هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ پنجشنبه ۹ دی ۱۴۰۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
بنابراین لینی بال‌بال‌زنان به سمت هکتور می‌ره و داخل جیبش شیرجه می‌زنه. بعد از دقایقی جستجو با چندین خرده بیسکوییت بیرون میاد و اون رو مستقیم به سمت مورچه‌ها پرتاب می‌کنه.
- بگیرین که اومد! یه عالمه غذا برای ذخیره براتون آوردم!

متاسفانه خرده‌های بیسکوییت یکم بیش از حد بزرگ بودن و پرتاب شدنشون لا به لای جمعیت مورچه‌ها موجب تلف شدن نیمی از اونا می‌شه. نیمه‌ی دیگه که جان سالم به در برده بودن با دیدن مصیبتی که بر سرشون اومده جامه‌ها می‌درن و هرچی حمل می‌کردن رو رها کرده و جیغ و دادکنان و فریادزنان به هر سویی به جز سمتی که به لینی ختم می‌شد می‌گریزن.

- فرار کنین.
- قاتل زنجیره‌ایه مورچه‌ها اینجاس.
- قصد جونمون رو کرده.

مورچه‌ها به همون سرعتی که دور خرده غذایی جمع می‌شن و عملیات پاکسازی رو آغاز می‌کنن، به همون سرعت هم پراکنده می‌شن و دیگه تا کیلومترها اثری از هیچ‌گونه مورچه‌ای در اون نواحی دیده نمی‌شه.

مرگخوارا که تمام مدت از دور شاهد دسته گل به آب دادن لینی بودن، با دیدن فاجعه‌ی رخ داده لب به ستایش لینی می‌گشاین.

- آفرین لینی! خوب فراریشون دادی.
- مطمئنم تو تاریخ مورچه‌ها بعنوان ابرغول قاتل ثبت شدی.
- حتی ما هم قادر نبودیم اینقد قشنگ همه‌شونو با هم فراری بدیم.
- مرحبا!

لینی که تا آخرین لحظه به دنبال مورچه‌ها دویده بود و فریاد "اشتباه شده، برگردین" سر می‌داد بالاخره سرجاش متوقف می‌شه.
- چیزه خب... شاید بهتر باشه از یه گونه دیگه از حشرات بپرسیم.




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۶:۱۶ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۰

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۴:۰۳
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
خلاصه: ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺮﮔﺨﻮﺍﺭﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﻭﺯﺍﺭﺗﺨﻮﻧﻪ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﻧﺸﺪﻩ ﻭ ﻟﺮﺩ ﻫﻤﻪﺷﻮﻧﻮ ﺍﺧﺮﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ. ﻣﺮﮔﺨﻮﺍﺭﺍﯼ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺁﻭﺍﺭ ﻭ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻣﻘﺎﺩﯾﺮ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻓﻠﻔﻞ ﺗﻨﺪ، ﺩﺍﺭﻥ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺳﻮﺯﺵ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽﺷﻦ. ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺏ ﺭﻭﺩﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﻣﯿﺎﻥ ﻭ ﮐﺘﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻮﺍ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﻣﯽﮐﻨﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭﺩﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻪ ولی تلاششون به نتیجه‌ی خاصی نمی‌رسه. لینی پیشنهاد میده که حشراتی مثل مورچه و سوسک و عنکبوت و اینجور چیزا رو پیدا کنن تا ازشون بپرسن که چجوری میشه رفت بالا.

★★★


- حالا توی این هاگیر واگیر مورچه از کجا گیر بیاریم؟!

برخلاف رودولف همیشه معترض و شاکی، جاگسن ریونی نگاهش رو از منوی زوپس لپ‌تاپ شکلش گرفت و با تیریپ Nerd توضبح داد:
- آیا می‌دونستین که طبق واپسین آمارهای سال 2021 جمعیت مورچه‌ها حدود یک میلیون و چهارصد هزار برابر انسان‌ها گزارش شده؟!

اطلاعات عمومی بسیار مفیدی بود، چون باعث شد مرگخوارا تازه متوجه بشن که لابه‌لای پاهاشون هزاران مورچه داشتن هرچی خوراکی رندوم که گیرشون اومده بود رو حمل می‌کردن و پشت سر همدیگه وارد لونه‌هاشون می‌شدن.

لینی هم فوراً رفت سمتشون و همونطور که بالای سرشون پرواز می‌کرد، پرسید:
- سلام مورچه‌ها. میشه بپرسم چجوری میرین بالا؟

چندتا از مورچه‌ها همونطور که مشغول کارشون بودن، برگشتن سمت لینی و یکصدا توضیح دادن:
- کاری نداره که. میری بالا. به همین راحتی.

