هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
به واقع، خود ایوا هم تا پریروز از توانایی‌ش در تبدیل به اجسام خبر نداشت و اکنون در عجب بود.
شاید اگر سه روز پیش بود، از این توانایی اش ذوق میکرد و قلب می‌پراکنید... ولی الان قلم مو تر از آن بود که بتواند چنین حرکاتی از خود نشان دهد.
پلاکس با سرخوشی، ایوا-قلمو را روی زمین کنار رنگ هایش گذاشت و یک تابلوی سفید از میان کپه مداد شمعی ها بیرون کشید.
-خب بذار ببینم... اینجا میشه سرشون... بعد هم رداشون... طبق آناتومی بدن انسان، هر پا...

پلاکس در حالی که زبانش بیرون مانده بود شروع کرد به کشیدن یکسری اَشکال. اَشکالی که از نظر ایوا، وقتی نمیشد خوردشان، به هیچ دردی نمیخوردند.
-آمم... به نظرت کله شون شبیه طالبی نشد؟

ایوا به جای نظر دادن، کمی به این سو و آن سو قل خورد. بار اول به یک قوطی رنگ برخورد کرد. بعد هم گیر کرد بین آبرنگ و چند تا مداد رنگی.
پلاکس بازهم پاک کرد و کشید. پاک کرد و کشید.
و در همان لحظه که داشت موفق میشد از میان وسایل در هم ریخته بیرون بپرد، پلاک به این نتیجه رسید که طرح اولیه اش کامل شده و باید به طراغ رنگ آمیزی برود.
دست کوچک و سفید پلاکس میان تپه ای از مداد رنگی فرو رفت و در حالی که ایوا-قلمو را در چنگ داشت بیرون آمد. پلاکس به اون نگاهی مادرانه انداخت و لبخند زد.
-حالا ببینم چجوری راه میای باهام... ببین... رنگ زدن صورت ارباب یه نمه سخته... خب؟

و چیزی که ایوا-قلمو از آن وحشت داشت اتفاق افتاد. پلاکس او را گرفت و به سوی سطل رنگ برد.




پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
پلاکس به بلاتریکس خیره شد و بعد از چند ثانیه که حرف اورا هضم کرد چشمانش پر از اشک شدند.

_ با تو ام، بیا بشین این وسط!

پلاکس همانطور که به بلاتریکس خیره بود چند قدم عقب رفت:
_ امممم... چیزه... مگه نمیگید خود جناب چوب راضی نیستن؟ خب من بی ادبی نمیکنم دیگه!

ایوا بخشی از چوب را که به نظر سرش بود به نشانه موافقت تکان داد.
اما بلاتریکس در امر کوفتن چوب بر سر پلاکس بسی جدی بود:
_ بهت میگم بیا بشین این وسط حرف اضافی هم نزن، حرف اضافی بزنی با همین چوب میکوبم وسط فرق سرت!
_ اگه حرف اضافی نزنم نمی‌زنی؟

بلاتریکس متفکر شد:
_ چرا میزنم، پاشو بیا اینجا نزار با زور وارد شم!

پلاکس اشک چکیده از گونه اش را با دستمالی آغشته به رنگ پاک کرد:
_ اصلا مگه سوژه ایوا نبود؟ بریم ایوا رو پیدا کنیم دیگه!

ایوا_چوب به نظر راضی نمیرسید، برای همین تلاش کرد تا براق و مناسب برای کوفته شدن بر سر پلاکس به نظر برسد.
اما بلاتریکس اورا نگاه نمیکرد و متوجه نتیجه تلاش هایش نشد.

_ یه لحظه بیا بشین اینو بکوبم تو سرت بعد بریم دنبال کار و زندگیمون خب!

