هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۹

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
پست اول برنامه مشترک گریفپاف!


-همرزم، این لباس بزم نیست لباس رزم است!

پالی چپمن که زیر چشمانش را سیاه کرده بود و انواع فلزات تیز و ریز به لباسش آویزان بود با بی توجهی موهایش را سیخ تر کرد.
-اینا الان مده سرکادو، اگه قراره با هم بریم جشن منو باید همینجوری قبول کنی.
-ما با اسبمان می رویم.

ملانی که بین جمعیت می چرخید تا آمادگی همه را چک کند کلاه جادوگری ستاره داری روی سر پالی گذاشت.
-باید علاوه بر خیلی خفن، دوستانه بنظر بیایم. این اولین باره که گروه هافلپاف به جشن دعوتمون کرده.
-شاید خواستن بلایی سرمون بیارن، اگه مسموممون کنن چی.

لاوندر که عاشق جشن و شادی بود وسط حرف پالی پرید.
-تو جشن ولنتاین؟ اینجور که از دعوتنامه مشخص بود هدف جشن گرفتن و رقص و مهمونیه... البته یادتون باشه که تم برنامه قرمز مشکیه! قرمز رنگ مورد علاقه ی منه.
لاوندر گردنبند زنگوله و قلب داری دور گردن اسب سرکادوگان بست و سنجاق گل سرخی به سینه پالی زد.

سرکادوگان پوکرفیس تر شد، اما ملانی سعی داشت تا همه را راضی به رفتن کند.
-من که فکر میکنم خوش میگذره... آرتور، این چیه؟

آرتور با عجله انبوه موهای فرفری را از سرش برداشت و برق سرش تالار را روشن کرد.
-چیزه، میخواستم ببینم این کلاه گیس مشنگی چجوری کار میکنه.

یک ساعت بعد

گریفیون و گریفیات با لباس شب های قرمز و مشکی و تزیینات عجیب غریب، دسته به دسته بی نظم و ترتیب به طرف خوابگاه هافلپاف به راه افتادند.
سر راهشان به پیوز برخوردند و سریع متفرق شدند و هرکس در گوشه ای پناه گرفت، اما پیوز که پاپیون قرمزی به یقه کت بلندش زده بود، بدون آنکه به آنها نگاهی کند همراه با قر های ریز و خنده های خوش خوشان به طرف دیگری رفت.
گریفی ها از کنار تابلوی دیس میوه ای که پشتش آشپزخانه بود رد شدند. به صدای داد و بیدادی که از پشت تابلو می آمد اهمیت نداده و به جلوی خوابگاه هافل رسیدند.

دری چوبی و زیبا با تزیینات گیاهی ورودی خوابگاه رو نشون میداد. ملانی دعوتنامه را جلو گرفت و در تکانی خورد.
-رمز عبور؟
-ما اومدیم مهمونی.
-ماچ عبور؟
-جان؟
-به زبون مردمان دریایی که حرف نمیزنم! هرکس میخواد برای مهمونی بیاد تو یه ماچ بفرسته تا بفرماعه تو.

در اعصاب نداشت و گریفی ها بدون بحث دیگری ماچ هوایی فرستاده و وارد شدند. شاید ادامه مهمانی بهتر پیش میرفت.

با ورود به تالار گریفی ها با لبخند منتظر دیدن جشن شلوغ پلوغ و چیزی مثل مبل های قرمز راحت خودشان و خواننده ای در بالای مجلس که لب تایمز چه گل بارون میخوند و غیره داشتند، اما با تالاری مواجه شدند که درونش انگار بمبی از کاغذهای رنگی ترکیده بود و نور کم و مه قرمز رنگی فضا را خوفناک کرده بود. بجای افراد شاد و خوشامدگوینده سایه هایی درون مه دیده میشد.

عجیب تر از آن منظره ی بالای تالار بود.

پیوز و یک دوجین از ارواح هاگوارتز در لباسهای مجلسی و زیبا در هوا شناور بودند و باهم خوش و بش می کردند. هرکسی در هاگوارتز می دانست که ارواح چقدر به عبور از افراد زنده و حس دوش آب یخی که ایجاد می کنند، بی توجه اند.

