هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۰ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۹

Yousef735


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۱۸ یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره 1

توی حیاط سرسرا راه می رفتم
که پروفسور مک‌گونگال رو دیدم که به سمتم می اومده
من پروفسور مک‌گونگال رو خیلی دوست داشتم واقعا مهربون بود!!
اومد سمتم و گفت:
پاتر به سمت اتاق پروفسور دامبلدور برو گفتن بهت بگم بری پیششون
هری:چشم پروفسور
پروفسور مک‌گونگال راهش رو کشید و رفت
هری به سمت اتاق پروفسور دامبلدور رفت
در زد و اجازه خواست که وارد بشه
پروفسور به هری اجازه ورود داد
هری وارد شد و سلام کرد پروفسور هم جواب اونو داد
هری:
کاری با من داشتین پروفسور
دامبلدور: نه کار مهمی نداشتم می خواستم حالت رو بپرسم و یکم گپ بزنیم
اگه کار واجب یا کلاسی داری میتونی بری
هری : نه پروفسور کار واجبی ندارم با کمال میل میمونم چه کاری بهتر از وقت گذروندن با شما
دامبلدور: لطف داری هری تو پسر خیلی خوش قلبی هستی و این مهربونی زیادت رو از مادرت به یادگار داری
راستی هری می خواستم بگم
برای تابستان چیکار می کنی ؟
کجا زندگی می کنی ؟
شنیدم که با خاله ات و شوهر خاله ات رابطه ی خوبی نداری
هری: با پروفسور متاسفانه همینطوره نمی‌دونم دیگه مجبورم اونجا بمونم
دامبلدور: همه چی درست میشه پسر خیالت راحت
هری : امیدوارم
از زبان هری:
بعد این حرف نزدیک چند ثانیه بینمون سکوت بود که یهو تویه پیشونیم و جایه زخمم احساس درد کردم
دردش از همیشه شدید تر بود
پروفسور که منو دید اومد و کمکم کرد یهو گوشه اتاق یه نفر ظاهر خودش بود ولدمورت یا همون تام ریدل
پروفسور جلوی من ایستاد که آسیب نبینم و خودش با او صحبت می کرد
دامبلدور:
خب تام میبینم که به خونه برگشتی
منتظرت بودم
ولدمورت: ساکت شو
من بر گشتم ولی برای کار مهم
اومدم که هری پاتر رو بکشم و میرم
دامبلدور: من همچین اجازه ای رو به تو نمیدم
ولدمورت: از جلوی اون پسره بیا کنار وگرنه جفتتونو باهم می کشم
دامبلدور چوبدستیشو در آورد و به سمت ولدمورت گرفت
ولدمورت هم چوبدستیشو در آورد
به سمت هم افسون پرتاب می کردن ولی کسی موفق به شکست دادن دیگری نمیشد
ولدمورت با صدای خیلی بلند گفت: آخرین اخطار رو بهت میدم هری رو به من بده و خودتو نجات بده
دامبلدور: مگه اینکه خوابشو ببینی
بعد دوباره به سمت هم افسون پرتاب می کردن
ولی کسی نمیتوست برنده این نبرد باشه
ولی پروفسور دامبلدور بخاطر چوبدستی بهتری که داشت
کم کم داشت به ولدمورت آسیب میزد ولدمورت که متوجه این قضیه شد فرار کرد
وایی خداروشکر
دامبلدور: نترس هری نترس
چیزی نیست
برای شکست دادن اون نیاز به شجاعت و جسارت هست که تو داری
مطمئنم تو می‌تونی اونو شکست بدی
حرف های پروفسور خیلی قشنگ بود روم تاثیر گذاشت
من انتقام پدر و مادرمو از اون میگیرم از ازش نمی ترسم من از اون خیلی قوی تر هستم به من میگن هری پاتر!!

پایان


در پایان داستان بگم که تویه داستان قبلیم نوشته بودین موضوع اصلی رو استفاده نکردم تویه این یکی داستان سعی کردم بیشتر از دعوای پروفسور دامبلدور و ولدمورت
بزارم ولی خب آخه اینجوری داستان جذابیتش کمتر میشه گفتم شاید اینجوری قابل درک تر و قشنگ تر باشه که از بقیه اتفاقات هم بزارم با تشکر

دوباره سلام و ممنون که پست دیگه ای ارسال کردی.
ببین، سوژه ت اینبار واقعا بهتر شد، ولی مشکل ظاهر پستت همچنان هست. دقیقا همون اشکالات رو تکرار کردی. بذار برات یک نمونه بیارم:

نقل قول:
توی حیاط سرسرا راه می رفتم
که پروفسور مک‌گونگال رو دیدم که به سمتم می اومده
من پروفسور مک‌گونگال رو خیلی دوست داشتم واقعا مهربون بود!!
اومد سمتم و گفت:
پاتر به سمت اتاق پروفسور دامبلدور برو گفتن بهت بگم بری پیششون
هری:چشم پروفسور
پروفسور مک‌گونگال راهش رو کشید و رفت
هری به سمت اتاق پروفسور دامبلدور رفت

ببین اینجا چندتا اشکال بزرگ داره. اول اینکه جمله رو وسطش ول کردی رفتی خط بعد. دوم اینکه هیچ گونه علامت نگارشی ای استفاده نکردی، مثل نقطه و ویرگول و امثالهم، سوم اینکه... چرا یهو از اول شخص فاعل جمله شده هری؟
اگه اولش نوشتی پروفسور مک گونگال به سمت "من" اومد، دیگه بعدش نباید طبیعتا بنویسی هری رفت پیش دامبلدور!
به هر صورت، حالت درست این پاراگراف به این شکله:

توی حیاط سرسرا راه می رفتم که پروفسور مک‌گونگال رو دیدم که به سمتم می اومد. من پروفسور مک‌گونگال رو خیلی دوست داشتف واقعا مهربون بود!
اومد سمتم و گفت:
- پاتر، به سمت اتاق پروفسور دامبلدور برو. گفتن بهت بگم بری پیششون.

من:
- چشم پروفسور.

پروفسور مک‌گونگال راهش رو کشید و رفت. من به سمت اتاق پروفسور دامبلدور رفتم.


ببین... یه درخواست بزرگی ازت دارم. همین پست رو، سوژه ش که خب واقعا خوبه. لطفا ظاهرش رو طبق چیزهایی که گفتم اصلاح کن. نه فقط این یه تیکه که من اصلاح کردم. بلکه بقیه پست تا آخرش رو اصلاح کن و دوباره ارسال کن تا بتونم تاییدت کنم.

فعلا تایید نشد، و منتظر پست بعدیت هستم.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۸ ۱۷:۲۶:۴۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۹

Yousef735


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۱۸ یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره ۵
وارد محوطه هاگوارتز شدم
واییی خدای من اینجا چقدر بزرگه
تو کتاب ها دیده بودم عکس هاشو ولی بازم از نزدیک خیلی قشنگ تره
جلوی درب سرسرا پروفسور مک‌گونگال اومد و توصیه های لازم رو انجام داد و راجعب گروه بندی گف
خدایا من اصلا دوست ندارم تویه اسلیترین بیوفتم
امیدوارم کلاه گروهبندی منو داخل اسلیترین نندازه
حرف های پروفسور
مک‌گونگال تموم شد.
درب سرسرا باز شد
خدای من چقدر اینجا بزرگه
سقف سرسرا با اینکه با جادو این شکلی شده ولی بازم خیلی زیباست!!
هاگوارتز بهترین مدرسه دنیاست!!
رفتیم به سمت کلاه گروهبندی
اسم های بچه هارو خوندن
هر کس داخل گروهی افتاد که به خصوصیات فردی اش مربوط بود
در تاریخچه گروه های هاگوارتز نوشته است
مدرسه هاگوارتز توسط چهار نفر از بهترین جادوگران دنیا تاسیس شده است و این چهار نفر
گودریک گریفندور
روونا ریونکلاو
هلگا هافلپاف
سالازار اسلیترین

نام دارند.
بعد چند وقت بین این اعضا اختلاف به وجود می آید و
هرکدام عقیده جدایی دارند
اسلیترین اعتقاد داشت که هاگوارتز جایه جادوگران اصیل است و جادوگران مشنگ تبار نباید به هاگوارتز بیایند
ریونکلاو میگفت من فقط به اعضای باهوش درس می دهم.
گریفندور می گفت من فقط به دانش آموزان شجاع درس میدهم.
اما هافلپاف بین کسی فرق نمی گذاشت و عقیده داشت که همه جادوگر هستند و فرقی بین آنها وجود ندارد.
به همین دلیل مدرسه به چهار گروه
گریفندور
اسلیترین
هافلپاف
ریونکلاو
تبدیل شد
گریفندور برای اعضای شجاع
ریونکلاو برای اعضای باهوش
و اسلیترین برای اعضای اصیل زاده.
و هافلپاف هم که برایش این چیز ها مهم نبود اما اعضای هافلپاف واقعا مهربان بودند و آنها هم بین جادوگران فرقی نمی گذاشتند.
خب این از تاریخچه گروه های هاگوارتز بود!!
من خودم چون تقریبا جسارت زیادی دارم و تقریبا زرنگ هم هستم دوست دارم در گریفندور یا ریونکلاو باشم
خب نوبت من شد
رفتم و روی صندلی نشستم حس عجیبی بود
استرس زیادی داشتم
کلاه گفت: خب جسارت و شجاعت بالایی در تو میبینم اماخب هوش خوبی هم داری
انتخاب سختیه ولی خب برو به
گریفندور
خیلی خوشحال شدم با ذوق و شوق بسیار رفتم به سمت میز بزرگ اعضای گریفندور و آنجا نشستم
مطمئنم سال بسیاری خوبی برام میشه چون داخل گروهی که عاشقش بودم افتادم.

پایان

سلام. به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.
اول از همه راجع به ظاهر پستت. یه مقدار زیادی از حد از اینتر استفاده کردی، که خب جذاب نیست. برای مثال این قسمت:

نقل قول:
به همین دلیل مدرسه به چهار گروه
گریفندور
اسلیترین
هافلپاف
ریونکلاو
تبدیل شد
گریفندور برای اعضای شجاع
ریونکلاو برای اعضای باهوش
و اسلیترین برای اعضای اصیل زاده.
و هافلپاف هم که برایش این چیز ها مهم نبود اما اعضای هافلپاف واقعا مهربان بودند و آنها هم بین جادوگران فرقی نمی گذاشتند.

اینجا باید به این شکل نوشته میشد:
به همین دلیل مدرسه به چهار گروه گریفندور، اسلیترین، هافلپاف و ریونکلاو تبدیل شد. گریفندور برای اعضای شجاع، ریونکلاو برای اعضای باهوش، و اسلیترین برای اعضای اصیل زاده. و هافلپاف هم که برایش این چیز ها مهم نبود؛ اما اعضای هافلپاف واقعا مهربان بودند و آنها هم بین جادوگران فرقی نمی گذاشتند.

پس نکته ای که از اینجا متوجه شدیم، این بود که نباید بین جملات مربوط به هم اینتر بزنیم.
پستت یه مقداری خلاقیت کم داشت... توی این پست باید سوژه ت در واقع گروهبندی میبود. ولی کل پستت رو به تاریخچه هاگوارتز اختصاص دادی، و چند خط رو گذاشتی برای گروهبندی. در صورتی که باید اصل پستت راجع به گروهبندی و حال و هواش نوشته میشد.
بهرحال... منتظر یه پست بهتر ازت هستم.
فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط Yousef735 در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۷ ۲۰:۵۹:۴۵
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۷ ۲۳:۴۱:۱۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ یکشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۹

Katrin


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ یکشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۳۲ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹
از در دل هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره 5

همراه با چند تا از دوستانم وارد سرسرا شدیم.
جای خیلی قشنگی بود.پروفسور دامبلدور،پروفسور مگ گونگال،پروفسور هاگرید و... در اونجا بودن.
یک کلاه عجیب و غریب هم روی یک میز مخصوص بود.
از بقیه شنیده بودم که یه کلاه،گروه های هر کدوم مون رو مشخص میکنه اما نمیدونستم که حرف هم میزنه.
پروفسور مگ گونگال یکی یکی اسم هامون رو صدا زد و ما هم به نوبت میرفتیم روی صندلی مینشستیم و پروفسور کلاه رو روی سرمون میگذاشت.
پروفسور مگ گونگال اسم دوستم امیلی رو صدا زد و امیلی رفت که روی صندلی بشینه.
پروفسور کلاهو رو سرش گذاشت و کلاه شروع کرد به حرف زدن:«شجاعی،قدرت طلب،یکمی هم مغرور.....گریفیندور»👏
امیلی با خوشحالی کلاه و از سرش برداشت و اومد پیشم و گفت:«واااااای خیلی خوشحالم💗فقط کاش قبل از اینکه کلاهو رو سرمون بذاریم بهمون میگفتن که کلاه چه بوی بدی داره.
هر وقت خواستی که کلاهو رو سرت بذاری حتما ورد قطع حس بویایی رو اجرا کن»
-من که این ورد و بلد نیستم!!
-اوففففففف خب فقط جلوی بینی تو بگیر که بویی رو متوجه نشی.
-باشه ممنون که گفتی💛.
بعدش پروفسور مگ گونگال اسم منو صدا زد:«کاترین ردکینگ».
با خوشحالی رفتم و روی صندلی نشستم و پروفسور کلاه و رو سرم گذاشت.
-وایییی این کلاه چرا انقدر بزرگه یعنی بعضی از سال اولیا سرشون انقدر گندست؟؟
اوف اوف پیف پیف.چه بوییم میده!!
کاش به حرف امیلی گوش میکردم و جلوی بینی مو میگرفتم.
یهو کلاه به حرف اومد و گفت:«آهای بچه جون،از یه کلاه ۱۰۰۰ساله چه انتظاری داری؟؟انتظار داری بوی کلاه نو بده!!؟؟»
تو دلم گفتم:«یعنی یه اسپری خوشبو کننده نداشتن که بزنن بهش یکم خوشبو بشه؟؟هر چند فکر نکنم روی این بوی بد،اسپری اثری داشته باشه!!»
دوباره کلاه گفت:«ای بابا!!!بس کننننن.مثله اینکه نمیدونی من توانایی خوندن ذهنتو دارم».
گفتم: «ببخشید ببخشید منظوری نداشتم...»
-نکنه بخاطر این حرفم بندازتم تو اسلیترین!!
-نگران نباش این کارو نمیکنم!!
-آخیش
-خب خب خب...عدالت طلبی تو خونته،دختر باهوشی هستی،شجاع هم که هستی،اهل یادگیری چیز های جدید......ریونکلا💙💙💙💙
باورم نمیشد.
از خوشحالی داشتم منفجر میشدم.
منو تو همون گروهی گذاشت که آرزو شو داشتم💖
با شادی فراوان از کلاه تشکر کردم و اونو از سرم برداشتم و پیش بقیه هم گروهیام رفتم و باهاشون مشغول گپ و گفتگو شدم.
بعدش منو هم گروهیام آواز سر دادیم:
«ریونکلای عادل از دره تن_ولی ریونکلا هوشش بها داد»
بعدش هم همه کلاه هامونو پرت کردیم به هوا...
منم خوشحال مشغول خوردن غذا های لذیذی که پروفسوردامبلدور ترتیب داده بود شدم.
اون روز یکی از بهترین روز های زندگیم بود؛چون میدونستم که از این پس،سال های خیلی خوبی رو در هاگوارتز تجربه خواهم کرد....

