هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰

زویی آکرینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۵۰ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۸:۰۱ یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
سلام
من میخوام داستان خودم رو با عنوان "قطار هاگوارتز" ارائه بدم.
داستان من درباره سال آخر ی دختر هستش به اسم الکس استرینج که دوستایی به اسم هری پاتر،رون ویزلی و هرماینی گرینجر داره که سال آخری هستند و اتفاقای عجیبی توی قطار براشون میوفته (ی مقدار با قضیه واقعی ولدمورت ارتباط داره؛ولی زیاد نه)
بفرمایید:
سال آخری بود که در هاگوارتز به سر میبرد.وارد قطار شد و داخل واگنی نشست،چمدان خود را جایی گذاشت.به بیرون خیره شد.خوشحال شد که از شر دنیای ماگل ها برای یک سال هم که شده خلاص شود.چند ثانیه بیشتر از وارد شدنش نگذشته بود که هری،رون و هرماینی وارد واگن شدند،به او سلامی کردند و نشستند.هر سه ساکت بودند؛گویا اتفاقی میانشان افتاده بود که هیچ کدام خبری از آن نداشت.
قطار به را افتاد.حدود 30 دقیقه از حرکت قطار گذشته بود و هنوز هم به بیرون خیره بود.
هوا شکل خاصی داشت،در واقع رنگ بنفش،آبی و مشکی را به خود گرفته بود.مطمئن بود اتفاقی در راه است؛و همین طور هم بود.پس از احتمالی که داده بود،هوا شروع به غرش کرد.او،رون،هری و هرماینی به بیرون خیره شدند.هوا در هم پیچید.رعد و برق های عجیب و غیر عادی ای در آسمان رو نمایی میکردند.ناگهان آسمان لرزید و قطار به طرز عجیبی متوقف شد.
بچه ها وحشت کرده بودند.هوا در حال سرد شدن بود.پنجره ها در حال یخ بستن و در واگن هر لحظه بیشتر از قبل در حال بسته شدن بود.چوب دستی های خود را آماده حمله نگه داشتند.تا چند دقیقه،اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه قطار تکانی وحشتناک خورد و چپ شد.متاسفانه قطار هم روی پل قرار داشت.
همه به سمت راست قطار پرت شدند.هری داد کشید:باید ی جوری از اینجا بیاییم بیرون.سریع!!
رون مشغول باز کردن در شد؛اما پس از چند دقیقه داد کشید:در باز نمیشه!!هرماینی گفت:چطوره از پنجره بریم بیرون؟؟
خواست پنجره را باز کند؛اما شیشه ها به طرز عجیب و فجیعی یخ زده بودند.داد زد:باز نمیشه!!هر 4 تایشان به جان شیشه افتادند و تمام سعی خود را کردند تا آن را بشکنند.هرماینی به همه هشدار داد تا از پنجره دور شوند و آنگاه،چوبدستی خود را تکان داد و زمزمه کرد:دلتریوس!! (شکستن و خرد کردن اجسام)
شیشه با صدای گوشخراشی شکست.هر چهار دوست از پنجره به بیرون پریدند.باقی بچه ها مانند نویل لانگبانم،لونا لاوگود،جینی ویزلی و... نیز در حال خارج شدن از قطار بودند.همه وحشت زده از اتفاقی که افتاده بود در گوشه و کنار ریل نشسته بودند.
دقیقا بعد از وقتی که همه از قطار خارج شدند،قطار با صدایی وحشتناک از ریل لیز خورد به پایین پرت شد.همه با ترس به پایین نگاه کردند.راننده قطار دستی به سرش کشید و گفت:فاصله زیادی تا هاگوارتز نداریم.میتونیم پیاده بریم.
همه به دنبال راننده قطار راهی هاگوارتز شدند.آخرین کسانی که به دنبال راننده به راه افتادند،او،هری،رون و هرماینی بودند.
در آخرین لحظات روی پل بودنشان،به آسمان نگاهی انداخت.حس کرد قرار است اتفاقات بیشتر و وحشتناک تری بیفتد.
_ بیا دیگه الکس!!
با این حرف هرماینی،به دنبالشان به راه افتاد.
درست بود که شاید این پیشبینی او درست از آب دربیاید؛اما اتفاقات ناگوار بیشتری قرار بود رخ دهد که از آنها خبر نداشتند.

