هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ جمعه ۱۱ تیر ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
لاوندر براون
vs
آلانیس شپلی

-----------------------------------------------------------------------

لی لی کنان از انبوه هدایای باز نشده رد شد و به اتاقش رفت . دوباره نامه ی همراه بسته را خواند :

می دونم که از ماجراجویی و اتفاقات هیجان انگیز خوشت میاد .
امیدوارم از این کتاب هم خوشت بیاد چون پر از ماجراجویی است و تو رو هم به داخل آن ها می بره.
تولدت مبارک!
از طرف مادرت .

پی نوشت : هدیه ی پسرخاله ی سومین دختر خاله ات خیلی مسخره است ! شبیه شیشه ی قاب شده شده است ! ماگل ها بهش می گن موبایل .


هنوز هم مبهم بود . البته متن اصلی نامه ! کتاب که نمی تواند تو رو وارد ماجرا ها بکند ! اهی کشید ، خسته بود .
البته تعجی هم نداشت ! از شش صبح حداقل صد جغد با هدایای بزرگ و سنگین رسیده بودند و چند نفر هم به خانه اش امده بودند . آن قدر بی حال بود که برخلاف همیشه که قادر به دودقیقه ساکت نشستن نبود بنشیند و کتاب بخواند. اسم کتاب بود : جادوگران ، نوشته ی رولد دال

2 ساعت بعد

کتاب تمام شد ! برای اولین بار در آن روز لبخندی واقعی بر لبش نشسته بود. واقعا کتاب جالبی بود ! خواست کتاب را ببند ... اما بسته نمی شد ! ناگهان گردابی بنفش در صفحه ی آخر شروع به چرخیدن کرد ! با تعجب با آن خیره شد .انگشتش را به صفحه کشید ، ناگهان دنیا چرخید و چرخید و سپس

تلپ !

با صورت روی زمین افتاد . با تعجب بلند شد و دور و بر را نگاه کرد . شبیه اتاق گردهمایی بود . دقیقا شبیه اتاق گردهمایی توی کتاب . همان که جادوگران در آن نقشه ی شومشان را کشیدند. ناگهان معنی نامه ی مادرش را فهمید ! پس اینطوری آدم را به داخل ماجراجویی می برد .

اما ترسناک بود ! زیادی ترسناک بود ! چطور می خواست برگردد ؟ و تازه اگر این اتاق گردهمایی در کتاب بود پس پسربچه ی داستان پشت پرده بود و از سرنوشت موش شدن خودش خبر نداشت . داستان را مرور کرد : مادر و پدر یک پسر می میرند . اون میره پیش مادربزرگش . مادر بزگ مهربانش از جادوگر های بدجنس براش می گه . بعد مادربزرگش سینه پهلو می گیره و دکتر میگه برید به یک هتل تو ساحل . بعد از رفتنشون به هتل پسر بچه برای اموزش دادن موش هایش بدون مزاحمت کسی میره پشت پرده ی اتاق گردهمایی . بعد جادوگر ها میان تو همون اتاق و پسر را به موش تبدیل می کنند . اما پسر از نقشه شون برای تبدیل کردن بچه های دیگه به موش با خبر میشه و میره معجون موش ساز را تو شام خودشان می ریزه . اونا تبدیل به موش میشن و همه چی به خوبی و خوشی تمام میشه... نه ! نه ! نمیشه ! پسر تا آخر عمرش موش می مونه ! این به خوبی و خوشی نیست !

با خودش فکر کرد : من جادوگرم . چوبدستیم هم مثل همیشه تو جیبمه، پس می تونم کاری کنم که جادوگر ها نابود بشن و پسر هم موش نشه . پس الان باید کاری کنم که از اتاق بره بیرون.

پس پرده را کنار زد و به پسر خیره شد.

- اهم اهم
- ها چی شده ؟ تو کی هستی ؟
- من آلانی... چیز .. یعنی .. اوممم ... خب..من دختر رییس هتلم و تو باید بری بیرون و موش هاتم با خودت ببری!
- ای وای ! ببخشید !متاسفم ! لطفا نگو که باید موش هایم را غرق کنم.
- اگر زود از اینجا بری نمی گم
- مرسی ! متشکرم !

و سپس دوان دوان از آنجا خارج شد .

- خب ! همه چی درست شد.

ناگهان صدای تق تق کفش های پاشنه بلندی را شنید که در حال امدن به اتاق بودند..

- وای ! نه ! آمدند ! باید برم پشت پرده!

لحظاتی بعد خانم های زیبایی وارد اتاق شدند.

- خب ار چه افسونی استفاده کنم ؟ پتریفیکوس توتالوس خوبه !

خانم های زیبا نشستند و سرگروهشان خیره شدند .

- خب الان وقتشه ! اول رهبرشان را خشک می کنم تا نتونه من را بسوزونه.

ناگهان از پشت پرده بیرون آمد و چوبدستی اش به طرف زن سرگروه نشانه گرفت و فریاد زد : پتریفیکوس توتالوس !

قبل از آنکه بقیه ی جادوگر ها فرصت انجام کاری را داشته باشند طلسم را به سوی آنها نیز فرستاد . پس از اینکه همه ی انها خشک شدند آنها را نامرئی کرد و در کمد قایم کرد.
سپس دوان دوان از انجا بیرون رفت. دوید و دوید تا به اتاق مادر بزرگ و پسر بچه رسید. کاغذ و خودکاری با جادو درست کرد و نوشت :

سلام
جادوگر ها را نابود کردم . شما می تونید برید بقیه ی جادوگر ها را نابود کنید . توی کشور های دیگه. از موش های خودتون استفاده کنید . براتون یک طلسم درست می کنم و توی این نامه می گذارم موش ها را بگذارید رو این نامه تا قدرت فکر کردن و حرف زدن پیدا کنند . انها می تونند برند تو قصر جادوگرها و معجون های شومشان را تو غذای خودشون بریدزند تا بلاهای مختلفی سرشون بیاد .

از طرف کسی که به نام دختر مدیر هتل می شناسید


با خودش گفت : این جوری بهتر شد .

همین که این را گفت چرخید و چرخید و سپس دوباره

تلپ

دوباره با صورت زمین خورد . قلبش از هیجان تند می تپید . فورا کتاب را برداشت و نگاهش کرد . ورق زد تا به وسط داستان رسید .جایی را پیدا کرد که پسر باید در حال آموزش به موش هایش می بود . همانجا بود ! خودش ! نوشته بود که دختر مدیر هتل ، یعنی خودش، به او گفت که باید برود .

روی تخت نشست و داستانی که خودش تغییر داده بود را خواند.








پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ دوشنبه ۷ تیر ۱۴۰۰

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
لاوندر براون
VS

آلانیس شپلی


سوژه: داستان جادویی
سبک پست: جدی


گرمب!

لاوندر در اتاقش را به هم کوبید. روی زمین نشست و کیفش را باز کرد. دستش را تا آرنج در آن فرو برده، دنبال چیزی گشت. وقتی بالاخره پیدایش کرد، به دیوار تکیه داد و مشغول خواندن جلد اول از سه جلد کتابی شد که از کتابفروشی ماگلی خریده بود.
کتاب بسیار جالبی بود. کمابیش لاوندر را به یاد نبرد هاگوارتز می‌انداخت. اسم بامسمایی داشت:"ارباب حلقه‌ها-یاران حلقه"
همین که کتاب اول را به پایان رساند، کتاب دوم را به دست گرفت. با مرگ برومیر گریه کرد و هزار بار با خودش گفت:
-اگه یه جادوگر فقط اونجا بود، اگه اینا نفری یه چوبدستی ناقابل داشتن، حالا جوون مردم اینجوری نمی‌مرد! فرزند گوندور!

وقتی چشمانش از گریه و کتاب خواندن زیاد ورقلمبیده و سرخ‌رنگ شدند، تازه به قسمت نبرد دژ سنگی روهان رسیده بود. با اینکه قلبش از هیجان تند تند می‌تپید، سرش را آرام روی صفحات کتاب گذاشت تا به خواب رود؛ اما هرگز نتوانست سرش را روی کتاب بگذارد. چرا که سرش مثل سنگی که در آب برکه بیفتد، در صفحات کتاب سقوط کرد و به دنبال آن شانه ها، تنه و پاهایش هم از کتاب رد شدند و به درون داستان سقوط کردند.
با شانه روی پلکان سنگی افتاد. بلافاصله نشست و شروع به مالیدن کتف دردناکش کرد. در همان حال اطرافش را بررسی می‌کرد.
آنجا یه دژ بود. با دیوارهای کنگره‌دار بلند. دژ تماما سنگی بود و در دل کوه تراشیده شده بود. اطرافش آدم‌های ژولیده با عجله این طرف و آن طرف می‌دویدند و سلاح جا به جا می‌کردند. همه‌شان زره پوشیده بودند و شمشیر به دست داشتند. از پسربچه های ده-دوازده ساله گرفته تا پیرمرد های هفتاد-هشتاد ساله.
انگار هیچ کس او را نمی‌دید. همه با عجله از کنارش میگذشتند و به او، که با پیراهن و شنل زرشکی رنگ و چکمه‌های چرم روی پله ها نشسته بود، توجهی نمی‌کردند.
چشم گرداند و نگاهش در نگاه مردی حدودا چهل ساله، که موهای سیاهش نامرتب و بلند بودند قفل شد. مرد روی پلکان نشسته بود و به شمشیرش تکیه داده بود. صورتش خسته و رازآلود بود و خراش خون‌آلودی روی گونه اش به چشم می‌خورد.مرد با چشمان خاکستری درخشانش به او خیره شده بود.
لاوندر به خودش تکانی داد. بلند شد و به سمت مرد رفت. نگاه مرد روی او ثابت ماند. دهان باز کرد تا چیزی بپرسد ولی مرد پیش از او شروع به صحبت کرده بود.
-اینجا چه کار می‌کنید؟

لاوندر جواب سوال او را نمی‌دانست. لذا سوال خودش را پرسید:
-اینجا کجاست؟

مرد که از او رو برگردانده بود دوباره به صورتش نگاه کرد.
-منظورت چیست؟
-میشه بگین اینجا کجاست؟

مرد به افق نگاه کرد.
-دژ سنگی روهان.

بعد بلند شد و شمشیرش را غلاف کرد. دستش را به سمت لاوندر دراز کرد و در حالی که می‌خواست او را به بالای پله ها هدایت کند پرسید:
-اینجا چه کار میکنید؟ تمام زنان و کودکان باید در هنگام نبرد در تالار سنگی باشند... آنجا امن ترین جاست.

اما لاوندر به او گوش نمی‌کرد. خشکش زده بود و مدام زیر لب زمزمه میکرد:
-روهان؟ دژ سنگی؟ امکان نداره...

صدای مرد او را از تصوراتش بیرون کشید:
-بانو؟

لاوندر از او پرسید:
-اگر اینجا دژ سنگی روهانه، پس من... من توی داستانم... و... و... شما باید... باید آراگورن باشین!

مرد نفس عمیقی کشید.
-اینجا همه مرا می شناسند. اما شما، شما احتمالا از اهالی روهان نیستید، مگر نه؟ تا به حال لهجه‌ای همچو لهجه شما به گوشم نخورده بود.

لاوندر با این که می‌دانست بی فایده است، گفت:
-من اهل لندنم.

آراگورن لبخند کجی زد.
-عجب! گمان می‌کردم همه قلمروهای انسان ها را می‌شناسم!

بعد با سر به بالای پلکان اشاره کرد.
-اما اهل هرکجا هستید، بانو، باید به تالار سنگی بروید. اینجا برای شما جای مناسبی نیست.

ولی لاوندر تصمیمش را گرفته بود.
-من اومدم اینجا که بجنگم!

آراگورن چرخید و کاملا رو به او ایستاد.
-بجنگید؟
-آره! من اومدم که بجنگم! من یه جادوگرم! مطمئن باشین می‌تونم کمک کنم!
-سر به سر من نگذارید! جادوگران پیرمردهایی دانا هستند، من از نزدیک یکی از آنها را می شناسم. می‌دانم که روحیه جنگجویی دارید، اما باید به تالار بروید.

و جلو آمد تا دست لاوندر را بگیرد و او را ببرد. اما همان لحظه کسی از راه رسید که او را نجات داد.
-چطور جلوی او را می‌گیری، دوست من؟ حال آنکه بانو ایووین به صف جنگاوران پیوسته‌اند؟

لاوندر به سمت ناجی اش چرخید، و او را مردی بلند قامت با موهای بلوند بلند یافت، که گوشهای کشیده و نوک تیزش از لای موهایش بیرون زده بود و کمان و تیردانی به پشت داشت.
-لگولاسِ سبزبرگ؟

لگولاس به او نگاه کرد.
-تو مرا می‌شناسی؟
-بله! من داستان تو رو خونده‌م!

لگولاس نگاهی به آراگورن کرد. آراگورن به لاوندر اشاره کرد.
-نمی‌دانم او کیست. از اهالی روهان نیست، تا به حال ندیده بودمَش. اما هر که هست، از راه نرسیده می‌خواهد برای ما بجنگد.

لگولاس لبخند زد.
-هر که می‌خواهد باشد.

به لاوندر نگاه کرد و ادامه داد:
-اگر میتواند شمشیر به دست بگیرد، چرا جلوی جنگیدنش را بگیریم؟

بعد هر دو شمشیر باریک و بلندی که به پشتش آویخته بود بیرون آورد و یکی را به لاوندر داد.
-حالا ای بانوی غریبه! بگذار تو را آزمایش کنم!

لاوندر که شمشیر را دو دستی گرفته بود، فکر به ذهنش رسید. او جلوی یه الف دوام نمی‌آورد، نه با شمشیر. پس شمشیر را انداخت و چوبدستی اش را بیرون آورد.
لگولاس و آراگورن هردو به چوبدستی او نگاه کردند. لگولاس محتاطانه شمشیرش را تکان داد و به سمت لاوندر فرود آورد. لاوندر هم چوبدستی اش را بالا برد و رو به لگولاس داد کشید:
-اکسپلیارموس!

شمشیر لگولاس از دستش پرتاب شد و آراگورن آن را گرفت. هر دو با شگفتی به لاوندر نگاه کردند. لگولاس شمشیرهایش را پس گرفت.
-بی‌شک نیرویی خارق‌العاده در این بانو وجود دارد... گویی متعلق به این دنیا نیست...

جمله بعدیش را چنان آرام گفت که انگار داشت با خودش نجوا می‌کرد. لاوندر نشنید. آراگورن که رو به لگولاس لبخند میزد، گفت:
-شکی نیست که این بانو میتوانند از خودشان دفاع کنند، مگر نه؟ نام شما چیست؟
-لاوندر براون.
-بانولاوندر، اگر بخواهید میتوانید در نبرد شرکت کنید، با مسئولیت خودتان... انکار نمیکنم که به نیرو نیاز داریم.
-البته که میخوام!
-نبرد به زودی شروع خواهد شد... چیزی نمانده...