ناگهان کله رز زلر از داخل مه، ویبره زنان، نمایان شد.

-عه شمایید؟ بیاید تو دم در بده! اتفاقا منتظرتون بودیم غذا رو شروع کنیم، جن های آشپزخونه حسابی مشغول بودن.

رز که نگاه ملانی به بالا را دید ادامه داد.
-بچه ها گفتن تالار بی روح شده، اونا رو هم دعوت کردیم. رفتارشون خیلی دوستانه ست.
رز با رضایت به ارواح بالای سرش نگاه کرد.

گریفی ها مثل جوجه اردک های متعجب پشت ملانی جمع شده بودند و با شک به مه نگاه می کردند.
-میگم که... درست اومدیم؟
-فکر کنم هالووینارو ریختن تو ولنتاینا.
-گفت غذا، سوسیس و کالباس هم دارن؟
-من شنیدم هافلیا خیلی خوش قلب و مهربونن، بیاید بریم و باهاشون دوست بشیم.

لاوندر که هیجان زده شده بود با گفتن این حرف به جلو پرید اما در همان لحظه پایش روی پوست موزی رفت و شیشه بزرگ قلبی شکلی از جیبش به هوا پرتاب شد و به فضا پاشیده شد. فضایی که ارواح درآن شناور بودند به رنگ صورتی درآمد.

-لاوندر، نگو که با خودت معجون عشق آوردی.
-فقط یکم بابت احتیاط، ملانی.

ارواحی که بالای جمعیت شناور بودند حالا با علاقه به بقیه نگاه می کردند. گریفی ها سریع به هافلی ها پیوستند، بلاخره امنیت در جمعیت بود!


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۲۳ ۱۹:۴۴:۰۵

بپیچم؟


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۶:۵۵ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
(پست پایانی)


آ‌ن‌چه در قسمت‌های اخیر دیدیم: بید کتک‌زن، شازده کوچولوی هافلپاف را برداشته و به سمت جنگل رفته بود. گراوپ نیز افتاده بود به دنبال بید. عده‌ای از هافلپافی‌ها، به دنبال بید کتک‌زن و باقیشان نیز به دنبال گراوپ روانه جنگل ممنوعه شده بودند.
***

بی دلیل نبود که جنگل ممنوعه، جنگل ممنوعه بود. هرچه در آن پیش می‌رفتی، تاریک و تاریک‌تر می‌شد و فقط 5 دقیقه قدم زدن کافی بود تا دیگر هیچ چیز نبینی. بنابراین با خطراتی مواجه می‌شوی که آشنایی با آن‌ها نداری.

- مگه نشنیدی چی گفتم؟ از چوبدستیت استفاده کن!

ندای درون رودولف، باعث شد او چوبدستی بکشد.

- لوموس!

دورتادورش پر بود از درخت‌های متراکم. مشخص نبود چطور به آن‌جا رسیده اما راه خروجی پیدا نمی‌کرد!

- این‌جا کجاست؟ بقیه کجان؟

- این‌جا جنگل ممنوعه.

- اینو که خودمم می... یا صاحب قمه! این دیگه صدای کی بود؟

- منم! این بالا! من سرو کمالات‌بُر هستم! نوه‌عموی بید کتک زن.

- صبر کن ببینم ... این یعنی نه تنها من این‌جا گیر کردم ... بلکه اگر ساحره‌ای هم بیاد سراغم کمالاتش ...

- درسته!

در نقطه‌ی ناشناخته‌ی دیگری از جنگل، سدریک که فهمیده بود مفقود شده، بالشش را به زمین انداخت تا از این گم گشتگی استفاده کرده و کمی چرت بزند.

-

- کیه جیغ می‌زنه نمی‌ذاره یکمی استراحت کنیم؟

- منم! کاج جیغ‎کِش! باجناق بید کتک‌زن!

- هر کی که هستی جیغ نزن تا یکم استراحت کنم.

- نمی‌شه! این ماهیت منه! اگه جیغ نزنم دیگه کاج جیغ‌کش نیستم! ولی من کاج جیغ‌کشم! پس اگه جیغ نزنم کلا نیستم!

- می‌خوام صد سال نباشی خوب با این ماهیتت!

