هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۲:۴۸ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-مورچه!

و جلب شد!
-مورچه!

دو گالیونی‌اش هم جا افتاد!
-مورچههه! مورچه زیاد! خیلی زیاد!

خب... زیادی جا افتاد!
-من... چیز می‌خوام! آها! سم... سم مورچه! سم مورچه!

ایوا خواست به سایر مورچگان بفهماند که وقت فرار است... جان کوچکشان را برداشته و با حداکثر سرعت فرار کنند.
ایوا سعی کرد بگوید... اما زبان مورچه‌ای بلد نبود.
خواست پانتومیم بازی کند، اما مورچه‌ها پانتومیم بلد نبودند.
خواست راه دیگری را امتحان کند، اما دیگر دیر شده بود و گابریل ظرف سم را فرق سرشان خالی کرده بود.
ایوا مجبور به قبول سرنوشت سایرین و حفظ جانش شد. پس شش پا داشت و شش‌تای دیگر از مورچه بغل دستی‌اش قرض کرد و به سمت آشپزخانه گریخت!

-نون خورده‌های خوش مزه عزیزم... اومدم!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۱۷ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
ایوا دست و پا زد، هی زد و زد اما هر کار کرد نتونست خودشو از چنگال آدامس نجات بده. سعی کرد خاطرات زندگیشو مرور کنه و ببینه تا حالا مورچه‌ای اسیر در آدامس دیده یا نه. اینطوری می‌تونست الگو بگیره و با تکرار همون حرکات خودش رو نجات بده. اما ندیده بود. شاید در تاریخ مورچه‌ها این اولین بار بود که مورچه‌ای تو آدامسی گیر کرده بود.

ایوا که تا اون لحظه فک می‌کرد زندگی مورچه‌ای خوبی رو داره طی می‌کنه، در یک لحظه احساس شکست می‌کنه. شاید اونقدرا هم که فکر می‌کرد مورچه خوبی نبود. ایوا در مورچه بودن شکست خورده بود. شاید انتخاب مورچه اشتباه بود. شاید ایوا...

- خیله خب بابا فهمیدیم مورچه بدی بود که تو آدامس گیر کرد، رد شو دیگه ازش.

نویسنده بعد از مواخذه‌ای که می‌شه دست از سر داستان "مورچه‌ای گیر کرده در آدامس" برمی‌داره و به جاش به نجات ایوا می‌اندیشه. خوشبختانه مورچه‌ها موجوداتی بودن گله‌ای، و این یعنی کمک خیلی زود می‌تونست از راه برسه. کافی بود الگوریتم کلونی مورچه‌ها اجرا بشه و حجم فرومون‌های منتهی به آدامس از سایر مسیرها پیشی بگیره و مسیر تمامی مورچه‌ها به همون نقطه ختم بشه. که اتفاقا هم می‌شه!

در یک چشم به هم زدن هزاران مورچه از هزاران نقطه خانه ریدل‌ها به جایی که ایوا گیر کرده بود میان و مشغول تیکه پاره کردن آدامس به هزاران ذره ریز و ذخیره‌سازی اون تو لونه‌شون برای استفاده‌ی بعدی می‌شن.

ایوا بالاخره نجات پیدا کرده بود. وقتش بود تا هرچه سریع‌تر از دوستای مورچه‌ایش تشکر و خداحافظی کنه و راهی آشپزخونه بشه. چون تجمع اون همه مورچه در یک نقطه ممکن بود توجه هرکسی از جمله گابریل رو به خودش جلب کنه!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹

ایزابلا تینتوئیستل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
از ارباب دورم نکن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
_عههه.
اینجا رو یه مورچه !
به درد معجونام میخوره .

ایوا انقدر در فکر یافتن مسیر آشپزخانه بود که متوجه نزدیک شدن هکتور نشد .
و زمانی متوجه شد که کار از کار گذشته بود و حالا صورت خوفناک و نه چندان زیبای هکتور در حال آنالیز کردنش بود.

_هکتور!
به جای اینکه دنبال ایوا بگردی داری مورچه شکار میکنی .

