واقعا چه اتفاقی برای آنها پیش می آمد به جز اینکه پیتر که حال خوشی نداشت با تکان کوچکی که به چوبدستیش داد تمام آن سیب زمینی های فلک زده را منفجر کرد؟!
- نه! نه پیتر! بگین من خواب میبینم! آخه این چطور تونست؟ همش باید میرفتیم و اونا رو برمیداشتیم!
- پیتر تو یه احمق کله پوک (
سانسور شده)....
- پلاکس آرامش خودتو حفظ کن!
-ای وای! تمام سیب زمینی هام جزغاله شدن! هوا هم که ابری نیست پس چطور...
-ابلیویت! ایمپرویوس! خب حالا برو به مغازت و تا سه ساعت دیگه بیرون نیا!
- ریداکتو!
شــــــــــــــــــــــپــــــــــــلققققققق!!!!
( با این اتفاق تمام مرگخواران به کنار پرتاب شدند و فروشنده هم از این فرصت استفاده کرد و فرار کرد)
- دیگه چرا پیتر؟! ایییییییییییی مرلییییییییییییین!
- باید پیترو به حالت اول برگردونیم! هی فروشنده! باید یه چیزی...واستین ببینم فروشنده کوش؟
- اون الان همین جا بود! من نگهش داشته بودم! لعنت بهت پیتر!
- دیگه اینجوری نمیشه! باید دو سه تا کروشیو بخوری...نه ولم کن گب! ولم کن تا این پیترو جزغاله کنم! فقط باید میرفتیم اونور خیابون و یه گونی سیب زمینی بر میداشتیم!
- وایسین! من یه فکری دارم! ببین بلا! تو الان اون با طلسم فرمان جادو کردی؛ بهش دستور بده یه گونی سیب زمینی برات بیاره.
- آفرین! فکرت عالی بود پلاکس!
- وایسین الان میام.
(درون مغازه)
- هی فروشنده! زود باش یه گونی سیب زمینی برام بیار.
- جلوی در هست خانم!
- اممم...نه اونا رو فروختی.
- اما من دیگه سیب زمینی ندارم خانم.
- پس کجا دارن؟
- این موقع هیچ کسی سیب زمینی نداره!
- باشه!
- چی شد بلا؟ چرا دستات خالین؟
- این یارو سیب زمینی تموم کرده؛ ازشم پرسیدم که از کجا میتونم گیر بیارم. گفت فعلا امروز هیچ جایی سیب زمینی ندارن. ای لعنت بهت پیتر!
- چرا شما ها لباس نپوشیدین؟ با این برفی که الان داره میاد یخ میزنین! بیاین برین تو چادر من!
- این چی میگه پلاکس؟
- پیتر؟ حالت خوبه؟
- من چه بدی دارم؟ زود برین داخل چادر اونجا غذام هست.
- باید بریم دنبال سیب زمینی!
- نه رودولف! اول باید فروشنده رو پیدا کنیم، یا حداقل یه راهی پیدا کنیم که این پیترو به حالت اول برگردونیم! شاید این پیتر دوباره یه گندی بالا آورد.