هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





در_عمارت_مالفوی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۹

Samthewitchh


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۷ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
http://jadoogaran.org/uploads/sww3.jpg
هری،هرمیون و رون در حال دید زدن مرگخواران در عمارت مالفوی ها بودند.آنها سعی میکردند تا جایی که میتوانند ساکت باشند تا هیچ کدام از مرگخواران متوجه حضور آنها نشوند.اما فضای تنگ و تاریک انباری کنار پذیرایی که مرگخوارها در اون حضور داشتند،این اجازه را به آنها نمی داد.هری برای اینکه بتونه بهتر صدای گفت و گوی اونهارو بشنوه,کمی جا به جا شد و همین حرکت او باعث شد پایش به سطلی که درست کنار پایش بود و تمام مدت حواسش بود که به آن نخورد,خورد.هرماینی با حرکت چوبدستیش سطل رو که داشت دور خودش میچرخید و سروصدا ایجاد میکرد متوقف کرد و چشم غره ای به هری رفت.در پذیرایی عمارت مالفوی,درحالی که بلاتریکس لسترنج و لوسیوس مالفوی باهم حرف میزدن,توجه دراکو به صدایی که از انباری اومد جلب شد.با اینکه حدس میزد که صدا از یه جن خونگی باشه که دست گلی به آب داده,ولی بازهم به سمت انبار رفت.چوبدستیشو درآورد و سعی کرد تو دید بلاتریکس و پدرش که حرف زدنشون تبدیل به بحث شده بود و هر لحظه صداشون بالاتر میرفت,نباشه.در انباری رو باز کرد و با دیدن سه دوست که تو انباری به زور خودشونو جا کرده بودن جا خورد.سعی کرد اروم حرف بزنه.با عصبانیت گفت:«مگه نگفته بودم تعقیبم نکنین.اگه بفهمن اینجایید میکشنتون.»صدای لوسیوس از پذیرایی باعث شد دراکو از جا بپره.«چیز جالبی تو اون انباری هست که چپیدی توش دراکو?»دراکو ناچار لباس هرماینی و رون و هری رو گرفت و کشوندشون بیرون و گفت:«درواقع پدر..مهمون داریم.»
هری بدون اینکه بفهمه چیکار کرده با آرنج زد تو صورت دراکو و خودشو خلاص کرد.از دراکو فاصله گرفت و چوبدستیشو به سمت دراکو گرفت.
-فلیپندو!
هری قبل از اینکه بتونه کاری کنه پرت شد اونطرف.دراکو به خاطر دردی که تو صورتش حس میکرد رون و هرماینی رو ول کرد و صورتشو گرفت.رون به سمت هری دوید و هرماینی هم لوسیوس رو خلع سلاح کرد.هری روی زمین نشسته بود و دنبال عینکش میگشت.رون به سمت عینک هری رفت اما بلاتریکس ظاهر شد و با پاشنه ی پاش عینک هری رو خورد کرد.رون چوبدستیشو سمت بلاتریکس گرفت و ورد فلیپندو را زمزمه کرد.بلاتریکس به عقب پرت شد و رون هم در این فرصت عینک هری رو برداشت و هری رو هم از زمین بلند کرد.
-رون من قراره با این چحوری ببینم?
رون ورد ریپارو رو خوند و عینک هری رو درست کرد.هردو به سمت هرماینی دویدند و به او پیوستند.هرماینی گری بک رو بیهوش کرد و در این زمان,خودش،رون و هری رو در مقصدی دیگر غیب و ظاهر کرد.


از لحاظ رعایت نکات نگارشی و مرتب بودن جملات، بهت آفرین می‌گم. اما ازت می‌خوام خلاقیت بیشتری به خرج بدی چون صحنه‌ای که توصیف کردی شبیه یکی از بخش‌های کتاب بود. به هر حال،
تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۲۸ ۲۲:۰۴:۲۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹

amindehqan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۵ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۴۳ دوشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
سلام من هنریم و الان دارم میمیرم ! اره درست شنیدید من دارم میمیرم اونم از خونریزی و شما الان داخل ذهن من هستید.

اگه دست راستتون رو نگاه کنید تصویر زیبا ترین زن دنیا رو میبینید تینا عشق زندگی من ، ولی الان از شما میخام جلو تر برین تا فیلمنامه زندگی من، در لحظات آخر پخش بشه .
آهان رسیدیم همین جاست همون روزی که باعث شد من الان درحال مرگ باشم ؛ روز اولی که به هاگوارتز اومدم .

سال1989 هاگوارتز
هنری جوان سردر گم به قلعه نگاه میکرد پرفسور رفوس داشت دانش اموزان را مرتب میکرد و آنها را به پشت در سرسرا راه نمایی میکرد ؛ به آنجا که رسیدند پروفسور جادو آموزان جوان را در یک صف پشت سر هم مرتب کرد به بالای پله ها رفت و با صدایی رسا گفت :

« پشت این در دوستانتون گروهتون خوابگاه تون و وضعیت آینده تون توی هاگوارتز مشخص میشه فقط هرچیز که اتفاق افتاد اون رو با آغوش باز بپذیرید.»

بعد از سخنرانیی کوتاه ،پروفسور در را باز کرد؛ نزدیک بود فک هنری از شدت تعجب از جایش جدا شود ؛ او سرسرایی با پنج میز بزرگ ودانش اموزان و دبیرانی که آنها را دوره کرده بودند و شمع هایی که در هوا شناور بودند و سقف سرسرا که هوای بیرون را منعکس میکرد را میدید و همین باعث تعجبش بود.

