هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
سوروس و سیروس از اتاق بیرون رفتند ولی تمامی افراد حاضر در اتاق به دامبلدور چشم دوخته بودند . دقیقه های زیادی گذشت ولی جز صدای لرزش پنجره به دلیل طوفان بیرون صدایی از کسی در نیامد .

صدای کریچر که در طبقات پایین نیز مشغول نظافت بود به گوش میرسید ولی مطمئنا جن خانگی از اوضاع داخل محفل با خبر نبود .

بالاخره صدای نفس دامبلدور همه را به خود آورد . نفس طولانی ای کشید و گفت :
_اگر همه ی شما به سوروس شک دارید من نمیتونم بگم که اون بی گناهه ولی میتونم نقشه ای پیاده کنم که اگر جاسوسی در بین ما هستش شناسایی بشه .

مالی ویزلی از جایش بلند شد و لباسهایش را مرتب کرد و نیم نگاهی به آرتور انداخت و گفت :
ما به سوروس شک داریم ولی مطمئنا اگر جاسوس اون نباشه و شخص دیگری باشه خیلی خوشحالتر خواهیم شد . آلبوس یک نگاهی به دور و اطرافت بنداز ....

دامبلدور رویش را برگرداند و در نگاه اول ریموس را دید که درمانده بر روی زمین نشسته بود و سرش را با دستانش گرفته بود ... بقیه اعضا هم دست کمی از اون نداشتند . ناگهان دامبلدور از جایش بلند شد و گفت:
_امروز بعد از ظهر جلسه در آشپرخانه ...
سپس با قدم های بلند اتاق را ترک کرد .
حضار چشم هایشان بر روی یکدیگر قفل شده بود .

ساعت 18 عصر

اعضای گروه محفل ققنوس در آشپرخانه گرد هم آمده بودند . کریچر نیز در کنار اجاق مشغول تهیه شام بود که بوی بسیار زننده ای از آن به هوا برخواسته بود . اعضا منتظر حضور دامبلدور بودند . سیروس که نگاهش بر روی اسنیپ قفل شده بود با صدای زمزمه مانندی رو به ریموس کرد و گفت:
من مطمئنم خودشه ...
ریموس که حواسش به کریچر بود گفت :
منم مطمئنم شب شام نداریم ...
سیروس نگاهش را از اسنیپ به ریموس برگرداند و خواست جمله ای بگوید که دامبلدور از پله های آشپزخانه وارد شد .
صدایی بجز قل قل غذای روی اجاق به گوش نمیرسید . حتی صدای طوفانی که روزهای متوالی بدون وقفه مشغول باریدن و کندن درختان خیابان بود به گوش نمیرسید . دامبلدور به اعضای محفل ققنوس نگاهی کرد و سر انجام پس از وقفه ای طولانی گفت :
ما از خانه شماره 12 نقل مکان میکنیم .....

ادامه دارد ......


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
بعد هم دامبلدور و سیریوس و اسنیپ تبدیل به بوکسر شدند و در حالی که دستکش بوکس داشتند همدیگر را می زدند.
بله...همه ی این فکر ها در سر بچه ویزلی ای که خواهان خشونت بود، می گذشت و البته با صدا هم همراه بود.
-بوم!بوم! گیش! بووم! بزنششش! آاا!

تمام نگاه ها روی بچه قفل شده بود. با اشاره ی مالی ویزلی، یکی از بچه های مو قرمز بزرگ تر رفت تا بچه ی مورد نظر را جمع کند.

اما در واقعیت، بحث بین سیریوس و سوروس بالا گرفته بود و دامبلدور سعی داشت آنها را آرام کند و اصرار داشت که اینطور قضیه حل نمی شود.

