هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ یکشنبه ۹ آبان ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
مرلین، آنچنان هم به مدیر موزه، روی نیاورده بود.
- چیزه... عه! یعنی چی؟ نمیزارم!

لک لک فرمانده، در حالی که هر لحظه، مشکوک تر میشد، پشت چشمانش را نازک کرد.
- چرا اونوقت؟

همان لحظه، فکری بسیار بکر، داخل سر مدیر موزه افتاد.
- معلومه! توی بند سه ی قانون نوشته، هیچکس اجازه نداره بدون داشتن رضایت نامه، خونه ی یکی دیگرو بگرده.
- خونه! معلومه. اما مگه اینجا خونس؟

مدیر، با سادگی، به سمت پرده ی کنار در رفت و آنرا کنار کشید. و در پشت پرده، قوطی های کنسرو خالی، و تشکی لکه لکه، نمایان شد.
- دقیقا! اینجا خونمه.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۹:۵۴ شنبه ۸ آبان ۱۴۰۰

مرگخواران

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
خلاصه:

اوضاع اقتصادی موزه خرابه و مدیر موزه قصد داره وسایل قدیمی و با ارزش مردم رو بخره.
هر کسی چیزی برای فروش میاره. گابریل سالازار اسلیترین رو آورده و لرد هم متوجه این موضوع شده.


***



لرد دیگر خسته شده بود. هم از دست گابریل که رگ شرلوک هلمز بازی اش گرفته بود و هم از دست مدیر که تعادل روحی اش را از دست داده بود.
او با خشم سطل سالازار را در دست گرفت.
- گب... بس است دیگر! به دنبال ما راه بیفت و این ملعون را ول کن! تا همین الان هم وقت گرانبهایمان را بسیار تلف کرده ای!

گابریل دوست نداشت که دست بردارد... حداقل در آن زمان دوست نداشت که دست بردارد.
او دهانش را مانند ماهی ای که از آب بیرون آمده باشد، باز و بسته کرد، ولی چیزی نگفت. او نه دوست داشت که جایگاهش را در نزد لرد از دست بدهد و نه دوست داشت مجرمی را که گرفته بود، از دست بدهد. اما باید یکی را انتخاب می کرد... یا لرد یا مجرم!
- ارباب... میشه منو لا پوست گردو نذارین؟ من برای شما خیلی ارزش قائلم... اما از یه طرف این اولین پرونده ای هست که توش موفق بودم... میشه این یه بار رو به خاطر من دستورتونو عوض کنین؟
- خیر!


گابریل ناراحت شد. گابریل سر خورده و غمگین شد. او می دانست چون و چرا روی حرف لرد بی نتیجه بود... پس در حالی که بغض کرده بود به سمت لرد رفت.
او با اینکه می دانست نمی شود، اما برای اینکه شانسش را دوباره امتحان کند و سهمیه شانسش تمام شود، گفت:
- اصلا امکان نداره ارباب؟
- خیر، اصلا امکان نداره!


لرد در حالی که هنوز سطل سالازار در دستش بود، در موزه را سفت کوبید و از آن بیرون رفت و در پی آن گابریل با حالت ناامید از زندگی، از موزه خارج شد.

مدیر موزه که شاهد این ماجرا بود، غم دوباره وجودش را فرا گرفت.
«اگر موزه را می بستند چی می شد؟»، «اگر به او بخاطر ناکارآمدی اش دیگر مقام و منصب نمی دادند، چه می شد؟» و سوالات بسیار زیاد دیگری در ذهن او نقش بستند. او نیز حال مانند گابریل از زندگی ناامید شده بود.

تا اینکه صدا هایی از روی سقف موزه به گوش رسید.

- لـــک! لــــــک! ولم کنین! این تخم حق منه... تخم طلای منه!

صدا هی نزدیک و نزدیک تر می شد. اما مدیر که از زندگی سیر شده بود، برایش اهمیت نداشت که بیرون چه خبر است.

- شـــپلــــق!

پرنده ای از پنجره‌ی پشتی موزه، جلوی پای مدیر فرود آمد!
مدیر وحشت زده شد. او با چشمانی از حدقه درآمده به پرنده ای که جلوی پایش فرود آمده بود، خیره شد.

