تصویر شماره ۴ کارگاه داستان نویسی
دراکو وارد کتابخوانه میشه و جینی رو میبینه که درحال درس خوندن هست،
به سمتش میاد
-اوممممم......
موی قرمز،ظاهری آشفته،کتاب ها و ردای دست دوم...!
حالت چطوره ویزلی؟!
-خفه شو مالفوی!دارم درس میخونم
-معلومه که باید درس بخونی! شما ویزلی ها باید تا میتونین درس بخونین که تو آینده به یه جایی برسین و دیگه مجبور نباشید مثل الان از تو آشغالا غذا پیدا کنین!
جینی عصبی شد،دندون هاش رو روهم فشرد و کاملا معلوم بود عصبانیه! چون سرخ شده بود!
ولی یه نفس عمیق کشید و به دراکو گفت
-من درس اضافی نمیخونم دارم برای امتحان معجون پروفسور اسنیپ درس میخونم
-امتحان معجون؟؟؟
-اره،چون پروفسور اسنیپ گفت که هرکس توی این امتحان زیر ۱۸ بگیره فارغ التحصیل نمیشه و باید دوباره این سالو بخونه.....
چشم های دراکو از شنیدن این حرف به قدر گرد شده بود که میشد از اونا به عنوان نعلبکی هم استفاده کرد!:)چون جلسه ی قبل اصلا توی کلاس حواسش به پروفسور نبود!
-ک.....کی؟؟
-امروز عصر دیگه!
-ولی الان که عصره!
-واقعا بذار ببینم ساعت رو
اوه.... اره یه ساعت دیگه،خب من که چیز زیاده نمونده نکته ها رو هم که نوشتم اگه ویزلی ویزلی گفتنات تموم شده باید برم دیگه....هری منتظره....
و جینی از کتابخونه بیرون میره،دراکو هم وحشت زده اونجا وایستاده......
فقط یک ساعت وقت داره کل کتاب معجون سازی رو حفظ کنه!!اونم با این همه نکته که هست!!!
میدوعه دنبال جینی...
-هی ویزلی! صبر کن!
جینی صبر نکرد ولی دراکو دویید و سریع خودشو بهش رسوند و جلوش وایستاد
-برو اونطرف،چته؟؟؟جیغ میزنما!
-گوش کن یه لحظههههه....
بابا اون نکته های لعنتی رو بده منم بخونم خب الان چه خاکی تو سرم بریزم؟
-اونوقت چرا باید اینکارو بکنم؟؟
-چونکه......چونکه........من مالفوی هستم ک
و تو ویزلی!
من رئیستم و هرچی میگم باید اطاعت کنی!
-اَ
جینی خواست چیزی بگه که رون پیداش شد و گفت
-اینطوریه؟
-اره همینطوریه
رون چوبش رو به سمت دراکو گرفت و خواست طلسمی رو بگه که جینی پرید و جلوی چوبش رو گرفت
-هی هی هی! صبر کن قرار شد قبل از طلسم کردن سالم بودن چوبت و درست بودن ورد رو امتحان کنی! دیگه نمیتونم از گوشه و کنار خونه حلزون جمع کنم میفهمییییی؟؟؟
دراکو-وایییی خوب که سال دوم رو یادآوری کردییی!
و غش غش میخندید!
در همین حین رون
-پیتیفیکیوس توتالوس!
و پق دراکو یخ زد و تق افتاد زمین!:)
و بلافاصله بعد از رفتن رون و جینی پروفسور اسنیپ اومد و گفت
-آقای مالفوی داشتم...... این چه وضعیه...... (با یه ورد درستش کرد).....بلند شین.....
داشتم دنبالتون میگشتم....پدرتون گفتن که شما باید نیم ساعت زودتر از بقیه امتحان بدید و سریع با من بیاید شروع کنیم....
دراکو خشکش زده بود!
-آقای مالفوی....نمیاید؟
-او......م.....ددم....
دراکو داشت میرفت که دفترچه ی جینی رو میبینه که افتاده رو زمین!
شاید وقتی پریده روی رون افتاده باشه.....
مهم نیست سریع برش داشت و اون امتحان با تقلب از بیخ گوشش گذشت!
{پایان}
داستان متفاوت و جالبی بود. اما چون جینی و دراکو همسن نیستن احتمالا امتحان مشترکی هم نباید میداشتن. به هر حال خوب بود.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی