هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹

Taha_pa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۴ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 25
آفلاین
امروز قرار بود که کورمک بره تمرین کوییدیچ...
اخه تو دروازه بانی مهارت بسیاری
داره خیلی سریع حرکت میکنه و میتونه همه ی توپ هارو بگیره و نزاره یه توپ بره تو دروازه..
اما هنوز خوابیده و داشت کم کم دیر میشد که هری اومد و گفت
كورمک داری چیکار میکنی چرا هنوز خوابیدی مگه تمرین کوییدیچ نداری زود باش پاشو که داره دیر میشه

کورمک : ب...با..باشه پا شدم اما اول بریم یه چیزی بخوریم که خیلی گشنمه
بخوریم بعد بریم تمرین...

هری : باشه بریم..

داشتن دوتایی میرفتن واسه صبحونه تا چیزی بخورن
اما کورمک اصلا عجله نداشت و داشت اروم حرکت میکرد و به تابلو ها نگاه میکرد که داشتن حرکت میکردن اما هری فهمید که کورمک داره یواش میاد و گفت

-وای کورمک داری چیکار میکنی اگه میخوای تو تبم کوییدیچ گریفیندور باشی باید خوب تمرین کنی اما تو داری خیلی اروم حرکت میکنی تا الانشم دیر شده اگه اینجوری بیای نمیتونی تمرین کنی پس زود باش بیا که دیر شد...

هری : باشه ببخش اومدم بریم...

این دوتا داشتن صبحونه میخوردن تو تالار که خیلی هم شلوغ بود
اما کورمک داشت زیادی میخورد و شما هم که میدونین اگه زیادی بخوره نمیتونه تمرین کنه ولی بازم داره میخوره...
اما هری که حواسش به کورمک بود دید داره زیادی میخوره
اما همین که خواست چیزی بگه صدای وحشتناکی اومد همه ترسیدن چون خیلی بلند بود صدای رعد و برق بود...
فکر کنم بارون بباره،تو بارون تمرین کردن هم سخته

هری : کورمک دیدی چیکار کردی الان بارون میباره و تو داری فقط میخوری زود باش پاشو.. زود پاشو که باید بریم واسه تمرین
-همه گوش کنن..
اونایی که میخوان تو تیم کوییدیچ باشه همراه من بیان که بریم واسه تمرین

کورمک : هری چرا عصبی میشی حالا مگه من چیکار کردم

هری : فقط بیا که دیر شد

کورمک : باشه اومدم بریم

افراد زیادی میخواستن که تو تیم کوییدیچ باشن
چون خیلی ادم اومده بود واسه تمرین
اونم تو این بارون زیاد
همه پشت هری رفتن و رسیدن به زمین بازی کوییدیچ
وقتی رسیدن هری گفت...

-همهگی گوش کنید..الان من شمارو به گروه هایی تقسیم میکنم تا مسابقه بدین ببینم که کیا تو تیم میرن..
خب کورمک تو که معلومه میری تو دروازه بانی...

همین جور هری دسته بندی کرد گروه هارو ولی تو این بارون کار سخت بود
میدونین که چرا...
اما مسابقه دادن همه گی خوب بازی میکردن کورمک خیلی خوب دروازه بانی میکرد...
نذاشت یه توپ بره تو دروازه
واقعا کارش درسته...
خب بازی تموم شد و افراد واسه تیم انتخاب شدن
و کورمک اول از همه انتخاب شد چون کارش درسته و هیچ کس نمیتونه توپ و وارد دروازه اون کنه....


