هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
#99

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
درحالیکه تمام این اتفاقات داشت اتفاق می‌افتاد، یک عالمه آن‌ورتر، پشت کوه‌های بلند و تپه‌های سرسبز و بیابان‌های خواب‌آلود و دریاهای خروشان، جینی ویزلی شدیدا قهرمانانه سفر می‌کرد. پرنسس خاندان پرشکوه ویزلی‌ها شخصا از سمت شخص شخصی شخیص ملکه مالی ویزلی کبیر مامور شده بود تا دسته سربازان ویزلی لوله شده را کولش کند، سوار اسب‌ویزلی‌اش شود و در جستجوی داروی درمانشان به تعقیب ماموران قالیشویی لول‌آوران -که لول می‌بردند و لول می‌آوردند- بپردازد.

جینی از هیچکس نمی‌ترسید و یک عالمه قوی و شجاع و قهرمان بود و گیسوان ویزلی‌رنگش در باد می‌‌رقصید و اسب‌ویزلی‌‌اش آنقدر یک عالمه سریع می‌رفت که چندصد کیلومتر پیش ماموران قالیشویی را توی گرد و غبارش جا گذاشته بود ولی ککش هم نگزیده بود و باز هم سریع بود و ویراژ می‌داد و لایی می‌کشید و از رعد و برق و ابر و باد و ماه و خورشید و آسمان و ستاره‌ و پرنده و پلنگ سبقت می‌گرفت و حتی سایه‌اش هم به پایش نمی‌رسید و همه را می‌زد. سوارش اما جینی ویزلی هم نیامده بود یک گوشه بنشیند و حواسش بود قوی باشد و کلی به لانه‌ اژدهایان حمله می‌کرد و باهاشان می‌جنگید و از لای شعله‌هایشان می‌پرید و شمشیر تویشان می‌زد و نگاه که نمی‌کردند، یواشکی می‌رفت پشتشان و دمشان را می‌گرفت و می‌چرخاندشان دور سرش و می‌کوبیدشان زمین و می‌پرید بالایشان و گردنشان را می‌گرفت و تا ده می‌شمرد تا اژدهاعه مشتش را بکوبد روی زمین و داور دینگ دینگ دینگ‌کنان وارد رینگ شود و دستش را بالا بگیرد و تماشاچیان دستش بزنند و شیهه بکشند و کف کنند و لباس همدیگر را بدرند و از روی دست و پای هم بالا بروند و زیر هم له شوند و بترکند.

امروز هم مثل روزهای دیگر، جینی و اسب‌ویزلی مشغول ماجراهای قهرمانانه و شکست اژدهایان بدذات و حماسه‌آفرینی بودند که یکهو آسمان شکافت و زمین لرزید و همه ترسیدند و نور قایم شد و صدا فرار کرد و فقط جینی و اسب‌ویزلی ماندند تا به سفینه فضایی بزرگ بالاسرشان نگاه کنند.
- اژدهای فلزی، فرود بیا و طعم قدرت جینی ویزلی و اسب رویینه‌سـُمش رو بچش.

اسب‌ویزلی تاییدکنان بـــــــــــععععع کرد و علف توی دهانش را تهدیدطور سمت سفینه تکان‌تکان داد.

یکی از پنجره‌های کناری سفینه فضایی بالا رفت و از لایش یک یاروی فضایی سبز و گوش‌دراز و عینک‌کلفت، کله گردش را بیرون آورد.
- سلام. ببخشید، زمین اینجاست؟
- آسمونه اون. بیا پایین تا با کوپال قدرت جینی ویزلی شکوهمند و رخش وفادارش آشنا شی.
- بـــــــــــععععع. و

یاروی فضایی کله‌اش را برگرداند توی سفینه. چند لحظه بعد یک نردبان از پنجره بیرون آمد و آمد و آمد تا تهش رسید زمین. پشتش یاروی فضایی دانه دانه پله‌هایش را پایین آمد. پشت پشتش هم چندتا کله گرد و سبز و چرب‌مو و دندان‌جلو از پنجره بیرون زدند و نگاه کردند.

یاروی فضایی یک کیف سامسونت زیر بغلش زد، شلوارش را کشید بالا، کراواتش را مرتب کرد و تالاپ تالاپ‌کنان آمد سمت جینی و اسب‌ویزلی قهرمانش.
- بنده و هیئت همراهانم به نمایندگی از سیاره گابال گوبولو از منظومه گیبیل گابالو از کهکشان گوبیل گیب لوبولو با پیشنهادی شدیدا سودآور خدمتتون می‌رسیم. رییس زمین شمایین؟
- نه تا وقتی آرتور ویزلی کبیر نفس مبارک می‌کشه. و آرتور ویزلی کبیر هم نفس مبارک می‌کشه تا وقتی جینی ویزلی شوکتمند و ستور سرفرازش سر سپاس بر عرشش فرو می‌نهن.
- بـــــــــــععععع. و
- و کجا نفس مبارک می‌کشن ایشون؟

جینی ویزلی دستش را چرخاند و به سه پست پایین‌تر اشاره کرد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱:۳۴ پنجشنبه ۸ دی ۱۴۰۱
#98

