هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
مرگخواران در سکوتی سنگین به در و دیوار و مقابل خود خیره شده بودند.
بعد از گذشتن دقایقی، بالاخره لادیسلاو سکوت را شکست.
-یعنی... گریخته است؟

دودی از سر هکتور بلند شد که مشخص نبود به دلیل تعجب زیاد است یا در اثر معاشرت بسیار با معاجین!
- من یه ساعته دارم چی می گم خب. گوش نمی کنین. فرار کرده.

بلاتریکس با ناباوری سرش را به دو طرف تکان داد.
- مگه می شه؟ مگه ممکنه؟ یکی به اختیار خودش، با پای خودش، از خدمت ارباب فرار کنه. اونم وقتی که فرصتی برای خدمات بیشتر گیرش اومده. کی می تونه اینقدر بی لیاقت باشه!

لرد سیاه در آن لحظات کمی درگیر بود و صدای یارانش را نمی شنید.
- نکن بچه... بیا پایین. سر ما جای سرسره بازیه؟ کی تو رو راه داد اینجا...

کوین با انرژی زیاد و با جدیت از لرد سیاه بالا می رفت و قله های او را فتح می کرد و رویش پرچم می زد.

-فکر می کنم... باید بریم دنبالش! با دنبال کردن گرد استخون هایی که روی زمین ریخته شده می تونیم ردشو پیدا کنیم.


در فاصله ای دورتر، داخل کلبه جنگلی!

ایوان مقدار زیادی روغن سرخ کردنی به خودش مالید و از کلبه خارج شد. جلوی کلبه روی تخت چوبی دراز کشید تا از اشعه های زیانبار و سرطان زای خورشید بهره ببرد.

-اوهوی...

ایوان با تعجب از جایش بلند شد که ببیند چه کسی او را با لفظ "اوهوی" مورد خطاب قرار داده.

و خیلی زود فهمید...تخت چوبی بود!

- حداقل کل وزنت رو ننداز یه طرف. چوبام خشک شدن...

میز فلزی که ظاهرا دوست قدیمی تخت بود ادامه داد:
- یه ذره درک و شعور ندارن. رعایت سن تخت رو هم نمی کنن.

درست در همین لحظه ناگهان گرمای هوا به مقدار زیادی کم شد. ایوان خورشید را دید که با عصبانیت یکی یکی اشعه هایش را جمع کرده و داخل کیسه ای می ریزد.
- دیگه قرار نیست همشو خودت جذب کنی ها...





پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
از اونجایی که هکتور کلا موجود سمج و ول نکنی بود، در همون حینی که دنبال مرگخوار ها میرفت و با هر قدم یک زلزله ی جدید در مرکز زلزله نگاری جادویی به ثبت میرسوند، باز هم به حرفش اصرار خاصی داشت.
- من نمیدونم چرا به من اعتماد ندارید. ولی همه شما خوب میدونید که من به عنوان بهترین معجون ساز تمام دوران تاریخ جادوگری درباره ی مواد اولیه معجون ها بسیار دقیقم. این رو که دیگه همتون قبول دارید؟

مرگخوار ها چنان سکوت سنگینی رو بر فضا حکم فرما کرده بودن که مبادا حتی صدای نفس کشیدنشون باعث بشه هکتور اون رو نشونه ای از رضایت و جواب مثبت برداشت کنه. اما هکتور بسیار پررو تر از ایین حرف ها بود که به سادگی میدون رو خالی کنه.

- بله میدونستم. کلمات نمیتونن میزان موافق بودن شما رو نشون بدن. واسه همین دارید با پلک زدنتون جواب مثبت میدین.

تو قیافه ی مرگخوار ها ذره ای احساس موافق بودن با کلمات هکتور دیده نمیشد. اما مخالفت کردن با اون هم ممکن بود عوارضی داشته باشه. مرگخوار ها خوب میدونستن همیشه تو جیب های هکتور چند شیشه معجون نا معلوم با عوارض جانبی هست که منتظرن روی یه بی نوایی تست بشن.

- تازه من در حال حاضر صاحب یکی از پاتیل های مجهز و به روزم. این پاتیل دارای سیستم همزن خودکار، فندک اتوماتیک با امکان تنظیم شعله، تایمر خاموش کن شعله و خیلی چیز های دیگه. تازه موقع خرید گفتن تو به روز رسانی بعدیش قراره سیستم مواد اولیه یاب اتوماتیک هم اضافه کنن.

