هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۹

Grindelwald


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۵ دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۱۸ شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۹
از زیر آسمون خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
تصویر شماره ۴
‌ساعت مطالعه و چند روز مانده به امتحانت معجون سازی،تقریبا همه دانش آموزان در کتابخانه جمع شده بودند ولی امروز هاگوارتز رنگ و بویی حاصل از یک اتفاق ناگوار میداد دراکو مرموزانه به سمت میز جینی ویزلی رفت و با لحنی تمسخر آمیز خطاب به جینی گفت:
_هی ویزلی فکر نمیکنی کتابی که دستت گرفتی یکمی برات سنگینه کوچولو؟
چند لحظه ای مکث کرد و با لحنی تیز ادامه داد
_یا حتی فکر نمیکنی اون کتاب کمیاب و گرون قیمت اگه جوهر اژدها روش ریخته بشه پدر عزیزت نمیتونه خسارت هاگوارتز رو بده؟
جینی که از حرف های مالفوی کلافه و ناراحت شده بود با حرصی که در چهره اش مشخص بود سرش را کج کرد و به چشمان مالفوی خیره شد؛
_چیه دراکو مالفوی؟از اینکه به گریفیندور باختی ناراحتی؟در ضمن شاید پدر من نتونه خسارت هاگوارتز رو برای خراب شدن کتاب بده اما پدر توهم نمیتونه باختن پسرش به گریفندور رو تحمل کنه.
سپس جینی کتابش را روی میز میگذارد و بلند میشود تا از محل دور شود دراکو از خشم دندان قروچه ای کرد و با قدم های تند خودش را به جینی رساند و آرام گفت:
_منتظر مرگ خانوادت و دوستای عزیزت باش خانوم ویزززلییی
جینی با وحشت و تردیدی که سعی در پناهان کردنش داشت گفت:
_پروفسور دامبلدور حواسش به ماهست
دراکو پوزخندی زد؛
_دیگه اون پیرمردم کاری ازش برنمیاد اسمشو نبر همین روزاست که نابودتون کنه،اولم میاد سراغ اون دوست ماگل زادت
جینی اخمی کرد و گفت:
_اگه هرمیون ماگل زاده است لا اقل باهوش و با استعداد و مهربونه اما تو یه آدم احمقی مالفوی،یه احمق از خود راضی هستی.
سپس پشت کد تا از کتابخانه بیرون برود؛ ناگهان دراکو چوب دستی اش را درآورد و فریاد زد:پترکفیوس توتالوس‌.....
(نمیخواستم طولانی بشه اگه تایید شد بقیشم مینوسم)


خیلی بهتر از قبل شده بود و هرچیو ازت خواستم سعی کردی رعایت کنی. توصیفات جدیدی که اضافه کردی خیلی خوب بودن!
اما متاسفانه تهش رو خیلی ناگهانی تموم کردی. نباید منتظر رخ دادن اتفاقی باشی تا بخوای کامل بنویسی، از همون اول سعی کن داستانت رو به نقطه مشخصی برسونی. به هر حال نمی‌خوام دوباره اینجا متوقفت کنم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۶ ۱۸:۵۱:۲۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۹

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
تصویر شماره 3


پرده مندرس روی آینه را کنار زد. مثل همیشه اولین تصویری که آینه نشان میداد خودش بود. اینبار اما پیرتر، خسته تر و نا امید تر.
ذره ذره تصویر خودش محو میشد و جای آن را هاله ای از تصاویر میگرفت. تعجب کرده بود. عادت داشت همیشه یک تصویر ببیند. همان تصویر قدیمی که سالها برای دیدنش به این آینه خیره میشد. همان تصویری که تمام حواسش را در هم می آمیخت. تصویری که بو داشت، صدا داشت، میتوانست آن را لمس کند. نه با دستانش، با قلبش.

زنی که تمام زندگی اش بود، در آغوشش، خیره به دستان در هم گره شده شان، در رویای تا ابد کنار هم بودن.