بفرمایید.امیدوارم خوشتون بیاد



باید براساس یکی از تصاویر مشخص شده تو سایت می‌نوشتی. با این حال نمی‌خوام اینجا متوقفت کنم و برای عبور از این مرحله کافی بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۲۸ ۱۲:۵۶:۳۰

Z◊È AΚrÎη૬⊥◊η


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۹:۲۹ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
تصویر شماره ۴ کارگاه داستان نویسی
دراکو وارد کتابخوانه میشه و جینی رو میبینه که درحال درس خوندن هست،
به سمتش میاد
-اوممممم......
موی قرمز،ظاهری آشفته،کتاب ها و ردای دست دوم...!
حالت چطوره ویزلی؟!
-خفه شو مالفوی!دارم درس میخونم
-معلومه که باید درس بخونی! شما ویزلی ها باید تا میتونین درس بخونین که تو آینده به یه جایی برسین و دیگه مجبور نباشید مثل الان از تو آشغالا غذا پیدا کنین!
جینی عصبی شد،دندون هاش رو روهم فشرد و کاملا معلوم بود عصبانیه! چون سرخ شده بود!
ولی یه نفس عمیق کشید و به دراکو گفت
-من درس اضافی نمیخونم دارم برای امتحان معجون پروفسور اسنیپ درس میخونم
-امتحان معجون؟؟؟
-اره،چون پروفسور اسنیپ گفت که هرکس توی این امتحان زیر ۱۸ بگیره فارغ التحصیل نمیشه و باید دوباره این سالو بخونه.....
چشم های دراکو از شنیدن این حرف به قدر گرد شده بود که میشد از اونا به عنوان نعلبکی هم استفاده کرد!:)چون جلسه ی قبل اصلا توی کلاس حواسش به پروفسور نبود!
-ک.....کی؟؟
-امروز عصر دیگه!
-ولی الان که عصره!
-واقعا بذار ببینم ساعت رو
اوه.... اره یه ساعت دیگه،خب من که چیز زیاده نمونده نکته ها رو هم که نوشتم اگه ویزلی ویزلی گفتنات تموم شده باید برم دیگه....هری منتظره....
و جینی از کتابخونه بیرون میره،دراکو هم وحشت زده اونجا وایستاده......
فقط یک ساعت وقت داره کل کتاب معجون سازی رو حفظ کنه!!اونم با این همه نکته که هست!!!
میدوعه دنبال جینی...
-هی ویزلی! صبر کن!
جینی صبر نکرد ولی دراکو دویید و سریع خودشو بهش رسوند و جلوش وایستاد
-برو اونطرف،چته؟؟؟جیغ میزنما!
-گوش کن یه لحظههههه....
بابا اون نکته های لعنتی رو بده منم بخونم خب الان چه خاکی تو سرم بریزم؟
-اونوقت چرا باید اینکارو بکنم؟؟
-چونکه......چونکه........من مالفوی هستم ک
و تو ویزلی!
من رئیستم و هرچی میگم باید اطاعت کنی!
-اَ
جینی خواست چیزی بگه که رون پیداش شد و گفت
-اینطوریه؟
-اره همینطوریه
رون چوبش رو به سمت دراکو گرفت و خواست طلسمی رو بگه که جینی پرید و جلوی چوبش رو گرفت
-هی هی هی! صبر کن قرار شد قبل از طلسم کردن سالم بودن چوبت و درست بودن ورد رو امتحان کنی! دیگه نمیتونم از گوشه و کنار خونه حلزون جمع کنم میفهمییییی؟؟؟
دراکو-وایییی خوب که سال دوم رو یادآوری کردییی!
و غش غش میخندید!
در همین حین رون
-پیتیفیکیوس توتالوس!
و پق دراکو یخ زد و تق افتاد زمین!:)
و بلافاصله بعد از رفتن رون و جینی پروفسور اسنیپ اومد و گفت
-آقای مالفوی داشتم...... این چه وضعیه...... (با یه ورد درستش کرد).....بلند شین.....
داشتم دنبالتون میگشتم....پدرتون گفتن که شما باید نیم ساعت زودتر از بقیه امتحان بدید و سریع با من بیاید شروع کنیم....
دراکو خشکش زده بود!
-آقای مالفوی....نمیاید؟
-او......م.....ددم....
دراکو داشت میرفت که دفترچه ی جینی رو میبینه که افتاده رو زمین!
شاید وقتی پریده روی رون افتاده باشه.....
مهم نیست سریع برش داشت و اون امتحان با تقلب از بیخ گوشش گذشت!
{پایان}