هکتور هول شد و مورچه-ایوا را به کل فراموش کرد.

_چیزه بلا... چیز .
من داشتم دنبال ایوا میگشتم گفتم شاید ایوا این مورچهِ باشه .

در کمی پایین تر از صورت هکتور؛ ایوا با تمام توانش در حال دویدن بود تا از شر بلا و هکتور خلاص شود که ناگهان در دوقدمی آشپزخانه گیر کرد!

_آدامس .
اخه چرا باید آدامس به فرش چسبیده باشه.
پس گابریل انقدر جارو به دسته چی کار میکنه .


!Warning
Risk of biting


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
در همان حال که بلاتریکس مشغول لعن و نفرین پلاکس بابت گرفتن وقتش بود، ایوا آرام آرام از گردن، دست‌ها، کمر و پاهای پلاکس عبور کرد.
با هر قدمی که بر می‌داشت، پلاکس بار دیگر به خود می‌پیچید.

- دِ جمع کن دیگه این مسخره بازیا رو! همه جاتو گشتیم چیزی نبود! بیخودی سعی نکن از زیر کار در بری و دنبال ایوا نگردی!

و درست ثانیه‌ای بعد، همان لحظه که ایوای مورچه‌ای با شیرجه‌ای شجاعانه خود را از نوک کفش پلاکس بر روی زمین پرتاب کرد، تکان‌های پلاکس متوقف شد. بلاتریکس راضی از اینکه داد و فریادهایش موثر واقع شده است، دستور را مجددا صادر کرد.
- هر چی سریع‌تر متفرق شید و همه جا رو بگردید!

مرگخواران دیگر خسته شده بودند‌. هر چه باشد آنها هم کار و زندگی داشتند! اما خب جرئت حرف زدن نداشتند. بنابراین بدون آنکه متوجه پیرمرد خرفت باشند که او هم دنبالشان راه افتاده بود، به دنبال ایوا رفتند.

در آن سو، ایوا وحشت‌زده از مسیر عظیمی که در برابر هیکل کوچکش سر برافراشته بود، بی‌حرکت سر جایش ایستاده بود.
- مسیر آشپزخونه از کی تاحالا انقدر طولانی شده؟

دور و برش شلوغ بود و فعلا موقعیت تغییرشکل را نداشت. بنابراین آب دهانش را قورت داد و سعی کرد بدون توجه به موانع مقابلش که شامل پرزهای بلند فرش، دارودسته‌ی مورچه‌ها و حشرات دیگر ساکن در خانه ریدل، آشغال‌های ریز و درشت ریخته بر کف زمین و مسیری طویل و بی‌انتها می‌شد، راهش را به سوی آشپزخانه در پیش بگیرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-خب... اگه همین راهی که اومدم رو برگردم، از بین همه بگذرم و مبل رو دور بزنم، می‌رسم به آشپزخونه و می‌تونم یه خورده نونی پیدا کنم و برسم به داد شکم گرسنه‌ام.

حرکت بعدی ایوا در راستای رسیدگی به نیاز شکم بود... همیشه!
در کسری از ثانیه دست بزرگی به سمت موهای پلاکس حمله ور شد و ایوا در آخرین لحظه موفق به حفظ جانش شد.

-بیا بشین اینجا ببینم! بشین که خاک بر سرت! شپش گذاشتی!

پلاکس به سمت بلاتریکس کشیده شد و بررسی آغاز شد.
ایوا تصمیمش را گرفت... برای حفظ جانش به سمت گردن پلاکس دوید!

-دِ بشین بچه! قر نده!

پلاکس با تلفیقی از حس قلقک و خارش با هر مصیبتی که بود نشست.

-هیچی نیست تو کله‌ات! مسخرمون کردی؟

بلاتریکس سری تکان داد.
-پاشید! پاشید! ایوا!
-بله؟
-پاشید دنبال ایوا بگردید!