اما اینبار هیچ نشانی از لیلی نبود. دامبلدور با لبخندی معنادار وسط تصویر ایستاده بود، هری با چشمانی بهت زده و سر و صورتی زخمی در سوی دیگر، دراکو و بلاتریکس و گری بک دور پیرمرد بلند قامت را گرفته بودند. خودش اما دقیقا در مقابل او.
تلاقی تصاویر را نمیفهمید، حضور این آدمها کنار هم منطقی نبود. دامبلدور چرا می خندید؟ مثل همیشه خونسردی پیرمرد آزارش میداد. بلاتریکس و گری بک آنجا چه میکردند؟ بهت هری چه دلیلی داشت؟
نمیفهمید و این نفهمیدن برایش کابوس بود. برای شاهزاده دورگه، دانش آموز همیشه ممتاز مدرسه، نفهمیدن تعریف نشده بود. به علاوه اینکه همیشه نفهمیدن باعث ترسش میشد. پرده خاک گرفته را با اضطراب روی آینه کشید و با گام هایی سریع به سمت دخمه ها رفت.

پله اول، پله دوم، پله سوم...
- سوروس!
به عقب برگشت، مدیر مدرسه را دید که با ردای یاسی رنگ و کلاه مخصوصش بالای پله ها ایستاده بود.
- باید در مورد موضوع مهمی صحبت کنیم. دراکو از طرف لرد ولدمورت دستوراتی داره.
- دستورات؟
- نیمه شب بیا به برج نجوم. اونجا برات توضیح میدم.

پیرمرد به سرعت دور شد. چه شب عجیبی. همه چیز مبهم. حس میکرد قرار است اتفاق بدی بیافتد. شاید معنای تصویری که در آینه دید را دامبلدور امشب بر فراز برج نجوم برایش روشن میکرد. شاید...



شما قبلا توی ایفای نقش فعالیت داشتی، برای همین نیازی به تایید مجدد در کارگاه یا گروهبندی نداری. اگه قصد داری با شخصیت آبرفورث و گروه گریفیندور برگردی، فقط کافیه معرفی شخصیت کنی تا دسترسی‌هاتو بگیری. اما اگه می‌خوای شخصیت یا گروه دیگه‌ای انتخاب کنی، لطفا اول بلیت بفرست و درخواستت رو اونجا مطرح کن.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۵ ۲۰:۴۱:۲۶

seems it never ends... the magic of the wizards :)


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۹

Grindelwald


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۵ دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۱۸ شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۹
از زیر آسمون خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
تصویر شماره چهار
دراکو مالفوی پس از باختن بازی کوییدیچ به گروه گرفیندور بسیار عصبانی است و برای یافتن وردی سیاه برای پیروزی به کتابخانه میرود که چشمش به جینی ویزلی میافتد و با خباثت به سمت او میرود:
_هی ویزلی اون کتابی که دستته خیلی گرون قیمت و کمیابه فکر میکنی اگه روش جوهر اژدها ریخته بشه پدرت میتونه خسارت بده؟😏
جینی اخمی روی پشاتیش نقش میبندد و با لحنی توام باغم و عصبانیت پاسخ میدهد؛
_دراکو مالفوی دست از سرم بردار،درضمن شاید پدر من نتونه درصورت خراب شدن این کتاب خسارتی به هاگوارتز پرداخت کنه ولی پدر توهم نمیتونه باختن پسرش به گریفیندور رو هم هضم کنه (🤭)
_که اینطور جین ویزلی فکر میکنی تو و اون دوستای نادونت میتونین موفق بشین کور خوندی حالا برو به اون پاتر و اون دوست ماگل زادت بگو منتظر مرگ باشن ویزلی جوان.
_تو... تو هیچکاری نمیتونی بکنی مالفوی دامبلدور حواسش به ما هست نمیزاره اتفاقی برای مابیوفته..
دارکو خودش را به گوش جینی نزدیک میکند وآرام میگوید:
_میدونی که ارباب تاریکی برگشته کار دامبلدور هم تمومه کوچولو
و بر میگردد تا از کتاب خانه دور شود ناگهان برمیگردد و با صدای بلند میگوید:
_راستی خانوم ویزلی معجون بنفشه وحشی و عصاره نعنا با کمی پودر صدف طلایی میتونه کمی اعصابتونو متمرکز کنه 😏
دراکو روی کتاب برگه روی میز با جادو مینویسد(شاید اخرین چیزی باشه که تو و اون دوستای عزیزت میخورین و با غرور کاذب همشگی اش ویزلی را با بهت و عصبانیت تنها میگذارد و به سمت تالار گفتگوی اسلیترین ها میرود‌.