گریفیندور

گرینگوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۳۳:۲۷
از شما به ما چیزی نمی ماسه
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 33
آفلاین
خلاصه و شفافیت در مورد داستان:
یک روز، یک محصولی به دست هکتور میرسه و با اون معجونی بنام عبوژ میسازه که با خوردنش آدما حالی به حالی میشن و کم کم اون تو سطح جهان و لندن از طریق آب و فاضلاب پخش میشه و همه درگیرش میشن و یک گونه هوشمند از انسانا رو تکامل میبخشه، ولی بعد از بروز یک اتفاق عجیب، سیاره زمین نابود میشه و این گونه تصمیم میگیرن با چسبیدن بهم بازسازیش کنن.
سیاره بازسازی میشه و تکامل و آفرینش از اول شکل میگره و همه چیز تکرار میشه و میلیارد ها سال طول میکشه تا اینکه آدما با یه گودالی مواجه میشن که در درگیری های گونه های هوشمندی که زمینو ساختن، وقتی که می خواستن زمینو بازسازی کنن به وجود اومده؛ این موضوع باعث میشه نسل همه موجودات و انسانا بجز ویزلی ها منقرض بشه و حکومت ویزلیسیسم-فاشیسم-فالانژیسم مبتنی بر تیموکراسی و نپتوکراسی به نوع شاهناشاهی فدرال که با رهبریت توتالیتره شاهنشاه اعظم، ویزلی فئودال بزرگ، قبله عالم، یگانه اختر تابناک ویزلیان، ریاست محترم دایره زنده گیری موجودات جادویی در حال انقراض آرتوفیو(ترکیب باروفیو و آرتور ویزلی) کبیر که یک باروفینه(موجودی که باروفیو او را گاز بگیرد تبدیل به باروفینه می‌شود. باروفینه‌ها با دیدن حیوان به باروفیو تبدیل می‌شوند.) هست به وجود بیاد.
به غیر از درگیری های بی اهمیت این وسط با جور و ظلم ویزلیا یک موجودی بنام باسیهاگر( ترکیب باسیلیسک و هاگرید) وجود داره که هورکراکس ولدمورته و منقرض نشده و دنبال هرمیونه و به تازگی هرمیونی رو تو پاتیلی احضار کرده. تو این هیری ویری ولدمورتم یادش میوفته هورکراکسی داره و زنده میشه.
از اون طرف محمد غزالی ویزلی و ابو سعید ابوالخیر ویزلی و الیوندر ویزلی و ابوریحان بیرونی ویزلی به گوششون میرسه یکی تو ایران همانند ضحاک ظهور کرده و دلشون هوای اینو میکنه که برن باهاش مبارزه کنن.
فضایی ها هم به زمین اومدن و آرتوفیو و سیریوس سوروس ویزلی که معاونش هست با دیدنشون تشنج کردن و حالا ریاست موقت به دست مالی ویزلی افتاده


---------------------

فضایی ها در حال مستقر شدن بودند و مشخص نبود در حال تدارک دیدن چه چیزی هستند و برای چه به زمین آمدند.
ابوالخیر سوار بر غزالی و الیوندر سوار بر ابو ریحان بیرونی پرواز میکنند و به مقصد ایران در افق محو میشوند.
از آن طرف ولدمورتی که از خواب هزار ساله چشم گشوده و در ابهام و حیرت به سر میبرد؛ بعد از پرسش های متعدد درباره اینکه اینجا کجاست و او کیست و این ویزلی ها از جانش چه می خواهند و چرا خبری از دیگر یاران و مرگخوارانش نیست؟ در یک گذار بحرانی علمی و فلسفی توانست به جواب سوالاتش برسد و به دنبال یاران جدید بگردد؛ ولی بجز چند ویزلی مو قرمز که تنها وجه مشترکشان با مرگخواران قبلی او، نام و کمی ته چهره بود توانایی پیدا کردن کس دیگری را نداشت.
برای ولدمورت این بحران به وجود آمد، حالا که همه جادوگرند و پاتری هم وجود ندارد و خودش هم سر خوش و جاودان است و هر ویزلی را که دلش بخواهد میتواند مورد شکنجه قرار دهد،خود و فرقه اشم که جایگاه مناسبی در این جامعه دارد، اساسا باید به دنبال چه بگردد و هدفش از زندگی چیست؟ الان باید انتقامش را دقیقا از که بگیرد؟
تنها کاری که دارد این است که با باسیهاگر متحد شود، چون او با ویزلی ها دشمن است. و برای هدفی که هیچکدام نمیدانند سودش چیست، با ویزلی ها مبارزه کنند و باسیهاگر امید هرمیون را بدست آورد.

آنطرف تر، ایران، ویزفهان

ابوالخیر سوار بر غزالی و الیوندر سوار بر ابو ریحان بیرونی تصمیم میگیرن در ویزصفهان اتراق کنن و از شخصی آدرس آن ضحاک را بپرسند.

_آ دادا بیبین جایی ک شوما دنبالستی هیمین دَمادولاست، فقد یوخده باید ای کوهَ رو بیگیری چپ، میخوری به یه رودی که او رو بایستی سر راست بری، دیگ ازونجا آسونستا، با انحنای ۶۵ دریجه میکیشی راست، به یجایی میریسی بهیش میگِن خیلیج هیمیشه ویزلی. فقوط آقو ای ضحاکی کی میگِن ماروش بیشتر، پا اختاپوس میمانه.

جماعت مسافر که هیچی از حرف های مرد ویزفهانی را نفهمیدند، فقط راهشان را گرفتند و مستقیم به خلیج همیشه ویزلی حرک کردند.
بعد از ساعت ها طی کردن راه، بالاخره با افتخار بر فراز خلیج ویزلی به پرواز درآمدن و چند دقیقه ای به دیدبانی پرداختن تا اینکه دو بازچه اختاپوس مانند اونهارو مثل مگس گرفت و به اعماق آب برد.

ساعتی بعد

کل خلیج را مایع سبز رنگ لزجی فرا گرفته بود و همه ویزلی های جنوب ایران جمع شده بودند که ببینند این دیگر چیست که ناگه موجودی عظیم الجسه از آن بیرون آمد و ماده های لزج از او پایین ریخت.

_کاکا اون دیگه چیه؟

موجودی با نیم تنه اسب که از دوپا سنتور و دوپا هیپوگریف و دوپا ابولهول تشکیل شده بود، بازوچه هایی که از هر ور بدنش به بیرون زده شده بود، بال های تسترال داشت و کله ای کروی شکل گوشتالو متشکل از از افراد مختلف از جمله آرسیسنوس جیگر، اسلاگهورن، هایزنبرگ و ابوریحان بیرون و در اوج آنها هکتور وجود داشت.
او معجون ساز معجون سازان، یگانه متعال خالق عبوژ و حکمران اعماق، هکتوروث بود.
میلیارد ها سال نقشه ای کشید که چگونه زمین را از پا درآورد، بازسازی کند و با ارتش و نسل عظیم ویزلی ها برای فتح گیتی اقدام کند، چگونه درون ذهن ها و کالبد ها نفوذ کند. و بالاخره آخرین تیکه پازل را که ابو ریحان بیرونی بود را پیدا کرد و برخواست.
در آن هنگام از میان سر کروی شکل خود حفره ای باز کرد و بروی ویزلی های جنوبی ماده سبز رنگ لزج را تف کرد.

