هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲:۱۰ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
#43

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۹
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 713
آفلاین
بلاتریکس از اینکه یک پیرمرد حتی اگر پیامبر هم می بود، با چنین سرعتی دور شد، تعجب کرد. اما تعجبش چند لحظه ای بیشتر طول نکشید، با تکان خوردن های نا به هنگام قابلمه جادو، بلاتریکس متوجه شد که چرا پیرمرد مذکور با آن سرعت جیم شده است. قابلمه را به پایین انداخت و منتظر شد تا ببیند چه پیش می آید.

قابلمه چرخید و چرخید و چرخید... به سمت هکتور حمله کرد. هکتور به محض تماس قابلمه با او، سعی کرد با محلولی که در یک دست و ملاقه ای که در دست دیگرش داشت، معجونی درست کند، اما قابلمه مهلت همچین کاری را به وی نداد و به سرعت از او دور شد. نفر بعدی، بینز بود، به محض تماس قابلمه با بینز، روح سرگردان خانه ریدل ها ترسید و از شدت این ترس، ناپدید شد. در افسانه ها آمده که بینز دیگر هیچگاه دیده نشد... .

اما قابلمه جادو به این مقدار رضایت نداد. هنوز خیل عظیمی از مرگخواران آنجا ایستاده بودند و بسیاری از آن ها در حال آماده کردن آرزوهای خود بودند. حتی چند تایی کاغذ و قلم درآورده بودند و وانمود می کردند در حال یادداشت کردن هستند. نفر بعدی، لادیسلاو بود. با تماس قابلمه با گوشه ی ردای لادیسلاو، وی قلم پری را در آورد و گفت:
- ای قابلمه جادو! این چنین است آرزوهای این بنده حقیر سراپا تقصیر! همانا...

اما قابلمه منظتر او هم نماند. چرخی زد و به سمت ایوان رفت. ایوان اما لحظه ای به قابلمه مجال نداد. به سرعت به قابلمه چنگ انداخته و در آن را برداشت. غول بسیار پیر و فرتوتی با سمعکی در گوش و عینک ته استکانی ای در چشم، در حالی که در یک دستش ملاقه و در دست دیگر فلفل دلمه ای بود، بیرون آمد و گفت:
- کی بود که آرامش ما رو به هم زده؟ دیگه تو این سن هم از دستتون آرامش نداریم؟ عجب غلطی کردیم غول شدیما... بگو ببینم آرزوت چیه بریم پی کارمون.

ایوان گلویی صاف کرد و با لبخندی حاکی از پیروزمندی گفت:
- ما می خواهیم وفادارترین... اوهوم... خدمتگزار لرد سیاه بشویم.
- چی؟ میخوای لرد سیاه بشی؟ اینکه کاری نداره. تازه واسه تو آسونترم هست. مو و دماغ که نداری. موند یدونه چوبدستی و حساب بردن اینا از تو. حله. ولدمورت جدیده تویی دیگه.

غول قابلمه این را گفت و صحنه را ترک کرد و آرزوهای زیادی را نقش بر آب کرد.

لرد سیاه که از صدای هیاهوی بوجود آمده در پشت درب اتاقش عصبانی شده بود، همزمان با ترک صحنه توسط قابلمه جادو، درب اتاقش را باز کرد تا کروشیویی، ناسزایی به عامل این صداها بدهد. اما با دیدن همان خیل عظیم مرگخواران که اینبار دورتادور ایوان حلقه زده و در حال پاچه خواری برای وی بودند، لحظه ای ایستاد تا بفهمد که چه اتفاقی افتاده است... .




پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۸:۵۵ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۰
#42

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
دست بلاتریکس، مانند صحنه ی آهسته، به سمت دستگیره در میرفت که...
- بلاتریکس! یه چیزی!

دست بلاتریکس، میان هوا، متوقف شد.
- چیه؟

مرلین، لبخندی زورکی زد. کاش غولی چیزی داشت، و میتوانست خودش را از دست این ارازل اوباش، نجات... خب، میتوانست یک کارهایی بکند.
- غول چراغ! غول چراغ جادو! یه چراغ جادو بهتون میدم. هر کودومتون میتونین به جای یه آرزو، سه تا آرزو کنین! برای اربابتونم همینطور. ایشون میتونن به جای یه آرزو، سه تا آرزو کنن!

مرلین، بعضی ورد های تولید چراغ را فراموش کرده بود. پس، وقتی ورد را خواند، به جای چراغ قابلمه ای در هوا ظاهر شد. مرلین، قابلمه را در بغل بلاتریکس انداخت و با بیشترین سرعت، از آنجا جیم شد.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۰
#41

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
- قطعا منظورم از سمت چپ، سمت چپ شکم نبود!

مرلین حس میکرد باید قبل از اینکه دیر بشه اقدامی بکنه. هر چی باشه اون مرلین مملکت بود و همه به اسمش قسم میخوردن.
البته نه همه ولی خب عده ی زیادی بودن به هر حال.

- خب باشه باشه... قبل از اینکه در رو بزنی و خلوت ارباب رو بریزی به هم بذار یه چیزی رو برات توضیح بدم.

بلا دلش نمیخواست مرلین چیزی رو براش توضیح بده ولی حس قوی از درونش که مربوط به بخش آلارم دهی اربابانه میشد، مشغول بوق بوق کردن بود.
- بهت یک دقیقه وقت میدم تا حرفتو خلاصه و دقیق بزنی.
- ببین یک دقیقه خیلی کمه.
- الان دقیقا 55 ثانیه از وقتت مونده.
- بلا ببین چیزی که من میخوام بگم خیلی مهمه. اینجوری که نمیتونم دقیقا برات بگمش...
- 40 ثانیه از وقتت مونده...

از قرار معلوم مرلین برای گفتن حرفش و نجات دادن خودش زمان زیادی نداشت.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۲:۳۶ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
#40

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-میگم... حالا راهی نداره که خشکه حساب کنیم؟ وقت ارباب رو الکی نگیریم من می‌گم. نه که ترسیده باشم ها...

دروغ می‌گفت. ترسیده بود.
-وقت اربابمون بیشتر از این حرف ها اهمیت داره که با سوسک شدن تام بخوایم هدرش بدیم.

حق با مرلین بود. وقت لرد سیاه خیلی زیاد هائز اهمیت بود. اما گره دست بلاتریکس بر روی یقه او شل نشد که نشد.

-ببین بعدا وقتی لرد سیاه بفهمن که واسه چه چیز پیش پا افتاده ای من رو کشون کشون بردی پیششون، شاکی می‌شن ها!

شاکی شدن لرد سیاه از دست بلاتریکس، بزرگترین نقطه ضعف بلاتریکس بود. اما حتی دست گذاشتن بر روی این نقطه ضعف نیز چیزی را عوض نکرد.

-آخ قلبم!

مرلین دستش را روی سینه اش گذاشت و خواست پهن زمین شود که بلاتریکس او را بین زمین و هوا نگه داشت.
-قلب سمت چپه!

مرلین خود را جمع و جور کرد و به راه رفتن ادامه داد و همراه سایرین به راهروی منتهی به اتاق لرد سیاه پیچید. درب اتاق لرد سیاه را دید و...
-آخ قلبم!

دستش را روی قلبش گذاشت و مجددا بین زمین و هوا پهن شد.




I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ دوشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۰
#39

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

مرلین به علت کهولت سن، اوضاع جسمی و روانی مساعدی نداره و آرزوهای ملت رو اشتباهی برآورده می‌کنه. الان تام رو تبدیل به سوسک حموم بزرگی کرده. تام سوسکی و ملت جادوگر برای اعتراض به سراغش می رن.

..................................

مرلین کبیر، داشت زیر بار نگاه های مرگخواران له می شد.
- بس کنید خب. ای ملعون ها. پیامبرم ناسلامتی. همتونو هیپوگریف می کنما... بعد باید تا آخر عمرتون هی به کله زخمی تعظیم کنین.

از جمع به آن بزرگی فقط دل کتی بل برای مرلین سوخت. آن هم اهمیتی نداشت. چرا که کتی همیشه دل نازک بود.

مرلین خودش را جمع و جور، و رو به تام کرد.
- حالا مگه چی شده؟ قبلا هم همچین خوشگل محسوب نمی شدی.

مشکل تام، قیافه و شاخک های درازش نبود. هر شب خواب فاضلاب را می دید و سراسیمه از خواب می پرید. فاضلاب او را به سوی خود فرا می خواند و او از روزی می ترسید که تسلیم این وسوسه بشود.

بلاتریکس به عنوان قلدر خانه ریدل ها جلو رفت و یقه پیامبر مملکت را گرفت.
- ما دیگه بهت اعتماد نداریم. راه بیفت ببینم. اگه راست می گی باید آرزوی ارباب رو برآورده کنی. الان می ریم پیششون و ازشون می پرسیم چه آرزویی دارن. تو هم جلوی چشم هممون برآورده می کنیش. تام... من از سوسک نمی ترسم. اینقدر سعی نکن ازم بالا بری.

و مرلینی که یقه اش توسط بلاتریکس گرفته شده بود، به همراه بقیه به سمت دفتر لرد سیاه به راه افتادند.





پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۰
#38

مرگخواران

پروفسور بینز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹:۴۹ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از توی دیوار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
مرلین در حالی نفر بعد را صدا می زد که از قدرت بدنی خودش در این زمان پیری و فرتوتی به وجد آمده بود و جلوی آینه ای که در دفتر کارش گذاشته بود، فیگور می گرفت.
- پیامبر باید اینطوری آمادگی بدنی داشته باشه... آها... ببین بازو رو... اینم از سرشونه... حالا بریم واسه یه شکم... قرچ... آخ...

مرلین در حالیکه پشتش را گرفته بود، به زمین افتاد و از درد به خود پیچید. او هنوز به این باور نرسیده بود که مدت هاست از تاریخ انقضایش گذشته و کم کم در حال کپک زدن و فاسد شدن است و باید در فعالیت های بدنی رعایت کند و زیاد به خودش فشار نیاورد. همین که به آرامی راه می رفت برایش بس بود ولی امان از غرور جوانی در دوران پیری!

- تق تق تق...

صدای تق تق در همزمان با صدای شکسته شدن استخوان های مرلین، شروع شده بود به همین دلیل در ابتدا مرلین هیچگونه توجهی به صدای در نداشت. اما با شدت گرفتن صدای در، متوجه شد که مراجعه کننده دارد و باید خودش را جمع و جور کند.

- آخ... آی... مگه یه پیرمرد چقدر می تونه استخون داشته باشه... فکر می کردم تو این همه وقت کمتر شده باشن... اومدم... اومدم... .

مرلین سکندری خوران به سمت در رفت اما درست قبل از اینکه بتواند در را باز کند، در با صدای گوش خراشی باز شد و روی مرلین افتاد.
- آخ... این دیگه نامردی بود...

مرلین که زیر در ضد سرقت و تمام فلزی بارگاهش گیر کرده بود، سعی کرد گردنش را کمی دراز تر کند تا بتواند فردی را که این بلا را سرش آورده بود، ببیند... دم در ورودی بارگاه ملکوتی، تام-سوسک و دیگر اعضای خانه ریدل ها که از صورت هایشان معلوم بود از وضعیت فعلی تام و مرلین راضی نبودند، دیده می شدند.




پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ یکشنبه ۴ مهر ۱۴۰۰
#37

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
- خانم ها و آقایانی میبینی اینجا آیا؟

کروینوس به اطاف نگاه کرد. اما دستپاچه نشد.
- آها! مرلین! ببین چقدر چشات ضعیفه! این همه خانم و آقا رو نمی بینی اینجا ؟

مرلین با اخم به اطراف نگاه کرد.
- منو سر کار می ذاری؟

- نه خیر! شما چشات ضعیفه! باید جاتو بدی به من دیگه! پیر شدی دیگه.

- برو پی کارت آقا! دین و همه چیز هاتو هم ببر واسه خودت. برو پی کارت دیگه!

مرلین با لگدی کروینوس رو به بیرون پرتاب کرد.بله! برخلاف تصور دیگران آنقدر ها هم پیر و فرسوده نبود...

بعدی!



پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰
#36

کروینوس گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۶ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
از عمارت پر شکوه گندزاده کش گانت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 19
آفلاین
-سلام آقا مرلین! چه خبر از بی بی شروین؟!

مرلین با تعجب به پیرمردی ریقو خیره شد. پیرمرد عینکی ستاره مانند بر چشم داشت، ردای سیاهش که بر تنش لق می زد او را شبیه افراد معتاد کرده بود و همچنین شلوارک سبزرنگ جنگی نیز بر تنش داشت. مرلین با حیرت برای مدتی به او خیره ماند و بعد با صدایی که شگفت زده شدنش را بیشتر نشان می داد، گفت:
-سلام پیامبر بر گدای معتاد... دو مغازه پایین تر یه مغازه سلف سرویس هست! اگه جنس هم می خوای که...
-تو منو چی فرض کردی پیامبر عهد بوق؟! می دونی من کیم؟

مرلین که همه چیز را می دانست، سعی کرد خشمش را کنترل کند و حالتی عارفانه به خود گرفت و با سرزنش گفت:
-"پیامبر عهد بوق" لقبی بود بسی بد و نامعتبر و نامناسب... اما چی کنیم! پیامبری به یگانگی ما می بایستی با بندگان جاهل خود بسازند! ز این مطالب بگذریم چون که ما بسی بزرگیم... شما کروینوس گانت خلَف هستین!
-جای تو بودم اینطور صحبت نمی کردم... البته نه اینکه مغرور باشما، نه! اما خب آخه می دونی... فکر کنم نفرین پیامبر نو پا بهتر از یک پیامبر عهد بوق باشه!
-هــــه! هــــــــه! پیامبر نو پا؟!... منظورمان این است پیامبری جدید حرفی بسی چرت و بسی چرند بود! شوخی با پیامبر کاری بود بسی بد، فرزند!