برای مرگخوار ها کوچکترین اهمیتی نداشت که قابلیت های پاتیل جدید هکتور چیا هستن. اونا در اون لحظه فقط میخواستن ایوان روزیه رو هر چه سریع تر پیدا کنن.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
لینی بعنوان پیشنهاد دهنده‌ی این ایده، در صدر مرگخوارا وارد اتاق ایوان می‌شه. این در صدر بودن فقط به جلوتر بودن لینی خلاصه نمی‌شد، بلکه از نظر ارتفاع هم در صدر بقیه بود. همین باعث می‌شه نکات ریزبینی که در کف مسیر در جریان بود، از چشمان تیزبینش دور بمونه.

هکتور همین‌طور که ویبره‌زنان به سمت تنها نقطه‌ی خالی اتاق می‌رفت، یعنی نزدیک پنجره، ناگهان حرفی می‌زنه که قاعدتا هواداری هم نداره.
- ویبره‌ی من داره یه چیزی از رو زمین بلند می‌کنه. به نظر پودر استخونِ جدا شده از یه استخونِ زنده میاد که با عجله داشته فرار می‌کرده.

مرگخوارا با تعجب برای لحظه‌ای متوقف می‌شن. نه به این علت که به حرفای هکتور اعتماد داشتن نه، بلکه به این دلیل که هکتور چقدر جزئیاتی که برای هیچ‌کس مورد پسند نبود رو تماما تو یک دیالوگ مطرح کرده بود!
- اینجا اتاق ایوانه! پیدا کردن پودر استخون مسئله عجیبی نیست.
- ولی این پودر استخونِ جدا شده در حین فراره نه قرار.

مرگخوارا به معجون‌های هکتور اعتماد نداشتن که این خود به خود باعث می‌شد به خود هکتور هم اعتماد نداشته باشن. پس دوباره مشغول گشتن می‌شن. بعد از چند دقیقه بلاتریکس در چارچوب در ظاهر می‌شه.
- هنوز دارین همین‌جا رو می‌گردین؟ این اتاق مگه چقد جا داره؟ ایوان اینجا نیست!
- حتما رفته یه جای دیگه‌ی خونه ریدل.

مرگخوارا که از گشتن اتاق ایوان چیزی عایدشون نشده بود، برای گشتن باقی نقاط خانه ریدل از اتاق خارج می‌شن. بی‌توجه به هکتوری که حالا تا کمر از پنجره خم شده بود و فریاد می‌زد:
- بهم اعتماد کنین! ایوان فرار کرده. من یه معجون‌ساز خیلی حرفه‌ایم که در تشخیص طرز تهیه مواد اولیه... اوا رفتین که... دارم میام.

و طولی نمی‌کشه که دوباره زمین زیرپای مرگخوارا به علت ملحق شدن دوباره‌ی هکتور به جمعشون به لرزه در میاد.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۱۶ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
خانه ریدل

- یعنی چی که نیست؟ درست نگاه کردی؟

دوریا نگاه غضبناکی به سدریک که با چشمان نیمه‌باز این حرف را زده بود، انداخت.
- معلومه که درست دیدم! همه که عین تو با چشای بسته اینور اونور نمیرن.

سپس نگاه دیگری روانه‌ی سدریک که حالا صدای خروپف ملایمش نیز بلند شده بود، کرد؛ اما برخلاف تلاشش، نگاه‌هایش تاثیر چندانی نداشتند. هر چه باشد، با چشمان بسته نمیشد متوجه نگاه‌های سهمگین و چشم‌غره‌های دیگران شوی.

- خب حالا چی کار کنیم؟ من یکی که نمیرم به ارباب بگم ایوان نیست. هر کی از جونش سیر شده این مسئولیتو به عهده بگیره.
- حالا شایدم نَمیری. شاید فقط مجبور شی چندتا کروشیو تحمل کنی؟

چشم‌غره‌ی دوریا این بار نتیجه‌ی دلخواهش را در پی داشت و مرگخواری که این حرف را زد، به سرعت متواری شد.

- من می‌گم بیاین همه یه بار دیگه اتاقو بگردیم. ممکنه یه چیزی از چشم دوریا دور مونده باشه. ایوان چهارتا دونه استخون بیشتر که نیست، مغزم که نداره، پس قطعا نه به فکرش رسیده و نه تواناییشو داشته که از خونه ریدل خارج بشه. یه جایی همین دور و براست.

مرگخواران ابتدا با شک و تردید به یکدیگر نگاه کردند. اما در نهایت، اطمینانی که در صدای لینی و حتی نحوه‌ی بال زدنش موج میزد، کار خودش را کرد و در کسری از ثانیه دست به کار شدند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۶:۱۰
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
-... ای به بخت بدت لعنت ایوان! بیا، یه روز داشتم از زندگیم لذت میبردم که بوووم! چی شد؟ قراره به عنوان مواد اولیه به معجون لرد اضافه بشم!