تصویر کوچک شده


ساعت‌ها بود که دانش‌آموزان در جنگل پراکنده شده و اثری از بید و گراوپ پیدا نمی‌کردند. آن‌ها کم کم از هدف اصلیشان قطع امید کرده و به فکر نجات خودشان بودند اما دریغ از یک روزنه‌ی نور که راهی نشانشان دهد ...

پایان
ویرایش ناظر: چی‌چیو پایان؟ یعنی همه تو جنگل گم شدن؟ این که خیلی سیاهه! اعضا رو ناامید می‌کنه! ما باید در این شرایط اقتصادی و قرنطینه، به کاربران امید و انگیزه بدیم! ادامه بده ببینم!


- هی! اون‌جارو! اون نور چیه؟

نگاه رودولف که در تمام این مدت مشغول غر زدن زیرلبی بود، به سوی نقطه‌ای که نوک شاخه‌ی سرو اشاره می‌کرد چرخید.

- انگار آتیش بازی‌ای چیزیه!

- حتما جشنه! جشنم که پر از کمالات‌نمایی!

- واهاهاهاهاهای!

کلک رودولف گرفت و درخت شروع به دویدن به سمت نور کرد تا راه خروج رودولف باز شود و نجات پیدا کند.

- خوب دست به سرش کردم! امممم ... نکنه واقعا اون‌جا کمالات‌نمایی به راه باشه؟

رودولف نیز شروع به دویدن کرد. سروصدای انفجار و آتش بازی و نور خیره‌کننده، در واقع تمام جنگل را به طرف خود کشانده بود ...

به نزدیکی نور که رسید، کم کم توانست چهره‌ی آشنای سایر دانش‌آموزان را ببیند؛ آن‌ها نیز به همان سو می‌دویدند. ظاهرا بی‌راه نگفته بود؛ آتش‌بازی و نور و جرقه‌های جادویی که به هوا می‌رفت، خبر از جشنی بزرگ می‌داد. در مرکز تجمع، بید کتک زن و گراوپ حضور داشتند و به لطف قد و قامت بلندشان از هر فاصله‌ای قابل تشخیص بودند.

- اَنکَحتُ مُوَکّلَتی بید لِمُوَکّلی گراوپ!

صدایی که به وضوح به کمک جادو بلند شده بود، نشان می‌داد گراوپ و بید به یکدیگر رسیده‌اند!

- کیلیلیلیلیلیلیلی!

ناگهان همه چیز رنگ و بوی قسمت آخر سریال‌های عطاران گرفت. هافلی در حالی که کردی می‌رقصیدند، شروع به دیالوگ گفتن کردند.

- خوب بچه‌ها وقتشه برگردیم خوابگاه!

- پس تکلیف شازده کوچولو چی می‌شه؟ ما کل سوژه دنبال اون بودیم!

- مگه بید ورش نداشته بود؟ با گراوپ به فرزندی قبولش کردن!

اینم پایان خوش!


[از این سکانس‌های اشانتیون که بعد از تیتراژ پخش می‌‌شه]

شب بود. اولین شب زندگی مشترک گراوپ و بید کتک زن. گراوپ پس از بستن در پشت سر هاگرید که تکچرخ زنان با موتور پشت سر جاروی عروس آمده بود، به اتاق خواب رفت.

- سگ سیاه! تو ... این‌جا ... چی کار؟

- اممم ... چیزه ...تو غول باهوشی هستی! من طبق یه عادت قدیمی، رفته بودم شیون آوارگان. از جوونی برای پایه‌ریزی انقلاب‌ها با فیدل و چه و اینا اون‌جا جمع می‌شدییم. اتفاقا الانم داشتم اون‌جا برای یه انقلاب مشتی برنامه‌ریزی می‌کردم! تو هم با مایی دیگه ... نه؟

- این جا چی کار؟

- همین دیگه ... من همیشه از این سوراخه می‌رفتم شیون از همینم برمی‌گشتم. نمی‌دونم چی شد که این دفعه این سوراخه از منزل شما سردرآورد.

- تو ... زن گراوپ؟

- آممممم ... زن شما؟

واقعیت این بود که گراوپ غول باهوشی نبود. اما غول غیرتی چرا!

پایان!


