هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰

پانسی پارکینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 6
آفلاین
تصویر شماره ۵

گروهبندی...
هر کسی می داند که این مراسم استرس های خاص خودش را دارد؛ اما نه برای کسی که از خودش و ذاتش مطمئن است.
من از خود مطمئن بودم، مطمئن بودم که یک اصیل زاده ام، یک اصیل زاده دارای خون خالص جادویی، من یک پارکینسون هستم، مطمئنا در اسلیترین خواهم بود، من آینده ای روشن خواهم داشت.
با این تفکرات در قایقی کوچک که قرار بود از روی آب های سرد رد شود نشستم و به قلعه ی باشکوه رو به رویم خیره شدم.
شکوهش غیر قابل انکار بود.
که ناگهان صدایی مرا از جا پراند.
- سلام من دریکو مالفوی هستم، اصیل زاده ای دیگه از خانواده بلک و مالفوی.
- من پانسی هستم. پانسی پارکینسون، اصیل زاده ای دیگه از خانواده ی پارکینسون.
و پوز خندی روی لبان هر دوی ما نشست.
ما میدانستیم به کجا تعلق داریم.
قایق به آنطرف رود رسید، نگهبان که هاگرید نام داشت جلو آمد و ما را به سمت قلعه هدایت کرد.
وارد قلعه که شدیم، قبل از ورود به سرسرا،پروفسور مک‌گوناگل،گروه های چهار گانه را معرفی کرد.
وقتی اسم اسلیترین را اورد ناخودآگاه پوزخندی روی لبانم نشست، فکر کنم دریکو هم همینطور بود.
وارد سرسرا شدیم، سقف سرسرا هم مانند قلعه شکوهی غیر قابل انکار داشت، زیبا بود، دارای جادویی قوی.
گروهبندی هیجان انگیزی بود با وجود هری پاتر، اما من برخلاف دریکو اهمیتی به او و دوستانش نمی دادم. به نظرم واقعا لایق اهمیت نبودند.
و این عادلانه نبود که هری پاتر بخواهد به خاطر پدر و مادرش نه خودش، مشهور باشد.
اما من کاری می کنم که تاریخ مرا به عنوان خودم بشناسد فقط خودم.
با صدای پروفسور از افکاراتم بیرون کشیده شدم.
-پانسی پارکینسون.
جادو آموزان طوری به من نگاه می‌کردند که انگار درباره ی من مطمئن بودند.
کلاه به محض تماس با سرم فریاد زد:
-اسلیترین!
و من آینده ی خود را روشن می دیدم.



----------------------------------------------------
سلام به سایت فوق‌‌العاده جادوگران.
امیدوارم مورد قبول باشه.


سلام، خوش اومدید به سایت جادوگران!
داستان قشنگی بود. اگر احیانا قبلا توی سایت بودید و شناسه‌ای داشتید لطفا بهم بگید که دیگه لازم نباشه مرحله‌ی گروهبندی رو انجام بدید.


تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۱۵ ۱۷:۴۱:۲۴

اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...

بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۰

Fatemehmohagheghi


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۰ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
گروهبندی هاگوارتز

وای خدا وای خدا....
ماری اگرست همانطور که در صف بین جادوآموزان سال اولی بود، بسیار مضطرب بود و سعی می کرد حالش را با کلماتی بهتر کند؛ ولی انگار اصلا نمی شود.
افکار مختلفی از قبیل:《 تو چه گروهی میفتم؟ اگه مسخرم کنن چی؟ آخه من یه اگرست ام. اگه تو گروهی که میخوام نیوفتم چی؟》 ذهنش را پر کرده بود.
لحظه به لحظه صف کوتاه تر می شود و استرس ماری بیشتر!
در آخر صدای پروفسور یوکی میاید، که می گوید:《 ماری کازوتو اگرست.》
چیز عجیبی در مورد ماری بود، شایعات زیادی پشت سرش بودند!
غیر از ماری هیچکس نمیدانست که پروفسور یوکی مادر اوست و همچنین فامیلی اصلی او اگرست نیست؛ بلکه کیریگیا است!
خودش هم تا این اوایل نمیدانست، نمیدانست مادر واقعی اش کیست،نمیدانست پدرش کجا است؛ اما حالا که به هاگوارتز آمده بود میتوانست تمام ماجرا را از زبان مادرش بشنود؛ بفهمد که چرا مادرش او را تنها گذاشته است!
ماری جلو رفت و کلاه را روی سرش گذاشت:
صدا:《 هومم....چیزای جالبی توی سرت هست..شجاعی و باهوش، پر تلاش و قدرت طلب هم هستی! من تو رو تو چه گروهی بزارم؟》
ماری فکر کرد:《 نمیدونم...》
صدا:《واقعا نمیدونی؟ هومم...به نظرم با توجه به اخلاق هات بری به....》
بعد از یک دقیقه کلاه با صدای بلندی فریاد زد:《 گیریفیندور!》
ماری چشمانش رو باز کرد، باورش نمیشد، او حالا در گیریفیندور بود!
بچه های گیریفیندور بلند شدن و دست زدن و او را به آنجا راهنمایی کردند.
باورش نمیشد، او حالا در خانه بود! خانه ای که انتظارش را می کشید.تصویر شماره ۵ گروه بندی هاگوارتز