ایوا دو دستی جلوی دهانش را گرفت. شانس آورد که بلاتریکس قادر به فهم زبان مورچه‌ای نبود!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹
#99

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
مرگخواران رقص پلاکس رو نقد میکردن. در اون لحظه، این اتفاق براشون بسیار جذاب تر از گشتن به دنبال ایوا بود.
- ببین، باید یکم تحریر بیشتری داشته باشی.
- اون واسه خوندن بود نابغه!
- پس باید یکم قرت رو بیشتر کنی.
- اوکی اینو موافقم.
- من امتیاز دو رو میدم!

پلاکس همونطور که میرقصید گفت:
- یعنی چی دو؟ من این همه دارم زحمت میکشم! دو آخه؟

تام که امتیاز دو رو داده بود، زیر نگاه های سنگین مرگخوارا، دچار خمیدگی مزمن کمر شد.
- باشه پس... به خاطر گل روی همه مرگخوارای عزیز من امتیاز هفت رو میدم. چونه هم نزنید!

مرگخواران راضی شدن.
پلاکس راضی نشد.
احساس خارشی که باعث رقصش شده بود، هنوز وجود داشت و هرچقدر ایوا بالاتر میومد، احساس خارش کذایی هم بیشتر میشد.

- نه نه ببین، داری اینجاشو اشتباه میکنی، باید یکم ظرافت بیشتری داشته باشی.

نگاه مرگخوارا به سمت خرفت برگشت که روی لبه دیوار نشسته بود و یه تابلو برای تشویق و طرفداری از پلاکس هم توی دستش نگه داشته بود.
مرگخوارا و پلاکس اهمیتی ندادن.
خرفت کم نیاورد.
- روی حرکات دستات باید بیشتر کار کنی، خیلی خشکن!

پلاکس دیگه نتونست اهمیت نده. در واقع تونست، ولی نه دقیقا. اگر به صورت واضح تر قرار باشه گفته بشه، پلاکس تونست به خرفت اهمیت بده. ولی نتونست به مورچه - ایوا اهمیت نده.
پلاکس که خجالت میکشید مشکل خارششو بگه، تصمیم گرفت به صورت غیر مستقیم این موضوع رو بگه تا شاید مرگخوار باهوشی پیدا بشه، بفهمه و نجاتش بده. بنابراین همونطور که میرقصید و خودشو میخاروند، گفت:
- شما خونه تون مورچه داره؟

مرگخوارا نفهمیدن.
پلاکس خودشو محکم تر خاروند و رقصید.
- شما خونه تون مورچه داره؟

بلاتریکس دو گالیونی کجش رو صاف کرد، و گفت:
- نکنه شیپیشی چیزی گذاشتی؟

فریاد بلاتریکس همانا، و پرتاب شدن پای تام به سمت پلاکس همانا. البته پلاکس با هدایت خارش های مورچه - ایوا، تونست جا خالی بده. و مورچه-ایوا هم تونست از بین موهای پلاکس اطرافش رو به خوبی زیر نظر بگیره تا حرکات بعدیشو برنامه ریزی کنه...




پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹
#98

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
چند دقیقه بعد، زنگ در خانه ریدل ها زده شد.

-ایوا... درو باز کن!
-ایوا که نیست. خودت باز کن.
-من دیروز باز کردم. امروز نوبت آرتور ویزلیه.
-اون که محفلیه!
-اینش دیگه ربطی به من نداره. تو قرعه کشی اسم اونم نوشته بودیم. برای امروز در اومد. بیاد باز کنه.

سدریک از جا بلند شد و به طرف در رفت و آن را باز کرد.
همه تعجب کردند.
سدریک به ندرت از جا بلند می شد!
وقتی تعجب بقیه را دید توضیح داد:
-صدای زنگ مزاحمم می شد.

پیرمرد خرفت همسایه، توپ را در دستش گرفته بود و چاقویی را روی آن گذاشته بود.
-پاره کنم؟

مرگخواران توپشان را دوست داشتند.

- به نظرم پاره نکنه.
-آوادا بزنیم بهش؟
-نمی شه. خرفته. شاید نمیره برامون دردسر درست کنه.
-بزنم تو سرش بیهوش شه، سنگ ببندم به پاش پرتش کنم تو دریا؟ اینجوری فکر می کنن کار مشنگاس.