لاوندر به اطراف نگاه کرد و دید که درست مثل متن کتاب، ارتش تئودن یا خیلی جوان بودند یا خیلی پیر.
دیری نگذشت که نبرد آغاز شد. لاوندر که میترسید با استفاده کردن از وردی جز اکسپلیارموس بلایی سر خودش بیاورد، تنها از همین ورد استفاده می‌کرد. چند بار سکتوم‌سمپرا را نیز امتحان کرد و خوب درآمد.
با شجاعتی می‌جنگید که هرگز در خودش سراغ نداشت، و شاید از آنجا نشات می‌گرفت که فکر می‌کرد تمام اینها یک خواب است و بلایی سرش نمی آید.
وقتی نبرد به جنگ تن به تن کشید، لاوندر به همه اکسپلیارموس شلیک می‌کرد و بعد شمشیر فرد طلسم شده را به جای دوری پرت می‌کرد تا او نتواند شمشیرش را دوباره پیدا کند.
وردهای سکتوم سمپرا موثرتر بودند و واقعا می‌کشتند. روی سر و صورتش خون ریخته بود و موهایش توی دهانش می‌رفتند. عضلاتش به شدت خسته شده بودند.
آیا او میتوانست توی خواب خسته بشود؟
با وجود خراشهای پوستش و سوزش آنها، واقعا به نظر نمی‌رسید خواب باشد. اما چه اهمیتی داشت؟
او دل به این دنیا بسته بود، به کاراکتر هایش، و داشت برایش جان می‌داد. بله، حاضر بود برای روهان، برای گوندور، برای شایر بمیرد. مگر او خودش عضوی از داستان خودش، از دنیای خودش نبود؟ داستان و دنیای او همیشه او را پس زده و ضایع کرده بودند. شاید اینجا از اول داستان و دنیایش بود. دنیایی که عاشقش بود، دنیایی که حتی میان جنگ هم همه چیز در جای خودش قرار داشت. آری، او حاضر بود برای این دنیا فدا شود.چه چیزی می‌خواست جلوی او را بگیرد؟
وقتی تیر سیاهی پهلویش را شکافت، کنار دیوار درونی دژ ایستاده بود. روی دیوار سر خورد و افتاد، و همان لحظه از درد پهلویش یقین حاصل کرد که بیدار است.
پشیمان نبود. اصلا پشیمان نبود. ده ها مرد اهل روهان کنارش افتاده بودند و همه مرده بودند. او نیز داشت میمرد. خون پیراهنش را قهوه ای کرده بود و حرکت خون داغ روی بدنش، تنش را گرم می‌کرد. هیچ وقت آنقدر ژولیده و رنگ پریده نبود. ولی به قیافه اش اهمیت نمی‌داد. داشت می‌مرد، ولی آرزویش در آن لحظه آن بود که کمک برسد و روهان نجات یابد.
وقتی دنیا کم کم تار می‌شد، خورشید طلوع کرد. در امتداد نورش، که از میان گذرگاه بین دو کوه دره را روشن می‌کرد، پیرمردی سوار بر اسب سپید ایستاده بود. لاوندر زمزمه کرد:
-در پنجمین طلوع آفتاب به شرق نگاه کن...

آن پیرمرد با صورت نورانی اش، به چشم لاوندر، دامبلدور می آمد. اما او هر که بود، روهان را نجات داده بود. مرگ لاوندر فرا رسیده بود. چشم هایش را بست.
-خداحافظ روهان... خداحافظ قلمرو اربابان اسبها... خداحافظ اسطوره ها... خداحافظ الفها، دورفها، مردان شمالی...

مرگ او را در بر گرفت. بی دردتر و افسانه ای تر از وقتی که در نبرد هاگوارتز مرده بود. اصلا یادش نمی آمد در آن نبرد جنگیده باشد. یک مرگخوار هم نکشته بود. ولی اینجا کشته بود، چندین ارک کشته بود. و حالا، مرگ او را آهسته می بلعید.
او مرد.
با سر از کتاب به بیرون پرتاب شد و به دیوار خورد. به زخم پهلویش دست کشید. پیراهنش جر خورده بود اما زخمی در کار نبود. با حیرت به اتاقش نگاه کرد. به ساعت دیواری. پنج دقیقه گذشته بود. کتاب ورق خورد و بسته شد.


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۱۹:۴۶:۳۴
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۱۹:۴۹:۲۳
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۸ ۱۴:۱۴:۲۰
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۸ ۱۴:۲۳:۳۴

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
لوسی ویزلی
vs
آلانیس شِپلی


جغدی سفید با نامه ای در پنجه اش روی قالیچه ی آشپزخانه فرود آمد .
5 دقیقه صبر کرد ، از آن جایی که کسی به سمتش نیامد با هو هو ی بلندی اعلام حضور کرد.

- چی شده ؟ اومدم .

دقایقی بعد آلانیس با موهای آشفته ی خیس و حوله با چهره ی بی علاقه وارد شد . -چی کار داش... وای ! تو جغدی ؟ سلام من آلانیسم . مرسی از نامه ات . می تونی بری.

پس از رفتن جغد با خود فکر کرد : چرا همیشه وقتی من حمومم باید یا نامه بیاد یا گربه ها بیفتند تو آب یا کابینت ها عصبانی شوند و آشپزخانه را داغون کنند ؟ البته اخری زیاد مهم نیست من اصلا از آشپزخانه استفاه نمی کنم که ! تزئینی است !

وقتی از فکر و خیال در امد نامه را باز کرد:

دوشیزه شپلی عزیز
از شما دعوت می شود که در فردا عصر به خیابان دوشنبه بیایید تا آموزشگاه افسون ها و ورد ها ، معجون ها و طلسم ها را آگهی کنید،در صورت قبولی یک سال آموزش رایگان دریافت می کنید.
دلیل انتخاب شما چهره ی بشاش و گفتار مشتاقانه ی شما است.
با تشکر مدیریت آموزشگاه


وقتی به چهره ی کلافه و خیسش در آینه نگاه کرد گفت : الان کجای من بشاش و مشتاق است؟

عصر روز بعد

- میو میو می میوو میووو مومیی فششش
- نه ! نمی تونی بیای نودل، من تنها می رم ، تو هم مثل همیشه با شکلات و پیتزا وسایل را داغون کن یعنی تو هم بازی های خلاقانه ات را انجام بده.

سپس دستی بر سر گربه هایش کشید و به سوی آینه رفت ، موهای قرمزش بافته شده بود و برای اولین بار پیراهن و کفش های آبی اش را پوشیده بود.
به سوی در رفت و بازش کرد.

نیم ساعت بعد


- اینجاست ؟!

البته اشتباه نکنید انجا یک کلبه ی درب و داغون نبود ، یک خونه ویلایی که از سقفش آب و گل می چکید هم نبود اما یک ساختمان بلند سفید با تزیینات چوبی خیلی تر و تمیز بود و این ساختمان آلانیس پسند نبود. او خانه هایی با رنگ های بنفش و آبی و صورتی و پرشور و هیجان را دوست داشت مثل خانه ی خودش.

- نباید ناامید بشیم شاید توش بهتر باشه .

توش هم آلانیس پسند نبود.

- کسی هم اینجا درس می خونه ؟ خیلی خسته کننده اس که !

سپس نگاهی به زمین سفید و در های شماره گذاری شده کرد . ناگهان مردی ...احتمالا مدیر آموزشگاه...از دری که رویش تابلوی مدیریت بود بیرون آمد و گفت : آه ، خوش امدید لطفا از اون طرف برید تا کمی در مورد کاری که می خواهیم بکنیم توضیح بدم.

پس از اشاره کردن به دری ادامه داد : خب ما قرار است یک آگهی ضبط کنیم و در بین برنامه های شبکه های مختلف پخش کنیم.

- کارتون بی فایده است ! مردم موقع آگهی کارهاشون را انجام می دهند.

- شما به این ها کاری نداشته باشید . برید توی اون اتاق . راستی اگر انصراف بدهید مجبور میشید به عنوان سرایدار و خنثی کن طلسم های شوم این جا کار کنید.

وقتی که با خود فکر می کرد چرا فقط چیز های جذب کننده را در نامه ذکر می کنند وارد اتاق شد زنی با صورت خشک و جدی گفت : چقدر دیر کردید ! مهم نیست . این را بگیرید و حفظ کنید .

روی برگه ای که داده بود نوشته بود :

آموزشگاه ما را امتحان کنید.
با آموزشی استاندارد شما را تبدیل به بهترین جادوگر ها می کنیم .
وقتی از کنار خیابان دوشنبه رد می شوید سری هم به ما بزنید!

وقتی آلانیس خواندن را تموم کرد خانم صورت جدی گفت : بعد هم نظر کلی خودت را می گی . حالا اون جا وایسا و بگو.

قبل از اینکه آلانیس فرصت اظهارنظر داشته باشد فیلم برداری شروع شد.

اومممم ، خب ، آموزشگاه ما را امتحان کنید.
با اموزشی استاندارد شما را تبدیل به بهترین جادوگر ها می کنیم .
وقتی از کنار خیابان دوشنبه رد می شوید سری هم به ما بزنید!
اینجا خیلی تر و تمیز و حوصله سر بر است اما بزرگتر ها از اینجا خوششان میاد چون خیلی جالب نیست . معلم هاش هم خیلی جدی اند ، اما به هر حال حتما ثبت نام کنید
.

خانم صورت جدی با عصبانیت گفت : قرار است تبلیغ کنی نه اینکه کاری کنی بچه ها از اینجا بدشان بیاد. حرف هات هم خیلی زشت بود . دوباره امتحان کن.

- آموزشگاه ما را امتحان کنید. با اموزشی استاندارد شما را تبدیل به بهترین جادوگر ها می کنیم . وقتی از کنار خیابان دوشنبه رد می شوید سری هم به ما بزنید! شاید کمی خسته کننده باشد و حوصله تان سر برود و مجبور بشید برای فرار از معلم های جدی خودتون را به مریضی بزنید اما راهرو های مخفی و سرایداری که هی غر بزند ندارد اما به هر حال ثبت نام کنید... مطمئنم این یکی خیلی جذب کننده است.

دو ساعت بعد

- .... اما به هر حال ثبت نام کنید .

- هیچ فرقی با دفعه ی پیش و پیشش نداشت . قرار است تبلیغ کنید نه اینکه کاری کنید همه از اینجا بدشان بیاد.

- دوباره امتحان کنم ؟

- نه ! نه ! برید ! فقط برید ! حتی نمی خوام برای خنثی کردن طلسم های شوم ریختتونو ببینم .

وقتی از راه آشنای خانه قدم می زد فکر کرد : چه قدر بی عقلن ! من که راستش را گفتم !





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
لوسی ویزلی VS آلانیس شپلی


صبحی زیبا و بهاری بود. هوا دلنشین بود و بوی گل همه جا را پر کرده بود. هیچ چیز نمیتوانست این روز زیبا را خراب کند.
که ناگهان تق!
جغدی محکم به شیشه پنجره برخورد کرد و به زمین افتاد.

-چرا همیشه جغدای ویزلیا باید بخوره به پنجره؟

لوسی لباسش را عوض کرد، بیرون رفت و جغد را از روی زمین برداشت و نامه را از چنگالش جدا کرد.
داخل خانه آمد و پس از خوردن صبحانه اش به سراغ نامه رفت.

فرستنده ای نداشت. یعنی چه کسی آن نامه را فرستاده بود؟
در نامه نوشته بود...
نقل قول:
مادمازل لوسیا ویزلی عزیز

ما برای شما یک پیشنهاد داریم!
پیشنهادی که نمی‌توانید آن را رد کنید!
ما از شما میخواهیم که چیزی که میخواهیم را در جادوگر تی وی تبلیغ کنید! (با حقوق خوب به علاوه پاداش،مزایا،حق الزحمه و...)
امیدوارم این پیشنهاد را قبول کنید!
برای دیدار و هماهنگی،فردا راس ساعت ۴:۳۰ عصر همدیگر را در کافه سه دسته جارو خواهیم دید!

دوست دار شما!


عجیب بود... چرا نگفته بودند چه چیزی را؟ چرا اسم خود را ننوشته بودند؟
به هر حال لوسی به این جوانب نگاه نکرد و بی اهمیت از کنارشان رد شد و ذوق زده برای فردا آماده شد.
همه وقت در فکر این بود که چه چیزی را باید تبلیغ میکرد..حتما چیز خیلی جالبی بود! حتما عالی بود! حتما!
با همین فکر از خانه خارج شد.

آن روز خیلی هیجان زده بود! انقدر هیجان زده که شب خوابش نبرد.

ساعت ۴:۳۰، سه دسته جارو

لوسی روی صندلی منتظر نشسته بود.
منتظر کسی یا کسانی که آنها را نمی شناخت،منتظر چیزی که باید او راتبلیغ می کرد و حتی نمی دانست آن چیز یا کس یا عده یا گروه...چه بود!

در همین حین کسی به روی صندلی روبروی لوسی نشست و او را از افکاراتش بیرون کشید.

-لوسیا ویزلی! خوشحالم از ملاقاتتون!
-اوه شمایید؟ فرستنده ی نامه؟
-بله خودم هستم.
من الا بانز هستم،مدیر عامل شرکتی که شما قراره براش تبلیغ کنید.
این قرداد رو امضا کنید.

ولی چرا قبل از اینکه بگوید چه چیزی و حتی مقدمات را بچیند و از شرکت بگوید قرارداد داد؟ مشکوک می زد؛ اما لوسی که ذوق زده تر از این حرف ها بود به این ها هم اهمیت نداد و بی فکر موافقت کرد

-حتما !
و امضا زد.

-و قبل از شروع باید پیمان ناگسستنی ببندید!

ولی چرا برای یک تبلیغ باید پیمان ناگسستنی بسته میشد؟ لوسی به این هم فکر نکرد. روای قصد خودکشی داشت،اخه چرا لوسی به هیچ چیز فکر نمی کرد؟

-باشه حتما!
فقط قبلش یه سوال داشتم...
چرا من؟ چرا مثلا از لودو بگمن یا از ستاره های دیگه دنیای جادوگری نخواستید که اینکار رو انجام بدن؟
-بعدا جواب سوالتون رو میگیرید.
فعلا بیاید بریم.

دقایقی بعد،شرکت

شرکت بزرگ و زیبا بود و با پوسترهای بسیاری تزیین شده بود.
در آنطرف دوربینی دیده میشد ‌‌که آماده فیلم برداری بود و روبروی دوربین میزی بود و روی میز یک کِرِم به چشم میخورد.

-خب خانم ویزلی، شما باید این کرم پوست رو فردا صبح در برنامه ی زنده تبلیغ کنید،محصول ۱۰۰٪ گیاهی هست.
شرکت ما تازه تاسیس شده و به یه تبلیغ قوی با یه ستاره ی جدید نیاز داره.
راستی سرمایه ی ما زیاده و حقوق کارگران خوبه،دستمزد شما رو هم به قدر کافی میدیم.
- ولی کرم پوست؟ این محصولات همشون مضرن،همشون دروغینن،همشون به درد نخورن و امشب میزنی فردا صبح به جای اینکه پوستت صاف شه صورتت بیشتر جوش میزنه و ...
با عرض معذرت اینو تبلیغ نمیکنم.
-شما پیمان ناگسستنی بستید.
پیمان رو نمیشه شکست.

لوسی جاخورد.چرا دقت نکرده بود؟ رفتار اینها از همان اول عجیب بود...

فردا صبح،برنامه زنده

شروع میکنیم ۳،۲،۱!
برنامه از همه ی شبکه های تلویزیونی جادوگر تی وی پخش شد.
اما توجه همه ی جادوگران و ساحره ها به کاغذی که لوسی پس از شروع فیلم برداری به لباسش سنجاق کرده بود، جمع شد. نه حرف هایش.
روی کاغد نوشته بود
نقل قول:
هرچه در این تبلیغ گفته شود دروغ است!
این محصولات گیاهی نیست و مضر است و به شما آسیب می زند!
از این محصولات استفاده نکنید!


