هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ سه شنبه ۱ تیر ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
در یکی از روز های آفتابی، کتی از خانه بیرون زد، تا کمی حال و هوا عوض کند. و همانطور که قاقاروی پشمی رو سرش بود، داشت از گرما ذوب میشد. وقتی به بازارچه رسید، روی میز هر غرفه ای را بررسی میکرد، بلکه بادبزنی پیدا کرده و بخرد... و بلاخره جلوی غرفه ای ایستاد. کتی، به اسم غرفه که لوازم جادویی بود نگاه نکرد. به پیرزن پشت غرفه که خالی گوشتی بزرگ گوشه ی دماغش داشت، نگاه نکرد. به توضیح بالای بادبزن که نوشته بود:
- هر بار با این باد بزن، خود را باد بزنید، اخمتان در هم خواهد رفت؛ آنقدر اخم خواهید کرد که دیگر اخمتان باز نخواهد شد.

کتی، خوشحال تر از همیشه باد بزن را برداشت.
- قیمتش چنده؟

پیرزن، قیافه ی پیشگو هارا، به خودش گرفت.
- این بادبزن...
-همینو میبرم.
- این...
- نگفتی چنده!
-ای...
- دو گالیون؟

پیرزن چشمانش را بست و فریادی کشید. بلکه کتی، به حرفش گوش کند. اما وقتی چشمانش را باز کرد، با دو گالیون روی میزش رو به رو شد. کتی رفته بود!

-آخیش!

کتی، حس کرد که صورتش جمع میشود.
- شاید چون دارم خنک میشمه...

خب، خلاصه اش کنم. از آن به بعد، کتی دیگر هیچ باد به زنی نخرید!



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۶:۱۰
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
خاک سرد همه جا را فرا گرفته بود. در تمام جهت ها چیزی به جز خاک به چشم نمیخورد. بدون ذره‌ای نور یا فضایی خالی. تنی رنجور در میان خاک به زنجیر کشیده شده بود. از ظاهرش مشخص بود که سال‌هاست در آنجا گرفتار شده است. هیچ نشانی از زنده بودن او به چشم نمیخورد. آنجا میتوانست یک قبر معمولی باشد که مرده‌ای را در میان گرفته است. اما اگر اندکی نزدیکتر میشدید میشد صدای نجوای ضعیفی را شنید...

- خب خب خب. پس این چیزی بود که دنبالش میگشتی هان؟ بعد از اون همه وقت و اون همه تلاش چیزی که میخواستی همین بود؟ پوسیدن بین یه مشت خاک؟

- ساکت شو! خودتم خوب میدونی که این چیزی نبود که میخواستم.

- جدی؟ من که شک دارم. در واقع اصلا اینطوری به نظر نمیاد. یه نگاهی به خودت بنداز. ببین توی چه وضعی گرفتارمون کردی. این نتیجه مستقیم عملکرد توئه. تو..‌موجود ضعیف!

- من ضعیفم؟ من همیشه جنگیدم. همیشه خدمت کردم. من وفادارم.

پلکهای نازک جسم به روی هم فشرده میشود و خاک رویش را کمی تکان میدهد.

- آره میدونم، همیشه خودتو با این حرفا قانع میکنی. خب بذار ببینم، اگه تو واقعا ضعیف نبودی الان اینجا بودی؟ راستش من شک دارم.

مرد سرش را برای مخالفت به اطراف تکان میدهد:

- این ربطی به ضعیف بودن نداره. من فقط...فقط یک بار شکست خوردم. این اتفاق ممکنه برای هرکسی پیش بیاد.

صدای درونی پوزخندی میزند و می‌گوید:

- برای هرکسی شاید ولی برای تو نه! برای کسی با ادعاهای تو نه! بذار رک بگم، کسی مثل تو حق شکست خوردن نداره! تو اون همه زحمت نکشیدی که به همین راحتی شکست بخوری!

مرد می‌دانست که صدای درونش حق دارد. او برای شکست خوردن برنامه ای نداشت. همیشه برای موفقیت تلاش کرده بود و خودش را شکست ناپذیر می‌دانست تا اینکه به خود آمد و دید که در میان خروارها خاک دفن شده است. ان هم با زنجیری از جنس فولاد دمشقی که او را در خاک گرفتار کرده است.

- من واقعا نمیدونم چه اتفاقی افتاد. من هیچ وقت فکر نمیکردم شکست بخورم. من همچین برنامه نداشتم.

- تو ابلهی! اگه ابله نبودی باید میدونستی که هرکسی ممکنه شکست بخوره و براش نقشه میکشیدی. ولی تو چیکار کردی؟ وقت شکست خوردی عین ادم های مسخ شده سر جات خشکت زد و اجازه دادی اونا به همین راحتی از بین ببرنت. تو اون لحظه که شکست خوردی، شکست نخوردی! زمانی که خودت رو باختی شکست خوردی. امیدوارم حداقل حالا اینو فهمیده باشی...

مرد خاطراتش را مرور کرد. همین طور بود.به یاد اورد چطور در برابر ضربات و طلسم هایی که به سمتش روانه می‌شد سست و بی عکس‌المعل مانده بود. او اجازه داده بود به این وضع بیفتد. او خودش اجازه داده بود زندگیش به پایان برسد. او خودش اجازه داده بود مرگ او را اسیر کند.

قطره اشکی از گوشه چشم چروک خرده اش پایین غلتید و جذب خاک شد. برای او باور کردنی نبود که سال ها خدمت و نبرد افتخار آمیز اینگونه به پایان رسیده باشد. به همین راحتی. به سادگی وزش یک باد سرد پاییزی و فرو افتادن برگی زرد از درختی استوار.

مرد دست هایش را مشت کرد و زنجیرها را کشید. صدای تکان خوردن زنجیرهای زنگ زده خاک را فرا گرفت. مرد دوباره زنجیرها را کشید. میخواست خودش را آزاد کند.

صدای ذهنش گفت:

- میخوای خودتو آزاد کنی؟

مرد این بار با صدایی بلند شبیه به فریاد گفت:

-بله!

-این بار آماده‌ای که واقعا مبارزه کنی؟

-بله!

-این بار حاضری قبول کنی که هرکسی ممکنه شکست بخوره و این هیچ ایرادی نداره، اگه برنامه‌ای برای جبرانش داشته باشه؟

مرد با تمام وجود فریاد زد:
- بله!

نجوای ذهنی به آرامی گفت:

-خوبه. الان آماده‌ای که خودت رو نجات بدی و یک بار دیگه شروع کنی. اما فراموش نکن. اگه دوباره اشتباه کنی سرانجامت همین قبر بدون سنگ خواهد بود. و شاید این بار دیگه من نباشم که بتونم کمکت کنم.