ایوان همان طور وسایلش را که در ساک چرمی مشکی رنگ بزرگی ریخته بود با زحمت فراوان کنار خودش میکشید و در طول جاده ای دور افتاده‌ای نسبت به خانه ریدل بلند بلند با خودش حرف میزد و به سمت مسیر نامشخصی پیش میرفت.

-... از همون اول هیچ وقت پتانسیل های من دیده نشد. توانایی هایی که داشتم، قابلیت های بی نظیری که فقط در من وجود داشت ولی کسی علاقه ای بهشون نداشت. بعد یهو وسط یه روز گرم و قشنگ دوریا میاد سراغت و میگه یه خبر خوب برات دارم، لرد بهت نیاز داره! با خودت فکر میکنی واو بالاخره دیده شدم. لرد فقط میخواد من بهش کمک کنم و روی من حساب کرده. ولی بعدش چی؟ میفهمی که لرد در واقع به استخوانت نیاز داره! ببخشیدها من کلا اسکلتم! غیر از استخوان چیزی ندارم! همینم از من بگیرین و بسابین و بریزین توی معجون که دیگه چیزی ازم نمیمونه!

به نظر می‌آمد غرغرهای ایوان انتهایی نداشته باشد. اما از آنجایی که ایوان روزیه در تمام طول زندگی اش خیرش به هیچ کس نرسیده بود درست در همین لحظه سکوت کرد و راوی داستان را ضایع کرد. ایوان در وسط راه خاکی ایستاده بود و به کلبه ای درب و داغان در کنار پرتگاه روبرویش نگاه میکرد. از وضعیت کلبه مشخص بود که سال هاست کسی داخل آن زندگی نکرده است. ایوان با خودش فکر کرد اینجا بهترین جا برای مخفی شدن است.

-...یه چند وقت اینجا میمونم تا آب ها از آسیاب بیفته. بعدش هم میرم دست بوس ارباب و میگم برای یکی از اقوامم مشکلی پیش اومده بود که باید سریعا نجاتش میدادم و ارباب هم من رو میبخشه.

ایوان با همین خیالات خام در کهنه کلبه را هل داد و وارد آن شد. در داخل کلبه غیر از یک میز و صندلی خاک گرفته و فانوسی شکسته چیز دیگری به چشم نمیخورد. استخوان فک ایوان به نشانه لبخند کج شد و گفت:
- این شد یه مخفیگاه لوکس و مجلل!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۲۹ ۲۱:۳۶:۲۸

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
سوژه جدید


لرد سیاه تکه کاغذ را پشت و رو کرد. با نگاهش تمام زوایای آن را کاوید و مجددا سوالی را پرسید که جوابش را از قبل می دانست.
- مطمئنین؟ صحتش تایید شده؟

دوریا با چهره ای نگران تایید کرد.
- بله ارباب. از مغازه بورگین خریدنش. این متن تاریخی متعلق به جادوزیوسه. خدای سحر و جادوی نوین. به نظر کارشناسان ما باید جدی بگیرینش.

لرد سیاه اخم هایش را در هم کشید.
- خب... یه بار دیگه تکرارش کنیم. ماه در یک سوم پنهانی مریخ قرار گرفته و زهره متقارن با اون شده. طبق این پیشگویی طی این اتفاق که هر ده هزار سال یکبار میفته، قدرتمند ترین جادوگر روی زمین دچار نفرینی سهمگین می شه. برای جلوگیری از این اتفاق ما باید یه معجون درست کنیم. مثل همونی که وسط مسابقات سه جادوگر درست کردیم. و برای این کار احتیاج به مواد خاصی داریم. که پیدا کردنشون سخت نیست...

دوریا به سختی لبخند زد.
- اگه سخت باشه هم فرقی نمی کنه. پیداشون می کنیم.

-چقدر وقت داریم؟

- چهار روز ارباب! غروب روز چهارم... هیچی... هیچ اتفاقی نمیفته. چون ما این معجون رو تا اون موقع درست کردیم.

روی کاغذ، مواد لازم با خط بسیار کج و کوله و عجیبی نوشته شده بود.

- چی نوشته؟ چی لازم داریم؟ زبان خاصیه؟
- بله ارباب. زبان جادوگران غارنشینه. نوشته استخوان اسکلت زنده یک جادوگر شرور!