تقریبا تمام محفل با سیریوس موافق بودند...همه به جز دامبلدور


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ جمعه ۱ مرداد ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
-دامبلدور تو بس کن، این...
دامبلدور با عصبانیت گفت:
-خفه شو سیریوس، الان نمی تونیم وقتمون رو سر کل کل های بیخود شما تلف کنیم...
-دامبلدور، تو باید خف...
-بلک حالیت باشه اون چیزی که از دهنت بیرون میاد وگرنه برات بد تموم میشه!
-تو خفه شو نوکر بی اختیار، تو صحبت های افرادی که مرام حالیشونه دخالت نکن!
اسنیپ با عصبانیت گفت:
-عه، چه جالب! واقعا خیلی جالبه! فکر نمی کنی که چجور کارمون به اینجا رسید؟! هان؟!
-هان؟! بگو ببینم، نکنه تقصیر منه؟!
-صد در صد، اون موقع ها یادتون نیست سر به سرم میذاشتین؟! یادتون نیست لی لی رو چقدر اذیت...
-خفه شو! خفه شو! تو حق نداری اسم اون رو به زبون کثیفت بیاری!
دامبلدور با عصبانیت گفت:
-بس کنین! با هردوتونم، الان باید ذهن هامون رو روی هم بذاریم تا به یک نتیجه مشترک برسیم، بس کنین!
و بعد دامبلدور با دست تو صورت هر دو زد و بعد دامبلدور در را نشان داد تا کمی بیرون بروند و به نتیجه ای برسند که بتوانند با هم کنار بیایند...


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۲:۵۲
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
سیریوس به سمت اسنیپ برگشت
-نه ولی مثل اینکه تو خیلی خوشحالی.پیش اربابت بودی نه؟
خوش گذشت؟
اربابت خوشحال بود مگه نه؟
بهت ترفیع داد؟


اسنیپ داشت از کوره در می رفت:
-خفه شو بلک.
-من خفه شم ؟چرا خودت نمیشی خیانت کار ؟

اسنیپ چوبدستی اش را بالا آورد و مستقیم رو به سینه سیریوس گرفت.
-چیه می خوای منو بزنی؟خب بزن.مطمئنم اربابت حسابی بهت افتخار میکنه.

دامبلدور داد زد:
سیریوس بسه.

سیریوس ادامه داد:
-دامبلدور اون باعث مرگ لی لی و جیمزه.
من تعجب می کنم که چطور بهش اعتماد داری.
اون یه خیانکاره.
سیریوس هم چوبدستیش را بالا آورد.چشمانش پر از اشک بود.
-اکسپلیار ...
-بسه دیگه.

صدای دامبلدور بود.
چهره دامبلدور در هم رفته بود.هیچکس تا به حال دامبلدور را چنین عصبانی ندیده بود.
-بس كنین باهردوتونم




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
-نمیدونم...واقعا نمی دونم...
- اعتماد کردن به اون حماقت محضه...! آلبوس! اون هیچوقت توی خیالات تو خیانتکار کار نبوده!
ولی از رویا بیرون بیا! این زندگیه واقعیه! تو هیچ دلیلی برای اعتماد بهش نداری!
اون...اون..یه..فکر نکن که یادم رفته!

و قطره اشکی،آرام از چشمان سیریوس جاری شد.

- درکت میکنم سیریوس! باور کن! منم خیلی از این اتفاق وحشتناک نارحتم! همه ناراحتن! سیریوس.‌.‌‌‌‌. عادلانه قضاوت کن..اونو از گذشتش نشناس! سوروس تغییر کرده! این مرد دیگه اون آدم سابق نیست!

و او هم آرام گریه می کند.
فشار زیادی روی آلبوس دامبلدور است و برادرش این را به خوبی می فهمد.
به سمت او می رود و دستش را روی شانه آلبوس می گذارد.
- سیریوس، اسنیپ... توی این سال ها برای محفل مفید بوده...

سیریوس جواب نداد، این حرف ها را حتی ذره ای قبول نداشت و ذره ای اهمیت نمی داد، و همه موافق بودند که حق دارد.

اما نه تنها دامبلدور و سیریوس، بلکه تمامی اعضا آشفته بودند،
تمامی نقشه هایشان شکست خورده و همگی، حتی بچه ها، حداقل یک بار مصدوم شده بودند.
نا امیدی...
بحثی که الان پیش آمده بود هم بحث خوبی نبود و جو، غمگین بود.
محفل حال و هوای خوبی نداشت‌.

در همین لحظه سوروس وارد اتاق شد.
از دیدن چهره ها و نگاه های سنگین متعجب شد و پرسید:
- چیزی شده؟ نکنه امیدتون رو از دست دادین؟


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۱۷ ۲۱:۰۷:۰۲
ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۱۷ ۲۲:۲۸:۳۱

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۸:۲۸
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
سیریوس بازوی مجروحش را از دست مالی ویزلی که در حال پانسمانش بود بیرون کشید و با عصبانیت فریاد زد:
- کار سوروس اسنیپه! تا حالا هزار بار بهت گفتم آلبوس ولی تو نمیخوای قبول کنی! اون لعنتی خائنه!

دامبلدور سعی کرد سیریوس را روی صندلی بنشاند:
- من متوجه کینه بین شما هستم ولی بهت تضمین میدم که سوروس بی گناهه. اون هیچ وقت به ما خیانت نمیکنه.

سیریوس پوزخند زد و چند قدم به عقب رفت تا بتواند همه افراد داخل اتاق را ببیند:
- واقعا چه دلیلی داره که اینقدر بهش اعتماد داشته باشی؟ اون لیاقت این اعتماد رو نداره! متوجه نیستی؟ کسی که یک بار به گروهش خیانت کرده باشه بازم میتونه این کارو بکنه! اون قبلا جاسوس ما بین مرگخوارها بود؟ چطوری میتونی بهم تضمین بدی که الان مثل یه جاسوس دو جانبه مشغول لو دادن اطلاعات ما به مرگخوارا نباشه؟

آرتور ویزلی از روی صندلی بلند شد و سعی کرد که کمی از جو پر تنش اتاق را کاهش دهد:
- ببین سیریوس، اسنیپ ادم نچسبیه میدونم. ولی در تمام این سال ها اون به ما و محفل کمک کرده. اگه اون نبود ما خیلی از الان عقب تر بودیم. همین طور نیست ریموس؟

ریموس به آرامی زخم شانه‌اش را که تازه خون ریزی‌اش بند آمده بود لمس کرد و گفت:
- خیلی دوست دارم حرفت رو تایید کنم آرتور، ولی منم مثل سیریوس به اون شک دارم.

دامبلدور با درماندگی آهی کشید و دست هایش را پشت سرش گره کرد.
آبرفورث همان طور که سرش پایین بود و به نوک کفش‌های پاره و خونالودش نگاه میکرد گفت:
- اصلا کسی میدونه سوروس الان کجاست؟
همه نگاه ها به دامبلدور دوخته شد...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
-باید چیزی بخوام؟
-منو بچه فرض نکن!
من بزرگ ترین جادوگر سیاه این دوره هستم...
-نه اگر من زنده بودم.
-قدرت از دست رفته ات رو به رخ من نکش! هر چی که بوده...الان دیگه نیست!
-چرا از ضمیر من برای خودت استفاده می کنی؟ چرا مثل همیشه نمیگی ما

لرد سیاه جا خورد. چرا جلوی یک روح باید از خود ضعف نشان می داد؟ اینطور فقط گلرت بیشتر باور می کرد کسی است.
دنبال بهانه ای گشت.
-چون بهت گفتم تام ریدل؟ پایین آوردمت لرد سیاه؟

لرد سیاه گداخته شد. به شدت عصبانی بود، اما برای نابودی محفل، یک بار برای همیشه، به او نیاز داشت.
-گفت و گوی ما حالت بحث گرفت! و از این گذشته شاید نیاز نباشه جلوی تو از اون استفاده کنم تا یه وقت من رو با خودت قاطی نکنی!
- به هر حال تام، من چیزی از تو نمیخوام.
-منو به این اسم صدا نکن!
منو بچه فرض نکن!
منو دست کم گرفتی!
حتی اگر قدرت تو بیشتر باشه، منم انقدر میفهمم که کسی بدون پاداش کاری نمیکنه!
- من فقط نابودی آلبوس دامبلدور رو میخوام.
میخوام نابودیش رو با چشمای خودم ببینم...
میخوام شکست بخوره... تحقیر شه... نابود شه...
میخوام تاوان کارشو پس بده!
و این چیزیه که به من میرسه.


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۱۵ ۲۲:۱۰:۲۱
ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۱۵ ۲۲:۱۹:۱۲

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۰

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
سوژه جدید:

ریش بلند نقره فامش را مرتب میکرد و غرق در افکار بی پایان خود ، در انتظار خبری از انجام شدن ماموریت جدید محفل بود. در دو ماموریت گذشته ، به طرز عجیبی محفل شکست خورده و کاملا مشخص بود که اطلاعات محرمانه ماموریت ها ، به دست دشمن افتاده است.
_ آل .... آلبوس کجایی؟
آلبوس با شنیدن صدای برادرش با عجله به سمت در اتاق رفت که آبرفورث زودتر در را باز کرد و نفس زنان و خشمگین گفت:
- همه ...همه چی ... همه ....
_ لطفا یک نفس عمیق بکش تا متوجه حرفات بشم!
آبرفورث بعد از کشیدن چند نفس عمیق و به دست آوردن آرامش نسبی ادامه داد:
_ همه چی داشت خوب پیش میرفت ، اما انگار بازم ولدمورت از نقشه ی ما خبر داشت. چند نفرمون زخمی شدن و من شانس اوردم که هنوز زنده ام.
_ میشه بگی دقیقا چه اتفاقی افتاد آبر؟ بقیه کجان؟
_ بچه ها دارن به زخمی ها کمک میکنن و کم کم پیداشون میشه. معجزه اس که کشته ندادیم. این سومین ماموریته که داریم شکست میخوریم و تو هیچ کاری نمیکنیییی!؟!؟
- بهت حق میدم عصبانی و ناراحت باشی و این بی انصافیتو نادیده میگیرم. تو میدونی که من هرروز اینجارو از نظر امنیتی کاملا بررسی میکنم. من هم دنبال فهمیدن همین موضوع هستم که اطلاعات از کجا درز پیدا میکنه و ولدمورت چطور از نقشه های ما انقدر دقیق خبردار میشه؟!!!
_ چرا حرف منو قبول نمیکنی آلبوس ، که جاسوس داریم؟؟ به غیر از وجود یک جاسوس دیگه چطور ممکنه نقشه ها لو بره؟؟
_ من به همه اعضای محفل اعتماد کامل دارم و از هر نظر بهت اطمینان میدم که کسی بین ما جاسوس نیست.

چند هفته قبل
___________ خانه ی ریدل ها
_______________________ اتاق شخصی ولدمورت


_ چرا باید به کمک یک روح احتیاجی داشته باشم؟
_ چون تو نمیتونی به طلسم های امنیتی دامبلدور نفوذ کنی.
لرد سیاه با خشم و نفرتی که هیچوقت در چهره اش نمایان نشده بود فریاد زد:
_ منننن.... من نمیتونم... چطور جرات می ....
_ تو فکر کردی کی هستی؟ تو برای من فقط تام ریدلی. نه لرد سیاه و نه لرد ولدمورت . اگر من زنده بودم تو در برابر من از یک فشفشه هم ناتوان تر بودی. اگر از دامبلدور شکست نمیخوردم ، هیچ جادوگری نبود که بتونه با من مبارزه کنه و پیروز بشه. همین حالا هم توان مقابله با دامبلدور و محفل ققنوس رو نداری و من میتونم کمکت کنم.
ولدمورت که انتظار شنیدن اسم واقعیش را از زبان یک روح نداشت و کاملا احساس حقارت تمام وجودش را گرفته بود پرسید:
_ چرا میخوای به من کمک کنی گلرت؟ چرا الان؟ چرا تا الان هیچ کمکی نکردی؟
روح سیاه گلرت گریندل والد مانند ابری در اتاق لرد سیاه جا به جا شد و گفت:
_ خیلی طول کشید تا بتونم راهی برای نفوذ به محفل پیدا کنم. طلسمهای بازدارنده و امنیتی دامبلدور واقعا تحسین برانگیزه. اما بالاخره تونستم راهی پیدا کنم که در حال حاضر گفتنش رو لازم نمیدونم. و اینکه چرا میخوام بهت کمک کنم کاملا معلومه .... چون آلبوس دامبلدور دشمن ماست. فقط باید یک قانون رو رعایت کنی
- تو فقط یک روحی و من اجازه نمیدم برای من تعیین تکلیف کنی
- تکلیف خاصی نیست که اینطور برای من قیافه میگیری تام ریدل
- دیگه منو به این اسم صدا نکننن...
_ گوش کن... هیچکدوم از افردات نباید بدونن تو اطلاعات محرمانه محفل رو از من میگیری و با من در ارتباطی. هر وقت هر چی که لازم بود رو فقط به خودت میگم.
- و در برابر کمک به این بزرگی چی از من میخوای گلرت؟؟؟

=========
======
===
لطفا ماجرا رو طنز نکنید. یا اونقدر طنز نکنید که از جدی بودن خارج بشه. با تشکر


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
...در نهایت به یکدیگر می‌پیوندند.

پست پایانی


از اینجا ببعد، دیگه مهم نیست چه کوفتی، ما باهاش روبرو می‌شیم.