_عه، عه، رو مو تف کرد مرتیکه پچل.

چیزی نگذشت که بعضی از ویزلی های جنوبی، حالی به حالی شدند و از بدنشان بازوچه هایی درآمد و به باقی ویزلی های جنوبی حمله و تف کردن و ویزلی های تبدیل شده به هم پیوند میخوردند و بزرگتر میشدند!
از قضا مشخص شد هرمیون هم جاسوس هکتوروث برای تفرقه افکنی و ضعیف کردن دولت مرکزی ویزلی ها بوده است.
چیزی نگذشت که هکتوروث و ارتشش ایران را تحت تسلط خودشان قرار دادند و در قلعه ویزلموت، نزدیکی شهر ویزوین مرکز حکومتشان را مستقر کردند.
در لندن هم این جریانات به گوش مالی رسید؛ و یک جلسه اضطراری بین خودش، ولدمورت و باسیهاگر، برای تصمیم گیری در این باره و مصالحه در حال تدارک دیدن است.


ویرایش شده توسط گرینگوت در تاریخ ۱۴۰۱/۱۰/۸ ۱۶:۰۰:۱۴


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ یکشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۱
#97

گریک الیوندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۳ سه شنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۰:۴۰ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
از دایگون الی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
داشتم با محمد غزالی چایی می خوردیم و گپ میزدیم. که ابو سعید وارد شد و گفت:《 الیوندر تو اینجا چکار میکنی》گفتم:《 ماموریتی برای شما دارم که باید در ایران انجام بشود. جادوگر بد ظاتی در ایران حکمرانی میکند. باید با آنها مقابله کنید. گروه سه نفره ای، برگذیده شده 》. ابو سعید گفت:《 چه کسانی برگذیده هستند؟ باید جلوی چه کسی را بگیریم》. گفتم؛《 اسمش را نمیدانم. ولی میگویند صاحب دو مار در پشتش است روزی دو مغذ انسان میخورد. برگذیده ها تو ، محمد غزالی و یوتاب هستند.》
_ یوتاب ! همان جادوگر ایرانی که سعی در عوض کردن قوانین وزارت سحر جادو دارد ؟
_ بله. بعد تازه همه میدونیم وزارت با قوانینش عملکرد خوبی نداره در جنگ اول و دوم جادوگران وزارت تحت نظر اسمشو نبر بود. به آدم هایی که لیاقت ندارند پست و مقام میدند.
محمد غزالی که تا آن موقع اظهار نظر نکرده بود گفت:《 خب ابو نظرت چیست؟》.
ابو محمد که سکوت کرده بود. من گفتم:《 بیخیال یوتاب جادوگر قدرتمندیه فقط عقاید خودشو داره》.
_ خب باشه قبوله فقط بهش اخطار بده زیاد منو با عقایدش عصبانی نکنه.
محمد غزالی گفت:《 حالا کجا میشه یوتاب رو پیدا کرد》.
گفتم:《 معلومه وزارت سحر و جادو》.
آنگاه خودشان را غیب کردند و در باجه ی تلفن ظاهر کردند. به زور خودشان را در باجه ی تلفن جا کردند.
صدای یک خانم گفت :《 به وزارت سحر و جادو خوش آمدید. دلیل ورود یا پست خودتون را بگویید..》
گفتم:《 بازدید کنندگان گریک الیوندر ، محمد غزالی و ابو سعید》.
_ به وزارت سحر و جادو خوش آمدید.
به سمت آسانسور رفتند و وارد شدند.
آرتور ویزلی گفت:《 الیوندر اینجا چیکار میکنی.》
گفتم:《داستانش طولانیه میدونی یوتاب کجاست؟》
جلوی دفتر وزیر ایستاده گفته تا وقتی وزیر وزارت سحر و جادو به حرفش گوش نده همون جا می ایسته.》
ابو محمد گفت:《 عجب دیوانه ای نکنه فکر میکنه وزیر حرفشو جدی میگیره》.
آرتور گفت :《 با یکسری از حرفاش موافقم ولی... خب رسیدیم.
وزیر وزارت داشت از اتاقش بیرون می آمد و با زیر دست خود صحبت می کرد که یوتاب را دیدند که دنبالش می رفت و به قانون های وزارت اعتراض میکرد. وقتی یوتاب من را دید به سمتم آمد و ...


ویرایش شده توسط گریک الیوندر در تاریخ ۱۴۰۱/۹/۲۱ ۱۷:۳۳:۴۴



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ شنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۱
#96

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
خلاصه:
آرتور ویزلی رییس تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض بود. تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، رییس زمین بود. زمین یک عالمه میلیارد سال پیش عبوژ شد و از بین رفت ولی آدما بدنشو به هم چسبوند و دوباره زمین ساخت. باسیهاگر ترکیبی از باسیلیسک و هاگرید بود و تو زندگیش فقط هرمیون گرنجر خواست. ولی هیچ هرمیونی نبود چون آدما منقرض شد و فقط ویزلیا زنده موند. پس باسیهاگر خواست آرتور ویزلی رو یک بار و برای همیشه شکست داد. باسیهاگر فقط یکی بود و ویزلی زیاد بود. ولی سرباز-ویزلی‌ها لوله شد. جینی ویزلی برای درست کردن سربازای لول، باید مامورای قالیشویی لول‌آوران -که لول برد و لول آورد- رو دنبال کرد و سربازای نالول رو ازشون دزدید.

آرتور ویزلی باروفینه بود.

وینکی جن خوووب بود.

------



کیلومترها آن‌طرف‌تر، ابوسعید ابوالخیر، سوار بر امام محمد غزالی، همچنان داشت پروازکنان از پشت کوه های بلند لندن پدیدار می‌شد.