لرد سیاه به فکر فرو رفت.
- یعنی چی؟ استخوان زنده دیگه چیه... ما استخوان زنده از کجا پیدا کنیم؟ تازه شرور هم باید باشه...


کمی دورتر، ایوان روزیه با شادی و سرخوشی در محوطه جلوی خانه ریدل ها قدم می زد.
- چه روز خوبیه... چه آفتاب دلنشینی. چقدر ویتامین د. دارم از زندگیم لذت می برم. شادی رو در تک تک سلول های مغز استخونم احساس می کنم.


ده دقیقه بعد!

- لعنت به این زندگی... مرگ بر این زندگی... تف بر این زندگی...
ایوان روزیه در حالی که وسایل محدودش را با عجله در ساک کوچکی می چپاند، به ساعت روی دیوار نگاه کرد.

زمان در رفتن!

صدای دوریا از راهرو به گوش رسید.
- ایوان... چی شد پس؟ ارباب منتظرن. گفتی می ری استخوناتو برق بندازی و بیای...

ولی مخاطبی در کار نبود. داخل اتاق کسی نبود... پنجره باز بود و نسیم ملایمی پرده را تکان می داد. ایوان روزیه به این سادگی ها قصد نداشت استخوانش را تحویل بدهد...




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
- حتما ارباب!

بلاتریکس به طبقه ی پایین رفت و دور و بر را نگاه کرد. کسی به جز پلاکس آنجا نبود که مشغول کامل کردن نقاشی رنگ و وارنگ اش بود.

- پلاکس! پلاکس! ارباب کارمون داره، برو طبقه ی...

پلاکس رویش را به سمت بلاتریکس برگردادند.
- بلا! بلاتریکس! مواظب..باش.

در کسری از ثانیه بلاتریکس روی پالت رنگ پلاکس لیز خورد و پخش زمین شد. تمام رنگ ها روی موهایش خالی شدند و ظرف اکلیل هم روی صورتش فرود آمد. قیافه ی بلاتریکس خطرناک شده بود.

- حالا...آخه... ولی... خیلی هم زشت نشدی. چرا اون طوری به من نگاه می کنی؟

پلاکس برای پرت کردن حواس بلاتریکس از اتفاقی که افتاده بود گفت:
- راستی! ارباب چی کار داره؟

بلاتریکس از روی زمین بلند شد ردایش رو تکاند و اکلیل ها را از روی صورتش کنار زد. پس از نگاه سرزنش آمیزی به پلاکس گفت:
- بعدا می گم. فعلا باید بقیه رو پیدا کنم.

در اتاق لرد

- چرا ناراحت شدی ساحره ی نسبتا باکمالات؟

- شما به من گفتید ساحره ی...هق هق... نسبتا باکمالات! من همیشه... هق... سعی کرده بودم... کاملا باکمالات باشم...هق.
مثل اینکه ساحره ها بسیار لوس و ننر بودند.



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۸:۵۰ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰

الکساندر ویلیام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۳ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وسط شجاعت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
لرد-رودولف اصلا از این شرایط راضی نبود و نقطه مقابل آن یعنی رودولف-لرد بسیار از این شرایط راضی بود...
-بیا بریم بیرون رودولف و مزاحم اوقات شریف ارباب نشیم و منم یک درس درست حسابی به تو بدم!
لرد-رودولف نزدیک بود از خشم منفجر شود! اما منفجر نشد و با پرخاش رو به بلاتریکس گفت:
-یعنی چی که بیا بریم بیرون بلا؟ خب این مردک ملعون اصول لرد بودن را اصلا بلد نیست!
بلاتریکس خشمگین شده، هر چند که رودولف-لرد دستورات چرتی به او می داد اما این دلیل بر این نبود که او وفاداریش نسبت به او تغییر کند.
-رودولـــــــــــــــــــــــــف! از حدت گذشتی! خیلی هم گذشتی! بیا بریم، ای خـــــــــــــــــائن کثیف!
و بعد بلاتریکس که از خشم صورتش قرمز شده بود، لرد-رودولف را روی دوش زد و به رودولف-لرد گفت:
-اربابا، ما می رویم امرتان را انجام دهیم و این مردک را ادب کنیم!
رودولف-لرد حال زیاد خوش خوشانش نبود، اگر لرد به بلاتریکس حقیقت ماجرا را می گفت چه؟ اگر بلاتریکس آن را می فهمید چه می شد؟ او باید هرچه زودتر فلنگ را می بست و در می رفت، تا اینکه یکی از ساحره ها رو به رودولف-لرد که حال کمی حول کرده بود، گفت:
-عه... چی شد؟ آهان تویی، ساحره با کمالات! البته نسبتا با کمالات!
ساحره با شنیدن حرف آخر رودولف-لرد غمگین شد و افتاد...
-عه، چی شد ساحره نسبتا باکمالات؟
ساحره دیگر حرف نمی زد، او لال شده بود و فقط زانوی غم بغل گرفته بود!

