هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰

Harre_pater


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۰:۱۸ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 8
آفلاین
از زبان هری پاتر
اتفاقاتی که افتاد خیلی عجیب بود امیدوارم که یک رویا نباشد.
هاگرید: هری به چی فکر می کنی پسر
هری: به اتفاقاتی که افتاد خیلی عجیب و هیجان انگیزه و مهم تر از اون فوق العاده است.
یعنی پدر مادر من جادوگر بودن!
یعنی من جادوگر هستم؟
هاگرید: درسته هری تو جادوگر هستی یه جادوگر خیلی خیلی بزرگ و مشهور وقتی به هاگوارتز بری متوجه میشی که همه تورو میشناسند هری من ایمان دارم که تو یکی از بهترین و شجاع ترین جادوگران قرن خواهی شد.


حرف های هاگرید خیلی عجیب بود یعنی واقعا من بین جادوگران، مشهور هستم؟
گیج شدم یعنی اون هری که هر صبح برای دادلی و خانواده اش صبحانه درست می کرد از این به بعد وارد یه جایی خوب میشه؟ امیدوارم.
هری: راستی هاگرید از این وسایلی که اینجا نوشته من هیچکدوم رو ندارم باید چیکار کنم.
هاگرید: الان به کوچه دیاگون میریم تا این وسایل رو تهیه کنیم
دیگه چیزی نگفتم تا برسیم به همین جایی که هاگرید می گفت
هاگرید: خب رسیدیم
هری: وایییی اینجا چقدر قشنگه همه بچه ها هم سن و سال خودم بودند و داشتن خرید می کردند یه دست بچه ها جغد،وزغ و گربه دیده میشد.
حس خیلی خوبی بود برای رفتن به هاگوارتز روز شماری می کردم
خیلی خیلی زیاد خوشحالم!!
فکر کنم بالاخره دوره خوشبختی من هم فرا رسیده ولی کاش پدر و مادرم زنده بودن و من تا این سن پیش خاله ام زندگی نمی‌کردم که اینقدر عذاب بکشم
هاگرید: هری از کجا شروع کنیم؟
هری: اول بریم چوب دستی بخریم
هاگرید: نه چوب دستی رو می‌زاریم برای آخر کار الان باید بریم یه حیوان خانگی بخریم
هری: باشه بریم

داشتیم به سمت مغازه حیوان خانگی می‌رفتیم به جلوی مغازه رسیدیم که یک جغد خوشگل و سفید اونجا تویه قفس بود.
خدای من خیلی خوشگله!!
هری:هاگرید اینو ببین چه خوشگله
هاگرید:آره خیلی قشنگه بیا بریم بخریمش

با هاگرید به سمت فروشنده رفتیم.
گفتگوی هاگرید و فروشنده
هاگرید_ فروشنده+
_ببخشید آقا این جغد که اون بالاس رو می خواستم میشه لطفاً بدین
+این جغد گرون ترین حیوون خونگیه یعنی از بقیه جغد ها ۵ سکه گرون تره
_باشه مشکلی نیست لطفا بدین بهم

از زبان نویسنده:

فروشنده جغد رو به هاگرید داد هاگرید هم پول رو حساب کرد و با هری به سمت خرید بقیه وسایل حرکت کردند...


سلام.
من تازه عضو شدم. قبلا اصلا عضو نمی شدم. اخه نامه برام نمیومد. لطفا پیگیری کنید. خلاصه خیلی رو داستانم کار کردم.
امیدوارم خوشتون بیاد.



سلام. خوش اومدین به کارگاه داستان نویسی.

داستانتون روون و ساده‌ست، اما مشخصا لازم نیست شبیه کتاب و طبق کتاب بنویسید یا اول هر بند بنویسید از زبان هری یا از زبان نویسنده. باید یک لحن و زاویه‌ی دید رو انتخاب کنید و تا پایان با اون پیش برید.
علائم نگارشی پستتون هم ناقص و برای این‌که یک پست خوانا بنویسید، بهتره بعد از تموم شدن چک کنید تا علائمش کامل باشه و غلط تایپی و املایی نداشته باشه.

اما به هر حال، می‌تونید این فرصت رو داشته باشید که با ورود به ایفای نقش و فعالیت و نقد گرفتن، پیشرفت کنید و بهتر و بهتر بشید.

پس...

تایید شد!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۴ ۱۹:۱۰:۱۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ دوشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

allanoldman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۴ شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۴۷ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از گیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره15
صدای خنده های ترسناک و مسخره ای به گوش می رسید.هوشیار شدن بعد از بیهوشی چندین ساعته،حسابی حالم را گرفته بود.گیج بودنم خیلی طول نکشید،تا اینکه گرمای شدیدی در مچ دودستم حس کردم. زنجیری نه چندان تمیز ،محکم مرا به زمین وصل کرده بود. بی روحی زنجیر و سرمای حاکم بر عمارت خالی از هر گونه حرارت تناقض عجیبی با سوزش و سرخی دستانم ایجاد کرده بود.ورد سوزش درون،ورد مناسبی برای شکنجه بود،اما برای من،نه!من،هری پاتری که چندین بار با پروفسور لوپین این ورد ها را تمرین کرده بود،مقاوم تر بود.
کمی که حواسم از رعب عمارت و درد زنجیر ها پرت شد،آگاهی محیطی ام بیشتر مرا ترساند؛هرمیون بیهوش و غل و زنجیر شده در یک طرف،سیاهی حکمفرما بر خانه ی روح زده،قاب عکسهای آویزان بر در و دیوار از خاندان مالفوی،بوی گند مرگخوار ها؛همه و همه نشانگر این بود که ما در عمارت مالفوی هستیم ،واین یعنی دردسر بزرگ.