کسی که انگار مدیر مدرسه بود برخاست ، و به لیوانش ضربه زد و طلسمی روی خودش انجام داد تا صدایش به همه برسد و گفت:

«سلام به هاگوارتز عزیز من مدیر فیلینچ هستم و امسال هم مثل هرسال آرزوی یادگیری هرچه بهتر رو دارم وهمینطور
دوست دارم که در کنار هم سال خوبی رو داشته باشیم و سال اولی ها از ارشدان شون پیروی کنند و قانون مند باشند و باز هم مثل هرسال تاکید میکنم که رفتن به جنگل ممنوعه قدغنه بیشتر از این وقت شما رو نمیگیرم پس سریع تر به گروهبندی میپردازیم »

پرفسور رفوس با جادویی کلاهی کهنه یک صندلی و لیستی بلند بالا را ظاهر کرد و گفت:

« هرکس روکه صدا میزنم جلو بیاد وکلاه رو روی سرش بگذاره»

و شرع به خاندن لیست کرد اما هنری انگار چیزی نمیشنید داشت درزیبایی هاگوارتز محو میشد که پروفسور رفوس گفت :

«هنری میلنر»

هنری به سمت کلاه رفت روی صندلی نشست و کلاه را در سر گذاشت کلاه گفت :
« انتخاب سختی داریم تو بسیار باهوش وهمینطور شجاع و وفا دار هستی ریونکلاو میتونه گزینه خوبی باشه ولی انگار یک گروه هست که برای تو بهترباشه»

کلاه دادزد:

«گریفیندور»


خب باهم این خاطره رو دیدیم حتما میپرسید چه ربطی به رحلت امام داشت! اما این اتفاق باعث شد من دوستان خیلی خوبی پیدا کنم و هاگوارتز من رو به عنوان فرزند خودش قبول کنه و من عاشق اون بشم هاگوارتز من رو عاشق خودش کرد و الان من یکی از پرفسور های اون هستم و دارم برای دفاع از اون میمیرم فکر کنم این نفس اخرم باشه پس خدا حافظ.


تصویر شماره 5

یه سری جاها رو یکمی زیادی سریع پیش رفتی و یه سری مشکلات ظاهری هم وجود دارن، ولی با ورود به ایفا حل می‌شن بنظرم و برای ورود به ایفا کافیه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ ۲۲:۲۳:۱۹
ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ ۲۲:۲۶:۳۳
ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ ۲۲:۳۸:۵۷
ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ ۲۳:۳۷:۴۲
ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ ۲۳:۴۶:۰۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۶ ۱۳:۱۶:۲۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۷ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹

amindehqan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۵ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۴۳ دوشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
انگلستان هاگوارتز سال ۲۰۱۵

پروفسور لانگ باتم صدا زد:«ارش مسعودی .»
پرش زمانی ۱۰روز قبل

ایران قصر پادشاهی دماوند🏰🌅

ارش در اتاق خود تازه از خواب بیدار شده بود که جن سیاه سلطنتی (در ایران بجای جن خانگی از جن سیاه استفاده میکنند ت.ن) که سامیار نام داشت در را به صدا در اورد.

ارش: «بیا داخل.»

سامیار:«ارباب ارش ارباب بزرگ گفتند صدا تون کنم تا برای صبحانه به تالار اصلی برید.»

_ «نمیشه نرم؟»

_«ارباب بزرگ ناراحت میشن»

_«باشه باشه میرم »

ارش به راه افتاد کمتر پیش میامد او بیرون از اتاقش و در جمع خانواده غذا بخورد ارش ‌پسری درون گرا و نترس بود و همینطور بسیار باهوش و همینطور خیلی سخت کوش وفا دار بود .

به کودکیش فکر میکرد زمانی که در چاهی عمیق افتاده بود اما جادوی درونیش اورا به بیرون از چاه تلپورت کرده بود و پدر اورا تنبیه کرده بود ؛از ان موقع دوست نداشت با پدرش مکالمه جدی داشته باشد.

سر انجام به در ورودی تالار رسید در زد صدای کلفت و رسایی که اقتدار صاحبش را گواهی میکرد گفت:

«منتظرت بودم بیا داخل.»

در را باز کرد و به داخل رفت اما تا در را بست چشمهایش از تعجب دو برابر شد خبری از میز تجملاتی که همیشه در تالار بود دیگر آنجا نبود وهمین طور جای خالی برادران و مادرش هم احساس میشد واز همه عجیب تر میز دونفره که در یک طرف ان پادشاه سورنا نشسته بود!😳

پادشاه سورنا :«بنشین پسرم»

ارش : «منون پدر »

و آرام بر روی صندلی نشست .
با تکان کوچک دست پادشاه که گویی پیر مردی هفتاد ساله بود صبحانه خوشمزه ای ظاهر شد .

ارش یازده ساله با صدایی پرسشگونه گفت:
«پدر دلیلی داشته که من رو به تنهایی فرا خوندید؟»

پادشاه:«همیشه باهوش بله پسرم میخام امروز یک پیشگویی رو برات تعریف کنم یک پیشگویی در باره تو»

ارش احساس کرد انقدر چشمهایش گشاد شده که الان کور میشود.

پادشاه سورنا ادامه داد :«پسرم ۲۰۰۰ سال پیش جد تو یک پیشگویی کرد در مورد فرزندی از نسل خودش که برای فرا گیری جادو به زادگاه او یعنی جدت میره
او گفت بعد از ودر اونجا با دشمنی دیرینه از نسل دشمن خونی ما که تا همین امروز نفهمیدیم از کدوم نسل هستن روبرو میشه اون رو میکشه اما نفرینی روی اون گذاشته میشه که تا ابد نخواهد مرد و جاودانه میشه‌.»

پادشاه مکثی کرد و با دیدن چهره بشدت متعجب فرزندش کرد و ادامه داد:
«میدونی سرزمین جد من و تو انگلستانه پسرم .»

ارش گفت« یعنی ما اصالتا ایرانی نیستیم ؟»

_«میدونی جد ما ۲۰۲۰سال پیش عاشق زنی از سرزمین ایران شد و به اینجا اومد و برای دختر پادشاه جنگید از اون روز ما پادشاهان این سرزمینیم بگذریم
دیشب یک جغد به دست من رسید که میگفت نام تو در مدرسه ای در انگلستان بنام هاگوارتز قبل از بدنیا امدنت ثبت شده این یه طلسمه تا کسانی که شایسته هاگوارتز هستند رو صدا میزنه پسرم تو باید به اون مدرسه بری و ارامش رو به جهان بیاری سعی کن بهترین هارو بیاموزی.»

پادشاه شروع به خوردن صبحانه کرد و کودک را در بهت خود رها کرد.

پرش زمانی حال هاگوارتز سرسرای اصلی

پروفسور لانگ باتم صدا زد : « ارش مسعودی »

ارش اخرین نفر از لیست شاهد بود که هرکس کلاهی عظیم را روی سرش میگذاشت و به گروهی از دانش اموزان میپیوست ام اصلا استرس نداشت انگار میدانست چه میشود انگار صدها سال در ان مکان بود به سمت کلاه رفت کلاه را روی سرش گذاشت کلاه روی سرش داد زد:

« او خدای من»
و با صدایی ارام ادامه داد:
«سرورم خوش امدید نواده مرلین کبیر اینجاست و من از این بی خبر بودم من رو ببخشید ارباب.»

ارش واقعا تعجب کرده بود او مرلین را میشناخت میدانست او مثل یک افسانه بود ولی نواده این غیرممکن بود.

کلاه گفت:« سرورم باور کنید راست میگم شما شما نواده سازنده این قلعه هستید شما نباید در این چهار گروه باشید.»
ناگهان کلاه داد زد:
«کینگ شافل»

و ناگهان در تمام پرچم های هاگوارتز تغیری رخ داد در مرکز ارم هاگوارتز اژدهای سه سر قرمز رنگ دیده میشد ارم کینگ شافل.

پرفسور مک گوناگال از روی صندلی مدیر پرید و به همه گفت :« تعظیم کنید»


تصویر شماره ۵

به کارگاه داستان‌نویسی خوش برگشتی.
ایده‌ای که داشتی ایده‌ی خوبی بود. دست اول نبود، ولی خلاقیت زیادی می‌شد توش جا داد. ولی متاسفانه روی خاص بودن آرش یکمی بیش از حد مانور دادی و باعث شد چارچوبای دنیای جادو رو بشکنی. برای بنیان‌گذارای هاگوارتز هلگا، روونا، سالازار و گودریک بوده‌ان و این یه فکته. فکت‌های کتاب رو نمی‌شه تغییر داد. یا کلاه گروهبندی کسی رو "سرورم" صدا نمی‌کنه. این قالب رو می‌شکنه. مثل این می‌مونه لرد ولدمورت یکی رو "عزیزم" خطاب کنه. توی قالب شخصیتش نمی‌گُنجه.

با تمام این توضیحات، ازت می‌خوام باز هم تلاش کنی. چارچوبا رو رعایت کنی و با یه پست دیگه برگردی.
تایید نشد.


ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ ۱:۰۲:۱۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۵ ۱۰:۴۷:۴۰


تصویر شماره 10
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ سه شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۹

herobrain


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۴ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۷:۲۰ چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۰
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره 10
هری و هاگرید در خیابان ها ی جادویی راه می رفتند.
هری با تعجب به خیابان هایی که پر از وسایل و ادم هایی جادویی نگاه می کرد.
با خود می گفت:( من این همه سال در جهانی زندگی می کردم که در دل خود راز های انبوهی را جا داده است).
در طول سفر چیزهای عجیب زبادی دیده بود و بخاطر این اتفاقات فرق رویا و واقعیت را متوجه نمی شد .
هری در حال خود بود و با چشمان کنجکاو خود همه چیز را می دید که ناگهان هاگرید گفت:(بریم و یک چوب جادو گری بگیریم).
در همان زمان هری گفت:(من که پولی ندارم که بتونم چیزی بخرم).
_ (مطمئنی؟؟؟ )
_ (من مطمئن هستم که هیچ پولی ندارم).
_ (نه تو پول داری).
_ (چی کدوم پول؟ )
_ (پولت در بانکه پدر و مادرت اون پول را به تو داده اند).
و این گونه شد که هری و هاگریت به سمت بانک رفتند. درون بانک یک مرد رو دیدیم نمی شد به او گفت مرد فکر می کنم او علف بود . مردی کوتاه قد ولی باهوش زمانی که به شماره صندوق رسیدیم حال هری بد بود چون اسانسوره یکم بد بود . به این ترتیب هری به صندوق خود رسید .
علف گفت:(کلید رو بدهید).
و هاگریت کلید رو از کفش خود در اورد و به علف داد.زمانی که علف در صندوق را باز کرد کلی سکه ان جا بود و هری نمی دانست با ان ها چه کند.هری با سکه ها به سمت چوب فروشی رفت ولی هاگریت با او نیا مده بود و هری نمی دانست چرا؟
وقتی هاگریت برگشت یک قفس در دست داشت که درون ان یک جغد سفید بود .
و این بود داستان ورود هری پاتر به جادو .

به گفته یکی از دوستان هری پاتر


به کارگاه خوش برگشتی.
یکی از مهم‌ترین نکات توی کارگاه داستان نویسی، اگر مهم ترینشون نباشه، خلاقیته. خیلی مهمه که ببینم می‌تونی یه داستان اورجینال بنویسی یا نه... و چیزی که اینجا داریم اتفاقات خیلی شبیه به مجموعه اصلی هری‌پاتره و این باعث می‌شه نظر رو جلب نکنه.