اکثر بخشای داستانت دیالوگ بود، که نمی‌گم اشکالی نداره، اما اینو می‌گم که دیالوگات طوری بودن که کاملا آمادگی اینو داشتن که بعد از بیانش عکس‌العمل شخص مقابلو توصیف کنی و بگی با شنیدن این حرف چه حسی بهش دست داده. مثلا وقتی جینی می‌گه بابات نمی‌تونه باخت پسرش به گریفیندور رو تحمل کنه، بهتر بود قبل از این که بنویسی دراکو چه جوابی می‌ده، بگی چه حالی بهش دست داده و بعد دیالوگش رو بنویسی.
داستانت خیلی سریع پیش رفته بود و به دیالوگ محدود شده بود، در واقع به جز یه بگو مگو بین دراکو و جینی اتفاق خاص دیگه‌ای نیفتاده. ازت می‌خوام یه بار دیگه داستانتو بنویسی و این بار بیشتر در مورد اتفاقاتی که میفته و حس و حالی که شخصیتات موقع گفتن حرفاشون، یا جوابی که می‌شنون بشون دست می‌ده بنویسی. فرقی نداره که دوباره با همین عکس می‌نویسی یا عکس جدیدی، فقط می‌خوام نکاتی که گفتم رو انجام بدی.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۵ ۲۰:۳۸:۲۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۹

Hilda_clark


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۷ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۵۰ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰
از ♡_♡
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره 5

بازهم یک ترم جدید شروع شده و باید دانش آموز های سال اولی رو گروه بندی کنم.

واقعا خسته کننده است که بشینی روی سر دانش آموزا و هی تشخصیص بدی کدوم دانش آموز مال کدوم گروهه ، خب البته خوبی های خودشم داره، به طور مثال : وقتی یه دانش آموز شجاع و مغرور و قوی باشه واقعا انتخابش بین گروه اسلیتیرن و گریفیندور سخته و این سخت بودن هیجانات خاصی داره که به نظرم خیلی جالبه .

تو افکار مسخره ی خودم غرق بودم که فلیچ منو از اتاق بیرون برد و به سمت تالار اجتماعات حرکت کرد . به تابلو هایی که اشخاص داخلشون گاهی وقتا حرکت مسخره ای انجام میدادن ، نگاه کردم و از ته دل نداشتم تاسف خوردم .

وارد سالن اجتماعات شدیم صدای همهمه ی بچه ها کل سالن و گرفته بود .
(واقعا هدفشون از این همه حرف زدن چیه😑)
فلیچ منو دست پروفسور مگ گوناگال سپرد و اونم منو روی صندلی بالای سکو گذاشت .
پروفسور شروع به سخنرانی کرد ( بازم همون حرفای تکراری😐): تمام دانش آموزان دقت داشته باشید ، برای گروهبندی در چهار گروهای هاگوارتز تقسیم میشید و این کلاه گروه بندی است که مشخص میکند شما در کدوم گروه می روید . هر موقع اسامی رو اعلام کردم بالای سکو بیاید و روی صندلی بشینید تا کلاه رو روی سرتون بزارم و گروهتون مشخص بشه......هیلدا کلارک

یه دختر با موهای مشکی به طرف صندلی اومد ، پروفسور منو از روی صندلی بلند کرد و روی سر دختر گزاشت .