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۸ ۶:۵۹:۰۵
ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۸ ۷:۰۴:۳۱
ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۸ ۷:۰۷:۲۱
ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۸ ۸:۱۴:۱۸


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
در قسمت مرگخوارها

_اهای درخت بيد کتک زن عزيز. بيا برگرد سر جات و بزار ما بخوابيم.

سدریک این را از روی شانه های رودولف گفت. ر.دولف که کمرشش کم کم داشت می شکست گفت:
-تو که خوابی سدریک. اگه خواب نيستی از رو کولم بیا پایین.
-خرپوووووووف. خرپووووووووف.

بید می دوید و می دوید؛ اما خودش نمی دانست که به کجا می خواهد برود فقط می دوید. در این بل بشو که هر کس سعی می کند همزمان با دویدن جا خالی هم بدهد، شازده کوچولو خوشحال و شاد روی درخت نشسته بود و بید را هی می کرد.

_هی، هی. برو درخت. افرین. تند تر تند تر.

مرگخوار ها که دیگر نای دویدن نداشتند؛ تصمیم گرفتند برای تجدید قوا چند لحظه ای صبر کنند. بید هم به دلیل کهولت سن.. اهم به دلیل جوان بودن خسته شده بود؛ دورتر از مرگخوارها به تجدید قوا پرداخت. مرگخوارها هر کدام یک لباس ورزشی سفارش دادند؛ رودولف لباس ورزشی مرد جذابِ خانها رو سفارش داد، رکسان لباسی با طرح اژدها، سدریک با طرح بالشت و....


_همه اماده باشید. یک، دو، سه. بدویییییییییییییییین.

بید می دوید، مرگخوارها می دویدند. بید می دوید، مرگخوارها می دویدند.

-رودولف!!

رودولف با امید اینکه یک زن جذب او شده است،نگاهی به اطرافش کرد؛ اما کسی به او نگاه نمی کرد.

-من اینجام.
-عهه بلا تویی. باز چی می خوای از جون من؟
-اخه من به تو چی بگم؟
-بگو برو تجدید فراش کن.
-چی؟؟؟؟؟

بلا درون رودولف یک پس سری به رودولف زد و ادامه داد:
-اخه به تو هم میگن مرگخوار؟! بابا تو مثلا جادوگری خیر سرت. از اون چوب واموندت استفاده کن تا بید رو بگیرین.

رودولف سکوت کرد سپس لبخندی به پهنای صورتش زد.


ویرایش شده توسط پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۳ ۱۳:۳۸:۴۹

نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۰۷ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
در سمت محفلی ها:


-گراوپپپپپ؟

-غول عزیز و نازم! کجایی؟

محفلی ها در اعماق جنگل پیشروی میکردن و به دنبال گراوپ میگشتند.

-آقا این گراوپ کجاست؟
-نمیدونم به جان تو!
-خب...همه یه لحظه واستین!

محفلی ها به سمت گابریل برگشتند.

-الان ما داریم دنبال چی میگردیم؟

جمعیت یکصدا گفتند:
-گراوپ، برادر هاگرید!

-کاملا درست...و اما سوال بعدی، برادر هاگرید یا گراوپ کجاست؟

ایندفعه جمعیت چیزی نگفت!

-
-
-
-
-دقیقا!

جمعیت که فکر کرده بود جواب این سوال هم همین بوده به شادی پرداختند.

-
-
-
-
-

گابریل با تعجب به جمعیتی از محفلیها که مشغول جشن و سرور بودن نگاه کرد.

-اهممم!

جمعیت همچنان مشغول جشن گرفتن بود.

-جمعیت؟

همچنان هم به جشن گرفتن مشغول بودند.

-جمعیت محفلی؟


تمام محفلی ها به گابریل نگاه کردن.

-هاگرید کجاست؟

هاگرید که هنوز مشغول قر دادن و رقصین با اژدهای کوچیکش بود با نگاه های محفلی ها به خودش اومد.

-هاگرید؟
-بله؟
-خونه ی داداشت کجای جنگله؟
-قلب جنگل!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
انها جلو و جلو تر می رفتند. کم کم هوا داشت به تاریکی می رفت. تعدادی از بچه ها به هم دیگه چسبیده بودند. سکوت وحشتناکی بود.