(Aleksander viliyam)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۳۸:۵۸
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 179
آفلاین
هوا تاریک شده بود. باران هم لحظه به لحظه شدید تر می شد. اما او حتی به خودش زحمت نداد کمی تند تر راه برود. انگار اهمیتی برایش نداشت. در دلش می گفت : پنج دقیقه دیر یا زود، چه فرقی دارد؟ من که به اندازه کافی خیس شده ام.
همانطور که آرام قدم بر می داشت، جلوی خانه ای ایستاد.بوی آشنایی از داخل خانه می آمد. حس بویایی اش، درست مثل سایر هم نوعانش حرف نداشت. حتی اگر بویی فقط یک بار به مشامش خورده بود، می توانست ردش را بگیرد. می توانست از روی بو انسان ها را بشناسد. بویی هم که از خانه می آمد را شناخت؛ مربی اش. و البته کسی که می توانست او را از آن وضعیت نجات دهد.
جلوی در خانه، خود را تکاند. قطره های اب به اطراف پاشیدند. کف پنجه هایش را روی پادری کشید. نمی خواست داخل خانه را کثیف کند. پوزه اش را به در کوبید. اولین بار بود که در حالت حیوانی اش مجبور بود در بزند و برایش کمی سخت بود. ظاهرا کسی صدا را نشنید. اگر هم شنیده بود، اهمیتی نداده بود. چند بار این کار را تکرار کرد ولی باز هم بی فایده بود. به یکی از پنجره های خانه نگاهی انداخت و خوشبختانه، لای پنجره کمی باز بود. روی لبه پنجره پرید و با زحمت بسیار توانست وارد خانه شود. چشمش به پیرمردی افتاد که در حال شستن ظرف ها بود.
انگار پیرمرد متوجه حضورش نشده بود. او گوشه لباس پیرمرد را با دندان گرفت و کشید و آموس تازه چشمش به گرگ افتاد. جا خورد و کمی عقب پرید و نزدیک بود بشقابی را که کفی می کرد به زمین بیندازد.
-یا ریش مرلین! سدریک! تو این سگو آوردی تو خونه؟

سدریک طبق معمول خوابیده بود و چیزی از صحبت های پدرش نشنید. اگر هم می شنید، چیزی راجع به سگ گرگ سفیدی که مودبانه وسط آشپزخانه شان نشسته بود، نمی دانست.
گرگ از اینکه او را سگ خطاب کرده بودند، زیاد راضی به نظر نمی رسید؛ چون همان لحظه خُر خُری کرد و دندان هایش را به طرز تهدید آمیزی به پیرمرد نشان داد.
-هی آروم... آروم! بشین.

آلن سریع نشست. هر چند از یک گرگ بعید بود اینقدر حرف گوش کن و اهلی باشد.
-خوبه... حالا بذار ببینم چی بدم بهت بخوری...

آموس با تعجب یکی از بشقاب ها را برداشت و گفت:
-عه من کی اینا رو شستم؟ اصلا بشقاب می خواستم چیکار...؟

سرش را به طرف گرگ چرخاند و فریادی زد.
-تو تو خونه من چی کار می کنی؟!

گرگ سرش را به نشانه تاسف تکان داد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قرص های پیرمرد گشت. روی کابینت پرید و جعبه قرص را با دهانش برداشت و به دست آموس داد.
-عه قرصام... آها بذار یه چیزی بیارم برات بخوری پسر خوب!

آلنیس ابروی نداشته اش را بالا انداخت. می خواست به او بگوید که دختر است ولی قادر به ادا کردن کلمات نبود.
آموس، بشقاب را پر از سوپ پیاز کرده و جلوی گرگ گرسنه گذاشت. گرگ با چشمانی گرد شده به پیرمرد نگاه کرد و با پوزه اش بشقاب را پس زد.
-چی؟ ینی سوپ پیازای دامبلدورو دوس نداری؟ پس چی دوس داری آخه...

آموس همانجا ایستاد و کمی فکر کرد. سپس به سمت یکی از کابینت ها رفت و کیسه گنده غذای سگ را از آن بیرون کشید. آلنیس زبانش را در آورده بود. دمش را با خوشحالی، مانند سگ های خانگی تکان می داد و اصلا برایش مهم نبود مربی اش این همه خوراک سگ را از کجا آورده و به چه دردش می خورد.
به محض این که آموس غذای سگ را توی بشقاب ریخت، حیوان بیچاره شروع به خورد کرد.
-آفرین هاپوی خوب!

آلنیس دست از غذا خوردن برداشت و با قیافه ای پوکر فیس به آموس نگاه کرد؛ ولی دوباره سراغ غذایش رفت و تا آخرین دانه آن را خورد.
بعد چشمش به توپ کوچکی افتاد که گوشه آشپزخانه افتاده بود. آموس نگاه گرگ را دنبال کرد تا توپ را دید. آن را برداشت و پرتاب کرد. با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود، پرتابش بلند و پر قدرت بود.
آلن به دنبال توپ و پیرمرد به دنبال آلن از آشپزخانه خارج شدند. آلنیس توپ را محکم با دندانش گرفت. همین جور که با توپ بازی می کرد چشمش به ویلچر برقی بالای پله ها افتاد. تازه یادش افتاد برای چه به آنجا آمده بود و فهمید چطور حرفش را به آموس بزند. با شتاب از پله ها بالا رفت و سوار ویلچر شد و با آن از پله ها سر خورد. آموس هم هاج و واج از آن پایین نگاهش می کرد.
آلنیس قبل از اینکه با سر به زمین برخورد کند از روی ویلچر جستی زد و جلوی پاهای آموس ایستاد و سرش را کمی کج کرد.
-وایسا ببینم... تو آلنیسی؟ آلنس... آلیس... اصن هر چی... خودتی؟!

