لاوندر براون
VS
آلانیس شپلی
سوژه: داستان جادویی
سبک پست: جدیگرمب!لاوندر در اتاقش را به هم کوبید. روی زمین نشست و کیفش را باز کرد. دستش را تا آرنج در آن فرو برده، دنبال چیزی گشت. وقتی بالاخره پیدایش کرد، به دیوار تکیه داد و مشغول خواندن جلد اول از سه جلد کتابی شد که از کتابفروشی ماگلی خریده بود.
کتاب بسیار جالبی بود. کمابیش لاوندر را به یاد نبرد هاگوارتز میانداخت. اسم بامسمایی داشت:"ارباب حلقهها-یاران حلقه"
همین که کتاب اول را به پایان رساند، کتاب دوم را به دست گرفت. با مرگ برومیر گریه کرد و هزار بار با خودش گفت:
-اگه یه جادوگر فقط اونجا بود، اگه اینا نفری یه چوبدستی ناقابل داشتن، حالا جوون مردم اینجوری نمیمرد! فرزند گوندور!
وقتی چشمانش از گریه و کتاب خواندن زیاد ورقلمبیده و سرخرنگ شدند، تازه به قسمت نبرد دژ سنگی روهان رسیده بود. با اینکه قلبش از هیجان تند تند میتپید، سرش را آرام روی صفحات کتاب گذاشت تا به خواب رود؛ اما هرگز نتوانست سرش را روی کتاب بگذارد. چرا که سرش مثل سنگی که در آب برکه بیفتد، در صفحات کتاب سقوط کرد و به دنبال آن شانه ها، تنه و پاهایش هم از کتاب رد شدند و به درون داستان سقوط کردند.
با شانه روی پلکان سنگی افتاد. بلافاصله نشست و شروع به مالیدن کتف دردناکش کرد. در همان حال اطرافش را بررسی میکرد.
آنجا یه دژ بود. با دیوارهای کنگرهدار بلند. دژ تماما سنگی بود و در دل کوه تراشیده شده بود. اطرافش آدمهای ژولیده با عجله این طرف و آن طرف میدویدند و سلاح جا به جا میکردند. همهشان زره پوشیده بودند و شمشیر به دست داشتند. از پسربچه های ده-دوازده ساله گرفته تا پیرمرد های هفتاد-هشتاد ساله.
انگار هیچ کس او را نمیدید. همه با عجله از کنارش میگذشتند و به او، که با پیراهن و شنل زرشکی رنگ و چکمههای چرم روی پله ها نشسته بود، توجهی نمیکردند.
چشم گرداند و نگاهش در نگاه مردی حدودا چهل ساله، که موهای سیاهش نامرتب و بلند بودند قفل شد. مرد روی پلکان نشسته بود و به شمشیرش تکیه داده بود. صورتش خسته و رازآلود بود و خراش خونآلودی روی گونه اش به چشم میخورد.مرد با چشمان خاکستری درخشانش به او خیره شده بود.
لاوندر به خودش تکانی داد. بلند شد و به سمت مرد رفت. نگاه مرد روی او ثابت ماند. دهان باز کرد تا چیزی بپرسد ولی مرد پیش از او شروع به صحبت کرده بود.
-اینجا چه کار میکنید؟
لاوندر جواب سوال او را نمیدانست. لذا سوال خودش را پرسید:
-اینجا کجاست؟
مرد که از او رو برگردانده بود دوباره به صورتش نگاه کرد.
-منظورت چیست؟
-میشه بگین اینجا کجاست؟
مرد به افق نگاه کرد.
-دژ سنگی روهان.
بعد بلند شد و شمشیرش را غلاف کرد. دستش را به سمت لاوندر دراز کرد و در حالی که میخواست او را به بالای پله ها هدایت کند پرسید:
-اینجا چه کار میکنید؟ تمام زنان و کودکان باید در هنگام نبرد در تالار سنگی باشند... آنجا امن ترین جاست.
اما لاوندر به او گوش نمیکرد. خشکش زده بود و مدام زیر لب زمزمه میکرد:
-روهان؟ دژ سنگی؟ امکان نداره...
صدای مرد او را از تصوراتش بیرون کشید:
-بانو؟
لاوندر از او پرسید:
-اگر اینجا دژ سنگی روهانه، پس من... من توی داستانم... و... و... شما باید... باید آراگورن باشین!
مرد نفس عمیقی کشید.
-اینجا همه مرا می شناسند. اما شما، شما احتمالا از اهالی روهان نیستید، مگر نه؟ تا به حال لهجهای همچو لهجه شما به گوشم نخورده بود.
لاوندر با این که میدانست بی فایده است، گفت:
-من اهل لندنم.
آراگورن لبخند کجی زد.
-عجب! گمان میکردم همه قلمروهای انسان ها را میشناسم!
بعد با سر به بالای پلکان اشاره کرد.
-اما اهل هرکجا هستید، بانو، باید به تالار سنگی بروید. اینجا برای شما جای مناسبی نیست.
ولی لاوندر تصمیمش را گرفته بود.
-من اومدم اینجا که بجنگم!
آراگورن چرخید و کاملا رو به او ایستاد.
-بجنگید؟
-آره! من اومدم که بجنگم! من یه جادوگرم! مطمئن باشین میتونم کمک کنم!
-سر به سر من نگذارید! جادوگران پیرمردهایی دانا هستند، من از نزدیک یکی از آنها را می شناسم. میدانم که روحیه جنگجویی دارید، اما باید به تالار بروید.
و جلو آمد تا دست لاوندر را بگیرد و او را ببرد. اما همان لحظه کسی از راه رسید که او را نجات داد.
-چطور جلوی او را میگیری، دوست من؟ حال آنکه بانو ایووین به صف جنگاوران پیوستهاند؟
لاوندر به سمت ناجی اش چرخید، و او را مردی بلند قامت با موهای بلوند بلند یافت، که گوشهای کشیده و نوک تیزش از لای موهایش بیرون زده بود و کمان و تیردانی به پشت داشت.
-لگولاسِ سبزبرگ؟
لگولاس به او نگاه کرد.
-تو مرا میشناسی؟
-بله! من داستان تو رو خوندهم!
لگولاس نگاهی به آراگورن کرد. آراگورن به لاوندر اشاره کرد.
-نمیدانم او کیست. از اهالی روهان نیست، تا به حال ندیده بودمَش. اما هر که هست، از راه نرسیده میخواهد برای ما بجنگد.
لگولاس لبخند زد.
-هر که میخواهد باشد.
به لاوندر نگاه کرد و ادامه داد:
-اگر میتواند شمشیر به دست بگیرد، چرا جلوی جنگیدنش را بگیریم؟
بعد هر دو شمشیر باریک و بلندی که به پشتش آویخته بود بیرون آورد و یکی را به لاوندر داد.
-حالا ای بانوی غریبه! بگذار تو را آزمایش کنم!
لاوندر که شمشیر را دو دستی گرفته بود، فکر به ذهنش رسید. او جلوی یه الف دوام نمیآورد، نه با شمشیر. پس شمشیر را انداخت و چوبدستی اش را بیرون آورد.
لگولاس و آراگورن هردو به چوبدستی او نگاه کردند. لگولاس محتاطانه شمشیرش را تکان داد و به سمت لاوندر فرود آورد. لاوندر هم چوبدستی اش را بالا برد و رو به لگولاس داد کشید:
-اکسپلیارموس!
شمشیر لگولاس از دستش پرتاب شد و آراگورن آن را گرفت. هر دو با شگفتی به لاوندر نگاه کردند. لگولاس شمشیرهایش را پس گرفت.
-بیشک نیرویی خارقالعاده در این بانو وجود دارد... گویی متعلق به این دنیا نیست...
جمله بعدیش را چنان آرام گفت که انگار داشت با خودش نجوا میکرد. لاوندر نشنید. آراگورن که رو به لگولاس لبخند میزد، گفت:
-شکی نیست که این بانو میتوانند از خودشان دفاع کنند، مگر نه؟ نام شما چیست؟
-لاوندر براون.
-بانولاوندر، اگر بخواهید میتوانید در نبرد شرکت کنید، با مسئولیت خودتان... انکار نمیکنم که به نیرو نیاز داریم.
-البته که میخوام!
-نبرد به زودی شروع خواهد شد... چیزی نمانده...