یکم داستانو سریع پیش بردی. با توجه به پیش‌زمینه‌ای که برای شخصیتت در نظر گرفتی می‌تونستی بیشتر توضیح بدی و احساسات ماریو به تصویر بکشی. با این حال نمی‌خوام اینجا متوقفت کنم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۱۲ ۱۸:۵۲:۱۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ سه شنبه ۸ تیر ۱۴۰۰

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
تصویر شماره 7

- اره پسرم ، اینم یکی از خاطراتی که از اون سال ها یادم اومد. دیگه بهتره بخوابی. شب بخیر
- شب بخیر پدر

هری لبخندی زد و از اتاق بیرون اومد.

از اینکه کنار پدرش نشسته بود کاملا گیج شده بود و فقط اطراف رو نگاه میکرد و نمیتونست حرفی به زبون بیاره.
پرفسور اسنیپ مشغول تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه ، مثل همیشه مرموز و عصبی به هری نگاه میکرد که اصلا حواسش به درس نبود.اسنیپ لحظه ای مکث کرد و به هری که مشغول نوشتن بود خیره شد تا شاید هری سنگینی نگاه پر از نفرتشو رو خودش حس کنه و به درس توجهی نشون بده.
اما هری غرق نوشتن بود.
آلبوس سوروس هرچی داد میزد پدر... پدر ... حواست کجاست؟؟!!!!!....
هری اصلا نمیشنید.
خشم پرفسور اسنیپ از کنترلش خارج شد و با سرعت به سمت هری حمله کرد و ورقه ی زیر دست هری رو با عصبانیت گرفت که نصفش پاره شد و اسنیپ همونطور که داشت نوشته های هری رو میخوند بیشتر و بیشتر عصبانی میشد ، تا اینکه منفجر شد و میز جلوی هری رو پرت کرد اونور و رو سر هری خم شد و فریاد زد:
- تو فکر کردی کی هستی که درباره ی من شعر بنویسی!؟؟!؟!؟!؟ اونم سر کلاس من ... کلاس دفاع در برابر
جادوی سیاه... تو این شرایطی که باید با لرد سیاه بجنگیم تو چطور جرات میکنی به درس گوش ندی و شعر بنویسی؟؟!؟!!؟!! فکر کردی همیشه جلوی لردسیاه برنده میشی؟؟!؟؟؟؟
اسنیپ انقدر عصبانی بود که تند تند حرف میزد و برای همین کل صورت هری رو با اب دهنش داشت میشست و هری هاج و واج به اسنیپ خیره شده بود و فقط دهنشو بسته نگه داشته بود تا ذرات پراکنده اب دهن اسنیپ تو دهنش نپره و تا اسنیپ جمله اخر رو به زبون اورد هری فریاد زد دیگه کافیهههههههه
صورتشو با آستین رداش خشک کرد و داد زد :
- من هیچوقت فکر نکردم که جلوی ولدمورت برنده میشم.
من دیشب خواب دیدم که ولدمورت داره از طریق من شعر میخونه. انگار من ولدمورت بودم و روی صندلی مخصوص ولدمورت نشسته بودم. هر چی از صبح فکر میکنم بیشتر از این از شعرش یادم نمیاد. من باید بتونم شعر رو کامل به یاد بیارم که با این حرکت شما پرفسور دیگه فکر نکنم بتونم.
هری ناراحت و خشمگین ، همینطور که زیر لب چیزایی زمزمه میکرد از کلاس رفت بیرون.
اسنیپ که هیچوقت حاضر نبود اشتباهشو قبول کنه دوباره نصفه ی کاغذ هری رو برداشت و شعر رو دوباره خوند ، اما اینبار با فکر و تامل نه با خشم:

(با صدای چاووشی بخونید)
چشمامو باز کردم
دیدم که روبه رومی
تو اسنیپ خبیثی؟
یا خوبه ای؟ کدومی؟
.
آلبوس سوروس چشماشو باز کرد و دید هری با چشمهای نگران بهش خیره شده.
هری پرسید:
- خواب بدی دیدی؟ چرا همش اسم منو داد میزدی؟ میخوای برام تعریف کنی؟
آل خندید و گفت:
- خاطره ای که برام قبل از خواب تعریف کردی رو داشتم میدیدم اما پرفسور اسنیپ که شعرو خوند از خواب پریدم.