بقیه‌ی مورچه‌ها:

لینی حس کرد که اینا دارن مسخره‌ش می‌کنن. قبلاً هم از مگس‌های دیگه شنیده بود که مورچه‌ها اکثراً خسیسن و هیچی رو به این راحتیا به اشتراک نمی‌ذارن، حتی استعداداشونو. پس لینی سعی کرد تلاش بیشتری به خرج بده.


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
- این چه حرفیه می زنی. اختیار داری. ما برات پله بذاریم؟ خسته می شی خب. کمی صبر کن آسانسور کار بذارم.

کتی از این همه تحویل گرفته شدگی خوشحال شد.
- آره اون که خیلی عالی می شه. ترو تمیز و شیک می رم بالا.

ولی آسانسور مورد نظر بلاتریکس، کمی ابتدایی بود.

کمی عقب رفت... هدف گرفت و دوان دوان به سوی کتی که پشتش به او بود رفت و لگدی نثارش کرد.

کتی به پرواز در آمد.
- این آسانسور... درد داشت!

کمی ارتفاع گرفت و در اثر جاذبه زمین، دوباره به زمین برگشت.
- نشد که!

اینجا بود که لینی وارد عمل شد... که ای کاش نمی شد!
-ببینین... شماها دارین مسیر اشتباهی رو طی می کنین. به تنها موجوداتی که می تونین بدون پله از سطوح عمودی بالا برن توجه کنین!

و چشمانش را بست و دست به سینه، با حالتی حق به جانب ژست گرفت.

کسی به او توجه نکرد.

- چقدر کم خرد هستین! حشرات! مورچه ها... سوسک ها و عنکبوت ها... باید یکی از اینا پیدا کنیم و بپرسیم که چطوری می شه بالا رفت.

-تو مگه خودت حشره نیستی؟
هکتور پرسید بود.

لینی کمی دستپاچه شد.
-من... خب... مدت زیادی بین شما کم استعدادهای محدود بودم... مهارتم کم شده. باید مورچه یا سوسک بیابیم.




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۴۴:۱۰ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
-من از کجا بدونم؟! تنها چیزی که توی کل مسیر دیدم چندتا صحنه مبهم از گل و درخت و بوته بود و چندتا حشره و پرنده که دنبالم بودن.
-این بود چیزی که ما ازت خواستیم؟!
-حالا چرا عصبانی میشین؟ باید یه چیزِ برجک مانندی زیرِ پام باشه که دیدِ ثابتی داشته باشم، نه کُل مسیر رو تصاویرِ مبهم ببینم!

حرف کتی درست بنظر میومد.
این طبیعی بود که موقع چرخیدن توی هوا نتونه تمرکز کنه و منبع آبی پیدا بکنه؛ پس باید سازه ی برجک مانندی زیرِ پای کتی می ساختن تا بتونه با دقت آبو پیدا بکنه.

مرگخوارا در حالی که از تشنگی داشتن از حال می رفتن، به سختی تکه سنگای ریز و درشت رو روی هم چیدن و بعد از هر ردیف، یه مقدار گِل رو برای چسبندگی بیشتر روی ردیف اولی می ریختن تا ردیف دومی خوب بهش بچسبه.

چند ساعت بعد

ساخت برجک با همه ی سختی هایی که داشت تموم شد و مرگخوارا که از قبل تشنه بودن، بعد از انجام بنّایی توی حلقشون کویر لوت بوجود اومده بود!
کتی به آرومی جلو اومد و امنیتِ برجک رو برانداز کرد.

-امنه دیگه فقط برو بالا و منبع آبو پیدا بکن!
-باشه الان میرم!

کتی برج رو دور زد و پاش رو بلند کرد که روی پله بذاره و بالا بره، ولی پاش به دیواره برجک برخورد کرد و با سر خورد زمین!
-اینکه پله نداره!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
ملت مرگخوار علاقه ای نداشتن بدونن که کتی اومده. اون ها فقط میخواستن بدونن کجا میشه آب پیدا کرد.
- خب؟
- خب!
- خب؟
- اممم... هپ؟

ملت مقاومت زیادی کردن تا کتی رو به قسمت های مساوی قسیم نکنن. اونا به اطلاعا کتی نیاز داشتن.
- نمیخوای برامون توضیح بدی وقتی رفتی اون بالا چی دیدی؟
- آها خب از اول میگفتین. ببینین من اول از بین یه گله حشره رد شدم، و چون یکیشون رفته بود تو دماغم عطسه ام گرفت، دهنمو باز کردم که عطسه کنم همین باعث شد تعداد زیادی از حشره ها وارد دهنم بشن. اصلا مزه ی خوبی نداشتن. یه چیزی بین ترش و شور و شیرین با هم بودن. تازه اینو بگم که فک و فامیل اونا که خورده بودم کلی بهم غر زدن و بهم اعتراض کردن. همینجوری دنبالم راه افتاده بودن. منم اصلا نمیدونستم باید چی کار کنم همش میترسیدم نکنه نیشم بزنن یا یکیشون نیششون سمی باشه. خلاصه همینطوری داشتم میرفتم بالا که...