از طرفی دیگه، توی ظاهر پست خیلی ایراد ها داریم، مخصوصاً توی غلط‌های املایی یا تایپی. برای مثال: علف = الف، هاگریت = هاگرید، زبادی = زیادی.

برای همین، ازت می‌خوام یه بار دیگه با توجه بیشتر به این نکات یه پست دیگه برامون بنویسی. تا اون زمان...
تایید نشد.


ویرایش شده توسط herobrain در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۱۰:۴۴:۲۸
ویرایش شده توسط herobrain در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۱۰:۴۵:۱۳
ویرایش شده توسط herobrain در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۱۱:۲۲:۵۰
ویرایش شده توسط herobrain در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۱۱:۲۸:۳۴
ویرایش شده توسط herobrain در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۱۱:۴۱:۴۵
ویرایش شده توسط herobrain در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۱۱:۴۳:۱۴
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۱۲:۱۵:۱۸

herobrain
antihero


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۹:۵۱ سه شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۹

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
هری چوبدستی اش را به سمت اسنیپ گرفت«...........!»(اسمه وردشو یادم رفته )

ناگهان حس کرد موجی او را به عقب راند؛خاطرات اسنیپ یکی پس از دیگری از جلو چشمانش می گذشتند:کودکی نه چندان خوشایند اسنیپ،آشنایی او با دختر بچه ای که موهای بلوطی رنگ و چشمانی آبی داشت،دریافت دعوت نامه و ورود اسنیپ به هاگوارتزوتصاویری از جیمز پاتر،سیریوس بلک و رموس لوپین در حال آزار دادن اسنیپ«اسنیپه دیوونه!اسنیپه دیوونه!»

هری هر لحظه شوکه تراز قبل می شد.می خواست جا بزند و از دیدن باقی حقیقت شانه خالی کند.

که ناگهان تصویری در پس چشمانش پدیدار شد؛اسنیپ در برابر آینه نفاق انگیز ایستاده بود و به آن نگاه می کرد.درون آینه او زنی باموهای قرمز و چشمان آبی را در آغوش گرفته بود.هری اهمیتی نداد و با خود اندیشید که آن زن حتما زمانی نامزد اسنیپ بوده است.

اما...اما...هری آنچه را که می دید باور نمی کرد!زنی که در آغوش اسنیپ بود کسی نبود جز لیلی اوانز،مادر هری و همسر جیمز پاتر!

به یکباره همه چیز در ذهنش مانند یک پازل در کنار هم قرار گرفت؛تنفر بیش از حد اسنیپ به او وپدرش،آشنایی اسنیپ با آن دختر بچه ی چشم آبی و حالا،تصویر مادر هری در آغوش سورس اسنیپ در آینه نفاق انگیز.همه ی این ها یک معنی بیشتر نمی دادند.

مغز هری داشت از این حجم اطلاعات منفجر می شد.با موج دیگری خود را از میان خاطرات اسنیپ بیرون کشید و به عقب تلو تلو خورد.اسنیپ شگفت زده و هری از او شگفت زده تر بود.لحظه ای هر دو با ناباوری یکدیگر را می نگریستند و هیچ یک توان صحبت کردن نداشتند.

تااینکه اسنیپ به سمت هری خیز برداشت:«تو به چه جرئتی...» هری صبر نکرد تا ادامه حرفش را بشنود.بی درنگ از دخمه بیرون زد،پله ها را دوتا یکی کرد و باقی راه راتا تالار گریفندور دوید

تا وارد خوابگاه پسر ها شد رون که سرش در نقشه غارتگر بود با هیجان گفت:«هی هری!بیا ببین چی پیدا کردم!»و وقتی پاسخی نشنید سرش را بالا گرفت و با تردید پرسید:«اتفاقی افتاده؟» هری همانطور که پرده های تختش را می کشید فریاد زد :«می خوام تنها باشم!»

به محض آنکه پتو را روی سرش کشید افکار مختلف به ذهنش هجوم آوردند.حالا علت تنفر اسنیپ از خودش را می فهمید؛او پسر جیمز پاتر بود ،کسی که باعث شد اسنیپ در عشق خود ناکام بماند.
تمام تصورات هری راجع به پدرش داشت فرو می ریخت،او هر لحظه با خود می اندیشید که آیا به راستی پدرش مرد خوب و با محبتی بود؟یا ...در همین حین سوالی در ذهنش پدیدار شد«آیا واقعا عشق اسنیپ به لی لی یک طرفه بود؟»

هری افکارش را پس زد و از فکر کردن به حقیقت سر باز زد.حقیقت تلخی که سرنوشت او را به بازی گرفته بود...تصویر شماره ۳

سلام، به کارگاه خوش اومدی.
پست قشنگی بود، احساسات شخصیت‌ها قابل درک بودن و این خیلی مهمه. یه سری اشکالات ظاهری هست، مثل اینکه علامت نگارشی به کلمه قبل می‌چسبه و از کلمه بعد با اسپیس فاصله می‌گیره. به این شکل: به محض آنکه پتو را روی سرش کشید افکار مختلف به ذهنش هجوم آوردند. حالا علت تنفر اسنیپ از خودش را می فهمید؛ او پسر جیمز پاتر بود. کسی که باعث شد اسنیپ در عشق خود ناکام بماند.

همچنین، توی جادوگران برای راحت‌تر شدن خوندن پست‌ها، دیالوگ‌ها با این فرمت نوشته می‌شن:
با تردید پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
هری همانطور که پرده های تختش را می کشید، فریاد زد:
- می خوام تنها باشم!

غیر از این، اشکال اساسی‌ای ندیدم که توی این مرحله جلوتو بگیره...
تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۱۱:۲۸:۱۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹

SaraAminirad


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۹:۰۶ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره 5


ماریا، آرام و پیوسته، در راهرو ها، بین انبوهی از دانش آموزان راه میرفت. لبخند کوچکی بر لب داشت و هر چند وقت یک بار، پایش را محکم روی پای فرد بدبختی فرو می آورد.
-هی، از جلوم برو کنار! جلوی راهمو بستی!