_زاویه‌ت اشتباهه.
_دارم از تمام قدرتم-
_در زاویه‌ی اشتباه بهره میبری. اینطوری از سرما یخ میزنیم.

هری سرش را بالا آورد تا به دختر پیش رویش نگاه کند. نور ماه روی صورتش سرد بود و درخشش ستارگان توی چشمانش می‌رقصید. بنظر نمی‌رسید به این زودی ها یخ بزند. میان موهای سرخ رنگش که بین سایه ها ارغوانی بودند و پیراهن نخی و نازکِ توی تنش، بنظر نمی‌رسید هیچ چیز هرگز بتواند تکانش بدهد. مکث هری طولانی شد، و انگشتانش در سرمای گزنده دور تکه چوبی که از انتها روی چند قلوه سنگ ساییده می‌شد و دود می‌کرد خشک شدند.
_نه، نمیزنیم جوزفین. من چوبدستی دارم.

چشمان سبز رنگ جوزفین به انعکاس ساختمان های تو در توی خیابان گریمولد عادت نداشتند. چیزی میان موهای آشفته‌اش، حلقه‌ی بزرگ طناب توی کیفش و انگشتانِ همیشه‌ی خدا زخمی‌اش به آنجا تعلق نداشت، اما بنظر نمی‌رسید هیچ چیز هرگز بتواند تکانش بدهد.
_آره، اما...

این خاصیتِ "خانه" است. مهم نیست که چقدر طول بکشد، مهم نیست که از کجا. مهم نیست که چطور...
به آن برمیگردی.

_... اما مسئله این نیست. مسئله اینه که...

هری با استیصال به چادر پارچه‌ای‌شان خیره شد که به کمک چند تخته الوار روی پشت بام خانه‌ی گریمولد علم کرده بودند. تقریبا مطمئن بود که آن شب برف خواهد گرفت، اما چشمان جوزفین گرم بودند. سر تکان داد و همراه با صدای هیجان‌زده‌ی جوزفین که از شوق می‌لرزید، برای بار چندمِ آن شب تکرار کرد.
_فقط یه بار زندگی می‌کنیم و باید بلند انجامش بدیم. نمی‌دونم... پررنگ انجامش بدیم.

تکه چوب جرقه زد، و این بار درخشش گرمی صورت جوزفین را روشن کرد.
_زاویه‌ت درست شد.

***

_هنوز نیومدن؟ پری های ماه؟

پاهایش را از لبه‌ی پشت بام آویزان کرده بود و به جایی ورای ساختمان ها نگاه میکرد. نگاهش از بالای بام ها بال می‌زد و برای متوقف شدن تنها به انتهای رنگین کمان راضی بود. آفتابی در کار نبود، پس لونا به نگاه کردن ادامه داد.
_امشب نه. شبایی که بارون بباره، میان تو چاله های ماه برای آب‌تنی.

رز یک قدم جلو آمد، اما پایش هنوز میان در بود. نمی‌خواست در سرما بیرون بماند.
_خب پس امشب برای چی...؟

لونا چرخید تا به رز و گورکن ریز روی شانه‌اش نگاه کند. چهره‌اش چهره‌ی کسی که مسئله‌ای بسیار بدیهی را توضیح می‌دهد؛ و چشمانش مثل دو چاله‌ی ماه مملو از درخششی نقره فام بود.
_برای اینکه می‌خوام کاری کنم بارون بباره.
_آم... موفق باشی. از پایین گفتن بیا شام ولی.
_ممنونم رز عزیزم، برای من تا اینجا اومدی. اما من شام دارم.

دستش کمی توی جیبش جابجا شد و پس از کمی گشتن، یک شاخه کرفسِ درسته را بیرون کشید و بالا گرفت. نگاه رز از شاخه‌ی کرفس به ردیف پله های پشت سرش چرخید و سپس دوباره به لونا خیره شد. یک قدم جلو آمد، پایش را از میان در بیرون کشید و در را بست.

***

نبرد به یاد آوردن بود... نبرد اتصال بود، و ما برنده شدیم.

نبرد به پایان می‌رسد و سربازان می‌میرند و آنها که زنده می‌مانند راهیان سفری دور و درازند، سفری برای بازگشت. نبرد به پایان می‌رسد و سربازان می‌میرند و آنان که زنده می‌مانند برگزیدگانند، چرا که هرگز درباره‌ی نبرد نبوده است. پسر برگزیده مرده بود، اما نبرد با مرگ او به پایان نرسید. پسر برگزیده مرده بود، اما ققنوس مردنی نیست.