کروینوس با حالتی که قصد مسخره کردن مرلین را داشته باشد و با صدایی بلند گفت:
-پیامبر عهد بوق! این تو و به این برگزیده جدید پروردگار... این تو و این پیامبر قرن بیست و یک، کروینوس گانت!

مرلین سرش را خاراند و با تعجب گفت:
-من مگه پروردگار نیستم؟
-عه... خب آخه منظور من هم این بود به لطف تو یه فرجی بشه و من هم به آرزوم برسم دیگه داوش...

مرلین که هنوز در درک ماجرا عاجز بود، باز هم با تعحب و حیرت گفت:
-یعنی تو از من می خوای پیامبرت کنم؟ جایگزین خودم کنمت؟
-آره، عزیزم!

مرلین که حال متوجه موضوع شده بود، با خشم و غضب گفت:
-من مگه احمق شدم؟ یعنی شایدم شدم... ولی نه در این حد! برو وقت ما رو هم نگیر!
-مرلین! منو پیامبر بکن دیگه! خواهـــش، خواهـــــــش! من شنیدم هرچی از تو بخوام برآورده میشه!
-نـــــــــه!

کروینوس با غرور ردایش را کشید و رویش را برگرداند و ‌با صدایی بلند گفت:
-می دونستم تو بیخودی مرلین! خانم ها، آقایان! زین پس دین جدید را به خدمتتان می رسانم، دین سالازاریسم! و در ضمن اگر... اگر... اگر مبادا شما به این دین روی نیاورید، نفرینی می گیرتتان که بسی بد تر از مرگ است! و پیامبر بزرگ و با قدرت این دین کسی نیست جز کروینوس گانت ملقب به کروینوسین است!


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۹ ۱۲:۱۲:۳۶



پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱:۱۶ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹
#35

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
- آها قرص!

آموس اینو گفت و بعد جیباشو گشت.
- این که سمعکه، برای کتی برداشتم، این لنزا هم برا لاوندره... این ویلچر هم واسه آلنیس...

حتی مرلین هم نمیدونست ویلچر به اون بزرگی، چجوری توی جیب آموس جا شده.
همچنان که آموس زور میزد تا ویلچر رو از جیبش بیاره بیرون، صدای قرچ قروچی اومد.

- به امید خودمان استخوانهایت بودند؟
- نه، من استخونام کاملا سالمن. این قرصا بودن.

اگه این حرف رو به کسی غیر از مرلین گفته بود، شاید باور میکرد؛ ولی خب، طرف صحبت آموس، مرلین بود که همه چیزو میدونست.
مرلین به آموس نگاه کرد که چند تا قرص از جیبش درآورد و بهش داد.
- میشه پونصد گالیون.
- پانصد گالیون؟! دوتا قرص را میدهی پانصد گالیون؟
- اگه این کارو نکنم که از زیر خرج زندگی در نمیام. شهریه سدریک، چشم و هم چشمی زن، دوا و درمون خودم. دلت میاد مرلین؟

مرلین یه نگاهی بهش کرد؛ نه، دلش نمیومد. از جیبش پونصد گالیون در آورد و بهش داد.
- بیا، این...

ولی آموس رفته بود. به محض اینکه پول با دستش تماس پیدا کرد، غیبش زد. مرلین زیر لبی غر غری کرد و تو فکر اینکه چطور یه پیرمرد با دیسک کمرش میتونه اینقد سریع بدوه، داد زد:
- بعدی.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ یکشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۹
#34

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
یک جای دیگر

-عمو مرلین عمو مرلین!

مرلین سرش را خم کرد تا دخترک ساحره کوچولویی را ببیند.
-بله فرزندکم؟
-عمو مرلین! آرزو منم برآورده میکنی؟
-بله فرزندم!

مرلین لحظه ای صبر کرد تا یادش بیاید آرزو چیست.
-بگو آرزویت را فرزندم!
-عمو مرلین میشه یه جفت بال بدین به من؟

ده ثانیه بعد، دخترکی جلوی مرلین ایستاده بود، و دوتا باله ماهی از پهلوهایش زده بود بیرون.
-اوهو اوهو اوهو! ازت بدم میاد عمو مرلین!

مرلین دچار شکستگی قلب شد. راه افتاد تا درمانی برای خودش بیابد.

-عه دامبلدور!
-من دامبلدور نیستم آموس دیگوری! من مرلینم!
-خب چرا ناراحتی؟
-فراموشی گرفتم...
-ای وای! بیا از این قرصای من بخور خوب بشی!

مرلین ذوق کرد.
-بده من یکی از اونا رو!
-یکی از چیا رو؟
-یکی از قرصا رودیگه!
-قرص چیه دیگه؟
-ای فرومایه!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.