگارنگ... و نه هیچ چیز دیگه‌ای که حداقل باعث شه حداقل یه شبه مغازه به نظر برسه!
افلیا کاملا ناامید بود. اما تصمیم گرفت اخرین شانسش رو امتحان کنه.
-آم...ببخشید...اینجا...چیز... خاصیت فروشی نیست؟

مغازه‌ی پسر چند هفته ای میشد که رنگ یه مشتری رو به چشم ندیده بود. پسر هم که از مرلینش بود یکم سود کنه.
یکم به افلیا نگاه کرد که نیشش رو تا بناگوش بازکرده بود و منتظر جواب اون بود. یکم خنگ به نظر میرسید... احتمالا میتونست یه تیکه سنگ رو جای خاصیت یا همچین چیزی بهش قالب کنه.
-معلومه که هست! اینجا همه چی داریم! تازه با بهترین کیفیت و تخفیف ویژه!

افلیا ذوق کرد. خیلی ذوق کرد! خیلی ذوق‌تر کرد حتی!
-راستی راستی؟

همون لحظه بود که بارون نم نم شروع به باریدن کرد. دونه های بارون یکی یکی از آسمون پایین میومدن و برای زود تر رسیدن به زمین باهم مسابقه میدادن. افلیا دهنش رو باز کرد و سرش رو بالا، رو به آسمون گرفت.

-آ...داری چیکار میکنی؟

افلیا به پسر نگاه کرد و جوری که انگار حرفش مثل روز روشن باشه جواب داد.
-بارون میخورم!

پسر دستش رو به پیشونیش کوبید و چشماش رو چرخوند.
-خب...اگه بخوای تا وقتی که بارون بند بیاد میتونی اینجا بمونی.

افلیا عادت نداشت چیزایی مثل دعوت شدن به جایی رو بشنوه. اون معمولا با جمله هایی مثل" این بدشانسه دوباره پیداش شد" یا "داره میاد فرار کنید" مواجه میشد.
-عه! جدی؟ بیام تو؟ من؟ راستی راستی؟

پسر قبل از این که افلیا بقیه قطره های آب رو بخوره دستش رو گرفت و کشیدش داخل.
-تو اینجا به جز خاصیت چی میفروشی؟

پسر مکثی کرد.
-من چیزی نمیفروشم! من یه پیشگو‌ام!

افلیا هیجان زده شد. اون داشت با یه پیشگو حرف میزد. اونم از نزدیک. راستی راستی!
-عه! چه باحال! ولی قیافت اصلا شبیه پیشگو‌ها نیس!

پسر به گوشه‌ی مغازه که یه کمد قدیمی اونجا قرار داشت حرکت کرد. از تو کمد یه لباس مندرس و گشاد و همینطور یه کلاه عجیب غریب بیرون اورد و پوشید. یکم پشمک هم به جای ریش به صورتش چسبوند.
-حال پیشگو میباشیم!

افلیا هیجان زده تر شد. سرش رو چرخوند و اونجا رو از نظر گذروند. دیوارای چوبی و ترک خورده ای که تابلو های عجیب و غریبی روشون نصب شده بود توجه‌شو جلب کرد. چند دقیقه‌ای به تابلو خیره شد. هنوز دهنشو باز نکرده بود که بگه " این چقد قشنگه" که تابلو غیژغیژ صدا داد و کمی کج شد. قبل از این که افلیا بخواد برای نجات دادن تابلو اقدام به کاری کنه تابلو با صدای وحشتناکی از جا کنده شد و بعد از برخورد با زمین به چند تیکه نامساوی تقسیم شد.

-چی کار میکنی؟ میدونی چقد بابتش پول داده بودم؟
-کا..کار من نبود...خودش یهو اینطور شد.

پسر دستش رو به پیشونیش کوبید و با بی‌حوصلگی پوفی کشید.

-ا...الان درستش میکنم.

افلیا خم شد تا تیکه های تابلو رو از رو زمین برداره اما دستش به قفسه کناریش خورد و چند تا معجونی که روی قفسه قرار داشتن یکی یکی افتادن پایین. افلیا با سرعت یه شاخ دم مجارستانی دستش رو کشید تا معجون ها رو از خطر سقوط نجات بده. اما با کله زمین خورد و باعث شد مجسمه‌ی سنگی که جلوش قرار داشت کج بشه و روی میز بیفته و خرد بشه. با خرد شدن مجسمه روی میز جوهر مشکی‌ای که روی میز قرار داشت چپ شد و برگه ها و حتی خود میز و زمین رو رنگی کرد.
-ب..بخشید...کارمن نبود...خودش یهو... یهو...

افلیا با نگرانی ادامه داد.
-م...من جبران میکنم!...اصلا...اصلا هر کاری بگی میکنم!
- جبران میکنی؟ چطوری جبران میکنی؟ اوم مجسمه شانسم بود! هر روز لیسش میزدم برام مشتری میومد! حالا چطوری گالیون دربیارم؟

مغز افلیا با سروصدای پسر از خواب بیدار شد. مرلین رو شکر دیگه استراحتش رو کرده بود و حالا میتونست کارش رو درست انجام بده!
-من جای مجسمه‌ات مشغول به کار میشم! البته من نمیتونم برات شانس بیارم...به جاش به هرکس که خواست از اینجا پاشو بیرون بذاره میگیم اگه دوباره برنگرده و گالیون نده بدشانسی میاره! منم همون لحظه براش بدشانسی میارم! اینطوری باورش میشه و دوباره برمیگرده!

پسر به فکر فرو رفت...هرچند تقریبا هیچی از حرفای افلیا رو نفهمیده بود ولی متوجه شد اون قراره تو گالیون دراوردن بهش کمک کنه...و همین برای اون کافی بود!
-قبوله! فقط حواست باشه دوباره دردسر درست نکنی که تو همین باغچه جلویی خاکت میکنم!

چیزی نمونده بود افلیا خوشحال بشه که یادش اومد هنوزم بی خاصیته! مغزش چیزی رو بهش یادآوری کرد. اون الان داشت با یه فروشنده کار میکرد. اگه پول در میاورد دیگه بی خاصیت نبود! اون میتونست برگرده!
-منم باید سهمی داشته باشم!

پسر چشماشو چرخوند.
-خیلی خب... نود ونه درصد برا من...یه درصدم برا تو!

افلیا نمیخواست این دفعه سرش کلاه بره. برای همین شروع به حساب و کتاب کرد تا میزان درصد سود خودش در یک روز رو نسبت به سود کل حساب کنه.
-سه کتانژانت آلفا تقسیم بر رادیکال چهار ایکس با فرجه سه به توان رادیکال سینوس تتا ضرب در منفی سه ایکس دوم...

افلیا چند دقیقه‌ای به حساب و کتاب ادامه داد و در اخر نتیجه رو به پسر اعلام کرد.
-عادلانه‌اس!

***


افلیا و پسرچند ساعتی بود پشت میز منتظر مشتری بودن. کم کم داشت خوابشون میگرفت که با صدای باز شدن در به خودشون اومدن.
-پیشگوی دانا! پس این بخت لعنتی من کی قراره باز بشه؟

پسر با حالت پروفسور‌ وارانه‌ای دست‌هاشو را روی هم گذاشت و چشماش رو بست. البته سرش رو تکون نداد تا ریش پشمکی‌اش نیفته!
-فرزندم...بیا اینجا بنشین و با آرامش مشکلت را نزدمان بازگو!

میرتل گریان همونطور که اشک میریخت اومد و روی صندلی جلوی میز نشست.
-کدوم آرامش پیشگوی دانا؟ مگه این بخت لعنتی برا من آرامشی هم گذاشته؟!

پسر دستاش رو روی شقیقه‌هاش گذاشت.
-هوم...داریم تمرکز میکنیم...هوم...تمرکز کردیم!...هوم...گمان میکنیم راه حلتان را یافته باشیم...

میرتل هق هقی کرد و اشک‌هاشو پاک کرد.
-چه راه حلی پیشگوی دانا؟
- باید هر روز به مدت یک هفته نزد ما بیایی...این چاره‌ی توست...درضمن گالیون های فراوانی هم با خود بیاور...وگرنه بختت بسته خواهد ماند!

میرتل اشک شوق ریخت...چند گالیون روی میز گذاشت و بلند شد تا پرواز کنه و بره بیرون. حالا زمان درخشش افلیا بود! افلیا دنبال میرتل دوید.
-میرتل! میرتل! اینجا!

میرتل به افلیا نگاه کرد. دقیقا همون چیزی که لازم داشتن! هرکس به افلیا نگاه میکرد بدشانسی میاورد!
یه دفعه یه روح جغد از پنجره داخل اومد و نامه‌ای رو روی زمین انداخت. افلیا نامه رو باز کرد و اونو با صدای بلند خوند.

-فرستنده...مرلین کبیر...برای میرتل! لازم نکرده برگردی پیش این پیشگو! به بختت روغن زدیم! باز شد!

میرتل درحالی که اشک شوق میریخت "متشکرم" گویان از مغازه بیرون رفت.

پسر از عصبانیت ریش پشمکی‌اش رو کند!
-این چه کاری بود کردی؟! مگه قرار نبود کاری کنی حتما دوباره برگرده اینجا؟!

افلیا نگاهش رو از پسر دزدید.
-نمیدونم چرا اینطوری شد...ولی کار من نبود! خودش یهو...
- بسه بسه! میدونم میخوای چی بگی! این چه وضعشه؟! ناسلامتی قراره یه درصد سود به تو برسه! این وضع همکاریته؟

پسر فریادزد. بلند هم فریاد زد. انقد بلند فریاد زد که یکی از مامورین وزارتخونه که داشت از اون اطراف رد میشد اومد تا ببینه مشکلی پیش اومده یا نه.
-این جا چه خبره؟ چرا آلودگی صوتی ایجاد میکنین؟!

پسر شوکه شد. روشو کرد اونور و سریع پشمکش رو به صورتش چسبوند.
-هیچی فرزندم...داشتیم قدری کارآموز خود را نصیحت می‌نمودیم تا پیشگویی را بهتر بیاموزد.

مامور وزارت خونه پوزخندی زد و دستبندی رو بیرون اورد.
-خیلی خب پدر جان...اول اون ریش پشمکی‌تون رو دربیارید تا بعدش باهم راجع به مجوز پیشگویی‌تون صحبت کنیم!

***


-خانم راشدن! شما به جرم ایجاد هرج و مرج های درونی، بالاکشیدن گالیون به روش ناصحیح، فرار از قانون، همکاری با مجرم فراری و بسیاری از تخلفات دیگر به مجازات محکوم میشوید!

صدای بلند و گوش خراش قاضی توی دادگاه پیچید. افلیا نمیدونست اون پسر عوضی یه مجرم فراریه! حتی نمیدونست کاری که داره انجام میده جرم محسوب میشه. فقط میدونست که اون مقصر نبود!

-به عنوان آخرین دفاع چه حرفی برای گفتن دارید؟!

افلیا بلند شد. دستاشو توی هم گره کرد و نگاهش رو از بقیه دزدید.
-کا..کار من نبود...خودش یهو اینطوری شد!


ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۴۱:۳۸

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
وزیر تفاهم داران vs. سرباز و فیل مارا

سوژه: خرابکاری



- میشه لااقل... یه موز بردارم؟
- نه!
- خیار چطور؟
- بیـــــــــــــــــرون!

*فلش بک*

آخرین لایۀ برگ‌هایِ پاییزی باقی‌مانده را درون صندوق چوبی ریخت. دست به صورت برد تا عرق هایش را پاک کند، که دریافت نقابش مانع می‌شود و با دشنامی حاویِ اعضای خانواده سیریوس، جارو را کناری گذاشته و بعد از ساعاتی برگ جمع کردن، به سمت اصطبل برگشت.

- تام! تام!

تام که از فرط خستگی در حال از دست دادن تعادلش بود، رو به الکساندرا برگشت.
- بله؟
- ارباب می‌خوان بخورنت!

ناگهان تمامیِ خواب‌آلودگی‌های تام از سرش پرید.
- جان؟
- ارباب می‌خوان بخورن... آخ نه. ببخشید. من می‌خواستم بخورم... نه... تام ببخشید. می‌بخشی؟

تا آن لحظه ذهنِ تام به سختی تلاش در تحلیلِ دلیل آمدن ایوانوا به آنجا بود، اما با شنیدنِ جمله‌ی بالا ناگهان تمام افکارش مانندِ نقاش ساختمانی که نردبانش را هُل داده باشند، در وسط ذهنش پخش شد و چهره‌اش شکل علامت سوالی بزرگ به خود گرفت.
که قطعا برای الکساندرا اهمیتی نداشت. پس تام تصمیم گرفت به جای شکلک درآوردن با قیافه‌اش، جواب ایوانوا را بدهد.
- نمی‌دونم چی رو... ولی می‌بخشم.
- مرسی مرسی!

الکساندرا دقایقی را به قلب پراکنی و دویدن در میانِِ سبزه‌ها و شیرجه زدن میانِ چمن‌ها و شنای خشک میانِ برگ‌های پاییزیِ به سختی جمع شده گذراند.

- ایوا... ببخشید مزاحم میشما. ولی کاری نداشتی؟
- عه... راست می‌گیا. هیچی. ارباب گفتن می‌خوان ببیننت.
- و ده دقیقه‌ست اینجا کرالِ خشک میری که اینو بگی؟
- ای وای تام ببخشید. تام می‌بخــ...

تام پیش از اینکه دوباره در چرخۀ‌بی‌نهایتِ عذرخواهی و ببخشید بیفتد، جارو را زیرِ بغل زده و به سمتِ اربابش پرواز کرد.
و صد البته با جارویِ برگ‌جمع‌کن نمی‌شود پرواز کرد و تام، با مغز به زمین اصابت کرد و مجبور شد ادامه راهش را پیاده و با تِی‌ای زیر بغل طی کند.

***


- در بزنم؟ اگه خواب باشن از خواب بپرن، بعد این شوک باعث شه موقع بلند شدن فشارشون بیفته، لیز بخورن، با سر بخورن به لبه تخت و زبونِ مادام ماکسیم لال فوت کنن چی؟ گارانتی هورکراکس شاملِ ضربه فیزیکی هم میشه؟

تام مغزِ خلاقی داشت. کاملاً مشخص بود.
- ولی اگه بدون در زدن برم داخل هم زشته... ولش کن اصلاً. همون درو می‌زنم.

تام چند ضربه‌ای به در زد.
صدایی از پشت در به گوش رسید.
- درو باز کن... با استفاده از دستگیره! اگه ماکسیمی این‌بار در رو از جا نکَن لطفا!

تام به آرامی در را طبق دستور اربابش، با استفاده از دستگیره باز کرد.
- ارباب. کارم داشتید؟

لرد ولدمورت سرش را بالا آورد و با چشمانِ سرخش به تام زل زد.
- بله. اگر نداشتیم می‌گفتیم این‌جا بیای؟
- نه خب...
- خب، غرضمون از مراحمت این بود که... خجالت نمی‌کشی؟

تام شوکه شد.
از چه باید خجالت‌زده می‌بود؟ از اینکه در میانِ تسترال‌‌ها زندگی می‌کرد؟ از این‌که در بزرگترین گروهِ خلاف در دنیای جادویی عضو بود و اکنون برگ جارو می‌کرد؟ خب... حال که فکر می‌کرد دلایل زیادی برای خجالت‌زده شدن داشت.
ولی به‌نظر نمی‌آمد نظر لرد از میان آن‌ها باشد. پرسش بهترین راه برای فهمیدن بود.
- چطور ارباب؟
- چطور؟ هر روز داری با خرج ما می‌خوری و می‌خوابی! این هم زندگی است که داری؟
- خب... شما می‌گین چیکار کنم ارباب؟
- خودمان را شکر این را هم ما باید بگوییم! باید سر و سامان بگیری.

تام خوابش می‌آمد.
سر و سامان بگیرد یعنی چه؟ مگر الان سر نداشت؟ سامان که بود؟
- ارباب خب... سر که دارم. یعنی درسته نقاب روشه... ولی...
- پناه بر خودمان. خلوت کردن با آن تسترال‌ها چه بر سر این آورده؟ منظورمان این است که باید زن بگیری! همسر! باید نیمه گمشده‌ات را بیابی.

تام زن گرفتن دوست نداشت. تام رودولف را دیده بود که چه بر سرش آمده بود. تام دوست نداشت بیست و چهارساعته و هفت روزِ هفته زیرنظر باشد و تمام هزینه‌هایش برای کسی شود.
- اما...
- این ماموریتته.

افکار پیشینش را به یاد دارید؟
خب فکر زیادی کرده بود. ماموریتش بود و غیرقابلِ سرپیچی. پس سرش را پایین انداخت و از همان لحظه‌ای که از اتاق اربابش خارج میشد، ماموریتش آغاز شده بود.

***


این سومین روزنامه‌ی همسریابی‌ای بود که می‌خواند و چیزی در آن نمی‌یافت.
تام از شاخص‌هایی که برایِ "فرد موردنظر" آن ساحرگان در لیست نوشته شده بود، فقط مرد بودنش را داشت.
نه چهره‌ی جذابی داشت،نه عمارت چند صد متری داشت، نه ویلایِ لیورپول داشت، اصلاً چرا باید زنی قبول می‌کرد تا آینده‌اش را به دست او بسپارد؟
- خب... حالا نیاز نیست خیلی آدم همه‌چیز تمومی هم باشه ها. من فقط می‌خوام ماموریتمو انجام بدم.

برای انجام ماموریتش تام به دو شاخص نیاز داشت. اولی وجود یک شخص و دومی، مونث بودن آن شخص. باقی چیزها در رابطه به دست می‌آمد... این دو از سایرین مهم‌تر بودند. تام این درس‌های زندگی را از متکدیِ سر کوچه خانه‌ی ریدل‌ها، که پس از دادنِ مهریه‌ای که "کی داده و کی گرفته" به تکدی‌گری روی آورده بود، آموخته بود.

اما تام چیزی از این‌ها سرش نمی‌شد. او ماموریتی داشت که باید انجام می‌شد و برای انجام این ماموریت، به یک انسان مونث نیاز داشت.

به فکر فرو رفت...

چه کسی برای یافتنِ این نیمۀ گمشده می‌توانست کمکش کند؟ اسمی به ذهنش رسید... شخصی مهم. اما آخر انجام ماموریت به چه قیمتی؟
- نه... یعنی... آره... ارباب ناراحت نمیشن که، میشن؟ اگه بفهمن آره... ولی نمی‌فهمن که. ارباب به همه‌چی آگاهنا ولی.

حالات مختلف کاری که می‌خواست انجام دهد را در ذهن متصور میشد... بدترینش آن بود که اربابش بفهمد دیگر؟ خب در مسیرِ انجامِ ماموریت شهید میشد. چیز خاصی نبود.

در همین افکار بود که به مقصدش رسید.
تام جلوی خانه ی گریمولد، مثل سربازان وظیفه در پادگان‌ها نظامی، وجب به وجب خاک دشمن را یورتمه می رفت و می‌تاخت. می رفت و برمی‌گشت.

دست‌دست کردن دیگر فایده‌ای نداشت، باید دل را به دریا میزد.

- بله؟
- اهم... ببخشید... آقای پاتر تشریف دارن؟

در نظر تام، هری‌پاتر بهترین شخص برای مشورت گرفتن بود.
چون او نیز مثل تام، نه چهره ی جذابی داشت و نه عمارت چند صد متری. رفقایش هم هاگرید و این‌ خل و چل ها بودند که میشد با کمی ارفاق در مقام مقایسه با تسترال‌هایِ اصطبل قرارشان داد.
و تازه دست دوم و کارکرده بود و خط و خش و زخم و زیل از این قبیل چیز ها هم داشت.
اما با تمام این اوصاف، دختران دورمشترانگ و هاگوارتز و بوباتون بر سر تصاحب جایی در دلش، با یکدیگر به مبارزه می‌پرداختند.

تام باید راز او را کشف می‌کرد.

- آره هستش. داشت برام از رشادتاش تو هاگوارتز تعریف می‌کرد اتفاقاً. تخمه داری؟
- نه.
- مهم نیست. خودمون داریم. بیا تو.

تام از هوش سرشار رز در عجب بود!

- هری! بیا کارت دارن.
- من بیام؟ من؟! همین الان داشتم برات می‌گفتم چقدر توی نبرد هاگوارتز عرق ریختم. بعد بیام دم در؟

از صدایِ همیشه جیغ‌جیغویش مشخص بود که شخص هری‌پاتر پشتِ این راهرو ایستاده است. پس تام وقت را تلف نکرد و همراه با رز به پیش او رفت.

- آره می‌گفتم رز... ما بودیم، نویل بود، سیموس بود، ریموس آقامونم... یا پشمایِ ریش دامبلدور!

ناگهان درمیانِ خاطره تعریف کردن، چشم هری به مرگخواری که اکنون در دو قدمی‌اش ایستاده بود افتاد.
- اومدی بکشیم ها؟ بالاخره ولدمورت می‌خواد کارشو بکنه؟ جلاد اختصاصی‌شی؟

تام که دید اگر کمی دیگر طولش بدهد کل محفل ققنوس بر سرش خواهند ریخت، سریعاً شروع به صحبت کرد.
- نه نه. من... من به راهنماییت نیاز دارم.

هری راهنمایی کردن دوست داشت. او پسر برگزیده بود. زخمی داشت که در دنیا تک بود. اگر می‌گذاشتندش تا ساعت‌ها در این باره کنفرانس می‌داد.
- خب پس... بیا بشین.

تام در کنار هری نشست.
- راستش آقای پاتر... من می‌خوام زن بگیرم. ولی هیچی ندارم. خواستم ببینم که، شما روش خاصی بلدی؟ راه میان‌بری چیزی.
- به به. وارد موضوع تخصصی خودم شدی.

هری دستی بر موهایش کشید تا به کناری روند و زخمش را نمایان کنند.
- ببین جاگسن، شجاعت مهمه. باید خودت باشی. هر چقدر گند، هر چقدر بدبخت، هر چقدر ضعیف، هر چقدر تو سری خور، هر چقـ...
- باشه باشه. متوجه شدم. باقی جمله‌تونو بگین.
- آره خلاصه، می‌گفتم. خودت باش. برو تو دل خطر. مستقیم و صاف بگو کی رو می‌خوای. مطمئن باش مرلین باهاته.

هری مکثی کرد و ادامه داد.
- حالا کی هست این خانم خوش‌بخت؟

تام صحبت‌های هری را در ذهنش تجزیه و تحلیل کرد... احتمالاً با شجاعت تام تحت تاثیر قرار می‌گرفت.
- خب، من... لیلی لونا رو توی هاگوارتز دیدم... دختر خوش قلبیه. خواستم اگه اجازه بدین ازتون خواستگاریش کنم.
- لیلی لونا... پاتر... رو؟
-
- گمشو.
- ها؟
- بهت میگم... از خونه شماره سیزده گریمولد گمشو بیرون!

*پایان فلش‌بک*

صحنه جالبی نبود.
تام در خیابان می‌دوید و هری‌پاتری که رز را در دست داشت و بالای سر می‌تاباند و گله‌ای ویزلی هم قابلمه و ملاقه به دست دنبالش می‌کردند، پشت سر تام بودند.
- تو باید تنبیه شی جاگسن!

تام بعد از شنیدنِ آخرین دیالوگِ هری، در کوچه‌ای پیچید و آن‌ها را گم کرد.
او به این نتیجه رسیده بود که باید به مجازات شدن توسط اربابش قانع میشد... او مردِ ازدواج نبود. کم‌کم به رودولف افتخار هم می‌کرد، زن گرفتن اصلاً آسان نبود؛ آن هم زنی به مانند بلاتریکس!

-پایان-


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۴۲:۴۷
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۴۴:۰۶
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۴۵:۴۴

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
رخ Queen Anne's Revange
V.S.

اسب ناسازگاران


- منم افتخار همه هافلپافیا! از همه سخت کوش ترم من!
- دوره‌ی شما تموم شده، قدیمی‌های بورژوا! وقتشه که نظارت تالار رو بدین به نسل انقلابی جدید! چون ماهاییم که هافلپاف رو سربلند خواهیم کرد!
- زاخاره راسته میگه، مو خودوم جوونم ولی افتخار هلگایم!

اعضای گروه هافلپاف، ریز و درشت، تازه وارد و قدیمی، مجازی و حقیقی، ساعت دو نصفه شب در تالار خصوصی‌شان جمع شده بودند و توی سر و کله‌ی هم می‌زدند. بحث داغی بینشان بالا گرفته بود و هرکدام سعی داشت به بقیه بقبولاند که خودش از همه سخت‌ کوش تر است. و خوب از آنجایی که هر کس کم می‌آورد، سخت کوش نبود، بحث به این ساعت نصف شب رسیده بود. ناگهان با صدای تلق و تولوقی، در تالار باز شد و تابلوی بزرگی که معمولاً در ورودی آشپزخانه را می‌پوشاند، به داخل تالار خصوصی پرتاب شد!
هافلپافی ها بعد از ساعت‌ها مجادله، بلاخره ساکت شده بودند و همه با تعجب به تابلوی مثل کتلت چسبیده به کف تالار نگاه می‌کردند. ظرف میوه درون تابلو، چپه شده بود و دانه‌های انگور، همه جا قل می‌خورد. کادوگان که از کمر خم شده بود تا موزی را بردارد، همان‌طور خم مانده، سرش را بالا گرفته بود و با نگاه گناه‌کاری در چشمانش، لبخند ژوکوندی را به همه تحویل می‌داد. بلاخره گابریل سکوت را شکست و پرسید:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟

کادوگان که توی این فاصله وقت کرده بود خودش را جمع و جور کند، در حالی که شق و رق ایستاده بود جواب داد:
- ما اومده بودیم یه دونه موز برداریم، پامون رفت روی پرتقال، سکندری خوردیم، همه چیز رفت روی هوا، تابلو از روی دیوار کنده شد یهو دیدیم پرت شدیم اینجا!

سدریک خمیازه‌ای کشید و بدون توجه به داستان دراماتیک کادوگان گفت:
- خیله خوب مهم نیست. پومانا، ایزابلا، بیایین دوطرف تابلو رو بگیرید برگردونید رو در آشپزخونه.

کادوگان هم به سدریک توجه نکرد:
- همرزمان، وقتی ما جلوی در آشپزخونه بودیم، می‌دونین نیست آخه آشپزخونه با تالار شما توی یک راهروئه، ناخواسته صدای جرو بحث شما به گوشمون رسید. گویا بحث می‌کردید که کی از همه سخت کوش تره...
- من! من! از همه سخت کوش‌ترم من، داشتم می‌گفتم بهشون!
- ای بابا رز، بین همه ماها تو بیست درصد هم شانس نداری!
- من وارث حقیقی هلگام!

دوباره بحث بالا گرفت و هر کس صدایش را گذاشت بالای سرش. کادوگان روی ظرف چپه شده‌ی میوه ایستاد، شمشیرش را بیرون کشید و عربده کشید:
- خاموش!

هافلپافی‌ها که آنقدر خوش شانس بودند که به صدای عربده‌های کادوگان عادت نداشته باشند، همه ساکت شدند و با تعجب به تابلو خیره شدند.
- همه‌ی مبارزان لشکر هلگا، کی حاضره تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خون برای هافلپاف بجنگه؟
-ما!
- کی می‌خواد روح خدابیامرز، هلگا رو توی قبر شاد کنه؟
- ما!
- چطور می‌خوایم این کار رو بکنیم؟
- با سخت کوشی!
- کی می‌خوایم این کار رو بکنیم؟
- همین حالا!
- از کجا بدونیم روح هلگا شاد شد؟

هافلپافی ها با قیافه‌هایی شبیه علامت سوال به یکدیگر خیره شدند.
- ما به شما می‌گیم! شما احتیاج به یک داور وسط دارید، همرزمان! ما، شوالیه‌ی پاک طینت گریفی، مرد میدان، داور بی غرض، بین شما داوری خواهیم کرد! مرلین شاهده، مرلین بالا سر شاهده ما هیچ قصد و غرض شخصی از مثل خاک‌انداز پریدن وسط دعوای شما نداریم!
- هورااا!

کادوگان موجود بسیار جوگیر و جودهنده کاریزماتیکی بود، و به راحتی می‌توانست هر جمعی را به خروش بیارود. بعد از اینکه یک نگاه با رضایت کامل به جمعیت روبرویش انداخت، ادامه داد:
- امشب که دیروقته، فردا به شما ماموریت‌هایی خواهیم داد و براساس سخت کوشی و ممارست شما در انجام آن ماموریت‌ها، شما را رتبه بندی خواهیم کرد! حالا هم لطف کنید همه برید بخوابید، فقط قبلش بی زحمت تابلوی ما رو از وسط زمین بلند کنید بذارید روبروی پنجره‌ای، چیزی.


فلش بک

رز و سرکادوگان در رختکن تیم شطرنج نشسته بودند و یک دست شطرنج تمرینی می‌زدند. کادوگان که کلا به سکوت عادت نداشت و اگر دو دقیقه در سکوت قرار می‌گرفت، زیر زبونش تاول می‌زد، نیم ساعت اول بازی را همزمان به شرح تمام اتفاقات گروه مورد علاقه‌اش گریفندور، و همرزمان دلبندش، گریفندوری‌ها پرداخته بود. وقتی دیگر چیز خاصی به ذهنش نرسید که بتواند توی چشم رز بکشد، صرفاً از روی ادب پرسید:
- تالار خصوصی شما چطوریاست، همرزم؟

رز شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- ای، بدک نیست. بگی نگی خوش می‌گذره، یه حموم عمومی داریم گاهی دور هم می‌کنیم میریم استحمام، یه خوابگاه مختلط داریم گاهی دور هم می‌خوابیم، یه پنجره مجازی هم داریم که باز میشه به سرزمین بی‌ناموسی‌ها...
- بگی نگی خوش می‌گذره فقط؟

پایان فلش بک


- یه پنجره‌ی مجازی هم ندارین یعنی؟
- چرا راستش یه پنجره مجازی داریم ولی...
- همون خوبه، مرسی! ما رو آویزون کنید روبروی همون!

تالار هافلپاف، صبح زود

هافلپافی‌ها همه سختکوش بودند، این بود که با وجود اینکه بوق سگ به خواب رفته بودند، شیش صبح همه قبراق و سرحال وارد اتاق کادوگان شدند و او را از خواب پراندند.
-لاویزارد الی‌المرلین! از این به بعد می‌خواین وارد این اتاق بشین قبلش در بزنید لطفاً، شاید پنجره روشن بود ما داشتیم نگاه می‌کردیم!
- سر وقتشه بینمون داوری کنین!
- آهان، داوری. ما خیلی فکر کردیم، دیدیم ماموریت شما باید یه چیزی باشه که برای همه‌ی شما تازگی داشته باشه، مرلینی نکرده برای تجربه‌ی کمتر، حق کسی ضایع نشه. اینه که پیش خودمون فکر کردیم شما تا به حال هیچوقت توی تالارتون مهمون نداشتین تا ما اومدیم، بهترین ماموریت برای تشخیص وارث حقیقی هلگا، اینه که نشون بدین کدومتون میزبان سختکوش تریه! حالا برای شروع، زاخاریاس همرزم، بیا ما رو ببر تو این حموم عمومیتون بشور!

زاخاریاس که به طرز واضحی احساس ناراحتی می‌کرد، لباس غواصی‌اش را تنش کرده بود و تابلوی بزرگ ظرف میوه به انضمام کادوگان را به داخل حمام می‌برد. بر خلاف او، کادوگان اما مایوی گل گلی اش را پوشیده بود و بی‌صبرانه منتظر رسیدن به حمام بود. وقتی به حمام رسیدند، به دستور کادوگان، زاخاریاس همه‌ی حوضچه‌ها و وان‌ها و استخر‌های کوچک داخل حمام را پر از آب و صابون‌های مایع خوشبو کرد.
- خیله خب سر، آخریش هم پر شد، اول توی کدوم می‌خوای شنا کنی؟
- توی هیچ‌کدوم همرزم! ما تابلوییم! بیفتیم توی آب از بین می‌ریم!
-
- تو قراره شنا کنی! تو همه‌شون! نشونمون بده چقدر سخت‌کوشی!

و کل آنروز را زاخاریاس بی‌نوا شنای قورباغه و کرال و تسترال رفت و کادوگان پرتقال پوست کند و به دیدن زیبایی‌های طبیعی مناظر اطراف مشغول شد. کادوگان که حسابی از آن‌روز لذت برده بود، توی لیستش جلوی اسم زاخاریاس دو ستاره کشید.
فردا صبح نوبت پومانا اسپراوت بود. پومانای بیچاره در حالی که از شدت ترس مثل بید می‌لرزید، وارد اتاق کادوگان شد. کادوگان نگاهی به سر تا پای معلم گیاهشناسی بیچاره انداخت و گفت:
- برای شما ایده بسیار آسونی داریم! لطفاً به عنوان مهمان نوازی، به ما توضیح بدید که چه داروهای گیاهی‌ای برای درمان چاقی، خارش کف پا، ضعف اعصاب، نفخ شکم، جرونا و قدکوتاهی مؤثره؟

پومانای مضطرب، انگشت‌هایش را دور هم پیچید و گفت:
- خوب پادزهر بیزوار برای چاقی خوبه.

کادوگان شروع به نت برداری کرد:
- که پادزهر بیزوار...
- ولی ده درصد احتمال مرگ بر اثر پارگی کلیه شریان‌های بدن رو داره.
-
- ریشه اسطوخودوس تا حدود چهل درصد در درمان نفخ شکم موثره.
- اسطوخود...
- ولی تا شصت درصد احتمال ترکیدگی روده رو داره
-
- روغن گل یاس بنفش در درمان جرونا موثره...
- ولی؟
- ولی پنجاه پنجاه احتمال لق شدن قسمت تحتانی بدن رو داره. ضمناً کشیده شدن دست‌ها و پاها روی میز شکنجه تا حدودی به افزایش قد کمک می‌کنه ولی صد در صد مرگ رو به دنبال خواهد داشت....گیاه میانور هم هست که صد در صد مرگ رو به دنبال داره و عملا هر بیماری رو حل می کنه.

کادوگان خیلی زود عذر پومانا را خواست و سدریک و آموس دیگوری را با هم همزمان به اتاق دعوت کرد، چرا که آن‌یکی می‌بایست هر ده دقیقه یکبار به این‌یکی یادآوری کند که برای چه اینجا هستند، و این‌یکی می‌بایست هر ده دقیقه یکبار با عصا به فرق سر آن‌یکی بکوبد تا از خواب بپرد!
- خوب، ماموریت مهمان نوازی شما دوتا خیلی راحته، برام قصه بگید من بخوابم!

سدریک قصه «هاگرید دروغگو» را انتخاب کرد. کادوگان پیش خودش فکر کرده بود که می‌تواند خواب کم شبش را با چرت زدن سر امتحان سدریک و آموس جبران کند، اما زهی خیال باطل، چرا که سدریک هنوز به بخش فریادهای "آی ملت! فنریر تسترال هامو خورد!" هاگرید نرسیده، خودش خوابش می‌برد و آموس هم با فریاد های «کیه؟ کیه؟ کیه؟!» هر دوی آنها را از خواب می‌پراند سپس سدریک دائم مجبور می شد بگوید «فنریره! فنریر گری بکه پدر جان!» . بلاخره بعد از نیم ساعت، کادوگان عذر جفتشان را خواست و اسم آنها را هم، مثل پومانا، از لیستش خط زد.

نفرات بعدی، ایزابلا تتویسل و آرتمیسا لافکین هم از لیست کادوگان خط خوردند، اولی چون مرگخوار بود و کادوگان بر خلاف چیزی که ادعا می‌کرد، اصلاً داور بی غرضی نبود، و دومی هم برای اینکه به جای اینکه به ماموریت کادوگان گوش کند، یک ساعت برایش بالای منبر رفته بود و از معایب دید زدن پنجره‌ی مجازی و رفتن به حمام عمومی روضه سرایی کرده بود.

صف هافلپافی‌های منتظر امتحان، تقریباً از نصف کمتر شده بود که دوباره صدای پاق بلندی در وسط تالار خصوصی پیچید. اینبار جن خانگی پیر و چروکیده‌ای در حالی که لنگ کهنه پاره‌ای به کمر و قوطی وایتکسی به دست داشت، وسط تالار ظاهر شد!
پومانا جیغی زد و پرسید:
- این جن وسط تالار ما چیکار می‌کنه؟
- چیز خاصی نیست همرزم، کریچره! ما ازش خواستیم بیاد به ما کمک کنه تو دادن ماموریت‌ها!
- سلام بر هافلپافی‌ها! کریچر خیلی به اینجا ارادت داشت! همانا که تک تک خاندان مطهر بلک، به جز ارباب سیریوس و ارباب آلفرد، هافلی بود و هافلی‌ترینشان، ارباب ریگولوس فقید بود!


فلش بک

- پس شوالیه کریچر رو یادش نرفت‌ ها! کریچر همه‌ی حرف‌های دختره ویبره زن به شوالیه موقع شطرنج رو شنید! یک وقت شوالیه نرفت اون تو تک خوری کرد و کریچر رو پیچوند؟
- نه نترس همرزم! بهت قول می‌دیم پامون برسه اون تو یه بهونه پیدا می‌کنیم تو رو هم میاریم! حالا پرت کن ما رو همرزم! پرت کن! پرت کن!