- میدوووووونممممممم...

مرد با تمام قدرت همان طور که فریاد می‌زد زنجیرها را کشید و آن‌ها را طوری پاره کرد که انگار از ابتدا وجود نداشتند. ریه‌هایش به کار افتاد و در جستجوی اندکی اکسیژن خاک را به داخل می‌کشید. گرما به آرامی به بدنش بازگشت و قدرت از دست رفته عضلاتش دوباره پدیدار شد. دستانش را مشت کرد و به خاک بالای سرش ضربه زد.

- محکم تر مشت بزن...تلاش کن...باید ما رو از اینجا ازاد کنی. ثابت کن که ارزش فرصت دوباره رو داری...

-ئههههههههههههههه.....

مرد با تمام توانی که در خود جمع کرده بود خاک بالای سرش را شکافت و مشتش را از خاک بیرون کرد. جریان هوای سرد به داخل فضای قبر روانه شد. باد سرد صورت استخوانی مرد را نوازش می‌کرد. میتوانست ستارگان شب را در بالای سرش در سقف آسمان مشاهده کند. او توانسته بود. موفق شده بود.

لبخند کم رمقی روی صورتش نقش بست. میتوانست دوباره شروع کند. میتوانست دوباره بجنگد.
مرد نگاهی به زنجیرهای فولادی انداخت و همان طور که آن‌ها را از دستش باز می‌کرد خطاب به آن‌ها گفت:

-من هنوز زنده ام لعنتی ها. روزیه هنوز زنده است...

در دور دست کلاغی زیر نور نقره فام ماه با صدای قار قار خبر زنده شدن یکی از مردگان گورستان را اعلام کرد...


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۸ ۱۷:۲۶:۵۰

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
م.م.ض

۳/۳


خانه ریدل شلوغ تر از هر وقت دیگری بود، لرد با تمام توان نفرت می‌ورزیدند و بلاتریکس از ذوق میخواست با پلاکس به پیاده روی برود.
سدریک بیدار شده بود و ایوا... ایوا تغییری نکرده بود و با سرعت بادکنک هارا در دهانش می‌چپاند.

کتی جدید، دیزی نسبتا جدید و پلاکس به طور نیم دایره اطراف فر نشسته بودند و در حالی که دست هایشان زیر چانه هایشان بود به کیکی که میپخت نگاه میکردند.
یکدفعه پلاکس هیجان زده بلند شد.
_ هی هی بچه ها! فکر نمیکنید یدونه م.م.ض خالی برای شخص مورد نظر یکم کم باشه؟ یعنی خیلی هدیه ناقابلی نیست؟

دیزی به کتی که هنوز به فر خیره بود و چیزی نمی شنید نگاهی کرد:
_ چرا... ولی، خب چیکار میشه کرد؟

پلاکس دستی در جیبش برد و بعد از کمی جست و جو، بومی به بزرگی خودش را درآورد.
_ یه نقاشی بکشیم براشون.

دیزی دور پلاکس و بومش چرخید:
_ چی بکشیم؟
_ عکس خود شخص مورد نظر!

دیزی ایستاد، چانه اش را خاراند، سرش را خاراند، کمی فکر کرد، باز چانه اش را خاراند و با تعجب به پلاکس وجد زده خیره شد:
_ خب بکش!
_ خب میکشم، میگم تو کمکم میکنی؟ آخه خیلی زمان نداریم.
_ من که نقاشی بلد نیستم.
_ لازم نیست کار خاصی انجام بدی، فقط یکم کمک کن!

درچنین لحظات سرنوشت سازی، ناگهان یک سایه سیاه از روی سر هردو گذشت و کنار کتی فرود آمد. کتی با خوشحالی صاحب سایه را در آغوش کشید:
_ هییی! قارقارو اومدی.

قارقارو هم کتی را در آغوش کشید و هردو یکدیگر را در آغوش کشیدند.
_ بیا بریم! می‌خوام برای اربـ...

کتی دستش را با شتاب جلوی دهان قارقارو گرفت:
_ هیششش! ساکت باش، بگو فرد مورد نظر.

و آرام دستش را برداشت:
_ خب همون شخص مورد نظر، میخوام برای اربابتون کادو بگیرم.

کتی با حالت پوکر فیسی با نگاهش قارقارو را مورد عنایت چشمی قرار داد و دستش را گرفت و بدون اینکه توجهی به دیزی و پلاکس بکند بیرون رفت.

_ این الان کجا رفت؟

دیزی هنوز در امتداد قدم های کتی خشک شده بود:
_ با قارقارو رفت واسه اربابمون کادو بگیره!
_ آها!

پلاکس پیشبند سفیدش، که با لکه های رنگ مزین شده بود به تن کرد:
_ پرستار دیزی! قلموی شماره چهار!

دیزی هم از مسیر قدم های کتی چشم برداشت و هردو مشغول شدند.

__________________________
چند ساعت بعد_اتاق شماره۲۳

_ میگم پلاکس یه بوهایی نمیاد؟

پلاکس با جهش غیر قابل باوری از روی صندلی پرید و پشت در فر فرود آمد.
دیزی هم پشت سرش حرکت کرد. با بیشترین سرعت ممکن شعله فر را خاموش کرد و دستکش های بزرگ را پوشید.
با باز شدن درب فر، توده بزرگی از دود سیاه تمام اتاق را پوشاند.
پلاکس بعد از سرفه های طولانی خودش را به پنجره رساند و آن را باز کرد. کم کم دود از بین رفت و از پشت دود دیزی نمایان شد که یک چیز سیاه رنگ در دست داشت و اشک در چشمانش جمع شده بود:
_ پلاکس خراب شد!

پلاکس به سمت او رفت و از جهات مختلف چیز سیاه را بررسی کرد:
_ خراب نشده که دیزی! ببینش، سیاه شده! فرد مورد نظر سیاه دوست دارن!

دیزی با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و لبخند زد:
_ راست میگیا! حالا بیا بریم بسته بندیش کنیم.

هنوز چیزی از کار بسته بندی کیک نگذشته بود که کتی هم به جمع آنها اضافه شد.
کمی بعد، کیک و نقاشی کادو پیچ شده آماده رفتن به اتاق شخص مورد نظر بودند.
مطمئنا شخص از دیدن یک کیک کاملا سیاه و یک نقاشی کاملا سیاه تر بسیار خوشنود میشدند.

پایان


تولدتون مبارک، شخص مورد نظر.



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
م.م.ض

۲/۳

پلاکس موقع رفتن قایمکی کار دستورالعمل کیک را، در دستان کتی چپاند.
کتی به سمت پاتیل قدیمی معجون سازی دیزی رفت و آن را روی اجاقی که خودش درست کرده بود گذاشت.
- بریم سراغ درست کردن م.م.ض.