کیلومترها آن‌طرف‌ترتر، سیریوس سوروس ویزلی، سوار بر ماشینش توی خیابان‌های ویزلی‌لند ویراژ می‌داد و کلی عجله داشت و این‌طرف و آن‌طرف می‌پیچید و از همه سریع‌تر می‌رفت و هیچکس جلویش را نداشت و همه را می‌زد و از روی ماشین‌ها می‌پرید و پرواز می‌کرد و آن‌وسط چهار-پنج‌تا ویزلی را هم زیر گرفت و چهار-پنج‌تا ویزلی دیگر که شاهد جرم و جنایاتش بودند را هم با ماشینش دنبال کرد و آن‌ها را هم زیر گرفت و توی دفتر یادداشتش نوشت یاد داشته باشد بعدا یک بسته ده‌تایی ویزلی از ویز‌لی‌کالا سفارش دهد و جایشان بگذارد که کسی شک نکند.
همه این‌ها که تمام شد، سیریوس سوروس ویزلی، ماشینش را جلوی کاخ سلطنتی تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، پارک کرد و از تویش بیرون پرید و بدو بدو رفت ببیند آرتور ویزلی منظورش چه بود که توی تلگرامش یک عالمه خط و نقطه فرستاده بود و آیا آرتور ویزلی واقعا اشتباهی به جای اینکه با تلگراف، تلگرام بفرستد، با تلگرام، تلگرام فرستاده بود و آیا اصلا کسی که این‌طوری مغزش زغال‌سنگ می‌سوزاند واقعا لیاقت زنده گرفتن موجودات جادویی در حال انقراض را دارد؟ آیا وقتش رسیده بود آرتور ویزلی از ریاست جهان کنار رود تا جایگزین برحقش، سیریوس سوروس ویزلی، از موجودات جادویی حفاظت کند؟ آیا بعد از استعفای آرتور، سیریوس سورورس ویزلی با مالی ازدواج می‌کرد و بابای رون و فرد و جورج و پرسی و جینی و بقیه‌شان می‌شد؟ آیا سیریوس بالاخره می‌توانست به رویایش برای زندگی با مالی و ساختن ماشین‌های پرنده و شونصدتا بچه داشتن و سوپ پیاز خوردن و فقیر بودن، جامه حقیقت بپوشاند؟ آیا سیریوس باید از این هم فراتر می‌ر--

- نقطه خط نقطه خط نقطه خط خط نقطه خط نقطه خط خط خط نقطه
- عه قربان. چرا دارین سکته می‌کنین؟

آرتور ویزلی روی میز ریاستش ولو شده و از دهانش کلی کف بیرون زده بود و یک عالمه داشت تشنج می‌کرد. سیریوس سوروس ویزلی خواست به آرتور کمک کند و زنگ بزند سنت مانگو بیاید ببردش که یادش آمد همه دکترها و سنت‌ها و مانگوها مرده‌اند و فقط ویزلی‌ها اند که مانده‌اند. آرتور تعجب کرد و گفت حالا چی شد که این سکته کرد و نکنه یواشکی کلسترولش بالا بود و مگه آرمانای ویزلیا سوپ پیاز و آبدوغ‌خیار نبود و ای مرتیکه پشنگ رذل دو روی مالفوی‌صفت مادی‌گرای بورژوا، همون بهتر که مردی که از اولشم لیاقت مالی جونمو نداشتی. که یکهو از پنجره دفتر آرتور چشمش خورد و دید چرا آرتور ویزلی سکته کرده بود و کلی پشیمان شد که آرتور را جاج کرده بود و خیلی کارش زشت بود و تصمیم گرفت خودش هم برود روی میز آرتور سکته کند.

بیرون پنجره دفتر آرتور، فضایی‌ها از سفینه‌شان پایین آمدند.

آن‌طرف‌ترترتر، نیمه‌شب بود و رعد و برق می‌زد و باران می‌بارید و باد زوزه می‌کشید و باسیهاگر در قبرستان ریدل‌ها ایستاده بود. کنار باسیهاگر دوتا ویزلی بی‌هوش افتاده بودند و جلوی باسیهاگر یک پاتیل بود که باسیهاگر یک ویزلی را برداشت و تویش انداخت و یک ویزلی دیگر را هم برداشت و خونش را روی آن یکی ویزلی ریخت و گذاشتش زمین و یک دست خودش را هم درآورد و توی پاتیل انداخت.
محتویات پاتیل شروع به جوشیدن کرد و غل‌غل کنان سرریز شد و رفت و رفت تا همه قبرستان را در بر گرفت. بالای پاتیل، سایه خوفناک و مشکوک و هراس‌انگیز و سیاه و قرمزی پدیدار شد.

- هرمیون، مای لاو... فاینالی! آی هو کراسد دی اوشنز آو تایم تو فایند یو.
- باسیهاگر، سرنوشت تو شکست آرتور ویزلی باروفینه بود. چگونه توانستی به وظیفه‌ات در حق باسیهاگرها و هگریون‌های کوچولویی که به تو امید داشتند، پشت کنی؟ برو که در آغوش هرمیون سایه‌ها جایی برای بزدلان نیست.

باسیهاگر که نمی‌دانست هرمیون چی می‌‌گفت و باسیهاگرهای کوچولو که بودند و هگریون از کجا آمده بود و چرا اصلا باید آرتور ویزلی را شکست می‌داد و برای چه زندگی‌اش اینقدر سخت بود و کاش وقتی همه مردم مرده بودند، باسیهاگر هم باهاشان می‌مرد و در دنیایی دیگر با هرمیون به خوبی و خوشی زندگی می‌کرد و همش تقصیر ولدمورت بود که سالیان پیش یواشکی باسیهاگر را هورکراکسش کرده بود و باعث شده بود باسیهاگر قوی باشد و منقرض نشود و کلی غصه خورد.

آن‌طرف‌ترترترتر، لرد ولدمورت یادش‌ آمد باسیهاگر هورکراکسش است و زنده شد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۷:۰۵ سه شنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۰
#95

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
جینی کوله باری از لوله‌سرباز ها برداشت که برود اما آن‌ها بیش از آن بودند که در یک کوله بار جا بشوند. پس باقی را زد زیر بغلش و گذاشت روی کولش و درون جیبش و زیر کش شلوارش و لای یقه اش و ... خلاصه همه‌ی خلل و فرج خودش و لباسش را با آن‌ها پر کرد و راه افتاد. درب خانه را که باز کرد، با آگهی‌های تبلیغاتی بی‌شماری که روی آن نصب شده بود مواجه شد. تخلیه چاه ... تخلیه چاه ... تخلیه چاه ... قالیشویی شربت اوغلو، شعبه دیگری ندارد ... تخلیه چاه ... تخلیه چاه ... قالیشویی لول آوران، لول میبره لول میاره! چشمش که به این آگهی خورد، جرقه‌ای در مغزش شکل گرفت و فریاد زد: «همینو میخوایم ما! » سپس در را بست و برگشت تو. بعد یادش افتاد شماره را برنداشته، دوباره باز کرد. خم شد و نیمه‌ی بالاییش را از لای بیرون برد و در همین حال بود که مالی سر رسید و شپلق خواباند در گوش نیمه‌ی پایینی جینی و گفت: «تو که هنوز لای دری دختر! داری چه غلطی می‌کنی؟ »

جینی با شماره‌ای در دست برگشت و بلافاصله شپلق دوم خوابید در آن یکی گوش نیمه‌ی پایینیش. مالی بدون توجه به لول‌هایی که با موج حاصل از ضرباتش، از زیر دامن جینی بیرون می‌ریخت، فریاد زد: «داری شماره می‌گیری؟ تو این وضعیت قرمزی که برای حکومت پدر باروفینه‌ت پیش اومده، تو هنوز فکر این جینی‌بازی‌هایی؟ پوففف! خوبه زود شوهرت دادیم که دست از این کارا برداری دختر! داداشت گفت این هری با دامبلدور میگشته و ممکنه بخاری ازش بلند نشه که تو رو پابندت کنه ها! ما گوش نکردیم ... »

جینی که می‌دید بین جملات پشت سر هم مادرش، فرصت حرف زدن نمی‌یابد، کاغذ را رو به مادرش گرفت اما این کار فقط فریادهای او را بلندتر کرد: «لول می‌بره لول میاره؟ شرح وظایفته؟ لول بردی و بدون این که کاری واسه لولیدگیشون بکنی، همین جوری لول آوردی؟ کی اینو واست نوشته؟ نکنه تبدیل به نفوذی حکومت پدر باروفینه‌ت شدی؟ از کی خط می‌گیری؟ باسیهاگر؟ معلوم بود! تو بچگیت هم با باسیلیسک سر و سر داشتی ... چه خوش اشتها هم هستی! باسیلیسک با اون قد و قامت ... هاگرید با اون قطر ... بایدم ترکیبشون چشمتو بگیره! »

جینی دلش می‌خواست بزند دک و پوز مادرش را بیاورد پایین که کم‌تر حق بگوید. اما جهت این که شان و منزلت مادر در پست پایین نیاید، به کشیدن او از برق اکتفا کرد و او که ساکت شد، گفت: «این یه آگهیه مادر! اما نه یه آگهی ساده ... این کلید حل مشکل لول شدن سربازهای ماست! حالا بپرس چطوری؟»

جینی خیلی منتظر ماند اما پاسخی نشنید. پس دوباره مادرش را به برق زد. بلافاصله بوی نامطبوعی فضا را پر کرد. جینی سراسیمه فریاد زد: «عه وا خاک عالم! سوختی مامان؟ »

مالی از او و برگرداند و با لحنی بی تفاوت گفت: «اصلا بسوزم ... مگه فرقی هم می‌کنه؟ »

جینی لحن مادرش را که دید، دوباره بو کشید ... بوی سوختگی نبود. بوی تخم مرغ می‌آمد. دوشاخه‌ی مادرش را از پریز کشید و گفت: «دیدی چی شد؟ اشتباهی «چیزکُن»ـت رو زده بودم به برق. » و این بار پریز درست را به دوشاخه زد. مالی پرسید: «چطوری؟ » و جینی پاسخ داد: «ما زنگ می‌زنیم به این‌ها تا بیان و سربازهامونو ببرن. »

مالی چیزی از نقشه‌ی او نفهمیده بود. در حالی که به طور نامحسوس انگشتانش را برای آغاز مجدد سیلی‌ها ورز می‌داد گفت: «خوب اینا که لول هستن! لول ببره لول بیاره که چی بشه؟ »

جینی با افتخار آماده‌ی گفتن نقطه‌ی اوج نقشه‌ی هوشمندانه‌اش شد: «خوب ما میدیم لول ببرن، بعد تعقیبشون میکنیم. اون جا از لول بودگی درشون میارن. قبل از این که دوباره لولشون کنن و بخوان لول بیارن، سربازهای نالول رو ازشون می‌دزدیم. »



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ یکشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۰
#94

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
-سربازا به جای خودشون!

سربازان در هم لولیدند و له شدند و لای هم رفتند و لوله شدند.

-ای بابا. صدبار گفتم سرباز خوب بفرستید برامون. اینا که لوله شدن.

