هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-آقایون!

طول بحث، موش کور را هم به صدا درآورد و سدریک را از خواب پراند.
-عصای من رو بدید! من برم حفاری... آب بیارم. بعدش بشینید دعوا کنین.

موش کور بیراه هم نمی‌گفت.

-قبوله!

هکتور عصا را دو دستی تقدیم موش کور کرد.

-آفرین! این شد.

موش عصا را در جیبش گذاشت، به درون سوراخ پرید و سه مرگخوار را با تعجب ناشی از جیب داشتنش تنها گذاشت.
دقایق از پس ثانیه‌ها و ساعت‌ها از پس دقیقه‌ها گذشتند. خورشید صندوقش را بست و شیفت کاریش را تحویل ماه داد. ستاره‌ها یکی یکی نمایان شدند اما خبری از موش کور نشد.
سه مرگخوار قصه، نا‌امید از اعتمادی که به موش کرده بودند، تصمیم گرفتند دست از پا درازتر پیش اربابشان برگردند. پس مسیر برگشت را در پیش گرفتند.
-چه مرگخوارای بدی هستیم... اربابمون تشنه‌ است!
-حیف از عصام...
-چی شده؟! صبح شده؟!

آخری سدریک بود که جدیدا قابلیت خوابیدن در حین راه رفتن هم به پک خوابش اضافه شده بود.
بالاخره پس از گذشت دقایقی، مرگخواران به مقر جنگلی خود رسیدند.

-کجایید شما؟! رفتید چاه حفر کنید؟! شب شد! این موش کور از شما سه تا به درد بخور تره!

و توجه سه مرگخوار جلب موش کوری شد که مشغول پر کردن جام آب لرد سیاه بود!

-بی معرفت! دورمون زد!

ولی صدای لردسیاه فرصت افسوس خوردن را از آن سه گرفت.
-یارانمون! شب شده... ترتیب شام ما را بدهید. دستور می‌دیم که به شکار برید و حیوانی لایق شکم همایونی ما شکار کرده، بپزید و بیارید!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۵۴ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
هکتور دو راه داشت؛ یکی اینکه خیلی راحت خودشو از نوشیدن یه جام افتخار محروم بکنه و یا لرد رو از نوشیدنِ آب محروم!
امّا هکتور هیچکدوم از راه حل ها رو نمی پسندید و راه سومی توی ذهنش داشت؛ بهونه آوردن!
-اصلاً این آب زیرزمینیا هزار نوع املاح اضافی و باکتری داخلشون دارن! مگه تو بلدی آب رو ضد عفونی کنی؟
-حالا مگه یه ذره مواد زائد چه اشکالی داره؟
-نه خیر دوست عزیز! اگه ارباب فردا به خاطرِ املاح این آب سنگ کلیه گرفت تو رو بازخواست می کنه؛ این در حالیه که هکول با معجونِ جداسازِ ذرات ریزش، لذت نوشیدن یه جامِ پر از آب تصفیه شده رو به اربابش هدیه می ده!

حرفای هکتور برای پیتر منطقی بنظر می اومد!
آب زیرزمینی قطعاً املاح زیادی داشت، ولی درباره اینکه هکتور بتونه با یکی از معجوناش آب رو تصفیه بکنه شک داشت.
-تو چطور قراره با یه معجون آب رو از املاح پاکسازی بکنی؟! معجونت که کار نمی کنه، پس باید دستگاه تصفیه آب داشته باشی.
-منو دستِ کم نگیر پسر جون! از اونم بهتر تصفیه می کنم!

بحث دیگه داشت طولانی می شد!



پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه تصمیم گرفته اربابی جنگلی بشه برای همین به همراه مرگخوارابه جنگل رفته.
برای رفع تشنگی از مرگخوارا می خواد که براش آب بیارن. هکتور و سدریک مامور پیدا کردن آب می شن. ولی هر چی توی جنگل جستجو می کنن به آب نمی رسن. تصمیم می گیرن از یه موش کور بخوان زمین رو بکنه و براشون آب بیاره. موش کور قبول می کنه. ولی در مقابلش یه عصا می خواد.

و درست در همین موقع، عصای پیتر که روی یه درخت نشسته میفته پایین.

........................

-عصامو بدین!

پیتر عصایش را می خواست... ولی هکتور و سدریک قصد نداشتند به این سادگی از یک عصای بادآورده صرف نظر کنند.

-عصات... فروشیه؟

پیتر لبخندی زد که برای یک لحظه هکتور را امیدوار کرد.
هکتور موش کور را با عصای پیتر، در دشت سبزی دید که دسته گلی چیده و می دود و با شادی آواز می خواند. خودش را دید که با ظرفی پر از آب زلال و خنک در کنار لرد سیاه نشسته و جام لرد را پر از آب می کند و لرد سیاه لبخند های تحسین آمیز به او می زند و لینی از حسادت متلاشی می شود.

-نچ!

کاخ آرزوهای هکتور ویران شد.

-ارباب تشنه اس! ارباب آب می خواد! تو چه جور مرگخواری هستی؟ ارباب تشنه رو تصور کن. کردی؟ دلت به درد نیومد؟ وجدانت خراشیده نشد؟

پیتر کمی دقت کرد... شده بود!
-خب... باشه... عصا رو می دم. به این شرط که آبی که به دست میارین رو به من بدین که به ارباب برسونم!




پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
-تو میدونی از کجا میشه عصا پیدا کرد؟
- نه، یعنی چقدر باید راه بریم تا به عصا برسیم؟

هکتور پاتیلش را بلند کرد و به سدریک اشاره کرد تا بلند شوند. اگر همین جا مینشستند عصا از آسمان برایشان نمیبارید. البته، شاید هم میبارید. احتمالات را نباید دست کم گرفت.
سدریک خمیازه ای کشید و بلند شد، به هکتور نگاه کرد تا بفهمد از کدام جهت باید بروند و قبل از اینکه برگردد و هکتور را ببیند عصای فلزـی روی سرش افتاد. گفتیم که، نباید احتمالات را دست کم گرفت، هر لحظه امکان بارش عصا وجود دارد.
عصا روی سر سدریک فرود آمد.
-آخ!

و سدریک روی زمین افتاد. هکتور صدایش را شنید و برگشت و با دیدن سدریکِ روی زمین افتاده تعجب نکرد، سدریک همیشه روی زمین رها بود، مشکل صدای افتادن و برخورد چیزی با سر سدریک بود، یک عصا؟ هکتور به سمت عصا رفت و بالا را نگاه کرد.
-این عصا اینجا چیکار میکنه؟
-از آسمون خورد تو سرم.
- این منطقیه؟

و به سمت عصا رفت و قبل از اینکه آن را لمس کند صدایی آشنا آن دو را به خود آورد.
- امم... هکتور؟ میشه عصا رو بفرستی بالا؟

هردو نفر به بالا نگاه کردند و پیتر را دیدند، پیتر با همان لباس همیشگی اش روی شاخه یکی از درخت های بلند و بالای آنجا نشسته بود و خیره به آن ها نگاه میکرد.
-تو اونجا چیکار میکنی؟ عصات خورد تو سرم! خواب از سرم پرید!
-هومم.. اومده بودم برای ایزابلا دوست پیدا کنم. شرمنده.
-ایزابلا؟
-ایزابلا، سیبم. این.
و سیب را به آن ها نشان داد.

-حالا میشه عصامو بدی؟

هکتور و سدریک به هم نگاه کردند. نخست میخواستند عصا را به پیتر دهند تا برود پی کارش، باید یک عصا پیدا میکردند، ولی.. میتوانستند عصای خود پیتر را به موش کور بدهند، ایده خوبی بود!
هکتور اول به عصا نگاه کرد و سپس به پیتر، و در آخر به موش کور که داشت ناخن هایش را سوهان میکشید. باید یک جوری یا پیتر را راضی میکردند یا او را بدون عصایش از آنجا دور میکردند و یا حتی بیهوشش میکردند، از طرفی هرچه زودتر باید مأموریتشان را انجام میدادند. هکتور به موش کور نگاه کرد و تصمیمش را گرفت.




پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
-یه عصای نو!

موش کور با خوشحالی سرش را تکان داد.
-عصای خودم دیگه خیلی قدیمی شده.