ازونجایی که شما قبلا تو ایفای نقش بودی نیازی به تایید کارگاه یا گروهبندی مجدد نداری. می‌تونی مستقیما برای معرفی شخصیت بری.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدورold در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۸ ۱۰:۳۵:۴۴
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدورold در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۸ ۱۱:۰۲:۰۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۸ ۱۳:۲۵:۲۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۸:۲۷ دوشنبه ۷ تیر ۱۴۰۰

دراکو مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۵۲:۱۰ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
تصویر شماره ۵
ان شب شبه عجیب بود.انگار آسمان از همیشه سیاه تر و با این که ابری در آن نبود هیچ ستاره ای دیده نمی شد.همه جا به طور خاصی ساکت بود.برگ ها و درختان ساکت بودند گویی با نفس های حبس شده منتظر بودند.
اما در مدرسه عالی جادوگری همه چیز فرق داشت آن جا پر از جنب و جوش ساحره ها و جادوگر ها بود.
بالاخره اون به آرزویش رسید. بعد از سال ها صبر کردن وارد هاگوارتز شد.
همه جادو آموز ها در سرسرا جمع و منتظر گروه بندی سال اولی ها بودند.
معمولا جادو آموز ها به گروهی میروند که خانواده اون ها رفتند ولی راجب این ساحره فرق میکرد. پدرش گریفیندوری و مادرش هافلپافی بود اما اون به هیچ کدام از این گروه ها احساسی نداشت اون عاشق اسلیترین بود گروهی پر از اصیل ها قدرت مند ها و جاه طلب ها. خودش هم اصیل بود و بسیار جاه طلب و هم عاشق جادو سیاه.
می دانست اگر به اسلایترین برود مورد سرزنش پدرش قرار میگیرد اما براش مهم نبود اون فقط اسلایترین رو می خواست.
صدای پرفسور مک گوناگال رو شنیدید که اسمش رو صدا زد.با نگرانی به سمت صندلی رفت و با خوش فکر اگر کلاه گروه دیگری برایش انتخاب کند، می شود او را تهدید کرد تا نظرش عوض بشود یا نه. روی صندلی نشست .به محض این که کلاه به سرش برخود کرد فریاد زد: اسلیترین.
اون دختر چندین سال بعد تبدیل به سیاه ترین و قدرت مند ترین ساحره تاریخ شد و حتی هری پاتر مشهور هم که اون زمان میانسال شده بود نتوانست جلوی او را بگیرد.
آن شب سر نوشت دنیای جادو را تغییر داد.


کوتاه اما قشنگ بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط hp19 در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۹:۳۵:۲۵
ویرایش شده توسط hp19 در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۹:۴۰:۴۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۱۲:۳۳:۴۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۹ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از ناف لندن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
این تصویرش


-تق تق تق!

هری از خواب پرید. چشمانش را مالید و یک بار دیگر به موضوع دردناکی که خوابش را هم دیده بود فکر کرد: اینکه دوستانش برایش نامه نمیدادند.

-تق تق تق!!!

هری از ترس اینکه دورسلی ها بیدار شوند بلند شد و در اتاقش را باز کرد و بلافاصله با جن خانگی ای برخورد کرد که با دسته کاملی از درامز منتظر بود تا اگر هری در را باز نکرد شروع به نواختن کند.

-تو کی هستی؟ یا بهتر بگم، چی هستی؟

+دابی جن خونگیه، قربان. دابی دوسته.

-چی میخوای؟

+هری پاتر فکر میکنه دوستاش واسش چیزی نفرستادن، ولی فرستادن. نامه ها دست دابیه، ولی هری پاتر باید یه کاری بکنه تا دابی نامه هاشو بده.

-چی کار کنمممممم؟!

+هری پاتر باید یه چیزی به دابی بده... تا دابی آزاد بشه... یه لباس.

-چییییی بدممم؟!

+یه لباس!

-آخه دورسلیا به من لباس نمیدن که، همینا رو دارم فقط.

+اگه لباس ندین دابی نامه هاتونو نمیده!

-داااابییی!

+بله هری پاتر؟

-الان قرار نبود اینو بگی!


+قرار بود دابی چی بگه؟

-الان قرار بود بگی من در خطرم و نباید برم هاگوارتز. دورسلیا هم نباید الان خواب باشن! خانم منشی صحنه، دورسلیا رو بیدار کنین الان باید مهمون داشته باشن! دابی، دیالوگو اشتباه گفتی!

+ولی دابی فکر کرد باید هرجی میخواد بگه. هری پاتر که قراره آخر فیلمنامه به دابی جوراب بده، نمیشه الان بده؟

-دابی، باید همونِ توی فیلمنامه رو میگفتی!

+وااای دابی میره دستاشو لای در اجاق بذاره!

-نه نمیخواد، آقای کارگردان یه بار دیگه این سکانسو میریم!



هممم یکم روش سختی رو برای نوشتن انتخاب کردی. می‌تونستی خیلی بهتر بنویسی اما چون ایده متفاوتی بود سخت نمی‌گیرم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۲۷ ۲۱:۵۵:۱۶

سلام علیکم!


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۰۸:۵۹ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
تصویر شماره 3 کارگاه داستان نویسی


اسنیپ داشت در دفترش قدم میزد‌.
عصبی بود.رفتار کوییرل در این اواخر خیلی مشکوک بود.تا به حال چند بار به مدیر اخطار داده بود اما دامبلدور به او اعتماد کامل داشت.
او همیشه به همه اعتماد میکرد.
البته باید بابت اینکه به او اعتماد کرده بود تشکر میکرد ولی رفتار های کوییرل واقعا مشکوک بودند.

آن شب هم قرار بود به دستور دامبلدور برای حفاظت از سنگ جادو که بر طبق شواهد لردسیاه می خواست آن را به چنگ آورد اقداماتی را به عمل آورند.
.
.
.
.
.
-تق تق تق
اسنیپ سرش را بلند کرد و خشمش را فرو خورد و گفت :
-بله؟
صدای دامبلدور آمد که به نرمی گفت :
-وقتشه سیوروس.
در را باز کرد و نگاهی به مدیر انداخت.
در اثر اتفاقات این اواخر خیلی شکسته شده بود.
چند لحظه بعد هردو در حال رفتن به سمت طبقه سوم ، راهروی سمت راست بودند.
اسنیپ پرسید :
-قربان...می خواستم بپرسم که چه کسانی در این کار کمک میکنند.
دامبلدور گفت :
-خب...من و تو و پرفسور اسپروات ، پرفسور مک گونگال ، پرفسور فلیت ویک و پرفسور کوییرل.
اسنیپ که جا خورده بود فریاد زد :
-چییی؟...کوییرل؟
-سیوروس.پرفسور کوییرل.بله.بار ها بهت گفتم که من به اون اعتماد کامل دارم.
-اما قربان.
- بسه سیوروس‌.
لحن دامبلدور جدی بود.
اسنیپ دیگر کلمه ای حرف نزد و چوبدستی‌اش را در دستش فشرد.
بالاخره رسیدند و پس از چند ساعت تلاش بالاخره پرفسور اسپروات یک تله شیطان در اولین اتاق گذاشت.پس از او پرفسور فلیت ویک چند کلید را جادو کرد تا در اتاق پرواز کنند و چند جارو را در اتاق گذاشت پس از او در اتاق بعدی پرفسور مک گونگال با جادو چند مهره شطرنج جادویی را بزرگ کرد و در اتاق قرار داد.
نوبت اسنیپ بود او میزی را با جادو پدید آورد و معجون هایی که از پیش آماده کرده بود را روی آن قرار داد.
و در ورودی و خروجی را مشتعل کرد.
پس از او نوبت پرفسور کوییرل بود.
او لحظه‌ای برگشت و پس از چند دقیقه با یک غول بزرگ برگشت و آن را در اتاق قرار داد و برگشت.
اسنیپ که خیالش راحت شده بود داشت برمی گشت که صدای دامبلدور را شنید:
-‌سیوروس.
- بله قربان.
-با من بیا میخوام چیزی رو نشونت بدم که فک کنم برات جالب باشه.
-چی رو قربان.
-بیا.خودت میفهمی.
اسنیپ با تعجب پشت سر دامبلدور به راه افتاد.
وارد اتاقی شدند که دامبلدور قرار بود در آن جادویش را قرار دهد.در انتهای اتاق جسمی بود که رویش با پرده پوشانده شده بود.
با اشاره دامبلدور به سمت آن رفت و پرده را کنار زد.
-آینه نفاق انگیز؟؟؟!!!
-بله سیوروس فک کردم شاید دوست داشته باشی قبل از اینکه خاصیتش از بین بره ازش یک بار استفاده کنی البته خیلی کوتاه چون حتما خودت می دونی که زیاد خیره شدن به این آینه می تونه چه عواقبی داشته باشه.
اما اسنیپ دیگه به حرف دامبلدور گوش نمی کرد.
او محو تماشای دختری شده بود که با تمام وجود او را میپرستید.
دختری که سال قبل از رفتن به هاگوارتز با او آشنا شده بود‌.
لی لی در آینه میخندید و شادی می کرد.
در همان لحظه چندین خاطره به ذهنش هجوم آوردند.
خودش را دید که در سال هفتم در رستوران سه دسته جارو در هاگزمید نشسته است.
ناگهان جیمز و لی لی دست در دست هم وارد رستوران شدند.
اسنیپ احساس عجیبی داشت احساسی که هم خشم بود و هم ناراحتی.
ناگهان از خاطره بیرون آمد.
.
قطره اشکی به آرامی از چشمش فرو چکید.
- لی لی
پژواک صدایش در اتاق پیچید.فضای اتاق سنگین شده بود.
.
.
.
پس از مدتی طولانی دامبلدور به نرمی گفت :
-سیوروس دیگه کافیه فک کنم بهتره دیگه بری و بخوابی.
اسنیپ با سر حرفش را تایید کرد اما نمی توانست از آینه چشم بردارد.
به سختی از جایش تکانی خورد و از اتاق خارج شد.
حس میکرد بغضی به اندازه سرخگون در گلویش گیر کرده.