پلاکس ناچار بود، گناه داشت، اما ناچار بود، بنابراین بلند شد و به سمت وسط رفت و نشست.
ایوا_چوب در دست بلاتریکس بالا رفت، ایوا مرگخواری بود با روحیه ای بسی لطیف، برای همین وقتی شدت گرفت و فاصله ای تا سر پلاکس نداشت تبدیل شد به اولین چیزی که به ذهنش می‌رسید و «دینگ» صدا داد.
بلاتریکس قلمو_ایوا را مقابل چشمانش گرفت، رنگ صورتش از سفید به قرمز تغییر پیدا کرد و خشمگین شد؛ بلاتریکس خم شد و یقه پلاکس را گرفت و بلند کرد:
_ تو خجالت نمیکشی جلوی چشمای من از جادوی درونت استفاده میکنی؟ خجالت نمیکشی چوب به این مناسبی رو قلمو میکنی؟ تو شرم نمیکنی از تنبیهات من فرار میکنی؟ تو... .

بلاتریکس حرف های زیادی برای گفتن داشت، بلاخره فرد روبه رویش پلاکس بود! اما یادش افتاد که ایوایی هم هست که همه باید دنبالش بگردند. برای همین پلاکس را روی زمین گذاشت و قلمو_ایوا را دستش داد:
_ بابت این کار زشتی که کردی تمام اتاق منو با این قلموی زشتت گردگیری میکنی! فهمیدی؟

پلاکس فهمید، اما ایوا دلشکسته شد؛ چون زشت خطاب شده بود و فکر میکرد کاربرد قلمو باید چیزی جز گردگیری باشد.
بلاتریکس دست رودولف را که تا آن زمان از پنجره به منظره زیبا و پر ساحره بیرون نگاه میکرد کشید و از آنجا رفت.
پلاکس قلمو را جلوی چشمانش گرفت:
_ یادم نمیاد کی تو رو خریدم، ولی خیلی خوش دست به نظر میرسی، موهای خوش حالتت هم خیلی کاربردیه! بلاتریکس که اینجا نیست، بذار یه نقاشی از ارباب بکشم، بعد میریم گردگیری!



پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
زوج خوشبخت دست در دست هم به راه افتادند.

-بلا... به نظرت بهتر نیست از این چوب استفاده دیگه ای بکنیم؟

ذهن بلاتریکس به سمت هزار و یک روش استفاده نامطلوب رفت. ولی این پست لرد سیاه بود و پست رودولف نبود. برای همین، خطری کسی را تهدید نمی کرد. رودولف هم مجبور شد به سناریو وفادار بماند.
-پلاکس بانوی محترمیه. حیف نیست که با چوبی به این بزرگی و بی ادبی بزنیمش؟

جواب بلاتریکس ساده و مختصر بود.
-خیر!

و دست در دست هم به راهشان ادامه دادند. حتی از کنار پلاکس هم گذشتند و متوجهش نشدند. ولی دیزی که علاف و بیکار در گوشه ای نشسته بود، پلاکس را به آن ها نشان داد و برگشتند.

-پلاکس؟
-با اجازه پدر و مادرم، بله ارباب!

پلاکس بعد از گفتن این جمله، از جا پرید!
-ببخشید... داشتم تمرین می کردم وقتی ارباب صدام کردن، چطوری جواب بدم.

-بیا بشین این وسط. می خوام با این چوب بزنم تو سرت! هر چند خودش زیاد موافق نیست.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۸ ۱۶:۵۳:۲۳



پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_خُبه خُبه..مادام و چوب خوب خلوت کردین!
_چی میگی رودولف...اینجا چیکار میکنی؟
_هیچی مادام...گفتم یه چایی براتون بیارم خستگیتون در بره...راستی لگنتون چطوره؟
_
_جوش خورد یا دست به کار بشم!
_دست به چه کاری بشی رودولف؟
_شما دخات نک...عه؟ عزیزم تویی؟ چیزه...چیزه!
_آره چیزه!
_نه عزیزم..اون چیز؟ نه بابا... منو میشناسی که..من و چیز؟
_پس چیز چیزه؟
_نه...چیز اینه...آها...چیز این تیکه چوب هست...دنبال یه چماق نبودیم مگه که بزنیم تو سر پلاکس؟ این چوب رو اومدم از مادام ماکسیم بگیرم که بیارمش بدم بهت باهاش پلاکس رو بزنی دیگه اینقدر برای ارباب خودشیرینی نکنه...اینقدر به فکرت هستم من!
_نخیر....نمیدش...این چوب باید ادب بشه!
_چوب رو به رودولف بده ماکسیم!
_ولی بلاتریکس...
_ولی؟ ولی ماکسیم؟ برای من ولی میاری؟ نکنه هوس کردی جایی دیگه از بدنت هم نیاز به جوش خوردن داشته باشه؟
_نه خب...ولی...ولی..باشه...بیا رودولف!
_آها...بده ببینم...به‌به...چه خوب خوش دستی هم هست..جون میده برای زدنش تو سر ملت....بیا بلاتریکس، چوب رو بگیر و برو!
_برم؟
_اره دیگه...نمیخواستی مگه بری و پلاکس رو بزنی؟
_و تو اینجا بمونی؟
_به هر حال گفتم توی دست و بالت نباشم و که راحت بری و...
_
_نخیر! اصلا چه معنی داره زن تنها بره یکی رو بزنه...خودم باهات میام...فقط اینجوری نگاهم نکن!
_بریم رودولف!




پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
این تنها چیزی بود که ایوا برای نجات خودش به ذهنش رسیده بود. از طرفی باورش نمی‌شد که سه بار به سوختن و ذوب شدن تهدید شده. دو بار در قالب قاشق و حالا هم یک بار در قالب چوب. شاید باید دفعه بعد تبدیل به چیزی می‌شد که قابلیت قرار گرفتن در معرض هر وسیله گرمایشی رو نداشته باشه!

با این حال با دیدن مادام ماکسیم که تو فکر فرو رفته بود، حس می‌کنه راهکارش داره موثر واقع می‌شه. پس تیر آخرو هم می‌زنه.
- اگه یه چشمه آواز بخونی دریچه‌های تفکر مغزت بیشتر باز می‌شن و می‌تونی تصمیم عاقلانه‌تری بگیری.

برخلاف انتظار ایوا، این‌بار مادام ماکسیم چهره‌شو در هم می‌کشه و با دقت سرتاپای چوبو برانداز می‌کنه.
- خیلی اطلاعاتت زیاده‌ها! تو از کجا می‌دونی من خوش‌صدا هستم و با هر تخم مرغ دو تیکه نون می‌خورم؟ دارم کم‌کم شک می‌کنم که نکنه تو...

ایوا با تصور این که هویت خودشو لو داده سریع می‌پره وسط حرف مادام ماکسیم. باید دانشش رو توجیه می‌کرد!
- خب من هر روز همین‌جا نشستم دیگه. هر اتفاقی اینجا بیفته رو می‌دونم. می‌خوای برات از دعوای دیروز تام و آگلانتاین بگم؟

اما مادام ماکسیم بدون توجه به چوب-ایوایی که وسط حرفش پریده بود، همچنان داشت به تکمیل جمله‌ش می‌پرداخت.
- نکنه تو جاسوسی ما رو می‌کنی؟ گفتم اعتمادی به تولید داخل نیست!

ایوا از گفته‌ی خودش پشیمون می‌شه. مادام ماکسیم اونو جاسوس خونده بود و ایوا هم برای لو نرفتن هویت ایواییش دقیقا گفته بود بعنوان یک چوب همین کارو می‌کنه!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
ایوا گیج و سردرگم به مادام ماکسیم خیره شد. اگر دهانی داشت قطعا از تعجب باز می‌ماند.
-من رو تربیت کنی؟ یه تیکه چوب رو می‌خوای تربیت کنی؟ من میگم شما پارکت رو عوض کن.