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۹:۴۲:۴۱

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
جرمی
vs

پلاکس


- من اومدم!

جرمی با کلی ذوق وارد سالن دوئل شد. در آن روز بهاری تمام راه را پیاده رفته بود و مانند کتیِ سرخوش، سرخوش بود. لبخند از لبش محو نمی شد و شور و شوقی آنقدر وصف ناپذیر داشت که در پوست خود نمی گنجید. به داور ها سلام کرد. همه جا را نگاه کرد و دنبال پلاکس گشت اما پلاکسی نیافت. خیلی عجیب بود. پلاکس هیچ وقت دیر نمی کرد...

هر چه فکر می کرد اصلا جور در نمی آمد. پلاکسی که همیشه زود تر از موعد سر قرار حاضر می شد، اکنون با نیامدنش جرمی را نگران کرده بود. تقریبا نیم ساعت از آمدن جرمی گذشته بود و انتظار، داشت او را آزرده خاطر می کرد. یکی از داور ها با بی حوصلگی پرسید:
- جرمی تو ازش خبری نداری؟
- راستش نه. از وقتی که با هم اومدیم اینجا و نوبت گرفتیم برای دوئل، قرار شد تنهایی تمرین کنیم و خبری هم از هم نگیریم.

************************

جرمی با دستش اشک هایش را پاک کرد و به این فکر کرد که پلاکس اکنون در چه حال است. یکی از داور ها رفته بود. طبیعی بود که داوری بخواهد ساعت ۹ شب سالن دوئل را ترک کند! پلاکس هنوز نیامده بود و داور دیگری هم داشت سالن را ترک می کرد.

اکنون فقط جرمی مانده بود و لینی. لینی به جای وقت طلف کردن داشت برخی دوئل ها را بررسی می کرد و نتایج را می نوشت. جرمی هم خفه گریه می کرد.
با بقض پرسید:
- به نظرتون نمیاد؟
- آم... فکر نکنم.

قطره دیگری از گونه جرمی سرازیر شد.
- اگر اومد بهش بگید که... نه، نمی خواد.

لینی جوابی نداشت و فقط رفتن جرمی را تماشا کرد.
جرمی تمام مسیر را داشت به این فکر می کرد که نکند بلایی سر پلاکس آمده باشد.



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

من هم از تمامی داور های گرامی معذرت می خوام. دور از انصاف می دونم که وقتی پلاکس نمی تونه شرکت کنه، من شرکت کنم.
با تشکر.


RainbowClaw




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
پلاکس و جرمی

سرم را از دستش کند و با تمام سرعت به سمت بیرون سنت مانگو دوید.
درحالی که به پهنای صورت اشک میریخت میدوید.
هر چند وقت یکبار با صورت به زمین میخورد اما باز بلند میشد.
خیابان های بارانی را با عجله پشت سر گذاشت و خودش را به سالن دوئل رساند.
پشت میز داوران لینی بال بال زنان بود و برگه ها را مرتب میکرد.
به جز او هیچکس در سالن نبود، زیر نور چراغ های نیمه خاموش به طرف میز رفت.
_ من... دیر رسیدم!

پیکسی با اخم بزرگ روی صورتش به او نگاه کرد:
_ پلاکس بلک شمایی؟ چرا نیومدی؟ جرمی خیلی منتظر موند. طفلی چقد ذوق این دوئل رو داشت.

پلاکس اشک هایش را که به هق هق تبدیل شده بودند پاک کرد:
_ من... من نمیخواستم دیر بیام، این یه مسئولیته، می‌دونم! من نباید دیر میکردم. اما... اما نشد... نشد که بیام.

و درحالی که هق هق میکرد روی زمین افتاد.
لینی برگه ها را روی میز گذاشت و دور او گشتی زد:
_ باید خودتو میرسوندی! متاسفم!

و پلاکس را با یک دنیا عذاب وجدان تنها گذاشت.


از جرمی عزیزم و داورا عذر خواهی میکنم. رولی برای ارائه و شرکت در دوئل ندارم. اما انقدر بی مسئولیت نیستم که همینطوری ولش کنم.
ببخشید.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۷:۴۳ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
کتیشون vs آمانوشون

از وقتی که سر کتی، کلاه رفته بود، جیبش خالی شده بود وهیچ پولی نداشت. برای همین چندین جا به صورت پاره وقت کار میکرد و سعی میکرد پولی دربیاورد. با اینکه دوستانش به او پیشنهاد کمک داده بودند، میخواست دستش در جیب خودش باشد. صبح در کافی شاپ لنگه جواب پیشخدمت بود، ظهر در رستوران جزغاله غذا سرو میکرد و شب هم در اداره ی پنبه تمیزکاری میکرد. تا آنکه یک شب...

-اَه... چقدر سنگینه!

چون شب بود و این موقع، کسی به اداره نمی آمد، قاقارو آزادانه برای خودش میچرخید و بازی میکرد. او، دوان دوان، رفت و خودش را زیر کارتنی که داشت از دست کتی می افتاد، انداخت تا مانع از افتادنش شود. گرچه آخرش به له شدن خودش منجرب شد.

-سپاس از شما پهلوان...

و آخرش چیزی اضافه کرد.
-پنبه.

قاقارو، لنگ لنگان از زیر کارتن بیرون آمد و خودش را کنار کتی که داشت وسایل داخل جعبه را چک میکرد، انداخت.

-این چیه؟

دست کتی، چیزی شبیه ریش بود که برق میزد. چیز را در نور لامپ گرفت.
- حتما از این کهنه هاست که برای تمیز کارای جدید خریدن.
- نه! آخه ببین. فقط یه دونس.
- راست میگی.

چیز ریش مانند را وسط بقیه چیز هایی که از کارتن در آورده بودند گذاشتند و دور وسایل نشستند. بقیه وسایلی که در کارتن بود، عبارت بود از: اسکاج هایی در رنگ های مختلف، کهنه های چرک، سفره پاکن های لک شده و شیشه پاکن.

- خیلی نو بنظر میاد.
- اوهوم.
- خیلی بدرد شیشه پاک کردن میخوره.
- اوهوم.
- چیزی نداری بگی؟

قاقارو، روی چیز خم شده بود و نگاهش میکرد.
- شبیه موهای بدن من نیست؟

این چیز، هر چه بود، شبیه موهای قاقارو نبود.
- چیز دیگه ای نبود بهش تشبیه کنی؟

کتی، پوفی کرد و چیز را برداشت.

- میخوای باهاش چیکار کنی؟
- بنظرت میخوام چیکار کنم؟

کهنه ی قبلی اش را بالا گرفت، تا قاقارو این دو را با هم مقایسه کند.
- اگه میخواستی با یکیشون در و دیوارو تمیز کنی، کودومو انتخاب میکردی؟
- ام... این یکی.

قاقارو، کهنه ی قبلی را نشان داد.
- چرا اونوقت؟!
- چون رئیس گفته، تو لیاقت پارچه ی جدید...

کهنه ی قبلی گلوله شده و روی صورت قاقارو، فرود آمد.

- لازم نبود حرفای اون پیر خرفتو تکرار کنی. اصلا چرا از تو میپرسم؟
- چون من حرف میزن...
-ق... ق... قاقا... قاقارو!

قاقارو، دوان دوان و با حداکثر سرعت، به سمت کتی رفت.
- چی شده؟

و با صحنه ای رو به رو شد که او را هم میخکوب کرد.
- این گالیون های طلایی، از کجا اومدن؟
- تا... خیسش کردم... و چلوندمش.
- یه بار دیگه بچلونش.
- ب... باشه.

کتی، بار دیگر، با تمام توان کهنه را چلاند، و این بار هم، از آن گالیون های طلایی ریخت.
-جادوئیه.
-آره!
- بنظرت چی میتونه باشه؟
- هر چی هست، پارچه نیست.
- موافقم!