کتی، دستور العمل مچااله شده را باز کرد و سعی کرد چیزی از آن بفهمد، گرچه چون هنوز خشک نشده بود، رنگ ها پخش شده بود و دستور را ناخوانا کرده بود.
-میخوای از روی اون کاغذ مادر بزرگت بخونی؟
-نیست! وقتی گابریل اومد، برای اینکه نبینه مجبور شدم بخورمش.
-مطمئنن مزه بدی داشته!
-شک نکن!

کتی دوباره به کاغذی که پلاکس نوشته بود نگاه کرد.
- اول... قیر؟
- مطمئنی؟

دیزی برای خواندن دستورالعمل، به کتی پیوست.
- فکر کنم شیر باشه.
- بعدی... آخه کودوم آدم عاقلی دستورالعمل رو با رنگ و قلمو مینویسه؟ مثلا الان این چیه؟ هارد؟

دیزی دستور را از دستان کتی، بیرون کشید و سعی کرد خودش چیزی از آن بفهمد.
- پلاکسه دیگه. چیکارش میشه کرد! خب من دستور میخونم، تو با هم مخلوطشون کن.

کتی، سرش را تکان داد و در حالت آماده باش قرار گرفت.

- شیر یک پیمانه.

شیر، با شتاب درون ظرف ریخته شد.

- شکر، یک دوم پیمانه.

شکر درون ظرف سر و ته شد.

- تخم ترق...
- تخم ترق؟
- ببخشید، تخم مرغ!

تخم مرغ ها، با تمام مخلفات درون ظرف انداخته شدند.

- آخری رو نمیتونم بخونم. اولش پودر داره...

همان لحظه درون طویله تسترال ها

پلاکس زیر خیلی آهسته غر میزد و به سمت سطل های فلزی پر از آب گوشه طویله رفت.
- تا من کتی رو ریز ریز نکنم دست بردار نیستم.

خنده ی موذیانه ای کرد.
- مگه میتونن بدون من کیک درست کنن؟ باید فرار کنم. اون دوتا بدون من گند میزنن!

به گوشه و کنار طویله نگاهی انداخت. پنجرن ای با یک سطل زیرش بهترین راه برای فرار بود.
پلاکس، سطل را زیر پایش گذاشت و سعی کرد از پنجره ی اسطبل فرار کند.

- پلاکس!

گابریل در را باز کرد، و در همان لحظه پلاکس از پنجره به بیرون سقوط کرد. بلند شد و خودش را تکاند.
- بد ترین سقوط آزاد عمرم بود.

دوان دوان به سمت درب خانه راهی شد و پله هارا دو تا یکی بالا رفت، تا هر چه زود تر به اتاق شماره ی بیست و سه برسد.

شترق

- عه! پلاکس!

کتی، کاسه را به گوشه ای پرت کرد و به طرف پلاکس دوید.
-کتی نزدیک من شدی نشدیا!
-ولی...

دیزی، دستانش را در هوا تکان داد.
- بس کنید. بیایین اینجا فعلا! وقت نداریم. پلاکس، این چیه؟
- پودر...

کتی، از بالا شانه ی دیزی به کاغذ نگاه میکرد و مواد داخل کاسه را هم میزد.
- میتونم قسم بخورم پودر سوراخیه.
پلاکس، چشم غره ای به کتی رفت.
- باشه. حالا برو ببینم پودر سوراخی...
- یافتم!

دیزی از خوشحالی، پلاکس را بغل کرد.
- مطمئنن خودشه. پودر سوخاریه!

کتی و پلاکس پوکر فیسانه همزمان گفتند:
- پودر سوخاری؟
- آره!
- درسته!

کتی، با خوشحالی، برای استفاده از این ماده، دلیلی یافت.
- آره خودشه! وقتی یه مرغ میزننش، خوشمزه میشه. به قارچم میزنن، حرف نداره. تعجبی نداره اگه ازش تو کیک استفاده کنیم.

قطعا با این حرف، دیگر سخنی باقی نمی ماند. تنها بسته آرد سوخاری که پیدا کردند، مال ده سال پیش بود و یک لایه ضخیم خاک، روی آن را پوشانده بود. کتی، با فوتی که هر سه شان را به سرفه انداخت، گرد و خاک را از روی پودر، کنار زد.
- مثل اینکه مال یه شرکته... که نه سال پیش به دلیل اینکه آردشون مواد سمی داشت، پلمپ شده ولی خب چون وقت نداریم خیلی ریز این مورد رو ندید میگیریم.

با خوشحالی در آن را باز کرد و همه را یکجا درون کاسه ریخت.
پلاکس که هنوز در حالت پوکر فیس مانده بود روبه کتی و دیزی کرد.
- یکی دیگه درست کنیم؟

کتی همانطور که مواد داخل پاتیل را هم میزد به پلاکس نگاه کرد.
- بنظرم فکر خوبیه. اما محض اطلاعتون باید بگم که دیگه آرد نداریم.

پس از اینکه مواد دیگر را درون کاسه ریختند و هم زدند، ماده ای سبز رنگ به دست آوردند که بهش میگفتند:
- خمیر کیک!
- درست شد.
- چرا سبزه؟
- طبق دستورالعمل رفتیم. جایی اشتباه نکردیم.
 
دیزی درست میگفت. دستورالعمل همین بود.
- راستی بچه ها... پودر قند نباید میریختیم توش؟ اینجوری که شیرین نمیشه.

کتی، با دستان چسبناکش دوباره دستور را چک کرد.
- نه. نداره. پودر قند نداره. نظر تو چیه، دیزی؟

اوق!
کله ی پلاکس و کتی، به سمت دیزی برگشت که کمی از مواد را مزه کرده و صورتش به سبز، تغییر رنگ داده بود.
- دیزی!
- تِخِش کن.

دیزی، پس از اینکه دو سطل بزرگ آب خورد، حالش بهتر شد.
- مزه زهر مار میداد. چجوری قراره اینو بدیمش به فرد مورد نظر؟

کتی، سعی کرد امید بدهد.
- شما تخم مرغ نپخته میخورین خوشمزس؟ پس باید اول بپزیمش.
- راستی...

پلاکس، به خمیر کیک سیخونک زد.
- این داره هی سفت تر میشه. بنظرم هر چه زود تر بزاریمش تو فر.

اعضای گروه م.م.ض، خمیر را درون قالب ریختند و درون فر گذاشتند.

ادامه دارد...


