روی تخت نشسته بودم و سرم را با کتابی درباره زندگی ماگل ها گرم کرده بودم. چوبدستی ام را پشت گوشم گذاشته بودم تا با نور آن، بتوانم کتاب را بخوانم.
-هی میکی، تا حالا دقت کردی ماگل ها چقدر زندگی شون سخته؟
-نه خیر دقت نکردم. حالا هم اون نور رو تو چشم من ننداز لطفا که میخوام بخوابم!
میوکی این را گفت و پشتش را به من کرد و پتو را روی سرش کشید. من هم زیر لب "نوکس"ـی گفتم و نور چوبدستی را خاموش کردم. به بالشتم تکیه دادم و همینجور در تاریکی اتاق، به جای نامعلومی خیره شدم و منتظر ماندم. موقع شام، سر میز ریونکلاو، یکی از دانش آموزان گفته بود جن های خانگی که در آشپزخانه کار می کنند، نصف شب ها وقتی همه خوابند به خوابگاه ها و سالن عمومی گروه ها می آیند تا نظافت کنند. من هم در این فکر بودم که اگر حرف آن هم گروهی ام حقیقت نداشته باشد، با چه طلسمی می توانم حقش را کف دستش بگذارم که دیگر چاخان نکند و من را تا سه صبح بیدار نگه ندارد.
همچنان به فضای تاریک رو به روی تختم زل زده بودم که موجودی کوچک در انتهای اتاق ظاهر شد. کمی که جلوتر آمد توانستم بهتر ببینمش. لاغر بود و قامتی خمیده داشت و تکه پارچه کهنه ای به دور خودش پیچیده بود. انگار داشت زیر لب با خودش حرف می زد. بشکنی زد و لباس هایی که از کشو بیرون ریخته بودند همانطور که در هوا معلق شدند، تا شده و مرتب به درون کشو برگشتند. دوباره بشکن زد و کتاب های درسی مان به ترتیب کلاس هایی که فردا داشتیم روی هم چیده شدند. خواست بشکن دیگری بزند که چشمش به من افتاد و به عقب پرید. آنقدر درگیر نظافت بود که اصلا متوجه من نشد که داشتم به او زل می زدم. از تختم پایین آمدم و جلوی او ایستادم. جن خانگی هم کمی عقب رفت.
-اممم سلام. تو از جن های آشپزخونه ای؛ درسته؟
-یک جن خانگی با دانش آموزان صحبت نکرد.
-ولی الان که داری صحبت می کنی.
-
گال دانش آموزان رو دوست نداشت! اونها... اونها... گال فقط با مدیر صحبت کرد!
-من فقط ازت میخوام یه کمکی بهم کنی و اگه به نظرت این کار بدیه، پس هیچی.
-گال باید کمک کرد؛ ولی فقط توی نظافت و پختن غذا کمک کرد!
-بیا...
به سمت گنجه پایین تختم رفتم و درش را باز کردم. گال هم با احتیاط و آرام پشت سرم آمد و کمی دورتر از گنجه ایستاد. دستم را درون صندوقچه ای بردم که با افسون گسترش تشخیص ناپذیر، فضای داخلش چندین برابر شده بود.
-ای وای... پس کوش...؟
گال با تعجب به من خیره شده بود و منتظر بود چیزی را از درون گنجه بیرون بیاورم. ولی من همچنان با حس لامسه ام سعی داشتم جعبه هایی که دنبالشان بودم را پیدا کنم.
-خب... ببین من ازت میخوام بهم کیک پزی یاد بدی. واسه شروع کار هم چندتا نمونه واست آوردم که ببینی سطحم خوبه یا نه. آها، اینو که می بینی کیک تولد داداشمه؛ حدودا مال چندماه پیشه. آخی یادش بخیر، چقدر استرس داشتم مامانم نفهمه کیک پختم... هعی چه زود گذشتا!
گال دهانش از تعجب باز مانده بود و چشم از کیک شکلاتی درون جعبه بر نمی داشت.
-کیک باید فاسد شد! ولی این چرا توی این مدت فاسد نشد؟!
-خب با افسون نگهدارنده دیگه! ینی واقعا نمیدونی؟
بگذریم... حالا امیدی بهم هست؟
-گال نتونست فهمید. گال تونست امتحان کرد؟
-آره آره خودمم یکمی بهش ناخنک زدم.
جن خانگی با انگشتش کمی از کیک را برداشت و در دهانش گذاشت.
-کیک خیلی خوشمزه بود! گال فکر نکرد یه دانش آموز تونست اینقدر خوب کیک پخت!
-خب پس حالا بریم آشپزخونه که یکم بیشتر بهم یاد بدی!
-نه! دانش آموزان نتونست به آشپزخونه رفت! جناب مدیر اگه فهمید گال یه دانش آموز به آشپزخونه راه داد، گال رو تنبیه کرد!
-خب پس باید یه جای دیگه بریم. زیر بید کتک زن چطوره؟ البته زیرِ زیرش که نه... ولی همون دور و برها فکر کنم خوب باشه.
منتظر جواب گال نماندم و بساط کیک پزی ام را از گنجه برداشتم و بیرون رفتم. جن خانگی هم دنبالم آمد. بدون کوچکترین صدایی از راهرو ها گذشتیم و به بیرون قلعه، نزدیک بید کتک زن رسیدیم و همان جا وسایلمان را گذاشتیم. گال با یک بشکن، آتشی روشن کرد. من هم آرد و تخم مرغ و وانیل و بقیه مواد را درون کاسه ای ریختم و با حرکت چوبدستی ام آنها را هم زدم.
-دانش آموز باید قالب رو چرب کرد، بعد خمیر رو توی اون ریخت و بعد به اون حرارت داد.
-همین؟ خب اینو که خودمم می دونستم. کار دیگه ای نباید کنم؟ چیز جدیدی نمی خوای بهم یاد بدی؟ چه می دونم، فوت کوزه گری ای، چیزی.
-کوزه گری؟! گال نفهمید این یعنی چی. گال فکر کرد باید کیک پزی یاد داد!
خواستم معنی این اصطلاح مشنگی را که جدیدا از برادرم شنیده بودم به گال توضیح بدهم که چشمم به گربه زشتی افتاد. او رو به ما بُراق شده بود و خیلی عصبی به نظر می رسید. پشت سرش، پیرمردی فانوس به دست جلو آمد و گربه را بغل کرد.
من و گال هر دو خشکمان زده بود.
آرگوس فیلچ در حالی که داشت گربه اش را نوازش می کرد، با لبخندی شیطانی گفت:
-یه دانش آموز بیرون تخت خوابه! جناب مدیر از شنیدن این خبر زیاد خوشحال نمیشن...
گال خودش را غیب کرد و فیلچ به سمت من آمد؛ یقه لباسم را گرفت و من را کشان کشان به داخل قلعه برد...