بوم بوم

همه از ترس پریدند هوا و وقتی به سمت زمین زمین بر می گشتند؛ سدریک چند تا بالشتشو فدا کرد و زیرشون انداخت. بعد از فرود انها متوجه شدند که صدای بوم بر اثر نشستن برادر هاگرید ایجاد شده است.

_رودلف، درخت کو؟
_من از کجا بدونم.

رودلف این را با عصبانیت گفت و نوری به هوا فرستاد تا بهتر ببیند.

_رودلف من توی یک کتاب خوندم که وقتی یک غول میشینه یعنی سرش به یک چیزی گرمه. میگم نکنه که....

پومانا حرف گابریل را قطع کرد و فریاد زد:
_نگاه کنید. داداش هاگرید می خواد درخت رو به عنوان بالشت بزاره زیر سرش.

شروع صحنه اهسته

همه سر هایشان را به سمت برادر هاگرید گرفتند. او داشت بید کتک زن را که شاخ و برگ میزد بر میداشت. او بید را کج کرد تا زیر سرش بگزارد، شازده کوچولو جیغ زنان یک شاخه را گرفته بود و کمک می خواست.
_نه(تمام دیالوگ ها به صورت صحنه اهسته خوانده شود)
_بزارش زمین.
_شازده رو بگیرین.

پومانا همه را کنار زد و گفت:
_برید کنار.

چوبدستی اش را بیرون اورد و بعد با یک حرکت سیلی به سمت برادر هاگرید، بید کتک زن و شازده کوچولو فرستاد.
سیل باعث شد که بید از دست برادر هاگرید بیفته.

پایان حرکت اهسته

بید تا از دست فشار های برادر هاگرید خلاص شد چند تا ریشه قرض گرفت و پا به فرار گذاشت.

_حالا چی کار کنیم؟
_معلومه میریم دنبال بید.
_نخیر رودلف داداش هاگرید رو بر می گردونیم.
_میگم، میریم دنبال بید.
_نه، داداش ...
_بس کنين. مرگخوار ها برن دنبال بید محفلی ها داداش هاگرید رو برگردونند.

همه به زاخاریاس نگاه کردند باورش سخت بود اما اون تونسته بود با نظارتش مشکل رو حل کند. بعد از چند دقیقه سکوت و درک این مطلب بچه ها دو دسته شدند.





نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۰۷ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

-سدریک،سدریک میشه دیگه بیشتر از این جلو نریم جنگل ممنوعه خطرناکه ها!
-نه،نه ما به راهمون ادامه میدیم باید شازده کوچولو رو پیدا کنیم و درضمن درخت بید کتک زن و گراوپ هم هستند ها؟
-ساکت! اینقدر فک نزنید ممکنه سانتورهای ارباب بیدار شن!
-سدریک بیا برگردیم تورو مرلین بزرگ و ریشش!
-نخیر املیا تو که نمی خوای مودی دعوات کنه؟ میخوای؟
-هی شما ها سدریک و املیا گفتم ممکنه سانتورهای ارباب بیدار شن،شما ها که نمی خواین تبدیل به شام سانتور ها بشین؟
-رودلف اخه ما از کجا جای بید کتک زن و شازده و بقیه رو پیدا کنیم؟ اینجا جنگل ممنوعه هستش ها!
-ساکتتتتت!

رودلف خیلی مصممانه تو جنگل ممنوع پیش میرفت و اصلا نمی خواست کسی مزاحم راهش بشه.

-رودلف جون ببین ما الان یه نظر سنجی کردیم ما محفلی ها مشکلی نداریم اگه مودی دعوامون کنه!
-ولی ما مرگخوارا نمی خوایم ارباب و مامانش دعوامون کنه!
-رودلف من الان متوجه یه مشکلی شدم"ما برایان رو اونجا تک و تنها ول کردیم بهتر نیست به دوتا گروه تقسیم شیم بریم ببینیم اوضاع برایان چطوره؟

رودلف عصبانی بود بنابراین تصمیم به گفتن جمله ای شد که نقطه ضعف تمام هافلی های عالم بود!چ

-مگه شما ها نبودین که روزی ده بار از مرلین خواهش میکردین بهتون قدرت شجاعت رو بده ها؟
حالا مرلین بزرگ بهتون یه موقعیت داده که هم میتونین شجاعتتون رو ثابت کنین هم هاگوارتز بزرگ رو از این خطر نجات بدین و صد البته باعث شین مودی یا ارباب بهتون افتخار کنن!