انتخاب سختی بود خصوصیاتش انتخاب رو دشوار کرده بود .
کسی خیلی راحت میتونست بد باشه یا خیلی راحت میتونست خوب باشه
مهربون بود ولی مغرور خوبی هارا با خوبی جبران میکرد و بدی هارا با بدی تلافی میکرد ، بلند پرواز بود مقدار کمی هم حسادت رو داخل ذهنش میدیدم .
بالاخره تصمیمو گرفتم و بلند گفتم : اسلیتیرین

مثل اینکه خوشحال بود .
پرفسور دانش آموز بعدی را صدا زد ولی هنوز به خصوصیات دختر مو مشکی فکر میکردم که آیا تصمیم درستی گرفتم ؟
.......
پایان

---
سلام، خوش برگشتی.
اینکه از دید کلاه نوشتی رو دوست داشتم... خلاقیت جذاب و جدیدی بود.
تنها نکته‌ای که توی این مرحله حس می‌کنم نیازه بدونی اینه که علامت نگارشی به کلمه قبلی می‌چسبه و از بعدی با اسپیس فاصله می‌گیره.

بیشتر از این منتظرت نمی‌ذارم...


تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۰ ۲۰:۳۶:۳۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۹

Hilda_clark


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۷ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۵۰ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰
از ♡_♡
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
عینکم رو گذاشتم روی میز کنار تختم و روی تخت دراز کشیدم. خوابم نمی رفت ؛ عینکم رو به چشمم زدم و نقشه ای ک دوقلو های بهم دادن رو برداشتم بهش نگاه میکردم، روی نقشه چیز عجبی به چشمم اومد با دقت بیشتری بهش نگاه کردم متوجه شدم پرفسور اسنیپ در راه روها قدم میزنه. چشمم رو از روی قدم های اسنیپ برداشتم با خودم گفتم حتما اون هم مثل من خوابش نمیره و داره قدم میزنه ولی بازم فضول شدم رد قدم هاش رو با چشمم دنبال کردم دیدم ک اقای اسنیپ به اتاق پرفسور دامبلدور رفت .احساس کردم که بابد از موضوع سر در بیارم.
از روی تختم بلند شدم و چوب دستیم رو با دست چپ برداشتم و نقشه رو به دست راستم گرفتم؛ از اتاق ک خارج شدم نقش رو باز کردم و رد قدم های اقای اسنیپ رو پیدا کردم که به سمت داروخانش میرفت. گوشه ی راه روایی ک انتهاش به راه رو دیگری وصل میشد ایستادم؛روی نقشه نگاه کردم متوجه نگهبان سالن ها و راه رو ها شدم. اهسته به عقب برگشتم پشت یکی از ستون ها قایم شدم ناگهان عینکم به گوشه ی یکی از تابلو ها گیر کرد و افتاد.
منم نشستم تا عینکم رو پیدا کنم هی دستام رو روی زمین میکشیدم که یکی از دست هام عینکم رو لمس کرد و اون یکی به یکی از کفش های اقای نگهبان خورد اولین کاری ک کردم عینکمو به چشمم زدم با چوب دستیم نقشه رواز روی کاغذ فراری دادم. اروم بلند شدم خیلی عصبانی بود.گوشم رو گرفت و صداش رو انداخت ته گلوش و گفت:(آقااای پاتر!الان وقت گشت زدنه؟!) همینجوری ک گوشم رو گرفته بود منو به سمت اتاقم می برد در طی این راه چند باری هم شیطونی میکرد گوشم رو میپیچوند. به درب اتاق که رسیدیم‌ گوشم رو رها کرد و خودش رفت؛ چند دقیقه که گذشت من رفتم و به فضولیم ادامه دادم. اروم اروم خودم رو به داروخونه رسوندم و شنیدم که اسنیپ داره با یکی که صداش میزد جولیا و پدر دراکو صحبت میکرد. تا حدودی که به صحبتاشون گوش کردم. جولیا میگفت من امشب این پسر رو میبرم واسه ی ارباب، ارباب اونو بلافاصله.. که پرفسور اسنیپ حرفشو قطع میکنه میگه لازم نکرده . غرق حرفاشون شده بودم که چوب دستی از دستم افتاد و اقای مالوفی اومد بیرون منو دید. جولیا هم از خدا خواسته منو بیهوش میکنه، بهوش که میام صورت تام ریدل یا همون وولدمورت میبینم. از ترسم از جا میپرم صورتم به صورتش برخورد میکنه.
وولدمورت از مردن من حرف میزنه منم از فرصت استفاده کردم بهش گفتم: حواست هست که مارت نیست ! بلافاصله هر جفتمون افتادین روی زمین فهمیدم که جینی تونست مار رو بکشه . منم بلافاصله چوب دستیمو برداشتم مقابله تام گرفتم؛ تام هم همین کار رو کرد و جنگ بین ما شروع شد،انقدر نیروی سحر ها زیاد بود که چوب دستی وولدمورت پرت شد کنار و خودش از بین رفت و چوب دستی من کاملا شکافت. من به مدرسه برگشتم و همه چیز از اولش بهتر شد:)

---

به کارگاه خیلی خوش اومدی.
تصمیم گرفته بودی داستانتو اول شخص بنویسی و این کار به موقعیت بستگی داره.
گاهی اوقات می‌تونه باعث شه زوایای دیگه و توصیف‌های شخصیتات رو از دست بدی، اما اگر درست انجام بشه می‌تونیم خیلی بهتر از زاویه دید شخصیت اصلی پستت، پست رو بخونیم و باهاش ارتباط برقرار کنیم؛ اینجا نوشتار تو یکمی به اولی نزدیک‌تر بود. باعث شده بود کمی گُنگ بشه.
غیر از این، پیش‌برد اتفاقاتت خیلی سریع بود... یعنی منِ خواننده هنوز صحنه لمس کردن کفش فیلچ برام مجسم نشده که یهو میرم صحنه بعدی، و این باعث میشه پستت مبهم بشه برای خواننده.

در نتیجه ازت می‌خوام به نکاتی که گفتم دقت کنی، یه سوژه اصلی انتخاب کنی و اونو کامل بنویسی به جای اینکه چندتا سوژه رو نصفه بنویسی و پیشمون برگردی.

تا اون زمان...

تایید نشد.


ویرایش شده توسط Hilda_clark در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۹ ۲۳:۱۴:۴۴
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۰ ۱۶:۴۶:۲۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۹

مرلین_کلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۱ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۹:۰۵ یکشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۰
از دنیای رنگی🌈
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
تصویر :http://jadoogaran.org/uploads/sww1.png

مدت کوتاهی بود که صداهای عجیبی از تالار میشنیدم و گاهی
سایه های عجیبی بر روی دیوارها
میدیدم.
برنامه ریزی کردم که شب بعد
از مسابقه ی کوییدیچ که همه ی
افراد خسته هستند و در خواب عمیق فرو رفتند ، ماجراجویی خود را شروع کنم تا علت این همه ترس و وحشت را پیدا کنم .

نقشه ی غارتگر و شنل نامرئی را برداشتم ، به سمت قسمت غربی ک قسمت ممنوعه است حرکت کردم.

نقشه در دستانم بود ، نگاهم به اطراف بود و گاهی هم ب نقشه خیره میشدم ، اما فقط آقای فلیچ را میدیدم .

به خوبی میدانم ک علت این صدا های وحشتناک نمیتواند اقای فلیچ باشد ، وجود اقای فلیچ در اینجا کاملا عادی است ، اما ..اما .. اتفاقات اخیر هیچ شباهتی ب گذشته ندارند!
باز هم به نقشه نگاه کردم ... هر لحظه عجیب تر و ترسناک تر از لحظه قبل میشد ؛رد پا ها به من نزدیک میشدند اما..اما.. من شخصی را در نزدیکی خود نمیدیدم؛حتی اقای فلیچ که تنها شخص حاضر در اینجا بود با فاصله زیادی از من قرار داشت.
ناگهان زخم روی صورتم ب طور عجیبی درد گرفت و ناخوداگاه نقشه از دستم بر روی زمین افتاد .