داستان متفاوت و جالبی بود. اما چون جینی و دراکو هم‌سن نیستن احتمالا امتحان مشترکی هم نباید می‌داشتن. به هر حال خوب بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۲۸ ۱۲:۵۵:۱۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ دوشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰

آرکی آلدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۰ دوشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۵۹ پنجشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۰
از اونجایی که یار باشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
عکس این داستان
گرگینه در قطار
جیمز پاتر سیریوس بلک و ریموس لوپین داشتن برای سر زدن به هاگوارتز آماده میشدن
بنابراین رفتن به ایستگاه کینگز کراس تا به هاگوارتز برسن
چند دقیقه بعد اونا تو کوپه خودشون در قطار نشسته بودن
غروب بود و ماه کم کم داشت معلوم میشد
جیمز که کنار پنجره نشسته بود به ماه نگاه کرد و گفت:
ریموس...
ریموس...
ریموس گفت:چی شده جیمز؟
جیمز گفت ماه رو نگاه کن!امشب ماه کامله!!!
سیریوس گفت:باید چیکار کنیم
اگه سریعتر نرسیم به هاگوارتز ممکنه قطار بهم بریزه
جیمز گفت:ممکن نیست
حتمیه
جیمز سریع رفت پیش راننده و گفت:
ما اینجا یه گرگینه داریم که امشب که ماه کامله روز تبدیل شدنشه
باید سریع تر برسیم به هاگوارتز
راننده بیچاره که وحشت کرده بود گفت:سرعت قطار بیشر از این نمیشه
جیمز سریع چوبدستی اش رو در آورد و وردی خوند و ناگهان قطار با سرعت چند برابری شروع به حرکت کرد
اونقدر سریع بود که اصلا دور و اطراف معلوم نمیشد
یه دفعه از تو کوپه جیمز و سیریوس و ریموس صدای جیغی اومد و یه گرگینه بزرگ از کوپه پرید بیرون
ناگهان قطار ایستاد
همه دانش آموز ها از کوپه هاشون اومدن بیرون و از دیدن ریموس گرگینه وحشت کردن
همون لحظه در قطار محکم باز شد و هاگرید به همراه اسنیپ و معجونی که دستش بود اومدن داخل قطار
اسنیپ تا ریموس رو دید معجون رو پرت کرد روی سر گرگینه و یک دفعه یک نور بنفش رنگ از بدن گرگینه بیرون زد و اون به خود ریموس لوپین تبدیل شد
بعد هم راننده قطار رو تعمیر کرد و قطار به مسیرش ادامه داد


تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط amirmohammadkateb در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۲۷ ۱۸:۱۸:۱۵
دلیل ویرایش: اشتباه تایپی
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۲۷ ۲۳:۳۸:۰۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ دوشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۷ پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
بد شانسی
بچه ها ی هری و رون زمانی که سوار قطار میشن که برای سال ۲ برن به هاگوارتز بچه ها در حال صحبت بودن
بچه ی رون: البوس برای سال۲ داریم میریم به هاگوارتز من که هنوز شوخ و اشتیاق پارسال رو دارم
بچه ی هری (البوس):آره منم .
ناگهان قطار وست راه می ایستدد تمام بچه ها متعجب که چی شده راننده ی قطار میگوید که قطار خراب شده و باید صبر کنید که هاگرید بیاید به کمکم که قطار را درست کنیم بچه ها هم تو کوفه هاشون منتظر هاگرید بودم و با هم حرف میزدن یکی از بچه ها میاد و میگع :شما حلزون منو ندید که ناگهان البوس میگه:اونی نیست که رو پاته؟
و اون بچه با حلزونش به کوفه ی خودش میرود
بلخره هاگرید میرسد و بعد از ۱ ساعت قطار را درست میکنن هاگرید به کوفه ی البوس میرود و به آنها سلام میکند و از قطار میرود

