طبق انتظارات رایج، هوا بی رحمانه سرد نبود! گرم هم نبود! بهاری و دل انگیز بود. V.behdasht از بیکاری و علافی دوران قرنطینه به دیوار سفید دفترش خیره مانده بود. دیگر سر خوردن با صندلی چرخ دار اداری هم برای سرگرم کردنش افاقه نمی کرد. ناگهان به این نتیجه رسید که چرا مزاحم ملت نشود و کیفش را نبرد؟ این شد که به پستخانه رفت.
خانه ریدللرد سیاه به سمت کمد رداهایش رفت. در آن را باز کرد و سیلی از پرتقال ها از درون کمد بر سرش جاری شد. پس از ساعت ها دست و پا زدن در میانشان با زحمت خودش را بیرون کشید. سپس در حالی که با خشم به اطرافش نگاه می کرد تا آوادایی نثار اولین فردی که ممکن است او را در این حال دیده باشد کند، با خود اندیشید که کدام گناهش او را سزاوار چنین مادری کرده است.
به سمت تخت خوابش رفت و دراز کشید.
-آااااخ!
به سرعت از جایش برخاست و با انبوه سیب های سرخی مواجه شد که شاخه های آنها در کمرش فرو رفته بود.
-لعنت به...دامبلدور! چه گرفتاری شدیم ها!
همان لحظه جغدی از غیب وارد اتاق لرد شد.
-در صورت مشاهده یا مواجهه با موارد کودک آزاری، همسر آزاری در ایام قرنطینه، برای دریافت خدمات اجتماعی–روانی به صورت رایگان و شبانه روزی با شماره جغد 123، اورژانس اجتماعی سازمان بهزیستی جادوگران، تماس بگیرید. ارادتمند شما...V.behdasht!
لرد به دلایل نامعلومی که اصلا هم به نیکی به پدر و مادر و فرهنگ سازی ربطی نداشت، از این کار بسیار وسوسه انگیز صرف نظر کرد. از آنجایی که تختش بوی سیب می داد ترجیح داد روی زمین بخوابد. با دست چند بار روی جغد فلک زده کوبید تا صاف شود، سپس سرش را بر رویش گذاشت و به خواب رفت.
خورشید طلوع کرد. جغدی که کاربرد بالشت پیدا کرده بود تکانی خورد و لرد را از خواب پراند. ناگهان نامه ای که ظاهرا در معده اش از قبل جاسازی شده بود را بالا آورد.
-سلام به لرد تو خونه...اون ارباب نمونه... قول بده که حرفای V.behdasht یادت بمونه! همیشه قبل خوردن صبحونه، مسواک بزن تا میکروبی نمونه. خواستی یه شکایتی هم کن از مادر خل...چیز...چراغ خونه.
لرد نامه را آتش زد و جغد مذکور را هم با موجی از طلسم های شکنجه به بیرون پرتاب کرد.
به سمت مرلینگاه روانه شد و شیر آب را باز کرد. دستش را شست و سپس پر از آب کرد و به صورتش پاشید...اما اشکالی وجود داشت. آب نارنجی رنگ بود و بوی...
-پرتقال؟!
با فریاد هایی حاکی از فحش به ریش های دامبلدور به سمت میز صبحانه رفت. دوباره با صحنه دلخراش دیگری مواجه شد؛ میزی رنگارنگ و پر از میوه! البته این صحنه ای جدید نبود. دیگر عادت کرده بود که به سبک مادرش و با بهره گیری از مهندسی معکوس، شکلات صبحانه و نان تستش را در قوطی های خالی کمپوت و در گوشه ای از خانه جاساز کند. برای رسیدن به آن صبحانه دل انگیز، اول باید از شر مادرش که با رویت او مانند کنه به ردایش می چسبید و به سمت میز صبحانه می کشیدش نجات پیدا می کرد.
-بامیه مامان، صبحونه میل نمیکنی؟ امروز برات میوه های استوایی هم خریدم تا ویتامین خونت بیشتر از همیشه تامین بشه. ببین اون یک قاچ پاپایا روی میز چه لبخندی بهت میزنه!

اما به نظر لرد، پاپایا مذکور بیشتر داشت به او دهن کجی می کرد.
-میل نداریم مادر.
-چرا دلمه مامان؟ چیزی شده؟ وای نکنه حالت بده؟ فشارت افتاده؟ بیا سیب بخور فشارت نیفته!
لرد با خود فکر کرد که شاید اگر بگوید سرش درد می کند مادرش دست از سرش بردارد.
-نه مادر...سرمان درد می کند.
-بیا سیب بخور که سر دردت خوب بشه پسرم.
-حالت تهوع هم داریم.
-همش بخاطر کمبود سیب هست!