******

چیزی که بیشتر از همه مرا می ترساند،نبود رون بود.جای خالی رون فکرهای عجیب و ترسناکی را به مغزم می رساند و مثل دارکوب،مغزم را سوراخ می کرد.شکنجه های بی رحمانه ی آنها،هیچکس را زنده نمی گذاشت،رون که با آن صبر و تحملش قطعا قبل از اینکه شکنجه می شد،می مرد!
تصور اینکه بعد از شنیدن خبر مرگ رون،خانواده اش چه حالی می شوند،اندک رمق باقی مانده در بدنم را سر می آورد.حاضر بودم بمیرم،اما او زنده بماند.
صدای خنده ای آشنا لحظه به لحظه نزدیکتر می شد.خنده اش...نه! خنده هایشان روی مخ بود.حالم داشت بد می شد.
ناگهان صحنه ای که جلوی چشمانم ظاهر شد،دنیا را بر سرم هوار کرد.

******


رون و دراکو،دست بر شانه یکدیگر،مانند دو دوست صد ساله،قدم می زدند و خوشحالی شان عالم را برداشته بود و همراهشان دو مرگخوار می آمدند.حالا فهمیدم چه چیزی می توانست جای مارا در آن جنگل بزرگ لو بدهد.
تنها یک نفوذی خائن!...

صدای فریادم زمین را لرزاند:((عوضی کثیف!چطور تونستی؟!))
رون خنده کثیفی کرد،روی شکمم خم شد و به آرامی زمزمه کرد:((هری،پسر برگزیده!همیشه به تو حسودیم می شد،چرا باید مادر من به تو بیشتر از من و بچه هاش توجه می کرد؟!هان؟!چرا باید فضای آروم خانواده ما،بعد از حضور تو به این حد متشنج می شد؟!چرا؟بگو چرا؟!همیشه دوست داشتم جای تو باشم، ولی از وقتی فهمیدم نمی تونم مثل تو بالای چاه باشم،تصمیم گرفتم تورو هم مثل خودم توی چاه بکشم.))
با نگاهی که خودم از شدت درد و ناراحتیش متعجب شده بودم،گفتم:((چرا تو؟چرا صمیمی ترین دوستم؟!کسی که بارها باهاش لب تیغه مرگ رفتم ،چرا تو رون؟!چرا...))حرف آخرم رو خوردم.ناراحتی و درد جایش را به خشم و کینه داد.با حالتی بین زمزمه و فریاد گفتم:((تو یک خائن پست فطرتی!))
رون از حرکتم جا خورده بود.اما خودش را جمع کرد و چوبدستیش را بسمتم گرفت.سوزش و گرمای زنجیر بیشتر شد.آه از نهادم بلند شد و فریاد من،میان خنده های رون و دراکو و دو مرگخوار دیگر محو شد.

******

با هر قدمی که رونالد ویزلی مرگخوار بر میداشت ،ذره ذره امید من ریخته می شد.آرزوی مرگ می کردم ولی حالم بدتر از مرگ بود،خیانت رون سلاحی به بزرگی یک شمشیر به قلبم فرو برده بود.هر طور که فکرش را می کردم نمی فهمیدم که چه اتفاقی افتاده بود که رون،شخصی که از خانواده مالفوی و خود شخص لرد ولدمورت متنفر بود،انقدر سنگدل می شد که تن به ذلت مرگخوارگی میداد.دیگه امیدی به زندگی نداشتم،چه برسه به نجات.
چشمانم را بستم وبه لحظه ی حال،لحظه ای پوچ و هیچ اجازه جریان دادم.ناگهان نیرویی قوی مچ دست راست و سپس دست چپم را آزاد کرد و بی سروصدا مرا بلند کرد.چشمانم را که باز کردم،فرشته ی نجات را در قامت یک جن خانگی دیدم.دابی بود که باز به کمکم آمده بود.کمکی که انتظارش را نداشتم ولی نیازش را چرا!

******

همانطور که حیرت زده ایستاده بودم،ناگهان با خیزی که هرمیون برداشت غافلگیر شدم و فهمیدم بیهوشی او فریبی بیش نبوده.دو مرگخوار و رون و دراکو تا بخود بیایند،خلع سلاح شده بودند.بهت آنها فرصت نزدیک شدن هرمیون به مارا فراهم کرده بود.همه چیز ناگهانی اتفاق افتاده بود.نارسیسا و لوسیوس مالفوی هم نفس زنان ظاهر شدند.اما دیر شده بود.رون آماده شیرجه زدن شده بود،اما ناگهان خشکش زد.باورش نمی شد،ما منتقل شده بودیم.
لب ساحل دراز به دراز افتاده بودم و همزمان با نفس راحتی که میکشیدم،مغز ناراحتم به آخرین لحظه ی ثبت شده در ذهنم فکر می کرد.آخرین ارتباط چشمی که لبریز از سه احساس ناخوشایند بود.ناراحتی خشم و کینه...


پست بسیار قشنگی بود...

تایید شد!