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.
داستانت قشنگ بود، ارتباط شخصیتا باهم دیگه خوب بود. گرچه خلاقیت عجیب غریبی توش نبود ولی نشون میده با پایه های نوشتن آشنایی داری. چندتا نکته‌ی ظاهری هست که باید بهشون اشاره کنم:
1- علامت نگارشی، به غیر از سه نقطه (...) که خودش علامت خاصه، فقط یه بار استفاده میشه. بنابر این !! غلط هست.
2- بهتره بین دیالوگ و توصیف بعدی دوتا اینتر بزنی که واضح تر بشه پستت برای خوندن.
3- شکلک آخرِ دیالوگ استفاده میشه چون توصیف خودش برای وصف کردن احساسات و حالات شخصیت‌هاست و باید بدون شکلک هم از پسش بر بیاد. و همچنین، بهتره از شکلک‌های سایت توی این مسئله استفاده کنی تا پست یک‌دست تری داشته باشی.

امیدوارم اینارو گوش کنی و در ادامه رعایت کنی، از اونجایی که حداقل های لازم رو داشت...
تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Katrin در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۸ ۲۲:۳۳:۵۰
ویرایش شده توسط Katrin در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۹ ۱۲:۴۵:۲۳
ویرایش شده توسط Katrin در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۹ ۱۲:۴۸:۵۸
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۹ ۱۲:۵۹:۵۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ یکشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۹

Taha_pa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۴ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 25
آفلاین
تصویر شماره ۵

فردا سال جدید شروع میشه
باز هم همهی بچه ها به هاگوارتز میان و کار کسل کننده من شروع میشه
باز هم باید سال اولی هارو گروه بندی کنم

واقعا خیلی کاربدیه که رو سر بچه ها بشینی و گروهشون رو مشخص کنی ولی دیگه چاره ای نیست
باید این کارو بکنم


فردا شده و سال جدید شروع شده
الاناست که اقای فیلچ از راه برسه و منو ببره سالن

همینطور هم شد اقای فیلچ اومد و منو برداشت تا به سالن ببره

هیچ وقت از تابلو ها خوشم نمیاد
فقط نگاه میکنن و حرف میزنن...

وارد سالن شدیم سالن پر از بچه بود و همه میخندیدن و به من نگاه میکردن
واقعا دلیل این کاراشونو نمیدونم

اقای فیلچ منو به پروفسور مک گوناگال داد و رفت
مک گوگانال منو روی صندلی که بغلش بود گذاشت

پروفسور دامبلدور هم حرفای همیشگی رو میزد
و میگفت هیچ کس حق نداره به جنگل تاریک بره و...

وقتی حرفای دامبلدور تموم شد
مک گوناگال کاغذی دستش گرفت و گفت یکی یکی صداتون میکنم تا بیاین و کلاه گروهبندی
گروهتون رو مشخص کنه

نویل لانگ باتم...

پسری با موهای
تقریبا قهوه ای و ...

اومد و نشست روی صندلی و مک گوناگال منو روی سر پسره گذاشت
پسری شجاع ، مغرور و مهارت یادگیری رو تو سرش میخوندم
نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگه که این پسره
ادم خوبی میشه
ولی کجا قرارش بدم گریفیندور یا اسلایترین انتخابش واقعا برام سخت بود
پس میفرستمش گریفیندور

فکر کنم خوشحال بود
مک گوناگال یکی دیگه رو صدا زد
ولی من فکرم پیش اون پسره بود
که ایا درست انتخاب کردم یا نه اومدیوارم کار های خوبی کنه...
ولی اگه نکنه چی
خلاصه همه ی بچه هارو گروهبندی کردم و رفتن نشستن
پروفسور دامبلدور دستشو تکون داد و غذا های جورواجور روی میز ظاهر شد
دیگه کارمن تموم شد اقای فیلچ هم منو برد همون جایی که بودم...

نسبت به پستای قبلیت پیشرفتت واضحه. قالب پست یه دست تر شده و خواننده اون‌قدر گیج نمیشه.
ولی دوتا مشکل مهم هست که باید بهشون اشاره کنم؛ اونم اینکه تمام جمله‌ها با یه علامت نگارشی به پایان می‌رسن و هیچ جمله‌ای نباید بی نقطه بمونه.
دوم هم اینکه تا زمانی که یه توصیف ادامه داره و به پایان نرسیده اینتر نباید بزنی. اینجا ما وسطِ یه توصیف بودیم و فاصله میفتاد که خوش‌آیند نیست.

با این حال، کیفیت کافی برای رد شدن از این مرحله رو داره، پس...

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Taha_pa در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۸ ۱۳:۳۸:۳۳
ویرایش شده توسط Taha_pa در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۸ ۱۳:۴۳:۲۶
ویرایش شده توسط Taha_pa در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۸ ۱۵:۲۱:۵۶
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۹ ۰:۵۱:۲۴

(Aleksander viliyam)


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۹

Taha_pa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۴ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 25
آفلاین
تصویر شماره ۵

مک گوناگال:تا دقایقی دیگر داخل سرسرا میشید و کلاه گروه بندی گروهتان را مشخص میکند

در این حال که مالفوی میخواست خودش را نشان دهد گفت:به به ببینید کی اینجاس هری پاتر مشهور
اسم من دراکو مالفوی هست

رون ویزلی:دراکو راحتش بزار

مالفوی:اگه نزارم چی میشه
تو هم که معلومه کی هستی موی قرمز لباس ارزون تو یه ویزلی هستی
هری مایلم درانتخاب دوست بهت کمک کنم

هری:مالفوی من خودم میدونم با کی دوست بشم
راستی دیگه با دوستام اینجوری حرف نزن

در این لحضه پروفسور مک گوناگال اومد

مک گوناگال:اقای مالفوی لطفا به جاتون برین
خب بچه ها دنبال من بیاین

وارد سرسرا شدیم

مالفوی:اه چه جای مزخرفی همه دارن نگاهمون میکنن دلم میخواد خفشون کنم

در این لحضه مک گوناگال گفت لطفا همینجا وایستید

کلاه گروه بندی:خب بچه ها سال اولی به هاگوارتز خوش اومدین امید وارم سال خوبی را داشته باشید

مک گوناگال:بچه ها من یکی یکی اسمتان را صدا میکنم تا بیاین و گروهتون مشخص بشه
خب
رون ویزلی بیا جلو

رون:وای منو صدا زد خب اشکالی نداره میرم جلو

کلاه گروه بندی:یه ویزلی دیگه ولی تورو کجا قرار بدم
هافلپاف یا گریفیندور
گرییفیندور فکر کنم برات خوبه
پس تورو به گریفیندور میفرستم

رون:وای چه جای خوبی خیلی خوشحالم

در این حال مالفوی گفت:هری با ادم بدا دوست نشو من بهت کمک میکنم

هری:دراکو من ادم بدو از ادم خوب تشخیص میدم اینجوری که میبینم تو خودت ادم بده ای

مالفوی:چطور جرئت میکنی به من این حرفو بزنی

هرمیون:باشما دوتام ساکت باشین کلاه گروه بندی داره انتخاب میکنه

مالفوی:تو چی میگه دخترک عوضی

مالفوی داشت به این فکر میکرد که چجوری میتونه با هری دوست بشه امابا حرفایی که زد نتونست هری رو راضی کنه

مک گوناگال:دراکو مالفوی

مالفوی:بعدا به حساب شما دوتا میرسم عوضی ها

کلاه گروه بندی:تورو کجا بزارم
اسلایترین برات خوبه
پس به اسلایترین میری

مالفوی:ارزوم بود تو این گروه باشم چه خوب شد

مک گوناگل:هری پاتر

هری:منو صدا زد امید وارم به گروه خوبی برم
اسلایترین نباشه فقط

کلاه گروه بندی:ببینید کی اومد هری پاتر مشهور فردی که زنده ماند
تورو کجا بزارم تو سرت پر از شجاعت میبینم
ولی کجا قرارت بدم فکر کنم اسلایترین خوب باشه

هری:نه خواهش میکنم اسلایترین نباشه

کلاه:پس اسلایترین نباشه
پس تو گروه گیریفیندور میزازمت
به گیریفیندور خوش اومدی

هری:اخیش چه خوب شد

مالفوی که داشت به گروه گیریفیندور نگاه میکرد و به این فکر میکرد که چجوری با هری دوست بشه

پروفسور دامبلدور:بچه ها به هاگوارتز خوش اومدین امید وارم سال خوبی را داشته باشید

-------------------

پاسخ:
تا وقتی پستت تایید نشده نباید بری سراغ مرحله بعدی!

تایید نشد.


ویرایش شده توسط Taha_pa در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۷ ۱۶:۰۴:۴۱
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۸ ۲:۵۳:۵۳

(Aleksander viliyam)


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ پنجشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۹

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۳ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۵ یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین


- بفرمایید آقای مالفوی. این هم از کتابتون. چیز دیگه ای هم می خواید؟

دراکو در حالی که سعی می کرد حالت های خودش را عادی نشون بده با بی حوصلگی گفت:
- اووووم، یه کتاب دیگه هم می خواستم. اسمش چی بود؟ فکر کنم یه کتابی بود که توی کلاس تغییر شکل معرفی ش کردن. مبانی تغییر شکل حیوانات اگه اشتباه نکنم.

حقیقتش این بود که مالفوی پسر تقریباً هیچ اهمیتی به کتاب هایی که درخواست می کرد نمی داد. جوری که اون از بچگی بزرگ شده بود، بهش یاد داده بودن که تا جایی که می تونه انگیزه هاش و تصمیم هاش رو مخفی کنه. حالا هم برای چنین کار مهم و عجیبی اصلاً مایل نبود اطرافیانش متوجه قصدش بشن. بالاخره اون تک پسر ارباب لوسیوس مالفوی بود!
راستش هنوز خودش هم باورش نمی شد میخواد چنین کاری رو بکنه. اصلاً به نتیجه ی کاری که میخواست بکنه هم فکر نمی کرد. تا حالا نشده بود که اینقدر بی کله و بدون استدلال و منطق کاری رو بکنه ولی بعد از مدت ها کش و قوس با خودش بالاخره تصمیم گرفته بود دلش رو به دریا بزنه.