آلنیس با رضایت دم تکان داد.
-خب چرا این جوری شدی آخه... این چوبدستی من کجاس درستت کنم...

آلن تا اسم چوب شنید پاهایش شل شد و بو کشید. چوب دستی آموس را از زیر کاناپه پیدا کرد و به او داد و آموس گرگ را به حالت انسانی اش برگرداند.
-وای... آخیش!
-آل! چرا این طوری شده بودی!
-بابا یه لحظه تغییر شکل دادم، نمی دونم کدوم تسترال صفتی چوبدستیمو برداشت نتونستم به حالت انسانیم برگردم.

آلن توپ را درون جیب لباسش گذاشت.
-ممنون آموس. من فعلا چوبدستیتو می برم؛ مال خودم پیدا شد بهت بر می گردونم.
-
-آها راستی...

آلن یک لحظه ایستاد. بعد به سمت آشپزخانه رفت و با پاکت غذای سگی که زیر بغلش زده بود برگشت.
- اینم می برم. دستت درد نکنه. بعدا جبران می کنم.

آلنیس با افکار شومی که برای دزد چوبدستی اش می کشید از خانه بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست.

-عجب بچه پررویی! این بیاد محفل می خواد چی کار کنه!

آموس این را زیر لب گفت و فکر کرد بدون چوبدستی چه خاکی باید بر سرش بریزد.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۲۰ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
- اگه گفتی این چیه؟
- یه بشقاب.
- اشتباه گفتی... این یه بشقاب محفلیه!

جرمی از صبح تا اون لحظه، این سوالو از همه محفلیا پرسیده بود و اگه خیلی خوش شانس بودن، وارد جزئیات نمیشد. اما آموس، آخرین قربانی اون روزش، اونقدر خوش شانس نبود.

- ببین، در واقع این یه بشقاب محفلیه، که یه پروف محفلی، توش غذا خورده. اینجا رو دقت کنید، این جای چاقوییه که پروف باهاش پیاز سوخاریشو قاچ کرده. اینم آثار کشیده شدن پیاز سوخاری، قبل از بلند شدن از توی بشقابه. اینجا هم...
- منم همينطور.

جرمی با تعجب به چهره خونسرد پیرمرد نگاه کرد. توی طول روز، اولین کسی بود که به سخنرانیش درمورد بشقاب خالی ناهار دامبلدور، علاقه نشون داده بود، هرچند، با یه عکس العمل عجیب و غریب. با خوشحالی، شونه بالا انداخت و به ادامه سخنرانیش پرداخت.

اگه جرمی یه لحظه از چشمای عقابیش استفاده میکرد، متوجه میشد آموس اصلا سمعکشو نذاشته و تقریبا، هیچی از حرفاشو نشنیده. در واقع آموس، فقط قسمتای مهمشو - از نظر خودش - شنیده بود.

- جرمی؟ تو چیزای محفلی دوست داری؟
- آره! یه کلکسیون کامل از بشقاب ناهار همه محفلیا جمع کردم. متاسفانه هرچی منتظر موندم، بشقابای شام رو نیاوردن که اونا رو هم جمع کنم. ميخواستم میزو بردارم که مالی ویزلی نذاشت.
- خب جرمی، میدونی این چیه؟
- اوم... یه... عصا؟
- اشتباه گفتی. این یه عصای یه محفلیه. اگه دقت کنی، آثار دستای یه محفلی رو اینجا میبینی...

چند دقیقه بعد، جرمی با خوشحالی، جعبه خیلی بزرگی رو به سمت اتاقش میبرد. با خودش زمزمه میکرد:
- این اولین کلکسیون "لوازم غیر ضروری یه پیرمرد محفلی" توی جهانه.

با این فکر، خوشحالی سر تا پای وجودشو میگرفت و حمل جعبه پر از عینک، ویلچر، دندون مصنوعی و... براش راحتتر میشد!
آموس همچنان که رفتنش رو تماشا میکرد، زیر لب گفت:
- به محفل خوش اومدی، پسر جوون.

و وقتی که خواست اولین قدم رو به سمت اتاق خودش برداره، با مخ زمین خورد. به هر حال، بدون عینک و عصا، حرکت براش سخت بود، حتی اگه نمیخواست بپذیره.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
جلو رفت و مکثی کرد. در آن هوای سرد، بخار نفسش از بینی اش خارج می شد. سپس، آرام چترش را بست و زنگ در را زد.

- کیه؟
- منم! منم جرمی!
- باباجان شما تو این روز برفی اینجا چیکار می کنی؟
- به ریش مرلین قسم! راهم بدین!
- باباجان من که بهت گفتم، شما هنوز...
- چرا پروف! باور کنین اونقدری تو جادو تجربه کسب کردم که لایق اومدن به محفل باشم!
- ولی باباجان! الان شما باید...
- گفتم که من...
- الان شما باید...
- تو رو مرلین قسم!

و این شرایط ادامه داشت. گویی دامبلدور می خواست حرف مهمی را به جرمی برند اما جرمی اصرار داشت که لیاقت عضویت محفل را کسب کرده.

- باباجان شما بیا داخل، گوش و بینی ت قرمز شده! بیا و بعد بزار بگم چی می خواستم بگم!
- مرسی پروف! مرسی! تو محفل جبران می کنم!

جرمی داخل دوید و سعی کرد برود و در جلسه شرکت کند، اما دامبلدور دستش را روی شانه جرمی گذاشت و جلویش را گرفت:
- آخ جون جلسه!
- جرمی باباجان!
- ولی... ولی پروف آخه... خودتون گفتین بیام داخل!
- باباجان من گفتم بیا تو که سردت نشه! میخواستم بهت بگم که لونا...
- باور کنین به حرفش گوش می دم! من بچه خیلی خوبیَم!
- اما جرمی باباجان! لونا...
- نه پروف لطفا!
- جرمی!
- پروف خواهش می کنم!
- جِرِ...
- پروف نه! دستم به دامن نداشتت!
- جِ...

و باز هم جرمی نمی گذاشت دامبلدور حرفش را بزند... تا اینکه در یکی از اتاق ها باز شد. همگی سر میز نشسته بودند و به آنها خیره شده بودند. رز از اتاق خارج شد و بی توجه به جرمی گفت:
- پروفسور ما جلسه داریم! چه اتفاقی افتاده؟
- باباجان جرمی اومده اینجا!

سپس رز، رویش را به سمت جرمی کرد و گفت:
- تو اینجا چیکار می کنی جرمی؟
- من... من... من لایق عضویت در محفل هستم ای استادان بزرگ!
- ولی جرمی لونا تو الف.دال منتظرته!
- باباجان من هم میخواستم همین رو بگم که شما نمی گذاشتی!
- من برم بمیرم.
- نه باباجان شما نمیر تو محفل بهت احتیاج داریم! به جاش برو پیش لونا منتظرته!
- آره جرمی! زودتر برو!
-


ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۴ ۱۲:۴۹:۳۹

RainbowClaw




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
تا حالا صندلی بازی کردین؟ اگه نکردین بکنین. اگه کردین هم بکنین. یه صندلی بذارین وسط و ویزلی نفری دورش بچرخین بچرخین تا وقتی صدای آهنگ قطع شه، اون موقع روی اولین صندلی که می‌تونین بشینین. ملت رو هول بدین وحشی بازی در بیارین هرچی فقط بشینین. اگه خوب بازی کنین آخر بازی شما از همه صندلی ترین و صندلی ماینِ‌تون می‌شه.
***

- دوست منه.
- دوست تر منه.
- دوست تر یعنی چی اصلا؟
- یعنی...یعنی...

رز نمی‌دونست یعنی چی. یه معنی ای می‌داد دیگه. چرا هری اینقد سختش می‌کرد؟ اصلا چرا اینقد مقاومت می‌کرد در فهمیدن این قضیه که ویلبرت دوست، کراش، عزیز دل، علیرضا و هم خونه‌ایه که میاد روشن می‌کنه چراغی تا شاید روی اسنورکک‌های شاخ چروکیده رو ببینه اتفاقی، اتفاقی.
- یعنی ماینِ منه.
- ماین؟
- بله ماین ترِ من.
- چی می‌گی تو یعنی چی؟ داعاش منه.

رز اینبار می‌دونست داعاش چه معنی‌ای می‌داد. و نه گروهک خطرناکی در شبه جزیره‌ای در شرق آفریقا نبود، یه برادر ساده بود، معمولی. و همین هم از رز دریغ شد. نتونست بگه داعاش منم هست، چونکه خب نبود.
- شکلات منه.
- واوه...چی؟

شاید بپرسین یه آدم چه طور می‌شه داعاش یکی باشه بعد ماین یکی دیگه شه و در نهایت شکلات شه؟ باید بگم به سادگی. برای یه سامورایی همه جا ژاپنه و برای رز همه چی شکلات. حتی داعاش هری. که خب داعاشش نیس. همه می‌دونن از سر حسودی با رز می‌گه داعاششه. حسود پلاستیکی. عچه عچه.
***

خوش دنیا اومدی. بمونی و دو نقطه جا سه نقطه بزنی.
ماینِ دلهایی اصلا.
به عنوان تولدت بگو اسم معشوقت چیه؟ اگه یوآنه بگو، طاقتش رو دارم.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۲ ۲۰:۰۸:۵۲
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۲ ۲۰:۱۲:۴۱



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۷:۰۲
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 170
آفلاین
قرار نبود تراژدی و تلخ باشد. قرار بود طنز باشد. چند دیالوگ با شکلک‌های همیشگی. و یا چند پاراگراف که هرطور شده با پیوند غیرمرتبط ترین مسائل، خالق لبخند برای ما باشد. این روزها همه چیز و همه کس رنگ و لعاب طنز به خودشان می‌زنند. الحق والانصاف شاید چاره ‎ای هم نباشد. در خیل مصیبت‌ها، باید ادامه داد. حتی اگر از پشت این لبخندها روح‌های زخم خورده‌مان نمایان شود، بازهم باید خندید. باید ادامه داد...
به هرحال نباید فراموش کرد که بارقه‌های امید هرچقدر هم کوچک و باریک باشند، اما نشانه‌هایی هستند برای تسلیم نشدن. همیشه نه اما بسیار دیده‌ایم که در آخرین و تاریک‌ترین لحظات، پیروزی و روشنایی فرا می‌رسد.

این داستان برگی است از تاریخ. یا شاید هم کمتر از یک برگ. چند خط. خطوطی نامنظم و باران خورده که بوی پاییز می‌دهند. در صفحه نمیدانم چندم تاریخ جادوئی‌ و پرافتخار مان. البته قرار نیست تمام داستان هایمان مملو از افتخار باشند و چهره یک قهرمان انقلابی و سفید از ما را به نمایش بگذارند. هیچ چیز و هیچکس آنقدر سفید و یا سیاه نیست. و شاید خیلی‌هایمان خاکستری باشیم...

بلاشک حتی در جهان جادویی ما، هرعملی تبعاتی خواهد داشت. داستان‌مان گذشته و نوجوانی مردی است که متفاوت می‌اندیشید و سرکشی کرد! داستان نوجوانی که آرزوی‌های بلندی در سر داشت و البته کمی هم کله شق بود!
این مرد جوان، سیریوس نام داشت و با خانواده خودش به مشکلات جدی برخورده بود...

- پسرم تا کی باید بهت بگیم که این دوستای مشنگت در حد و اندازه خانواده ما نیستند؟ پس کی میخوای سرعقل بیای؟
- اصالت، اصالت، اصالت! بسه دیگه خستم کردید. دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم.


صورت سیریوس از شدت عصبانیت به طور کلی قرمز شده بود. بعد از آخرین فریاد‌هایش، موهای پریشان و بلندی که داشت، به جلوی صورتش آمده بودند و قرمزی صورتش را پوشانده بودند. با همان حالت عصبانیت از پله‌های خانه‌شان بالا رفت و بلافاصله بعد از اینکه وارد اتاقش شد، در اتاق را محکم بست.

- والبورگا... بهتره انقدر به سیریوس سخت نگیری. خودش یه روزی میفهمه که باید چطوری رفتار کنه!
- چطور جرات میکنی به من بگی که چطور پسرم رو تربیت کنم؟ اونهم از وقتی که مردی و حالا فقط یک تابلوی لعنتی هستی. من نقشم رو به عنوان یک مادر خیلی خوب بلدم.
- واقعا نمیدونم میخوای تا به کجا پیش بری، اما امیدوارم یک روزی از این رفتارهات پشیمون نشی.


حقیقت این بود که سیریوس اینبار قصد ترک کردن منزل آبا و اجدادی خودش را داشت و مادرش هنوز متوجه این موضوع نشده بود. مشکلات سیریوس با خانواده‌اش به این موضوع ختم نمیشد. او به جهان آزاد اعتقاد داشت. از مخفی نگه داشتن رازهای جادویی نفرت داشت و هرگز تفاوتی میان خودش و بقیه قائل نمیشد.

به سرعت مشغول جمع آوری لوازم ضروری‌اش برای آغاز یک سفر برگشت ناپذیر شد. سفری که قرار بود سرنوشت او را برای همیشه تغییر بدهد. اما یک نوجوان دهه شصت میلادی چه چیزهایی میتواند در کوله پشتی خود داشته باشد؟ یک والکمن قدیمی که نوار کاست Beatles را از پشت و رو پخش می‌کرد، چندتا کتاب جادوگری که معلوم بود فقط چند صفحه اولشان ورق خورده است، مقدار ناچیزی پول و البته یک پاکت سیگار!

روابط دوستانه سیریوس با مشنگ ها باعث شده بود تا بیشتر خلق و خوی رفتاری آنها را بگیرد. سیریوس در دروغ گفتن خیلی زبردست نبود و نتوانسته بود به خوبی سیگار کشیدن خود را از خانواده‌اش پنهان کند.
کاپشن چرمی مشکی رنگش را پوشید، یک بند کوله‌اش را به پشتش انداخت و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. شاید یکی از آخرین میراث های خانوادگی‌اش همان موتوری بود که هاگرید به کمک آن هری را از دره گودریک نجات داد. کلید موتورش را از میز کنار خروجی خانه‌شان برداشت و از خانه خارج شد...

- توی این هوای بارونی داری کجا میری؟

سوالی که برای همیشه بی پاسخ ماند. شاید آخرین باری بود که صدای مادرش را می‌شنید. البته آنها واقعا هیچوقت رابطه خوبی نداشتند و انگار از دو دنیای متفاوت آمده بودند.
سیریوس در خانه را پشت سرش بست. با اینکار ناگهان سکوت، سردی و تاریکی خیابان‌ وجود او را فرا گرفت. البته خیلی هم ساکت نبود، چراکه باران می‌بارید و این باران، بی شباهت با حال و روز دل سیریوس جوان نبود. افکار بی‌شمار در سرش همچون روح‌های سرگردان و بی‌مقصد، پرسه می‌زدند. نه آنچنان کسی را می‌شناخت و نه جایی را داشت که به آنجا برود.

سوار موتورش شد و به سمت کوچه دیاگون حرکت کرد...


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
چند روزی بود، خودش رو در کتابخونه حبس کرده بود. در کتابخونه دربه در دنبال راه چاره میگشت و میگشت؛اما فعلا پیدا نکرده بود. اینقدر مدت طولانی ای رو توی کتابخونه مونده بود که کم کم داشت از ذهن تمام هافلپافی ها پاک میشد! نه ایزابلا،نه هدر و احتمال میداد پومانا هم کسی به نام گابریل تیت نشناسه.

-وای! ای خدا! پس این کتاب کجاست؟

بین کوهی از کتابهای پر قطر مدفون شده بود، بالای سرش کتاب، روی زمین کتاب، چپ و راست کتاب،شمال شرقی کتاب، شمال غربی کتاب و...

-ایناهاش! پس شش روز پیش خونده بودمش.

اما این پاکسازی برای تمام هافلی ها اتفاق نیوفتاده بود!

بوم!

در خاک خورده ی کتابخونه با شدت باز شد. سایه ای مرموز از پیچ قسمت عمومی پیچید و به سمت تاریکترین قسمت کتابخونه آمد. اما کتابخون ما ذره ای متوجه ی این سایه و ابهتش نشد.

-سلامممم!
لااام
امممممم

صدای سایه در کتابخونه اکو گشت و به سرعت آمدنش، غیب شد!

-کسی اینجا هست؟

سایه قدم زنان و بپر بپر کنان در قسمتهای مختلف گشت میزد و میخوند.

-من دنبال گابریل میگردم، گفتم شاید اینجا باشه.
-خب درست اومدی!

سایه لحظه ای ایستاد! به هدفش رسیده بود. بعد از لحظه ای درنگ با سرعتی باورنکردی قفسه هارو زیرورو کرد و بالاخره گابریل رو پیدا کرد.

-سلامم!
-عه وائه! سلام رز
-اینجا چیکار میکنی؟
-کتاب میخونم.

اما سایه تا اون لحظه توجه خاصی به چهره ی گابریل نداشت.

-یا پیژامه ی مرلین! صورتت چیشده؟
-چیشده مگه؟...آهان! موهام رو میگی؟چیزه خاصی نیست.
-ژولیده پولیده شدی!
-خب...دسترسی نداشتم به بیرون از کتابخونه.
-پس بیا برگردیم به تالار!
-

رز بدون توجه به چهره ی گابریل دستش رو گرفت و از بین خروار کتابها بیرون کشید.

-لباس هات پاره پوره شده!
-گفتم که...دسترسی نداشتم.
-پس باید بریم حموم عمومی!