مرحله‌ی بعد:گروهبندی!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۴ ۱۲:۵۵:۵۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ دوشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

Elina1234


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۱۶ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تو مدرسه هاگوارتز بودیم ، در راه با هرمیون اشنا شدم .
تو مدرسه اول گروه بندی میشدیم .
چند نفر جلوی من و هرمیون بودن ، بعد رفتن اون چند نفر ، هرمیون ر‌و صدا زدند که برای گروه بندی بره.یه کلاه گذاشتن رو سرش و بعد به سمت گروه خودش رفت و بعد از اون ‌گفتن که من بیام .
رفتم و نشستم رو صندلی ، کلاه رو گذاشتن رو سرم ، بوی بدی میداد ولی مجبورم .
کلاه شروع به صحبت کردن کرد .
تعجب کردم که حرف میزد.
کلاه گفت : شجاعی،ولی عاقلانه ازش استفاده نمی کنی.به خودت باور داری ، زیاد عاقلانه تصمیم نمی گیری . به احساسات بقیه هم کم احترام می زاری.
انتخاب سخته ، نظرت چیه ؟
گفتم : هافلپاف گروه مورد علاقه ی منه.
گروه من شد هافلپاف شد .
اره همون گروهی که دوست دارم توش باشم .
وقتی پیش بچه های گروه رفتیم خودمون رو به هم دیگه معرفی کردیم ، غذا رو خوردیم و به خوابگاه رفتیم ، اونقدر که خسته بودم زود خوابم بردو......

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


سلام به مدیر سایت جادوگران اینم داستان من ، امیدوارم خوب باشه.



سلام!
خوش اومدید به کارگاه داستان نویسی.

پستتون روون و ساده بود و قابل فهم، ولی ازتون می‌خوام با یه پست دیگه که در اون خلاقیت بیشتری به خرج دادید و راجع به اتفاق جالب‌تری از این مسئله‌ی معمول نوشتید برگردید. و کوتاه بودن پست نمی‌تونه دلیل بر خوب نبودنش باشه، اما توضیحات و جزئیات بیشتر به جذابیت پستتون اضافه می‌کنه.



تایید نشد.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۴ ۱۲:۵۹:۴۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

ویکتوریاویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۴ دوشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
از کنار زندگیم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره 5

همراه با چند تا از دوستانم وارد سرسرا شدیم.
جای خیلی قشنگی بود.پروفسور دامبلدور،پروفسور مگ گونگال،پروفسور هاگرید و... در اونجا بودن.
یک کلاه عجیب و غریب هم روی یک میز مخصوص بود.
از بقیه شنیده بودم که یه کلاه،گروه های هر کدوم مون رو مشخص میکنه اما نمیدونستم که حرف هم میزنه.
پروفسور مگ گونگال یکی یکی اسم هامون رو صدا زد و ما هم به نوبت میرفتیم روی صندلی مینشستیم و پروفسور کلاه رو روی سرمون میگذاشت.
پروفسور مگ گونگال اسم دوستم امیلی رو صدا زد و امیلی رفت که روی صندلی بشینه.
پروفسور کلاهو رو سرش گذاشت و کلاه شروع کرد به حرف زدن:«شجاعی،قدرت طلب،یکمی هم مغرور.....گریفیندور»👏
امیلی با خوشحالی کلاه و از سرش برداشت و اومد پیشم و گفت:«واااااای خیلی خوشحالم💗فقط کاش قبل از اینکه کلاهو رو سرمون بذاریم بهمون میگفتن که کلاه چه بوی بدی داره.
هر وقت خواستی که کلاهو رو سرت بذاری حتما ورد قطع حس بویایی رو اجرا کن»
-من که این ورد و بلد نیستم!!
-اوففففففف خب فقط جلوی بینی تو بگیر که بویی رو متوجه نشی.
-باشه ممنون که گفتی💛.
بعدش پروفسور مگ گونگال اسم منو صدا زد:«کاترین ردکینگ».
با خوشحالی رفتم و روی صندلی نشستم و پروفسور کلاه و رو سرم گذاشت.
-وایییی این کلاه چرا انقدر بزرگه یعنی بعضی از سال اولیا سرشون انقدر گندست؟؟
اوف اوف پیف پیف.چه بوییم میده!!
کاش به حرف امیلی گوش میکردم و جلوی بینی مو میگرفتم.
یهو کلاه به حرف اومد و گفت:«آهای بچه جون،از یه کلاه ۱۰۰۰ساله چه انتظاری داری؟؟انتظار داری بوی کلاه نو بده!!؟؟»
تو دلم گفتم:«یعنی یه اسپری خوشبو کننده نداشتن که بزنن بهش یکم خوشبو بشه؟؟هر چند فکر نکنم روی این بوی بد،اسپری اثری داشته باشه!!»
دوباره کلاه گفت:«ای بابا!!!بس کننننن.مثله اینکه نمیدونی من توانایی خوندن ذهنتو دارم».
گفتم: «ببخشید ببخشید منظوری نداشتم...»
-نکنه بخاطر این حرفم بندازتم تو اسلیترین!!
-نگران نباش این کارو نمیکنم!!
-آخیش
-خب خب خب...عدالت طلبی تو خونته،دختر باهوشی هستی،شجاع هم که هستی،اهل یادگیری چیز های جدید......ریونکلا💙💙💙💙
باورم نمیشد.
از خوشحالی داشتم منفجر میشدم.
منو تو همون گروهی گذاشت که آرزو شو داشتم💖
با شادی فراوان از کلاه تشکر کردم و اونو از سرم برداشتم و پیش بقیه هم گروهیام رفتم و باهاشون مشغول گپ و گفتگو شدم.
بعدش منو هم گروهیام آواز سر دادیم:
«ریونکلای عادل از دره تن_ولی ریونکلا هوشش بها داد»
بعدش هم همه کلاه هامونو پرت کردیم به هوا...
منم خوشحال مشغول خوردن غذا های لذیذی که پروفسوردامبلدور ترتیب داده بود شدم.
اون روز یکی از بهترین روز های زندگیم بود؛چون میدونستم که از این پس،سال های خیلی خوبی رو در هاگوارتز تجربه خواهم کرد....