بیرون از اتاق، بلاتریکس و لرد-رودولف


-حالا یک درسی بهت میدم که تا صد سال یادت نره، رودولف!
لرد-رودولف که خوشش نمی آمد یکسره در هوا باشد با صدایی خشمگین گفت:
-بلا ما را پایین بگذار!
بلاتریکس گوشش بدهکار نبود، او با پرخاش گفت:
-نه، رودولف!
لرد-رودولف نعره و فریاد زد...
-بـــــــــــــــــــــــــلا مــــــــــــــــــا را بـــــــــــــــــــــگــــــذار زمـــــــــــیــــــــــــن!
بلاتریکس از صدای لرد-رودولف نترسیده بود اما گوشش درد گرفت پس او را بر روی زمین انداخت و لرد-رودولف بلافاصله او را گرفت و سریع به آشپزخانه برد و گغت:
-بلایمان ما ارباب واقعی هستیم نه اون ملــــــــــعـــــــــــون!
بلاتریکس به آن راحتی حرف او را باور نکرد و گفت:
-اگه واقعا ارباب هستی به این سه تا سوالی که می پرسم جواب بدی!
لرد-رودولف سریع گفت:
-باشد بلایمان!
-اگر واقعا ارباب هستی باید بدونی که مادرت اغلبا طرفدار چه نوع غذایی است!
-اینکه دیگر ضایع است! سبزیجات!
بلاتریکس کمی سرش را خاراند و بعد با لحنی کمی نرم تر گفت:
-خب سوال دوم، نام پدر پدر بزرگ ارباب چیست؟
-ضایع است دیگر، کروینوس!
بلاتریکس این دفعه چانه اش را خاراند و با لحنی بسیار نرم تر گفت:
-نام فامیلی پدر پدر بزرگ ارباب چیست؟
-گانت دیگر!
-آه ارباب شما خودتونین!
و بعد بلاتریکس سفت لرد را بغل کرد...
-خب دیگر بس است، لهمان کردی! باید هرچه زودتر آن مردک ملعون را نابود کنیم!
بلاتریکس که ناگهان اخم هایش در هم رفت، گفت:
-خودم میکشمش!
-نه بلا، باید برای برکناری اش ازهوشمان استفاده کنیم نه از زورمان! برو مرگخواران را جمع کن!


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


الکساندر ویلیام!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
رودولف-لرد سریع بحث را عوض کرد
هر چه باشد او الان لردی بود برای خودش و بلا گوش به فرمان.
می توانست راحت هرطور می خواهد رفتار کند و خبری هم از کروشیو های بلا نباشد.
- خب حالا همه برین بیرون. اتاقمان هم همینطوری می ماند، بلا برو چند ساحره ی دیگر بیاور، اینها به درد نمیخورند.

بلا با قیافه ای پکر خواست از اتاق خارج شود که لرد-رودولف خشمگین گفت:
-صبر کن بلا! ... تو چه غلطی میکنی؟ به ما دستور میدی؟بدهیم بلا تکه و پاره ات کند بی خاصیت بی لیاقت؟ سریع این اتاق را به حالت اول باز می گردانی تا آوادایی به سمتت روانه نکردیم!

رودولف از لرد که حتی در بدن خودش هم ابهت داشت بسیار می ترسید و الان هم در صندلی خود میخکوب شده بود و لرد هم راضی رودولف نگاه می کرد که ناگهان

شترقققق!

کشیده ای محکم و آبدار از بلا خورد و به گوشه ای پرت شد.
-بلا چه طور جرعت...
-چطور جرعت میکنی با ارباب اینطور حرف بزنی و چطور جرعت میکنی به من بگی چطور جرعت میکنی؟


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
مایکل در همین حین از راه رسید و گفت:

-سلام به همه...

-سلام مایکل

-خب چه خبر؟

-هی...

-جان؟!

-هععععععععی...

-بسه دیگه! تو چه خبر مایکل؟

-هیچ... غذا خوردم و غذا خوردم و غذا خوردم و...

-و چی...؟

-و الان وقت ناهاره پس فعلا خداحافظ!

چشمان لرد و بلا و رودولف نزدیک بود از جا در آید...!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.