پرنده که گویا لک لک بود، نشست. او سرفه ای کرد و با بهت و حیرت اطراف خودش را بررسی کرد. او تخمی را که در دستش بود، به سمت مدیر گرفت.
- بگیر! سریع! ازش به خوبی مراقبت کن... اگه مراقبت نکنی، به خاندان لک لکیوس می گم نفرینت کنن!

لک لک تخم را در دستان مدیر رها کرد و دوباره از همان راهی که آمده بود، برای رفتن شروع به پرواز کرد.

مدیر با تعجب به تخم خیره شد. تخم، طلایی رنگ و بسیار سنگین بود.
او پس از چند دقیقه تازه توانست بفهمد چه رخ داده است... مرلین به مدیر رو کرده بود!

- یــا ریــش مرلیــن! می دونستم لطف و کرمت رو نصیب همه می کنی!

اشک شوق در چشمان مدیر حلقه زد.
او حال عتيقه ای داشت که می توانست موزه را از مرز ورشکستگی نجات دهد.

- گروه بی! با من میاین! این موزه رو باید بررسی کنیم!
- ما چی کار کنیم قربان؟
- شما مغازه های اون راسته خیابون رو بررسی کنیم!

گروهی لک لک، با کت و شلواری شق و رق، در خیابان می دویدند.
حالت آنها، مانند افرادی بود که در تعقیب و گریز بودند.

- سروان... در رو باز کن!

گروهی از لک لک ها وارد موزه شدند.

مدیر که داشت تخم را می بوسید، با حیرت به آنها خیره شد.

- هی، تو! این نارلک متقلب... از اون خاندان لک لکیوسو ندیدی؟

دهان مدیر خشک شده بود. او تخم را با دستانش در پشتش قرار داد تا از دیدرس لک لک ها خارج شده باشد.

- عـه... ا... امری داشتید؟
- دوباره می پرسم... تو اون نارلک خیر ندیده رو ندیدی؟ همون لک لکه که یه تخم طلا دستش بود...


مدیر مانده بود چه بگوید. اگر راستش را می گفت، لک لک ها حتما تخم را از او می گرفتند. و اگر خود را به کوچه علی چپ می زد؛ آن موقع احتمال داشت لک لک ها به او شک نکنند و او و تخمش را راحت بگذارند.
- ا... نــه! اصــلـا! امکان نداره... یعنی اینجا؟ اصلا! اصلا!

رئیس لک لک ها، که داشت با شک و تردید به او نگاه می کرد، دستش را بالا برد و با حالت رئیس مآبانه ای ‌گفت:
- که اینطور... از نظرم اگه ما اینجا رو بگردیم، اون موقع خیال ما هم راحت میشه! لک لکا همه جا رو بگردین!


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۸ ۱۰:۰۷:۰۹
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۸ ۱۶:۳۹:۱۱


