هوا در لندن، مثبت پنجاه درجه بود. مگس در خیابان ها پرسه نمیزد. همه به خنک کننده ی مغازه ها و خانه ها پناه برده بود.
در این بین، کتی ماننده کاهویی پلاسیده، روی کاناپه وارفته بود. این کار از کتی که همیشه پر جنب و جوش بود، بعید بود. اما گرما، برکتی پیروز شده بود.
-پلاکس، حوصلم سر رفته. میشه برم بیرون؟
اگر کتی سرگرم بازی میشد، گرما یادش میرفت. اما پلاکس نمیخواست کتی آفتاب سوخته شود. پس اجاه نمیداد کتی پایش را بیرون بگذارد.
- چرا پا نمیشی تو خونه بازی کنی؟ من نمیخوام وقتی برگشتی شبیه ذغال بشی.
کتی در آن لحظه به جرمی خیره شده بود که جلوی صندلی روبه روی کولر نشسته بود و داشت لذت میبرد.
- جرمی نوبت منه!
- اما من که فقط ده ثانیس اینجا نشستم!
با هم قرار گذاشته بودند هر کدام، پنج دقیقه آنجا بشینند.
نفسش را محکم بیرون داد و رو به پلاکس کرد.
- من برای جنب و جوش توی خونه ساخته نشدم پلاکس بلک!
بلک را با حرص گفت.
- ببینم، دیزی داره چیکار میکنه اون بالا؟
پس از چند ثانیه فریادی شنید.
- دارم به جای کردن کار های بیهوده، کتاب میخونم. فهمیدی؟
کتی، هوفی کرد و باز روی کاناپه ولو شد.
کتی در این مدت، روی اعصاب و روان پلاکس و دیزی، جفتک چارکش بازی کرده بود. پس نمیشد انتظاری داشت.
- پلاکس، حوصلم...
پلاکس، از پشت صندلی بومش بلند شد و دست به کمر جلوی کتی ایستاد.
- چیکار میتونم بکنم که هم تو خونه بمونی، هم روی اعصاب و روانم راه نری؟
کتی جهید و بلند شد. دستانش را به کوفت و رو به پلاکس کرد.
- میتونم ببینم چی داری میکشی؟
- نه!
کتی کمی دمغ شد.
- پس میتونم بازی با کلماتمو شروع کنم؟
- نه!
این بازی، یکی از بازی هایی بود که همه اعضای خانه از آن بیزار بودند.
کتی باز روی مبل ولو شد.
- پلاکس حو...
- باشه شروع کن.
کتی باز از روی مبل، جهید.
- خب، شروع شد. از دیزی شروع میکنم.
قیلافه ای متفکر گرفت.
- دیزی شبیه... شبیه... شبیه یک آدم بزرگ حوصله سر بره. از همونا که خیلی رو اعصابن.
دیزی جلوی در ظاهر و به پلاکس خیره شد.
پلاکس، باز پشت چهار پایه اش نشست و شانه اش را بالا انداخت.
_جرمی شبیه یک... مرغه! از همون مرغ صورتیا!
جرمی به خودش زحمت نداد رویش را برگرداند.
کتی قهقه ای سر داده بود.
جرمی زیر لب زمزمه کرد.
- مسخره! هاها... خندیدم!
- پلاکسم شبیه... یک قورباغه گندس!
کتی از زور خنده روی زمین ولو شده بود.
پلاکس که اخمانش را در هم کشیده بود، به کتی نگاه کرد.
- چی باعث شد همچین فکری کنی؟
کتی بلند شد. خودش را جمع و جور کرد. و سینه اش را ستبر کرد.
- کتی هم شبیه...
- کلم بروکلیه!
همان لحظه جرمی این را زیر لبش زمزمه کرده بود.
و پلاکس و دیزی بعد از این حرف، از خنده منفجر شدند.
- خیلی بی نمکین!
دوباره روی مبل ولو شد و غر غر هایش را از سر گرفت.
- باشه کتی. میتونی بری بیرون. فقط قبلش باید بهت یاد آوری کنم که حتما باید کلاه و چترتو برداری.
کتی، از خوشحالی جیغی کشید و از روی کاناپه به زمین پرت شد. اهمیتی نداد و به سرعت بلند شد تا به اتاقش برود.
کاملا شبیه قحطی زده ها بود.
در این حین، پلاکس داشت با عذاب وجدانش مقابله میکرد، که چرا با کتی اینکار را کرده که حالا اینچنین رفتار کند.
پس از چند ثانیه...
-پلاکس، خوب شدم؟
کتی با کلاه نقاب دار و چتری با عکس اردک، که پنج سال پیش دیزی برایش خریده بود جلوی چهار چوب در امیدوار ایستاده بود.
پلاکس، دستش را زیر چانه اش زد و به فکر فرو رفت.
- باید یک سر برم خرید.
پلاکس پس از اینکه شال و کلاه کرد از خانه بیرون زد و به طرف مغازه ی کلاه فروشی لاپ لاپ به راه افتاد.
پس از چند دقیقه...- ببخشید اون کلاهه که طولش یک متره چنده؟
پلاکس قصد داشت کتی را کاملا محافظت شده از خانه بیرون بفرستد.