- خب اون که همین کتابی بود که الان بهتون دادم آقای مالفوی. فکر کنم دیگه چیزی نمی خواین!

دراکو که مشخص بود هول شده گفت:
- آهان ببخشید حواسم نبود. اگه میشه یه کتاب خوب در مورد تغییر شکل بهم بدین!

مادام پینس چینی به بینی خودش داد و با عصبانیت پشت قفسه های کتاب ها پنهان شد.

الان بهترین موقعیت برای دراکو بود. چشمش به میز دایره شکل چوبی ای بود که تقریباً 2 متر ازش فاصله داشت. دو تا صندلی چوبی پشت میز بود. تا چند میز اطراف تقریباً خالی بود و به نظر نمیومد کسی مزاحمش بشه. خودش هم که نوچه ها و هم گروهی هاش رو مرخص کرده بود تا بتونه دور از چشم بقیه کاری رو که خودش دوست داره بکنه.

آروم به میز نزدیک شد. یکی از صندلی های کنده کاری شده خالی بود و طبق نقشه ی دراکو تا لحظاتی دیگه توسط خودش اشغال می شد. اما صندلی دیگه توسط یک دختر زیبا که پشتش به دراکو بود و موهای قرمز رنگش مثل یک آبشار توجه را به خودش جلب می کرد، پر شده بود.

دراکو آروم نزدیک شد و دستش رو روی شونه ی دختر گذاشت. جینی ویزلی از جا پرید و به سرعت برگشت. وقتی نگاهش به دراکو مالفوی افتاد حالت چهره اش عوض شد. چشماش رو تنگ کرد و اخم هاش رو در هم کشید. با یک حالت تدافعی به دراکو گفت:
- چیه؟ چی میخوای؟

خب این چیزی نبود که دراکو فکرش رو نکرده باشه. مطمئن بود که وقتی پا پیش بذاره قطعاً واکنش خوبی دریافت نمی کنه. با این که خودش رو برای این اتفاق آماده کرده بود اما باز هم این داستان چیز خیلی سختی براش بود. بالاخره اون پسر مالفوی بزرگ بود. هر کسی که سرش به تنش می ارزید وقتی چنین اسمی رو می شنید تا کمر خم می شد و احترام می گذاشت. اکثر دخترایی که تا حالا باهاشون ارتباط برقرار کرده بود حاضر بودن یه دست و یه پا نداشتن ولی می تونستن با دراکو دوست بشن. همه ی پدر و مادر ها توی خانواده های اصیل بزرگترین آرزوشون این بود که دخترشون بتونه توجه دراکو رو به خودش جلب کنه.

اما...

حالا دراکو جلوی یه دختری ایستاده بود که از نظر پدر و مادرش، دوستای خانوادگی شون و حتی دوست ها و هم گروهی های خودش هیچ فرقی با یه گند زاده نداشت. اینو می دونست که اگه به گوش مادرش می رسید که با جینی ویزلی حرف زده قطعاً به شدت توبیخ ش می کرد. پدرش، خاله ش و بقیه مرگخوار ها که دیگه واکنششون غیر قابل پیش بینی بود!

ولی حالا دراکو اینجا ایستاده بود. همه ی این فکر ها رو از توی سرش دور انداخت و هر چی جسارت داشت رو یه جا جمع کرد و گفت:
- می تونم بشینم؟ خیلی مزاحمت نمیشم.

دراکو می دونست احتمالاً جواب جینی منفیه. ولی خودش رو آماده کرده بود و فکر می کرد می تونه راضی ش کنه.

- ببین! اگه قرار باشه بین هم نشینی با تو و یکی از جن های خونگی آشپزخونه انتخاب کنم، قطعاً انتخابم اون جن خونگیه!

حرف های جینی مثل یه سیلی محکم به گوش دراکو خورد. چیکار می تونست بکنه؟ پا روی غرورش بذاره و ابراز علاقه کنه؟ یا اون هم یه تیکه به جینی بندازه و سریع قضیه رو جمع کنه؟ به هیچ وجه نمی تونست بذاره این داستان درز پیدا کنه. اگه کاری نمی کرد ممکن بود همه ی مدرسه از این قضیه پر بشه.اگه ادامه میداد و جینی قانع نمی شد هم که بدتر میشد!

- می دونم من و تو تقریباً هیچ ربطی به همدیگه نداریم. در بهترین حالت ما و دوستانمون و خانواده هامون برای همدیگه دشمن شرافتمند به حساب میایم. اما یه چیزی منو مجبور کرد که بیام و باهات حرف بزنم. اما الان می فهمم که این احمقانه ترین ایده ممکن بوده. برام مهم نیست اگه همه ی مدرسه از این قضیه خبردار بشن ولی میخوام خودت بدونی دلیل این اشتباهی که من مرتکب شدم هیچ چیز دیگه ای غیر خودت نبود. مزاحمت نمیشم. از نظر من هیچ دیالوگی بین ما اتفاق نیفتاده!