اقای فلیچ که صدای افتادن چیزی را شنید به سمت من آمد ؛ تا حدودی دست و پای خود را گم کردم ؛
همزمان با وزش نسیم نقشه به کمی آن طرف تر پرتاب شد و شنل بر روی زمین افتاد !
حال نه شنل را داشتم نه نقشه را !
صدای قدم ها بیشتر و بیشتر میشد و این ب آن معنی بود که اقای فلیچ هر لحظه ب من نزدیک تر میشد!!
اقای فلیچ در چند قدمی من بود که ناگهان به خود آمدم، به آرامی به سمت شنل رفتم و شنل را پوشیدم ، حال دیگر اقای فلیچ نمی‌توانست مرا ببیند .
او کم کم ب نقشه نزدیک میشد!!
نه..
نه...
او نباید نقشه را ببیند ...

ناگهان صدای شکستن شیشه از کمی آن طرف تر آمد و توجه اقای فلیچ را به خود جلب کرد ؛ از فرصت استفاده کردم و نقشه را برداشتم و پشت دیوار قایم شدم ، نفس هایم بریده بریده و با صدای نسبتا بلند بود اما جلوی دهانم را گرفتم، اقای فلیچ متوجه صدای نفس هایم شد و برای اخرین بار به سمت من آمد،وقتی نفس میکشید نفس کشیدنش را حس میکردم.
کمی به این طرف و آن طرف سرک کشید ، اما چیزی ندید و با عجله به سمت شیشه های شکسته رفت.

من هم از این فرصت استفاده کردم و از انجا خارج شدم.
آن لحظه نفهمیدم چه کسی در آنجا حضور دارد که نتوانستم رد پای اورا در نقشه ببینم ؛ کمی ک گذشت فهمیدم آن شخص و دلیل این همه رعب و وحشت ، کسی نیست جز ولدمورت .



برای شروع داستان خوبی نوشته بودی. اول پستت وسط جمله یهو اینتر زدی و رفتی خط بعد که درست نیست، تا قبل از این که جمله پایان پیدا کنه نباید بریم پاراگرف بعدی. اما چون در ادامه‌ی پست این مورد وجود نداشت به نظر میاد اشکال تایپی بوده که در این صورت با یه دور خوندن داستان قبل از ارسال حل می‌شه. فقط این که به جای "ب" حتما "به" بنویس.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مرلین_کلاو در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۹ ۱۲:۳۴:۲۳
ویرایش شده توسط مرلین_کلاو در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۹ ۱۲:۳۵:۵۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۹ ۱۷:۴۷:۵۷
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۹ ۱۷:۴۸:۴۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۹

main1212


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۲ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 82/wp_inquisition_col.jpg

main1212 هستم در گارگاه داستان نویسی.

یک روز در خانه بودم که یک نامه برای من اومده بود, رفتم تو اتاق تا نامه را بخونم دیدم از طرف مدرسه جادوگران هست باور نمیکردم.

دو روز بعد....

تمام وسایل ها را خریدم, و پیش به سوی قطار هاگوارتز رفتم سوار سکوی 9 3,4 شدم نزدیک هاگوارتز بودم استرس داشتم.

خیلی دوست داشتم توی گروه اسلایدرین باشم رسیدم داخل تالار هاگوارتز کلاه جادویی را روی سر من گذاشتن و بعد از این همه استرس توی گروه اسلایدرین رفتم.

پایان.

سلام به شما اگر خواستین بیشترش میکنم



قبل از هرچیز اینو بگم که... احیانا لینک عکس رو اشتباه نذاشتی؟ چون عکس مربوط به ملاقات هرمیون و دراکو توی کتابخونه‌س، اما تو در مورد گروهبندی نوشتی.