قطعا از حالا خلقش پیش روی بچه ها رو شده بود. فردی بد خلق و بد اخلاق که اعصاب ندارد.

- هی، مجبوری اینقدر فریاد بزنی؟

این را دانش آموز ریزه پیزه و جسوری گفته بود و پس آن با نگاه عمیق و خشمگین ماریا رو به رو شد.
- اوه شرمنده! نمیدونستم سال بالایی هستید. چون قاطی سال پایینی ها بودید فکر کردم...

و باز هم با نگاه خشمگین روبه رو شد و حرفش نیمه کاره ماند.
- من رفع زحمت میکنم.
- چون کار درست همینه!

قطعا به خاطر قد بلند و صدای رسای ماریا، همه از او میترسیدند. و فکر میکردند او جزو سال بالایی هاست.
ماریا، لبخند جسوری زد و به سمت چهارپایه رفت و روی آن نشست.
- اوه جالبه! یکی از نواده های لانگ باتم! قطعا... گریفیندور!

دوستانش نمیدانستند او کلاه را مجبور کرده تا او را در گریفیندور بیندازد، یا واقعا کلاه اسم گروه گریفیندور را آورد! هر چه بود لبخند ماریا از قبل هم جسورانه تر شد!

سلام به کارگاه خوش اومدید.
با توجه به ظاهری که از پست می‌بینم خیلی ظاهر جادوگرانیزه‌ای داره و حس می‌کنم قبلاً توی سایت شناسه داشتید. اگر این‌طوره، یه بلیت بزنید و شناسه قبلی‌تون رو اعلام کنید (اگر بخواین می‌تونه محرمانه بمونه و فقط مدیرا از شناسه قبلی‌تون خبر داشته باشن). چون اعضای قدیمی نیازی نیست مرحله کارگاه و گروهبندی رو بگذرونن.

اگر هم که اینطور نیست، پست کامل و قشنگی بود.
تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۶:۲۴:۳۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹

amindehqan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۵ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۴۳ دوشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
لندن وزارت سحر جادو
وزیر اشتاین روی صندلی چوبی خود نشسته بود و به دیروز فکر میکرد روزی که همزمان با تولدش وزارت را بر عهده گرفته بود که ناگهان جغدی سیاه به پنجره نک زد و او را از افکار خود بیرون اورد. بلند شد و غرلند کنان به سمت پنجره رفت و ان را باز کرد و جغد به داخل امد بسته ای را روی میز انداخت و بدون صبر کردن برای گرفتن جواب از انجا رفت. بسته با کاغذ کادویی به رنگ ابی پوشیده شده بود بسته را باز کرد یک عکس و یک نامه دید نامه را برداشت روی ان نوشته بود از طرف لیام بلیندر ناخوداگاه لبخندی عظیم به صورتش نقش بست.
لیام بهترین دوستش بود و حال نزدیک به سه سال بود که ان را ندیده بود او بعد از ازدواجش با تینا همسرش به استرالیا مهاجرت کردند تا به قول لیام دقدقه کمتری داشته باشند او میگفت: بعضی وقتا فقط دوست داری تو افتاب بخابی و حموم افتاب بگیری بدون اینکه از بغلت یه طلسم رد شه . و شروع به خندیدن میکرد لیام یک خبر نگار بین المللی بود و برای همین به سراسر دنیا سفر میکرد اما خانه پدرزنش در استرالیا را برای زندگی انتخاب کرده بود.
نامه را باز کرد در ان نوشته بود :«سلام مایکی چخبر پسر ببخشید نتونستم برا تولدت بیام ولی خبراش به گوشم رسیده مبارکت باشه جناب وزیر اشتاین هنوزم غش میکنی مرد گنده راستی داری عمو میشی منو تینا خیلی دوست داریم تو پدر خونده اون کوچولو باشی یه سور پرایز کوچیچ برات دارم امیدوارم خوش حالت کنه دوست دار تو لیام.» لبخندی که روی صورتش بود یکباره چند برابر شدبا خود فکر کرد وای لیام داره بابا میشه و بهتر از اون من پدر خوندشم انگار درون قلبش اتشبازی راه انداخته بودند نامه را روی میز گذاشت و عکس را برداشت قلبش شروع به تند زدن کرد او در عکس پسر بچه ای ده یازده ساله دید که از لاغری زیاد ردایش به تنش زار میزد اما ان پسر از زیبایی چیزی کم نداشت چشمانی مشکی تر از تاریکی شب و مو های فر خرمایی رنگ و صورت استخانی اش به صورتش زیبایی میبخشید در عکس ان پسر با چشمان باز بیهوش شده بود ان روز را خوب به خاطر داشت.....
هاگوارتز سال ۱۹۸۹
مایک اشتاین و پسری که لیام نام داشت و با ان در قطار اشنا شده بود و سایر سال اولی ها به سوی سرسرای بزرگ میرفتند پروفسور مک گناگل سفی طویل از دانش اموزان سال اولی ردیف کرد وخود به داخل سر سرا رفت
مایک لیام را دید که از وقطی اورا دیده بود یکسره عکس میگرفت به لیام گفت بنظرت کدوم گروه میری لیام گفت: نمیدنم ولی من هافلپافو خیلی دوست دارم اخه بابام میگه اونا همشون مهربونن ولی اگه جای دیگه ای بیافتم ناراحت نمیشم تو چی؟
مایک گفت: معلومه من اسلیترینم از زمان بابا بزرگم همه تو اسلیترین بودن .
پرو فسور مک گناگل از در بیرون امد وگفت :همگی به ارامی برید داخل و صف رو بهم نزنید.
همگی به سوی سرسرای شگفت انگیز رفتند سرسرایی زیبا و سقف اعجاب انگیز ان که هوای بیرون را نشان میداد و شمع های زیبا که به فضا زینت و روشنایی بخشیده بود و پنج میز بزرگ که چهار تای انها برای چهار گروه دانش اموز و یک گروه معلم ها در روی انها نشسته بودند.
همینطور که مایک اطراف را بررسی میکرد چشمش به کلاهی عظیم خورد داستان های زیادی از ان شنیده بود اری ان کلاه گروه بندی بود ناگهان پیر مردی که دامبلدور نام داشت و بعدا فهمید او مدیر است ایستاد و با قاشقش چند ظربه به لیوانش زد ایستاد و شروع کرد: سلام به هاگوارتز که جادو اموزانش به ان روح بخشیده اند تمام دانش اموزان یکصدا گفتند سلام به هاگوارتز دامبلدور ادامه داد: سال جدید رو به تمام جادو اموزان و اموز گاران تبریک میگم امسال هم شما میتونین لیست قوانین رو روی تابلو ها خابگاه ببینید و باز مثل هر سال به یک قانون تاکید میکنم ورود به جنگل ممنوعه قدقنه و حالا نوبت جادو اموزان جوانه که گروه بندی بشن. مک گناگل لیستی در دستش ظاهر کرد که اسم دانش اموزان سال جدید روی ان بود و شروع کرد و گفت :اسم هر کس که صدا میکنم روی صندلی میشینه و کلاه را روی سرش میزاره ؛مایک اشتاین قلب مایک یازده ساله فرو ریخت انتظار نداشت تا نفر اول باشد به سمت کلاه رفت روی صندلی نشستو کلاه را روی سرش گذاشت کلاه در ذهن مایک شروع به صحبت کردو گفت اشتاینای اصیل یکی دیگه داریم ولی تو با بقیه فرغ داری مایک با خود گفت من فرغ دارم؟ کلاه گفت اره فرغ داری تو خیلی از بقیه احساساتی تر و از خود گذشته تری و همینطور خیلی شجاع مایک که داشت از ترس اینکه به اسلیترین نرود به خود میلرزید ابدهانش را قورت داد و ناگهان کلاه داد زد گریفیندور قلب مایک فرو ریخت و ناگهان بیهوش شد و به زمین افتاد.