دراکو روی پاشنه پاش چرخید و از کتابخانه بیرون رفت و جینی موند و چشم های گرد شده از تعجبش.

---
سلام. شما که قبلاً در ایفای‌نقش عضویت داشتید نیاز به گذشتن از مراحل کارگاه و گروهبندی ندارید، می‌تونید مستقیماً معرفی شخصیتتون رو اینجا ارسال کنید و وارد شید.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۷ ۱۶:۰۷:۵۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۹

Yousef735


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۱۸ یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره ۴ کارگاه داستان نویسی
جینی
فردا امتحان دارم
ولی هیچی نخوندم
بزار برم تویه کتابخانه شاید اونجا راحت تر بشه درس خوند
وارد کتابخانه شدم
یکم درس خوندم
همینجوری مشغول بودم که یهو دیدم یه نفر وارد شد
وایییی این چه شانسیه من دارم
بازم این مالفوی داره میاد الان می خواد تیکه بندازه
مالفوی تا چشمش به من خورد اومد به سمتم
مالفوی:
رفتم تویه کتابخانه چرخی بزنم که دیدم دختر ویزلی ها اینجاس
این ویزلی ها آبروی هرچی
جادوگر اصیل زاده هست رو بردن
رفتم جلوی دختره

گفت و گوی دراکو و جینی
دراکو_ جینی+
_از در که اومدم تو سریع چشمم خورد بهت شناختمت
خانواده ویزلی لباس های کهنه
کتاب های پاره
موهای قرمز
+هر جوری هستیم حداقل با شرافت زندگی می کنیم
پول هایی که پدر من با شرافت در میاره از پولی که پدر عوضی تو در میاره خیلی بهتره
_چی گفتییییی؟
+حرفمو یه بار میگم همون که شنیدی
_حتما به پدرم میگم ولی خودم باید به حسابت برسم

دراکو یه قدم عقب رفت و چوب دستیشو بیرون اورد
و به سمت جینی گرفت که یهو...
هری: داشتم تویه سالن راه می رفتم که یادم اومد فردا امتحان دارم
به سمت کتابخانه رفتم که یکم درس بخونم دیدم داره صدای جر و بحث میاد
با سرعت وارد شدم دیدم که مالفوی چوب دستیشو به سمت جینی گرفته با سرعت رفتم جلوی جینی وایسادم و با افسون اکسپلیاموس
دراکو رو خلع سلاح کردم
دراکو: می خواستم یه بلایی سر دختره بیارم که دیگه با من بحث نکنه
که یهو اون پاتر مزاحم اومد
و خلع سلاح کرد منو من بهش نزدیک شدم و گفتم:
خب پاتر سوپرمن شدی
ولی دفعه بعدی کارمو با موفقیت انجام میدم
هری: به همین خیال باش مالفوی
مالفوی: حالا میبینیم
زود باش چوب دستیمو بده

هری چوب دستی رو پرت میکنه به سمت مالفوی
مالفوی هم چوبدستی رو میگیره و از کتابخانه خارج میشه
جینی: وای هری واقعا ممنونم اگه تو نمی اومدی شاید الان یه بلایی سرم اومده بود
کاش بتونم جبران کنم
هری: خواهش می کنم کاری نکردم جینی من برم یکم درس بخونم مواظب خودت باش
جینی: باشع تو ام همین طور❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️


-------------------

پاسخ:
سلام...اولا که تا وقتی پستت توی کارگاه ویرایش نشده، پست جدید نزن!

دوما...لطفا پست های تایید شده‌ی قبلی رو همراه با توضیحاتی که توسط کلاه داده شده رو بخون.
این نمایشنامه هرچند که بخشهای جالب توجه‌ای داشت، ولی قالبش مناسب نیست...
با خوندن پست های دیگر نفراتی که توی کارگاه تایید شدن میتونی قالب مناسب رو پیدا و نمایشنامه بهتری رو بنویسی.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۸ ۲:۵۲:۴۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۹

Bellaaaa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۲ پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
تصویر شماره ۵ کارگاه داستان نویسی

با بی خیالی وارد سرسرا شدم.
چه جای مزخرفی بود. واقعا نمیدونم چرا بقیه انقدر خوش حال بودن.

_فکر میکنی توی چه گروهی میوفتی؟

به سمت صدا برگشتم. برندازش کردم.
پسر؛ مو قهوه ای؛ شاداب؛ احتمالا دو رگه.
جوابش رو دادم.

_اسلیترین. همه ی حانوادم توی اسلیترین بودن.

بعد از شنیدن جوابم خودشو جمع و جور کرد و فاصله گرفت.

_واقعا ! . خب... منم فکر میکنم توی هافلپاف بیوفتم. راستی اسمم ادوارده.

پوز خندی زدم.
_هافلپاف؟ همون گروه بدرد نخوره؟

ادوارد بهم زل زد. باور نمیکرد اینجوری جواب داده باشم. میخواستم چیز دیگه ای بگم که مگ گونگال شروع به حرف زدن کرد. ادوارد رو ول کردم. کارهای مهم تری داشتم...