و کریچر تابلوی ظرف میوه را از روی در آشپزخانه برداشت و به درون تالار خصوصی هافلپاف پرتاب کرد!

پایان فلش بک


- خیله خوب زل زدن بسه، علی بشیر؟
- جونم سر کادون؟
- من رو حساب رفاقتی که با هم داریم به تو ماموریت آسون می‌دم. پاشو کریچر رو بردار و ببر حموم عمومی، با هم کل حموم رو بشورید ضد عفونی کنید.

علی بشیر بنده مرلین، به سمت حمام راه افتاد، در حالی که کریچر که با خوشحالی قوطی وایتکسش را تکان می‌داد و کلماتی مانند « سخت کوشی کرد، تنبل! » می‌گفت، او را همراهی می‌کرد.
تا علی بشیر و کریچر مشغول سابیدن در و دیوار و کف حمام عمومی بودند، سر کادوگان از رز خواست تا برای اثبات سختکوشی‌اش در مهمان نوازی، او را به گردش در هافلاویز ببرد.

- همرزم آن موجود نامبارک نامیمون رو بگیر اونور! مثل چی به ما زل زده!

کادوگان به گورکن رز اشاره می‌کرد که رز زیر بغل زده بود. مشکل اینجا بود که رز کادوگان را هم زیر این یکی بغلش زده بود، و با توجه به هجم وسیع ویبره‌ای هم که همزمان می‌زد، پوزه گورکن در هر قدم به تابلوی کادوگان مالیده می‌شد!
- نگران نباش سر! علیرضا به جز غذا به هیچ چیز دیگه اهمیت نمیده.
- واقعاً که خیالمان راحت شد!

بلاخره رز در اتاقی را باز کرد و علیرضا و کادوگان را پایین گذاشت.
- اینجا هافلاویزه! اون پشت مشتا یه کلبه است، اون ور یه تپه است. اینم مجسمه کلوپاترائه که اسطوره شوهر کردنه...

کادوگان با شور اشتیاق کل اون بعد از ظهر رو به بالا و پایین کردن تاپیک هافلاویز و تخمه شکستن پرداخت. اون که از شنیدن داستان‌های روابط عاشقانه و گاه پنهانی شخصیت‌های آشنا، به انضمام پیازداغ زیاد کردن‌های رز، حسابی سرگرم شده بود، توی لیستش جلوی اسم رز دوتا ستاره کشید.
نفر بعدی که باید مورد آزمایش قرار می‌گرفت، گابریل بود. کادوگان که ایده‌هایش ته کشیده بودند، رو به گابریل کرد و گفت:
- خودت به ما بگو چطوری می‌تونی از ما میزبانی کنی!
- من می‌تونم اطلاعات عمومی شما رو زیاد کنم! می‌تونم به شما از حقایق و مطالب علمی راجع به هر چیزی که بخواین بگم! مثلاً همین موزی که می‌خورید، درسته که خیلی پتاسیم داره، ولی اگه زیاد مصرف بشه...

کادوگان که فهمیده بود گیر یک علامه دهر دیگر مثل هرمیون خودشان افتاده است، خیلی زود گابریل را فرستاد تا با کریچر ماموریت خودش را بگذراند!

در همین حال برای بار سوم، صدای تق تق غیر منتظره‌ای در تالار خصوصی هافلپاف پیچید. صدای کوبیده شدن دستی به در ورودی تالار بود. هافلپافی‌ها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند تا اینکه بلاخره سدریک جلو رفت و در تالار را باز کرد. بیرون در، یک لشکر از گریفندوری‌ها ایستاده بودند.


فلش بک

والا از شما چه پنهان، این فلش بک زیاد توضیح ندارد. کادوگان است دیگر، خاطراتان هست گفتم اگر ده دقیقه ساکت می‌ماند زیر زبونش تاول می‌زد و نخود در دهانش خیس نمی‌خورد؟ در این مدتی که کادوگان به داوری میان اعضای هافلپاف مشغول بود، هنوز هرازگداری سری به تابلوی خودش در بالای شومینه‌ی گریفندور می‌زد و برای هر گوش شنوایی که گیر می‌آورد، از بساط همیشه به پای غنا و لهو و لعب در تالار هافلپاف می‌گفت. همچنین از روند مساعد و تصاعدی مزدوج شدن مجردین و پیدا کردن همدم در تالار‌های خصوصی این گروه.

پایان فلش بک


آرتور ویزلی جلوی لشکر گریفندوری ها ایستاده بود و کلاه گروهبندی را در دست داشت. در آن یکی دستش، شمشیر گریفندور بود که خودش با شجاعت تمام از داخل کلاه بیرون کشیده بود. آرتور شمشیر را به طرز خطرناکی بیخ گلوی کلاه مادر مرده گرفته بود.
- بهشون بگو چیزی رو که به ما گفتی.

کلاه، آب دهنش را با معذبی قورت داد و گفت:
- اینا همه هافلین!

هافلپافی‌های جدید، منتظر تایید هافلپافی‌های اصلی نماندند و گله‌ای ریختند وسط تالار. هافلپافی‌های اصلی واقعاً گیج شده بودند و با نگاه‌هایی که صدها سوال می‌پرسید به کادوگان خیره شدند.

- چرا مثل خرچنگ‌های دریایی به من نگاه می‌کنید؟ برین خوابگاه رو به همگروهی‌های جدیدتون نشون بدین بعد هم برین بخوابین، دیروقته. در رو هم پشت سرتون ببندین مزاحم من هم نشید تا صبح، صبح به شما وارث حقیقی هلگا را معرفی خواهم کرد!

چند ساعت بعد کادوگان با آرامش توی اتاق تنها نشسته بود و به ماورای پنجره‌ی مجازی خیره شده بود. نور طلایی اغوا کننده‌ای از پنجره به بیرون می‌تابید، همه چیز در سکوت بود که یکدفعه ساییده شدن پنجه‌های کوچکی روی کف اتاق شنیده شد.
- ده دفعه گفتم بدون در زدن وارد نشوید!

اما فرد مهاجم جوابی نداد. نگاه کادوگان به کف اتاق افتاد، جایی که علیرضای گورکن، با نگاه گرسنه‌ای به نقاشی ظرف میوه نگاه می‌کرد.
- رز! همرزم! خودت را برسان! بیا و ما را از دست این هیولای ببر دندان نجات بده!

ولی دیگر دیر وقت شده بود و رز هم مانند سایر هافلپافی‌ها، طبق توصیه‌ی خود کادوگان در خوابگاه خوابیده بود. داد و فریادهای کادوگان بخت برگشته هیچ ثمری نداشت و تا صبح که هافلپافی‌ها به اتاق کادوگان آمدند، اثری نه از تابلو مانده بود و نه حتی از قاب چوبی دور تابلو. پیام اخلاقی داستان: به گروه خصوصی خودتان راضی باشید و مولتی نزنید!

در پایان جا دارد که به اتمام ماجرای رقابت هافلپافی‌ها هم اشاره کنم. وقتی هافلپافی‌ها صبح آن روز به اتاق کادوگان آمدند، فکر کردند که کادوگان شبانه متواری شده است. اما توانستند دفترچه یادداشت‌هایش را پیدا کنند که در آن جلوی اسم زاخاریاس و رز، دو ستاره کشیده بود.


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۴۲:۱۶


تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
آموس vs ماکسیم

سالن تاریک بود و فقط نور های بنفش و سبزی، صحنه رو روشن کرده بودن. جمعیت تماشاچی، داد و بیداد میکردن و خواستار حضور هر چه سریعتر خواننده ها بودن. سدریک و پدرش، روی دوتا صندلی ردیف اول نشسته بودن.
یهو صحنه شروع به لرزیدن کرد و خواننده، با موهای مشکی سیخ شده و آرایش غلیظ دور چشمش، روی صحنه اومد. دود، سالنو پر کرده بود. خواننده گیتارشو بالا گرفت و با صدای خس دار ترسناکی داد زد:
- آر یو ردی؟

صداش خیلی برای سدریک آشنا بود.

- گفتم آر یو ردی؟
- یه! :crazy:
- آر یو ردی؟
- یه!

سدریک خیلی فکر کرد ولی یادش نیومد صدای کی میتونه باشه. برگشت که از پدرش بپرسه، ولی با دیدن قیافه آموس، وحشت کرد و...
از روی تخت پایین افتاد. نفس نفس میزد.
- هوف... همش خواب بود.

سدریک بالش و پتوش رو برداشت و رفت که سر و صورتشو بشوره. توی مسیر تکراری رتخواب به دستشویی، نامه ای رو دید که روی زمین افتاده. با چشمای باد کرده برش داشت و بازش کرد.
- باقیمانده حساب گرینگوتز شما: هزار و هفتصد گالیون...

هنوز خوندن نامه رو تموم نکرده بود که از پنجره باز خونه، یه جغد پرید داخل و نامه دیگه ای رو روی سر سدریک انداخت. سدریک، خمیازه کشان، نامه بعدی رو باز کرد.
- باقیمونده... هزارتا؟! هفتصدتای دیگه ش چی شد؟...

و هنوز این جمله رو هم به پایان نرسونده بود که یه جغد از دودکش پرید داخل و نامه سیاه و دودی رو توی بغل سدریک انداخت.
- وای نه... خونه کثیف شد... چی؟ پتوم! پتوم کثیف شد!

جغد با دیدن سدریک که پتوشو تو بغل گرفته و چشماش پر اشک شده بود، چشماشو تو حدقه چرخوند و خواست از پنجره بره بیرون، که با جغد دیگه ای که همون لحظه میخواست وارد شه، تصادف کرد و نامه های جغد جدید، روی زمین ولو شدن. جغد ها برای همدیگه هو هو میکردن و میخواستن برای همدیگه قفل فرمون بکشن که سدریک با تکون دادن دستاش، فراریشون داد. جغدا همچنان که اوج میگرفتن، بالهاشونو به صورت تهدید آمیزی برای همدیگه مشت کردن.
سدریک نامه هارو برداشت و یکی یکی بازشون کرد.
- حساب گرینگوتز... هشتصد تا... پونصد تا... سیصد تا... هیچی؟!

حساب گرینگوتزشون خالی شده بود؟ چطور ممکن بود؟ کسی به کلیدشون دسترسی داشت؟ ولی الان نمیتونست تمرکز کنه. تصمیم گرفتبعد از یه چرت سه-چهار ساعته، جغد بزنه به گرینگوتز که ببینه چه خبره. بالششو تنظیم کرد و با غصه پتوشو کشید روش که در با صدای مهیبی باز شد. سدریک یه لحظه به سمت در برگشت.
- سلام پسرم.
- سلام بابا ... ب‌... بابا؟

دهن سدریک از تعجب باز موند؛ آموس لباسا و دستکشای ی چرمی سیاه و کفش نوک تیز پوشیده بود. یه حلقه از لبش آویزون و دور چشماشو سیاه کرده بود. موهای سفیدش رو سیخ کرده بود و نصفشو رنگ سیاه زده بود. صورت پر چین و چروکش با عینک دودی، تضاد مسخره ای درست کرده بود و گیتاری که به خودش آویزون کرده بود، کمرشو از اونی که بود هم خمیده تر کرده بود.
آموس توی خوابش، واقعی شده بود!
سدریک نمیدونست عصبانی شه، بخنده، یا بخوابه.

بالاخره بعد از چند ثانیه سکوت، سدریک موفق شد بر شوک وارد شده غلبه کنه، و این موفقیتشو با فریادی جشن گرفت.
- این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟!

باد آموس خالی شد. ژستی که گرفته بود، خراب و لبخند گل و گشادی که به لب داشت، محو شد. دور اتاق با صدای فرت، چرخید و چرخید و بالاخره، جلوی پای سدریک فرود اومد.
- چیه خب؟ مگه چشه؟
- مگه چشه؟! پدر من، این کارا از سن و سال شما گذشته...
- چه ربطی به سن داره؟ چرا نمیذارین آدم شغل مورد علاقشو خودش انتخاب کنه؟ این منم که یه عمر قراره با این شغل زندگی کنم، نه تو. چرا همش شغل وزارتی؟ چرا همیشه والدین و جامعه باید شغلتو انتخاب کنن؟ نه به اجبار جامعه اصلا...

سدریک میخواست بهش بگه که حتی این حرفا هم از سن اون گذشته، و یه راه حل پیدا کنه تا پدرشو سر عقل بیاره، ولی هنوز چرت نزده بود و تمرکز کافی نداشت. برای همین، پتوشو کشید روش و همونجایی که بود، دراز کشید و بعد از چند ثانیه، خر و پفش بلند شد.