-تنگی نفس نیز...
هنوز کلمه سیب از دهان مروپ خارج نشده بود که ناگهان جغدی وارد خانه ریدل شد و مستقیم بر روی سر لرد نشست. جغد را از روی سرش برداشت و نامه را از پایش باز کرد.
-دوباره V.behdashtم قربونت برم. خواستم بگم علائمت مرموزه ها! من واقعا نگرانتم...بیشتر دستتو بشور.
-مادرمان کم بود این یکی نیز اضافه شد!
سپس نامه را دوباره به پای جغد بست و آن را به سمت پاپایای لبخند زننده پرتاب کرد. هنوز جغد به آن برخورد نکرده بود که دوباره برگشت. نامه دیگری در منقار داشت که ظاهرا از زیر بال هایش در آورده بود.
-فووووت...فوت. هااار هااار هار.
-مرتیکه بی شخصیت مزاحم شونده!
همان موقع جغد، نامه دیگری از زیر آن یکی بال خود درآورد و به منقار گرفت.
-حالا چرا انقدر زود خون خودتو کثیف میکنی؟ بده نگرانتم؟ بده برام مهمی؟ بجا این حجم از عصبانیت سعی کن ماسک های استفاده شده رو کف خیابون نندازی. از دست زدن به صورتت هم تا اطلاع ثانوی خودداری کن. از ملت هم یک متر فاصله بگیر. می بینی چقدر به فکرتم مرلین وکیلی؟
لرد تصمیم گرفت مزاحم را بلاک کند. در نتیجه جغد را درون سطل زباله انداخت و در آن را محکم بست.
روز بعد-خودمان را شکر. یک روز بدون مزاحم در پیش داریم.
لحظه ای از این جمله نگذشته بود که دوباره همان جغد همیشگی وارد اتاق شد و نامه اش را مستقیم به سمت صورت لرد پرتاب کرد.
-بلاکم کردی؟
-این جغد که الان باید در سطل زباله باشد!
-دیدم بدون توصیه های من ممکنه شست پات بره تو چشمت خب. نتونستم رهات کنم! بده انقدر وفادارم؟
نامه و جغد را باهم آتش زد و نفس راحتی کشید.
هنوز یک ساعت نگذشته بود که دوباره روح همان جغد مذکور، نامه عربده زنی را آورد.
-این بود جواب محبتام؟ من...
-پناه بر خودمان! مگر دستمان به این مزاحم نرسد!
از بد حادثه...دستش به مزاحم نمی رسید! تصمیمش عوض شد. به سرعت به سمت کویری در دور دست ها به راه افتاد.
کویری در دور دست ها!
-اینجا دیگر آنتن نمی دهیم. راحت شدیم.
همان لحظه طوفانی صحرایی، روح جغد حامل نامه عربده زن را با خود آورد.
-حرف منو نصفه می ذاری؟ دیگه قهرم تا روز قیامت...کات فور اور اصلا!
-بهتر. خودمان را شکر.
-ولی مطمئن باش که بدون توصیه های من، آخر شستت میره تو چشمت.
-نمی رود! مطمئنیم!
یک هفته بعد
بعد از آن جدایی غم انگیز و جان فرسا، لرد در اعماق وجودش حس افسردگی نمی کرد...اتفاقا بسیار خوشحال هم بود. یک هفته آرامشی که حتی میوه های مروپ هم نمی توانست خرابش کند. البته شاید هم می توانست!
لرد بدون توجه به اطرافش پشت میزش نشسته بود و به نقد پستی رسیدگی می کرد. ناگهان دستی با یک پر پرتقال جلوی چشمش ظاهر شد. قطراتی از آب پرتقال هم بر روی پاسخ نقد ریخت. توقع چنین پدیده ناگهانی را نداشت. ترس؟ نه! ترس برای انسان های ضعیف بود. فقط از صندلی اش سر خورده بود و شست پایش در چشمش فرو رفته بود.
-آخ! مادر؟ صدبار نگفتیم بدون در زدن وارد نشوید؟
-من فقط می خواستم حین کار ضعیف نشی عزیز دل مامان. من مادر خیلی پلیدی هستم...میرم خانه سالمندان.
-تعطیل است...در این ایام، همه جا تعطیل است!
ناگهان نامه ای را روی همان نقطه ای از زمین که سر خورده و افتاده بود دید. بازش کرد.
-دیدی گفتم بدون من شست پات میره تو چشمت؟ دیدی خیرتو می خواستم؟ حالا پاشو برو دستتو بشور بعدم چشمتو از کاسه در بیار و با الکل ضد عفونیش کن. دوستدار همیشگی تو...V.behdasht.
. . .
لطفا امتیازدهی بشه. پیشاپیش ممنونم.