خوب نوشته بودی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۲۶ ۱۸:۵۷:۳۸



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۰

الکس وندزبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ یکشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین

دراکو با چهره ای کلافه و نگران میان اتاق ضروریات قدم می زد. پس از بارها تلاش این بار هم سیبی را درون کمد ناپدید شونده قرار داده بود بلکه این بار کمد درست کار کند و حالا منتظر نتیجه آن بود.
به ساعت مچی اش نگاهی انداخت، و با خودش فکر کرد که اگر کمد درست کار کند احتمالا سیب تا به حال گاز زده شده درون کمد است.
به طرف کمد رفت، در بزرگ آن را به سختی باز کرد و با صحنه ای ناامید کننده مواجه شد.‌ سیب همچنان سالم بود!
شمار دفعات این نشدن ها از دست دراکو در رفته بود و هر لحظه و هر روز بیشتر و بیشتر زیر بار فشار این مسئولیت خم می شد.
دراکو در کمد را کوبید و برای خالی کردن حرصش لگدی به صندوق بخت برگشته نزدیک کمد زد.
بغضی عمیق بر گلویش چنگ می انداخت. او آدم این کار نبود ولی اجباری در میان بود، اجباری از طرف لرد سیاه.
پارچه ای را بر روی کمد ناپدید شونده کشید و از اتاق ضروریات بیرون زد. چیزی کمتر از بیست دقیقه دیگر با اسنیپ کلاس جادوی سیاه داشتند. اسنیپی که این روز ها از هر طرف مراقب و در پیش بود و این برایش غیر قابل تحمل بود.
با خودش فکر کرد شاید بتواند سری به دستشویی طبقه دوم بزند و بی توجه به آدمهای میان راهروها به طرف دستشویی به راه افتاد.
در دستشویی را باز کرد ولی میرتل آن جا نبود.
احتمالا الان درون دریاچه بود.
به سمت یکی از روشویی ها رفت، نگاهی به تصویر خودش درون آینه انداخت. زیر چشم هایش به خاطر بی خوابی های این روز هایش گود افتاده بود. از ترس و استرس لاغر و تکیده تر شده بود. آستین ردای دست چپش را پایین داد و داغ مرگخواری اش با این کار خودنمایی کرد. با دیدن آن داغ، بغضش شکست. قطره های اشک از چانه اش بر روی کاشی های سفید دستشویی می چکیدند. در همین میان میرتل از لوله بالا آمد و با دیدن دراکو با همان صدای جیغ مانند گفت:
_اووو سلام دراکو، خیلی وقت بود نیومده بودی اینجا.


و پرواز کنان آمد و کنار دراکو ایستاد. دراکو آرام گفت:
_سلام، میرتل.


ولی به نظر نمی رسید که میرتل به آن چه دراکو می گوید توجهی داشته باشد، زیرا با دیدن چشم های خیس دراکو شگفت زده به او خیره شده بود. بعد از چند لحظه میرتل گفت:
_دراکو چرا داری گریه می کنی؟


دراکو سکوت کرد و چیزی نگفت. میرتل نگران به او نگاه می کرد. دراکو برگشت و روبروی میرتل قرار گرفت. گفت:
_دیگه نمی تونم...اینطوری...اینطوری لرد سیاه...


و بقیه کلماتش به خاطر گریه شدید تر شده اش فرو خورده شدند. میرتل گیج و سردرگم بود.
اصلا باید چه می گفت؟ از حرف های دراکو سر در نمی آورد.
سکوت حاکم بر دستشویی را تنها صدای هق هق کردن های دراکو می شکست. دراکو عقب عقب رفت و بر‌روی زمین سرد دستشویی نشست. زیر لب حرف هایی می زد که میرتل توانست از میان آن ها جمله "من و می کشه" را بشنود که مرتبا تکرار می شد. هر دوی آن ها مستاصل بودند.‌ میرتل جلو رفت و جلوی دراکو بر روی زمین زانو زد و گفت:
_دراکو!