تصویر شماره ۵

درود. به کارگاه داستان نویسی خوش اومدین.
داستان جالبی بود. شخصیت پردازی قشنگی رو توی پست تکی تونسته بودین انجام بدین، اشاره به خاطرات و فلش‌بک هم زیبا بود.
ولی نکته‌ی اصلی، اشکالات ظاهری پستتون بود که واقعاً توی ذوق می‌زنن و حتی محتوا رو تحت شعاع قرار می‌دن. پاراگراف بندی غلط، علائم نگارشی کم و غلط‌های املایی بسیار (صفی، فرق، ضربه، خابگاه و...)
به همین دلیل، ازتون می‌خوام یه بار دیگه تلاش کنید، سعی کنید پست‌های دیگه رو بخونید تا نُرم ظاهری رو متوجه بشین و املای کلمات هم بعد از ارسال چک کنید تا باعثِ هدر رفتن زحماتتون نشه.

تا اون زمان...
تایید نشد.


ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۳ ۱۶:۰۳:۵۱
ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۳ ۱۶:۰۹:۲۰
ویرایش شده توسط amindehqan در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۱:۵۰:۰۳
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ ۶:۲۰:۳۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹

herobrain


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۴ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۷:۲۰ چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۰
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
هری جوری نگاه می کرد که از ده ها متر ان طرف تر می شد دقت و کنجکاوی او را در چشمانش دید
همه به هم نگاه می کردنند و مات و مبهوت به دیوار ها ی عظیم و زیبای هگوارز نگاه می کردن و کسی
از اینده این قلعه خبر نداشت نمی دانست که یک زمانی می رسد که این دیوار ها ی عظیم فرو می ریزد
و هگوارز به پایان خود می رسد زمانی که سفر را شروع کرد با دو نفر اشنا شد ولی درست ان ها را نشناخته بود
زمانی که به هاگوارز رسیدند خیلی ها با تعجب به تابلوها نگاه می کردند که ناگهان پروفسور دامبلدور امد و کلاه
گروه بندی را معرفی کرد و چهار گروه اصلی هگوارز زمانی که گروه بندی تمام شد اون پسر مو طلایی خود خواه
امد سراغ هری و به او پیشنهاد دوستی داد و هری رد کرد کار عالی کرد این شد که من از هری خوشم امد
راستشو اگه بخواهید همین باعث جنگ بین این دو شد فکر نمی کردم یک چنین اتفافاتی بی افته

به گفته یکی از دوستان هری پاتر

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدین.
اول از همه چی، مشخص نکرده بودید مرتبط با کدوم عکس دارید می‌نویسید، و واقعا متنتون هم جوری نبود که مشخص کنه.
به غیر از اون، خیلی تیتروار و با عجله نوشته بودید. بهتون پیشنهاد می‌کنم کمی از پستای تایید شده همین تاپیک رو مطالعه کنید و به ویرایش هایِ زیر پست‌های دیگه هم توجه کنید و با یه پست کامل‌تر برگردید.


تایید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۳ ۱۵:۰۹:۰۴

herobrain
antihero


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۹

Yousef735


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۱۸ یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره ۱۰

از زبان هری
اتفاقاتی که افتاد خیلی عجیب بود امیدوارم که یک رویا نباشد.
هاگرید: هری به چی فکر می کنی پسر
هری: به اتفاقاتی که افتاد خیلی عجیب و هیجان انگیزه و مهم تر از اون فوق العاده است.
یعنی پدر مادر من جادوگر بودن!
یعنی من جادوگر هستم؟
هاگرید: درسته هری تو جادوگر هستی یه جادوگر خیلی خیلی بزرگ و مشهور وقتی به هاگوارتز بری متوجه میشی که همه تورو میشناسند هری من ایمان دارم که تو یکی از بهترین و شجاع ترین جادوگران قرن خواهی شد.

از زبان هری:
حرف های هاگرید خیلی عجیب بود یعنی واقعا من بین جادوگران، مشهور هستم؟
گیج شدم یعنی اون هری که هر صبح برای دادلی و خانواده اش صبحانه درست می کرد از این به بعد وارد یه جایی خوب میشه؟ امیدوارم.
هری: راستی هاگرید از این وسایلی که اینجا نوشته من هیچکدوم رو ندارم باید چیکار کنم.
هاگرید: الان به کوچه دیاگون میریم تا این وسایل رو تهیه کنیم
دیگه چیزی نگفتم تا برسیم به همین جایی که هاگرید می گفت
هاگرید: خب رسیدیم
هری: وایییی اینجا چقدر قشنگه همه بچه ها هم سن و سال خودم بودند و داشتن خرید می کردند یه دست بچه ها جغد،وزغ و گربه دیده میشد.
حس خیلی خوبی بود برای رفتن به هاگوارتز روز شماری می کردم
خیلی خیلی زیاد خوشحالم!!
فکر کنم بالاخره دوره خوشبختی من هم فرا رسیده ولی کاش پدر و مادرم زنده بودن و من تا این سن پیش خاله ام زندگی نمی‌کردم که اینقدر عذاب بکشم
هاگرید: هری از کجا شروع کنیم؟
هری: اول بریم چوب دستی بخریم
هاگرید: نه چوب دستی رو می‌زاریم برای آخر کار الان باید بریم یه حیوان خانگی بخریم
هری: باشه بریم
از زبان هری
داشتیم به سمت مغازه حیوان خانگی می‌رفتیم به جلوی مغازه رسیدیم که یک جغد خوشگل و سفید اونجا تویه قفس بود.
خدای من خیلی خوشگله!!
هری:هاگرید اینو ببین چه خوشگله
هاگرید:آره خیلی قشنگه بیا بریم بخریمش

با هاگرید به سمت فروشنده رفتیم.
گفتگوی هاگرید و فروشنده
هاگرید_ فروشنده+
_ببخشید آقا این جغد که اون بالاس رو می خواستم میشه لطفاً بدین
+این جغد گرون ترین حیوون خونگیه یعنی از بقیه جغد ها ۵ سکه گرون تره
_باشه مشکلی نیست لطفا بدین بهم

از زبان نویسنده:

فروشنده جغد رو به هاگرید داد هاگرید هم پول رو حساب کرد و با هری به سمت خرید بقیه وسایل حرکت کردند...


اینبار بهتر شد...
با ارفاق میتونم قبولش کنم و امیدوارم باشم بقیه اشکالاتت در ایفای نقش رفع بشن.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۹ ۲۲:۰۳:۵۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۹

Yousef735


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۱۸ یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره 1

از زبان هری:
داخل محوطه هاگوارتز قدم میزدم که پروفسور اسنیپ رو دیدم؛ پروفسور اسنیپ خیلی بد اخلاق بود و من ازش خوشم نمیاد به سمتم اومد و گفت:
_پاتر پروفسور دامبلدور گفت
اتاقش بری کار واجب باهات داره.

هری:بله پروفسور

اسنیپ: در ضمن اینجا مدرسه است و جایه یاد گرفتن فنون جادوگری نه جایه قدم زدن و ول چرخیدن.

هری: ببخشید پروفسور امروز عصر کلاس نداشتم گفتم یکم قدم....

نزاشت حرفمو تموم کنم و بی توجه راهشو کشید و رفت.

منم به سمت دفتر جناب مدیر رفتم.
در زدم و اجازه خواستم
پروفسور گفت: بیا تو هری
من وارد شدم اتاق پروفسور واقعا مرتب بود من خیلی دفتر کار پروفسور دامبلدور رو دوست دارم!!
گفتگو هری و پروفسور دامبلدور
هری_ پروفسور+
_سلام پروفسور
+سلام هری حالت چطوره
_خوبم ممنون
پروفسور اسنیپ گفتن که باهام کار دارین
+ بله خودم بهش گفتم
هری چند تا سوال ازت داشتم می خواستم ببینم جدیدا ولدمورت می‌تونه به ذهنت ورود کنه؟
_راستش تمام تلاشمو می کنم که بهش اجازه نفوذ ندم پروفسور ولی خب بعضی وقتا دست خودم نیست.
+میفهمم هری درکت می کنم
ولی خب تو باید تمام تلاشتو بکنی تا اجازه ندی اون به فکرت نفوذ کنه.

_چشم پروفسور

+خب هری دیگه چه خبر
فعالیت های بیرون مدرسه ات چجوری می گذره
_راستش زیاد خوب نیست وقتی به تعطیلات میرم واقعا روز شماری می کنم که به اینجا برگردم .
+اهان آروزی موفقیت برات دارم هری
_ممنون پروفسور

از زبان هری:
می خواستم برم از پروفسور خداحافظی کردم که یهو بین راه زخم روی پیشونیم درد گرفت نتونستم خودمو کنترل کنم همونجا نشستم
پروفسور به کمکم اومد
در همین لحظه یه نفر اون گوشه ظاهر شد
اون ولدمورت بود خودش بود
پروفسور خودش رو سپر من قرار داد