- بسهههههه!

دهن کتی در میونه ی راه گفتن جملاتش همینجوری باز مونده. تازه فکش گرم شده بود و قصد داشت ماجرای پرنده ای که زنشو با خودش برده بود رو تعریف کنه. اما خب جیغ بنفشی که سرش کشیده شده بود، اونو ساکت کرد.

- خب بهتر شد. حالا بگو وقتی رفتی اون بالا آب کجا بود؟


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
خلاصه
میزان سیاه بودن مرگخوارها در بازرسی وزارتخونه تایید نشده و لرد سیاه همه‌شونو اخراج کرده. مرگخوارای گرسنه و آوار و بی‌پول (طلاهاشونو ایوا خورد و فرار کرد) بعد از خوردن مقادیر زیادی فلفل تند، دارن از شدت سوزش منفجر می‌شن. اونا برای پیدا کردن آب رودخونه به جنگل میان و کتی رو به هوا پرتاب می‌کنن تا از اون بالا بتونه رودخونه رو پیدا کنه...

~~~~~~

کتی همینطور می‌ره و می‌ره، نمی‌دونی تا کجا می‌ره. در راه از بین گله‌ای حشره که در حال کوچ کردن بودن عبور می‌کنه و ناخودآگاه چندتاییشون تو دهنش می‌رن.

- چطور دلت اومد زن و بچه منو بخوری؟

حشره‌ای عصبانی از گله جدا شده و غرغرکنان پا به پای کتی بالا میاد. به دنبالش سایر حشرات هم تغییر مسیر می‌دن و همونوری میان.
واقعیت این بود که کتی هم دوست نداشت حشره بخوره، ولی با خوراکی جدیدی که نوش جان کرده بود احساس سوزشی که بابت خوردن فلفل‌ها تو دهنش بوجود اومده بود از بین می‌ره.

کتی بازم می‌ره و می‌ره و این‌بار شاخه درختی رو می‌شکونه که لونه پرنده‌ای روش جاسازی شده بود.

- خونه‌مو خراب کردی هیچی، زنمو کجا می‌بری؟

پرنده‌ای که خونه‌ش خراب شده بود چهچه‌ای می‌زنه و با فراخونی سایر پرندگان، به دنبال کتی به پرواز در میاد. در همین حین همسر پرنده که بر اثر برخورد با شاخه رو سرش جاخوش کرده بود، از شوک ماجرا اختیار از کف می‌ده و صورت کتی رو با خالی کردن محتوای معده‌ش مزین می‌کنه!

کتی دیگه بالا نمی‌ره، به نقطه اوج پرتابش رسیده بود و حالا سقوط آزاد جاشو پر می‌کنه. طولی نمی‌کشه که کتی مسیری رو که اومده بود وارونه طی می‌کنه، سفر پرماجراش به اتمام می‌رسه و یکراست تو بغل فنریر فرود میاد.

مرگخوارا با حیرت به کتی خیره می‌شن که وقتی بالا می‌رفت تمیز و مرتب بود و حالا تبدیل به کتی جنگلی شده بود. تازه یک دسته حشره و پرنده هم به جونش افتاده بودن و از یه ور نیش می‌خورد و از یه ور دیگه نوک.

کتی تو همون وضعیت به مرگخوارا نگاهی می‌ندازه.
- سلام به همگی، من برگشتم.




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ جمعه ۱۵ مرداد ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
بلاتریکس به پیتر چشم غره رفت، سپس به آسمان نگاه کرد.
- نمی شه که ناپدید شه! بالاخره باید بیفته پایین.

- کی بیفته پایین ؟
قاقارو این را پرسید و به پیتر خیره شد.

-شهاب سنگ! آره، . قراره یک شهاب سنگ بیفته پایین!

- شهاب سنگ؟! واقعا؟ مطمئنی؟ ای وای! من نابود میشیم! اگه من نابود بشم، کی می خواد حیوان کتی باشه؟
کی می خواد این قدر شیطونی کنه؟

قاقارو از دست پیتر پایین پرید و در حالی دور مرگخواران می دوید فریاد می زد.
- کمک! جون خودتونو و من را نجات بدهید! زنده نمی مانید!

پیتر با نگرانی به دنبال قاقارو دوید.
- نه قاقارو، نگران نباش، نمیمیری. من مواظبتم.

قاقارو به حرف پیتر گوش نکرد و به دویدن ادامه داد، پیتر هم به دنبالش شروع بع دویدن کرد.

- اه! پس این کتی کجاست؟ گردنم درد گرفت از بس بالا را نگاه کردم!