دراکو سرش را بالا گرفت و از پشت پرده اشکی چشم هایش به میرتل گریان، روح ساکن دستشویی طبقه دوم، تنها همدم این روزهای سخت و سردش خیره شد.
میرتل ادامه داد:
_گریه نکن. تو می تونی هر کاری که بخوای رو انجام بدی.


دراکو با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:
_این یکی، نه! این کار من نیست. کشتن آدما...


میرتل گفت:
_چی گفتی؟ نشنیدم!


دراکو اشک هایش را پاک کرد و رو به میرتل این بار کمی بلند تر گفت:
_مهم نیست، بیخیال. این روزا کسی این طرفا نیومده؟


میرتل با شور و هیجان شروع به تعریف ماجراهای مختلف از هر طرفی کرد و دراکو خیره به روح روبرویش به وظیفه سنگینش و ضعف خودش فکر می کرد. به داغ روی ساعدش فکر می کرد. به زنده ماندن خودش و خانواده اش که به گرفتن جان انسان دیگری بستگی داشت. به گرفتن جان آلبوس دامبلدور، قوی ترین جادوگر حال حاضر که احتمالا الان در دفترش داشت به شکلات های قورباغه ای و کارت هایشان نگاه می کرد. مردک احمق!



داستان خیلی قشنگی بود! اما حس می‌کنم که قبلا هم توی سایت بودی و با سایت آشنایی. اگر این‌طوره، نیازی به گروهبندی نیست و با دادن لینک شناسه‌ی قبلی (در صورت عدم تمایل به عمومی شدن، توی یه پیام شخصی برای من) می‌تونی مستقیماً توی تاپیک شخصیت‌تون رو معرفی کنید معرفی شخصیتت رو بفرستی و تایید بشی.

تایید شد!

اگه لازم شد، گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۲۲ ۱۹:۰۱:۴۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۰۵ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
از پشت سرت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین

سکوت بلند ترین آوای تنهایی یک انسان است و سکوت مرگباری که در سرسراها پیچیده بود ازاردهنده ترین نوای ممکن برای افکاری بود که تلاش میکردم به آن ها نظم ببخشم.

امشب از آن شب های تاریکی بود که هر جا را نگاه میکردم "او" را میدیدم. چشم های سبزرنگش ، موهای مواج قرمز رنگش و لبخند مهربانش تمام ذهن و روحم را فرا گرفته بود. از دفترم خارج شده بودم و بدون آن که مقصد را بدانم در تاریکی و ظلمات قدم میزدم به امید آن که آنقدر خسته شوم که درد پاهایم مرهمی بر درد قلبم شود. به امید آن که خستگی بدنم خستگی روحم را از یادم ببرد اما انگار یاد او اکسیری بود که تمام قوانین فیزیکی و شیمیایی جهانم را تحت تاثیر خود قرار داده بود. هیچ چیز او را بیرون نمیراند.

نمیدانم چقدر گذشت یا کجای این قلعه ی قدیمی ایستاده بودم. اطرافم را نگاه کردم چیزی جز راهرویی بن بست و چند در قدیمی و فرسوده نمیدیدم.تصمیم گرفتم اولینِ آن ها را باز کنم و وارد شوم.گرد و خاک نشسته بر زمین نشان میداد مدت هاست که از این اتاق استفاده نشده. تنها منبع نور موجود در آن نور نقره ای رنگ ماه بود. اطراف را نگاه کردم شیئی به دیوار تکیه داد شده بود و زیر پرده ای ضخیم وتیره خود را پنهان کرده بود.

به آرامی به آن نزدیک شدم و پرده را کنار زدم که ناگهان درد عمیقی در سینه ام پیچید. قطرات اشک به چشم هایم فشار می آوردند و چشم هایم مصرانه التماس میکردند تا اجازه جاری شدن به آن ها دهم.لب هایم می لرزید. به گلویم چنگ زدم شاید بتوانم بغضم را کنار بزنم و نفس بکشم اما بی فایده بود. او آن جا ایستاده بود. در آغوش من. سرش را بر شانه ام تکیه داد بود و انگشتانش را در انگشتانم قفل کرده بود و میخندید. تلاش کردم که حرف بزنم جملات، نامفهوم از دهانم خارج میشدند. مثل بیماری که در اوج درد و تبش شروع به هذیان گفتن میکند زمزمه میکردم.
-لیلی؟ تو ... نه یعنی من ... نه منظورم اینه که ...
- سوروس؟





سرم را برگرداندم. مدیر در چارجوب در ایستاده بود و با ناراحتی نگاهم میکرد.سکوت کردم.

-سوروس خودت میدونی که این آیینه چه تاثیری میتونه روی ماها بذاره مگه نه؟برا همینه که قایمش میکنم.

سرم را پایین انداختم. صدای قدم هایش را شنیدم کنارم ایستاد و به درون آیینه خیره شد. نگاهش کردم. چشم هایش غمگین تر از هر زمان دیگری بود.