تایید شد!



مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۰ ۱۷:۴۹:۲۰

سعی نکن مثل بقیه باشی....
خودت باش تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰

پاترهری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
از دنیایی با طراوت و نشاط از دنیایی پر از غشق ♥
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 9
آفلاین
تصویر شماره ۵


وارد محوطه هاگوارتز شدم
واییی خدای من اینجا چقدر بزرگه
تو کتاب ها دیده بودم عکس هاشو ولی بازم از نزدیک خیلی قشنگ تره
جلوی درب سرسرا پروفسور مک‌گونگال اومد و توصیه های لازم رو انجام داد و راجعب گروه بندی گف
خدایا من اصلا دوست ندارم تویه اسلیترین بیوفتم
امیدوارم کلاه گروهبندی منو داخل اسلیترین نندازه
حرف های پروفسور
مک‌گونگال تموم شد.
درب سرسرا باز شد
خدای من چقدر اینجا بزرگه
سقف سرسرا با اینکه با جادو این شکلی شده ولی بازم خیلی زیباست!!
هاگوارتز بهترین مدرسه دنیاست!!
رفتیم به سمت کلاه گروهبندی
اسم های بچه هارو خوندن
هر کس داخل گروهی افتاد که به خصوصیات فردی اش مربوط بود
در تاریخچه گروه های هاگوارتز نوشته است
مدرسه هاگوارتز توسط چهار نفر از بهترین جادوگران دنیا تاسیس شده است و این چهار نفر
گودریک گریفندور
روونا ریونکلاو
هلگا هافلپاف
سالازار اسلیترین

نام دارند.
بعد چند وقت بین این اعضا اختلاف به وجود می آید و
هرکدام عقیده جدایی دارند
اسلیترین اعتقاد داشت که هاگوارتز جایه جادوگران اصیل است و جادوگران مشنگ تبار نباید به هاگوارتز بیایند
ریونکلاو میگفت من فقط به اعضای باهوش درس می دهم.
گریفندور می گفت من فقط به دانش آموزان شجاع درس میدهم.
اما هافلپاف بین کسی فرق نمی گذاشت و عقیده داشت که همه جادوگر هستند و فرقی بین آنها وجود ندارد.
به همین دلیل مدرسه به چهار گروه
گریفندور
اسلیترین
هافلپاف
ریونکلاو
تبدیل شد
گریفندور برای اعضای شجاع
ریونکلاو برای اعضای باهوش
و اسلیترین برای اعضای اصیل زاده.
و هافلپاف هم که برایش این چیز ها مهم نبود اما اعضای هافلپاف واقعا مهربان بودند و آنها هم بین جادوگران فرقی نمی گذاشتند.
خب این از تاریخچه گروه های هاگوارتز بود!!
من خودم چون تقریبا جسارت زیادی دارم و تقریبا زرنگ هم هستم دوست دارم در گریفندور یا ریونکلاو باشم
خب نوبت من شد
رفتم و روی صندلی نشستم حس عجیبی بود
استرس زیادی داشتم
کلاه گفت: خب جسارت و شجاعت بالایی در تو میبینم اماخب هوش خوبی هم داری
انتخاب سختیه ولی خب برو به
گریفندور
خیلی خوشحال شدم با ذوق و شوق بسیار رفتم به سمت میز بزرگ اعضای گریفندور و آنجا نشستم
مطمئنم سال بسیاری خوبی برام میشه چون داخل گروهی که عاشقش بودم افتادم.



سلام به سایت عالی و فوقالعادهی جادوگران!!

خیلی خوشحالم که عضو شدم و قبل از اینکه عضو بشم داستان نوشتم😊


سلام. خوش اومدی. ما هم خوش‌حالیم که به جمعمون اومدی.
یکم زیادی از توضیحات شناخته شده کتاب استفاده کردی، انتظار داشتم خلاقیت بیشتری به خرج بدی و در مورد حس و حالت موقع ورود به هاگوارتز و گروهبندی بیشتر بنویسی. با این حال نمی‌خوام اینجا متوقفت کنم. وارد ایفای نقش که بشی بهتر می‌تونی پیشرفت کنی.

تایید شد.

مرحله بعد... خب به نظر میاد خودت زودتر رفتی.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۹ ۲۳:۴۰:۰۸

زیبا ترین چیزدردنیا خود دنیاست.تصویر کوچک شده


تصویر شماره ۵ گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ چهارشنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۰

•_•Girl


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۴۰ شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره ۵ گروه بندی
ساحره ای که پرفسور مک گونگال نام داشت بعد از توضیح دادن درباره گروه های چهارگانه هاگوارتز دانش آموزان را به تالاری با شکوه تر از سراسری که اول از آن عبور کرده بودند هدایت کرد در گوشه ای از تالار میزی بزرگ به چشم میخورد که مخصوص اساتید بود
از چهره نگران و هراسان برخی از دانش اموزان میتوان به مشنگ زاده بودن انها پی برد چرا که از انچه که پیش رو دارند هیچ خبر ندارند و سعی میکنند خود را برای بدترین چیز ها اماده بکنند اما برعکس از چهره برخی دیگر هم مانند راشل شور و شوق را میتوان حس کرد و این نشان میدهد که این دانش آموزان در خانواده ای جادوگر تبار بزرگ شدن و کاملا و یا حداقل اندکی از انچه که پیش رو دارند با خبرند
راشل‌با بی صبری نگاهی به صف تویل دانش اموزان انداخت از زمان کودکی وقتی که خواهرش سیبل خواطراتی از هاگوارتز برای او بازگو میکرد با اشتیاق به حرفای او گوش میداد و برای رفتن به هاگوارتز لحظه شماری میکرد و همیشه در رویاهایش خود را میدید که نشان ارشدی بر روی سینه دارد و با غرور تکبر در راه رو ها قدم میزند و دانش آموزان خطا کار را مجازات میکند و وسایل غیر مجاز را توقیف میکند در تیم کوییدیچ هم مانند خواهرش سیبل بازی خواهد کرد و حال اندکی بیشتر با این رویایش فاصله نداشت
میتوانست صدای دختری وحشت زده را ازپشت سرش بشنود دختر مدام با موهای خرمایی رنگش ور میرفت و ناخن هایش را میجوید و می‌گفت:
من فکر میکنم میخوان ازمون یه امتحان خیلی سخت بگیرن مثل مدارس تیزهوشان اما من هیچی بلد نیستم و وقتی نامه به دستم رسید فکر کردم کار راجر پسر عمومه اخه اون عادت به شوخی های مسخره داره!
راشل از حرفای دختر فهمید که او یه مشنگ زاده ست با خود فکر کرد:اخر کدوم ادم عاقلی با یه همچین موضوع به این مهمی شوخی میکند و واقعا دریافت نامه از سوی هاگوارتز مسخره ست؟؟؟؟؟ و اینکه مشنگ ها مدارسی دارند که افراد باهوش و خنگ را از هم جدا میکند؟به این باید گفت مسخره و نه دریافت نامه ای مهم برای رفتن به هاگوارتز!!!!
در همین افکار بود که پرفسور مک گونگال را در حالی دید که کلاهی جادوگری بسیار کهنه و قدمی و نخ نما در دست داشت را بر روی چهار پایه گذاشت
_خودش است این کلاهه قاضی است ما را با این گروه بندی میکنند سیبل به من گفته بود!!!!
چنان این جمله را بلند گفته بود که نیمی از جمعیت با چشمانی گشاد به او نگاه کردن درست که انگار به زبانی بیگانه صحبت کرده باشد
_ دانش اموزان عزیز خواهشمندم لطفا به احساسات خود مسلط باشید!
راشل که از قبل سرخ تر شده بود کاملا نگاه خیره مک گونگال را احساس میکرد همه نگاه ها به سوی پرفسور مک گونگال برگشت
_اسم هر کی رو که صدا میزنم بیاد تا گروه بندی بشه اما قبل از اون با دقت به شعر کلاه قاضی گوش می‌دین
همون لحظه کلاه تکانی خورد و شکافی هم مانند دهان پدیدار شد
خودمو میکنم معرفی....من هستم کلاه قاضی!
آهای آهای بچه جون..من تشخیص میدم درونتو خیلی اسون
گریفندوریا شجاع و دلیرن...حتی شده باشه برای عزیز ترین کَساشونم میمیرن....هافلپافی های مهربون
نمیکنی مثل اونا پیدا حتی تو آسمون....ریونکلاوی ها باهوشن
همیشه دنبال کسب علم و دانشن....اسلیترین زیرک
همیشه هست دنبال قدرت...اینا هستن چهارتا گروه هاگوارتز
از من نترس بچه ی ناز
پ منو بکن بر سر
چون من کلاه قاضی دانا هستم
این بود تمام حرفام
تا سال بعد خدانگهدار
تا شعر کلاه قاضی تمام شد راشل به همراه بقیه جمعیت شروع به دست زدن و تشویق کلاه قاضی کردند
پرفسور مک گونگال کمی به جلو امد و گفت
_خب دانش اموزان عزیز اسم هرکی رو که میخونم بیاد و روی چهار پایه بشینه و کلاه رو بزاره سرش تا گروه بندی بشه
دیگر وقتش رسیده بود
ایا او مثل خواهر و پدرش به گریفندور میپیوست و یا هملنند مادر نیمه پریزادش به ریونکلاو؟
مک گونگال اسم ها را میخواند و کلاه قاضی با صدایی بلند نام گروه او را اعلام میکرد
_راشل جونز
وقتی بر روی چهارپایه نشست اخرین صحنه ای که دید جمعیت دانش اموزانی بود که با کنجکاوی و یا شایدم فضولی سرک کشیده بودند او را بهتر ببینند
لبه ی کلاه کاملا جلوی چشم هایش را گرفته بود
صدای ارامی که فقط او قادر به شنیدنش به راشل گفت:
بله بله بسیار شجاع و نترس هستی و این شجاعتت قابل تحسینه اما در کنار شجاعتی که داری باهوشم هستی و بسیار قدرت طلب! بسیار زیرکی! و‌حالا باید تصمیم بگیرم کدوم گروه بندازمت
کلاه قاضی با صدای بلند اعلام کرد:
گری...... اسلیترین!!!!!!!
صدای همهمه جمعیت بلند شد کلاه قاضی در تصمیم اولش صرف نظر کرده بود و این اصلا سابقه نداشت
مک گونگال کلاه را از سر او برداشت و نفر بعدی را صدا زد
راشل میکوشید باور کند آنچه که شنیده ست درست است
پدر و خواهرش گریفندوری بودند و مادرش ریونکلاوی این امکان نداشت که در اسلیترین بیوفتد حتما یه اشتباهی به وجود اومده او باید با مدیر مدرسه صحبت میکرد تا به مشکلش رسیدگی بکند بله همین درست است!
(شعر کلاه قاضی رو از خودم نوشنم امید وارم که مورد رضایتتون قرار گرفته باشه)


