تصویر شماره 3 کارگاه داستان نویسیاسنیپ داشت در دفترش قدم میزد.
عصبی بود.رفتار کوییرل در این اواخر خیلی مشکوک بود.تا به حال چند بار به مدیر اخطار داده بود اما دامبلدور به او اعتماد کامل داشت.
او همیشه به همه اعتماد میکرد.
البته باید بابت اینکه به او اعتماد کرده بود تشکر میکرد ولی رفتار های کوییرل واقعا مشکوک بودند.
آن شب هم قرار بود به دستور دامبلدور برای حفاظت از سنگ جادو که بر طبق شواهد لردسیاه می خواست آن را به چنگ آورد اقداماتی را به عمل آورند.
.
.
.
.
.
-تق تق تق
اسنیپ سرش را بلند کرد و خشمش را فرو خورد و گفت :
-بله؟
صدای دامبلدور آمد که به نرمی گفت :
-وقتشه سیوروس.
در را باز کرد و نگاهی به مدیر انداخت.
در اثر اتفاقات این اواخر خیلی شکسته شده بود.
چند لحظه بعد هردو در حال رفتن به سمت طبقه سوم ، راهروی سمت راست بودند.
اسنیپ پرسید :
-قربان...می خواستم بپرسم که چه کسانی در این کار کمک میکنند.
دامبلدور گفت :
-خب...من و تو و پرفسور اسپروات ، پرفسور مک گونگال ، پرفسور فلیت ویک و پرفسور کوییرل.
اسنیپ که جا خورده بود فریاد زد :
-چییی؟...کوییرل؟
-سیوروس.پرفسور کوییرل.بله.بار ها بهت گفتم که من به اون اعتماد کامل دارم.
-اما قربان.
- بسه سیوروس.
لحن دامبلدور جدی بود.
اسنیپ دیگر کلمه ای حرف نزد و چوبدستیاش را در دستش فشرد.
بالاخره رسیدند و پس از چند ساعت تلاش بالاخره پرفسور اسپروات یک تله شیطان در اولین اتاق گذاشت.پس از او پرفسور فلیت ویک چند کلید را جادو کرد تا در اتاق پرواز کنند و چند جارو را در اتاق گذاشت پس از او در اتاق بعدی پرفسور مک گونگال با جادو چند مهره شطرنج جادویی را بزرگ کرد و در اتاق قرار داد.
نوبت اسنیپ بود او میزی را با جادو پدید آورد و معجون هایی که از پیش آماده کرده بود را روی آن قرار داد.
و در ورودی و خروجی را مشتعل کرد.
پس از او نوبت پرفسور کوییرل بود.
او لحظهای برگشت و پس از چند دقیقه با یک غول بزرگ برگشت و آن را در اتاق قرار داد و برگشت.
اسنیپ که خیالش راحت شده بود داشت برمی گشت که صدای دامبلدور را شنید:
-سیوروس.
- بله قربان.
-با من بیا میخوام چیزی رو نشونت بدم که فک کنم برات جالب باشه.
-چی رو قربان.
-بیا.خودت میفهمی.
اسنیپ با تعجب پشت سر دامبلدور به راه افتاد.
وارد اتاقی شدند که دامبلدور قرار بود در آن جادویش را قرار دهد.در انتهای اتاق جسمی بود که رویش با پرده پوشانده شده بود.
با اشاره دامبلدور به سمت آن رفت و پرده را کنار زد.
-آینه نفاق انگیز؟؟؟!!!
-بله سیوروس فک کردم شاید دوست داشته باشی قبل از اینکه خاصیتش از بین بره ازش یک بار استفاده کنی البته خیلی کوتاه چون حتما خودت می دونی که زیاد خیره شدن به این آینه می تونه چه عواقبی داشته باشه.
اما اسنیپ دیگه به حرف دامبلدور گوش نمی کرد.
او محو تماشای دختری شده بود که با تمام وجود او را میپرستید.
دختری که سال قبل از رفتن به هاگوارتز با او آشنا شده بود.
لی لی در آینه میخندید و شادی می کرد.
در همان لحظه چندین خاطره به ذهنش هجوم آوردند.
خودش را دید که در سال هفتم در رستوران سه دسته جارو در هاگزمید نشسته است.
ناگهان جیمز و لی لی دست در دست هم وارد رستوران شدند.
اسنیپ احساس عجیبی داشت احساسی که هم خشم بود و هم ناراحتی.
ناگهان از خاطره بیرون آمد.
.
قطره اشکی به آرامی از چشمش فرو چکید.
- لی لی
پژواک صدایش در اتاق پیچید.فضای اتاق سنگین شده بود.
.
.
.
پس از مدتی طولانی دامبلدور به نرمی گفت :
-سیوروس دیگه کافیه فک کنم بهتره دیگه بری و بخوابی.
اسنیپ با سر حرفش را تایید کرد اما نمی توانست از آینه چشم بردارد.
به سختی از جایش تکانی خورد و از اتاق خارج شد.
حس میکرد بغضی به اندازه سرخگون در گلویش گیر کرده.
خوب نوشته بودی.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی