هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل



در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ پنجشنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۰
#73

بریج ونلاک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۸ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱
از کچل بودن، دست نمی کشم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
بچه بلاتریکس در محفل با موهای سیریوس بازی می کرد و فر دار ترش می کرد! بچه گابریل مشغول بشور و بساب بود و مالی از این موضوع خیلی لذت می برد، اما این لذتش طولانی نبود چون بچه گابریل سطل وایتکس را بر روی سر مالی خالی کرد و باعث شد تا مالی با داد و فریاد شروع به دویدن در محفل کند و دو تا چک نثار آرتور کند!
در همین حین بچه اگلانتاین مشغول دزدی در محفل بود و از این اتاق به آن اتاق می رفت، تا اینکه به در اتاق الستور رسید و آرام آن را باز کرد و چشمش به پیپ طلایی رنگی افتاد، اگلانتاین دچار علاقه شدیدی به پیپ شده بود! پس به سمت آن رفت و یواشکی آن را برداشت و آن را به معنایی دزدید!

-وای چه چیز دراز خوشگلی! عاشقشم! عاشقش شدم! مگه این می تونه غیر از مال من، برای کس دیگه ای باشه؟

ایوانِ بچه، بدن بسیار استخوانی ای داشت! در ظاهر او نمی توانست چندان آزاری برساند، اما او پسر یک مرگخوار بود، پس باید می توانست اذیتی بکند!

-آی! آی! نکن!

بچه ایوان استخوان دستش را در گلوی لوپین فرو برده بود و با شعار «گرگینه بی لیاقت! استعفا استعفا!» نیمفادورا و لوپین را حرص می داد!
بچه سدریک شاید بی آزارترین موجود در میانشان بود! او همیشه یک گوشه کز می کرد و می خوابید! اما امروز از دنده چپ پا شده بود! او با لگد همه را از روی مبل بلند می کرد و بهش می گفت «محض رضای مرلین، پاشو!» و بعد چند تا پونز در دستانشان فرو می کرد!
بچه فنریر داشت با موهایش بازی می کرد و خود را می فشرد! بعضی از محفلیون فکر می کردند که این نشان از عذاب وجدانی از کار هایی است که پدرش انجام داده است! اما وقتی برای دلداریش می رفتند، او چند فحش رکیک به آن فرد می داد، و بعد شپش های داخل مویش را بر روی دست دامبلدور، الستور و افرادی که به سراغش می آمدند، خالی می کرد!
دیگر صبر الستور به نهایتش رسیده بود! همچنین صبر سیریوس و لوپین و دیگر اعضای محفل! حتی صبر دامبلدور هم تمام شده بود او چوبدستی اش را به پایه میز زد و فریاد زد:
-خفه شید! همه تون تنبیه می شید!

محفلیون ترکیبی دست بچه مرگخواران را گرفتند و آنها در چله زمستان در حیاط، بدون کاپشن و وسیله ای برای محافظت از خود، آنها را جلوی سگ های درنده رها کردند!


کچلی رو عشقه!


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
#72

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۳:۱۲
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
چند روزی میشد که با حضور ورژن خردسال مرگخوارا، اوضاع خونه‌ی گریمولد کلاً قاراشمیش شده بود و هیچی سر جاش نبود.

رودولف‌بچه، مالکیت کنترل تلویزیون رو به انحصار خودش در آورده بود و داشت از کانال‌ها بالا و پایین می‌رفت.
- مستند حیوانات... اخبار سیاسی... مستند حیوانات... مسابقه‌ی کوییدیچ بین تیم‌های ساندویچ‌فروشی لندن و شموشک یورکشایر... ای بابا! اینا چقد مستند حیوانات نشون میدن! ... آهااااا اینه!

و جذب کانالی شد که داشت یه سریالی رو نشون می‌داد که پر از ساحره‌های خوش‌پوش بود. اون اصلاً نمی‌دونست و براش هم مهم نبود که قضیه چیه و اینا دارن در مورد چی بحث می‌کنن. از نظر رودولف‌ها، فیلم و سریال خفن، باید لاکچری و باکمالات باشه.

- عه! چی شد؟

سریال موقتاً مکث شد و پکیجی از تبلیغات پخش شدن که توشون ساحره‌هایی با تیپ‌های متنوع، بصورت اتوبانی میومدن و می‌رفتن.
رودولف‌بچه چند دقیقه بعد فهمید که این کانال کلاً آیتم‌هاش یکی از اون یکی باکمالات‌ترن. هنوز به اندازه‌ی کافی کیف نکرده بود که...

- باباجان؟

حضور آلبوس دامبلدور رو پشت سرش احساس کرد.


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۷ ۱۲:۰۸:۰۶
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۷ ۱۸:۵۳:۳۹
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۷ ۱۹:۰۷:۱۸

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۹:۱۶ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۰
#71

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
خلاصه را در انتها مشاهده کنید.


تصویر کوچک شده


بچه‌ها جیغ می‌کشیدند. بلند وبلندتر. حالا نکش کی بکش. امواج صوتی حاصل از این فریادها، با هم ترکیب شد و هم‌افزایی کرد و موج‌های بزرگتری تشکیل داد. بزرگ و بزرگ‌تر.

خلاصه رودولف لنگ لنگان داشت میرفت طرف در که فرار کنه که...

امواج خروشان، در را هنوز باز نشده، دوباره کوبید به چارچوب و رودولف را نیز در خود غوطه‌ور کرد. اتفاق عجیبی در حال رخ دادن بود. امواج همین‌طور که در حال رشد بودند، دیوار صوتی را شکستند و لینی که مرگخواری ریونی بود، گوشزد کرد که شکستن دیوار صوتی اصلا معنایش این نیست اما کسی صدایش را نشنید. به خاطر امواج خروشان صدا؟ خیر! صدای یک حشره‌ی ناچیز در سکوت مطلق هم کم‌تر از آن بود که توجه کسی را جلب کند.

- یک نفر ما را نجات دهد! داریم در میان امواج صدا غرق می‌شویم.

هوریس که با دو بطری نوشیدنی کره‌ای گازدار روی امواج غوطه‌ور بود گفت:

- ارباب می‌خوایما ... ولی شنا بلد نیستیم.
- بیخود! دو تا تاپیک آن طرف تر، مرگخواران دریایی، استاد شنای مجربی استخدام کرده‌ایم و یک سال تمام سوژه‌ی شنا یاد دادنش همینجوری دارد کش می‌آید! خرج استاد داده‌ایم برای همین وقت‌ها دیگر!
- ارباب چیزه ... نه که این صداها خیلی بلنده، ما صداتونو نمی‌شنویم.
- پس چطور جواب می‌دهی ملعون؟!
- نه ... الان نمی‌شنویم.
- خوب الان شنیدی دیگر!
- نه الان ... ارباب شما دنبال چی هستید؟
- فقط صبر کن از این مهلکه جان سالم به در ببریم ... می‌دانیم با تو مار در آستین ...

اما لرد سیاه هیچ وقت از آن مهلکه جان سالم به در نبرد. نه او، و نه هیچ مرگخوار دیگری. انفجار صوتی در خانه ریدل رخ داد و موج انفجار آن را منهدم ساخت و ابر قارچ مانندی بر فراز لیتل هنگلتون ایجاد کرد. تنها بازماندگان این حادثه، کودکانی بودند که خود منشا امواج بودند؛ وارثان مرگخوارها.

تصویر کوچک شده


- اون‌ها لایق آزکابانن! تموم شد و رفت.
- اون‌ها هنوز به سن قانونی آزکابان رفتن هم نرسیدن.
- باشه! تا اون موقع می‌فرستیمشون کانون اصلاح و تربیت. چند سال بعد روز تولدشون به آزکابان انتقال پیدا می‌کنن.
- حواست باشه که اون‌ها هنوز هیچ جرمی مرتکب نشدن. ما نمی‌تونیم به خاطر یک پیش‌داوری کسی رو زندانی کنیم.
- اما ما نمی‌تونیم یک مشت مرگخوار بالقوه رو ول کنیم تو جامعه‌ی جادویی که چند سال دیگه نظم و امنیت رو از بین ببرن. تو همین اشتباه رو در مورد ولدمورت هم کردی دامبلدور! یادت که نرفته؟!
- همممم ... شاید هم من براش کم گذاشتم. فکر می‌کردم آموزش در هاگوارتز برای جهت دهی به توانایی‌هاش کافیه ...
- و نبود! بنابراین دور این‌ها رو ...
- آره. آموزش کافی نبود. باید فکری به حال پرورششون هم بکنم.
- واضح حرف بزن ... چی تو فکرته؟!
- رشد کردن تو کانون گرم یه خونواده و نیروی عشقی که ...
- خانواده؟ حتما! بشین تا خانواده‌ها واسه سرپرستی بچه‌های خلف اون مرگخوارای گور به گور شده صف بکشن.
- ما این مسئولیت رو بر عهده می‌گیریم. به خاطر داشته باشید، دوستان من! چیزی به عنوان علف هرز یا آدم بد وجود نداره. فقط پرورش دهنده‌های بد وجود دارن. *