مادام ماکسیم اما گوشش بدهکار نبود.
-چوب‌های ما تو خارج اینقدر بلبل زبون نبودن که! خانوم و آقا یه گوشه می‌نشستن تا بری بسوزونیشون!
-صبح ها نون بربری هم می‌خریدن؟

مادام ماکسیم نگاه عاقل اندر سفیهی به ایوا-چوب انداخت.
-اولا که خارج نون بربری نداره... ثانیا چوبن! چوب! چجوری برن نون بخرن؟
-من می‌خرم! من هر روز صبح میرم نون می‌خرم! فکر کردی اون نون سر میز صبحونه از کجا میاد؟

مادام ماکسیم به فکر فرو رفت... آیا ممکن بود چوب‌های داخل بهتر از خارج عمل کنند!
-خیر! هرگز! خارج خوبه... داخل بده! من مطمئنم نون خریدن چوب‌ها به نکته منفی حساب میشه که تو انجامش میدی! خجالت بکش! شرم کن! خوبه بندازمت تو شومینه بسوزی تموم شی؟

رسیده بودند به جایی که ایوا دقیقا از همان می‌ترسید.
-میل خودته... می‌تونی بسوزونیم و از این به بعد صبح‌ها تخم مرغت رو بدون نون بخوری!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۹:۲۷ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹

مادام ماکسیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۵ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
از خیلی خارج...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
- من یه پرنده ام، آرزو دارم تو یارم باشی...من یه اسپرسو سازم، آرزو دارم تو یارم باشی...من یه دستگاه مانیکور ام، آرزو دارم تو...
- خفه شو...ازت خواهش میکنم دیگه آواز نخونی. بس کن!

صدای فریاد های ایوا میان آواز مادام ماکسیم که برای هاگرید میخواند، گم شده بود.
الکساندرا جایی که به نظر می‌آمد گوش های تکه چوب باشد را با دو‌ شاخه اش گرفت و به طرف قوزک پای مادام رفت؛ چند بار خود را به او‌ زد تا بالاخره باعث شد ماکسیم متوجه او شود.
- من یه دستگاه خارجی بدن‌سازی پیشرفته با حداکثر امکانات و تجهیزات ام، آرزو دارم...اوا! این چی میگه اینجا؟ تیکه چوب هم، تیکه چوبای خارج...با ادب، با شخصیت؛ الکی مزاحم مردم نمیشن...

ایوا نگاه گیجی به مادام انداخت که یک ریز در حال غر زدن و سخنرانی برای تکه چوب های خارجی بود.

ثانیه ای بعد ایوا میان انگشتان چاق ماکسیم جا خوش کرده بود.
- چی کار میکنی زنیکه؟
- تربیت تیکه چوبای داخلی چی میشه پس؟ کی شماهارو تربیت میکنه؟ ها؟ باید آستین بالا بزنم دیگه...


ویرایش شده توسط مادام ماکسیم در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۸ ۹:۳۰:۵۸


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۲:۵۶ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
چشمانش کم‌کم از حرارت آتش شومینه گرم شده و در حال بسته شدن بود، که ناگهان دستی محکم کمرش را گرفت و بلندش کرد.

- هی! چی کار داری می‌کنی؟ از خواب بیدارم کردی!

صاحب دست، با تعجب به اطرافش خیره شد. چوب_ایوا به بالای سرش نگاه کرد و با چهره‌ی سردرگم سدریک خواب‌آلود مواجه شد.
- منو بذار زمین. همین الان!

سدریک بالاخره متوجه منبع صدا شد. به طرف چوب_ایوا برگشت و با لحنی خسته پرسید:
- گفتی چی کارِت کردم؟
- بیدارم کردی!

سدریک با وحشت به چوب خیره شد. بیدار کردن کسی از خواب، بخش مهمی از خط قرمزش بود و از نظرش گناهی کبیره و جبران نشدنی محسوب می‌شد. هیچوقت فکرش را هم نمی‌کرد که کسی را از خواب بیدار کند!

با دستپاچگی چوب را زمین گذاشت. خسته‌تر از آن بود که حتی ذره‌ای متوجه شباهت صدایش با ایوا شود و یا شک کند که چرا باید چوبی سخنگو میان هیزم‌ها باشد.
- من واقعا معذرت می‌خوام...فقط می‌خواستم یکم آتیش شومینه رو بیشتر کنم. وگرنه اصلا قصد نداشتم باعث بیداریت شم. امیدوارم منو ببخشی و این گستاخیمو نادیده بگیری...