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۳ ۱۲:۴۸:۰۳


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۹:۱۶
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 231
آفلاین
م.م.ض

۱/۳

نور خورشید کم کم از پشت کوهای شهر لندن نمایان شد. صدای آواز خروس همسایه بیشتر افراد محله به جز سدریک و چهار تن دیگر را بیدار کرد. مثل هر روز صبح هیاهو کل فضای مقر ارتش تاریکی را در بر گرفت. هر کسی در آنجا مشغول انجام دادن وظایف و کارهای خود بود.
گابریل با محلول وایتکس هفتاد درصد خود کف راهرو ها را طی میکشید، تام به تسترال ها رسیدگی میکرد. رودلف قمه اش را تیز میکرد. هکتور دیگ معجون سازی اش را برای ساختن یک معجون تازه روی اجاق گذاشت.

همه چیز آروم و مثل همیشه پیش می رفت جز سر و صداهای خفیفی که از اتاق شماره بیست و سه می آمد.

-بلاخره پیداش کردم.

دِیزی کاغذ کهنه و قدیمی را از کتاب " چگونه یک آشپز ماهر شویم" کند و به سمت بقیه افراد حاضر در اتاق دوید.
- مادر بزرگم همیشه با همین دستور پخت پیش می رفت. آخر سرم اینقدر کـ...

پلاکس و کتی خیلی سریع از روی صندلی های خاک خورده بلند و به سمت دیزی حمله ور شدند. کتی خیلی محکم دستش را روی دهن دیزی گذاشت.
-آخه دختر چند بار بگیم، بجای اون بگو م.م.ض.

دیزی همانطور که زیر فشار دست کتی بزور نفس میکشید، با صدای نامفهومی سعی کرد حرف بزند.
-آوِه مَوه مَوی مِوامونو میمنَوه.

پلاکس و کتی که چیزی از حرف دیزی دستگیرشان نشده بود با تعجب به دیزی نگاه میکردند.
- کتی بنظرت الان نباید دستتو برداری بفهمیم چی میگه؟
-اوممم شاید!

کتی دستش را از روی دهن دیزی برداشت و دیزی چندین نفس عمـــــــیق کشید.
-گفتم ' آخه مگه کسی صدامونو میشنوه؟
-فکر نکنم. ولی خب کار از مهم کاری عیب نمیکنه. همه یادمون باشه به جای اون میگیم م. م. ض.

پلاکس کاغذی که در دستان دیزی بود را از او گرفت و بدون معطلی مشغول خواندن شد. پس از چند لحظه پلاکس همانطور که با دست چپش چشم هایش را می مالید، کاغذ را به دیزی پس داد.

- دست خط مادربزرگت خیلی بده. ببین خودت میتونی بخونی؟
-اوهوم.

دیزی کاغذ را از پلاکس گرفت و بدون معطلی با صدای تقریبا بلند مطالب درون کاغذ را خواند.
- مواد لازم برای تهیه م.م.ض آرد دو پیمانه، شکر یک و نیم...

پلاکس کاغذی را از روی میز پشت سرش برداشت و با قلموی سبز رنگی که در دست داشت، مواد لازم را پاک نویس کرد.
در همان لحظه ناگهان در اتاق باز شد و گابریل همراه با طی و سطل حاوی وایتکس هفتاد درصد خود در آستان در نمایان شد.
-اینجا چه خبره؟

کتی، پلاکس و دیزی تمام توان خود را به صورت هایشان گذاشتند و همانطور که خیلی طبیعی لبخند می زدند، کاغذ دستور پخت و پاک نویس آن را پنهان کردند.

- سلام گابریل. خبر خاصی نیست. داشتیم باهم درمورد اینکه تو چقدر خوب راهرو ها رو تمیز میکنی صحبت میکردیم.

گابریل در ابتدا باور نکرد ولی بعد او هم مانند سه فرد حاضر در اتاق لبخند زد.
- اخی! شما سه تا اولین کسایی هستید که اینو بهم میگه ولی خب بازم اون طور که میخوام راهرو ها تمیز نمیشه. اگه کسی کمک میکرد خیلی خوب میشد.

گابریل تند تند پلک میزد و به بقیه نگاه میکرد. کتی که تحمل نگاه گابریل را نداشت، دست از لبخند زدن برداشت.

- میخوای پلاکس کمکت کنه؟ هرچی نباشه شما دوتا باهم هم گروهی هستید. نقاط اشتراک زیادی دارید.
-چرا که نه! خیلی خوشحال میشم. پلاکس بیا بریم. راستی سر راه برو از توی طویله از تام سه تا سطل آب بگیر و بیا.

گابریل آواز خوان از اتاق بیرون رفت. پلاکس که نمی توانست حرفی بزند ابتدا نگاه زیر پوستی به کتی انداخت و سپس پشت سر گابریل به راه افتاد.

ادامه دارد...


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۰

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
در یک لحظه و با یک جمله، زمان برایش متوقف شد.
بدنش سست شد...
اول از همه قدرت ایستادنش را از دست داد. سپس دنیا پیش چشمانش سیاه شد.
صدای جیغی شنید... جیغی از گلوی خودش!
لرزش دستانش غیر قابل کنترل شد.
ریزش اشکانش را روی صورتش حس می‌کرد.
مهم بود؟
مغزش متوقف شد... فراموش کرد چه کسی است... فراموش کرد ضعف و گریه برای او نیست.
از اینکه دنیا متوقف نشده، مبهوت بود. مگر نمی‌بینند چه به روزش آمده؟
اما دنیا را توقفی نبود.

در چشم به هم زدنی لباس بر تنش، پله‌ها را طی می‌کرد.
چقدر گذشت؟

-این خدمت شما... تسلیت می‌گم.

تسلیت می‌گفت؟ مگر مهم است دیگر؟

دم در متوقف شدند. دستی او را بیرون کشید. زیر بغلش را گرفت و به سمت پله ها برد. چگونه هنوز سر پا بود؟ چگونه توانایی راه رفتنش را از دست نداده بود؟ اشک‌هایش چگونه هنوز راهشان را پیدا می‌کردند؟
روی تختش خواباندنش... لب‌هایشان تکان می‌خوردند، اما او هیچ نمی‌شنید.
سیاهی همه جا را گرفته بود. نمی‌دید... نمی‌شنید. حتی دیگر اشکی هم نداشت.

-خوبی؟

شنید.

-معلومه که نیستی...
-نمی‌دونم چطورم.

نگاهش را نمی‌دید... اما مهربانیش را حس می‌کرد.

-شوکه شدی... آدم اولش باورش نمی‌شه. می‌دونی که من اینجام؟ اگه خواستی حرف بزنی...

هنوز نمی‌دید. اما رفتنش را حس کرد. نمی‌خواست مزاحم عزاداریش شود.

ساعتی نگذشته بود که بازگشت.
حرف زد... او را نیز به حرف زدن واداشت.