رییس ارتش حکومت ویزلی‌ها، مالی ویزلی بزرگ و با عظمت و قدرتمتد و قدرتمدار، به توده لوله‌های روبرویش نگاه کرد که در پادگان ارتش ویزلی‌ها یک عالمه بودند و پهن شده بودند و لای هم شنا می‌کردند. مالی ویزلی نگاه کرد، دید درست نیست این همه لوله وسط پذیرایی خانه‌اش ولو شده باشند و اگر خواهر آرتور اینا بخواهند یهویی بیایند خانه‌شان، کلی برایش حرف در می‌آورند و مخصوصا آن یکی خواهر بزرگتر آرتور که آنقدر افاده دارد که هر وقت می‌خواهد برود سرویس بهداشتی، باید یک یارویی همراهش باشد و دم در بایستد و افاده‌هایش را برایش نگه دارد تا خانم برود اجابت مزاج کند، برگردد، افاده‌هایش را از یاروهه پس بگیرد و برود مدرسه دنبال هفده بچه زشت و بی‌خاصیتش و برشان دارد بیارد خانه کج و کوله‌اش با آن پرده‌های دو گالیونی که حتی مادرِ خرفت و کور و کچل و احمق آرتور هم با آن چشم‌های این‌وری و آن‌وری‌اش می‌تواند ببیند چقدر تار و پودشان وا رفته و اصلا خیلی بدند.
پس تصمیم گرفت لوله‌ها را جمع کند و پس بفرستد کارخانه سازنده‌شان و بگوید سربازانی که فرستاده‌اند تبدیل به لوله شدند و یاروهای کارخانه یا سرباز تازه برایشان می‌فرستند یا مالی همه‌شان را سوپ می‌کند و به رون می‌دهد.
مالی صاف ایستاد. دامنش را درست کرد. آستین‌هایش را بالا زد. رفت. پلاستیک برداشت. لوله‌ها را جمع کرد. گذاشت توی پلاستیک. تلفن را برداشت. زنگ زد.
-سربازایی که فرستادید همه تبدیل به لوله شدن. این چه وضعشه آقا؟ ما اینجا سعی داریم از سیاره حفاظت کنیم. ما می‌خوایم یه ارتش محکم داشته باشیم که حافظ حقوق ویزلی‌های جهان باشه علیه باسیهاگر ملعون. ما سر هر دری یه عکس از باسیهاگر زدیم که ملت دشمنشونو بشناسن. ما دستور دادیم همه باسیلیک‌ها و هاگریدها غیرقانونی بشن. بعد شما می‌گی سرباز ندارین؟ مگه می‌شه آقا؟ من ملکه این سیاره‌م. من وزیر ارتش این سیاره‌م! نمی‌ذارم!

ملکه سیاره، گوشی را محکم قطع کرد و محکم سر جایش نشست و محکم اخم کرد و محکم عصبانی شد. چند لحظه محکم سپری شد و مالی محکم فکر کرد.
بعد محکم گوشی را برداشت و محکم شماره جینی را گرفت.
-جینی، بالاخره وقتش رسیده... وقت ماموریتی که این همه سال براش تربیتت کردم... وقت وظیفه‌ای که بعنوان پرنسس جهان بهت محول شده... وظیفه‌ای که هفتمین پیشگوی ماه زمین پیشین ازش گفته بود...

مالی محکم مکث کرد تا اثر کلماتش محکم منتقل شود و جینی محکم متوجه شود چقدر همه‌چیز محکم است.

-وقتش رسیده که سربازای لوله‌شده ارتش حکومت وحشت آرتور ویزلی باروفینه رو برداری، با خودت به سرزمین‌های دوردست ببری و درمان لوله‌شدگیشونو پیدا کنی. جینی، آینده این سرزمین به تو و این لوله‌ها بستگی داره‌. جینی، مادرت دوسِت داره و می‌دونه از پس این وظیفه خطیر برمیای. جینی، امید همه ما تویی...


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۲ ۲۲:۲۵:۴۵
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۲ ۲۲:۲۷:۱۲


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
#93

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۵:۵۵
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 167
آنلاین
دنیای جادوگری همیشه جای عجیبی بود. خصوصا بعد از انقراض و شکل‌گیری دوباره انسان‌ها عجیب‌تر هم شده بود. مثلا موز دیگر شکل قبلی خود را نداشت و ظاهری پهن داشت. هرچیز پهنی، دراز و هر درازی، پهن شده بود. و این یعنی دنیای وارونه‌ای شکل گرفته بود. درنهایت هم تنها ویزلی‌ها و چند کاراکتری که خودشان را نخود هرآشی می‌کردند (که برای شکل‌گیری تراژدی داستان ضروری بودند.) زنده ماندند. ویزلی‌ها هم تکثیر شده بودند و سلطنت ویزلیسیمی خودشان را تشکیل داده بودند.

***


درهر زمانی شرایط یک چیز نسبی است. مثلا اگر باسیهاگر از شرایط خود ناراضی و توسط ظلم زمانه له شده بود، در عوض کسان دیگری در شرایط رویایی خودشان زندگی می‌کردند. بازهم مثلا همان کسان دیگر همیشه منتظر بودند تا یک خاندانی، لردی، چیزی به قدرت برسد و بعد از آن سریعا دست به دستمال شوند. برایشان فرقی نمی‌کرد چه کسی و از چه طریقی به قدرت رسیده است. همین که اصیل باشند برایشان کفایت می‌کرد!

ویزلی‌ها خوشحال، باسیهاگر ستم‌دیده و سیریوس علی الظاهر فردی سودجو از ستم‌دیدگان بود. اما ماروولو از سلطنت طلبان دو آتیشه بود که قبل از به حکومت رسیدن ویزلی‌ها، سالیان سال آنور آب یک شبکه دوهزاری بی مخاطب داشت که مدام به بر پک و پوز خودش می‌کوفت و فریاد اصالت سرمی‌داد. ماروولو قبل از حکومت ویزلی‌ها ید طولایی در خدمت به سلطنت قبلی داشت. اما بعد از تغییر شرایط و حاکم شدن ویزلی‌ها، به سرزمین مادری خود بازگشت. از دستمال‌کشی اتاق آرتور شروع کرده بود اما پسر باهوشی بود. خیلی سریع پیشرفت کرد.

کمی گذشت تا آنکه آرتور به پاس خدمات ماروولو، او را به عنوان نخست وزیر خودش برگزید. همیشه مدعی بود که در دوران نخست وزیری من، قیمت چوبدستی حتی یک گالیون هم بالا نرفت. درست هم می‌گفت چون او در تولید چوبدستی خودکفا شده بود و اون خانم هم که اونجاست، طرفدار حکومت قبلیه، برن گمشن، آره عیب نداره چیه؟!!

بازهم گذشت و گذشت تا آنکه خطر وجود سیریوس نامی که باسیهاگرهای شهر را علیه حکومت تحریک می‌کرد، به گوش ماروولو رسید. سیریوس خیلی زود توانست منبری شود و باسیهاگرهای فراوانی را دور خود جمع کند. شاید ماروولو حرف‌های سیریوس را درک نمی‌کرد و البته این موضوع کاملا طبیعی بود. کسی که شکمش سیر است را چه به اینحرفها. اما باسیهاگرها سیریوس را خوب می‌فهمیدند. لازم نبود سیریوس برایشان از اشکالات متن در انتقال مفهوم بگوید. آنها دلی پاک داشتند و حرف های اورا روی هوا می‌گرفتند.