ایندفعه رز دست گابریل رو محکمتر از قبل کشید و با پرتابی قوی، اونو تو حموم پرت کرد!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
پاترونس شیر سفید:

کتی یک هفته بود داشت تمرین میکرد! با تمام وجود میخواست که عضو محفل بشود ولی تا پاترونسش را یاد نمیگرفت نمیتوانست عضو بشود! هر روز در اتاقی نمور در هاگوارتز میرفتند و تمرین میکردند! اتاق پر از گرد و خاک بود برای همین هر روز کتی یک بسته دستمال کاغذی همراهش میبرد. او دختر شادی بود و واقعا اینطور بود! ولی در این مسئله به مشکل خورده بودند!
- آه... ببین کتی توباید تمام خاطرات یا احساسات شادت رو یکجا جمع کنی و روشون فکر کنی... تو همیشه شاد و خندونی انتظار نداشتم، یک هفته طول بکشه! تازه هنوزم نتونستی یک ضعیفشو درست کنی!
- پروفسور لوپین... خودتون من رو میشناسید... اخه من که تمام خوشحالی های اون لحظه رو توی ذهنم نگه میدارم... ولی هیچ اتفاقی نمی افته! حالا اگر یاد نگیرم طوری...
- اره کتی طوریه اگر میخوای عضو محفل بشی باید یادش بگیری!
- پروفسور مثلا ممکن نیست با یک احساس دیگه...
- نه کتی! نمیشه!
ولی کتی راستش را به لوپین نگفته بود! او تابه حال تونسته بود قوی ترین پاترونس رو بسازه... ولی... با حس خشم.
هر وقت با تمام وجود خشم گین میشد میتوانست قوی ترین پاترونسی که دیده بودید را بسازد!
حتی ماگل ها هم میدانستند... خشم مال خوب ها نیست! مال جبهه خوب ها نیست!
ولی کتی بیچاره چه کار میتوانست بکند؟
- ببین کتی تو نمی دونم چرا...
کتی فریادی کشید:
-من میتونم بسازم، میفهمی؟

دود از سرش بلند شده بود!

- اکسپکتو پاترونم...

ناگهان شیری سفید و ماده از نوک چوبش بیرون جهید!
رو به لوپین غرشی کرد و ناپدید شد!
صورت لوپین سفید شده بود!
- کت... کتی... تو... تو... با خشمت؟

او چه کار کرده بود؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹

علی بشیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲:۱۸ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱
از قلعه آغشت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 41
آفلاین
تغییر


پارت یک

میدونی! تغییر همیشه هست، ممکنه یک آدم برگرده و تغییر کنه. حالا ممکنه بد بشه یا خوب. هیچکس رو از بدی های گذشتش قضاوت نکن، شاید امروز صبح تغییر کرده باشه و پاک شده باشه. ولی خب، هیچ وقت کسیو از روی خوبی های گذشتش هم قضاوت نکن، ممکنه همین امروز صبح، کثیف ترین آدم شده باشه. پس ببین بحث دید آدم هاست، که گاهی تغییر میکنه.

هوا عالی تر از همیشه و پروانه های رنگی در کنار گلدون ها پرواز می‌کردند.
در تالار هافلپاف راه می‌رفت. شاد بود و سر زنده. تنها کسی بود در مدرسه حتی اسلیترینی ها هم از او خوششان میامد. اما نه برای خودش، بلکه دست میگرفتن و بعضی اوقات مسخرش میکردن. در تالار رو باز کرد، و باز هم مبل زردی رو دید که با رز اونجا می‌نشست و خاطرات خنده داری رو رقم می‌زد. ولی با اولین کسی که رو به رو شد، زاخاریاس بود.

-بععععععععععععععع برارگفته زاخار...چکار مُکنی؟
-بعععععععععع علی آقا! مرسی خوبم چیکار کردی با محفل؟ قرار بود عضو شی.
-ها دگه. داریم میایم پیش شما.
-به سلامتی.
و گرم صحبت شدند. و اما...

چند ساعت بعد از اومدن علی به تالار


رز ویبره زنان به طرف تالار می‌رفت. خوشحال به نظر میومد. در تالار باز کرد و با مبل زرد رو به رو شد. نیشخندی زد و تا سرشو بالا گرفت با زاخاریاس رو به رو شد.زاخاریاس در حال خوندنِ کتاب آموزش نظارت بود، و هواسش پرت کتاب بود.

-سلام زاخار! چطوری؟
-اع سلام. تو خوبی؟
-مرسی. میگم! از علی خبر نداری؟
-برعکس اینجا بود، ولی رفت.
-ای بابا! کارش داشتم. نفهمیدی کجا رفت؟
-نه والا.