-حق داری... قبولش سخته. برات زود بود تحمل این غم!

باز صدایش تمام شده بود... جوابی نداشت.

روز بعد با بی رحمی هرچه تمام تر آغاز شده بود. بدون توقف... بدون مراعات حال او.
متوجه اشتباهش شد... روز قبل سیاه ترین روز نبود... امروز همان روز بود... روزی که جز سیاهی چیزی ندید.

-امروز بهتری؟ خوابیدی؟

هنوز آنجا بود. حواسش به او بود.

-نمی‌دونم.

سعی می‌کرد بهتر جوابش را دهد. نمی‌توانست.
اما برای او اهمیتی نداشت. او آمده بود که کنارش بماند. که تحمل این روزها را برایش آسان تر کند.

روزها به چشم برهم زدنی گذشتند. روزهایی که یاد گرفت با وجود سیاهی ببیند... با وجود سستی راه برود و با وجود خستگی، حرف بزند.
در تمام آن روزها، کنارش ماند. به حرفش گرفت... حرف زد و گوش داد.
روزهایی که زخمش سر باز می‌کرد، همانجا بود.
روزهایی که روحش زخمی می‌شد، تیمارش می‌کرد.
روزهایی که درد دلش بالا می‌گرفت، گوش می‌داد.

بالاخره بلند شد... همانطور که همه بلند می‌شوند.
زندگی ادامه داشت... با وجود او در زندگیش، این گذشت زندگی برایش آسان تر شد.
غمش همان غم بود... دردش همان درد بود... زخمش نیز همان زخم بود...
اما اینبار کسی کنارش بود... کسی که فارغ از فاصله، دردش را با او تقسیم کند... سنگینی غمش را کم کند و شریکش باشد. کسی که یادش بیاورد زندگی باید کرد...

مرسی که بودی... تولدت مبارک!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
دنیا از دید پیترجونز چگونه است؟
راه حل هایی برای پولدار شدن در 7 روز به وسیله و راهنمایی های دکتر جونز، متخصص پولداریت و قوانین پولی
صاحب دوره درمورد تلف شدن وقتتان پاسخگو نخواهد بود.
***
دفترچه خاطرات پیتر جونز

قسمت اول:
«عصای گودریک»


-هی! خودتو جمع کن! مگه نون نخوردی؟! نیومدی اینجا که خودتو لوس کنی. دِ جون بکن!

مرد لگدی به شکم جسم در هم جمع شده و افتاده روبرویش زد. جسم، که شاید واقعا بی جان بود بالا پرید و دوباره بدون هیچ عکس العملی بی حرکت ماند. لباس پاره و گشادی داشت، شبیه یک گونی. زمخت، زبر و واقعا بدون هیج ویژگی برای نگه داشتن گرما. شبیه لباس بردگان چندسال پیش از ظهور مسیح. آستین های کوتاه و لباسی که به تنش زار میزد. بوی دود بینی اش را پر کرد، سرمای سنگفرش زیر دستانش را احساس کرد و نفس عمیقی کشید. هنوز زنده بود. قلبش با ضربان ضعیفی میزد، هنوز نمرده بود.
دود ریه اش را آزار داد. سرفه کرد.

-پس هنوز زنده ای! پاشو دیگه!

و لگد چهارم.. بیشتر سرفه کرد. احساس کرد چیزی توی دلش در حال از بین رفتن است. و قبل از اینکه لگد بعدی را بخورد دستش را بلند کرد. ناله کرد و با صدای ضعیفی گفت:
-خواهش میکنم! الـ... الان بلند میشم. نکن!

لگدها و برخورد چکمه چرمی با شکمش متوقف، باید بلند میشد، وگرنه مرد باز هم شروع به کتک زدنش میکرد. دستای برهنه اش را روی زمین گذاشت و بلند شد، شکمش بیشتر از چیزی که فکر میکرد درد گرفت. کمی خم شد و قبل از اینکه مرد دوباره حرفی بزند صاف ایستاد. موهای سیاه و بلند و کثیفش توی چشمانش بود، با دستانش آن را به گوشه ای هدایت کرد و ایستاد. سرش هنوز پایین بود.
-چرا خوابیده بودی؟ تو کارخونه جای خواب نیست! باید کار کنی! وگرنه یا کتک میخوری یا میفروشیمت.

دست زبر و کثیفش را به چانه پسرک نزدیک کرد و آن را گرفت، بالا کشید و صورت پسر بالا آمد. البته هنوزم به او نگاه نمیکرد، سنگفرش های خیابان چیزهای جالبتری از صورت مرد داشتند. اما او فارغ از اینکه پسر به او نگاه میکند یا نه شروع به حرف زدن کرد.
-البته به عنوان یه برده خوب میخرنت، نه برای اینکه کار کنی، توی کار کردن یه آدم خنگی. برای این میخرنت که خوب میتونی دلقک بازی دربیاری و برای تاجرا غذا سرو کنی و بخندونیشون. به درد همون کارا میخوری.

پسر صورتش را به سرعت تکان داد و پایین را نگاه کرد. هیچ احساس خاصی نداشت، هیچ واکنش خاصی نداشت. فقط، پشت صداهای بلند و گوشخراش ماشین های کارخانه، یک کلمه گفت که مرد آن را نشنید.
-مشنگ.
-چی؟

جواب نداد. پدر و مادرش مشنگ بودند؟ احتمالا. حتی پدرومادرش را هم به یاد نداشت. ولی مشنگ بودند، و وقتی اصیل زاده ها درمورد مشنگ ها صحبت میکردند... احتمالا منظورشان پدرومادر مهربانش نبود، منظورشان آن مرد بود. یک مشنگ به تمام معنا، بدون هیچ توانایی، یک قلدر.

بعد از گذشت چنددقیقه، مشغول به کار شد. مرد رفت و سر بقیه داد زد. او هم بدون توجه به بقیه همانجور که نگاهش به زمین بود به سراغ بقیه بچه ها و کارگران رفت و شروع کرد به کار کردن. جا به جایی زغال سنگ ها، دمیدن کوره، هرچیزی که او از آن متنفر بود. بوی تلخ و بدی ته گلویش را آزار داد. چگونه از هاگوارتز به یک کارخانه مشنگی رسید؟ بعد از تمام کردن سال سوم هاگوارتز چرا به جای گذراندن سال چهارم اینجا بود؟ چرا کسی دنبالش نبود؟ چرا مادر و پدرش نبودند؟

شروع کرد به جا به جا کردن زغال سنگ ها، از کنار کارمندان درگیر رد شد، به بچه هایی همسن خودش و گاهی حتی کوچکتر نگاه کرد که بدون هیچ اعتراضی کار میکردند. سرفه میکردند و صورتشان حتی کثیفتر از صورت او بود. او اینجا چه کار میکرد؟ چرا چیزی به یاد نداشت؟
سرش را گرفت و خم شد. رگه ای از درد در سرش تپید. بدون وقفه. از پشت سر تا پیشانی. با اینکه سرش درد میکرد به سرعت بلند شد. نباید بهانه ای دست مرد میداد تا کتکش بزند.

کمی بعد، صدای جیغ لاستیکی جلوی کارخانه به صدا درآمد. بیشتر کارگرها کار خود را رها کردند و همینطور که به همدیگر نگاه میکردند به سمت در رفتند و بالاخره فهمیدند آن صدای ماشین چه کسی بود. مردی که به نظر می آمد اضافه وزن داشت از ماشین پیاده شد، لباس اشرافی پوشیده بود و سیبیل مرتبی داشت. کت و کلاه مشکلی پوشیده بود و عصایی سبک و سیاه رنگ در دستانش حرکت میکرد. به آن عصا نیازی نداشت ولی آن را همراه خوب می آورد. آن عصا بزرگترین مشخصه تاجر بود. مرد به سمت تاجر دوید و با چاپلوسی به او خوش آمد گفت. تاجر توجه ای نکرد و به سمت گروه کارگران آمد و این باعث شد آنها پراکنده شوند. تاجر ایستاد و به آنها نگاه کرد و در آخر به سمت مرد رفت.

کارگران پراکنده شدند و کار کردند. با حقوق ناچیز و در ازای غذایی بدمزه و جای خوابی بدبو و کثیف. تنها گزینه شان همین بود. مخصوصا آنهایی که سن کمی داشتند. سرنوشتشان به آن کارخانه گره خورده بود. کار میکردند، میخوردند، کار میکردند، کار میکردند و بالاخره میخوابیدند. و صبح دوباره این چرخه شروع میشد.

چندساعت بعد/ نیمه شب
پیتر با صدای خنده بیدار شد. بلند شد و روی تختش نشست. تمام تنش عرق کرده بود و صدای خنده های کذایی ثانیه ای از گوشش جدا نمیشد. هنوز میخندیدند. و این حس بدی به او میداد. همراه با اینکه باید برود و ببیند چه خبر است. یکی از خنده ها، خنده های مرد بود، آن را میشناخت. وقتی کتک میخورد آن خنده ها در ذهنش حک میشد. دومین خنده شبیه خنده کلاغ بود.
بلند شد و از خوابگاه به سمت کارخانه رفت. آرام راه میرفت تا نگهبان ها متوجه حضورش نشوند. نگهبان ها آنجا نبودند؛ باعث تعجب بود. و بالاخره به کارخانه رسید. با پای برهنه روی سطح سرد و سنگی کارخانه راه رفت و بالاخره تاجر و مرد را دید. باید حدس میزد. خنده کلاغ مانند برای تاجر بود.
آنها... داشتند چکار میکردند؟ چشمان پیتر گشاد شد. بدنش لرزید و قلبش در سینه فرو ریخت. چندنفر از بچه های کارخانه آنجا بودند. بعضی از آنها تازه از خواب بیدار شده بودند و بعضی بغض کرده بودند. آنها از او هم کوچکتر بودند. تاجر درحال انتقال آنها به یک ون بود. میخواست آنها را بفروشد! آنها در کارخانه اش نقش چندانی نداشتند و نمیتوانستند به اندازه بقیه کار کنند. پس چرا آنها را نفروشد؟

و آنجا اولین اشتباهش را کرد. تاجر او را دید. خنده اش متوقف شد و با صدای بلند گفت:
-هی پسر.. بیا اینجا!

پیتر مجبور بود برود. خود را لعنت کرد که انقدر بد پنهان شده بود، ولی نمیتوانست نرود، تاجر به او خیره شده بود و مرد کنجکاو بود که ببیند منظور تاجر چه کسی بوده است. پس بدون هیچ حرفی به سمت تاجر رفت. سرش را پایین انداخت و وقتی رسید ایستاد. عصای تاجر را دید.
- چرا اونجا وایساده بودی؟
حرفی نزد.
-چرا؟
-من..

و صدایش با برخورد عصا با صورتش خاموش شد. روی زمین پرت شد و طعم خون را در دهانش حس کرد. سمت چپ صورتش بی حس شده بود و سمت راست صورتش در برخورد با آسفالت میسوخت.. تاجر حرفی نزد. بالای سرش ایستاد و عصا را بالا برد. ولی نتوانست آن را پایین بیاورد. نیرویی مزاحم حرکت عصا شده بود، آن را نگه داشته بود. پیتر کم کم داشت فراموش میکرد که او، یک جادوگر است، چه بدون چوبدستی چه با آن. با دستش جلوی عصا را گرفت و بلند شد. تاجر با صدایی لرزان سعی کرد عصا را حرکت دهد. ولی چیزی نامرئی باعث شده بود عصا همانجا بایستد.
-داری چیکار میکنی؟

پیتر دوباره گفت:
-مشنگ.

و با حرکت دستش تاجر را به کنار پرتاب کرد. تاجر به دیوار برخورد کرد و مرد، ترسان به عقب رفت. دستانش را در هوا تکان داد جوری که فکر میکرد آنها از او دفاع میکنند. ولی پیتر توجهی به مرد نداشت. به سمت او رفت و عصا را از دست او بیرون کشید. تاجر کسی بود که دستور داده بود او را برای کار به اینجا بیاورند. او بدرفتاری های مرد را میدید و توجهی نداشت. او میخواست بچه های کوچکتر از پیتر را به دیگران بفروشد.
عصا بالا آمد و سپس به سرعت فرود آمد. صدای تاجر بلند شد. عصا بالا آمد و دوباره محکمتر فرود آمد. پیتر عصا را بالا برد و آن را محکم بر بدن تاجر کوبید. ناله و فریادهایش از درد باعث لذت پیتر بود. عصا را بر صورت تاجر کوبید. بر بدنش کوبید. با آن طوری تاجر را کتک زد تا اینکه صدای تاجر کم کم خاموش شد. مرده بود؟ برایش مهم نبود. فقط خوشحال بود که تمام ناراحتی هایش خالی شده بودند. به سمت مرد چرخید و دستش را گونه ای که میخواست گردن مرد را بگیرد بالا گرفت. مرد گردنش را گرفت و پیتر با لبخندی همانطور که از فاصله 2 متری گردن مرد را گرفته بود دستش را بالاتر برد و همان نیروی نامرئی مرد را بالاتر بود. مرد در هوا تکان خورد و نامفهوم حرف هایی زد. پاهایش به سرعت تکان میخوردند. پیتر دستش را پایین آورد و مرد روی زمین کوبیده شد و بالاخره صدای آژیر پلیس را شنید.