هافلی ها تازه متوجه ی وضعیت شدند و همه با رودلف یکدل شدند که شازده کوچولو رو پیدا کنند...


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
از زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
رودولف اندکی فکر کرد... به‌یاد داستان روباه و زاغ مشنگی‌ای افتاد که در بچگی‌اش یکی از اقوام دورش که با مشنگ‌ها سر و کار داشت برایش تعریف کرده بود.

تصمیم گرفت مانند داستان عمل کند.
-اهم... اهم... اهم... ای درخت زیبای نازنازی... چه سری، چه شاخه‌ای، چقدر ماهی... با آن برگ‌های خارخاری... می‌کنی با دلمان بازی... اندکی کن دست و دل‌بازی... بده به ما آن شازدهٔ راضی...

درخت که انگار تحت تأثیر اشعار زیبای رودولف قرار گرفته بود شاخه‌هایش را از دور شازده باز کرد...

شازده که وضعیت را اینگونه دید شروع به جیغ و داد کرد.
- نه... بید جونم... با من این کارو نکن. من یتیمم... اصن منی که پیشت می‌شینم‌، به داستانای زشتت گوش می‌دم... بذارم برم؟

درخت که انگار به خودش آمده بود یکی از شاخه‌های چماقی‌اش را بلند کرد تا رودولف را نصف کند. رودولف هم نامردی نکرد با قمه‌اش شاخهٔ درخت را نصف کرد. اما این کار را بدتر کرد چون درخت آنقدر عصبانی شد که ریشه‌هایش را از خاک دراورده، شازده را بر روی یکی از شاخه‌هایش گذاشته و وقتی مطمئ‍ن شد جایش امن است در حالیکه با ریشه‌هایش روی زمین می‌خزید، شاخه‌هایش را آمادهٔ ضربه زدن به آنها کرده بود! هافلی‌ها با تمام سرعت شروع به دویدن کردند اما انگار درخت نمی‌خواست دست از سرشان بردارد آنقدر دویدند تا وقتی که صدای نعره‌ای توجهشان را جلب کرد... ایستادند و به روبروی خود خیره شدند... برادر ناتنی هاگرید که یک غول بود از دیدن بید کتک‌زن که حرکت کرده و هافلی‌های بدبخت را دنبال می‌کرد به وجد آمده بود و با سرعت بطرفشان می‌دوید،‌ نعره می‌زد، دست‌هایش را در هوا تکان داده و قهقه‌اش زمین را می‌لرزاند. هافلی‌ها به پشت سرشان نگاه کردند و در کمال تعجب دیدند بید کتک‌زن دمش را گذاشته روی کولش و با سرعت از آنجا دور می‌شود‌! غول از جمع آنها جلو زد و به‌دنبال بید بطرف جنگل ممنوعه رفت. هافلی‌ها آنقدر به تماشای این صحنه ایستادند تا غول، شازده و بید کتک‌زن در جنگل ممنوعه گم شدند... کمی سکوت...

ناگهان رودولف فریادی زد.
-یا مرلین... بید رفت... خانهٔ ارباب بی‌حفاظ شد... بدبخت شدیم... همه‌امون می‌میریم!

اگلانتاین و سدریک که تازه از شوک درامده بودند همراه با رودولف شروع به گریه و زاری کردند و به خودشان لعنت می‌فرستادند. اعضای محفل هم اندوهگین خود را روی زمین ولو کردند؛ مودی آنها را تنبیه سختی می‌کرد و هاگرید از اینکه برادرش گم شده آنها را زیر پا له می‌کرد... مدتی گذشت...

ارنی از جایش برخاست و رو به جمع گفت:
-بسه دیگه. پاشید بریم دنبالشون. اینجوری هم شازده رو می‌گیریم، هم بید رو سر جاش بر می‌گردونیم و هم برادر هاگرید رو به خونه می‌آریم! اینجوری نه کسی کشته می‌شه، نه تنبیه می‌شه و نه زیر دست و پای هاگرید له می‌شه! زود باشید تا زیاد دور نشدن!