جنگل سیاه


قدم هاشو محکم برمی‌داشت و از چیزی ترس نداشت.

-من مانده ام تنهای تنهاااااا، من مانده ام تنها، میانه سیل شله! قیمه اش کوووو، نمکش کوووو. کوکاکولاااا....

خواندنِش قطع شد. ناگهان حس کرد چیزی در اطراف اون پرواز می‌کنه. سمت راست! سمت چپ. نه چیزی نبود. صورتشو برگردوند، ولی حتی فرصتِ دیدن هم نکرد.

هاگوارتز. حیاطِ ساعتِه بزرگ.


رز روی سکو نشسته بود چشماشو بسته بود و داشت از هوا لذت میبرد. ناگهان علی ازجلوش رد شد، و به سمت در ورودی مدرسه رفت. در همان حین رز چشماشو باز کرد. به سمتش رفت و علی رو صدا زد ولی جوابی نشنید.

-علی! هوی!

قدم های محکمی بر میداشت، انگار نه انگار کسی صدایش زده. عجیب بود. رز بدنبال علی رفت ولی علی جوابی نمی‌داد.

-با توام صبر کن.

دوید و دستشو گذاشت روی شانه علی ناگهان علی برگشت. صداش دو رگه شده بود. مشت ها گره کرده، گره اخم ها از مشت ها بیشتر بود. انکار داشت مقاومت میکرد.

- دستت رو بردار.
- اوهو، از کی تا حالا زبونت عوض شده؟

نفسی عمیق کشید، اما لرزشی در نفس هایش حس میشد.
رز فکر میکرد بازم علی میخواد سرکارش بذاره. توجهی به اخمش نکرد. دست علی خود به خود به سینه رز زده شد و روی زمین افتاد.
حس معذرت خواهی توی چشمای علی موج میزد، قدم اولو برداشت تا کمکش کنه، ولی نمیشد. رز روی زمین افتاده بود و باور نمی‌کرد این علی باشه. اشک تو چشماش جمع شد. بلند شد و به اشک ها اجازه پایین آمدند نداد. قدم هایش رو به سمت علی محکم برداشت و تو گوشی به علی زد. به دستاش نگاه کرد. آیا این رز بود؟ آیا این علی همون علی بود؟ این دفعه اشک ها به چشمان رز غلبه کردند.‌ به دست هایش خیره شده بود و صورت علی رو به پایین بود. هنوز مشت هاش رو گره کرده بود. به سمت عقب رفت و صورتشو برگردوند و فرار کرد. هنوز به حوض وسط حیاط نرسیده بودند که علی رز رو صدا کرد. رز ایستاد و دست هایش رو جلوی صورتش گرفته بود.

- رز؟

جلو تر رفت، انقدر جلو که چهرش توی آب حوض افتاد. رز بعد از مکث طولانی رو به علی برگشت. ولی ناگهان سرجاش ایستاد. خیره به آب حوض بود. یک‌ نگاه به علی و یک نگاه به حوض کرد. داخل حوض علی به درختی بسته شده بود که مرگخوار ها دورش کرده بودند. صدایش غرقِ بغض بود.

- ع ع علی؟

علی جوابی نداد. انگار نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده.

-ع علی، ای این!

علی ساکت بود، انگار زبونش دست خودش نبود و فقط داشت مقاومت میکرد. صورتشو برگردوند و غیب شد.

-نه نه علی!

اما دیر شده بود، علی نبود و رفته بود.




If you are not willing to risk the usual you will have to settle for the ordinary. ~Jim Rohn




تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
-پروفسور امبریج من...
- ساکت شو دختره ی گستاخ چرا نحوه اموزش من رو زیر سوال میبری؟
- ولی من قصد ...
- کتی بل ساکت شو ای دورگه ضعی...
- خفه شو امبریج حتی اگر بخوای من رو اخراجم بکنی اینقدر فهم و عقل نداری ،من یک اصیلم ! اصیل !
و تو حتی جرعتم نداری چون اصلا هیچی از مقابله با جادوی سیاه بلد نیستی...
- کتی بل ! اخراج...
کتی با چشمانی اشک الود و عصبانی به راهرو دیوید . دلش خیلی شکسته بود ... بس بود دیگر باید انتقامش رو میگرفت حتما همین کارو میکرد ! زیر لب زمزمه کرد:
- دورگه ضعیف من انتقاممو ازت میگیرم حالا میبینی...


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.