فلش بک ساعت شش صبح خوابگاه گریفیندورالکس از دیشب تا به حال فقط از این پهلو به آن پهلو شده بود و به خاطر تغییر جای خوابش نتوانسته بود حتی لحظه ای پلک روی هم بگذارد.
دیگر از این حالت خسته شده بود و تصمیم گرفت که به سالن عمومی برود و کمی مطالعه کند. لباس مناسبی پوشید و پاورچین پاورچین از خوابگاه بیرون زد و روی مبلی گرم و نرم مشغول مطالعه شد. کمی به همین منوال گذشت ولی الکس متوجه شد که دوست دارد در قلعه شروع به گشت و گذار کند.
هنوز نتوانسته بود جاهای مختلف قلعه را ببیند و برای این کارهیجان داشت.
نگاهی به ساعتی که همیشه در دستانش بود انداخت ساعت شش و چهل دقیقه بود. از حفره سالن عمومی بیرون زد و پا به راه رو ها گذاشت و شروع به گشت و گذار در مکان جدیدی که در آن پا گذاشته بود کرد.
دو ساعت بعد:الکس بی هدف در قلعه می چرخید، تا جایی که امکان داشت به همه جا سرک کشیده بود و حالا حوصله اش سر رفته بود.
تصمیم گرفت به تالار گریفیندور باز گردد و با سالن نسبتا خلوتی مواجه شد. از کتی بل که داشت مطالعه می کرد پرسید:
_سلام کتی، صبح بخیر! بقیه کجان؟
_سلام، رفتن تظاهرات.
الکس که متعجب شده بود، پرسید:
_تظاهرات؟
_آره تظاهرات، چون ما فکر می کنیم که وزارت حق ویلبرته.
_اهان. خب، من چطوری می تونم باهاشون برم؟
_لوسی و پیتر رفتن پیش گابریل تا با هم برن. برو ببین پیداشون می کنی.
_ممنون.
الکس به سمت خروجی سالن دوید و به سوی تالار اسلیترین رفت. هنوز نیمی از راه را طی نکرده بود که با لوسی و پیتر و گابریل مواجه شد و رو به لوسی گفت:
_لوسی منم هستم!
_کجا هستی؟
_تظاهرات و میگم دیگه.
_آهان، تظاهرات. برای اینکه شام جیسون نشی اومدی؟
_چی؟
من اومدم ببینم چه خبره خب.
_باشه، بریم.
و انگار که دوباره داغ دلش تازه شده بود گفت:
_پیازم با خودت بیار، بابابزرگ دوست داره!
الکس متعجب گفت:
_پیاز؟!
پیتر از پشت سر لوسی لب زد.
_بازم آمپر چسبونده، توجه نکن.
بحث پایان یافت و چهار نفری شروع به حرکت کردند.
پایان فلش بک هاگرید بی توجه به حرف های الکس که از او می خواست توضیحی برایش بدهد چندین بنر که سه برابر الکس بودند و مرلین می دانست چطور می خواهد آن ها را در دست بگیرد را در دست هایش چپاند.
الکس گفت:
_هاگرید من نمی تونم اینا رو بلند کنم!
_هر کی به آغوش آسلام خوش میاد، باید بتونه این بنرا رو بلند کنه.
الکس که متوجه منظور هاگرید نشده بود، گفت:
_چی؟!
هاگرید که انگار الکس را نمی دید گفت:
_بیا اینم ساندیست، میدم که فریاد بزنیا!
الکس که فهمید از هاگرید آبی گرم نمی شود به سوی جمعیت کمی که همراهانش تشکیل می دادند، رفت و بنرها را بر سر آن ها هوار کرد و خودش به گوشه ای رفت و تلاش کرد نی را از آن جایی که نباید در ساندیسش فرو کند؛ چون تازه متوجه علامت های معده بیچاره اش که از دیشب تا حالا چیزی نخورده بود، شده بود.