- همه زندگیمو فدای تو و مادرت کردم و... وسط سخنرانی پر شورم میخوابه... بعد میگن چرا دختر فراری زیاد شده. لابد این اولین قدم برای رسیدن به شغل رویاهاست...

و آموس، دختر فراری شد.


چند ساعت بعد - خونه گریمولد


- غریبه! غریبه رویت شده! سریع پناه بگیرین!

ویلبرت اینو گفت و پرید توی آشپزخونه. همچنان که همه محفلیا، کاسه خالی سوپ پیازشونو وارونه میذاشتن روی سرشون، فوری میز غذاخوری رو وارونه کرد و همگی پشتش پناه گرفتن. یه عده هم که پشت جاشون نشده بود، چند تا بچه ویزلی رو سپر کردن.

- داعاشم! داعاشمو پشتیبانی کنین آسیب نبینه!

محفلیا سریع هری رو در آغوش گرفتن، به طوریکه پشت میز، یه کپه گرد از محفلیا درست شده بود. ویلبرت که حالا خیالش راحت شده بود، از پشت میز، بیرون رو نگاه کرد.

محفلیا منتظر موندن... و منتظر موندن...
- چیز... چرا نمیاد پس؟ آغوشمون خسته شد.
- میاد الان. خیلی ترسناک بود. یه وسیله خطرناک هم دستش بود. چی میگفتن بهش؟...

مالی که یه پاتیل کوچیک وارونه روی سرش و یه ماهیتابه توی دستش بود، از پشت دیوار بیرونو نگاه کرد.
- چه شکلی بود؟ نکنه اون مرگخواری باشه که میگن تو کوچه دیدن؟
- خب... موهاش سیخ و سیاه و سفید بود... دور چشماش سیاه بود... لباسش تنگ بود...

با هر ویژگی جدیدی که ویلبرت اضافه میکرد، محفلیا چشماشون گرد تر میشد. همه به لرزه افتادن.

- هختافنممم...
- ها؟
- نه چیزه... این آرتور هری رو بغل کرده، منم واسه پوشتیبانی بغلش کردم. یه ذره داره خفه میشه.

با اشاره مالی، آرتور رو از کپه محفلیا بیرون آوردن. آرتور که از شدت کمبود تنفس، رنگش بنفش شده بود، هوای آزاد رو با ولع وارد ریه هاش کرد.
هنوز نفسشو بیرون نداده بود که موجود غریبه دم در ظاهر شد. همه محفلیا نفسشونو تو سینه حبس کردن و سعی کردن همونجایی که هستن، بی سر و صدا بمونن. هیچکس از جاش تکون نمیخورد.

غریبه چند ثانیه، همونجا پشت در موند. بعد خیلی آروم، وارد آشپزخونه شد. محفلیا سعی کردن نلرزن. هر کدوم داشتن چوبدستیاشونو آماده میکردن که با صدای ماهیتابه مالی، دست نگه داشتن.

هیچکدوم نتونستن نگاه نکنن. حتی هری هم از لای سپر از جنس آغوشش، به مالی خیره شد. مالی که ماهیتابه ش رو، که وسطش چند سانت داخل رفته بود، غلاف میکرد، آروم آروم به غریبه نزدیک شد. همه با نفس های حبس شده نگاهش میکردن. آرتور دوباره تا مرز خفه شدن پیش رفته بود. مالی نزدیک شد و عینک دودی غریبه رو برداشت...

- این که آموسه.

آرتور اینو گفت و نفس نفس زنان، از پشت میز بیرون اومد. به لطف همکاری چندین و چند ساله شون، آرتور قادر به تشخیص چهره آموس بود.

- چی شده؟
- این چه قیافه ایه آموس؟ همه مونو ترسوندی!

آموس منتظر این لحظه بود؛ از مسیر خونه ش تا اینجا، یه سخنرانی خوب آماده کرده بود. به سختی سر پا ایستاد. گلوشو صاف کرد...
- ام... اجبار جامعه... شغل... آینده...

هر چقدر فکر کرد یادش نیومد... ولی مهم نبود. اون پیرمرد روزهای سخت بود. همیشه یه پلن آماده داشت. برای همین، نفس عمیقی کشید و گفت:
- به نام مرلین. میخوام خواننده بشم.
-

محفل توی سکوت فرو رفت و آموس، مشتاقانه، ادامه داد:
- میدونستین استعداد آدم توی حموم چقدر شکوفا میشه؟ و... خب...

دیگه چیزی به ذهنش نمیرسید. برای همین، دیگه چیزی نگفت و منتظر عکس العمل موند. و خیلی نا امید شد وقتی صدای خنده هاشون، فضا رو پر کرد.
آموس با ناراحتی فکر کرد... شاید به اندازه کافی دختر فراری نبوده. باید بیشتر دختر فراری می بود. باید قله های دختر فراری بودن رو فتح میکرد. برای همین، هق هق کنان بیرون رفت.

- بد نمیگفت ها... شاید منم امتحانش...

آرتور نتونست حرفشو تموم کنه، چون ماهیتابه مالی با تمام قدرت روی سرش فرود اومد.
***

آموس به کاغذ توی دستش، بعد به سر در ساختمون روبه روش نگاه کرد. برای اولین بار توی عمرش، درست اومده بود. خواست بالا و پایین بپره، ولی راه رفتن توی لباسهای چرمی تنگ، به خودی خود سخت بود؛ برای همین، به یه قر خیلی ریز بسنده کرد و وارد ساختمون "انجمن دختران فراری" شد.

ساختمون، از چیزی که فکر میکرد، خیلی شلوغ تر، و با چیزی که تصور کرده بود، خیلی متفاوت تر بود. در واقع اگه آموس میخواست برای این انجمن اسمی بذاره، قطعا اسمشو انجمن "مردان فراری" میذاشت!

یه طرف، سر کادوگان توی تابلوش دیده میشد، که چپ و راست مردم رو به مبارزه دعوت میکرد و ادوارد کبودی که با قیچی هاش، تار و پود تابلوش رو تهدید میکرد. ادوارد به استراحت نیاز داشت، چیزی که زیر تابلوی سر کادوگان، دست یافتنی نبود.

- چطور میتونی چرت بزنی همرزم؟ ما اومدیم اینجا که برای آرمان هامون بجنگیم!
- برای آرمان هامون، نه با همدیگه! حاضرم آمپولای ملانی رو دوباره تحمل کنم، ولی سر و صدای تو رو نه!
- هااااا ایح ایح ایح ایح! نمیخندوما... له لهوم!

طرف دیگه، تام دیده میشد که بی دست و پا، یه گوشه لم داده بود و زیر لب غر غر میکرد.

- بیچاره! بلاتریکس دست و پایش را به عنوان بادیگارد ارباب استخدام کرده.

آموس برگشت و با پیپ خاموشی مواجه شد که روی هوا معلق بود.
- چیست؟ تا به حال قلپیپ ندیده ای؟
- قلپیپ؟
- قلپیپ دیگر! قلیان پیپ! ما از زمانی که سیگار کوچکی بیش نبودیم، دلمان میخواست بزرگ شدیم، قلیان بشویم. ولی متاسفانه پیپ شدیم. یک پیپ خاموش در دهان یک پیرمرد که نهایتا ما را بخاطر یک پیرزن ترک کرد...

آموس سعی کرد به حرفای پیپ توجه کنه، ولی حرفاش، به اندازه جمعیتی که وسط سالن جمع شده بود، کنجکاو کننده و جالب نبودن. برای همین، وقتی متوجه شد پیپ خیلی گرم حرف زدن شده که متوجه نبودنش نمیشه، به سمت جمعیت رفت.

جمعیت دور مبلی جمع شده بودن که یه خبر نگار، یه فیلمبردار و یه صدا بردار، به همراه یه مرد نیمه لخت، روش نشسته بودن.
رودولف با بی میلی واضحی، روی مبل لم داده بود و اصلا به دوربین و خبرنگار ها نگاه نمیکرد.

- خب جناب لسترنج، میشه برامون بگین چی شد که انجمن دختران فراری رو تاسیس کردین؟
- قرار بود دختران فراری باشه. تو چرا ساحره نیستی؟ ولی چون احتمالا ساحره جذب میکنه میگم. من... من زنم دست بزن داشت. خودش که هیچی، دوتا هم از تام گرفته بود. هر روز مرلین کارش کتک زدن من بود. یه روز با خودم گفتم، تا کی آخه؟ تا کی باید این حجم از خفنیت، فقط یه همسر داشته باشه و از همون یه همسر هم کتک بخوره؟ این شد که فرار کردم و این انجمن رو تاسیس کردم، تا کمکی باشم برای همه ساحره هایی که نیازمند پشتیبانی هستن. نه جادوگر.

صدای تشویق جمعیت، تبدیل به "هو" شد، ولی برای رودولف اصلا مهم نبود.

- جناب لسترنج، شما نگران نیستین محل انجمنتون لو بره؟ اونجوری برای همه تون بد میشه...
- نه نه، نگران نباشین، ما مکان انجمن رو هر چند وقت یه بار عوض میکنیم. حتی تا وقتی که این مصاحبه پخش شه، ما از اینجا رفتیم. به هر حال ساحره ها از ملیت های مختلف ممکنه به ما بپیوندن.
- خب..‌. خوبه... منتهی جناب لسترنج، برنامه زنده ست.
- برنامه؟ اگه جادوگره، که مرده ش بهتره. در غیر اون صورت...

ادامه حرف رودولف، توی صدای انفجاری که از آخر سالن اومد، محو شد. تن همه، مخصوصا رودولف، با دیدن عاملان انفجار، شروع کرد به لرزیدن. بلاتریکس جلو، و پشت سرش، فک و فامیل و عاملان فرار فراری ها، دیده میشدن.
- که فرار میکنی رودولف؟ فکر کردی پیدات نمیکنم؟
- عه، تویی بلا، همسر عزیزم؟ ب... بریم خونه برات توضیح میدم.
- خونه، رودولف؟ خونه رو که منفجر کردم. حرف دیگه ای نداری؟

بلاتریکس اینو گفت و بدون اینکه حتی اجازه جواب دادن هم به رودولف بده، فرمان حمله داد.
توی یه چشم به هم زدن، توی سالن، صحنه محشر به پا شد. آگلانتاین پریده بود روی پیپش و علیرغم میلش، دورشو با نخ بسته بود. سیریوس بدون توجه به داد و بیداد سر کادوگان، اونو به دندون گرفته بود و با خودش میبرد. ساختمون که دید بزن بزن شده، جو گیر شد و آتیش گرفت.

قلب آموس، تحمل دیدن این صحنه های درگیری و آتش سوزی رو نداشت. بدنش از ترس قفل شده بود و لباسهای تنگش هم، هیچ کمکی بهش نمیکردن.
درست لحظه ای که فکر میکرد کارش تمومه، گرمای دستی رو توی دستش احساس کرد.

- بیا بریم خونه بابا.

چشمای آموس، با دیدن سدریک، پر از اشک شد. برای یه لحظه، فراموش کرد که چرا اصلا میخواست خواننده بشه. اصلا ارزششو نداشت که بخاطر خوانندگی، پسرشو تنها بذاره و بره. اشکاشو با گوشه لباسش پاک گرد.
- بریم پسرم. بریم.

و آموس و سدریک، دست در دست هم، از ساختمون که کم کم داشت فرو میریخت، خارج شدن. آموس خوشحال بود که فهمیده هیچی براش باارزش تر از پسرش نیست و سدریک، خوشحال بود از اینکه پدرش، دست از مسخره بازی برداشته. اونا قرار بود یه عمر با خوبی و خوشی با هم زندگی کنن...

دو روز بعد

- بابا! باز این چه ریختیه؟!
- میخوام پرورش دهنده اژدها بشم. بهم میاد؟


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
اسبِ Queen Anne's Revenge
VS
سربازِ ناسازگاران



شور و شوق عجیبی بر خانه شماره دوازده میدان گریمولد حاکم بود. بیشتر اعضای محفل درباره اتفاقی که قرار بود نه ماه بعد بیفتد حرف می زدند و دائم قربان صدقه بچه دنیا نیامده می شدند. کریچر بار ها گفته بود:

-کریچر نفهمید چرا بقیه اینقدر خوشحال بود. ارباب هری همین الان هم سه تا توله داشت!

البته طبق معمول کسی به کریچر اهمیت نمی داد. همه طوری درباره بچه حرف می زدند گویی قرار بود ارباب ریگولوس دوباره زنده شود. البته ارباب ریگولوسِ کریچر قرار بود دوباره زنده شود... البته نه آن طور که کریچر انتظارش را می داشت...نه حتی آن ارباب ریگولوس...