-فکر نمیکردم شما هم حسرتی داشته باشید.

بدون آن که نگاهش را از ایینه بگیرد لبخند زد. لبخندی که در ورایش درد عمیقی را میدیدم.

-تو تنها کسی نیستی که ادمی که براش ارزشمند بوده رو از دست داده سوروس. باید بریم.فردا جای آیینه رو عوض میکنم.

برای اخرین بار به آیینه نگاه کردم بغضم را خوردم و از اتاق خارج شدم.کنار مدیر شانه به شانه ی هم قدم میزدیم. هر دو غرق در افکار خودمان بودیم. من به زنی فکر میکردم که تنها دلیل خندیدنم در تمام زندگی ام بود و مدیر احتمالا به مردی فکر میکرد که همواره عاشقانه تحسینش میکرد. سکوت تلخی در سرسراها پیچیده بود و با بی رحمی تمام ما دو نفر را در خود می بلعید. هر چند به عقیده ی من هیچ چیز در جهان بی رحم تر از خاطرات نیست. شاید آن شب تا خود صبح دعوا بود بین سکوت و خاطرات عاشقانه و تلخی که در ذهن ما دو نفر میچرخید. و شاید کسی هرگز نمیتواند بفهمد که کدام قوی تر است.


هممم خیلی خوب نوشته بودی، به نظر نمیاد با قواعد نوشتن آشنا نباشی. لطفا اگه قبلا شناسه‌ای تو سایت داشتی به مدیرا اطلاع بده، چون در این صورت نیازی به گروهبندی نداری.

تایید شد.

اگه لازم شد مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۱۸ ۲۱:۳۳:۱۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۰

آیدن لینچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۱ شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۲۱ دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
تصویر شماره ۱۵
حوالی عصر بود و هوا رو به خنکی می‌رفت . این را میشد از تکان های آرام پرده خاکستری رنگ در نسیمی ملایم متوجه شد.
روی تخت خواب سبز یشمی اش دراز کشیده بود و مشغول خواندن کتاب افسون های پیشرفته بود.
در این ماه ، تمام برنامه روزانه اش خلاصه میشد به زندانی شدن در آن اتاق و خواندن کتاب هایی که اسنیپ برایش می آورد . خودش هم باورش نمیشد که چطور این شرایط را تحمل می‌کند. حدودا بیش از دو ماه بود که از این اتاق خسته کننده و مسخره پایش را بیرون نگذاشته بود. دقیقاً بعد از همان شب شوم. البته او شب شوم کم نداشت......
از طرفی نمی‌توانست بیرون برود چون اون تحت تعقیب بود . بدبختانه حالا او رسماً عضوی از دار و دسته مرگ‌خواران به حساب می آمد و علاوه بر آن ، دست داشتن در قتل دامبلدور ، آوردن مرگ‌خواران به درون هاگوراتز و ایجاد اختشاش، برای حبس ابد در آزکابان به نظر کافی میامد.
از طرف دیگر خودش دوست داشت در این روز ها تنها باشد. فقط تنها.....
هر کاری میکرد تا به یاد آن شب های لعنتی و خاطرات دیوانه کننده شان نیافتد. و البته هر کار برای او خلاصه میشد در فرو کردن سرش در کتاب های موجود!
کتاب تنها عاملی بود که باعث میشد حداقل ذره‌ای و برای مدت کوتاهی از دست این افکار رها شود ، و از این بابت ممنون اسنیپ بود.
از آن شب که کاری کرد تا دامبلدور خلع سلاح شود و باعث شد در برابر مرگ‌خواران بی دفاع شود و اسنیپ اینقدر راحت او را بکشد ، داخل عمارت زندانی شده بود و احساس عذاب وجدان ذره ای او را رها نمی‌کرد.
در افکار خود غرق شده بود که ناگهان صدای چند آپارات یا همان غیب و ظاهر شدن از طبقه پایین به گوش رسید و همزمان با آن صدای پدرش که او را صدا میزد : « دراکو ! بیا پایین »
دراکو با بی میلی از روی تخت پایین آمد و آرام آرام به سوی پدرش شتافت .
به تک تک چهره های حیوانی مرگ‌خواران نگاه کوتاهی انداخت و با دیدن پسر مو مشکی و عینکی ، چشمانش از تعجب گرد شد و با صدایی آهسته که تنها خودش می‌شنید زمزمه کرد : «پاتر!»
لوسیوس به دراکو نزدیک شد و گفت :« دراکو این یک موضوع مهمه ! دالاهوف و راکوود یک پسری رو شبیه پاتر پیدا کردند اما هنوز مطمئن نیستند . به نظرت خودشه ؟!
دراکو نگاهی به پسرک انداخت. با اینکه چهره اش با طلسمی اندکی عوض شده بود اما هنوز هم قابل تشخیص بود .
نمی‌دانست چه بگوید. پاتر دشمنش بود و می‌توانست به سادگی باعث مرگش شود اما دراکو مانند آن مرگ‌خواران نبود ، او حداقل ذره ای انسانیت داشت .
با صدایی لرزان و دورگه جواب داد :« نه پدر ! »
-«مطمئنی؟!»
+«بله»
اما دالاهوف دخالت کرد : « ما که نمی‌تونیم با حرف یک بچه مهره شانسمون رو از دست بدیم . به همین سادگی ولش نمیکنم 😈»
دراکو گفت :« اممممم... پدر .... میشه من تنهایی بیشتر نگاهش کنم ؟ میخواهم تمرکز کنم . شاید بفهمم که خودش است یا نه »
لوسیوس با تردید گفت :« باشه ما میرویم بیرون فقط مواظب باش و خوب دقت کن دراکو شاید بتونی کمک بزرگی بهمون بکنی»
دراکو جواب داد :« چشم پدر»
مرگ‌خواران به در خروجی قدم گذاشتند و دراکو آهسته به هری نزدیک شد.
اضطراب سراسر وجود هری را فرا گرفته بود .
دراکو چوبدستی اش را بیرون آورد و به طرف هری نشانه گرفت.
هری چشمانش را بست و منتظر هرگونه درد عمیقی بود اما احساس کرد که فشاری که بر اثر طناب هایی که با آنها بسته شده بود ، برطرف شد .
چشمانش را باز کرد و با تعجب به دراکو نگاه کرد و با لکنت گفت : « اما ...اما ..... »
دراکو با عجله گفت :« الان وقت این حرف ها نیست . زود باش بیا این چوبدستی من رو بگیر و من رو بیهوش کن که بقیه فکر کنم تو به من حمله کردی و چوبدستیم رو ازم گرفتی و من رو بیهوش کردی. بعدش هم با آپارات از این جا فرار کن !»
هری باورش نمیشد که دراکو که چند سال دشمنش بود الان او را نجات داده اما الان فرصت فکر کردن نبود ....
با صدای آرامی گفت :«ممنون» و چوبدستی را از دراکو گرفت و طلسم را به زبان آورد و به جایی امن آپارات کرد .
دراکو قبل از این که بیهوش شود لبخندی آرام زد و بعد با چشمان بسته به خوابی عمیق فرو رفت ....