گفتگوی دامبلدور و ولدمورت
دامبلدور_ ولدمورت+

_ببین کی اینجاس تام خوش اومدی برگشتی ولی کسی از برگشتت خوشحال نیست پسر مهربون ساده ای مثه تو ببین به چه روزی افتاده
+ساکت شو پیرمرد
نیومد که بمونم و به حرفای تو پیرمرد روانی گوش کنم
الان هم اگه می خوای زنده بمونی اون چوبدستیت و پاتر رو بده به من
می خوام بهت یه شانس بدم تو می‌تونی الان من بپیوندی و جونت رو نجات بدی
_ وضعیت خودتو ببین تام
تو شاید قدرتمند باشی ولی نمی تونی جلوی عشق و سرنوشت رو بگیری.
اگه می‌تونستی اونروز توی دره گودریک اون اتفاق نمی افتاد.
عشق لیلی به تو غلبه کرد
فداکاری لیلی باعث شد که اونروز تو ضعیف بشی
هنوز هم دیر نشده
اگه الان هم از این کار هات دست برداری شاید بتونی درستش کنی و اشتباهاتتو جبران کنی.

+فکر کنم تو دوست داری بمیری من تورو می کشم و چوب دستی تو ماله من میشه و من شکست ناپذیر میشم.

_به همین خیال باش تام

از زبان نویسنده

دامبلدور و ولدمورت چوبدستی هاشونو بیرون آوردن و به سمت یکدیگر افسون پرتاب می کردند
حدود ۵ دقیقه در حال مبارزه بودند که بالاخره پروفسور دامبلدور بخاطر چوبدستی بهتری که داشت یکم به ولدمورت آسیب زد ولدمورت که دید نمیتونه برنده این نبرد باشه فرار کرد.
هری که فقط درحال دیدن اون نبرد بود صحبت نمیکرد خیلی ترسیده بود.
بعد از چند ثانیه یهو صدای بلندی پیچید و درد پیشانی هری دوباره زیاد شد
صدای ولدمورت بود
می گفت :
تو از فرصتت استفاده نکردی پیرمرد
من برمی‌گردم با قدرت بیشتر برمی‌گردم
مطمئن باش از کارت پشیمون میشی.
صدا قطع شد
هری خیلی ترسیده بود
و میشد ترس رو از چشماش دید
پروفسور رو به هری کرد و گفت:نترس پسر
تو پیروز نبرد با او خواهی بود
اون شاید قدرت زیادی داشته باشه ولی تو میتونی با کمک دوستات و ما پیروز نبرد با او باشی
هری تو پسر شجاعی هستی!
مطمئن باش میتونی اونو شکست بدی و انتقام مادر و پدرت رو بگیری.

از زبان هری:
حرف های پروفسور خیلی زیبا بود آره من میتونم من میتونم اونو شکست بدم
رو به پروفسور کردم و گفتم :
پروفسور ممنون که جونمو نجات دادین.
امیدوارم بتونم اونو شکست بدم.
پروفسور: منم همینطور هری مواظب خودت باش
هری: خدانگهدار پروفسور
پروفسور:خداحافظ هری

بعد گفتگو با پروفسور از دفتر بیرون اومدم و رفتم یکم استراحت کنم...

اینبار پیشرفت کردی نسبتا... ولی بازم اون مشکل قدیمی رو داری... که امیدوارم دیگه حل بشه واقعا.
نقل قول:
دامبلدور و ولدمورت چوبدستی هاشونو بیرون آوردن و به سمت یکدیگر افسون پرتاب می کردند
حدود ۵ دقیقه در حال مبارزه بودند که بالاخره پروفسور دامبلدور بخاطر چوبدستی بهتری که داشت یکم به ولدمورت آسیب زد ولدمورت که دید نمیتونه برنده این نبرد باشه فرار کرد.
هری که فقط درحال دیدن اون نبرد بود صحبت نمیکرد خیلی ترسیده بود.
بعد از چند ثانیه یهو صدای بلندی پیچید و درد پیشانی هری دوباره زیاد شد
صدای ولدمورت بود
می گفت :
تو از فرصتت استفاده نکردی پیرمرد
من برمی‌گردم با قدرت بیشتر برمی‌گردم
مطمئن باش از کارت پشیمون میشی.

و اما حالت درستش:
دامبلدور و ولدمورت چوبدستی هاشونو بیرون آوردن و به سمت یکدیگر افسون پرتاب می کردند
حدود ۵ دقیقه در حال مبارزه بودند که بالاخره پروفسور دامبلدور بخاطر چوبدستی بهتری که داشت یکم به ولدمورت آسیب زد ولدمورت که دید نمیتونه برنده این نبرد باشه فرار کرد.
هری که فقط درحال دیدن اون نبرد بود صحبت نمیکرد خیلی ترسیده بود.
بعد از چند ثانیه یهو صدای بلندی پیچید و درد پیشانی هری دوباره زیاد شد.
صدای ولدمورت بود که می گفت :
- تو از فرصتت استفاده نکردی پیرمرد. من برمی‌گردم با قدرت بیشتر برمی‌گردم مطمئن باش از کارت پشیمون میشی.

این تیکه واقعا تیکه خوبی بود که میتونستم اصلاح کنم و حالت درستو نشونت بدم. توصیفاتت (قسمت های غیر دیالوگ) الان حالت خیلی بهتری دارن نسبت به پست قبلیت. ولی دیالوگات هنوز حالت درست رو ندارن. وسط دیالوگ هی اینتر میزنی، که نباید بزنی. یه دیالوگ که تموم شد و خواستی دیالوگ طرف مقابل رو بنویسی، یا توصیف بنویسی باید اینتر بزنی. میتونی حتی برای نمونه پست های قبلی که تایید شدن رو هم نگاه کنی.
منتظر پست بعدیت هستم، و امیدوارم که پست بعدیت کیفیت لازم برای تایید شدن رو داشته باشه.


متاسفانه فعلا هم تایید نشد.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۹ ۲:۲۲:۵۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.