دامبلدور پیش از آن که وزیر و معاونینش فرصت کند به او پاسخی بدهد، آن‌ها را با نیشخندهایی که روی صورتشان خشکیده بود تنها گذاشت.

تصویر کوچک شده


خلاصه تا این‌جا: مرگخوارها طی حادثه‌ای همگی نابود شدن. اما از هر یک از اون‌ها یک فرزند خردسال خلف که مشابه خودشون تربیت شده، به جا مونده. وزارتخونه معتقده که اینا خطرات بالقوه‌ای هستن که در آینده مثل مربی‌هاشون جامعه رو با تهدید مواجه می‌کنن اما دامبلدور میگه که میشه اون‌ها رو با تربیت و رشد در خانواده، اصلاح کرد و همشون رو به خونه‌ی گریمولد می‌بره تا اون‌جا رندگی کنن.


* ویکتور هوگو - بی‌نوایان


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
#70

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۲:۵۲
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
بچه های مرگ خواران همگی با هم نعره ای از خوشحالی کشیدند.
پسر پیتر باز هم شروع کرد به کپی کردن بالشت ها.
بلا و رودولف و گری بک تند تند طلسم های انفجاری به‌ در و دیوار کوبیدند.

لرد هم آن بالا ایستاده بود و با لذت آن شلوغی رو نگاه می ‌کرد.
ناگهان دختر بلا چوبدستی اش رو سمت دهن خودش گرفت.
بلا از اون گوشه جیغ کشید : چیکار میکنی خنگ خدا...

یکدفه دختر بلا داد زد : بطنین
و بعد صدایش پنج برابر شد.
همه بچه ها هم از او تقلید کردند.
ولی پسر رودولف که کلا خنگ بود طلسمو اشتباه خوند و صداش به جای پنج برابر پنجاه برابر شد.
بعدش هم با همون صدای نخراشیدش
راه افتاد تو اتاق و باز هم به هر دختری می‌رسید جیغ می زد : چه ساحره با کمالاتی

پسر پیتر هم همچنان مشغول رسوندن بالشت و سطل رنگ به بقیه بود

پسر رودولف که جوگیر شده بود هم چوبدستیشو گرفت سمت بالشتش و با صدای بلند داد زد :
وینگاردیوم له ویوسا

یدفه لرد دید روش یه سایه افتاده خوب که نگا کرد دید یک موج از بالشتا دارن میان سمتش.

بعله دیگه چون پسر رودولف خان همونطور که عرض نمودم کلا ملنگ بود بازم طلسمو اشتباه خونده بود و به جای یه بالشت کل کوه بالشت رو ورداشته بود و شوت کرده بود تو صورت جناب لرد.

لرد بدبخت هم برای بار دوم تو اون روز شوت شد و چسبید به دیوار و بازم بیهوش شد.

بچه ها هم از این پیروزی جوگیرتر شدن‌ و چنان به سرعت طلسم در میدادن که مرگخوارا کم آوردن و جیغ زنان به این ور و اونور میرفتن.آخرش هم یک عدد طلسم شوت نماینده کوبیده شد تو کمر رودولف و ایشونم با یه پرواز مستقیم تشریف بردن تو بغل بلا خانم و دو تایی رفتن تو دیوار.
رودولف هم که هم از ترس و هم از تعجب زبونش بند اومده بود مخش هنگ کرد و نفهمید چی شد که یهو گفت چه ساحره باکمالاتی.
یدفه بلاتریكس صورتش از عصبانیت سرخ شد و ... (متاسفانه این بخش به درخواست سازمان پیشگیری و مبارزه با خشونت از پست بنده حذف گردیده)

خلاصه رودولف لنگ لنگان داشت میرفت طرف در که فرار کنه که...


ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۵ ۲۲:۵۴:۳۴
ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۵ ۲۲:۵۵:۲۵



پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
#69

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۶:۱۰
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
...سااااااااااااکتتتتتتتتتت....!

مهدکودک که بر اثر نعره لرد به لرزه در آمده بود در سکوت محض فرو رفت. تنها صدایی که به گوش میرسید صدای جیر جیر کفپوش‌های مهدکودک زیر پای لرد سیاه بود. لرد نامه از دست بلاتریکس قاپید و نگاهی به آن انداخت:
- ما محکوم به سکوتیم؟ چه کسی جرات کرده ما را محکوم به سکوت کنه؟

بلاتریکس نگاهی به پاکت نامه که هنوز در دستش باقی مانده بود انداخت و آن را زیر و رو کرد:
- اینجا چیزی ننوشته ارباب. فقط با خط قرمز نوشته نامه خیلی خیلی رسمی به مهدکودک دیاگون.

رودولف خودش را به بلا رساند و مشغول وارسی پاکت نامه شد:
- ارباب این تخصص منه. جنس پاکت خیلی خاصه. تقریبا از ضخیم ترین نوع مقوای پاکت توی بازاره. به نظر گرون قیمت هم میاد. تنها کسی که انحصار خرید این مدل مقوا رو داره قطعا وزارت خونه است.

کتی همان طور که پایش را روی ردای بچه تحت آموزشش گذاشته بود تا نتواند آتش جدیدی به پا کند گفت:
حالا از کی تا حالا متخصص نامه نگاری شدی؟

رودولف عینک کوچکی از جیبش درآورد و مشغول بررسی نوشته روی پاکت شد و در همان حال گفت:
- باور کن نمیدونی تا حالا چندتا نامه از کمیته اخلاق وزارتخونه برام اومده! دیگه جنس نامه هاشون رو میشناسم!...آها حدسم درست بود. به این گوشه های لطیف و انحنا دار این خط نگاه کنین...این قطعا دست خط یک ساحره باکمالاته...

...شترق...
پس گردنی بلا در کسری از ثانیه تحویل گردن رودولف شد!

لرد قبل از اینکه رودولف اعتراض کند پاکت را از دستش قاپ زد و با خشم گفت:
- برام فرقی نمیکنه کدوم تسترالی اینو نوشته...وزارتخونه جرات کرده به من بگه دو ساعت محکوم به سکوتم؟ این جسارت قابل بخششه؟

ده ها مرگخوار همزمان با هم:
- نهههه ارباب...به هیچ وجه...خیلی گستاخن...بی حیاها!

لرد خشمگین نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: حالا که وزارتخونه دو ساعت سکوت مطلق میخواد بذارین از این بچه ها برای پر سر و صدا ترین دو ساعت قرن اخیر استفاده کنیم! کاری کنین که از دیاگون تا هاگزمید هیچ کس نتونه دو ساعت کامل رنگ آرامش رو به خودش ببینه!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ پنجشنبه ۳ تیر ۱۴۰۰
#68

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
پس از یک لحظه دختر بچه ی بلاتریکس فریاد زد : چی کار میکنید ؟ وایسادین منو نگاه می کنین چرا؟ حمله کنید دیگه !


کودکان که با حالتی پشیمان ایستاده بودند دوباره به حالت تخس و وحشی شان برگشند و این بار مسلح و آماده با سردستگی دختربچه بلا آماده ی حمله شدند .

- آماده ی حمله !!

مرگخواران که از شدت تعجب قدرت تکان خوردن نداشتند با تعجب به کودکان آماده ی حمله و مسلح با بالش نگاه کردند.


پس از چند دقیقه لرد با بی حوصلگی سخن گفت : حوصلمان سر رفت ! یا بجنگید یا این مسخره بازی و میخکوب شدن روی زمین را تمام کنید را تمام کنید.