پس از چک و چانه زدن سر ده و نه گالیون بالاخره با یک کلاه سفید بزرگ بیرون آمد.
- رنگ روشن کمتر گرمارو جذب میکنه. آره!
پس از آن به مغازه های چتر فروشی گل باقالی و لوازم محافظت پوست حاج خاتون برای تهیه بقیه لوازم مورد نیاز رفت.
پس از دو ساعت در خانه...- بیا کتی. اگر میخوای بری بیرون باید آماده بشی.
کتی زیر لب زمزمه کنان گفت.
- باید از هفت خوان رستم رد بشم.
پس از سه ساعت...کتی ماننده آن عروس ژاپی ها که تمام صورتشان سفید و لباشان سرخ بود، شده بود.
البته اگر کسی میتوانست او را زیر این کلاه و چتر بزرگ ببینید.
- حالا آماده ی رفتنی.
کتی کلاهش را بالا داد تا پلاکس بتواند صورتش را ببیند.
- اگر اینشکلی برم تو خیابون همه مسخرم میکنن، پلاکس!
پلاکس حرف کتی را نشنیده گرفت و نا گهان ایده قشنگی به ذهنش زد.
- وایسا میخوام نقاشیتو بکشم.
کتی صورتش زیر آن همه ضد آفتاب و سفید کننده قرمز شده بود.
- پلاکس دیرم میشه این زود میبنده.
پلاکس به سمت کتی برگشت.
- این کیه؟ کجا میخوای بری؟
کتی از هیجان دستانش را به هم کوباند.
- مغازه پشمالو فروشی!
پلاکس آهی کشید و به سمت میز اشاره کرد.
- برو روش وایسا تا بکشمت.
کتی، پوفی کشید و رفت روی میز ایستاد تا پلاکس نقاشی اش را بکشد.
پس از ۳۰ دقیقه...پلاکس دستانش را به هم کوباند.
_تموم شد!
کتی از میز پایین پرید و به طرف بوم دوید.
_واقعا تموم شد؟
پلاکس، با هیجان سر تکان داد.
_اما این خالیه که!
کتی داشت، به بوم خالی نگاه میکرد و اخمی بزرگ در صورتش جا خوش کرده بود. و مثل همیشه صورتش مانند یک کرم اخمالو شده بود.
پلاکس شانه بالا انداخت و خطوط نامرئی را دنبال کرد.
_ببین، این کلاهته. اینم لباساته. اینم موهات.
دستش را زیر چانه اش زد.
_اینم چوب دستیت.
کتی سر تا پا سفید پوشیده بود. پس نمیتوانست انتظاری داشته باشد.
_اوهوم. عالیه! میزنمش به در اتاقم.
آهی کشید و به سمت در دوید.
_خداحافظ پلاک...
_راستی کتی!
به طرفش دوید.
_برو لذت ببر.
و با لبخندی کیف پول کوچکی دست کتی داد. کتی هم با خوشحالی کیف پول را باز کرد.
_ با ۱۰ گالیون؟
_برو اینقدر غر نزن. زودم بیا.
پلاکس که اعصابش خرد شده بود، در را به هم کوفت.
_اوهوم.
پس از ده دقیقه جلوی مغازه پشمالو فروشی..._یوهو! بالاخره رسیدم.
کتی، از خوشحالی در پوستش نمیگنجید. لی لی کنان از پله ها بالا رفت تا وارد مغازه بشود.
_سلام...
فروشنده با شک به کتی نگاه میکرد.قطعا از اینکه یک کلاه و چتر پا در بیاورند و به مغازه اش بیایند، تعجب میکرد.
کتی کلاهش را از صورتش کنار گذاشت.
_سلام! یک پشمالوی سیاه بزرگ میخواستم.
مرد با وحشت عقب پرید.
صورت کتی مانند روح ها شده بود.
آهی کشیده و دستمالش را در آورد تا صورتش را پاک کند.
_منم. و یک پشمالوی سیاه میخواستم.
فروشنده که انگار باز شک داشت، با احتیاط، به طرف قفسه پشمالو ها به راه افتاد.
- دو سایز داریم. کوچک و بزرگ. و رنگ های سیاه و قرمز و سفید. البته از بزرگ فقط برامون سفید و سیاه مونده.
کتی از خوشحالی جیغ کوچکی کشید.
- من یک پشمالو با آخرین سایز و رنگ سیاه میخواستم.
مرد به پیشخوان اشاره کرد.
- اونجا تحویل میگیرید.
کتی هم لی لی کنان تا پیشخوان رفت و در راه شعر خواند.
- یک پشمالو دارم خوشگله! فرار کرده زد دستم. دوریش برایم مشکله کاشکی اونو میبستم.
- خانم میشه 10 گالیون.
اینم پشمالوتون!کتی ذوق ذوق کنان، کیسه گالیون هارا روی پیشخوان گذاشت. و به طرف خانه به راه افتاد.
و پشمالویش هم، گامپ گامپ کنان، پشتش می آمد.
- سلام پلاکس!
- سلام کتی. پشمالوتو خریدی؟ کوش؟
کتی کنار رفت تا پلاکس پشمالویش را که اندازه کل چهار چوب در بود ببیند.... و پس از آن پلاکس دست کتی را گرفت تا بروند و پشمالو را تعویض کنند.
تمام!