ظرف حاوی خاکستر ققنوس در جیب ویلبرت سنگینی می‌کرد. نمی‌دانست دامبلدور کجاست، اما می‌دانست آنجا خانه است. لایه‌ی ضخیم خاک روی تابلوی مادرِ مردی که سال‌ها پیش گم شده بود، صدای خفه‌ی آخرین تلاش های ساعت بزرگ توی راهرو برای تکان دادن عقربه هایش. همه‌ی این ها خانه بودند. ویلبرت خانه بود و نمی‌دانست از کجا می‌داند، اما می‌دانست دیگران هم در راهند.

***

پاهایشان را از لبه‌ی پشت بام آویزان کرده بودند و به جایی ورای ساختمان ها نگاه می‌کردند. توی دست هر کدامشان نصفِ یک شاخه کرفس بود. چشمان رز هر چند ثانیه یک بار آهسته بسته می‌شدند و سپس با صدای قرچ و قروچ کرفس زیر دندان های لونا از خوابِ نصفه و نیمه‌اش می‌پرید. چیزی به سپیده دم نمانده بود و لونا می‌دانست اولین پرتو نور صبحگاهی پری های ماه را فراری خواهد داد. حالا دیگر نمی‌خواست کاری کند باران ببارد، بلکه داشت تلاش می‌کرد جلوی بالا آمدن خورشید را بگیرد.
_رز؟

مدت زیادی طول کشید تا رز پاسخ بدهد.
_هوم؟
_متاسفم که امشب بیدار نگهت داشتم. واقعا مطمئن بودم... شاید پری ها تو رو دیدن و معذب شدن...
_اوه عزیزم، نگران نباش. "بیدار" نگهم نداشتی.
_اما ناامید نشو. هنوز چند دقیقه‌ای مونده.

رز ناامید نمی‌شد، چرا که رز برای دیدن پری های ماه آن بالا نیامده بود. چشمانش برای بار هزارم آهسته بسته شدند، و این بار صدای جدیدی هردویشان را از جا پراند. جایی در همان پشت بام، سنگی از زیر پایی لغرید، و دستی به سختی صاحبش را نگه داشت. صدای نفس های منقبض و پرتنش فردی به گوش می‌رسید. چند ثانیه‌ای در سکوت مطلق سپری شد، و سپس چیزی از روی حاشیه‌ی آجری گذر کرد و توی پشت بام افتاد. از صدای آهنگینش در لحظه‌ی سقوط، متوجه شدند که یک ساز است.

همراه با بلند شدنِ دختران، پسری از لبه‌ی پشت بام خودش را به سختی بالا کشید، و درست کنارِ سازش روی زمین افتاد. رز یک قدم عقب رفت و به دیواره‌ی پشت بام برخورد کرد. سوال هایش زیاد بودند، اما بی‌مصرف ترینشان از دهانش بیرون جهید.
_چرا؟!

ویلبرت دستانش را روی زمین فشرد و به سختی خودش را بالا کشید تا لباس های خاکی‌اش را بتکاند.
_چرا برگشتم؟ چون بهم نیاز داشتن.

نور نقره‌ای رنگِ صاعقه‌ای ابرهای بالای سرشان را شکافت و سپس صدای فریاد آسمان از جا پراندشان. بعد، قطرات سیمینِ آسمان موهایشان را لمس کرد.

_می‌گم که... شام خوردی؟!

رز کرفسش را بالا گرفت.

***

و این یعنی از این ببعد... دیگه هر چیزی رو برنده می‌شیم.

چکار می‌کنی وقتی خانواده‌ات، خانواده‌ات نیستند؟

نبرد تمام شده بود، و وقتش بود به خانه بازگردد. پله های خانه‌ی شماره‌ی دوازده گریمولد زیر پاهای زاخاریاس غریب بود و در هوای سنگینِ بینِ دو خانه‌ی شماره‌ی یازده و سیزده چیزی کم بود. زاخاریاس جنگیده و شکست خورده بود، و حالا تنها می‌توانست منتظر بماند تا سراغش بیایند.