کریچر در کابینتش خوابیده بود. صبح خیلی زود که در آشپزخانه باز شد و با صدای محکمی بسته شد. کریچر از خواب پرید و همین که آمد جد و آباد فرد وارد شده را به فحش های مرلین دار بکشد، در کابینت باز شد و نور شدیدی تابیدن گرفت طوری که کریچر مجبور شد دستش را سایبان چشمش قرار دهد. یک جفت دست وارد کابینت شد و کریچر را گرفت. دست ها کریچر را روی میز آشپزخانه گذاشتند. کریچر دو هیکل سیاه را مقابل خود می دید.

کریچر کمی چشمانش را مالید. دو هیکل سیاه مقابلش واضح شدند.
-ارباب هری و خانم ارباب هری خواب و زندگی نداشت سر صبح اومد سراغ کریچر؟

هری و جینی با لبخند گشادی یکدیگر را نگاه کردند سپس به کریچر خیره شدند.
-کریچر ما اسم بچه مونو انتخاب کردیم!
-اسم توله ارباب به کریچر چه ربطی داشت؟
-مطمئنیم عاشقش میشی کریچر. منو جینی نشستیم فکر کردیم. با خودمون گفتیم تو کل هفت کتاب دیگه کدوم دونفر مادر مرده‌ای بودن که بخاطر من به فنا رفتن تا ما اسمشونو ترکیب کنیم بذاریم رو بچه؟ خیلی فکر کردیم و در آخر یکی رو پیدا کردیم که به دلمون نشست ولی دومی پیدا نشد...

کریچر با بی میلی هرچه تمام تر صحبت های هری را گوش می داد. جینی کتابی را که در دست داشت مقابل کریچر گفت.
-برای قسمت دوم اسم بچه ما این کتاب رو خوندیم و اسم خوبی پیدا کردیم.

کریچر کتاب را نگاه کرد، کتاب جلد زرد زنگی داشت و بر روی آن تصویر کودکی در حال شیر خوردن نقش بسته بود. بالای عکس با خط زیبایی نوشته بود:

نقل قول:
راهنمای پیدا کردن بهترین اسم ها برای بچه، نوشته ریدا اسکیتر پرانتز باز خواهر ریتا اسکیتر پرانتز بسته.


-خب؟

هری و جینی با لبخند به یکدیگر نگاه کردند، سپس یکصدا گفتند:
-ریگولوس ریدیوس پاتر!

کریچر جیغ کشید.
-این اسم چرا اینقدر سمی بود! اصلا ارباب هری از کجا دونست توله اش پسر بود؟!

جینی طوری به سقف آشپزخانه خیره شد که گویی در حال صحبت با از جادوگران بهتران است.
-حسش می کنم کریچر... حسم اینه که پسره...

هری ادامه داد:
-حالا کریچر اگه توله ا... ببخشید... بچه ام دختر هم بود که مشکلی نداره که! یه اسمه دیگه! همونو می ذاریم! اینقدر محدود فکر نکن کریچر! خودتو درگیر جنسیت نکن اصلا!

جینی با سر تایید کرد و کریچر دوباره جیغ کشید.

***


کریچر این را توهین بزرگی می دانست. گذاشتن اسم ارباب مورد علاقه اش بر روی توله چهارم ارباب هری برایش قابل قبول نبود. از طرفی نمی توانست با اربابش مقابله کند. لذا تصمیم گرفت نارضایتی خود را به اشکال مختلفی نشان دهد. کریچر از همان لحظه شروع کرد. در ها را به هم می کوبید، ظرف و ظروف را می شکست، بچه های ویزلی را در کمد حبس می کرد، لگدی نثار کج پا و علیرضا می کرد که جیغ هرمیون و رز را در می آورد، ردای های هری را در وایتکس می ریخت اما هیچ یک جواب نمی داد، نمک روی سر زاخاریاس می ریخت و گاهی فریاد می کشید:

-ارباب ریگولوس! اینجا اصلا سفید نبود!

و ناگهان قسمتی از خانه پر از وایتکس می شد. حتی کتاب راهنمای پیدا کردن بهترین اسم ها برای بچه، نوشته ریدا اسکیتر پرانتز باز خواهر ریتا اسکیتر پرانتز بسته را هم انداخت توی شومینه.

جینی موهای فرفری پشت سر کریچر را نوازش داد.
-اشکالی نداره کریچر. اتفاقه دیگه. ما که اسمو انتخاب کردیم دیگه کتاب رو لازم نداشتیم.

یک ماه گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. کسی متوجه قهر کردن کریچر نشد. کریچر فهمید که در طی این مدت برای نشان دادن ناراحتی اش کاری نکرده است. او در واقع کار هایی را می کرد که در حالت عادی نیز انجام می‌داد بنابراین می بایست نقشه را تغییر می‌داد. کریچر روزها رفتار مشنگ ها در موقع ناراحتی را مطالعه کرد تا این که جواب را یافت.

صبح روز بعد که محفلی ها از خواب برخاستند، دورتادور خانه پر بود از تابلو های کریچر. محفلی ها در مقابل تابلویی ایستادند. تابلو تصویر کریچر بود که بر روی نیمکتی نشسته بود و یک پایش را روی پای دیگر انداخته بود. زیر تابلو با دست‌خط خرچنگ قورباغه ای نوشته شده بود:

نقل قول:
هرگز اینقدر بی رحمانه ساکت نبوده ام.
#کافکا
#یادداشت ها


-یعنی چی؟
-دستخط کریچره؟
-آره انگاری.
-کریچر کی ساکته؟ همیشه فحشاش هاش تا هفت تا طلسم اون ور تر میره که!
-حالا ساکتیش چه ربطی به رو گشاد روی نیمکت نشستن داره؟
-نمیدونم والا!

محفلی از مقابل تابلو گذاشتند. تابلوی بعدی کریچر را در دشتی نشان می داد که به نقطه ای در دور دست خیره شده بود. زیرا تابلو با همان دستخط نوشته شده بود:

نقل قول:
مدام می کوشم چیزی بیان نشدنی را بیان کنم. چیزی توضیح ناپذیر را توضیح دهم. از چیزی بگویم که در استخوان‌ها دارم، چیزی که فقط در استخوان تجزیه پذیر است.
#کافکا


-هَن؟!
-چی میگه این زبون بسته؟
-نمیدونم... کی ترجمه بلده؟

محفلی ها بی آن که دقیقا متن را بفهمند از مقابل این تابلو نیز گذشتند و در مقابل تابلوی دیگری ایستادند. در این تابلو کریچر روی مبل بزرگ خانه گریمولد نشسته بود. تصویر از نیم رخ او گرفته شده بود و کریچر طوری به افق خیره شده بود که گویی تک تک اسرار کائنات را به تنهایی کشف کرده است. زیر این تابلو نیز با دستخط خرچنگ قورباغه قبلی نوشته شده بود:

نقل قول:
کاش می‌شد آدم اندوه را از پنجره بیرون بیندازد!
#کافکا


زاخاریاس گفت:
-کاش می شد خودشو از پنجره بندازیم بیرون.

بقیه محفلی ها طوری که انگار زاخاریاس حرف دل شان را زده بود زدند زیر خنده و هنگامی که دامبلدور یادآوری کرد که به کریچر اعتماد کامل دارد، همگی خنده شان را به سختی جمع و جور کردند.

-همرزمان! حالا این جملات چه ربطی به عکس دارن؟
-نمیدونم والا.
-بچه ها بنظرتون یه چیز مشترک نیست تو همه اینا؟
-اینکه کریچر تو همشون به جایی غیر از دوربین خیره شده؟
- نه اون مربع کافکا های زیرش یعنی چی؟

رز گفت:
-فهمیدم! این مسابقه اس! مسابقه پیدا کردن بی ربط ترین جمله برای عکس هاتون... اون مربع کافکا هم کد مسابقه شونه! حتما گالیون خوبی میدن بابتش! من که رفتم شرکت کنم!

همین که اسم گالیون آمد محفلی ها همچون لشگر مغول ها به سمت شومینه حمله بردند تا با پودر پرواز خود را به طبیعت برسانند، عکسی بگیرند و بی ربط ترین جمله ممکن را بنویسند و زیرش مربع کافکا بزنند تا در مسابقه شرکت کنند.

کریچر نا امید نشده بود. درست بود که این روش مشنگ ها جواب نداده بود اما هنوز راه دیگری باقی مانده بود....کریچر به کمک جادو آهنگی پخش کرد که مشنگ ها نام آن را دپ و غم و این جور چیزا ها می گذاشتند. کریچر آهنگ را گوشخراش می دانست اما باید طوری خودش را لوس می کرد.

آهنگ پخش شد. محفلی ها ابتدا هاج واج به یکدیگر خیره شدند. سپس لبخند کوچکی بر لبانشان نقش بست و ناگهان سر و گردنی بود که با ریتم آهنگ به چپ و راست یا جلو و عقب حرکت می کرد.

کریچر که از دور شاهد ماجرا بود با خود گفت:
-این آهنگ که همش از دوری و فراق و بدبختی و بی پولی و خیانت و خودکشی گفت! اینا از چی خوششون اومد؟ خیلی تسترال بود!

محفلی ها اما ظاهرا از آهنگ خوششان آمده بود. سیریوس که زیادی تحت تاثیر آهنگ بود گفت:

-گب! یه طلسم بزن ببین این کیه که داره میخونه.

گابریل چوبدستی اش را تکان داد و گفت:
-خرید مجداطها!

رز گفت:
-کی موافقه بریم کنسرتش؟

و فریاد شادی محفلی ها به هوا ساخت.

آن سو تر کریچر سرش را با شدت هرچه تمام تر به به نرده های راه پله می کوبید.

تنها یک راه برای کریچر باقی مانده بود:خودکشی الکی. این روش را هم از مشنگ ها آموخت. ابتدا نامه ای نوشت و از زمین و زمان شکایت کرد و گفت که از همان ابتدا چقدر بدبخت بوده و می بایست زودتر به فکر کشتن خودش می افتاده. گفت که همان روز کذایی با غار با ارباب ریگولوس می مرده و باقی عمرش نیز لوزری بیش نبوده.
کریچر نامه را جایی گذاشت که هری ببیند. سپس با یک چهارپایه و طناب وارد آشپزخانه شد. طناب را گره زد. ناگهان هری وارد شد و با هیجان گفت:

-کریچر! کریچر!

کریچر خوشحال شد. آخرین نقشه اش با موفقیت پیش رفته بود. ارباب هری از او عذرخواهی می کرد و آن اسم احمقانه را روی توله چهارمش نمی گذاشت.

-کریچر! یه چیزی میخوام بهت بگم! میدونم خوشحال میشی.

کریچر سری تکان داد. هری گفت:

-کریچر! ما اسم بچه رو عوض کردیم!

کریچر خوشحال شد. البته ظاهرش چیزی را نشان نمی‌داد.

-راستش جینی با قسمت ریدیوس مشکل داشت.
-خانم ارباب با قسمت ریگولوس مشکل نداشت؟
-نه اونجاش درست بود. واسه همین تصمیم گرفتیم اسم دختر یا پسرمونو بذاریم ریگولوس ژیگولوس!

کریچر نگاهی به هری انداخت، سپس به طناب دار، دوباره هری را نگاه کرد و سپس طناب دار...
-ارباب هری نامه کریچر رو نخوند؟

هری بی اطلاع پرسید:
-نامه؟ کدوم نامه؟

کریچر بشکنی زد. نامه در دستش ظاهر شد. نامه را مچاله کرد. میل شدیدی داشت که نامه مچاله شده را در حلق ارباب هری اش فرو کند اما بخاطر قوانین نژاد اش نمی توانست دست به همچین کاری بزند. لذا نامه را در حلق خودش فرو کرد و خودش را دار زد. هری فریادی کشید و با شلیک طلسم طناب را پاره کرد. اما کریچر بخاطر نامه فرو رفته در حلقش به دیار مرلین شتافته بود.

مراسم تشییع پیکر مطهر کریچر در باغچه گریمولد با بهترین تشریفات انجام شد. جاروی ایاب و ذهاب نیز برای عزاداران فراهم شد و محفلی های عزادار ناهار را در هاگزهد خوردند.
چند ماه بعد توله ارباب هریِ کریچر به دنیا آمد که نامش را باز هم عوض کردند و این بار کریچر ریگولوس پاتر گذاشتند.


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۱۶:۵۲
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۲۰:۳۰

وایتکس!



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

مادام ماکسیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۵ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
از خیلی خارج...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
مادام ماکسیمVSآموس دیگوری


سوژه: سر پیری و معرکه گیری

- برای بار آخر میگم، یا بلند می‌شید یا مهره های بازی‌تونو با شونزده روش فرانسوی به خوردتون میدم.