خیلی خوب نوشته بودی. شعرت هم خوب بود. فقط سعی کن از علائم نگارشی بیشتر استفاده کنی. هر وقت جمله‌ت تموم می‌شه نقطه بذار، و اگه در ادامه‌ی جمله بعدی بود می‌تونی از ویرگول استفاده کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۹ ۲۳:۴۸:۲۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۰

Sitw


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره ۱۰
عکس شماره ۱۰:قرار بود کوییدیچ بین اسلایترین و گریفیندور برگزار بشه. بازی کنان این دو تیم شرط بسته بودند که اگر هر تیمی برنده شود اون گروه،گروه برتر هاگوارتز میشود.پس این بازی برای افراد این دو گروهی اهمیت خاصی داشت. ولی گریفیندور یک مشکل اساسی داشت اونم این بود که یابنده گروهشون دیگه حاضر به بازی نبود و هیچکس دیگر هم حاضر نبود جای اون رو بگیره.توی همین دوران هری پاتر سال اولی در اولین کلاس پروازش شرکت کرد.به نظر اون پرواز آسون بود و با چند بار تمرین یاد میگیره و همین هم شد اون در اولین کلاس پروازش خیلی موفق بود.وقتی موفقیت هری پاتر به گوش بازیکنان کوییدیچ رسید،انها بلافاصله به پیش هری پاتر رفتند و از اون درخواست شرکت در بازی کردند؛هری پاتر هم بخاطر عشقی که به پرواز داشت قبول کرد.فردای آن روز که هری در حال تمرین برای بازی بود هاگرید پیش او آمد و گفت:هری تو که تصمیم نداری با این جارو توی مسابقه شرکت کنی¿¡ هری گیچ و مبهوت بهش نگاه کرد.هاگرید پوزخندی زد و گفت:بیخیال تو یه جارو خوب میخوای برای همین باید بریم کوچه دیاگون و برات یدونه خوبشو بخرم.هری که از این حرف خیلی خوشحال شد قبول کرد و قرار شد بعد از پایان تمرین جلوی جلو خونه هاگرید بره تا باهم برن.وقتی تمرین تموم شد هری و هدویگ رفتن اونجا و هاگرید هم آمد و آنها با هم به سمت کوچه دیاگون رفتند.انجا خیلی از آخرین دفع که هری رفته بود شلوغ تر بود،انها از بین مردم رد شدند و به مغازه رسیدند.بعد از کمی گشتن هری یک جارو را انتخاب کرد و پس از خرید به هاگوارتر برگشتند...چند روز بعد:بازی داشت شروع میشد و هری خیلی استرس داشت.همه بازی کنان دو تیم سر جای خودشان ایستادند و بازی شروع شد؛بازی خیلی سخت تر از چیزی بود که هری تصور میکرد هردو تیم خیلی برای این بازی تمرین کرده بودن.کمی از شروع بازی گذشت و هر دو تیم مساوی بودند،که هری اسنیچ رو که از کنارش گذشت را دید و به سرعت دنبال اون گذاشت و یابنده اسلایتیربن هم دنبال هری بود.هر دو کنار هم وایساده بودند و هر کدام داشتند تلاش میکرد که زودتر اسنیچ را بگیرند.هرمیون که دلش نمی‌خواست اسلایتیرین برنده بشه، زیر لب جادویی رو گفت و باعث شد کنترل جارو از دست یابنده اسلایتیرین خارج بشه و هری پاتر اسنیچ طلایی بگیره.این اتفاق خیلی باعث خوشحالی تیم گریفیندور شد و آنها تا شب جشن گرفتند.پایان


سلام و خوش اومدید به کارگاه داستان نویسی.

داستانتون بدون توقف پیش رفته و این یکم خواننده رو اذیت می‌کنه. لازمه که برای راحتی خوندن پستتون، و زیبایی ظاهریش، با اینتر بخش‌ها و بندهای مختلف پستتون رو از هم جدا کنید.

اما با این حال می‌دونم که این مشکلات هم با ورودتون حل خواهند شد...


تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱ ۱۴:۱۲:۴۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ دوشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۰