هافلی‌ها نگاهی بهم کردند.

آملیا به حرف آمد.
-اما آخه جنگل ممنوع...

رودولف دست از فریاد برداشت؛ قمه‌اش را در دست گرفت و رو به جمع گفت:
-بسه دیگه! پاشید بریم. من نمی‌خوام اربابو عصبانی کنم! بهتره بریم و خودمونو ازین وضع خلاص کنیم! پاشید تا با قمه‌ام نصفتون نکردم!

در آخر بچه‌های هافلپاف مجبور شدند درمانده و خسته راهی جنگل ممنوعه بشوند...


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۴:۴۷:۳۸
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۴:۴۹:۵۶
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۴:۴۹:۵۶

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱:۴۸ جمعه ۲۳ خرداد ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۷:۰۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 703
آفلاین
زاخاریاس درحالی که سعی می‌کرد ترسش را پنهان کند، آرام آرام به درخت نزدیک شد و در چند قدمی‌اش ایستاد.
- سلام بر تو ای بید کبیر! هوا چقدر خوبه، تو اینطور فکر نمی‌کنی؟

ظاهر درخت نشان می‌داد که اصلا اینطور فکر نمی‌کند. زاخاریاس هم که متوجه این موضوع شده بود، تصمیم گرفت هر چه سریع‌تر به اصل مطلب بپردازد.
- راستی می‌دونستی این پسری که تو برش داشتی، فضاییه؟ می‌دونستی فضاییا خیلی خطرناکن؟ گفته شده قبل از این که به زمین بفرستنشون، کلی رو مغزشون کار می‌کنن تا وقتی اینجا رسیدن، بتونن نقشه‌های شومی رو در جهت نابودی زمین عملی کنن...

زاخاریاس بی‌توجه به درخت که لحظه به لحظه خشمگین‌تر می‌شد، همچنان به ارائه‌ی نظریاتش درباره فضا ادامه می‌داد.

-...حتی گفته شده یه انجمن سری دارن برای نابودی اختصاصی درخت‌های بید! اونم از نوع کتک‌زن! می‌دونستی الان این کسی که بغلش کردی، قصد داره با نیروهای ماوراءالطبیعیِ وجودش، طی یه حرکت ناگهانی، نابودت کنه؟ می‌دونستی...

بید کتک‌زن بسیار خشمگین شده بود. شاخه‌ای از میان انبوه شاخه‌هایش را بلند کرد و بر فراز سر زاخاریاس نگه داشت تا با گفتن آخرین جمله از مجموعه‌ی دانستنی‌هایش، آن را بر فرق سرش فرود بیاورد.

رودولف که متوجه خشم فراوان درخت شده بود، به سرعت زاخاریاس را عقب کشید و قمه‌ای در دهانش چپاند تا او را از ادامه حرف‌هایش باز دارد. سپس خود به طرف بید به راه افتاد. در میانه‌ی راه دستی نیز به سر و صورتش کشید؛ به این امید که شانس با او یار می‌شد و درخت مونث از آب در می‌آمد.



ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۳ ۱:۵۱:۳۵

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
برایان همه را کنار زد و گفت:
-برین کنار.این با من.

برایان چهار زانو روی زمین نشست و گفت:
-به سخنان آرامش بخش من گوش بده ای بید..

بید با حالت (what the hell is this)به برایان نگاه کرد و گفت:
-خب.
-تو در ژرفای آسمان هستی...
داری نور الهی را احساس میکنی...
تو سرشار از نوری..
در آرامش به اوج روشن بینی میرسی...
میبینی شازده کوچولو نیاز به مراقبت داره...
نیاز به یک انسان داره....
بعد اون بچه پدس...شیطونو زمین میزاری...

درخت که اصلا نمی فهمید برایان چه میگوید به شازده کوچولو نگاه کرد و گفت:
-این مگس مزاحمو ازت دور کنم پسرم؟
-بزن.