سپس بعد از اینکه از راحت بودن جای خواب ایوا مطمئن شد و پتویی کوچک و نرم را که همان لحظه بافته بود، رویش کشید، از اتاق بیرون رفت و چوب_ایوایی که به خوابی سنگین فرو رفته بود را تنها گذاشت.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۰۴ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
خلاصه:

هری پاتر در اثر اصابت چکش به سرش، مرده. لرد می خواد صاحب ابرچوب دستی(چوب دستی برتر)بشه. برای همین قصد داره ایوا رو بکشه. چون فکر می کنه که صاحب فعلی چوب دستی ایواست.
مرگخوارا فهمیدن که برای اینکه پیداش نکنن دائم تغییر شکل میده. ایوا ابتدا به مبل، بعد به توپ، بعد به مورچه و حالا به قاشق تبدیل شده و هکتور داره با اون قاشق معجون درست می کنه.

.........................

ایوا با فرو رفتن در پاتیل معجون، از ناحیه دسته احساس درد شدیدی کرد.
-آخ!

هکتور ذوق زده شد.
- چی شد؟ ذوب شدی؟ اگه ذوب بشی باید یه پانکراس تام دیگه توش بریزم.

ایوا فریاد کشید:
- مگه تام چند تا پانکراس داره؟

- د همین دیگه. گفتم یه پانکراس تام دیگه... یعنی پانکراسی از یک تام دیگه.

نقشه ای به ذهن ایوا خطور کرد!
- و من تامی بجز ارباب در این اطراف سراغ ندارم. الان ارباب رو تهدید به مرگ کردی؟

لرزش هکتور به وضوح آرام تر شد.
-نکردم... نکردم.

ایوا سعی کرد لحنش تهدید آمیز باشد.
- چرا چرا... کردی. منو از این تو در بیار... وگرنه توی وعده غذایی بعدی، ارباب می فهمن چه نقشه هایی تو سرته!

هکتور ایوا را از معجون خارج کرد و شست. ایوا لی لی کنان از آزمایشگاه خارج شد و هکتور به معجون سازی ادامه داد.

ایوا پشت ساعت، پایه میز، مجسمه عمه لرد سیاه پنهان شد و خودش را به کنار شومینه رساند تا کمی گرم شود.
-قاشق شدن کار عاقلانه ای نبود. بهتره زیاد جلب توجه نکنم.

و تبدیل به تکه چوبی شد و روی هیزم های کنار شومینه دراز کشید تا کمی استراحت کند.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۸ ۱:۰۸:۳۰



پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۰:۱۸ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-هکتورم و معجون می‌پزم، معجون
پر جون می‌پزم، بخور چاق بشی چله بشی، زیبا و جوون بشی!

هکتور متوقف شد.
-زیبا و جوون بشی؟... نه! قشنگ نشد. بخور چاق بشی چله بشی، گردو و فندق بشی!... نه! اینم زشت شد. هوووم...!

دوباره شروع به حرکت کرد.
کمی بعد وارد آزمایشگاهش شده مشغول خالی کردن جیبش شد.
-کلید... لیوان... موی گربه... پانکراس تام... قاشق! خوبه!

رضایت خاطر در صورت هکتور موج می‌زد.
به سمت پاتیل درحال جوشیدنی رفت و درش را برداشت.
-به به... چی شده! چه بویی... خب! این قاشق کو؟

ایوا تمام تلاشش را کرد تا دیده نشود، لاکن با توجه به اینکه هکتور مستقیم به سمتش می‌آمد، انگار چندان هم موفق نبود!

-بیا قاشق قشنگم... بیا ببینیم اگر بکنیمت تو پاتیل، ذوب میشی یا سالم می‌مونی!

ایوا نفهمید چرا هکتور باید معجونی بپزد که بتواند قاشق را هم ذوب کند. اما اهمیتی نداشت. فعلا موضوع حائز اهمیت جانش بود که در دستان هکتور بود.
نفسش را در سینه نداشته‌اش حبس کرد و برای بار دهم در آن روز وصیعت‌نامه‌اش را مرور کرد اما قبل از آنکه به خط آخر برسد، تا دسته‌اش در پاتیل معجون فرو رفته بود.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.