هر دو، سرگرم تجزیه تحلیل چیز بودند و حواسشان به اطرافشان نبود...

- خانم بل؟

کتی، جوری گردنش را برگرداند که نزدیک بود رگ به رگ شود.
- ام... ببخشید رئیس!
- مثل اینکه باز هم دزدی کردین! این طلا ها از کجا اومدن؟ نکنه باز رمز گاوصندوق رو پیدا کردید؟

خب... زیاد تعجب نکنید. کتی، سابقه دزدی از اداره را هم دارد. قطعا هر که بود، راه سریع و آسان را به راه سخت ترجیح میداد.

- به ریش مرلین دزدی نکر...
- بله؟

چیزی در ذهن کتی، جرقه زد.
- بله! همین بود! این چیز، ریش مرلین بود! چون تنها ریش مرلین بود که اینطور، نرم و پنبه ای و همین طور، جادویی بود. مگر الکی بود که به ریشش قسم میخوردند؟ حتما دلیلی داشت. خوشبحال مرلین! حتما خیلی پول دار بو...
- خانم بل؟ این عروسک شماست؟

کتی، زیادی در فکر فرو رفته بود و با این سخن، رشته افکارش پاره شد.
- هان؟
-گفتم این عروسک شماست؟

انگار یک سطل آب یخ، بر سر کتی ریخته بودند.
-ام... بله! عروسکمه!
- فکرش رو میکردم! قدت کوتاهه و سنتم کمه، عروسکم میاری همراهت. مگه اینجا مهدکودکه؟

ناگهان، قیافه ی شوخ کتی، به قیافه ای جدی تبدیل شد. چوبش را درآورد. قطعا، از طرف وزارت تنبیه میشد، اما اولین بارش نبود که از جادو روی یک مشنگ استفاده میکرد.
- هر چیزی بهم بگی عصبی یا ناراحت نمیشم، اما یادت باشه... تو یه مشنگ خنگی و منم یه جادوگرم... قشنگم!

مرلین، رئیس اداره را بیامرزد. بچه ی خوبی بود.
کتی، در تاریکی شب، شنل مرگخواریش را بر روی شانه هایش انداخت، قاقارو را بغل کرد، و به دل آسمان گریخت. عه! دروغ کار بدیه. بزار راست تمومش کنم:
- کتی، شنل چروکش را که گلوله کرده بود و در کیفش چپانده بود را شلخته روی شانه هایش انداخت وبعدش با حداکثر سرعت فرار کرد تا گیر بازرسان نیفتد.

پایان!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ دوشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۰

آمانو یوتاکا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۰ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۴۲ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
از هرجایی که امید باشه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
آمانو یوتاکاvsکتی بل


تعطیلات تابستون بود و آمانو به خونه برگشته بود. ۲ روز به تولدش مونده بود و شوق اشتیاق وصف نشدنی ای وجودش رو فرا گرفته بود. با شور و اشتیاق خودش رو روی تخت قدیمی‌ش انداخت و نفس عمیقی کشید.

-هیچ جا خونه خود آدم نمیشه...

-ولی اینجا که خونه خودت نیست...

با صدایی که اومد سرش رو برگردوند. دختر عمه اش بود ، ساکورا یوتاکا.

-ولی من از ۳ سالگی اینجا بزرگ شدم...

-شوخی کردم جدی نگیر...راستی یکی برات یه بسته فرستاده...سعی کردم بازش کنم ولی انگار فرستنده حتما میخواد فقط خودت بازش کنی چون وقتی به جای مهرش دست میزنم جرقه میزنه...

-جدی؟ حالا از طرف کی هست؟...

-جالب اینجاست که هیچ نشانی ای یا هیچ اسمی بجز اسم تو روش نیست...

آمانو با تعجب به زمین زل زد و ساکورا رفت تا پاکت رو بیاره. آمانو توی فکر خودش غرق بود. یعنی کی نامه رو فرستاده بود؟ تا جایی که اون خبر داشت کسی جز عمه و شوهر عمه اش برای اون باقی نمونده.

-بیا بگیرش...

ساکورا برگشته بود و پاکت مربعی متوسطی رو همراه با یه نامه به سمت آمانو گرفته بود. آمانو پاکت و نامه رو گرفت و قبل از هرچیزی نامه رو وارسی کرد مبادا چیزی از چشم ساکورا مخفی باشه ولی فقط دو جمله روی پاکت بود :

«برای آمانو یوتاکا ، تولدت مبارک»

آمانو با کنجکاوی نامه رو باز کرد و شروع به خواندن اون کرد:

-«آمانو یوتاکای عزیز
اول از همه تولدت را تبریک میگویم‌، امیدوارم هرجا که هستی سالم و شاداب باشی...
من هدیه تولد تو را کمی زود تر از موعد فرستاده ام ، امیدوارم از آن راضی باشی و به درستی و در راه خیر و نیکی از آن استفاده کنی...
بر یاد داشته باش که جسم درون پاکت ضمیمه این نامه ممکن است از جانت هم مهم تر باشد پس به خوبی از آن مراقبت کن و تحت تائثیر قدرت فراوانش قرار نگیر!
با آرزوی سلامت ، ای.اچ.وای»

-یا فردی که نامه رو فرستاده زده به سرش...یا سرکاریه...

-بیا بازش کنیم...

آمانو نامه رو کنار گذاشت و پاکت رو برداشت. پاکت نسبت به اندازه اش بیش از حد سبک بود.

-چه سبکه...

-آره مثل پره...

آمانو با کنجکاوی کاغذ پوستی روی پاکت رو پاره کرد و به یه جعبه رسید.

-هی آمی اینجارو باش...یه چیزی روش نوشته شده...

آمانو با دقت بیشتر به جعبه نگاه کرد. ساکورا راست میگفت. جملات کوچکی با رنگ سیاه روی جعبه آبی رنگ بودن.

-«ریش مرلین! دارای خواص درمانی و جادویی!»

-من که باور نمیکنم...

-ساکورا...اگه واقعا ریش مرلین باشه چی؟ به نظرت چه کارهایی میشه باهاش انجام داد؟

-آمی حواست باشه! نباید کنترلتو از دست بدی! باید درست ازش استفاده کنی...

-باشه باشه...ولی...آخه باهاش چیکار کنم...؟

-من یه ایده دارم...نظرت چیه که چوبدستیت رو همراه با ریش ببریم پیش الیوندر تا ریش رو داخل چوبستیت بزاره؟ اینجوری قدرت چوبدستیت چندین برابر میشه!

-پشمامممم چه ایده خوبییییییی!

-ولی بهتره قبل از رفتن به دیاگون اونو یه جایی مخفیش کنیم...مثلا زیر پارکت که کسی نفهمه...

-قبول دارم...

ساکورا و آمانو باهم پارکت رو برداشتن و جعبه رو زیرش مخفی کردن.

-بهتره بریم پایین قبل اینکه مامانم مشکوک بشه...

-آره...



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
پلاکس vs آمانو

از تابلوی اعلانات بزرگ ‌وسط شهر چشم برداشت.

_ آمانو... آمانو چی بود؟! اه حداقل نکردن یه رقیب بهمون بدن که اسمشو بشه تلفظ کرد.

سنگ کوچکی که جلوی پایش بود با ضربه به چندین متر جلوتر پرتاب کرد.
تصویر روح انگیز جایزه مدام جلوی چشمش رژه میرفت:
_ جعبه سیاه، جعبه سیاه، من اون جعبه سیاه لعنتی رو به هر قیمتی شده به دست میارم!

آسمان بهاری لندن، بغض سنگینش را با اشک های آرام فرو می‌ریخت.
شوق بی‌نهایت، برای به دست آوردن بزرگترین رویای هنرمندان در قلبش میجوشید.
رویایی که بهایش تنها چند دوئل کمی مرگبار بود!