جدای از اون، خیلی کوتاه نوشتی و سریع داستانو پیش بردی. بیشتر در مورد اتفاقاتی که میفته و احساسات شخصیتات بنویس. سعی نکن همه چیو در حد یه جمله بگی و رد شی بری ماجرای بعدی. یکم توقف کن و بیشتر راجع به وقایع بنویس. لطفا با یه داستان طولانی‌تر برگرد.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۹ ۱۷:۳۳:۲۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ یکشنبه ۷ دی ۱۳۹۹

کلوریا_ادوارز%


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ یکشنبه ۷ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۵۲ شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰
از یه جای خوب😎
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
اروم اروم قدم بر میداشتم و در کوچه قدم میزدم ...

ماه نور سفید و تابانش رو به زمین میتابید و باعث شده بود اطراف کمی روشن بشه . نسیم خنکی رو در لابه لای موهام احساس کردم ، نفس عمیقی کشیدم و هوای مهتابی را درون ریه هایم جا دادم.

حس خوبی گرفتم کمی از نگرانی بی موردم کم شد شایدم بیمورد نبود ، کلا گیج شده بودم و احساس عجیبی داشتم احساسی که هیچوقت بهم دست نداده بود .
سرمو تکون دادم تا این افکار گیج کننده از ذهنم دور بشه .
نگاهی به جلوی راهم انداختم ، ادامه ی این راه مربوط میشد به خیابان ممنوعه !

تاحالا کسی وارد این خیابان نشده بود چون شایعه های زیادی بود که میگفتن هرکس وارد این خیابان بشه دیگه بر نمیگرده .

برگشتم تا راه اومده رو طی کنم میخواستم حرکت کنم اما حس مبهمی بهم میگفت : وارد شو تو باید‌ راز این خیابونو کشف کنی
حس کنجکاویم امونم نداد وارد خیابون شدم ، همینطوری به دورو بر نگاه میکردم و گیج و سردرگم بودم ، ناگهان احساس کردم چیزی جلوی پام افتاد نگاهش کردم مثل پاکت نامه بود خم شدم و برش داشتم بازش کردم داخل نامه نوشته شده بود : شما به هاگوارتز دعوت شده اید

هاگوارتز ؟؟ یکم برام عجیب بود اونجا کجاست اما بعد مدتها تحقیق فهمیدم و تصمیم گرفتم به اون مدرسه ی جادویی برم .

وقتی وارد مدرسه شدم و قوانین رو برامون تایین کردن نوبته انتخاب گروه ها بود . حس نگران کننده ای داشتم.

اسامی رو اعلام میکردند و بچه ها بین چهار گروه :( اسلیترین ، ریونکلاو ، هافلپاف ، گریفیندور ) تقسیم میشدند دوست نداشتم عضو اسلیترین بشم شایعه شده بود اکثر عضوای اسلیترین ادمای شرور و بدی هستن

بالاخره اسمم رو صدا زدن : کلوریا ادواردز

از سکو بالا رفتم و روی صندلی نشستم پروفسور کلاه رو روی سرم گذاشت، کلاه داد زد: گریفیندور

خیلی خوشحال شدم با لبخند به سمت هم تیمی های جدیدم رفتم و باهاشون آشنا شدم و خودمو معرفی کردم

---
سلام، به کارگاه خیلی خوش اومدی.
توصیف کردن و ابتدائیات نوشتن رو بلدی... این مشخصه.
ولی یه سری ایرادات هست که به ترتیب بهت میگم:
1- چند تا بخشِ کلی داشت پستت، که هر کدومش به تنهایی می‌تونه یه پست جدا باشه؛ بخش دریافت نامه، رفتن به هاگوارتز، یا حتی خود گروهبندی.
2 - هیچ جمله‌ای رو بدون علامت نگارشی (!-.-؟-؟!-... و...) نباید بذاری و علامت نگارشی هم به کلمه قبلی می‌چسبه و از کلمه بعدی فاصله داره.
3 - قبل از ارسال پست چک کن که مشکلات تایپی مثل "نوبته انتخاب..." نداشته باشی.

اما با تمام این‌ها، در سطحی هستی که از کارگاه عبور کنی... سعی کن ایرادات رو با ورود به ایفا برطرف کنی.


تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلوریا_ادوارز% در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۸ ۸:۱۶:۳۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۸ ۱۸:۵۲:۳۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ شنبه ۶ دی ۱۳۹۹

Viktoriya_eskarlet


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ شنبه ۶ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ یکشنبه ۷ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
بالاخره بعد مدتها انتظار تونستم به چیزی که میخوام برسم ، بالاخره در مدرسه ی هاگوارتز ثبت نام کردم و الان در مدرسه حضور دارم .
همه ی بچه ها در حال صحبت هستن و سالن پر از صدای همهمه است ‌.
آب دهنمو قورت دادمو تصمیم گرفتم آرامش خودمو حفظ کنم آخه قرار بود گروه هامون و انتخاب کنن. خدا خدا میکردم که گیریفندوری بشم علاقه ی خاصی به این گروه داشتم . تو همین افکارم غرق بودم که بقل دستیم با دستش بهم زد و گفت:دارن صدات میکنن حواست کجاست؟
با استرس به سمت صندلی رفتم پروفسور کلاه رو روی سرم گزاشت و کلاه شروع به صبحت کرد:ویکتوریا اسکارلت تو رو در گروه ..... اسلیترین قرار میدم .
احساس کردم دنیا رو سرم خراب شد ولی خب باید با این شرایط کنار میومدم و فهمیدم هرچیزی که به صلاح کسی باشه براش اتفاق می افته

---

سلام، به کارگاه خیلی خوش اومدی.
ببین خلاقیت یکی از خواسته‌های مهم ما توی این مرحله‌س، اما به شرطی که با چارچوب دنیای هری‌پاتر اونقدرها هم در تضاد نباشه. مثلا اینجا گفتی که در هاگوارتز "ثبت‌نام" کردی، در صورتی که هاگوارتز گزینشی انتخاب می‌کنه و ثبت‌نامی نداره.
به غیر از اون هم... به نظرم عجله توی نوشتنت دیده میشد. عجله نداشته باش، با آرامش بنویس و ایده هاتو تایپ کن. می‌تونی با خوندنِ پست‌های تایید شده، بهتر متوجه چیزی که ازت می‌خوام بشی.

پس فعلا...

تایید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۶ ۲۰:۰۰:۱۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹

Bellaaaa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۲ پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
تصویر شماره ۵ کارگاه داستان نویسی

با اضطراب به کلاه گروه بندی نگاه کردم.
اگه توی اسلایترین؟.
اگه بیوفتم توی گیریفیندور..

فریادی رشته ی افکارم را قطع کرد.
_هافلپاف.
_ پرسی جکسون.

به شکافی که فکر میکردم دهان کلاه باشه؛ نگاه کردم.
_گیریفیندور.
_مایکل شلبی.
_اسلایترین.
_ایزابلا سوان.

بلاخره اسمم رو گفتن. اروم باش بلا. مگه میتونم آروم باشم؟ اره میتونی.

سر جام ایستادم. دارم با خودم حرف میزنم . هنوز نیومده خل شدم.
افکار منفی رو کنار زدم و روی صندلی نشستم و بلافاصله کلاه داد زد.

_هافلپاف...

با جیغی از خواب پریدم .
با گیجی به اطراف نگاه کردم. توی اتاقم بودم. همه ی اون اتفاقات خواب بود...
من فردا گروه بندی میشم.

"فلش فوروارد"
_ایزابلا سوان... هافلپاف

---

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.
مشخصه با یه سری چیزا آشنایی. نشانه‌های نگارشی رو رعایت می‌کنی، پستت ظاهر تمیزی داره و اینا همه نقطه قوته.
ولی یکمی عجله توی داستانت دیدم... مشخصه می‌تونی توصیف‌های قابل لمسی بنویسی. پس یکمی آروم‌تر پیش برو... عجله‌ت رو کمتر کن و با یه داستان دیگه پیشمون برگرد. مطمئنم که موفق میشی این مرحله رو رد کنی.

فعلا...

تایید نشد.


ویرایش شده توسط Bellaaaa در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۵ ۲۲:۵۵:۰۲
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۶ ۱۵:۰۰:۱۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.