HaRmE


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ دوشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۳۴ دوشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
از میدان گریمولند
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 13
آفلاین
تصویر شماره ی شش
هری رون و هرمیون هنگامی که از کلاس تغییر شکل درامدند، ناگهان کسی با سرعت ازجلویشان رد شد. رون گفت:
ــ اون چه مرگش بود اصلا کی بود؟
هری گفت: نمی دونم
هرمیون در حالی که به نقطه ای خیره شده بود گفت: می خواد چه کار کنه؟
رون گفت: کی؟ هرمیون خوبی؟
ــ متوجه نشدین؟
ــ چیو متوجه نشدیم؟
ــ اون مالفوی بود دراکو مالفوی دلشت گریه میکرد.
هری گفت:
ــ چی؟ امکان نداره.!
هرمیون: خب بیاین مطمئن شیم.
رون: چطوری؟
هری: با نقشه. نقشه ی غارتگران
رون: خب حالا فرض کن فهمیدیم هرمیون ک.....
هرمیون کجاست؟
هرمیون در حالی که از پله ها بالا می امد گفت اومدم!
رون: کجا بو......
هرمیون: بیاین نقشه رو اورد. خب اینطور که معلومه داره میره چی، واقعا؟ اونجا چه کار میکنه؟
رون: کجاست؟
هرمیون گفت: دستشویی میرتل گریان بیاین بریم.
رون: چی کجا بریم؟
هرمیون ـ دستشویی میرتل گریان. خب راستش من... یادتونه سال دوم معجون مرکب درست کردیم؟ من یه مقداری رو برای الان نگه داشتم. من از این می خورم و به شکل میرتل در میام و می فهمم مالفوی چه مرگشه.
رون گفت: هرمیون مطمئنی که خوبی؟ چطوری می خوای یه زره از میرتل رو توش بریزی؟
هرمیون: نگران نباش فکر اونجا شم کردم.
هری: کسی اینحا نیست می تونی الان بخوری.
هرمیون مقداری از معجون راخورد و به شکل مبرتل درامد.
رون: دمت گرم بابا تو خیلی باهوشی!
هرمیون/میرتل: ممنون رون! من رفتم.
هرمیون به دستشویی میرتل رفت مالفوی در انجا بود. همین که چشمس به میرتل/هرمیون افتاد گفت: تو اینجا چه کار می کنی گند زاده ی احمق؟
هرمیون/میرتل پاسخ داد: امممم من ه... مرتلم اره میرتلم. تو هم باید دراکو باشی هان؟
ــ اره من دراکو هستم.
ــ چرا گریه می کنی؟
ــ فضولیش به تو نیومده گند زاده ی احمق
ــ میشه لطفا این کلمه ی زشت رو به زبون نیاری؟
مالفوی چیزی نگفت. پس از چند دقیقه سکوت مالفوی گفت:باشه میگم. امروز من تو معجون سازی نمره ی خوبی نیاوردم. اگه بابام بفهمه حساب اسنیپو می زاره کف دستش ولی خب من نمی تونم به بابام بگم.
ــ چرا!؟
ــ الان بابامو تو وزارت خونه حسابی گیره نمی تونم به اون بگم.اسنیپ گفت که دامبلدور مجبورش کرده اون کارو کنه.
هرمیون/میرتل:نه بابا دامبلدور از این کارا نمی کنه.هی دراکو یکی صدات می کنه
صدای کسی در راه رو می پیچید:دراکو، دراکو مالفوی پروفسور اسنیپ با هات کار داره.
هرمیون/میرتل:بهتره من برم امیدوارم موفق باشی
دراکو:ممنون.
هرمیون با با سرعت به سمت در می رود زیرا بک ساعت به پایان رسیده بود و او داشت دوباره به خودش تبدیل می شد.همین که دستگیره ی در را گرفت تا ان را باز کند مالفوی گفت:
ــ هی ببخشید که بهت گفتم گندزاده.
هرمیون به سمت او برنگشت و فقط گفت:اوه اشکال نداره.من باید برم.
سپس با سرعت از انجا رفت.دیگر خودش شده بود.در حالی که به فکر فرو رفته به چیزی برخورد.
ــ اوخ..
ــ چی؟هری تویی؟
هری شنل نامریی را کنار زد و گفت:اره رون هم هست بیا
ــ تا حالا کجا بودین؟
ــ داشتیم میومدیم دنبال تو.
هرمیون در راه برج تمام ماجرا را تعریف کرد رون که از خنده روده بر شده بود گفت:جدی؟..... او....اون بخاطر ماجون سازی گریه می کرد؟
پس از چند دقیقه به خوابگاه هایشان رفتند تا بخوابند.
همه چیز عجیب بود! هرمیون در دل خندید و گفت مالفوی دیگه استاد مورد علاقه نداره
پایان🌹


امیدوارم که قبول کنید یک هفته میشه که روش کار کردم.


---
پاسخ:

هنوز نقطه‌ضعف‌هایِ قابل تغییری دیده می‌شه اما برای این مرحله کافیه...

تایید شد.


ویرایش شده توسط HaRmE در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۳۰ ۱۳:۲۴:۰۵
ویرایش شده توسط HaRmE در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۳۰ ۱۸:۳۷:۳۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۳۱ ۱۱:۳۶:۴۸

شجاعت=هری♥♥i
مهربانی=جینی♥♥
هوش=هرمیون♥♥
قدرت مالفوی ها

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰

جنیفر داون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۸ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
"تصویر شماره ی ۵"
سلام من لونا براون هستم. امروز داشتم کتاب میخوندم اتاق من یه میز تحریر داشت و روبروش پنجره ی بزرگی بود. داشتم روی میز تحریرم کتابمو میخوندم که یهو یه صدا شنیدم. شبیه صدای در زدن بود. رفتم در اتاقمو باز کردم و کسی نبود. از پله ها رفتم پایین و در خونمونو باز کردم بازم کسی نبود. گفتم شاید خیالاتی شدم. به خاطر همین برگشتم به اتاقم و در رو بستم. نشستم روی صندلیم و ادامه ی کتابمو خوندم(کتابم مربوط به گیاه ها بود.) دوباره صدای در رو شنیدم. و سرم رو که بالا آوردم یه جغد سفید همراه با یه نامه دیدم. پنجره رو باز کردم و نامه رو از جغد سفید گرفتم. وقتی که نامه رو باز که باز کردم دیدم که از طرف یه مدرسه جادوگری به نام هاگوارتزه. خلاصه به پدر و مادرم گفتم و اونا قبول کردن و حاضر شدم و رفتم داخل قطار. داخل قطار با دو تا پسر و یه دختر آشنا شدم به اسم هری و رون و هرماینی. ما با هم دوست شدیم. بعد رسیدیم و رفتیم داخل هاگوارتز. رفتیم توی سالن اصلی. اونجا بچه های زیادی نشسته بودن و یه کلاه روی یه صندلی بود. خلاصه هری و رون گروه بندی شدن. بعد از اونا هرماینی گروه بندی شد و بعد از هرماینی اسم من رو خوندن. رفتم روی صندلی نشستم و پرفسور مک گوناگال کلاه گروهبندی رو روی سرم گذاشت. کلاه گروهبندی بهم گفت:تو خیلی شجاعی. تو مهربونی و به همه کمک میکنی. تو خیلی باهوشی با توجه به اخلاقت و ویژگی هات گروهی که مناسبته گریفیندوره. پا شدم و رفتم کنار هرماینی و هری و رون نشستم. به همدیگه تبریک گفتیم و غذا خوردیم. بعد با سرگروهمون رفتیم داخل خوابگاه و اون شب رو من خیلی راحت خوابیدم قبل از خواب به خاطر عادتی که داشنم از پنجره به بیرون نگاه کردم و ستاره ها و ماه رو دیدم. من چون داخل مسیر خیلی خسته شده بودم خیلی سریع خوابم برد.

سلام به سایت خوب جادوگران. امیدوارم که داستانم خوب باشه و قابل قبولتون باشه. من فقط یه سوال دارم. وقتی که شما تایید کردین از کجا باید بفهمم؟ داخل پیام شخصی برام میاد؟ خیلی ممنونم و اینکه لطفا داستانمو قبول کنین خیلی براش زحمت کشیدم.

---
پاسخ:
پست روونی بود... بزرگترین مشکل اما پرش و عجله‌ای بود که داشتی. خیلی موقعیت‌ها بود که می‌شد از توش داستان نوشت و زیباتر کرد نوشته رو.
اما متنت انسجام لازم رو داره و با ارفاق می‌تونه از این مرحله رد بشه...

تایید شد.


ویرایش شده توسط Melika_luna در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۹ ۱۵:۱۱:۲۴
ویرایش شده توسط Melika_luna در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۹ ۱۵:۱۴:۴۳
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۳۱ ۱۱:۰۱:۱۳

❤Jennifer Down❤


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۰

دنی کرشاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۸ شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱:۱۸ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از جایی که زندگی می کنم^-^
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
بزارین سریع بریم سر اصل مطلب.
اینکه یه صندلی بزاری جلوی یه گله جادوگر و یه فسقل بچه رو بشونی روش تا یه کلاه براش تصمیم بگیره کاری نیست که از آلبوس دامبلدور،آدمی که عکسش رو روی شکلات قورباغه ای می زنن انتظار بره!
همین طور که داشتم به این چیزا فکر می کردم ،اون زن خشک و رسمی که خودش رو مک گوناگال معرفی کرده بود از روی لیستش خوند:واکر دیانا
خدا پدر بابا مامان مشنگ زادم رو بیامرزه که یه اسمی روم گذاشتن که بین این همه آدم با این استرس بخاطر اسم ایرانی هم بهم خیره نشن.
از بین بچه ها رد شدم و روی صندلی نشستم.همه جوری بهم نگاه می کردن که خدا رحم کردن صندلی خشک باقی موند.مک گوناگال کلاه رو روی سرم کذاشت.گذاشت که چه عرض کنم.رسما جایی رو نمی دیدم.
یه صدای خش دار و آروم توی گوشم زمزمه کرد:شجاعی،ولی عاقلانه ازش استفاده می کنی.به خودت باور داری،ولی تا جای ممکن اعتماد به نفس کاذب رو از بین می بری.جاه طلب نیستی.ترجیح می دی یه گوشه به کارت برسی و بعد همه رو غافل گیر کنی.عاقلانه تصمیم می گیری ،ولی به احساسات بقیه هم احترام می زاری.به عقاید خودت باور داری و اهمیتی هم نمی دی اگه کس دیگه ای نقضشون کنه.با این اوصاف...
ریونکلا!
از روی صندلی بلند شدم و قشنگ تا نزدیک ترین صندلی گروهم که داشتن برام دست می زدن تلو تلو خوردم.احساسم مثل وقتی بود که اولین بار رفتم مهدکودک و بچه ها وقتی فهمیدن دورگه ایرانی-آمریکایی ام کلی ذوق کردن و کنجکاو بودن.
نشستم سر جام.یه دختر با موهای بلوند دستش رو گذاشت روی دستم:«خوشحالم که اومدی توی گروه ما!».چشماش خاکستری و خیلی درشت بودن:«اسم من لونا لاوگوده.اسم تو چیه؟».آروم لبخند زدم و گفتم:«اسم من دیانا واکره!شنیدی که».لونا خیلی جدی گفت:«آره.ولی هر کسی باید فرصت این رو داشته باشه که خودش ،خودش رو معرفی کنه».بعد خندید:«راستی،می دونستی لونا توی اساطیر یونان اسم یه تایتان بوده که الهه ی ماه بوده؟».فهمیدم منظورش چیه:«آره!دیانا هم نوع رومی آرتمیسه که اونم الهه ی ماهه!با این فرق که آرتمیس ایزدبانو بوده».دوباره لبخند زدم.با خودم فکر کردم ماه با اینکه از خودش نوری نداره ولی از همه ی چیزی که داره اسفاده می کنه و نمی زاره شب تاریک بمونه.حتی اگه بازتاب خورشید باشه.
منم از همه چیم برای محافظت از کسایی که برام مهمن استفاده می کنم.مثل خونواده ی مشنگم،مثل لونا



سلام و خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی!

بابت داستان قشنگی که نوشتی بهت خسته نباشید می‌گم. واقعا لذت بردم و دوست داشتم طولانی‌تر بود. فقط اینکه «بزار» در معنای گذاشتن غلطه و «بذار» درسته.

تایید شد!


مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۸ ۱۸:۴۲:۰۵

گاهی اوقات ایده آل گرایی منجر به شرارت میشه.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.