بلاتریکس نگاهش را از آسمان گرفت و پیتر و قاقارو خیره شد.




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۸:۱۵ سه شنبه ۴ خرداد ۱۴۰۰

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
کتی به محض خبر دار شدن از قصد شوم مرگخوار ها قاقارو را از دور گردن خود جدا کرد و به بغل گرفت و پا گذاشت به فرار. اما ملت مرگخوار به موقع جنبیدند و او را محاصره کردند.

-کجا با این عجله خانم بل؟ کار داریم باهات‌.
-من نمی خوام برم اون بالا!
-ولی ما می خوایم.
-آخه چرا من؟ مگه من چیکار کردم که می خواین پرتم کنین؟
-تو کاری نکردی کتی عزیز! واسه همینه که می خوایم پرتت کنیم بالا تا یه هوایی عوض کنی! تازه! شایدتو از ما خوش شانس تر باشی و اینجوری اثر فلفل ها هم از بین بره!
-ولی من نمی خوام! نمی خوام پرت شم! اگه بیفتم زمین و دست و پام بشکنه چی؟ اگه بمیرم چی؟
-چنین اتفاقی نمی افته کتی! ما هواتو داریم.
-اصلا چرا لینی رو نمی فرستین؟ اون که بال داره!

بلا که دیگر از حرف ها و غر زدن های کتی خسته شده بود پا بر زمین کوبان به کتی نزدیک شد.
-چون لینی سبکه! اگه بره اون بالا قطعا باد می برتش و بعد مجبور می شیم اسم لینی رو هم به فهرست گم شده هامون اضافه کنیم!

و رو به فنریر و رودولف کرد و با صدای بلند تری ادامه داد:
-شما ها هم زود باشید دیگه! سریع تر پرتش کنین بالا. باید زودتر از شر سوزش این فلفل های لعنتی خلاص بشیم.

فنریر و رودولف با شنیدن این حرف بلا به طرف کتی شتافتند و خواستند وی را به هوا پرتاب کنند اما کتی که جثه ی ریزی داشت از زیر دست آنها جاخالی داد و به سمت پیتر رفت. قاقارو را به دست پیتر داد و با بغض گفت:
-پیتر! مراقب قاقاروی من باش! اگه من برنگشتم ازش مراقبت کن! نذار دوری من اذیتش کنه.

پیتر که دلش به حال کتی سوخته بود برای اولین بار در عمرش با او موافقت کرد.
-باشه. خیالت راحت! مثل قاقاروی خودم ازش مراقبت می کنم.

اگر کتی در هر حالت دیگری بود قطعا از پیتر می پرسید "مگه تو ام قاقارو داری؟" اما خب در آن وضعیت آنقدر جدا شدن از قاقارو برایش سخت بود که اصلا به حرف های پیتر توجهی نداشت.

کتی خم شد و به قاقارو که حالا در دست های پیتر بود گفت:
-قاقارو مراقب خودت باش!

گوشش را جلو برد، مکثی کرد و ادامه داد:
-نه، نه، نگران من نباش! قول می دم زود برگردم پیشت. پسر خوبی باش.

و دستی روی سرقاقارو کشید.

بلا که دیگر از حرف های کتی خسته شده بود و سوزش فلفل ها امانش را بریده بود، به طرف کتی رفت، از پشت یقه اش را گرفت و او را کشان کشان به طرف فنریر و رودولف برد.
-زود باشین! سریع تر پرتش کنین!

فنریر و رودولف بلافاصله دست و پاهای کتی را گرفتند و با شمارش فنریر، او را به هوا پرتاب کردند. اما نتیجه کار آن چیزی نشد که بلا و بقیه مرگخوار ها انتظار داشتند! کتی، قاقارو قاقارو گویان، بالا و بالا تر رفت تا جایی که جز یک نقطه چیزی از آن باقی نماند. گویی فنریر و رودولف زیاده روی کرده بودند و وزن کتی خیلی کمتر از آن چیزی بود که آنها تصور می کردند.

بلا که با دیدن این صحنه و به باد رفتن آخرین امیدش برای دست یافتن به آب، شوک بزرگی بهش وارد شده بود، با چشمانی گرد شده به آسمان و نقطه ای که کتی درآن ناپدید شده بود زل زده بود.
-چی شد؟

پیتر همانطور که جلوی چشم های قاقارو را گرفته بود تا ناپدید شدن کتی ‌را نبیند، با آرنجش ضربه ای به پهلوی بلا زد.