باید از آنجا میرفت. تمرکز کرد و نیرویی سیاه اطراف بدنش جمع شد. باید میرفت. اطراف بدنش بالا رفت و در اندامش پخش شد. باید به جای امنی میرسید. حس سردی داشت. و آرامش بخش. از آنجا متنفر بود. سیاهی او را بلعید و وقتی چشم باز کرد جای دیگری بود. تلپورت کرده بود.

عصا هنوز دردستانش بود و او مشکلی نداشت. عصا خوش دست و زیبا بود. سیاهرنگ و سر طلایی رنگ عقابی بالای آن. آن را نگه میداشت برای به یاد آوری خاطراتش. پلیس بچه ها را نجات میداد و لازم نبود نگران آن ها باشد. شکمش درد گرفت و گرسنگی به او هجوم آورد و از آنجا بود که تلپورت اولین آسیبش را به او زد. گرسنگی به او هجوم آورد و پیتر.. با پوزخندی روی لبش، همانطور که عصایش را روی زمین میکشید از جاده خلوتی که هیچ ماشینی از آن رد نمیشد، رد شد. شکمش را گرفت و به سمت نزدیکترین جایی که جادوگران را در آنجا راه میدادند رفت. و ناگهان، در خیابان تاریک و خلوت، شروع به خندیدن کرد.
همیشه دوست داشت مرگخوار شود.


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۵ ۱۹:۲۴:۴۲



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
-قاقارو، بیا اینجا پسر!

کتی، یک دستش را سایه ی چشمانش کرده بود و دست دیگرش را به کنار پایش کوبید تا قاقارو را به آنجا بکشاند. منتها قاقارو ماننده یک لاکپشت، آرام راه میرفت.
-قاقارو! من ریسک کردم و با اینکه خطر داشت، اومدم تو این جای مشنگی تا بهت اصول اولیه من "من سگ هستم" رو یاد بدم! تازه کلاهم ندارم و آفتاب داره عین نیزه تو چشم نور میندازه.

قاقارو ایستاد و غرشی کرد.
- من پشمالوعم. مگه سگم؟

کتی، با بی حوصلگی چشمانش را دور کاسه چرخاند و پایش را به زمین کوفت.
- مگه گفتم تو سگی؟ منظورم از اصول اولیه "من سگ هستم"، گرفتن توپ در هوا، آوردن وسایل با دستور صاحب و از اینجور چیزا بود!
- من میتونم حرف بزنم و حرفاتم میفهمم. این کارا به چه درد میخوره؟ اصلا تا حالا ویژگی های منو دیدی؟

دود داشت از کله ی کتی بیرون میزد.
- آره! ویژگی هاتو میدونم. تو ی پشمالو هستی که بدرد نمیخوره.

قاقارو دندان هایش را نشان داد و پنجه هایش را روی زمین کوباند. کتی ادامه داد.
- به سرعت لاکپشت راه میری و خیلی هم سنگینی. هیچ چیز شگفت انگیزی هم نداری جز اون دندونای کوچولو که به درد هیچ کاریم نمیخورن. برامم مهم نیست یکی از اون مشنگا بفهمه حرف میزنی!

کتی، برگشت تا به خانه اش برود. اما وقتی برگشت با منظره ی ترسناکی رو به رو شد. تمام مشنگ ها به او زل زده بودند. چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد.
- خب... چیزه من گاهی با...
- داشتی با کلاهت حرف میزدی؟

کتی، به سمت قاقارو برگشت؛ اما به جای او، با کلاهی پشمالو رو به رو شد. نفسی راحت کشید و زد زیر خنده. مردم کمی:
– این دختره دیوونس.

راه انداختند و بعد رفتند. کتی هم قاقارو را روی سرش گذاشت و به سمت خانه، به راه افتاد.



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
-ای عشق ابدی من! من عاشق...
- بعق! اه، چقدر این نویسنده ها مضخرف مینویسن.

از وقتی وزارت قانون منع انتشار کتاب ترسناک را گذاشته بود، کتی در سعی بود زمین را گاز بزند.
-پوف، حوصلم سر رفته.
- یک کاسه بگیر زیرش!

کتی، چشم غره ترسناکی به پشمالوی سخنگویش رفت.
- لطفا ساکت باش!
- چرا باید ساکت باشم وقتی میتونم حرف بزنم؟

کادوی تولد پلاکس، خیلی رو اعصاب کتی راه میرفت.
- به خاطر اینکه من میگم!

از روی تخت به پایین جهید و به سمت کوه کتاب هایی که گوشه اتاق پرت کرده بود رفت.
کتی، بدون کتاب؟ عمراً!
- تا حالا 9999999 هزار تا کتاب خوندم که 99 درصدشون عاشقانه بودم. چقدر مضخرف! تنها یک درصدشون بودن که عاشقانه نبودن و از همون دیزنی های آبکی بودن.

و زیر لبش زمزمه کرد.
- که به درد هیچی هم نمیخوردن.

کتابی نداشت و در خانه حوصله اش سر رفته بود.
- بریم بیرون؟
- ساعتو یک نگاه بنداز رفیق!

کتی از خشم اینکه پشمالویش چقدر زود پسر خاله شده، نفسش را تند بیرون داد.
- مگه چنده؟
- 1 نصفه شب.

اگر کتاب مناسب برای خواب نداشته باشی مشکلاتی هم برایت پیش می آید.
- مسخره! اشکالی نداره بیا بریم. خوابم که نمیبره.

لباس صورتی و سفید خانه اش را درآورد و شلوار بلندی به همراه بلوزی بنفش به تن کرد.
در کیفش را منتظر باز نگه داشت. پشمالو، متعجب نگاهش کرد.
- انتظار داری برم اون تو؟
- خب پس چجوری میخوای همراهم بیای؟
- بلدم پیاده بیام.

نفسش را بیرون داد
برخلاف انتظارش، پشمالو روی زیادی داشت. در کیفش را محکم بست و دنبال دم سیاه پشمالو به راه افتاد.
- باید برات اسم بزارم.
- من اسم دارم.

کتی شکاکانه، به پشمالوی سیاه و براق نگاهی انداخت. پشمالو چشمانش را دور کاسه چرخاند و به دماغش حالتی داد.
- کولوپورومالچالو فاکالولو ماسا کولی قاقارو!
- انتظار داری اینجوری صدات بزنم؟



کتی، دستانش را در جیب های شلوارش کرد و شانه هایش را پایین انداخت. پشمالو، زیر چشمی به او نگاهی انداخت.
- به معنی موجود بامزه و مامانی خشن!