قطار ساعت ۱ شب میرسد به مدرسه و تمامی بچه ها به اتاق هایشان میروند
فردا صبح بعد از خوردن صبحانه بچه ها باید به کلاس معجون سازی بروند اما البوس خواب می ماند و دیر به کلاس میرسد و برای گروه اسلیدیرین ۵ امتیاز منفی میاره،
در گل خانه ها می خواستن بچه ها را با گیاه مهر گیاه آشنا کنن که ناگهان صدای جیغ گیاهان سر البوس را درد میکرد و گیاه از دستش می افتد و اون گیاه میمیرد و باز ۵ امتیاز منفی
البوس نمی دانست که این بلا ها چرا به سر او میاید او در کلاس ها ی مخطلف بچه ها را چک می کرد تا اینکه فهمد یکی از بچه ها ی اسلیدیرین که از البوس خوشش نمی آمد قبل از هر کلاس و داخل قطار وردی را با چوب دستی انجام میداد که داخل ورد ها اسم البوس بود این اتفاق را به مدیر گفت و اون دانش آموز را تنبیه کرد و بعد آن هیچ اتفاق بدی برای البوس نیفتاد
پایان ❤


داستانت هنوز هم خیلی جای کار داره و لازمه که تلاش بیشتری بکنی تا بتونی یه پست نسبتا بی‌نقص بنویسی. با اینکه به نقد قبلی‌ای که گرفتی گوش دادی و سعی مردی طبق اونها بنویسی، اما هنوز هم اشکالاتی هست. برای مثال، غلط املایی زیاد داری. مثل «مخطلف»، «وست»، که باید «مختلف» و «وسط» باشن. یا اینکه از نقطه، ویرگول و علامت‌های مختلف خیلی کم استفاده کردی، یا اصلا استفاده نکردی. ازت می‌خوام پست‌های بیشتری رو توی سایت بخونی و سعی کنی هر روز بهتر از قبل بنویسی. اما فعلا، و با توجه به اینکه به نقدهایی که می‌گیری گوش می‌دی و تلاش می‌کنی،

تایید شد!


مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۲۷ ۲۳:۴۵:۰۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۷ پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
امروز یا دیروز
در یه روز آفتابی در هاگوارز که دانش آموزان درس می خواندن یه اتفاق اجیب افتاد کل مدرسه لرزید
تمام دانش آموزان ترسیدن دانبلدور به پرفسور اسنیپ میگوید تمام بچه ها را در سالن غذا خوری جمع کند که بفهمن این صدا از کجا آمده آنها هرکجا را گشتن اما چیزی را پیدا نکردن فردا و پس فردا بازم لرزش تا اینکه ۳ دانش آموز که همه آنها را می شناسن یعنی هرمیون ،رون،هری پاتر
آنها هم رفتن به دنباله لرزش اما دیدن که قبل از لرزش ها درخت بید می لرزد و بعد زمین آنها به دانبلدور گفتن و پرفسور ها فهمیدن که یه موش کور بزرگ در زیر درخت زندگی میکند و زمانی که درخت می لرزد او زمین زیر هاگوارتز را میکند آنها با کمک هاگرید موش کور را گیر میندازن و به اداره ی کول تهویل میدن و این ماجرا به خوبی تمام میشود