ماروولو برای نگه داشتن حکومت تمام تلاشش را می‌کرد. چون دیگر تحمل اداره یک شبکه دسته چندم آنور آبی را نداشت و از شرایط فعلی‌اش راضی بود. پس به سراغ آرتور رفت و او را از ماجرا با خبر کرد.
- دادا آرتور یه سیریوس نامی پیدا شده که ادبشم فقط روی زبونشه! وگرنه یَک منافقیه که دومی نداره. بایستی برای سلامت حکومت مون هم که شده امثال این ویروس‌ کثیف رو حذف کنیم.


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۱۹:۵۱:۴۸

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹
#92

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
خلاصه: پاراگراف آخر پست قبل!


شرایط که بد باشد، فضا خوراک محبوب و مشهور شدن می‌شود! مثلا یک بار یک آوازه‌خوانی بود که دید ملت جانشان به لب رسیده و دارند انقلاب می‌کنند. رفت اول صف اعتراضات و برای انقلابشان آهنگ هم خواند و بعد هم که انقلاب شد، برچسب ضدانقلاب چسباند روی بقیه‌ی آوازه‌خوان‌ها و حذفشان کرد و خودش ماند و حوضش! مدتی که گذشت و آب‌ها از آسیاب افتاد، دوباره رفت اول صف اعتراضات که فضا چرا تنگ است؛ انگار نه انگار که خودش اول کسی بوده که تنگ کرده! مردم هم کلی حال کردند و جوری استاد استاد به نافش بستند که انگار آواز را این بابا ساخته و آن اساتید مطرود اصلا نبوده‌اند! بگذریم.

شرایط بد بود و باسیهاگر معترض بود و هرجا سخن از اعتراض است، نام سیریوس بلک می‌درخشد! بالاخره سیریوس سال‌ها حبس کشیده بود و تجربیات خوبی در این دوران به دست آورده بود. او بعد از چند بار گوشمالی و دستمالی و دیگر بولی‌های مالشی توسط گنگ‌های زندان، تصمیم گرفت چند نوچه دست و پا کند و گنگ خودش را داشته باشد تا دیگر بولی نشود. برای همین به سراغ دیگر سوژه‌های بولی می‌رفت و ژست دلسوزی می‌گرفت تا اعتماد آن‌ها را جلب کند. در آن سال‌ها، همه فکر می‌کردند سیریوس رفیق گرمابه و گلستان لرد سیاه بوده و با یک طلسم، یک خیابان مشنگی را کل یوم منفجر کرده و یک دوجین آدم را فرستاده آن دنیا و دبدبه و کبکبه‌ای دارد. غافل از این که یک موش کثیف این کارها را کرده و او را شکست داده و او دمش را هم نتوانسته بخورد! خلاصه که آن بدبخت‌ها هم فکر می‌کردند او برای خودش کسی است و می‌رفتند زیر بلیطش.

اکنون سیریوس تصمیم داشت همین روش را خارج از زندان نیز به کار بگیرد؛ به سراغ تک تک کارگران آسیب دیده و دیگر اقشار کم درآمد برود و رول یک انقلابی سفت و سخت را برایشان بازی کند تا عده‌ای پشت سرش بایستند.

- سلام باسیهاگر! تو باسیهاگر باهوش و زحمتکشی هستی. به نظرت این ناعادلانه نیست که هیچ باسیهاگری توی حکومت نیست و یه عالمه ویزلی توی حکومت هست؟!

- ناعادلانه؟ خوب باسیهاگر یه دونه است و ویزلی‌ها 3 میلیاردن. با احتمالات هم حساب کنی شانس اونا برای رسیدن به قدرت بیشتره. من فقط از کارفرمام ناراضیم که حق بیمه‌مو نمی‌ده!

- منم دقیقا همینو می‌گم! شاید چون نویسنده داره دیالوگای منو می‌نویسه و تو لحن منو نمی‌شنوی منظورم خوب منتقل نشده باشه. حرفم اینه که به نظرت نباید یه سازوکاری باشه که باسیهاگرها بیان به سیریوس‌ها رای بدن که حقشون رو از کارفرماها بگیرن و بعد با هم ویزلی‌ها رو سرنگون کنن و تخت رو برای سیریوس‌ها خالی کنن؟ هوم؟ موافقی؟

- اینی که الان گفتی، چجوری ترجمه‌ی اونی بود که قبلش گفتی؟

باسیهاگر، باسیهاگر باهوشی بود.


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۷ ۲۰:۲۳:۵۴


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۰:۰۴ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
#91

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
رودولف حالی به حالی شده بود. برایان حالی به حالی شده بود. هکتور حالی به حالی شده بود. دایره محافظت از موجودات جادویی به رهبری آرتور ویزلی حالی به حالی شده بود. حکیم ابوالقاسم فردوسی حالی به حالی شده بود. مادرش حالی به حالی شده بود. تمام مردم دنیا حالی به حالی شده بودند. عبوژ همین‌طور که لای مردم رشد و مردم بیشتری را تصرف می‌کرد، قدرت می‌گرفت و توی دهان و دماغ و چشم و مغز مردم بالا می‌رفت. هی بالا رفت و رشد کرد و تصرف کرد تا رسید به مغز مردم و تویش رفت و خلاصه اینقدر رسوخ کرد تا بالاخره دچار آگاهی جمعی از طریق ادراک اجتماعی شد و آی‌کیواش پله پله بالا رفت تا دیگر حتی از برایان هم باهوش‌تر شد و به نیروانا رسید. عبوژ حالا تبدیل به یک موجودیت هوشمندِ چند جسمیتی شده بود‌. عبوژ قهرمان بود. عبوژ آلفا و امگا بود. عبوژ ابتدا و انتها بود. عبوژ زنده می‌کرد و می‌میراند. عبوژ تنها ثابتِ هستیِ متغیر بود.
عبوژ به این مرحله از ادراک که رسید، تصمیم گرفت دیگر خیلی می‌داند و کسی مثل او نمی‌داند. پس از توی گوش همه مردم بیرون ریخت و شروع کرد زمین را خوردن. عبوژ خورد و خورد تا دیگر چیزی از زمین نماند و مردم وسط فضا شناور ماندند.
-عه. زمین کو؟
-نرقص.
-نمی‌رقصم که. شناورم.
-هااا. ببخشید.
-خیر. نمی‌بخشم. به شناور بودنم توهین کردی.