کتی، پوزخندی زد و گفت.
- خشن روخوب اومدی.

و یک ربع بعدش هم طول کشید تا کتی، پشمالو را از پایش جدا کند. ناگهان ایده ای به ذهنش زد.
- فهمیدم!

ناگهان، مردی با لباس خواب، جلوی پنجره خانه کناری ظاهر شد و بر سرشان دادی کشید.
- بفهمیدن ساعت چنده!

کتی که از خجالت آب شده بود، روی زمین خم شد تا ایده اش را به پشمالویش بگوید.
- اسمتو میزارم قاقارو! حرفم نباشه!

و با نوک چوب دستی اش به دهن پشمالو ضربه زد. قاقارو که سعی میکرد دهنش را از هم باز کند و اعتراض کند، روی زمین غلت میزد.
و کتی با لبخندی به سمت سیاهی شب به راه افتاد.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۹ ۲۰:۰۷:۰۸
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۹ ۲۳:۰۶:۵۰

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۳ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ جمعه ۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
قسمت قبل
پارت دوم


"تو تنها نیستی؛ فقط گرفتار افکار خودت شدی و نمی‌خوای دست ازشون برداری.

دفترچه خاطرات پاتریشیا د.س. وینتربورن
تاریخ: 17 دسامبر 2020"


پاتریشیا نگاهی به رزالین انداخت؛ نفس نفس‌زنان برای رهایی تقلا می‌کرد. لبخند بر لبانش نقش بست. سرش را چرخاند و ربکا نگاهی کرد. ربکا هم جیغ‌های خفه‌اش را از پشت دستان چوبی پاتریشیا، رها می‌کرد.
حس برنده برتر بودن در رگ‌هایش جاری شد. او همیشه برترین بود ولی هرگز آن را نشان کسی نداده بود.
-خب خب... خانم رزالین، فکر کردی اگه با زمان برگردان از مرگ فرار کنی دوباره می‌تونی به زندگی عادی‌ت ادامه بدی؟! نه خب، نمیشه. غیر ممکنه! اون زمان برگردانی که دزدی رو به زودی به کسی که لایقشه بر می‌گردونی. یعنی من!

رزالین اخمی کرد. پاتریشیا می‌توانست پوزخندش را از پشت دستانش حس کند. رزالین دهانش را باز کرد و انگشت پاتریشیا را گاز گرفت. پاتریشیا فریادی کشید و دستش را از روی دهان رزالین برداشت.

-تو فکر کردی می‌تونی زمان برگردان رو ازم بگیری؟ عمرا! مگر اینکه من مرده باشم که این اتفاق غیرممکن تره.
-هیچ انسانی ابدی نیست.
-من هستم! من میتونم ابدی باشم!
-نمیتونی. هیچ‌کس نمی‌تونه. فقط یک نفر تونست این کارو بکنه.

ربکا از پشت دستان پاتریشیا گفت:
-ا... ار... ارباب.
-آره، ارباب لرد سیاه تونستن. ولی تو نمی‌تونی رز. بیا و دست از این غرور مزخرفت بردار!

رزالین فریاد زد:
-اگه من ابدی بشم، ارباب من رو به عنوان دست راستش انتخاب می‌کنه، نه بلاتریکس!
-داری به دست راست ارباب و فرد مرگخوار علاقه‌ی ایشون توهین می‌کنی. جلوی دهنت رو نگه دار.
-نمیشه پترا! نمیشه! هر دوتاتون ناچیز هستین. هردوتاتون! شما واسه... واسه فرار از واقعیت... شما واسه فرار از واقعیت تلاش نکردین. هیچ‌وقت.

رزالین اشک می‌ریخت و می‌لرزید. پاتریشیا اخمی کرد و سرش را به سمت ربکا برگرداند. ربکا چهره‌ای ناراحت به رزالین نگاه کرد. انگار تازه فهمیده بود رزالین کامل و قهرمان نیست.
رزالین نه تنها قهرمان نبود، بلکه تا به الان دست از واقعیت شسته بود. او می‌خواست از واقعیتی که با تصمیمش به وجود آورده را عوض کند اما هیچ‌وقت موفق نشد.
رزالین سرش را تکان داد. همان‌طور که در دستان پاتریشیا گیر افتاده بود تکانی به پاهایش داد.
-شما دوتا بچه پولدارین. انقدر مایه دار هستین که برای واقعیتتون خوشحالین.

پاتریشیا خندید.
-من چی؟ کجا من شبیه بچه پولدار‌هاست؟
-همه جات! یه نگاهی به طرز لباس پوشیدنت و طرز رفتارت بنداز! من هرگز نمی‌تونم مثل یه خانم نجیب و به روز رفتار کنم.
-شاید باورت نشه ولی نمی‌تونی با این حرفا نظر من رو درباره کشتن هردوتاتون عوض کنی.

رزالین سرش را پایین انداخت و چانه‌اش را به دست پاتریشیا تکیه داد.
ربکا وقتی ناامیدی رزالین را دید از پشت دست پاتریشیا فریاد زد:
-منم از نظر بقیه ضعف و ناچیزم! من هم نمی‌تونم مثل یه خانم نجیب رفتار کنم. من هم مثل توام رزالین. فقط فرقم اینه که تو یه خونه‌ی گرون قیمت ولی تنها، به دنیا اومدم. ما مثل همیم.

رزالین لبخند محوی زد.
پاتریشیا قهقه‌ای سر داد و به رزالین نگاه کرد.
-بسه دیگه! آخر زندگیته! حرف آخرت رو بزن. من کلی کار دارم!

رزالین تلخندی زد و یکی از ابروهایش را به نشانه‌ی تعجب بالا برد.
-حالا مگه قراره چقدر بدتر از مرگ قبلیم منو بکشی؟
-می‌بینی.

پاتریشیا این را گفت و دستانش گردن رزالین را فشار داد. نفس رزالین بند آمده بود و صورتش به کبودی نزدیک شده بود.
-لع‍... لعنتی...

صدایش به خاموشی رفت.
پاتریشیا لبخندی زد و به ربکا نگاه کرد. عرق از شقیقه‌اش تا گردنش جاری بود.
-خب، دیدی؟ همین قدر بدون درد و آروم. تقلا نکن فقط. زود تموم میشه. قول میدم.

پاتریشیا دستانش را روی گردن ربکا محکم نگه داشت و فشار داد.

پایان فلش بک

به موهایش تکانی داد. و با چشمانش به پنجره نگاه کرد.
-باورم نمیشه که همه چی تموم شد.

روی پاشنه‌ی پایش چرخید و به سمت میز تحریر چوبی رفت.



ادامه دارد...


Dico debere eum multum







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.