داستانت خیلی خیلی خیلی کوتاهه. یکم بیشتر راجع به اتفاقایی که میفته بنویس، حتی می‌تونی گفتگوهایی که بین شخصیتا رد و بدل می‌شه رو هم بنویسی. پس لطفا یه تصویر از تصاویر کارگاه داستان‌نویسی انتخاب کن و راجع بهش بنویس.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۲۴ ۱۷:۱۲:۱۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
تصویر شماره 13
هری هی با خود ورد را تکرار می کرد ولی جواب نمی داد هنوز نامرئی نشده بود ! فلینچ هر لحظه داشت نزدیک تر می شد . دقیقا لحظه ای که فلینچ به هری رسید هری نامرئی شده بود . فلیچ داد زد : لعنتی ! چجوری فرار کرد تقریبا تو مشتم بود اگه ارباب بشنوه چی می گه ..... چی شده نوریس ؟ فلینچ گوشش را تیز کرد . صدای خش خش می آمد . پوزخندی زد و گفت : پس هنوز اینجایی . خوبه خوبه . نمی تونی فرار کنی من پیدات می کنم . ناگهان چشم هایش به رنگ آبی در امدند . فلينچ گفت : ارباب ارباب من ! آن پسر همینجاست فقط نامرئی شده و من توانایی دیدن اورا ندارم . بدن من در خدمت شماست تا او را بکشید . صدایی گفت : آفرین تو کارتو کردی آرگوس حالا نوبت منه . و به چشمان هری زل زد . فایده ای نداشت هری می دانست که او را دیده است پس گفت : تو کی هستی . صدا گفت: من ارباب مرگم ارباب هرج و مرج من قدرتمند ترین کسیم که به عمرت دیدییییی . هری با صدایی لرزان گفت : از جون من چی می خواهی ؟ صدا گفت : تو ؟ من با تو کاری ندارم ، البته فعلا... تو کلید رسیدن به چیزی هستی که من میخوام چیزی بسیار قدرتمند ! و با من میایی. و خنده ای وحشیانه سر داد. هری سرش را پایین انداخت تار راهی برای فرار پیدا کند و چشمش به نقشه غارتگر افتاد ! خودش بود ! امبلدور داشت به آنجا مي آمد . فقط نیاز داشت کمی وقت را بگذراند . پس ظاهر شد و تلاش کرد با قیافه و صدایی لرزان بگوید : کلید چی ؟ صدا گفت : چیزی فراتر از اون که تو درکش کنی . چیزی بسیار قدرتمند چیزی که....... هری دیگر حرف های او را نمی شنید . داشت شمارش معکوس میکرد . پنج... جهار... سه... دو........یک و دامبلدور طلسمی به سمت فلینچ شلیک کرد . چشم های فلینچ دوباره به حالت عادی بازگشت و بیهوش روی زمین افتاد . دامبلدور گفت : میره آزکابان نگران نباش..... حالا برو بخواب نصفه شبه . من هم سرم را پایین انداختم و تختم برگشتم اما حسی به من می گفت که فلینچ به آزکابان نمی رسد.........



امیدوارم قبول بشم و ممنون از سایت عالیتوووون ^*^


داستان قشنگی بود. فقط بهتر بود اگه بندهای مختلف پست رو با اینتر از هم جدا کنید که خواننده اشتیاق بیشتری برای خوندن داستانتون داشته باشه.

تایید شد!


مرحله‌ی بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۲۴ ۱۳:۳۶:۱۹


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!
تصویر کوچک شده
بله تا زنده ایم واسه هافل می جنگیم.
123 هافل برنده می شه !


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

آگاتا تیمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۰۰ سه شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۱
از من بعید بود
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره ۱۶ کارگاه داستان نویسی

سیریوس از پنجره به بیرون نگاه میکرد و غرق در تفکر بود .

جیمز با کلافگی گفت : چه وضعشه ، چقدر هوا گرمه .
حوصله م هم سر رفته کی پایه س بریم زرزروس رو ادب کنیم دوباره ؟

پیتر که آبنبات هاشو تا آخر خورده بود ذوق کرد و کله ی کوچکش را به طرف سیریوس برگرداند و حرف دوستش را تایید کرد .
هر چه باشد آن ها غارتگران بودند .
گروهی برای ایجاد رعب و وحشت در هاگوارتز .
آن ها میتوانستند به راحتی صلح را از بین ببرند و محیط اطرافشون رو به زمین بازی خود تبدیل کنند .

سیریوس از دریای فکر خود بیرون آمد ، هوا گرم بود و لباسش خیس عرق شده بود .
نگاهی به جیمز انداخت و گفت : هستم .
ریموس لبخند زد .
پیتر گفت : میتونیم تو

شلوارش مار و عنکبوت و حشره بندازیم و بعدش با یه طلسم اونو نامرئی کنیم و دهنش و دل و روده ش رو پر از پارچه بکنیم .

هر چهار نفر درگیر جادوهایی بودند که میتوانستند اجرا کنند .
راه های زیادی برای آزار و اذیت یک اسلیترینی وجود داشت .
این سال پنجم تحصیلی آن ها بود و آن ها کلی طلسم و نفرین جدید یادگرفته بودند .

ریموس گفت : نظرتون راجع به دوئل چیه ؟

پیتر گفت : نمیخوایم که تمرین مهارت کنیم که . میخوایم اذیت کنیم .

جیمز گفت : بحث رو بذارید کنار وقت عمله .

سیریوس گفت : من میگم از پنجره پرتش کنیم بیرون .

جیمز با بی حوصلگی گفت : تا الآن فقط پیشنهاد قتل ندادید .

با این حال هیچ چیز مانع غارتگران نمیشد و اگر مانعی هم وجود داشت برای این بود که توسط غارتگران نابود شود .