مادام ماکسیم وسط کلبه‌ی هاگرید، جارو به دست ایستاده و با صدایی که از هیکلش بر می‌آمد فریاد می‌کشید.
رودولف قهقهه ای به شوخی ورنون زد و با صدای ترقی تاس ها را روی صفحه ی بازی انداخت.
- من نمی‌بازم...می‌دونید که، رودولف هیچ وقت نمی‌بازه. اصلا دو‌ کلمه‌ی باخت و رودولف کنار هم نمیان.

ماکسیم آهی از سر ناامیدی کشید و دوباره تکرار کرد.
- بلند بشید...می‌خوام زیرتونو جارو کنم.

صدای اعتراض ورنون بلند شد.
- هــــ‍ی...تو تقلب کردی!
- تقلوب؟ من تو کانوون اصلوح تربیت برزگ شدما...
- بزرگ...نه برزگ.
- من میدوونُم دروستش چیه...میدوونُم.

مادام کلافه شد؛ با یک دستش میزِ بازی و هر سه نفر را بلند و با دست دیگرش شروع به جارو زدن کرد.

- مارو بذار پایین زن.
- میگم هاگرید، مادام یکم...یکم غول نشده؟ آخه قبلا باکمالات‌تر نبود؟ نه این که من برام مهم باشه ها...فقط انگار یکم پیر شده!
- پیر شده؟ نکنه میخوای بگی گذر زمان وجود داره...حتما الان میخوای درمورد ساعت هم حرف بزنی. چجوری این چیزهارو باور می‌کنید آخه؟

ماکسیم که وانمود می‌کرد حرف های آنها را نمی‌شنود، جارو زدنش را تمام کرد، میز را به جای قبلی‌اش برگرداند و مجله به دست روی کاناپه لم داد.

بی آنکه مجله را بخواند شروع به ورق زدن آن کرد. پیر شده بود؟ خودش هم قبول داشت که بعد از ازدواج‌اش با هاگرید دیگر کمتر به خود می‌رسید؛ حتی به یاد نداشت که آخرین بار کی برای مانیکور ناخن ها، یا کشیدن پوستش به آرایشگاه رفته است.
با‌ نگرانی دستی به موهایش کشید و حشراتِ جنگلِ روی سرش را با خاراندن از خواب پراند. کی آنقدر ژولیده شده بود؟
- من زشتم؟

این سوال را بلند، و رو به شوهرش پرسیده بود؛ اما آن سه نفر آنقدر مشغول حساب کردن امتیاز هایشان بودند که اصلا به او توجهی نکردند.
مادام سعی کرد خود را با مجله سرگرم کند. دستور پخت موش صحرایی شکم پر را خواند و به صفحه‌ی بعد رفت.
آگهی پر نقش و نگاری توجهش را جلب کرد. لباس های مختلف و ساحره های خوش‌تیپ ای که آنها را پوشیده و ژست گرفته بودند.
"آیا همیشه فشن شو های لوییث ویطون شما را به خود جذب می‌کند؟ آیا نمی‌خواهید جزئی از آنها باشید؟ به دنیای مدلینگ خوش آمدید. به اینجا بیایید و احساس سرزندگی، شادابی و جوانی کنید. فقط کافیست..."

ماکسیم مجله را روی میز پرت کرد، در حالی که کت خزش را می‌پوشید و هم زمان از در بیرون می‌رفت، فریاد زد.
- روبیوس! من میرم خوشگل بشم برگردم.

***


- امم...پسر! پسر بچه...چرا جواب منو نمیدی؟

مادام ماکسیم رو به تابلویی رنگ و رو رفته که زمانی با حروف طلایی رنگ و درخشان رویش کلمه ی "لوییث ویطون" نوشته شده، ایستاده بود. حالا تابلو از یک طرف آویزان شده و با پاک شدن بقیه حروف "لو طون" را تشکیل داده بود.
- اینجا کجاست؟

ماکسیم بار دیگر سمت پسرکی که کنار در، روی زمین نشسته و چشمانش را بسته بود، فریاد زد.
پسر یکی از چشمانش را باز کرد و با لحن دلخوری گفت.
- من نامرئی شدم.

و دوباره محکم چشمانش را روی هم گذاشت و با دستانش روی آنها را پوشاند.
مادام که هیچ سر رشته ای در رفتار با بچه ها نداشت با تعجب به پسر خیره شد.
- نه...نه نامرئی نشدی.

پسربچه چشمانش را باز کرد، لب ورچید و با صدایی که از هیکل نیم وجبی‌اش بعید بود، جیغ کشید.
- مـ‍ـــامـــ‍ــان! این خانمه به من میگه تو نامرئی نیستی.

در همان لحظه زنی تقریبا میان‌سال با دو بچه در بغل، از در مزون بیرون آمد؛ رو به پسر چشم غره ای کرد و لبخند به لب از ماکسیم پرسید.
- اوه...شما برای کار مدلینگ اومدین اینجا؟

و بی آن که منتظر جواب سوالش باشد، پسر بچه ی روی زمین را هم بغل کرد و دست مادام را کشید، به درون مزون برد و فریاد زنان گفت.
- نین...برای مدل شدن اومدن.

زن، ماکسیم را روی کاناپه ای نارنجی رنگ و نخ‌نما شده نشاند و هر سه بچه را کنارش گذاشت.
- الان برمی‌گردم.

مادام نگاهی به سرتاسر اتاق، که کم شباهت به خانه ای کوچک نبود، انداخت. صدای قل زدن غذاها در آشپزخانه و اسباب بازی های پخش شده در خانه...ماکسیم نگاهی به بزرگترین پسر بچه ای که کنارش نشسته بود انداخت و پرسید.
- بزرگ شدی میخوای چی کار‌ه بشی؟

پسر لبخند شیطنت آمیزی تحویل مادام داد.
- می‌خوام برای مرد عنکبوتی چایی ببرم.
- یعنی نمیخوای مرد عنکبوتی بشی؟
- نه می‌خوام براش چایی ببرم.
- من همیشه ذهن این پسرو تحسین میکردم...

مادام به سمت صدا چرخید و با دختری شانزده ساله، که موهایش را خرگوشی بسته و ارتودنسی هایش را با فرم صورتی رنگ عینکش ست کرده بود، رو به رو شد.
- نین هستم، طراح لباسِ این مزون.

ماکسیم نگاهی به سر تا پای نین انداخت. خیلی مناسب و مد روز لباس نپوشیده بود، اما با این حال لبخندی زد و گفت.
- منم برای مدل شدن اومدم راستش...
- اوهوم...دنبالم بیا.

نین با کفش های پاشنه بلند و صورتی رنگش، مادام را به درون اتاقی راهنمایی کرد و بعد درون سیل عظیمی از پارچه، پولک و روبان هایی که گوشه ی اتاق مچاله شده بودند، فرو رفت.
- آهاا...پیداش کردم!
- امم...نین، این دقیقا چیه؟
- لباس مجلسی.

دختر در حالی که با ذوق و شوق لباسی نقره ای رنگ را تکان تکان میداد، گفت.
- پولکایی که روش دوخت‌مو ببین...قشنگ شده؟
- اوه، آره...جوری که به عینک آفتابی نیاز پیدا کردم.

در همین لحظه به خاطر شوخی درست و زیرکانه‌ی مادام، یوان  ابرکرومبی در حالی که تابلوی "تو با کائنات هم سویی" در دست داشت، سرش را از پنجره داخل اتاق برد، به ماکسیم لبخندی زد و دوباره ناپدید شد.

نین پیراهن را رو به ماکسیم گرفت و با ذوق و شوق گفت.
- بپوشش...خیلی بهت میاد.
- امم...آخه میدونی؟ من تو خارج اصلا همچین لباسایی نمیدیدما...بهتر نیست چیزای دیگه امتحان کنیم؟

دخترک لباسی دیگر از کپه ی پارچه ها بیرون کشید.
- این...این خیلی قشنگه ها.
- اممم...چرا پاره شده؟
- این مدل ها مده...

مادام نگاهی ناامید به لباس های پیشنهادی نین انداخت. سلیقه ی یک‌ دختر دبیرستانی، با مادام جور درنمی‌آمد.

در باز شد و تعدادی نوجوان قهقهه زنان وارد اتاق شدند، کوله پشتی هایشان را گوشه ای پرتاب کرده و درحالی که کف دست هایشان را به دست نین می‌زدند، نیشخندی به سمت مادام روانه کردند.
- شما برای مدل شدن اومدید؟
- اوه...آره، انگار واقعا برای مدلینگ اومده.
- شما سن مادر منو دارید...

صدای خنده سرتاسر اتاق را پر کرد. مادام با تعجب به بچه های دبیرستانی‌ای که او را مسخره می‌کردند نگاه کرد.
- خب...خب ایرادش کجاست؟

پسری که کلاه‌ لب‌دار قرمز رنگی روی سرش داشت، نیشخندزنان لباسی از روی زمین برداشت.
- با این لباس موافقین؟

ماکسیم نگاهی به  لباس میان دستان پسر انداخت، ابروهایش به طرز خطرناکی بالا رفت و با لحن هشدار دهنده ای پرسید.
- این لباس حاملگیه؟

پسر سرش را به معنای تائید تکان داد و فقط ثانیه طول کشید تا صبر مادام به سر برسد. چوبدستی اش را بیرون کشید و تنها حرکت آن کافی بود تا دیوار های مزون روی چند نوجوان فرو بریزد.
از اتاق بیرون آمد و با سه پسر بچه ای که همچنان روی کاناپه ی نارنجی رنگ نشسته بودند و درمورد شغل آینده شان حرف میزدند، رو به رو شد.
- میدونید من می‌خوام چه کاره بشم؟ بیکار...عه...چی کار کردی؟

سر بچه ها به سمت مادام و پشت سر آن، اتاق فرو ریخته برگشت.
- چرا اونارو کشتی؟...الان دیگه مزون نداریم.
- مامان خیلی ناراحت میشه.
- باید بهش بگیم...

کوچک ترین پسر که لخت بود و تنها پوشک به تن داشت، از مبل پایین پرید و به سمت در رفت. ماکسیم در آخرین لحظه او را از روی زمین بلند کرد و از جا لباسی گوشه‌ی اتاق آویزان کرد.
- هیــــ‍ـس...می‌دونید که چغلی کردن کار خوبی نیست. بیایید مثل بچه های خوب باهم دوست باشیم. نه؟
- همم...اون وقت چی به ما میرسه؟

مادام با ناراحتی به بچه‌ی نیم وجبی‌ رو به رویش نگاه و درحالی که سعی می‌کرد تعجبش از رشد سریع نسل هارا پنهان کند، پرسید.
- چی میخوایید؟

بچه ی پوشک پوش از جالباسی پایین آمد، به طرف دو برادرش رفت و شروع به پچ پچ کردن، کردند.
- خیلی خب...ما تصمیمونو گرفتیم. تو باید مرد عنکبوتی بشی.
- امم...جان؟
- تو باید مرد عنکبوتی بشی تا ما برات چایی بیاریم و به آرزو مون برسیم.

ماکسیم نگاهی آشفته به آنها انداخت و در ثانیه ی آخر به یاد آرزوی شغلی پسر بچه افتاد.
- میخواین برای مرد عنکبوتی چایی ببرید؟
-
- اوه...نه این اصلا راه نداره.

پسر پوشک پوش بغض کرده، انگشت شست‌اش را در دهان برد و شروع به خوردن آن کرد.
- خواهش میکنم...لطفا و لطفا و لطفا!
- ولی من حتی لباسش‌ام ندارم.
- خب این که مشکل بزرگی نیست.

بزرگترین بچه دست در جیبش کرد و لباس و ماسکی کاملا هم قد و قواره مادام بیرون کشید؛ طوری که گویی آن را برای همچین موقعیتی کنار گذاشته بود.
مادام نگاهی به ماسک و لباس قرمز و آبی رنگی که جلوی رویش بود،‌ انداخت. آن را برداشت، درون اتاقی رفت و چند ثانیه بعد بیرون آمد.

پسربچه ها با شوق و ذوق جیغ کشیده و به مرد عنکبوتی ای که دو برابر جثه ی واقعی‌اش بود، نگاه کردند.
- برو...برو چایی بیار. بالاخره به شغل مورد علاقه مون رسیدیم.

ماکسیم که حالا احساس می‌کرد از لباس و ماسک‌ فعلی‌اش چندان هم بدش نمی‌آید، فنجان چایی در دست گرفت و تصمیم گرفت که دیگر هیچ وقت لباس مرد عنکبوتی اش را درنیاورد.

***


- برای بار آخر میگم، یا بلند می‌شید یا شما و مهره های بازی‌تونو میندازم توی دیگ و باهم می‌پزم.

ورنون با عصبانیت سمت رودولف فریاد زد.
- اسب اون شکلی حرکت نمی‌کنه.
- اسبه دیگه...از من و تو که برای حرکتش اجازه نمی‌گیره. عجب اسب باکمالاتی هم هستن.
- دووستان...اصلا ما چجووری داریم شطرونج سه نفره بازی می‌کونیم؟

مادام ماکسیم با لباس مرد عنکبوتی‌اش، وسط کلبه ی هاگرید ایستاده و با صدایی بلند تر از همیشه فریاد می‌کشید.


ویرایش شده توسط مادام ماکسیم در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۰۹:۵۷
ویرایش شده توسط مادام ماکسیم در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۲۴:۲۶


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
نواده ننه هلگا دربرابر رز زلزله


بر اساس داستانی واقعی


-داشتم می گفتم،یه دفعه ننه هپزیبام با علیرضا از داخل زمین بیرون اومد.فنجون هلگا هم توی دستش بود.یه دفعه صاعقه از فنجون بیرون زد و رفت تو چشم دزده.

زاخاریاس با کلید فنجان هلگا هافلپاف را از قفسه فوق امنیتی آن در آورد و به سال اولی های هافلپافی نشان داد.این بار چندمی بود که زاخاریاس برای نشان دادن خون اصیل هافلپافی اش به تازه وارد ها، قصه هایی خیالی که اغلب خودش هم در آن حضور داشت میساخت و فنجان هافلپاف را برای اثبات ادعایش نشان می داد.
همه هافلپافی های توی اتاق با دهانی باز به زاخاریاس نگاه کردند به جز رز.زیرا او این نمایش را بار ها از او دیده بود.نمایشی برای شو آف و نشان دادن خون اصیل هافلپافی.چمدانش را از روی مبل برداشت و به سمت خوابگاه رفت.صدای زاخاریاس به طور مبهم از پایین پله ها می آمد که می گفت:
-بعد من زهر باسیلیسکو دوشیدم و اومدم تقدیم ننه هلگا کردم.ننه یه نگاهی به من کرد و گفت:ننه. تو بهترین و جسور ترین نواده هلگایی هستی که دیدم.

پله ها و سقف خوابگاه با همدیگر لرزیدند.سال اولی های هافل فرار کردند و به زیر میز خزیدند اما خیلی زود منشا این لرزش مشخص شد.رز از شدت خنده نمیتوانست جلوی خود را بگیرد.تابلویی را از دیوار پایین آورد و گفت:
-بچه ها این تابلو رو میبینید؟کی بیشتر از همه گورکن طلایی برده؟

نام رز در بالای لیست برندگان گورکن طلایی می درخشید.زاخاریاس اخمی کرد و گفت:
-بهترین نواده های هلگا با چند تا گورکن طلایی مشخص نمیشن.نواده ها هلگا رو میشه از ابهتشون تشخیص داد.

رز نگاهی به زاخاریاس کرد و گفت:
-اگه راست میگی پس چرا حتی یدونه هم گورکن طلایی نبردی آقا زهر باسیلیسک کش؟

صدای خنده سال اولی ها بلند شد.ابرو های زاخاریاس از شدت عصبانیت به هم پیوند خورده بود.رز تابلو را زمین گذاشت و فریاد زد:
-سدریک!

پسرس از طبقه بالا خورد و مستقیما جلوی پای زاخاریاس متوقف شد.بلند شد و گفت:
-هان؟چی شده؟
-میتونی مسابقه گورکن طلایی رو همین امروز برگزار کنی؟میخوایم ببینیم کی نواده واقعی ننه جون هلگاست!

جشن کریسمس دانشگاه سوره شعبه لندن


اسمیت_صنعتی لیورپول،وارد اتاق شد.چیزی به شروع جشن نمانده بود.نگاهی به کاغذی که در دستش گرفته بود انداخت.هاگرید برای همه آنها کدی فرستاده بود تا وارد جشن دانشگاه شوند.در لیست دانشجویان،نام زلر-شهید واتسون لندن به چشم می خورد.زاخاریاس دستانش را مشت کرد.او تا به حال هیچوقت سعی نکرده بود در جایی غیر از ظرف غذایش نمک بریزد.چند بار سعی کرده بود تا با جوک های بی مزه ای که حتی خودش را هم به خنده نمی انداخت، مجلس را گرم کند اما نتوانسته بود.زاخاریاس مغزش را به کار انداخت تا در گوشه ای از مغزش لطیفه ای پیدا کند که حداقل خودش را به خنده بیندازد.اما دیگر وقتی برای اینکار نبود زیرا با صدای بلند رئیس دانشگاه جشن
شروع شد.
آهنگ «آخ تو شب کریسمس منی»در پس زمینه پخش شد.دانشجویان قلابی و واقعی شروع به سلام و احوال پرسی کردند.چشمان زاخاریاس به دانشجویی در ته لیست به نام دیگوری_چرچیل لندن خورد.داوری که نتیجه مسابقه نمک ریختن گورکن طلایی را مشخص می کرد.دستانش را روی کیبورد گذاشت و نوشت:
نقل قول:
سلام به همه شما.


پیام او در بین انبوه پیام ها گم شد اما به نظرش برای شروع بد نبود.اینبار تایپ کرد:

نقل قول:
-میدونید چرا زنبورا بلد نیستن اسنیج بگیرن؟چون دست ندارن!


تنها یک ایموجی خنده از طرف هاگرید فرستاده شد که مطمئن بود آن هم تصادفی بوده.رز اولین حمله اش را شروع کرد:
-استاد تا حالا توی جشنواره هارمانم شرکت کردید؟

رئیس دانشگاه،عینکش را بالا داد و گفت:
-هار مَنَم؟ یا خود مرلین!چی میگی دخترم؟

سیلی از واکنش ها نسبت به این متن سرازیر شد.بعضی ها با ایموجی خنده به استقبال رز رفتند و برخی با ذکر جمله «لطفا جوو بهم نریزید.»مقابله به مثل کردند.هنوز چند ثانیه از آرام شدن وضع نگذشته بود که دوباره پیامی از رز با متن زیر آمد:
-استاد آیا سبک کاری کارگردان معروف ترکی بابا نرده چارچافم رو میپسندید؟

چشمان رئیس دانشگاه گرد شد و گفت:
-مرلین نگهدارت دخترم! اون قدیما که جوونی بیش نبودیم،با نیمبوس جوانان میرفتیم ترکیه جنس میاوردیم.از قضا یه مشنگ بابا نرده نامی بود..

اینبار واکنش ها شدید تر بود.ادمین های دانشگاه کامنت ها را بستند و تک تک نمک ریزی های رز را پاک کردند.زاخاریاس امسال هم گورکن طلایی را باخته بود.
زاخاریاس دستانش را روی دکمه shutdown گذاشت.فشاری به انگاشتانش آورد و دکمه را فشار داد...
-عجب جمله سمی بود!

انگشتش را از روی دکمه خاموش کردن برداشت.به راستی سم چه بود؟بار ها دیده بود که موقعیت های مختلف از این کلمه استفاده می کردند اما زاخاریاس معنی سم در این مورد را نمیدانست.او به راستی در باغ نبود!دوباره دستانش را روی کیبورد گذاشت و گفت:
-دوست عزیز.سم چیست؟

زاخاریاس مدتی طولانی برای گرفتن جواب صبر کرد اما ارزشش را داشت:
-زهر.

جواب کسی که او ریپلایش کرده بود،تنها همین کلمه بود.کلمه ای که قسمت شوخ طبعی مغزش را روشن کرد:
-در این جا منظور از سم سم مادیست یا معنوی؟

دو ایموجی خنده فرستاده شد.اما یکی از آنها از طرف شخص غریبه ای بود که او نمیشناخت.اولین قدم را محکم برداشته بود.

یک هفته بعد_تالار عمومی هافلپاف

همه جای سالن با پوستر های «گورکن طلایی» تزئین شده بود.سالن مملو از جمعیتی بود که برای جشن گرفتن،خوردن،نوشیدن و انتخاب گورکن طلایی جمع شده بودند.جمعیتی که بهانه ای برای جشن گرفتن و با هم بودن پیدا کرده بودند.رودولف هم از این فرصت کمال استفاده را برده بود و بدون هیچ سر و صدایی ساحره های با کمالات را دسته به دسته با نظم و ترتیب یکجا می نشاند. زاخاریاس و رزدر گوشه ای نشسته بودند و با هم از خاطرات روزی که رئیس دانشگاه سوره لندن را سر کار گذاشتند حرف می زدند.
سدریک رو مبل ی در وسط تالار ایستاد سرفه ای کرد و گفت:
-بچه ها میخوایم قهرمان گورکن طلایی امسالمونو معرفی کنیم.

پلکان سدریک سنگین شد.روی مبل تلو تلو خورد و گفت:
-جایزه گورکن طلایی امسالمون در رشته نمک ریزی میرسه به...

خواب امانش نداد.سدریک از روی مبل سقوط کرد و گفت:
-رز زِ....

صدای خروپوف سدریک در میان صدای تشویق رز گم شد.هافلپافی ها جلو می آمدند و او را در آغوش می گرفتند و به او تبریک می گفتند اما زاخاریاس نمیتوانست شکست را تحمل کند.شکست در ذات او نبود.نواده واقعی هافلپاف فقط می توانست او باشد.نه هیچکس دیگری:
-درخواست ویدئو چک دارم!ویدئو چک!

توجه همه در اتاق به او جلب شد.رودولف دست از تبادل ساحره برداشت و به سمت زاخاریاس حرکت کرد.رو به او کرد و گفت:
-حرفی ؟سخنی؟تولد پدرامو تبریک گفتی؟
-مگه قرار نبود برنده مسابقه کسی باشه که بیشتر از همه هاگریدو خندونده؟باید هاگرید خودش برنده رو معلوم کنه.

رودولف چند دقیقه ای بی حرکت ایستاد و به فکر کردن مشغول شد. بالاخره تصمیم گرفت تا جغدی برای هاگرید بفرستد اما ناگهان صدای سدریک آمد که گفت:
-...زلر و زاخاریاس هر دو با هم برنده ان!

صدای دست و تشویق بلند تر از قبل شد و سیل تبریک ها برای زاخاریاس سرازیر شد.هافلپافی ها،زاخاریاس و رز را روی دستان خود بلند کردند به سمت مبل آوردند.سدریک دو گورکن طلایی از زیر مبل در آورد و گفت:
-جایزه دوره صد و چهل و سه ام گورکن طلایی میرسه به اسمیت_صنعتی لیورپول و زلر_ شهید واتسون لندن.

زاخاریاس و رز همراه هم گورکن های طلایی خود را بالا گرفتند.زاخاریاس به این فکر می کرد که چجوری میتواند گورکن خود را به عنوان ارث و میراث نوادگان هافلپاف غالب کند.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
زاخاریاس اسمیت از تیم ناسازگاران و رز زلر از تیم Queen Anne's Revenge
سوژه: میراث دار هلگا!
بین اعضای هافلپاف کلکل افتاده که کدومشون سخت کوش ترین عضو گروهه و روی ننجون هلگا رو سفید کرده. اعضا چطور سعی میکنن خودشونو اثبات کنن؟ چه معیاری برای انتخاب در نظر گرفته میشه؟ اصلا کسی انتخاب میشه؟ چه کسی؟

آموس دیگوری از تیم مارا و مادام ماکسیم از تیم تفاهم داران
سوژه: سر پیری و معرکه گیری!
شما به فکر کاری افتادین که همه معتقدن از شما گذشته و از انجامش منعتون میکنن. اون تصمیم چیه؟ آیا اطرافیان میتونن جلوتونو بگیرن یا تصمیمتون رو عملی میکنین؟

افلیا راشدن و اما ونیتی از تیم مارا و تام جاگسن از تیم تفاهم داران
سوژه: خرابکاری!
مسئولیتی بهتون سپرده شده که بی نهایت براتون مهمه و دوست دارین به بهترین شکل انجامش بدین ... ولی خودتون به شکل ناخواسته ای همه چیزو خراب میکنین.

کریچر از تیم Queen Anne's revenge و گابریل تیت از تیم ناسازگاران
سوژه: لوس بازی!
توی خونه‌ی گریمولد اتفاقی افتاده که موجب شده شما قهر کنین. توضیح بدید چه اتفاقی افتاده و شما چطور خودتونو لوس میکنین. آیا محفلی ها میان منتتونو بکشن؟!

برای فرستادن پست هاتون در همین تاپیک تا آخر روز دوشنبه اول دی ماه وقت دارید.
موفق باشید!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.