درخت بید با شدت شاخه خود را بالا آورد و یا یک آپرکات برایان را به دیار باقی و کلا به خارج از سوژه فرستاد.سدریک گوشه ای با ترس و لرز میگفت:
-ده بیست سی چهل پنجاه شصت هفتاد هشتاد نود صد....نوبت توئه زاخاریاس.
-چرا؟واقعا چرا؟چرا من اصلا؟خودتون عرضه ندارید نندازید گردن من.

زاخاریاس طعنه زن که با نگاه های خشمگین بقیه هافلپافیها مواجه شد گفت:
-خیلی خب.من میرم.


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۳ ۱۲:۱۹:۲۵
دلیل ویرایش: اشتباه لپی


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۶:۰۶ یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۷:۰۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 703
آفلاین
خلاصه:

هافلپافی‌ها شهاب سنگی پیدا کردن و اون رو داخل تالار آوردن. از توی شهاب سنگ شازده کوچولو بیرون پریده و فرار کرده و همگی دارن دنبالش می‌گردن. الیور شازده کوچولو رو دیده که داشته به طرف بید کتک‌زن می‌رفته؛ حالا بچه‌ها باید تا قبل از این که شازده بیش از اندازه به درخت نزدیک بشه، پیداش کنن.

******


- بجنبین بچه‌ها. اگه اونطور که الیور گفت، شازده کوچولو داشته سمت بید کتک‌زن می‌رفته، پس زیاد وقت نداریم تا به موقع بهش برسیم!

سدریک این را گفت، بالشش را زیر بغل زد و به سرعت از تالار هافلپاف خارج شد. بچه‌ها متوجه وخامت اوضاع شدند؛ زیرا فقط زمانی سدریک خوابش را به تعویق می‌انداخت، که اتفاق واقعا مهمی رخ داده باشد.
بنابراین به سرعت پشت سر او حرکت کردند و از تالار بیرون رفتند.

اندکی بعد، بچه‌ها نفس نفس‌زنان به نزدیکی درخت رسیدند و شروع به گشتن کردند. رودولف نیز قمه به دست، آماده‌ی نبرد با بید در صورت لزوم بود‌.

- شازده کوچولو؟ کجایی؟ بیا پیش ما...بیا!

صدای مگان بود که به نرمی در فضا می‌پیچید. بقیه نیز همچنان در اطراف درخت حرکت می‌کردند و به دنبال شازده کوچولو می‌گشتند.

مدتی گذشت که ناگهان صدای فریاد هاروکا به گوش رسید.
- ایناهاش! پیداش کردم...اینجاست!

همگی به طرف هاروکا دویدند و با عجیب‌ترین صحنه‌ای که در طول عمرشان دیده بودند، مواجه شدند.
شازده کوچولو با آرامش بر روی چمن‌های مقابل درخت نشسته، به تنه‌ی آن تکیه داده و دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود؛ شاخه‌های بید نیز دور شانه‌اش پیچیده و او را در آغوش گرفته بودند. ظاهرا شازده کوچولو داشت به چیزی گوش می‌داد.

- داری براش قصه تعریف می‌کنی؟

اگلانتاین درحالی که پیپش از گوشه دهانش آویزان بود، این را گفت و به درخت زل زد. بید قسمتی از شاخه‌هایش را که اگلا حدس می‌زد سرش باشد، بالا گرفت:
- آره. دارم واسش خاطراتمو تعریف می‌کنم.

زاخاریاس درحالی که همچنان سعی داشت فاصله‌اش را با درخت حفظ کند، گفت:
- هه هه...چه جالب! خیلی خب دیگه، بسه. شازده کوچولو بیا بریم.
- کجا؟ من نمی‌ذارم جایی بیاد. از این بچه خوشم اومده.

بید شاخه‌هایش را محکم‌تر دور شازده پیچید. جسیکا اندکی جلوتر رفت:
- حالا می‌شه فعلا با ما بیاد؟ دوباره بهت پسش می‌دیم...
- خیر.
- باور کن برش می‌گردونیم.
- خیر!

ظاهرا درخت قصد تسلیم شدن نداشت. هافلی‌ها باید چاره‌ای می‌اندیشیدند تا بید کتک‌زن را ترغیب کنند شازده کوچولو را به آنها باز گرداند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.