جیمز طلسم های بسیاری در ذهن داشت که کل تابستان روی آن کار کرده بود .

سیریوس گفت : من یه نقشه دارم .

چوبدستی اش را در آورد و از کوپه بیرون رفت .
جیمز با تعجب او را همراهی کرد .
پیتر با آب آناناس و پارافین مقدار زیادی دینامیت درست کرد و از کوپه رفت بیرون .

ریموس لباس شوالیه به تن کرد و گفت : بریم که دوئل کنیم .

چهار نفری در قطار قدم میزدند .
زرزروس در نزدیکی بود .
چهار نفری در قطار قدم میزدند و به هدف خود نزدیک میشدند .
غارتگر در کمین است .
در کوپه زرزروس را باز کردند .

بووووووووم .
تااااااختبششممب.
شترق . هیییییغ .
هررررراااااا . تسیییکش.

باقیمانده زرزروس روی زمین افتاد .
.... و لبخند زنان از کوپه رفتند بیرون



انتظار داشتم پایان داستانت هیجان‌انگیزتر باشه. با این حال گفتگوی بینشون جالب بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۲۰ ۲۰:۳۷:۳۶


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰

ایزابلا سامربای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۹ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۳۰ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
تصویر شماره ۱۲ داستان نویسی

هری با کمی وحشت به ماشین رو به رویش نگاه کرد.

_مطمئنی بلدی دیگه؟.
_اره.اصلا گواهینامه دارم .
_ تو که هنوز ۱۸ سالت نشده.

رون نگاهی به هری انداخت.

_میخوای بهت رارندگی رانندگی یاد بدم یا نه!؟.
_اره
_پس ساکت شو ...
خب اول گاز رو میگیری.
_کجا رو گاز بگیرم؟
دستم رو؟ .

رون درجا "چرا با این دوستم؟" ای نثار خودش کرد.

"فلش فوروارد؛ دو ساعت بعد"

_اماده ای؟.
_اره .

رون با احتیاط کمربند رو بست و هری با فریادی ماشین را روشن کرد و گاز داد.

_زندگی سلااااااام .
_هرییییییییی .

"فلش فوروارد؛ یک روز بعد"
رون در حالی که روی تخت درمانگاه خوابیده بود، ششمین بسته ی شکلات قورباغه ای را باز کرد‌.

_بیا منطقی باشیم رون؛ اگه من با درخت تصادف نمیکردم الان این همه شکلات و ابنبات نداشتیم .
_ .

سلام. خوش اومدید به کارگاه داستان نویسی.
داستان بامزه‌ای بود و مانعی برای ورودتون به ایفای نقش نمی‌بینم. اگه قبل شناسه‌ای توی سایت داشتید توی پیام شخصی اطلاع بدید تا مجبور نباشید مراحل رو دوباره انجام بدید.

تایید شد!


ویرایش شده توسط mahboobbb در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۷ ۱۵:۰۷:۳۳
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۷ ۱۷:۲۹:۱۱

Only Hufflepuff


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۸:۴۴ پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۰

Book_loveer


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۵ چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره ۵ کارگاه داستان نویسی
وارد هاگوارتز شدم
باورم نمیشد!
بالاخره رویام به حقیقت پیوست و نامه برام اومد😃
الان من توی بهترین مدرسه جادوگری ایستاده بودمಥ⌣ಥ
آروم آروم قدم برداشتم و همه‌ چیز رو آنالیز کردم
از ستون های قدیمی قهوه‌ای رنگ خاک خورده تا نیمکت هایی که داشن آموزان روی اونا نشسته بودن
همه چیز بوی جادو میداد ، خیلی قشنگ و باحال(●♡∀♡)
بالاخره وارد سرسرا شدیم پرفسور مک گونگال اسم دانش آموزان سال اولی رو میخوند تا به نوبت توسط یه کلاه خیلی بزرگ گروه بندی بشن
منتظر بودم تا اسمم خونده بشه که ناگهان پرفسور گفت : سارا اسمیت!
یکم ترسیده بودم ولی بعد با خودم گفتم خودتو جمع و جور کن دختر ! اینجا همون جاییه که همیشه آرزو داشتی بری ! و حالا تو اینجایی پس ازش درست استفاده کن و لذت ببر!
یه کم حالم بهتر شد و به سمت کلاه رفتم پرفسور کلاه رو روی سرم گذاشت
آییی
بوی چرم کهنه میداد و اینقدر بزرگ بود که کاملا جلوی چشمام رو گرفته بود
کلاه گفت : خب ، باهوشی ، خجالتی و ساکت ، ترجیح میدی یه جا بشینی و از فکرت استفاده کنی تا اینکه با زور توی یه مسابقه برنده بشی .. اما در عین حال قدرت طلب هم هستی
بذار ببینم شاید اسلایترین؟ نه
ریونکلا⚡💙
هوراااااا
خیلی خوشحال بودم که ریونکلاوی شدم
به سمت میز ریونکلاو رفتم و با خودم فکر کردم چقدر خوب شد که کلاه ذهن من رو خوند و منو توی گروهی که دوست داشتم انداخت✨