لاوندر به اطراف نگاه کرد و دید که درست مثل متن کتاب، ارتش تئودن یا خیلی جوان بودند یا خیلی پیر.
دیری نگذشت که نبرد آغاز شد. لاوندر که میترسید با استفاده کردن از وردی جز اکسپلیارموس بلایی سر خودش بیاورد، تنها از همین ورد استفاده میکرد. چند بار سکتومسمپرا را نیز امتحان کرد و خوب درآمد.
با شجاعتی میجنگید که هرگز در خودش سراغ نداشت، و شاید از آنجا نشات میگرفت که فکر میکرد تمام اینها یک خواب است و بلایی سرش نمی آید.
وقتی نبرد به جنگ تن به تن کشید، لاوندر به همه اکسپلیارموس شلیک میکرد و بعد شمشیر فرد طلسم شده را به جای دوری پرت میکرد تا او نتواند شمشیرش را دوباره پیدا کند.
وردهای سکتوم سمپرا موثرتر بودند و واقعا میکشتند. روی سر و صورتش خون ریخته بود و موهایش توی دهانش میرفتند. عضلاتش به شدت خسته شده بودند.
آیا او میتوانست توی خواب خسته بشود؟
با وجود خراشهای پوستش و سوزش آنها، واقعا به نظر نمیرسید خواب باشد. اما چه اهمیتی داشت؟
او دل به این دنیا بسته بود، به کاراکتر هایش، و داشت برایش جان میداد. بله، حاضر بود برای روهان، برای گوندور، برای شایر بمیرد. مگر او خودش عضوی از داستان خودش، از دنیای خودش نبود؟ داستان و دنیای او همیشه او را پس زده و ضایع کرده بودند. شاید اینجا از اول داستان و دنیایش بود. دنیایی که عاشقش بود، دنیایی که حتی میان جنگ هم همه چیز در جای خودش قرار داشت. آری، او حاضر بود برای این دنیا فدا شود.چه چیزی میخواست جلوی او را بگیرد؟
وقتی تیر سیاهی پهلویش را شکافت، کنار دیوار درونی دژ ایستاده بود. روی دیوار سر خورد و افتاد، و همان لحظه از درد پهلویش یقین حاصل کرد که بیدار است.
پشیمان نبود. اصلا پشیمان نبود. ده ها مرد اهل روهان کنارش افتاده بودند و همه مرده بودند. او نیز داشت میمرد. خون پیراهنش را قهوه ای کرده بود و حرکت خون داغ روی بدنش، تنش را گرم میکرد. هیچ وقت آنقدر ژولیده و رنگ پریده نبود. ولی به قیافه اش اهمیت نمیداد. داشت میمرد، ولی آرزویش در آن لحظه آن بود که کمک برسد و روهان نجات یابد.
وقتی دنیا کم کم تار میشد، خورشید طلوع کرد. در امتداد نورش، که از میان گذرگاه بین دو کوه دره را روشن میکرد، پیرمردی سوار بر اسب سپید ایستاده بود. لاوندر زمزمه کرد:
-در پنجمین طلوع آفتاب به شرق نگاه کن...
آن پیرمرد با صورت نورانی اش، به چشم لاوندر، دامبلدور می آمد. اما او هر که بود، روهان را نجات داده بود. مرگ لاوندر فرا رسیده بود. چشم هایش را بست.
-خداحافظ روهان... خداحافظ قلمرو اربابان اسبها... خداحافظ اسطوره ها... خداحافظ الفها، دورفها، مردان شمالی...
مرگ او را در بر گرفت. بی دردتر و افسانه ای تر از وقتی که در نبرد هاگوارتز مرده بود. اصلا یادش نمی آمد در آن نبرد جنگیده باشد. یک مرگخوار هم نکشته بود. ولی اینجا کشته بود، چندین ارک کشته بود. و حالا، مرگ او را آهسته می بلعید.
او مرد.
با سر از کتاب به بیرون پرتاب شد و به دیوار خورد. به زخم پهلویش دست کشید. پیراهنش جر خورده بود اما زخمی در کار نبود. با حیرت به اتاقش نگاه کرد. به ساعت دیواری. پنج دقیقه گذشته بود. کتاب ورق خورد و بسته شد.