خرفت، چاقو را کمی فشار داد و توپ خودش را جمع کرد. ترسیده بود!
خرفت وقتی دید مرگخواران از او نمی ترسند تصمیم گرفت تهدیدش را عملی کند. ولی به محض فرو کردن چاقو، توپ ناپدید شد.
-چی شد؟ غیب شد؟ چیکار کردم من؟ نکنه جادوگرم؟

مرگخواران، خرفت را از در بیرون کرده و در را بستند. توپ دیگر آنقدرها برایشان جالب نبود. مخصوصا با وجود رقص هیجان انگیزی که پلاکس شروع به اجرایش کرده بود.

-این چشه؟
-پیچ و تاب می خوره!
-استعداد داره. ولی قِر کافی نمی ده.

در این فاصله خرفت از دیوار بالا رفته بود و روی لبه دیوار نشسته بود و پلاکس را تشویق می کرد.

و مورچه ای گرسنه، که دلیل اصلی رقص بود، از پای پلاکس بالا می رفت.
-هوف... به موقع عوض شدما. داشت سوراخم می کرد! برم اون بالا اطرافو بررسی کنم ببینم چکار می شه کرد.




پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹
#97

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
در خانه ریدل ها، ایوا در شرایط سختی گیر کرده بود... توپ شدن و برخورد با سر و صورت به پا و دیوار و زمین آرزوی کسی نبود. هرچند که او به طور پیش فرض کج و کوله بود و چیزی برای از دست دادن نداشت!
-چه کنم؟... چه کنم؟ قل بخورم از پنجره بپرم بیرون یا یه چیز دیگه بشم؟ نه این خطرناکه... می‌فهمن. البته تام و فنریرن... بعید می‌دونم... آخ!

تام ضربه‌ای به توپ-ایوا زده و او را راهی کرنر کرد. اما اتفاق دیگری نیز به طور هم زمان رخ داد.

-حاجی... پام!

فنریر از خنده روی شکم افتاده بود و مشت‌هایش را روی زمین می‌کوبید!
-شوت... شوت کردی... پات رفت... کنده شد و شوت شد... شوت شد!

پای تام شوت شده بود... اما به کجا؟

-بلا؟

بلاتریکس با قیافه‌ای که رضایت چندانی در آن دیده نمی‌شد، در حالی که پایی در دست داشت، همچون عجل معلق ظاهر شد.
-دنبال ایوا می‌گردین نه؟

فنریر و تام قدرت تکلمشان مخدوش شده بود.
بلاتریکس خم شد و توپ-ایوا را از روی زمین برداشت.
-گل کوچیک؟ خجالت نمی‌کشید؟ الان خوبه توپتون رو پاره کنم؟

ایوا با دیدن خنجر در دست بلاتریکس، وصیعت کرد و آماده راهی شدن به سمت نور شد.

-بلا! بیا ببین این چیه!

گابریل با صدا کردن بلاتریکس، لطف بزرگی در حق ایوا کرد.
بلاتریکس توپ و پای تام را از پنجره به باغ همسایه پرتاب کرد.
-ایوا! راه بیوفتید دنبال ایوا!

فنریر غرولند کنان و تام لی‌لی کنان به دنبال بلاتریکس راهی یافتن ایوایی شدند که ثانیه‌ای پیش به باغ همسایه پرتاب شده بود.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹
#96

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۹:۱۶
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 231
آفلاین
بازی فوتبال حساس شده بود. تام و فنر سه به سه برابر بودند و هر کدام میخواست گل برتری را بزند. ایوای توپی که از این پا به آن پا فرستاده میشد، در اثر ضربات محکم تام و فنر بسیار خسته و گرسنه شده بود.
- آدم خاکِ کوچه بشه ولی توپ نشه. آخ!

ایوا برای چندمین بار به دیوار خورده بود. او دیگر تحمل نداشت. از یک توپ دو تیکه بیشتر از این بر نمی آمد. او دو راه داشت یا سعی کند خود را از پنجره به بیرون پرت کند و یا تبدیل به توپی کج و کوله شود.