سلام. خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی!

داستان خوبی بود، فقط این‌که چرا ته جمله‌هات، نقطه ندارن؟ یادت نره که یکی از مهم‌ترین ارکان نوشته، علائم نگارشی هستن و باید رعایت بشن.
استفاده از ایموجی‌های موبایل هم، از اونجایی که برای همه و با هر دیوایسی قابل دیدن نیست، بهتره که صورت نگیره. به جاش ایموجی‌های متنوعی داریم که بالای نوشته‌ت هست و بهتره از اونا استفاده کنی.

با این‌حال،

تایید شد!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۶ ۱۴:۵۷:۳۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۰

آلتیدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۹:۱۷ سه شنبه ۵ مرداد ۱۴۰۰
از پشت آینه ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
جینی : مطئنی کسی متوجه نمیشه ؟
انا : اره بابا مطمئنم .
ـ خیلی مطمئن نباش خون لجنی . بزار پاتر احمق بفهمه که دوستاش میخوان معجون عشق به خوردش میدن ...
جینی با عصبانیت : خفه شو مالفوی . اون کلمه ی زشتم به کار نبر .
مالفوی : اوه ... عصبی شدی ویزویزی ؟ تو هم فرق چندانی با گندزاده ها نداری .
انا : چی میخوای اینجا ؟
از برخورد خونسرد و بی روح او تعجب کرد . معمولا انا در اینجور مواقع از خشم سرخ میشد و هر چه از دهانش میامد نثار طرف مقابل میکرد .
مالفوی : خب ... من ...
جینی : پس لطفا گورتو گم کن برو پیش بابا جونت .
مالفوی : شما طرز برخورد با مافوقتونو یاد نگرفتین هنوز ؟ پس ...
چوبدستیش جینی را نشانه گرفت و گفت : دنسو..
اما جینی فرز تر بود . با وردی که انا یادش داده بود ، قبل از اینکه مالفوی کاری انجام دهد ، ورد را بخودش برگرداند . اما از بخت شوم دو دختر ، سوروس اسنیپ سروکله اش پیدا شد .
اسنیپ : به به دوئل اونم تو کتابخونه خالی اونم درست وسط ظهر ... پنجاه امتیاز از گریفیندور کم میشه .
انا : اما مالفوی بود که بهمون اول حمله کرد ...
اسنیپ : بیست امتیاز دیگه هم از گرفیندور کم میکنم .
اما این دیگر بیش از حد بی انصافی بود . انا اسلیترینی بود ولی بخاطر دفاع از جینی ، از گریفندور امتیاز کسر شد .
و با چشمانی که شرارت از انها میبارید گفت : و همینطور این ماه هر دو تون بازداشتین . دوشیزه ویزلی یکشنبه و سه شنبه ها و دوشیزه الن دوشنبه و چهارشنبه ها ...
و دست مالفوی که مدام در حال ناله کردن بود را گرفت و پیش مادام پامفری برد . جینی و انا هم با کلافگی و عصبانیت که کمی وحشت هم در چشمانشان پیدا بود به هم کردند . اسنیپ در حق انها بی انصافی کرده بود . دو روز در هر هفته با مجازات اسنیپ ! بدتر از ان این بود که اگر هری چیزی از این موضوع میفهمید چه میشد ؟؟ ...
عکس داستان


هممم... متفاوت و خوب بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۵ ۱۵:۲۰:۴۹
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۵ ۱۵:۲۱:۲۴

ادم های :
ضعیف انتقام میگیرند
قوی میبخشند
باهوش نادیده میگیرند .







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.