-فکر کنم حالا به جای لینی باید اسم کتی رو به لیست گم شده هامون اضافه کنیم. این طور نیست بانو بلا؟



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۷:۵۵ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۰ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۱۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰
از قلعه هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
_اگه خنده تون تموم شد باید یادواری کنم که قندعسلم ما رو اخراج کرده و ما الان گشنه، تشنه و بی‌مکان هستیم...تنها سرمایه و داراییمون هم مقداری طلا بود....طلا رو هم ایوا خورد....ایوا هم فرار کرد...پس بله...فرار ایوا اهمیت داره...چون بدبخت شدیم!
_ارباب!
-دیدی بدبخت شدیم ! دیدی ارباب دیگه دوستمون نداره!!
-مای لرد!
- بسه دیگه، خب ایوا که با طلاها در رفت پس دیگه طلا نداریم حداقل بیاین یه فکری بکنیم کباب نشیم!
-بیاین یه رودخونه پیدا کنیم!
بلا اخمی کرد و کروشیویی نثار مرگخوار مورد نظر کرد و گفت
-اخه الان رودخونه از کجا بیاریم؟
لینی بال بال زنان به بلا نزدیک شد
-هی بلا نگاه کن همین کنار شهر یه جنگل خوش آب و هوا هست. خوب حتما رودخونه داره که خوش آب و هوا هست دیگه!
بلا که از این فکر خوشش اومده بود داد زد
-همه میریم جنگل مرگخوارا دنبال من بیاین!
بلا راه افتاد و مرگخوارا هم دنبالش
به جنگل که رسیدن فهمیدن جنگل دو وجب نیست و نمیتونن همش رو بگردن پس وایسادن فکر کردن....
-من تو فیلمای مشنگی دیدم که با یه تکه چوب دو سر آب پیدا میکنن!!!!
و مرگخوار مذکور پیروز مندانه شاخه ی درختی را کند و دنبال آب گشت.



- اون توت جادویی سمی بود عزیز مامان
مرگخوار جیغ کشان شاخه رو روی زمین انداخت و شروع کرد به خاروندن بدنش!

-میتونیم یه نفرو بفرستیم بالا تا جنگل رو ببینه!

نگاه مرگخوارا به سمت لینی رفت اما سریع برگشت سمت کتی!
-میتونیم کتی رو پرت کنیم بالا!
-اره فکر خوبیه
-عالیی!!


𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_میخوایین منو بخورین؟ من خودم همه رو میخورم..فکر کردن..الفرار!

پیش از اینکه مروپ بتواند عکس‌العملی از خود بروز دهد، الکساندرا ایوانوا، به همراه طلاهای داخل معده‌اش با دو پای اضافی قرض گرفته، فرار کرد!
_چی شد؟
_فرار کرد دیگه!
_یعنی چی فرار کرد؟چرا خب؟
_فکر کرد میخوایم بخوریمش!
_ایوا رو بخوریم؟ایو...کی ایوا رو میخوره آخه؟
_
-رودولف میدونی قبل از اینکه ایوا رو بخوری، یه چیز دیگه باید بخوری؟
_
_آقا...خانوم...عه؟ زشته....خانواده اینجا نشستن!
_کتک منظورش بود شاید حالا!
_شاید باورتون نشه دوستان، ولی موضوع مهمتری برای بحث هست الان...الکساندرا فرار کرد!

مرگخواران چند ثانیه ابتدا سکوت کرده و به مروپ خیره شدند...سپس به یکدیگر نگاه کردند و بلاخره از خنده منفجر شدند!
_شوخی خوبی بود بانو....خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودیم!
_ایوا آخه کل وجودش و جد و ابادش هم اهمیتی ندارن...چه برسه یه موضوع مرتبط بهش، مثل فرارش!
_البته خب صرف ساحره بودنش باعث میشه اهمت داش...
_
_نداشته باشه...نداشته باشه!
_اگه خنده تون تموم شد باید یادواری کنم که قندعسلم ما رو اخراج کرده و ما الان گشنه، تشنه و بی‌مکان هستیم...تنها سرمایه و داراییمون هم مقداری طلا بود....طلا رو هم ایوا خورد....ایوا هم فرار کرد...پس بله...فرار ایوا اهمیت داره...چون بدبخت شدیم!
_ارباب!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.