لرد-رودولف اصلا از این شرایط راضی نبود و نقطه مقابل آن یعنی
رودولف-لرد بسیار از این شرایط راضی بود...
-بیا بریم بیرون رودولف و مزاحم اوقات شریف ارباب نشیم و منم یک درس درست حسابی به تو بدم!
لرد-رودولف نزدیک بود از خشم منفجر شود! اما منفجر نشد و با پرخاش رو به بلاتریکس گفت:
-یعنی چی که بیا بریم بیرون بلا؟
خب این مردک ملعون اصول لرد بودن را اصلا بلد نیست!
بلاتریکس خشمگین شده، هر چند که
رودولف-لرد دستورات چرتی به او می داد اما این دلیل بر این نبود که او وفاداریش نسبت به او تغییر کند.
-رودولـــــــــــــــــــــــــف! از حدت گذشتی!
خیلی هم گذشتی!
بیا بریم، ای خـــــــــــــــــائن کثیف!
و بعد بلاتریکس که از خشم صورتش قرمز شده بود،
لرد-رودولف را روی دوش زد و به
رودولف-لرد گفت:
-اربابا، ما می رویم امرتان را انجام دهیم و این مردک را ادب کنیم!
رودولف-لرد حال زیاد خوش خوشانش نبود، اگر لرد به بلاتریکس حقیقت ماجرا را می گفت چه؟ اگر بلاتریکس آن را می فهمید چه می شد؟ او باید هرچه زودتر فلنگ را می بست و در می رفت، تا اینکه یکی از ساحره ها رو به
رودولف-لرد که حال کمی حول کرده بود، گفت:
-عه... چی شد؟ آهان تویی، ساحره با کمالات!
البته نسبتا با کمالات!
ساحره با شنیدن حرف آخر
رودولف-لرد غمگین شد و افتاد...
-عه، چی شد ساحره نسبتا باکمالات؟
ساحره دیگر حرف نمی زد، او لال شده بود و فقط زانوی غم بغل گرفته بود!
بیرون از اتاق، بلاتریکس و لرد-رودولف-حالا یک درسی بهت میدم که تا صد سال یادت نره، رودولف!
لرد-رودولف که خوشش نمی آمد یکسره در هوا باشد با صدایی خشمگین گفت:
-بلا ما را پایین بگذار!
بلاتریکس گوشش بدهکار نبود، او با پرخاش گفت:
-نه، رودولف!
لرد-رودولف نعره و فریاد زد...
-بـــــــــــــــــــــــــلا مــــــــــــــــــا را بـــــــــــــــــــــگــــــذار زمـــــــــــیــــــــــــن!
بلاتریکس از صدای
لرد-رودولف نترسیده بود اما گوشش درد گرفت پس او را بر روی زمین انداخت و
لرد-رودولف بلافاصله او را گرفت و سریع به آشپزخانه برد و گغت:
-بلایمان
ما ارباب واقعی هستیم نه اون ملــــــــــعـــــــــــون!
بلاتریکس به آن راحتی حرف او را باور نکرد و گفت:
-اگه واقعا ارباب هستی به این سه تا سوالی که می پرسم جواب بدی!
لرد-رودولف سریع گفت:
-باشد بلایمان!
-اگر واقعا ارباب هستی باید بدونی که مادرت اغلبا طرفدار چه نوع غذایی است!
-اینکه دیگر ضایع است! سبزیجات!
بلاتریکس کمی سرش را خاراند و بعد با لحنی کمی نرم تر گفت:
-خب سوال دوم، نام پدر پدر بزرگ ارباب چیست؟
-ضایع است دیگر، کروینوس!
بلاتریکس این دفعه چانه اش را خاراند و با لحنی بسیار نرم تر گفت:
-نام فامیلی پدر پدر بزرگ ارباب چیست؟
-گانت دیگر!
-آه ارباب شما خودتونین!
و بعد بلاتریکس سفت لرد را بغل کرد...
-خب دیگر بس است، لهمان کردی! باید هرچه زودتر آن مردک ملعون را نابود کنیم!
بلاتریکس که ناگهان اخم هایش در هم رفت، گفت:
-خودم میکشمش!
-نه بلا، باید برای برکناری اش ازهوشمان استفاده کنیم نه از زورمان! برو مرگخواران را جمع کن!