مردم شماره ۱ پرید روی مردم شماره ۲ و گلویش را درید و خونش را خورد. بعد برگشت سر جای اولش.
-خب. زمین کو؟
-عبوژا زمینو خوردن.
-ای بابا. بدون زمین که نمیشه.

مردم شماره ۳ راست می‌گفت. بدون زمین نمی‌شد. پس همه مردمان شناور دور هم جمع شدند و دست هم را گرفتند و با هم یک گوی بزرگ ساختند که شد سطح زمین. بعد هم هرچه درونشان بود -اعم از دندان و زبان و زبان کوچک و اپی‌گلوت و مری و معده و روده و حنجره و شش و قلب و خون و مخ و بصل‌النخاع و خود نخاع و سندروم روده تحریک‌پذیر و دیابت و رویاهای کودکی و ترس‌های بزرگسالی- را ریختند توی گوی تا محتویات درون زمین را شکل دهد.

چهار میلیارد و پانصد میلیون سال گذشت تا دوباره زندگی روی کره انسان شکل گرفت. اولین میتوکندری‌ها در دریاها همدیگر را خوردند و سلول شدند و سلول‌ها گنده شدند و داروین آمد و میمون‌ها را آدم کرد و دوباره هوموسیپینس گونه برتر زمین شد و نئاندرتال‌ها را خورد و قرون وسطی را گذراند و وارد رنسانس شد و بعدش انقلاب صنعتی کرد و مدرنیسم آمد و مردم دچار بحران اگزیستنسیال شدند و مارکس آمد و بعدش جنگ جهانی بود و بعدش جنگ سرد و بعدش برایان سیندرفورد. اما یک روز که آدم‌ها داشتند روی کره انسان زندگی می‌کردند، یکهو پایشان گیر کرد و افتادند توی یک چاه بزرگ و همه‌شان مردند. چرا؟ چون چهار میلیارد و پانصد میلیون سال پیش مردم شماره ۱ زده بود مردم شماره ۲ را کشته بود. درنتیجه مردم شماره ۲ جای خودش را در سطح زمین پر نکرده و یک چاله بزرگ جایش خالی مانده بود.
این میان، تنها گونه‌ای که منقرض نشده بود، خانواده ویزلی‌ها بود. آرتور، خانواده‌اش را با دایره حفاظت از موجودات جادویی برداشته بود و همه با هم توی ماشین پرنده‌اش در هوا مانده بودند و باروفینه شده بودند و توی ماشین چراگاه ساخته بودند و می‌چریدند و زنده می‌ماندند.
خانواده ویزلی‌ها بعد از دیدن انقراض دوباره انسان‌ها روی زمین فرود آمدند و نژاد خودشان را پخش کردند و جهانی پر از ویزلی‌ها ساختند که با ویزلیسم فاشیسم اداره می‌شد و رییسش آرتور ویزلی بود که با رعب و وحشت بر مردم حکومت می‌کرد و همه را تحت نظر داشت و مخالفانش را می‌زد و تازه همیشه هم شب بود و باران می‌بارید و مردم کت‌های بلند می‌پوشیدند و کلاه داشتند و فضا خیلی خفقان‌آور بود.

اما یک نفر از سلطنت وحشت آرتور ویزلی‌ِ باروفینه راضی نبود: باسیهاگر!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
#90

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
برایان وسایلش را روی میز گذاشت و دست به سینه به حاضران کلاسش خیره شد.
امروز موضوعِ از پیش تایین شدِی کلاس، *شما با کمالات هستید، خودتون رو باور داشته باشید* اعلام شده بود و طبیعتا شرکت کنندگان زیادی در این کلاس بودند.

نگاهی گذرا به افراد کرد و در ذهنش تک تک کلمات *وصایا* رژه ارتشی میرفتند، باید این افکار جدید را به خورد شرکت کنندگان میدادو آنها را که در نظرش مغروقینی در دریای مواج پوچ گرایی بودند را نجات میداد.

دقایق سپری میشد و کلاس طولانی تر!

-خیله خب از الان کلاس به حالت گفتگو محور تغییر وضعیت میده! میتونید بحث کنید.

بحث های پوچ و بی ارزش کمالات گرایانهِ ی رودولف با ساحره هایی که دچار ضعف اعتماد به نفس بودند به درازا میکشید و برایان فرصت داشت افکارش را برای تغییر جهت کلاس متمرکز کند.

*ناک ناک*

-متوجه نیستید اینجا کلاس داریم؟

با ورود جن خانگی که بطری های شیشه ای آب را با چرخ دستی وارد اتاق میکرد عصبانیت برایان کاسته شد و دوباره کلاس به جو قبل باز گشت.
یادش می آمد برای این که نخواهد گالیون خرج کند بطری ها را از زباله دان شهر لندن جمع کرده بود و جن های خدمه را مجبور کرد از آنها برای توضیع آب بین شاگردانش استفاده کنند.

مباحثه کنندگانی که حالا اکثریت کلاس را تشکیل میدادند دهان های کف کرده و گلو های کویرین خود را با جرعه ای آب عبوژ دار طراوت بخشیدند و این طراوت از عبوژ ها در دقایقی نچندان طولانی به قلب و روح افراد حاظر رسوخ کرد.

رودولف احساس عجیبی داشت دیگر حسی به کمالات نداشت و در دل، خود را سرزنش میکرد که چرا وقتش را اینجا تلف میکند.
باید برای خودش کسی میشد که کمالات به سویش از سوی کائنات روانه شوند.

در ذهنش نجوایی بود که او را برای یافتن مسیرش به کوچه پس کوچه های شهر پر فریب لندن فرا میخواند.



نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.