گلستان شهدای محفل لندن

خانواده پاتر، ویزلی و تمامی فک و فامیل های مرحوم کربلائی هری پاتر دور مزار ایستاده بودند و به ظاهر عزاداری میکردند.

-هری چرا رفتی؟ الان من این سه تا بچه رو چجوری بزرگ کنم.
-پدر من با جای خالی تو چگونه شب را سحر کنم.
-چرا رفتی؟ چرا من بی قرارم! به سر...
در آن بین مرد تنومندی راه خود را باز کرد و صدایش را صاف کرد.
-آقایون و خانم های محترم بفرمائید ناهار. سوپ پیاز به همراه پیاز اضافه.

هنوز جمله آشپز گلستان تمام نشده بود که مردم عزادار با سرعت نور به سمت غذا خوری گلستان راه افتادند. سوپ پیاز چیز کمی برای از دست دادن نبود. در بین مردم حتی همایون شجریان هم دیده میشد. پیر مرد که از بقیه جا مانده بود نزدیک قبر هری شد و کنار آن نشست.

-معلوم نیست ملت عزادارن یا...؟
پیرمرد بلند شد که برود اما ناگهان چشمش به چوبی که روی قبر بود، افتاد.

- عه وا! این تیکه چوب اینجا چیکار میکنه؟ ملت چیزی به اسم دور انداختن زباله بلد نیستن.

پیرمرد چوب دستی که روی قبر هری بود را برداشت و در داخل سطل زباله انداخت. پیرمرد نمیدانست چیزی به اسم چوب دستی برتر را از دست داده است.


ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۶ ۲۰:۲۸:۳۹

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹
#95

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_رودولف؟ چرا وایسادی؟
_ها؟ چیزه ارباب...گفتم به مادام ماکسیم کمک کنم که بتونه زودتر لگنشون رو باز بیابه!
_آخه دقیقا چه کمکی در راستای بازیابی لگن مادام ماکسیم از دستت برمیاد؟ ولی باشه...میتونی همینجا بمونی...فقط قبلش بذار بلاتریکس رو صدا کنم تا یه سری چیزا رو باهاش مطر...کجا رفتی؟
_رفتم ارباب...رفتم دنبال ایوا بگردم، نیاز نیست بلا رو صدا کنید!

ایوانوا اما هنوز در خانه بود و حالا متوجه شده بود که لرد و مرگخواران از حضور او در خانه اطلاع داشتند...پس باید تصمیم میگرفت به چیزی تبدیل می‌شد که کمتر توجه دیگران را جلب کند.
اما با ورود فنریر و تام به آشپرخانه، فرصت نیافت و به اولین چیزی که به ذهنش رسید تبدیل شد!
_اره خلاصه...من میشناسمش..میدونم حتما میاد توی آشپزخونه و ...
_هی فنر؟ اونجا رو ببین!
_چی؟
_اون توپی که روی زمین هست!
_هوممم...ما قبلا توپ این شکلی داشتیم؟
_دقیقا...این جدیده!
_هوم...تو هم داری به اون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم تام؟
_آره فنر!

ایوانوا از ترس در حال لرزیدن به خود بود...هر ثانیه برای او به اندازه یک ساعت می‌گذشت...فنریر گری‌بک و تام جاگسن در حالی که لبخندی شیطانی به لب داشتند، آهسته به ایوانوا نزدیک می‌شدند...بلاخره بعد از اینکه ایوانوا سه سکته ریز و ناقص، و دو سکته درشت و کامل انجام داد، تام توپ-ایوا را برداشت و همزمان با فنریر فریاد زد:
_فوتبااااال!

تام توپ را زمین انداخت و با ضربه‌ای محکم با پا، آن را به فنریر پاس داد!

ایوانوا حالا نمی‌دانست کدام بدتر بود...کشته شدن توسط لرد ولدمورت، یا شوت شدن اینور و آنور، توسط تام و فنریر!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.