- راست می گه . حمله کنید بچه ها !!

بقیه ی مرگخواران هم بالش های باقی مانده از جنگ قبلی را برداشتند و آماده ی حمله شدند. بلاتریکس و بچه ی بلاتریکس هم زمان فریاد زدند : حملهههه !

پس از آن فقط صدای جیغ و داد و پرتاب بالش ها معلوم بود. بچه ها بر سر مرگخواران می کوبیدند و مرگخواران با لگد و چنگ جوابشان را می دادند

پس از دو دقیقه نامه ای رسمی با جغدی قهوه ای رسید که می گفت :

با سلام
با توجه به صدای بسیار بلندی که شما تولید می کنید به دو ساعت سکوت محکوم می شوید.




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰
#67

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۰ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۱۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰
از قلعه هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
همینطور داشتن توی سر کله ی هم میزدن که لرد که به کل فراموش شده بود بلند شد و گفت
-وای سرمان چرا انقدر درد میکنه؟ اینجا چه خبره؟ چرا این همه سر و صداس؟ اینجااااا چهههههه خبرههههههه؟؟؟؟

با صدای لرد همه به خودشون اومدن حتی بچه هاهم که تحت تاثیر ابهت لرد قرار گرفته بودن ساکت شدن

-یه نفر به ما بگه اینجا چه خبره؟؟؟
بلا جلو اومد و همه چی رو تعریف کرد
بعد هم مرگخوارا رو سرزنش و به دستور لرد کروشیویی نثار تک تک مرگخواران به جز گابریل کرد

در همین حین دختری که توسط بلا تربیت شده بود وارد شد


𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۷:۰۱ سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
#66

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
بلاتریکس لحظه به لحظه به بچه ها نزدیک تر می شد و بچه ها هم لحظه به لحظه برای شورش بعدی مجهز تر می شدند! بچه ی پیتربا افسون تکثیر کردن، از بالش چند کپی دیگر ساخته و به دست بچه ها دادهدونه وآن ها حالا منتظر بودند دشمن(بلاتریکس) در تیررسشان قرار بگیرد تا حمله را آغاز کنند.

-هنوز نه... هنوز نه... حملههههه!
و با این فرمان بچه ی فنریر، حمله آغاز شد!
بچه هایی که بالش بهشان رسیده بود، بالش هایشان را به سمت بلا پرت می کردند و آن هایی که بالش نداشتند، از بچه های کوچکتر به عنوان بالش استفاده می کردند.

بلاتریکس هم که توقع این حمله ی غافلگیرانه را از بچه ها نداشت، در برابر حمله آن ها دوام نیاورد و به زمین افتاد؛ و زمین خوردن بلاتریکس همانا و ریختن یک گله بچه روی سرش هم همانا!

-بچه ها! بچه ها! من یه فکری دارم!
بچه ی دیزی این را گفت و یک جعبه آبرنگ را بالا گرفت:
-بیاین صورت این هیولا هه رو نقاشی کنیم!

و کمتر از سی ثانیه ی بعد، بچه ها بالای سر بلایی ایستاده بودند که موهایش خرگوشی بسته شده و صورتش مانند دلقک ها نقاشی شده بود!

در همین حین ناگهان بلاتریکس قیافه ی خودش را در آینه ای که بچه ی کتی جلوی صورتش گرفته بود دید و خون جلوی چشمانش را گرفت. از جا پرید و رو به ملت مرگخوار فریاد زد:
-چرا وایسادین منو نیگا می کنین؟ بگیرینشون دیگه!

لحظه ای سکوت محض مهد کودک را فرا گرفت و سپس ناگهان ملت مرگخوار همگی با هم زدند زیر خنده.

-زهر مار! یا همین الان این بچه هارو از اینجا جمع می کنین، یا نفری یه دونه آواداکداورا خرجتون می کنم!

ملت مرگخوار همگی به یکباره ساکت شدند. بلاتریکس این بار با آنها شوخی نداشت! مرگخواران به خط ایستادند و آرایش نظامی گرفتند و آماده حمله کردن به بچه ها شدند.

بچه ها هم که گویی اصلا خیال تسلیم شدن نداشتند، سرگرم مجهز کردن خودشان شدند.
بچه ی دیزی از کمد مهد کودک سطل سطل رنگ می آورد و به دست بقیه می داد و بچه ی پیتر هم که دیگر در تکثیر کردن استاد شده بود، چوبدستی پیتر را کش رفته بود و تند تند بالش ها را کپی می کرد.

در همین حین بچه ی رودولف هم از فرصت نهایت استفاده را می برد و به هر دختر بچه ای که می رسید تکرار می کرد:
- به به! چه ساحره ی با کمالاتی...
و طبیعتا هیچ یک از دختر ها هم محلش نمی دادند.

تا اینکه بلاخره فنریر از طرف مرگخوار ها و بچه ی فنریر از طرف بچه ها، همزمان فرمان حمله دادند و جنگ میان مرگخوارها و بچه ها شروع شد!




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
#65

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
-اذیت نکن. وگرنه میدم ایوا بخورتت.

کتی به گوشه ای اشاره کرد و پسر به ایوایی نگاه کرد که درحال تمیز کردن دندان هایش با خلال دندان بود. ولی هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، نه پسر ترسید و تحولی درش به وجود آمد نه کتی توانست با پسر کنار بیاید و به واسطه ترساندن او به وسیله ایوا کاری کند که آرام بگیرد. پسر همچنان به ایوا خیره شد و ناگهان به گونه ای که فکری به سرش رسیده است بالا پرید و گفت:
-بریم توپ بازی!

و به سمت وسایل آنجا دوید تا شاید بتواند توپی پیدا کند. بچه ها هم.. به هرحال بچه بودند، به مرگخوارهای سرپرستشان نگاه کردند و بعضی از چشم غره آنها ترسیدند و بعضی نیز به دنبال پسر دویدند. پسر پیتر به او نگاه کرد، پیتر چشم غره رفت.
-برم؟
-نه.
-برم؟
-نه.
-میرم.
-عه وایسا ببینم!

ولی پسر پیتر هم قبل از اینکه پیتر بتواند او را بگیرد به سیل جمعیتی ملحق شد که در حال گشتن دنبال توپ بودند. همه مرگخواران عاجز به سیل بچه ها نگاه کردند و قبل از اینکه کسی بتواند جلو برود و جلویشان را بگیرد و کنترلشان کند، یک نفر از بین جمعیت به سمت بچه ها رفت. همه ساکت شدند و به مرگخوار و سیل بچه ها که هنوز متوجه مرگخوار نشده بودند نگاه کردند.
-بچه ها یه بالشت پیدا کردم!
- عه چه خوب بده باهاش بزنیم تو سر اون!
-اون کیه؟

و هردو بچه مرگخوار به سایه ای نگاه کردند که هرثانیه بزرگتر میشد و در آخر کل صورتشان را فرا گرفت. سایه مرگخوار مذکور.
-اینجا چه خبره؟

بلا بالای سرشان بود و کسی هم نبود که به این راحتی اجازه به هم ریختن نظم مرگخواران را بدهد.




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۰
#64

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
لردولدمورت، از روی صندلی، با صورت روی زمین فرود آمد.

-عه، ارباب؟
-خوابتون میاد؟
-بالش بیارین براشون!
- به بالش من دست نزن.
- اون کیه؟

مرگخواران، پسر بچه ی تخسی را بالای سر اربابشان دیدند که نسخه کوچکتری از قاقارو، گلوله شده در دستانش بود.

-هی، پسر کجا رفتی؟ عه، اینجایی؟ اربابا چرا خوابیدن؟
- بلال! من این بالام.
- صد هزار بار بهت گفتم من بلال نیستم. بهم بگو خانم بل!
- بلال، بلال، یار دون دونه...
- شعری که معنی نداره نخون. اون پشمالوی بدبختم بزار پایین.

کتی، حین صحبت دستانش را بالا و پایین میبرد و از زوایای مختلف نگاه میکرد، بلکه بتواند جای گاز هایی که پسر از دستش گرفته بود، ببیند. در این بین، نگاه مرگخواران، از کتی به پسرک و از پسرک به کتی حرکت میکرد. این پسرک تخس به این راحتی، قابل کنترل نبود








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.