خوب نوشته بودی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۱۵ ۱۵:۵۱:۳۱

سحر و جادو می‌تواند شما را به یک فرشته و یا یک شیطان تبدیل کند.... و این « انتخاب شما است »

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ جمعه ۱۴ خرداد ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
تصویر شماره 13

هری شنل را روی شانه هایش انداخت ، نقشه ی غارتگر را بر داشت ، نگاهی به رون کرد و لبش را گاز گرفت مطمئن نبود که می خواهد صدایش کند یا نه ، کار واجبی نداشت فقط می خواست ببیند که اتاقی که دابی برای جلسات الف دال معرفی کرده مناسب است یا نه و در ضمن رون در خواب عمیقی بود بیدار کردنش درست نبود ، بالاخره کلاه شنل را روی سرش انداخت و بدون رون از خوابگاه خارج شد.
وقتی از حفره رد می شد بانوی چاق با تعجب پرسید : کسی اونجاست؟
هری بدون توجه به او رد شد تا به راهرو ی خلوتی رسید ، نقشه ی غارتگر در آورد و راهرو را پیدا کرد ، اتاق ضروریات چند راهرو جلوتر بود ، ناگهان توجهش به فیلچ جلب شد که جلوی اتاق ضروریات بود آهی کشید و راه افتاد .
وسط راه به یکی از زره های روی دیوار ضربه ای زد که چنان صدایی داد که احساس کرد باید کل قلعه را بیدار کرده باشد ، اما فقط صدای دوان دوان امدن فیلچ را می شنید . با تمام سرعت راه افتاد تا به جلوی اتاق ضروریات رسید و فهمید که خانم نوریس هنوز انجاست، سپس دستش را از شنل بیرون برد ف همان طوری که پیش بینی کرده بود خانم نوریس با میوی بلندی فرار کرد و پشت قفسه ای قایم شد.
سپس دوباره توجهش را به اتاق رو به رویش جلب کرد سه بار از جلوی در رد شد و با تمام وجود فکر کرد : جایی برای تمرین عده ای می خواهم که می خواهند دفاع در برابر جادوی سیاه را بیاموزند. وقتی در باز شد لبخندی بر لبش نشست که نشان می داد جای مورد نظرش را یافته است.

پایان


فکر کنم خانم نوریس نترس‌تر از اینا باشه که با دیدن بخشی از بدن بترسه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۱۴ ۱۶:۵۰:۵۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.