سدریک و هکتور به عصای سفید موش کور، که داشت سعی می‌کرد آن را در دستانش بچرخاند اما در عوض، آن را در هوا تاب میداد و گیاهان و گل های کوچگ را له می‌کرد، نگاه کردند. برای بار دوم پشت به موش کور، سر هایشان را برای مشورت به هم نزدیک کردند.
-قبول کنیم؟
-چاره‌ی دیگه‌ای هم داریم؟
-ولی عصا از کجا گیر بیاریم اخه؟
-چطوره اینم از خودش بپرسیم؟

سدریک و هکتور رویشان را برگرداندند تا سوالشان را از موش کور بپرسند.
-از کجا باید برات عصا جور کنیم؟

موش کور اخم کرد.
-به من چه؟ نکنه این مشکلتونم من باید حل کنم؟


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
بالاخره موش کور دست از تفکر برمی‌داره.
- چی گیر من میاد؟

سدریک و هکتور با بدخلقی نگاهی به هم می‌ندازن. انتظار نداشتن موش کور در ازای انجام کاری که وظیفه‌ش بود... خب یعنی اکثر اوقات انجامش می‌داد، چیزی ازونا بخواد. برای همین برمی‌گردن و پشت به موش کور سراشونو به هم نزدیک می‌کنن تا مشورت کنن.

- به نظرت یه موش کور چی ممکنه بخواد؟
- خواب؟
- گفتم موش کور نه سدریک!
- خب شاید چون موش کوره دوس داشته باشه بیشتر بخوابه. اصن تونل می‌زنه که اون زیر با آرامش بخوابه.
- فک نکنم.
- پس چی می‌خواد؟
- چرا از خودش نمی‌پرسیم خب؟

هکتور و سدریک دست از مشورت برمی‌دارن و با نتیجه‌ای کاملا ایده‌آل به سمت موش کور برمی‌گردن.
- در ازاش چی می‌خوای؟

موش کور با خوش‌حالی چرخی می‌زنه که موجب می‌شه چندین مورچه رو له کنه و راه لونه‌شونو سد کنه. بعدش گلوشو صاف می‌کنه تا بگه چی می‌خواد!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۰:۴۲ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
-هوی...تازه از تفکر زیاد چشمام داشتن گرم میشدنا. مگه کوری؟
-آره.
-

هکتور به جسم سیاه رنگی که عصای سفیدی به دست داشت و لحظاتی قبل به پای سدریک برخورد کرده بود، چشم دوخت.
-انگار راه حل خودش رسید! یه موش کور!
-کور خودتی! من خیلیم بینام.
-الان خودت گفتی کوری که!
-اونو برا این گفتم که خسارت تصادف رو ندم. ولی دلیل نمیشه بهم بگی کور ها!

موش سعی کرد به چاله ای که از آن بیرون آمده بود باز گردد اما سر راه پس از پنج بار برخورد به درخت و انداختن چند لانه پرنده و آواره ساختن جوجه های درونشان، بلاخره نقش بر زمین شد و خیال اکوسیستم را برای لحظاتی کوتاه از عدم انقراض کامل پرندگان داخل جنگل آسوده کرد.
-هنوزم میگم. من کور نیستم. این درخت سر راه بود.
-باشه باشه. فهمیدیم کور نیستی. میتونی یه کمکی به ما کنی؟ میتونی یه چاه برامون حفر کنی؟

موش سعی کرد برای آنکه حالت تفکرش را نشان دهد کمی سرش را بخاراند اما از آنجایی که سرش را نمی دید کمی کفش سدریک را خاراند.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۰ ۰:۴۵:۵۰


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱:۱۹ شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه تصمیم گرفته اربابی جنگلی بشه برای همین به همراه مرگخوارا در جنگلی بدون هیچ امکاناتی سکنی گزیده. لرد تشنه ش میشه و برای رفع تشنگی از مرگخوارا می خواد که توی یه ظرف از جنس جمجمه براش آب بیارن. هکتور و سدریک مامور پیدا کردن آب می شن. ولی هر چی توی جنگل جستجو می کنن به آب نمی رسن.

......................

- سدریک! ... با توام! سدریک!

با صدای هکتور، سدریک که به صورت سروته در میان دسته ای خفاش، از درخت آویزان شده بود، از خواب پرید و با سر روی زمین افتاد!
- چته! چرا اینجوری یهویی آدمو بیدار می کنی؟ یه ذره ملایمت داشته باش! تازه داشتم گرم می شدم.

اهمیتی نداشت که وسط تابستان بود. اهمیتی نداشت که سدریک چگونه سرو ته آویزان شده بود. اهمیتی نداشت که خفاش ها چگونه او را در جمع خودشان پذیرفته بودند.
ولی این که لرد سیاه از آن ها فقط کمی آب خواسته بود و آنها داستان را به جاهای بسیار باریکی کشانده بودند، اهمیت داشت!

-می گم... چاه بزنیم؟!

سدریک پای درختی دراز کشید و سرش را روی خفاش خسته ای گذاشت.
-بیل داری؟

هکتور بیل نداشت. بین مرگخواران فقط دومینیک بیل داشت که فعلا در محل حاضر نبود. هکتور و سدریک بسیار بدون بیل و به درد نخور بودند.

-با دستامون بکنیم؟ با چوب؟ از موش کور خواهش کنیم؟




پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹

مگان راوستوک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
از ظاهر خودم متنفر نیستم، چون می دونم زیباترینم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
- ای افرین دمت گرم مثل اینکه اونقدر هم خنگ نیستی ها.
- ولی یادت باشه باید افتخارش به اسم من ثبت بشه.
- یا مرلین بزرگ
سدریک و هکتور به سرعت به سمت گل های کنار دریاچه دویدند.
- وای چقدر خوشگله اینجا
- اره موافقم.
- سلام سلام خوش اومدید. به باغ ما خوش اومدید. گل های ما رو کردین شما خوشحال. گل های رو کردید مشتاق. خوشحالیم ما که هستید شما اینجا برای ما.
گل های رنگارنگ بسیار زیادی در باغ بودند و با خوشحالی زیادی برای سدریک و هکتور اواز می خواندند.
- سلام گل های خوشگل من خیلی خسته م واسه ی همین زیاد حرف نمی زنم بهمون مسیر انجا که اب هایش یخ زده است را نشون می دید؟
- شما باید امتحان ما رو قبول بشید اول.
- چی؟! یه امتحان دیگه من دیگه تحمل ندارم.
ولی دیگر خیلی دیر شده بود. گل ها پودر هایی را فوت کردند و سدریک و هکتور رو به دنیایی دیگر فرستاد.
..........
رویای سدریک.
سدریک در حالی که به ارامی بلند می شد سرش را مالید. وقتی به هوش اومد خودش را در تالار عمومی هافلپاف دید.
- من کجام؟ عه اینجا که همون تالار عمومی خودمونه.
- هی سلام زاخاریاس.
- بعد از اون کارت هنوز خجالت نمی‌کشی که با ما سلام و احوالپرسی می کنی؟
- چه کاری؟!
- خودت بهتر از همه می دونی


Im not just a witch that was put in slytherin. They were always jelous to me but the know im better that them. Im the future of slytherin

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱:۱۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹

نیک بی سر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۲۴ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 37
آفلاین
سدریک گیج شده بود .

تا حالا به اعماق وجودش نرفته بود . و راه ان را بلد نبود.

اصلا شاید درخت عقلی در سر نداشت و میخواست سر به سر او بگذارد؟

با اینکه ریونی بود . و همه از او انتظار حل کردن معما را از او داشتند . او چیزی به ذهنش نمیرسید .

تصمیم گرفت ار هکتور کمک بگیرد.


هکتور ارباب ما رو فرستاده با هم براش اب بیاریم نه من تنها ؟

هکتور

میتونی جواب معما رو کمکم حل کنی


هکتور

هی هووم نکن

حالا معما رو بخون تا بشنوم

تا به گل رز چند رنگ برسی.معمای اول این است که تو باید به جایی بروی که در این اب هایی یخ زده است و بعد به جایی که گل هایش وحشی می باشند و بعد به جایی که مردم بسیاری دارند ولی بدان انجام شهر نیست و در اخر جایی که تمامش شادی است و رنگین انجا می توانی گل را پیدا کنی.


هکتور گفت

سدریگ گفت درد هووم

هکتور یک دفعه با خوشحالی گفت: یافتم یا فتم.

سدریگ گفت: چیو یافتی


من یه معجونی دارم
میفرستت اون دنیا تا بتونی پیداش کنی .

سدریک گفت :بعد اونوقت چجوری به تو بگم ؟

هکتور دیگه اینشو من نمیدونم
با ز دوباره سدریگ این جمله معروف یافتم یافتم را تکرار کرد وگفت

منظورش اون دشت گل نزدیک باتلاق نیست !









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.