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ جمعه ۱۵ مرداد ۱۴۰۰

الکساندر ویلیام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۳ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وسط شجاعت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
سالازار اسلیترین مردی نبود که بگذارد کسی زیر قولی که به او داده است بزند، پس دستانش را که از فرط پیری و کهولت سن چروک شده بود بالا برد و گفت:
-پس حمام وایتکسمان کو؟
مدیر موزه از ترس لرزه بر اندامش افتاده بود, گابریل هم داشت لرد را بدرقه می کرد و از او طلب بخشش می نمود که همه با شنیدن صدای سالازار سرشان را برگرداندند و به او خیره شدند، سالازار که خوشش نمی آمد یکسره به او زل زده باشند با صدای جیغ مانندی گفت:
-چیه؟! چتونه؟! چرا به من زل زدین؟! خب برین دوش وایتکس منو بیارین دیگه!
لرد که عصبی بود رو به گابریل گفت:
-بفرما، جمع کن دست گلت رو گب!
-نه من نکردم ارباب! ارباب حرف این خادم بدشانس رو باور کنید! تو رو مرلین!
و بعد گابریل با نگاهی اتهام آمیز و شرلوک هلمزی به مدیر موزه نگاه کرد و گفت:
-یه کاسه ای زیر نیم کاسه است! چرا روتو بر می گردونی مدیر؟
مدیر از ترس رویش از نگاه به گابریل برگرداند و داشت از ترس تعداد آثار موزه را می شمرد...
-هی، مدیر با توام!
مدیر که می دانست دیگر راه فراری نیست سرش را برگرداند و به اطراف نگاه کرد و شروع به دویدن کرد، لرد در همین حین با حالتی متفکرانه گفت:
-نه گب! او متهم نیست! مگر جد ما از کسی دستور می گیرد؟ صد در صد خیر!
گابریل داشت از درون منفجر می شد! او شروع به ویبره رفتن کرد و گفت:
-پس... چرا... فرار... کرد ارباب؟
لرد کمی فکر کرد و بعد دست به چانه گفت:
-شاید از ابهتمان ترسید!
گابریل داشت جلز و ولز می کرد، صد در صد دلیل فرار مدیر موزه و جیغ و دادش ابهت لرد و سالازار نبود، مطمئناً او کاری کرده بود که سالازار اکنون عاشق دوش وایتکس بود ولی گابریل چیزی بروز نداد و گفت:
-ارباب... خب حالا چی کار کنیم؟
لرد چیزی به ذهنش برای پاسخ به گابریل نیافت پس سعی کرد به جای ایده دادن، مسئولیت را از روی دوش خودش بردارد...
-کنیم؟ کنیم درست نیست! کنی درست است! تو یک کار می کنی گابریل!
گابریل کمی فکر کرد و باز هم فکر کرد و باز هم فکر کرد که ناگهان صدای یک نفر را شنید که در دو خیابان آن ور تر داشت می گفت:
-مننن کردمممممممم! منننننن کردممممممممممممممم!
گابریل به دور از چشم لرد سریع در موزه را بست و با سرعتی هم اندازه سرعت نور به دو خیابان آن ور تر رفت و با صحنه عجیبی رو به رو شد... او مدیر موزه را دید که دیوانه شده بود! و بعد گابریل با حالتی به معنای «ما اینیم!» به مدیر موزه نگاهی انداخت و گفت:
-بالاخره پیدات کردم، وقتشه که اعتراف کنی به جرم سنگینت!
و بعد دست و پای مدیر موزه رو گرفت و پیش لرد برگشت...
-سلام ارباب! من برگشتم با گناهکار این گناه!
لرد عصبی بود چرا که تاکنون داشت با سالازار پیر سر و کله می زد پس با خشم و غضب به گابریل گفت:
-تا الان کجا بودی گب؟ مگر نمی دانی جد ما تحمل وقت تلف کردن را ندارد!


ویرایش شده توسط الکساندر ویلیام در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۵ ۲۰:۰۶:۰۳

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


الکساندر ویلیام!


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۳:۰۱:۰۵
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
لرد سیاه ، اربابی پر مشغله بود و وقت کافی برای مجازات گابریل نداشت پس به همان گونه که امده بود رفت و هنگام رفتن به گابریل گفت:
- گابریل مجازات رفتارت با جد بزرگ ما را یادمان نخواهد رفت!

گابریل انتظار همچین چیزی را داشت چون ارباب او ذهنی قدرتمندی داشت و ناسلامتی لرد سیاه بود. اما الان اولویت اصلی او فکر به لرد سیاه نبود فکر کردن به جد لرد سیاه و خشمش بود ، یعنی به سالازار اسلایترین.

- سطل وایتکس را در سر ما خالی میکنید؟! اگر ما ناقص شویم شما جوابش را میدهید؟ بدهیم باسیلیسک مان قورتتان بدهد؟

رییس موزه که دید ممکن است اتفاق های بد و غیر قابل تصور ناشی از خشم سالازار رخ بدهد سریع فکری کرد و با ترس به سالازار گفت:

- می‌دونستید ادم های باکلاس تو این قرن برای تمیزی و شادابی خودشون رو تو وایتکس غرق میکنن؟
-
حتی بعضی ها خونه هایی میگیرن که توی اون استخر هایی پر از وایتکس هست!
-
- حتی خود من تصمیم دارم یه استخر پر از وایتکس برای موزه تأسیس کنم!
-
حتــــی اتفاق افتاده...
- بس است ما شما را عفو می کنیم. فقط ما را در وایتکس قرار دهید تا جلا داده شویم.

مدیر موزه بعد متوجه شدن حرف سالازار خودش رو بابت حرف های که زده لعنت می‌کنه و حالا باید فکری بکنه تا باعث ذوب شدن سالازار تو وایتکس بشه وگرنه مورد خشم اسلایترینی ها قرار میگیره.


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۴ ۱۶:۲۰:۵۴
ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۴ ۱۶:۳۴:۴۷



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
-عَههههههه...! همه چیو می شورم! جد اربابم می شورم!
در این حین که گابریل مشغول شست و شو بود و مدیر مشغول دیدن با تعجب بود، لرد سر از راه رسید و گفت:
-جد بزرگ؟! شما اینجایید! آه مرلین را شکر!
-می شورم می شورم! یو یو یو!
-گب؟! اینجا با جدمان چه می کنی؟
-هوووو! برو اونور جدتو می شورم! یوهووووو.
-چی؟ به ما چه گفتی؟ گفتی با جد عزیزمان چه می کنی؟
-عهه... ارباب شمایید؟ عههه، عذر می خوام دارم جدتون رو می شورم! کار خوبیه... نه؟!
-کار خوبیه؟! شستن؟! آن هم جد بزرگ؟! زبون درازی؟! جلوی مردم؟! آن هم به ما با این همه ابهت؟! گب اشتباهاتت زیاد شده، دیگر جای جبران نداری!
گب که هنوز مشغول شست و شو بود از شنیدن این حرف ها شوک شد و وایتکس را بر سر سالازار اسلیترین ریخت و گفت:
-یا مرلین! سند مرگم رو خودم امضا کردم!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۵:۳۰ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۰۵ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
از پشت سرت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
مایکل پس از آن که مراتب شکرگزاری به درگاه مرلین را به جا آورد ، جام را گرفت و از موزه خارج شد.

-اون جام به درد میخوردا !
- فعلا جیبمون خالیه از طرفی اگر بتونیم سالازارو مال خودمون کنیم این موزه به هیچ چیز دیگه ای نیاز نداره.

- چرا شما وسط عرایض و افکار بنده مزاحمت ایجاد میکنید؟

سالازار که اصلا از این بی توجهی خوشحال به نظر نمی‌رسید ، ایستاد و تکانی به لباس هایش داد.

- خاک! نه ! نه! نکن همه جا رو خاکی میکنی!
- چه میگویید؟ اصلا میدانید ما که هستیم؟
- یه کپه چرک!

مدیر موزه خوشحال به نظر نمی‌رسید.گابریل مسبب عصبانیت سالازار شده بود و مدیر خوب می‌دانست یک سالازار اسلیترین عصبانی چقدر می‌تواند خطرناک باشد. هر چه نباشد او جد لرد سیاه بود و اخلاقیات مشابهی داشت.
-میگم که شما صد سال خواب بودید حتما بدنتون گرفته.
- ما از همیشه جوان تر و سرزنده تر و باز تریم. گرفتگی در ما جایی ندارد.
-کثیفی که جا داره! میکروب ... چرک ... یه نگاه به اون گلای رداو ...
- چیز... منظور ایشون اینه که شما نیاز به حمام و تعویض لباس دارید تا از همیشه بهتر و خوشتیپ تر به نظر بیاید بالاخره شما سالازار اسلیترین کبیر و قدرتمند و جاه طلب هستید.

گویی جمله ی آخر در سالازار اثر کرده بود . او به فکر فرو رفت.
- بهتر؟
- قطعا.
- خوشتیپ تر؟
- صد البته.
-باشد . ما را بشویید. فقط آرام. دردمان نیاید.

و گفتن همین جمله کافی بود تا گابریل که به سختی مدتی سکوت کرده بود با سطلی حاوی وایتکس و الکل به سالازار حمله کند.



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
حال مایکل رابینسون از راه می رسد می گوید:

-من هم باید کمک کنم!

و جام زیبایی را در دست می گرد و می گوید "این هم تقدیم به شما!"

و وقتی مدیر می بیند هیجان زده می شود و آن را از دستش می قاپد!

-فقط یک نکته...

-بگو مایکل جان

-این جام رو باید با لیمو بشوری

-جااان؟!... عه نه منظورم این بود چطوری؟

-با خنده... نه عه منظورم این بود که با آب لیمو بگیری بعد دور جام بمالی خیلی راحت...

-باشه پس مرلین یار و نگهدار

-نه اول این جا یه دور انجام بده

-باشه...

و بعد شروع به انجام مراحل کرد...

-آوَرین! درست انجام دادی! این جام برای خودت...

-مرلین را شکر!



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه:
اوضاع اقتصادی موزه خرابه و مدیر موزه قصد داره وسایل مردم رو بخره.
گابریل یه سطل میاره که توش سالازار اسلیترین واقعیه و اگه مدیر موزه اونو داشته باشه به خاطر قدیمی و ارزشمند بودنش کلی برای موزه سود میاره. اما گابریل در صورتی حاضر به فروششه که مطمئن بشه مدیر موزه میتونه اونو خیلی خوب تمیز کنه. چون اعتقاد داره سالازار کهنه ست و باعث پراکنده شدن آلودگی در سطح جامعه میشه.
الان مدیر قصد داره با مواد شوینده سالازار رو تمیز کنه و گابریل نظارت کنه.

***


مدیر بی هدف دستش را به سوی شوینده ای که نمیدانست چه کاربردی دارد دراز کرد.
-هممم... خب به نظرم این برای تمیز کردن صورتش مناسبه.
-اون برای شستن دستشویی به کار میره...
-

سالازار اسلایترین که تا آن لحظه ساکت و بی دفاع در سطل فلزیز نشسته بود و بی هیچ حرفی در دستان گابریل این‌ ور و آن ور میشد، سرش را از داخل سطل بیرون آورد و صحبت آن دو را قطع کرد.
-عذر میخواهم که وسط صحبتتان پرش کردم... به نظرم بحث قابل توجهی می‌آمد...

سالازار به آن دو که با تعجب به او خیره شده بودند لبخند زد.
-گفتم شاید نظر من هم مهم باشد.
-قرار نبود... حرف هم بزنی!

سالازار اعتراض کرد:
-یعنی که چی! معلوم است که سخن میگوییم! لال که نیستیم!

مدیر موزه هیجان زده در حالی که دست هایش را مانند آسیاب بادی در هوا تکان میداد و باعث ریخته شدن مواد شوینده کف موزه میشد جیغ کشید:
-سالازارِ سخن گوئه! میدونی میتونه چه رونقی به موزه م بده؟! من فکر میکردم سالازار خشک شده‌ست!

سالازار، بی توجه به مدیر جوگیر شده، در حالی که به حل شدن کف موزه توسط یکی از ماده های شوینده خیره شده بود پرسید:
-خب حالا! با ما چه کار داشتید؟ ما صد ها سال خواب بودیم که شما دو ملعون ما را دزدید و به اینجا آورده اید. از ما چه میخواهید؟

گابریل لبخندی پریزاد گونه تحویل او داد:
-میخواستیم بشوریمت!




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
پس رفتند ! رفتند و رفتند تا به مغازه ی شوینده فروشی رسیدند.

- خب همه شان را بخریم دیگه !

- خیلی زیادن که ! .. اما خب باشه می خریم اما پولم ته کشید تقصیر خودته

پس خریدند! خریدند و خریدند تا کل مغازه خالی شد . البته چند تا چرخ دستی هم برای بردن دوباره شان به موزه خریدند.

در حالی که مدیر موزه حسرت پول های از دست رفته اش را می خورد به موزه برگشتند .

- خب حالا شروع کنیم به تمیز کردن .

-ببخشید ! شروع کنیم؟ شما خودت شروع کن .

- نه دیگه شما هم باید بیاید . مگه سالازار را نمی خواهید؟

- باشه باشه ! من هم تمیز می کنم .

حالا باید می دیدند که آن همه پول خرج کردن م ارزید یا نه.



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ یکشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
مدیر موزه میخواست هر طور شده سالازار رو بدست بیاره


-خب بیاین باهم بریم فروشگاه هر شوینده ای که شما بگین یعنی هر شوینده ای که مورد تایید شما باشه و بتونه سالازار رو تمیز کنه میخریم اونوقت من یه جاذبه ی پر پول بدست میارم ...چیز یعنی سالازار تمیز میشه.

-اوممم... باشه سالازار رو هم میارم ببینیم تمیز میشه یا نه!


مدیر موزه جا خورد،اگه گابریل سالازار رو به فروشگاه می اورد بقیه ی مدیر های موزه های دیگه سالازار رو برای خودشون میخواستن،اونوقت مزایده تشکیل می‌شد و ممکن بود اون توی مزایده نبره؛ولی این درست نبود چون اون بود یه ساعت با گابریل سر و کله زده بود پس قطعا سالازار باید مال اون میبود پس گفت

-نه نه! ما همه ی شوینده ها رو میخریم میخریم اینجا روی سالازار امتحان میکنیم!

چشمای گابریل برق زد!
-همه ی شوینده های تو فروشگاه؟

-اره همشون.
این کار خرج زیادی برمی داشت ولی ارزش سالازار اسلیترین رو داشت.

-پس بریم


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.