در حینی که به روش هایی برای برد می‌اندیشید وارد محوطه خانه شد.
تام مثل همیشه در حالی که افسار شاید یک تسترال را میکشید از کنارش رد شد.
چشم هایش تام و شاید تسترال را دنبال کردند.

_اگه می‌دیدمشون، شاید حیوونای دوست داشتنی‌ای بودن!

شانه ای بالا انداخت و به سمت خانه رفت.
چند نفر از کسانی که درخواست عضویت و دریافت نشان را داشتند، روی جدول های کنار خانه نشسته بودند و استادانه پاهایشان را تکان میدادند.

_ عجب اوضاعی شده! زمان ما باید انقد پشت این در میشستی تا علف زیر پات جوونه بزنه؛ الان هرکی میاد ماشالمرلین استادیه واسه خودش! دوبار پا تکون میده و زرتی لوکس ترین اتاق رو به مالکیت خودش در میاره.

«پوف» پر درد و اعتراضی کشید و از در ویژه معمولیانِ قد متوسط وارد شد.
بلاخره خانه مرگخواران هر طیف جانوری داشت و نمیشد همه از یک در استفاده کنند.
لرد و مشاورانشان هم در صدد بودند آسایش را برای یارانشان فراهم آورند.
برای همین درب معمولی، یک دریچه بند انگشتی در بالا، و دور تمام سایز درها، دیوار به شکل نیم بیضی ای برای عبور و مرور غول ها باز میشد.

پلاکس، با شوق و اخم از راه روی ابتدای خانه عبور کرد. در همان حین کتی را دید که جعبه کتاب هایش را به اتاقش میبرد.

_ هی چطوری کتی؟ خوش اومدی.

_ ممنون پلاکس.

کتی ویبره ای زد و جعبه را روی زمین ‌گذاشت:
_ دیزی رو ندیدم، نمیدونی کجاست؟ وای پلی نمیدونی چقد خوشحالم.

_ نه ندیدمش، باید همین اطراف باشه. راستی اتاقت کجاست؟

_ طبقه اول،‌اول راه رو.

_ آها، کتی میگم یه سوال، تو میدونی چطوری میشه یه مسابقه رو بی قید و شرط برد؟

کتی جعبه را از روی زمین برداشت:
_ خب معلومه دیگه با تقلب! یعنی... فکر کنم تنها راهش همین باشه!

سپس شانه بالا انداخت و راه افتاد.
_ اگه کمک‌ میخوای بیا بریم اتاقم.

پلاکس مطمئنا کمک میخواست، برای همین با سرعت پشت سر او راه افتاد.

کمی بعد هردو وارد اتاق تقریبا چیده شده و کوچک کتی شدند. پلاکس بی معطلی خودش را روی تخت گوشه اتاق ولو کرد.

_ خب بگو ببینم چی شده پلی؟

_ باشه... ببین، یه مسابقه بزرگ دوئل راه افتاده، چندین مرحله است و آدمای خیلی زیادی از همه جا شرکت کردن. اما مهم تر از همه اینا جایزه شه کتی!
باورت نمیشه، جایزه اش جعبه سیاهه!

کتی با چهره خنثی به پلاکس خیره شد و چند بار پلک زد:
_ جعبه سیاه هواپیما؟

پلاکس که انگار تمام باور هایش را با پتک کوبیده بودند دستش را محکم به پیشانی اش کوبید:
_ نه! جیعبه سییه قیطار! معلومه چی میگی؟ یعنی تو نمیدونی جعبه سیاه نقاشی معروف چیه؟

_ خب یادم نمیاد هیچوقت نقاش بوده باشم.

_ خب ببین، جعبه سیاه یه جعبه گنده اسـ...ـت، تقریبا هم قد و قواره من و تو؛ داخلش انواع و اقسام ابزار نقاشی چیده شده. از مرغوب ترین چوب و ذغال و رنگ و پارافین و... کتی اگه ببینیش مثل من غش میکنی. اون فوق العاده است! اون تمام چیزیه که یه نقاش از این دنیا میخواد.

کتی سعی کرد خودش را وجد زده نشان بدهد:
_ اوه... البته، واای، چه خوب. اما... من چه کمکی میتونم بکنم؟

_ من میخوام هر طور شده برنده بشم، همه مرحله هارو، و نمیدونم باید چیکار کنم.

_ خب همه مرحله هارو نمی‌دونم، اما مرحله اول که به طور معمول باید راحت تر از بقیه باشه رو میشه یه کاریش کرد.

پلاکس وجد زده به هوا پرید:
_ چجوریییییی؟

_ مطمئن نیستم بتونم گیرش بیارم، کی دوئل داری؟

_ تقریبا یک‌ هفته دیگه.

_ باشه، من تمام تلاشمو میکنم. ولی نباید به تقلب متکی بشی ها، هرچقدررر میتونی تمرین کن.

پلاکس تلاش کرد خودش را متقاعد کند در حال حاضر بهترین راه، اعتماد به دوستش است. و موفق هم شد.
_ باشه کیت کت، میدونی، خیلی لطف بزرگی در حقم میکنی. حتما جبران میکنم.

و کتی متعجب را محکم در آغوش کشید و از اتاقش خارج شد.


یک هفته زمان تا اولین دوئل به سرعت برق و باد سپری شد. در این مدت، تمرین های پلاکس به حدی بود که توانسته بود دیزی را شکست دهد. که... شاید کافی بود!

قدم های لرزانش را یکی پس از دیگری روی زمین میگذاشت، پشت در اتاق کتی ایستاد و در زد:
_ کتی... من دارم میرم.

درب اتاق با شدت باز شد و کتی وجد زده روبه‌روی پلاکس ظاهر گشت:
_ پیداش کردم!

و شیشه کوچک در دستش را جلوی صورت پلاکس گرفت:
_ معجون شانس!

آنقدر هیجان زده بود که ناخودآگاه هیجانش به پلاکس هم منتقل شد.

_ ا... اما تو... تو چجوری... اینو از کجا آوردی؟

_ فراموشش کن، و هیچوقت منو دست کم نگیر!

سپس چشمکی زد و معجون را در جیب ردای پلاکس جا داد.

پلاکس یک بار دیگر با تمام توان کتی را در آغوش گرفت و بدو از خانه خارج شد.

پایان.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۰

آمانو یوتاکا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۰ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۴۲ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
از هرجایی که امید باشه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
آمانو یوتاکاvsپلاکس بلک


آمانو ، با عجله از زیر تختش یک کیف بزرگ در آورد و انداخت روی کولش. بدو بدو از سالن ریونکلا رفت بیرون و به سمت اتاق ضروریات دوید چون فکر میکرد فقط خودش اونجا رو بلده و میتونه اونجا راحت باشه.

به فرشینه بارناباس بی عقل رسید و کیفش رو کنار دیوار گذاشت. سه بار از جلوی فرشینه رد شد و هر بار این جمله رو با خودش تکرار کرد :

-یک سالن کوچیک با سکوی متوسط...

همین که چشمش رو باز رد در بزرگی پدیدار شد. با عجله کیفش رو برداشت و وارد اتاق شد. درست همون شکلی بود که میخواست. سالن متوسط با یه سکوی بلند آخر سالن. به سمن سکو دوید و رفت بالا. کیفش رو گزاشت زمین و بازش کرد.

از داخل کیف ، گیتار مادرش رو در آورد و روی سکو ایستاد. نفس عمیقی کشید و شروع کرد به نواختن. صدای اون گیتار روحش رو نوازش میکرد.

و دقیق در مرحله اوج آهنگ ، صدای باز شدن در اتاق اومد ولی نه از جلو ، بلکه از پشت سر آمانو.

-آخه دراکو این کار خطرناکیه... من طی این چندین سال خیلی وقت ها به انبار اسنیپ رفتم ولی هیچکدوم از چیزایی که گفتی رو تاحالا ندیدم...

-مارتل! تنها راه نجات من همینه...ما باید معجون فراموشی ابدی رو به خورد پلاکس بدیم که هم دعوا یادش بره هم دوئل...

آمانو سریع گیتارش رو توی کیفش گذاشت و خواست از سکوی بلند پایین بپره ، اما وقتی به زمین رسید پاش لیز خورد و با صدای بلندی به زمین افتاد.

-صدای چی بود؟...

-آهای! کی اونجاست؟!

آمانو در وضعیتی قرار نداشت که بتونه فرار کنه. پاش پیچ خورده بود و درد داشت. سعی کرد بلند شه که یهو مارتل گریان اومد جلوش.

-به به...ببین کی اینجاست...آمانو یوتاکا...دختری که عاشق‌و‌مجنون اون ماسماسک مادرشه!...

دراکو هم از سر کنجکاوی اومد تا نگاهی بنداره. وقتی چشمش به آمانو افتاد خشکش زد و با حالت سرد و بی روحی بهش نگاه کرد.

-صدامونو شنیدی درسته؟..

-آ...آره...

-مارتل باید مواد معجون رو دو برابر کنیم...

-نه نه صبر کنید...ش...شاید بتونم کمکتون کنم...

-دقیقا چجوری؟

-درواقع من امروز صبح وقتی با پلاکس دعوا کردی دیدمت...پس میدونم قضیه چیه...و مشکل تو اینجاست که نمیتونی با یکی از افراد جبهه خودت مبارزه کنی...

-در عاقل بودن ریونکلایی ها شکی نیست...خب؟

مالفوی پوزخند زد و آمانو با تردید به حرفش ادامه داد:

-اگر منو به جای خودت بفرستی شاید بتونم کمک کنم...

-هوم ایده خوبیه...ولی یه مشکل داره...تو نباید با این چهره با پلاکس دوئل کنی...پس به معجون مرکب پیچیده نیاز داریم...

-خب خوبه چون من بلدم چجوری درستش کنم...بعضی از مواد هاشو دارم و بعضی دیگه رو میتونیم تو انبار اسنیپ کش بریم...

-خب ایده خوبیه...در نتیجه کاری با تو نداریم...مگه اینکه خلاف گفته هات انجام بدی...

آمانو به حالت نشسته در اومد.

-تو چرا بلند نمیشی‌ یوتاکا!..

-مارتل صدارو مگه نشنیدی...از روی سکو افتادم و الان پام پیچ خورده....

-دراکو....قراره اینو بفرستی پیش پلاکس؟...

-چاره ای ندارم...ببینم آمانو...مواد مورد نیاز معجون چیه؟...

آمانو کیفش رو باز کرد و یه برگه از داخل اون در آورد.

-پاتر ، ویزلی و گرنجر هم یک بار معجونو درست کردن ولی دستورش رو گم کردن...منم از روی دستور اونا کپیش کردم...

آمانو کاغذ پوستی رو به دست دراکو داد. دراکو همه جزئیات رو خوند و به آمانو نگاه کرد.

-دستتو بده...

-جانم؟...

-باید بری درمانگاه که پات خوب شه دیگه =/

-عاو...آها...آره آره باشه...

آمانو به کمک مالفوی بلند شد و اون گوش مارتل با انزجار بهش نگاه میکرد.
--------
(روز بعد)

حال آمانو خوب شده بود و به خوابگاه برگشته بود. از اونجایی که روز تعطیل بود بعد از صبحانه یکراست به سمت اتاق ضروریات رفت.
بعد حدود ۳ دقیثه دراکو و مارتل هم پیداشون شود. توی دست دراکو یه کیف بود که ظاهرا وسایل معجون توش بود.

-برو اونور....

-مارتل کجاست؟..

-مثل همیشه توی دستشوییش داره گریه میکنه...

-چرا؟

-آمانو اسم اون مارتل گریانه!!

-به من ربطی نداره...حتما دلیلی برای گریه کردن داره!

-خب...دلیلش اینه که قرار بود با اون معجون رو درست کنم تا اینکه تو اومدی وسط...

آمانو وقتی حرف دراکو رو شنید عذاب وجدان گرفت.

-اینقدر دل رحم نباش..آخرش همین دل رحمیت باعث مرگت میشه!

-نمیتونم...این شخصیت منه...

مالفوی بدون هیچ حرفی سه بار از جلوی فرشینه رد شد و وقتی در ظاهر شد فورا داخل اتاق رفتن.
مالفوی تمام مواد اولیه رو در آورد و آمانو از داخل کیفش یه پاتیل و یه دفترچه در آورد.

-پارسال یکی از نامه هایپاتر رو اتفاقی دیدم و دستخط پروفسور دامبلدر روش بود...بعدشم کپیش کردم و با دستخطش یک امضای جعلی درست ردم و به خانم پینس دادم تا منو به بخش ممنوعه راه بده و لونجا طرز تهیه معجون رو پیدا و یاد داشت کردم...

-واو...الان توی اون دفترچه ست مه نه؟

-اوهوم...خب بهتره شروع کنیم...

بعد از تموم کردن مواد و هم زدن آمانو دمای آتیش رو بیشتر کرد.

-خب سه تار از موهاتو بده بهم...

-چی؟...

-دوئل فرداست و معلوم نیست چقدر طول بکشه و از طرفی معجون فقط ۱ ساعت دووم میاره پس دقیقا قبل از دوئل باید اونو حاضر و آماده بخورم...

-راست میگی...

دراکو سه تار از موهاش رو به آمانو داد و آمانو اونا رو یکی یکی ریخت توی معجون. معجون صدای فیس بلندی داد و به رنگ طلایی در اومد. آمانو معجون رو ریخت توی بطری و درش رو بست.

-خب دیگه وقت شامه باید بریم...

وقتی که به سر سرا رسیدن صدای پلاکس همه جا پخش شد.

-پس اونجایی ای بزدل! من میخوام دوئلمون همین امشب باشه!

قلب آمانو ریخت توی دلش و دراکو هم رنگ از رخش پرید. هردو فورا از سرسرا دور شدن و به یکی از کلاس های خالی پناه بردن.

-حالا چیکار کنیم؟

-معجونو بخور!

-خب بعدش لباسام تنگ میشه باید لباساتو بدی بهم!

-چی؟!

-عجله کن دراکو!!

-وایسا...

دراکو داخل کیفش رو چک میکنه و یک دست لباس تازه در میاره.

-اینارو ماه گذشته گزاشته بودم اینجا...فقط بپوشش..

-برو بیرون...

دراکو بیرون رفت و امانو لباس هارو پوشید و معجون رو یک جرعه سر کشید. آمانو بطری رو انداخت زمین و خودش هم از درد روی زمین افتاد و خیلی ناگهانی دردش تموم شد.
توی آینه خودش رو نگاه کرد و مالفوی رو دید. لبخند رضایت مندانه ای زد و از کلاس بیرون رفت.

-تو برو تو کلاس قایم شو که کسی نفهمه...

-حواست باشه خودتو به کشتن ندی!

آمانو بی اهمیت به حرف های مالفوی به سمت سالن دوئل رفت.
اولش استرس داشت ولی بعد از نفس عمیقی خیلی ناگهانی مبارزه رو شروع کرد و با طلسم اول پلاکس رو از رینگ خارج کرد.

-یعنی دراک...من از تو اینهمه میترسیدم؟...

با پوزخندی که سعی کرد مثل دراکو باشه از میدون نبر بیرون رفت و به کلاس خالی برگشت. اون و دراکو ناچار بودن تا یک ساعت منتظر باشن تا اثر معجون خنصی بشه و این یک ساعت رو با حرف زدن گذروندن.


کسی باش که میخوای نه کسی که میخوان=)

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.