بعد از کلی حرف زدن اسم هامون رو صدا میزدن که بریم یه کلاه بو گندو رو روی سرمون بزاریم.
_کتی بل... گیریفندور .
_ادوارد انتونی هانت... ریونکلا‌.
_ایزابلا جکسون سوان...

با قدم هایی محکم به سمت کلاه رفتم و روی سرم گذاشتم.
اوففف . چه بوی بدی میده.
_از یه کلا ۱۰۰۰ ساله چیز بیشتری نباید انتظار داشته باشی.

جا خوردم. هیچ کس بهم نگفته بود کلاه حرف‌میزنه.
_البته که من حرف میزنم.

فکر کردم:
_تو میتونی ذهنمو بخونی؟
_البته دخترم.
_خب پس زود تر کارتو بکن.
_جنگ جویی‌ . قدرت طلب. مغرور ولی شجاع . پس میری توی اسلیترین.

کلاه رو از روی سرم برداشتم و لبخند عمیقی زدم. مطمئن بودم سال خوبی رو توی هاگوارتز دارم...


--------


پاسخ:
از پست قبلیت بهتر بود...فقط دقت کن که داستانت منطقی باشه...مثلا قبل از ایزابلا نفرات دیگه داشتن گروهبندی میشدن و کلاه حرف میزد...پس نباید دیگه تعجب میکرد ایزابلا...با این حال...

تایید شد.

مرحله‌ی بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط Bellaaaa در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۴ ۱۲:۳۲:۳۴
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۸ ۲:۴۸:۲۸


کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۶ سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۹

Yousef735


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۱۸ یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره ۴
جینی
داخل کتابخانه بودم و داشتم کتاب می خوندم

که یهو یه نفر وارد کتابخانه شد
دراکو مالفوی بود
وایییی باز این می خواد بهم تیکه بندازه
اون متوجه حضور من شد و به سمت من اومد
دراکو:ببین کی اینجاس یه عضو دیگه از ویزلی ها از سر و وضعش معلومه و میشه از ۲۰ متری شناخت
جینی: زندگی فقیرانه ما ارزش داره به یه عالمه پول کثیفی که پدر عوضی تو در میاره
دراکو: چی گفتیییی؟
جینی: همون که شنیدی
دراکو:حالا نشونت میدم
دراکو چوب دستیشو بیرون اورد و چند قدم عقب رفت و به سمت جینی گرفت همان لحظه....
هری: داشتم دنبال هرمیون میگشتم
یکم فکر کردم و گفتم حتما به کتابخانه رفته
رفتم به سمت کتابخانه
وارد شدم دیدم دراکو چوپ دستیشو گرفته به سمت جینی و می خواد بهش آسیب بزنه
همون لحظه چوب دستی ام رو بیرون اوردم و سریع با افسون اکسپلیاموس
دراکو رو خلع سلاح کردم
دراکو تویه شک بود
بعد ده ثانیه از فکر بیرون اومد و رو به من گفت: میبینم دوست دختر جدید پیدا کردی
این دفعه رو شانس اوردی
دفعه بعدی دیگه مثه اینبار خوش شانس نخواهی بود
هری:حالا میبینیم
دراکو کتابخانه رو ترک کرد
جینی: هری ممنونم که کمک کردی بهم اگه نیومده بودی معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد
هری:خواهش می کنم کاری نکردم مواظب خودت باش
راستی هرمیون رو ندیدی؟
جینی:نه من که اینجا بودم ندیدمش
هری :آهان مرسی پس من برم دنبالش بگردم خداحافظ
جینی: خداحافظ



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۵۰ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹

asona


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۴ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۷:۳۳ سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
داستان از زبان جینی
مشغول خوندن کتابم بود که یه نفر وارد کتابخانه شد سرم و بالا آوردم که دیدم دراکو مالفویه هنومتوجه من نشده بود کتابمو بستم و خواستم قبلا از این که متوجه من بشه از کتابخانه خارج بشم دیگ حوصله تیکه هاشو نداشتم.ولی از بد شانسی مالفوی منو دید
دراکو:فک نمیکردم ویزلی ها سواد خوندن داشته باشن😂
جینی:بهتر نیست از این به بعد عقده هاتو سر یکی دیگ خالی کنی؟
دراکو:فک کردی داری با کی صحبت میکنی؟حتما له پدرم میگم
جینی:باشه موفق باشی😉
بی توجه به چهره عصبانیش از کتابخانه خارج‌شدم



داستانت خیلی خیلی کوتاهه و هیچ ماجرا یا اتفاق خاصی توش رخ نداده. از خلاقیتت استفاده کن و سعی کن موضوع مهم‌تری برای شکل گرفتن این گفتگو بین جینی و دراکو خلق کنی. احساسات شخصیت‌هات رو موقع گفتن یا شنیدن حرفا توضیح بده و ناگهانی هم داستانت رو پایان نده. لطفا یه داستان دیگه بنویس و قطعا ازت انتظار دارم بیشتر بنویسی.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط asona در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۱ ۲:۱۸:۵۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۱ ۱۲:۱۳:۵۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.