زاخاریاس قهرمان داستانی شده بود که برنده‌ای نداشت. پاهایش سنگین بودند، انگار در کفش های سیمانی گیر کرده باشند. سرش سنگین بود و در عین حال از همیشه خالی تر به نظرش می‌رسید. دستگیره را لمس کرد، و اندیشید اصلا به چه دارد برمی‌گردد. فراموشی نوعی از آزادیست، و زاخاریاس می‌خواست پیش از آزادی خداحافظی کند.

چکار می‌کنی وقتی خانواده‌ات، خانواده‌ات نیستند؟

در پیش رویش باز شد، و ده جفت چشم از آن سوی چهارچوب به او زل زدند.

هیچ کار نمی‌کنی. چنین اتفاقی هرگز نخواهد افتاد.
نبرد تمام شده بود، و وقتش بود به خانه بازگردند.


پایان




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
و چیزهایی که پیدا می‌کنیم...


- اینو از این وسط جمعش کن.
- نمی‌خوام. گورکنکم عه.
- تو جا خواب من خوابیده.

حقیقت این بود که اهمیت نمی‌داد. گورکنش می‌تونست هر کاری می‌خواست بکنه. حتی تو رخت خواب پسر برگزیده لم دادن!
***

- پدرجان سوپ پیاز بازم هست. بریزم برات؟

پروفسور منتظر جواب نشد و یک ملاقه سوپ پیاز درون بشقاب پر رز ریخت. رز با انزجار به بشقابش نگاه کرد و عزا گرفت. دو ملاقه‌ی قبلی رو هم نتونسته بود بده پایین، این یکی رو چیکار می‌کرد؟
سرش رو که بالا آورد لبخند پروفسور رو دید. دلش نیومد نخوره. به خاطر پروفسور چند قاشق خورد و بعد به بهونه‌ی غذا دادن به علیرضا از سر میز بلند شد و یواشکی بشقاب رو داخل ظرف شویی خالی کرد. و بعد، از غذای علیرضا خورد. واقعا سوسیس خوشمزه‌ای بود.

***

- رز! می‌دونستی که تسترال ها رو فقط کسایی می‌بینن که مرگی رو تجربه کردن باشن؟ من هنوز نتونستم ببینمشون. می‌دونستی می‌شه از جیغ های هری برق مورد نیاز خونه‌ی گریمولد رو تا دوسال آینده تامین کنیم؟ ایده‌ش رو به پروفسور گفتم همین امروز صبح. گفت بش فکر می‌کنه. می‌دونستی فلور یه پریزاده؟ برای همینه که اینقد خوشگله. می‌دونستی که...

گابریل همچنان می‌گفت و می‌گفت. بدون توجه به اینکه آیا واقعا رز گوش می‌ده یانه. بعد از رز هم یکی دیگه ر. پیدا می‌کرد تا لیست بی انتهای دانستی‌هاش رو به خوردش بده، همونطور که قبل رز پروفسور رو گیر آورده بود.

***

عادت داشت قبل صبحانه تا از خواب بیدار می‌شه شش طبقه بالا می‌رفت تا برسه به اتاق لونا و روزش رو زیبا شروع کنه. خیلی‌ها می‌گفتن عقل لونا سر جاش نیست ولی براش مهم نبود. حقیقتش، بعید می‌دونست مال خودشم خیلی درست درمون باشه. ولی شمردن چیزای غیرممکن رو دوست داشت.
- اسنورکک شاخ چروکیده!
- درخت کیت کت.
- پیدا کردن پری های ماه.
- آب خوردن از جای پای گرگینه تو شب ماه کامل.

***

حالا کاملا به یاد آورده بود. جای سردرگمی و بی‌خبریش رو یه غم بزرگ گرفته بود. غم خیلی خیلی بزرگ. دلش برای دوستاش تنگ شده بود. دوستایی که معلوم نبود به یاد بیارنش. غمش بزرگ تر شد. اگه می‌دیدنش و نمی‌شناختنش و عین غربیه ها باش برخورد می‌کردن دلش می‌شکست.
یعنی قرار بود دیگه با هیچ کدومشون بتونه عین قبل بشینه و حرف بزنه؟

همون لحظه یادش به آگاتا افتاد. آگاتا رو هم به یاد آورده بود. آگاتا هم حافظه‌ش کامل برگشته بود.
- پاشو آگاتا. باید بریم. خونه‌ی گریمولد منتظرمونه!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.